۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

حکم  تخلیه

حکم تخلیه

چندی پیش رفتم خانه ی امیرحسین دولت پناه. شاید این پیرمرد را کمتر کسی بشناسد. خانه اش؟ یک آپارتمان شصت هفتاد متری فرسوده در غرب تهران. فرسوده که می گویم، شما عمری پنجاه و سه ساله را برای این آپارتمان تصور کنید که پنجاه سالش را همین امیرحسین دولت پناه در آن ساکن بوده است و از آن بیرون نیامده. یک بازنشسته ی زلال،  که گمان نمی کنم در همه ی عمرِ رفته اش خاطری را آزرده و یا  برای کسی جز خیر خواسته باشد. این آپارتمان اما از خودش نیست. به داییِ ارتشی اش تعلق دارد که سالها  پیش از دنیا رفته و اینجا را به او سپرده است. امیر حسین دولت پناه  با همسر و دو فرزند دختر و پسرش در این خانه ی قدیمی  با هم زندگی  می کنند.
حالا بپرس  من این امیرحسین دولت پناه را از کجا شناختم؟  شاید ماجرا به اینجا بازگردد که دوستانی پی در پی و پراکنده از من می پرسیدند: شما که یا به سفر می روی یا جلوی وزارت اطلاعات قدم می زنی، امورات زندگی ات از کجا  تأمین می شود؟  ومن پاسخ می دادم: هزینه ی سفرهای من مختصری بیش نیست.  چرا که دوستانی در هر شهر و درهر استان مرا با اتومبیل های خود جابجا می کنند یا  اگر دوستی در کار نباشد  با اتومبیل های کرایه از جایی به جایی می روم. و این که: هرازگاهی یکی از تابلوهایم را می فروشم و ….
از اینجا به  بعد بود که  دوستانی از هرکجا با من تماس می گرفتند که فلانی  اگر نیازی بود بگو. که من می گفتم: نه، سپاس. حتی بانویی جوان  در یک روز سرد زمستان  به قدمگاه  آمد و روز بعدش برای من نوشت که من فلان قدر اندوخته دارم اگر بخواهید  تقدیم  می کنم.
در قدمگاه،  یک روز که  باد سردی می وزید و من  کوله به دوش قدم می زدم  دیدم پیرمردی از پله های پل عابر به زیر آمد و سراسیمه  یک کارت  بانکی  کف  دستم  نهاد و گفت:  من تصمیم دارم  نامه های شما به رهبری را  به زبان  فرانسه  ترجمه  کنم. و ادامه  داد:  ” تراژدی شلر” را شروع کرده ام.  بعدش می روم سراغ  نامه ی نخست  تا….. نامه ی سی ام.  و گفت: دو میلیون  تومان  داخل  این کارت  است.  رمزش هم سال تولد من  1325  است.  برای چه؟  یکی از تابلوهای  ارزانتان را برای من کنار بگذارید.
او رفت و ردّی از خویش بجای ننهاد و هیچگاه  نیز سراغی از تابلوی سفارشی اش نگرفت.  تا این که  ترجمه ی  ” تراژی شلر” را برای من ارسال کرد.  اینجا بود که من سرنخی از وی بدست آوردم. و بعد، ترجمه ی نامه ی نخست  و چندی بعدش  نیز ترجمه ی نامه ی دوم را فرستاد.  عجله ای برای تحول تابلو نداشت.  نشانی  منزل؟  انتهای شهر زیبا.
یکی از تابلوهای  متفاوتم  را بسته  بندی کردم و درهمین  تعطیلات  عید رفتم  به  دیدنش.  کمی  که  با  او و همسرِ همدل و همراهش،  و دختر و پسر جوانش  آشنا شدم،  نامه ای نشان من  داد که از دادگاه برای  وی ارسال  شده  بود. دادگاه  برای چه؟  این  که این  آپارتمان  در فهرست مصادره است و باید مصادره  شود و شما باید هر چه  زودتر اینجا را تخلیه کنید.  چرا مصادره؟  چون این خانه  به  داییِ ارتشیِ شما تعلق دارد و اسم وی در فهرست  مصادره  شوندگان است.  اما آن  مرحوم که  چیزی جز همین آپارتمان نداشت. خود ما  نیز پنجاه سال است  که همینجا ساکنیم  و جایی جز اینجا  نداریم. خب این  دیگر مشکل شماست و به ما  مربوط نمی شود.
امیر حسین دولت پناه به من گفت:  دهم خردادی که در پیش است،  روزی است که من باید به دادگاه بروم. اگر حکم  تخلیه  را  به  دستم  دادند  ، اسباب  و لوازم زندگی ام را همینجا  جلوی خانه می چینم  تا یکی   بیایید  و یک  فکری بحال ما بکنید  که ما هیچ  توش و توان و جایی  نداریم  که  برویم.  به چشم  دیدم:  گرچه  تأثیر روانیِ  نامه ی  دادگاه ،  بر جمال  همه ی اهل  خانه  غباری از اندوه نشانده  است،  لبخندشان  اما  پایدار بود.  به امیرحسین دولت پناه  گفتم:  دهم خرداد،  من هم با شما به دادگاه می آیم.  و گفتم:  می خواهم  آن روز در کنارتان باشم.  وی،  یک  نویسنده  ی پر احساس  نیز هست.  با سرمایه ی اندک  خود  رُمانی نوشته  و چاپ کرده. اسمش؟  ” انبساط  ربانی”.  یک  داستان  محضِ  ایرانی. همه ی کتاب ها  اما  گوشه ی اتاقش  انبار شده و هیچ  ناشری پخش  آن را نپذیرفته است. بی نشانی یعنی همین دیگر!
از همه ی اینها به کنار،  من در خانه ی امیرحسین دولت پناه،  یک بلندای انسانی  دیدم  نشسته  بر کناره و کنجِ  کمال.  او، تمثیلی از پاکی  و پاکدستیِ  مفرط  است. یک جور پاکباختگیِ ناشی از سلامتِ انسانی. او، به مختصر اندوخته ی زندگی اش دست برده  بود و برای همچو منی ارمغان آورده  بود به بهانه ی خرید  تابلو.  چیزی که مطمئناً   خودش و خانواده اش بدان نیازمند تر بود. من همانجا در خانه ی امیرحسین دولت پناه،  به این اندیشیدم:  ببین چه زمانی  و در چه  دادگاهی،  حکم تخلیه ی  چه  جماعتی  به دستشان داده  شود!؟
محمد نوری زاد
چهاردهم  فروردین  نود و سه – تهران

هیچ نظری موجود نیست: