۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

شايد سقفی فرو ريخته باشد دررثای ساعدی و چند يار ديگر



شايد سقفی فرو ريخته باشد
دررثای ساعدی و چند يار ديگر
محمد علی اصفهانی

يکی دو روز بعد از مرگ ساعدي، همينطوری بی هوا، و برای گشودن بغض خودم، شعری نوشته بودم. بی آن که جايی چاپ کنمش.
آن موقع ها هنوز اينترنت و سايت و يونی کد و اين «قرتی بازی» ها در کار نبودند. کاغذی بود و قلمی بود و گاهی خلوتی با خويش و سپيدی کاغذ و وسوسه ی قلم.

بعد ها، بيست سال بعد، در سالمرگ ساعدي، وقتی که در گريز از خودم، به سراغ دستنوشته های پراکنده ام رفته بودم و می خواستم که با جامانده هايی از حس گنگ سال های دور، «دلِ تنهايی» خود را خوش کنم يافته بودمش و همراه همين نوشته منتشرش کرده بودم.
در فضای مجازی.
و «فضای مجازی»، فضای مجازی است.
از اسمش معلوم است اين.
و بر خلاف کاغذ و قلم و حروف سربی و بعد ها هم غير سربي، و روزنامه و مجله و کتاب، واقعی نيست.
و کاش واقعی بود!
حد اقل در همان حد.

و حالا، هفت سالْ بعد از آن بيست سال، نه به عنوان ادای دين به ساعدي، که به عنوان ادای دين به آن خودِ جامانده در ميان کاغذ ها منشرش می کنم.

اين بار آن خود هم انگار جلو چشمم آمده است.
آن بار فقط ساعدی و چند تنی ديگر بودند آنچه جلو چشمم آمده بود.
آدم هايی که امروز، درميان مانيستند؛ و آن روزها امّا بودند. بر سر تابوت «دکتر»، درآن اتاق کوچکی که برای وداع آخرين، به روی ما گشوده شده بود. در مراسم تشييع او. و بعد، بر مزارش در پرلاشز.
و عجيب، تعدادشان زياد است آن ها !
يعنی اين ها.

بعضی هاشان، در همان پرلاشز، کمی اينطرف تر يا آنطرف تر، گودال کوچکی دارند، و تکّه سنگی بر آن.
کمال رفعت صفايی مثلاً.
شاعر آزرده دلی که تا واپسين دم حيات، همچنان بی شيله پيله و مهربان و خالی از کينه مانده بود. آنطور که انگار که دردش نه از زخم خنجر نارفيقان، بلکه از مسخ شدگی خود آنان است.
و اين را دريکی از همان آخرين روز هايش، بر تخت کلينيک، با همان معصوميّت هميشگی اش به من گفت. خوشحال از آن که کانون نويسندگان، بالاخره، اطلاعيه يی داده است و بر آن نانجيبان ـ که هنوز همچنان نانجيبند، و هنوز همچنان، جمعی اشان از آيينه، و جمعی اشان از حقد و حسد انباشته شده در خويش انتقام می گيرند ـ برشوريده است. هر چند دير. و ديگر وقتی که فاجعه، بين امروز و فردا، در نوسان بود:
- اين دشنام های آن ها، اصلاً دشنام به شعر است؛ نه به شاعر!
و بعد، همانطور که خون و نمی دانم چه چيزهای ديگر، توی لوله هايی که به تمام بدنش وصل بودند، بالا و پايين می رفت، به جيب کتش که در گنجه ی کنار تختش آويزان بود، اشاره کرد که:
- اطلاعيه ی کانون را ديده ای ؟
و بعد تر:
ـ خوب می شوم. دوباره می آيم بيرون.
و می دانستم که برای تسکين من است که اين را می گويد. نه تسکين خودش...

و يا محمّد زهري، از نازنين ترين شاعرانی که به عمر خود ديده ام؛ و پيش تر از کمال، از نزديک می شناختمش. از سال های اوّل دهه ی پنجاه، که در يک اداره با هم همکار بوديم. و يکبار ـ تصادفاً ـ فهميدم که در پی مشکلاتی که ساواک برايم ايجاد کرده بود و منجر به اخراجم از اداره شده بود، رفته بود و آشنا هايی را که در ميان آن بالا بالايی های «فرهنگ و هنر» داشت، ديده بود تا شايد بتواند کاری برايم بکند.
و اين همه، بی سر و صدا. بی آن که حتّی يکبار، چه پيش از آن و چه پس از آن، مرا در جريان بگذارد.

نمی دانم در همان روز ديدارش در مراسم ساعدی بود يا بعد تر، که از او پرسيدم:
ـ از کار های تازه چه خبر ؟
و با لبخند پنهانی يی که مخصوص خود او بود، و می شد آن را از حرکت مو های زرد شده ی روی سبيل سپيدش فهميد، جواب داد:
ـ کرکره را پايين کشيده ام !

و اين کرکره، ديگر بالا نرفت. تا دم مرگ او، در خاک وطن.
همان وطن که برای فردای آن ـ فردايی که بعد ها فقط برای چند هفته يی آمد و دوباره رفت و پنهان شد ـ سروده بود:
به گلگشت جوانان ياد ما را زنده داريد ای رفيقان !
و خيلی از ما بچه های پر شر و شور اواخر دهه ی چهل و اوايل دهه ی پنجاه، اين را از بر بوديم؛ توی دفتر هامان نوشته بوديم؛ و در لحظه های دشوار، زمزمه می کرديم.

يا ابوذر ورداسبي، که اوّل بار، بعد از آزادی اش از زندان آريامهر، در دفتر انتشاراتی يی ديده بودمش که بيشتر، پاتوقمان بود تا محلّ کارمان؛ و جلسات هيأت تحريريه اش، بيشتر برای ديدار و گفتگو بود، تا بحث در باره ی کتاب ها.

و بعد، در اينجا، قربانی خرد و استقلال و هويّت فردی اش شد. از او خواستند که برای «تطهير» خود از اينجور «آلودگی» ها، از اينجور «ننگ ها ی روشنفکری و بی عملی»، به آنجا برود که بردندش؛ و بکوشد تا خود را «شايسته» ی درک ضرورت های جديد«ايده ئولوژيک» کند.
و بعد، تفنگی بر دوش، روانه ی جنگی بی برگشت شود ميان يک «امام» و يک «رهبر». مزارش را نمی دانم کجاست. چرا که اصلاً معلوم نيست مزاری داشته باشد.

در اينجا، يک روز که آمده بود به خانه ی من می گفت:
ـ تا مرا می بيني، در کُمُد را می بندی تا من کتاب های آن تو را نبينم و نخواهم از تو بگيرمشان !
و فکر می کنم همان روز بود که به اصرار، ديوان حافظ خوشنويسی شده ی علّامه ی قزوينی مرا گرفته بود و برده بود؛ و نمی دانست که بعد تر، روزی بايد از روی همان ديوان، به ياد او و اين و آن بخوانم و در نهان خلوت خود بگريم که:
صوفيان، وا ستدند از گرو مي، همه رخت
دلق ما بود که در خانه ی خمّار بماند

و مجيد شريف، که در همين روزها، هفت سالِ به علاوه ی هفت سال پيش، دور معروف تر قتل های زنجيره يي، با قتل او، شروع شد؛ و در روز های بعد، به دشنه آجين کردن پروانه و داريوش فروهر، و خفه کردن مختاری و پوينده رسيد.

نه آنچه را می بايست نوشت، بلکه آنچه را می شايست نوشت، و نه به تمامي، بلکه به اندک اشاره يي، پيش تر از اين، در باره ی او نوشته ام. ٭

و ديگران و ديگران...
آيا يکی يکی بايد بشمارمشان ؟
و منتظر نوبت خود بمانم؟

سوم آذر ۱۳۹۱

شايد سقفي، فرو ريخته باشد
مرثيه، برای ساعدی
----------------------------------

برفی که ديروز باريد
هنوز، آب نَشُدِه است.

مثل چند روز ديگر، خيسم
يا مثل فردا
و حتّی همين حالا.

٭٭٭

لاشخورها به احترامت می ايستند
و کلاه، از سر بر می دارند

٭٭٭

سکوت، چيز خوبيست
يکدقيقه نه. يک مقدار نامعلوم.
به مقداری که هنوز زنده ای.
و يکدقيقه، بعد از آن.

٭٭٭

لاشخورها به احترامت می ايستند
و کلاه، از سر بر می دارند

٭٭٭

تو شيرينگوشت بودی دکتر !
لاشخورهای عينکی
و تمساح های آبِ جــو
خوب می دانند اين را.

(خرس های قطبی هم اين روزها
پيدايشان می شود
ـ قول می دهم)

٭٭٭

شايد سقفي، فرو ريخته باشد
يا ديواري؛
و يا شاخه يی زمستانی.
نمی دانم.

امّا
حس می کنم
قبل از هنوز، خيسم
و برفی که روز مرگ تو باريد
آب نَشُدِه است.

آذرماه ۱۳۶۴
فردای مرگ ساعدی
-------------------------------
٭ در همين سايت ققنوس، در صفحات «ادبيات و هنر»:
http://www.ghoghnoos.org/ah/hb/sharif-b.html

هیچ نظری موجود نیست: