۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

ای عشق چهره آبی ات پيدا نيست. یادی از شکرالله پاک نژاد ،

ای عشق چهره آبی ات پيدا نيست. یادی از شکرالله پاک نژاد ، شعور سياسي اجتماعي جنبش آزاديخواهي مردم ايران (بخش نخست)

همنشين بهار

در مورد شهید والامقام «شکرالله پاک نژاد»، در این صفحه پنج نوشته کوتاه گذاشته ام. مقاله تکمیلی اینجا است:
***
ای عشق چهره آبی ات پيدا نيست.

«ِفرد هاليدی»، استاد دانشگاه لندن، که معتقد است:
«در چند دهه اخير دولت ها بيش از هر سازمان غير دولتی ديگری، مردم را شکنجه داده و ُکشته اند... واين اروپا بود که برای اولين بار خشونت دولتی را در جهان رواج داد... و کاخ سفيد مسئول بحرانی است که با تهاجم به عراق و توجيهات کثيف آغاز شده... و... نميتوان غربی بود و قوانين غرب را محترم شمرد اما سرکوبی فلسطينيان را ناديده گرفت.»، علاوه بر کتاب «ديکتاتوری و توسعه سرمايه داری در رژيم پهلوی»، خاورميانه پس از صدام حسين، «يازده سپتامبر، دو ساعتی که دنيا را لرزاند» و...، کتابی دارد به نام Arabian without sultans اعراب منهای سلاطين
که در صفحات ۴۸۷، ۴۸۸ و۴۸۹ (متن انگليسی) به گروه فلسطين و شهيد والامقام «شکرالله پاک نژاد» اشاره کرده است.
البته «فرد هاليدی» در اين کتاب آنجا که از شهيد مهدی رضائی سخن مي گويد (صفحه ۴۸۹) به غلط وی را يکی از اعضای سازمان مارکسيست ــ لنينيست مجاهدين خلق، نام می‌َبرد که برای خود ُشکری (پاک نژاد) نيز سئوال برانگيز بود که چرا ِفرد هاليدی در حاليکه مي داند چنين نيست، هوّيت ايدئولوژيک مجاهدين را دگرگونه جلوه مي دهد>
فرد هاليدی پس از اشاره به گروه فلسطين که ُشکری، ناصر کاخساز، مهندس حسن نيک داودی (که بر اثرشدت شکنجه جان سپرد)، مسعود بطحائی، ناصر رحيم خانی، عبدالله فاضلی، هاشم سگوند، هدايت سلطان زاده، عليرضا نواب بوشهری، داود صلح دوست، بهرام شالگونی، سلامت رنجبر، محمد رضا شالگونی، محمد معزز، ابراهيم انزابی نژاد، ناصر جعفری، فرشيد جمالی،... عتيقی، احمد صبوری و...، تشکيل داده بودند ــ قسمتی از دفاعيه شهيد والا مقام شکرالله پاک نژاد را در کتاب اعراب منهای سلاطين می‌آوَرد:

I AM A MARXIST ــ LENINIST , AND I AM PROUD OF MY WAY OF THINKING. I USED TO BE A RELIGIOUS MAN , AND IN THE COURSE OF SOCIAL STRUGGLE , AS A MEMBER OF IRAN NATIONALIST PARTY , I JOINED THE NATIONAL FRONT. LATER ON , IN DUE COURSE , AFTER LONG STUDY AND LONG ANALYSIS , AND AFTER HAVING BEEN ARRESTED AND IMPRISONED ON SEVERAL OCCASIONS , AND AFTER MANY POLITICAL EXPERIENCES , I REACHED THE CONCLUSION THAT THE WELFARE OF THE IRANIAN PEOPLE AND THE LIBERATION OF THE WHOLE OF MANKIND CAN ONLY BE REALIZED UNDER THE BANNER OF MARXISM ــ LENINISM …

من يک مارکسيست ــ لنينيست هستم و بداشتن چنين عقائدی افتخار مي کنم. من قبلا يک فرد مذهبی بوده ام که در جريان مبارزه اجتماعی وارد جبهه ملی شدم. سالها در حزب ملت ايران که يکی از احزاب جبهه ملی و دارای عقائد ناسيوناليستی ست، فعاليت کرده ام و بالاخره در همان جريان مبارزه اجتماعی پس از مطالعه و تفکر زياد، پس از بارها دستگيری و زندان و تجربيات زياد در عمل به اين نتيجه رسيدم که سعادت ملت ايران و آزادی تمام بشريت تنها در سايه پرچم مارکسيسم لنينيسم، يعنی ايدئولوژی محروم ترين توده های مردم قابل وصول است... آزادی اين کلمه زيبا و دوست داشتنی را هيچ کس نميتواند فراموش کند آزادی انسان از قيد گرسنگی، بيسوادی و بی عدالتی، زور و استبداد، مفاهيم کهنه که حافظ منافع انسان بر عليه انسان است.
... چگونه مي توان در ميان مردمی که در چنگال استبداد، گرسنگی، بيسوادی و وحشت اسيرند، احساس آزادی کرد؟
نظم سرمايه داری که در زير سايه خود گرسنگان و ثروتمندان را يکجا اداره مي کند، قانون سرمايه داری که بر اين عدم تساوی حکومت مي کند، اخلاق و اقتصاد سرمايه داری که اين رابطه غير طبيعی و غير انسانی را تائيد مي کند... اين ها و ارزش هائی از اين قبيل در عصرما از بوی تعفن خود دماغ بشريت را آزار مي دهد... تا زمانی که در روی زمين يک انسان زندانی يک انسان گرسنه يک انسان مظلوم يک انسان محروم يک انسان بی فرهنگ وجود داشته باشد، آزادی تنها يک کلمه تو خالی و بدون مفهوم است...
آنچه « ُشکری» در دادگاه ارائه داد، سند مشروعيت مبارزه قهرآميز بر عليه رژيم وابسته شاه، و دادخواهی مردمی بود که به آنها عشق می‌ورزيد.
اين افشاگری ُپرشور نه تنها در تمام ايران که در خارج نيز بر خلاف خواست ساواک صدا کرد و همه جا پيچيد و « ژان پل سارتر» نيز متن کامل آن را در روزنامه فرانسوی «عصر جديد» منتشر نمود...
اميدوارم باز هم بتوانم در باره « ُشکری» اين روح لطيف و بی قرار، که کار و صبر و عشق زندگيش بود، بنويسم. اين جنوبی سياه سوخته خونگرم که هر گاه نامردمی ميديد به عشق پناه می‌ُبرد و اين شعر شاملو را زمزمه ميکرد که «ای عشق چهره آبی ات پيدا نيست.»
------------------------------------------
هوا دلپذير شد ُگل از خاک بر دميد.

دفاعيه ُشکرالله پاک نژاد، سند مشروعيت ِ مبارزه قهرآميز بر عليه رژيم وابسته شاه، و دادخواهی مردمی بود که به آن ها عشق می‌ورزيد.
اين افشاگری ُپرشور که در داخل و خارج ايران مثل توپ صدا کرد و همه جا پيچيد، شاه را نيز به واکنش انداخت و او با فرافکنی، امثال «پاک نژاد» را نجس نژاد! ناميد.
در پائيز سال ۶۰ (اواخر آبان، يا اوائل آذر)، وقتی اين شهيد والامقام را به رگبار بستند، اسدالله لاجوردینيز به نيابت آخوندهای بی عمامه و عمامه دار، در باره او که يکی از معدود مبارزانی بود که ُحرمت نهادن به گوهر ُمجرد آزادی را ُمقدم بر تحقق عملی آن مي دانست، جار زد:
»اونکه شاه ميگفت نجس نژاده، ما کشتيمش»...
هم جار زد:
»اونکه شاه مي گفت نجس نژاده، ما کشتيم»... بگذريم...
آبان سال ۶۰، درزندان اوين، قبل از آنکه شکری را درطبقه پائين بند يک به اطاق شماره پنج بيآورند، «حامد ِ شکنجه گر» به وی گفته بود:
» تو اومدی ثابت کنی خدا نيس! حاليت ميکنم».
ُشکری به آرامی جواب داده بود:
»من نيامدم ثابت کنم خدا نيست. من يک مارکسيستم که برای آزادی مبارزه مي کنم.»
پاک نژاد يکی از معدود مبارزانی بود که ُحرمت نهادن به گوهر ُمجرد آزادی را ُمقدم بر تحقق عملی آن مي دانست. او با فروتنی و قلب مهربانش، با چشمانی که چون عقاب، تيز و مانند ِ کبوتر، معصوم بود ـ به انبار کبر و غرور «طاووسان عليين شده»! که عالم و آدم را در قيف تنگ ِ پيشداوری های ِ خود می‌ريزند کبريت مي زد. او به جای آنکه مثل آنان تنها شيفته خويش باشد، عاشق مردم و مجذوب آسمان بود! بله آسمان با آفتاب و مهتاب و ستارگان و راز رازهايش.
ای آسمان که بر َسر ِ ما چرخ می‌زنی،
در عشق آفتاب تو هم ـ خرقه» ِ منی.
زين بيش می‌نگويم و امکان گفت نيست،
والله چه نکته هاست در اين سينه گفتنی
از آنجا که دفاعيه پاک نژاد يک َسند ِ ملی است، خوب است همه آنچه در به اصطلاح دادگاه رژيم شاه گفته، آورده شود. وی در پايان دفاعيه اش آنجا که مي گويد:
» مبارزه مردم ايران، برای کسب آزادی، برای گسستن زنجيرهای بردگی... تا پيروزی نهائی ادامه خواهد يافت.»،
دو جمله ديگر هم اضافه مي کند که در برخی از متونی که اين دفاعيه را چاپ يا درج نموده اند نيامده است. در آخر صحبتش در دادگاه پس از اين جمله که «مبارزه تا پيروزی ادامه خواهد يافت.» مي گويد:
«احمد صبوری خيانت کرده و فرهاد اشرفی و عتيقی ضعف نشان داده اند.»
راستی دفاعيه ُشکری چگونه بيرون آمد و به دست مردم رسيد؟ ياد مبارز شريف، زندانی رژيم شاه، «يوسف آلياری»، که او را نيز آخوندهای بی عمامه و عمامه دار به دار آويختند ــ بخير. يوسف با ريسک پذيری و شهامتی که تنها از يک عاشق و نه يک عاقل! َبر می‌آيد و در حاليکه جُدا از ماموران، خبرچينان و پاشته کشهای ساواک! نيز، همه جا و همه چيز را زاغ سياه می‌پائيدند، تمام دفاعيه را ريزنويسی کرد و در پلاستيک کوچکی گذاشت، سپس قورت داد و از زندان بيرون آورد. بدين ترتيب يوسف دلير،اين امانت بزرگ را بدست مردم ايران سپرد و حقانيت و مظلوميت ِ گروه فلسطين و نيز صحنه سازی های رژيم شاه را در مورد متهم کردن فرزندان ايران زمين به تيمور بختيار، و... ، فرياد زد.
يوسف آلياری در ۲۳ مرداد سال ۶۳ به شهادت رسيد، دانشجوی دانشگاه ملی و دوست و همدم ِ «راوی بهاران، کرامت الله دانشيان بود.
نا گفته نماند که مبارز فرزانه « کرامت دانشيان نيز، تحت تاثير شکرالله پاک نژاد بود. نه تنها کرامت، تمام زندانيان سياسی که ُشکری را ديده و با او نشست و برخاست داشتند، حتی اگر همانند رفسنجانی، انواری، جواد منصوری و مروی سماورچی و...، غرض و مرض داشتند و در زندان شاه، جريان راست ارتجاعی را نمايندگی مي کردند، در درون خويش به او احترام مي گذاشتند و من شاهد بودم که نه تنها نمايندگان صليب سرخ، که حتی مقامات ساواک و شهربانی نيز با پاک نژاد، با عزت و احترام برخورد مي کردند.
کرامت الله دانشيان وقتی مجددا دستگير مي شود و درسلول شماره ۱۶ اوين به کمک ُمرس با « ُشکری» گپ مي زند... سراپا شور و هيجان شده و کم کم به ياد گذشته همراه با وی زمزمه مي کند:
هوا دلپذير شد ُگل از خاک بر دميد ، پرستو به بازگشت بزد نغمه اميد. به جوش آمده ست خون درون رگ گياه...
بعد از انقلاب ُشکری در نوشته ای با عنوان «دفاع از مردم در برابر ديکتاتور»، از جمله به خاطراتی در مورد کرامت الله دانشيان اشاره مي کند. اين نوشته در مجموعه ای با عنوان «فرهنگ نوين» اوايل انقلاب چاپ شده است...
------------------------------------------------------------------------------
بام بام، تق تق، ُشکری َسلام، َمن ِکرامت دانشيان هستم.
با ترانه ِ «هوا دلپذير شد، ُگل از خاک َبر َدميد.»، و خاطره «ای عشق چهره ِ آبی ات پيدا نيست.»، ُشکرالله پاک نژاد، آن جان شيفته، َگرد و ُغبار ِ زمانه را به کنار زد و با شرم ِ شرقی و لبخند ِ هميشگی اش پيش آمد و گفت: سلام، سلام!...
***
داستان « ُشکری » را پی می‌گيريم.
سال ۱۳۵۹، ويژه نامه کرامت الله دانشيان در مجموعه ای دو جلدی با عنوان « فرهنگ نوين»، منتشر شد. علاوه بر خاطرات يوسف آلياری در مورد کرامت و نيز، مقاله ای با عنوان «عاشق شوريده توده ها» از مصطفی شعاعيان، و...، در اين مجموعه، شکرالله پاک نژاد نيز در مورد کرامت مقاله ای با عنوان «دفاع از مردم در برابر ديکتاتور»، نوشته است که به آن قسمت از مقاله که در اختيار دارم، اشاره مي کنم. شکری می‌نويسد:
... تازه چشم هايم گرم شده بود که صدای ضربه های روی ديوار مرا از جا پراند، حدود پنج ماه می‌شد که اين صدای دلنشين را نشنيده بودم. از وقتی که چهار تا از پنج سلول ِ دست چپ را به معتادين اداره (ساواک) داده و توی هر کدام دو، سه نفر خودی چپانده بودند، ارتباطم با دنيای خارج به کلی قطع شده بود و حالا پس از اين ُمد ت، باز صدای ُمرس بود که از آن سوی ديوار، از توی دستشوئی می‌آمد:
بام بام، تق تق ــ دو بلند، سه کوتاه، ُشکری سلام، من کرامت دانشيان هستم.
آن قدر به هيجان آمده بودم که چند بار جواب را غلط زدم. پريده از خواب به جای شروع ِ برنامه قدم زدن ِ بی انتهای بعد از ظهر، در اطاقی به طول دو و نيم متر، تماس با يکی از بچه های قديمی و بعد لابد با يک دنيا خبر، هر خبر را هم ساعتها مزمزه کردن، جويدن و با تمام ذرات وجود جذب کردن...
شماره اتاقش ۱۶ بود، اولين سلول از سلولهای دست چپ.
معلوم شد صدای ُسرفه هائی که در اين دوره َامان ِ مرا ُبريده بود از کرامت است...
دوره اول بازجوئی اش تمام شده و سخت سرما خورده و مريض بود. تازه امروز صبح از توی سوراخ ِ پنجره مرا وقت رفتن به دستشوئی ديده و بلافاصله سعی کرده بود تماس بگيرد اما نتوانسته بود. حالا در سلولش تنها بود اما با آمدنش تنهائی من هم به پايان رسيده بود... کرامت را به زودی جا به جا کردند. صدای ُسرفه هايش از انتهای قسمت پانزده تائی می‌آمد.
وجود هنرمندان سرشناس توی بند، از شدت فشار کاسته بود، بچه ها از آن سوی بند به هر ترتيب شده، اخبار را به من که در اين سو تنها بودم می‌رساندند.
يکی از روزها صبح زود داشتم ورزش مي کردم که در سلول آهسته باز شد و ناگهان کرامت آمد توی سلول! او به بهانه نظافت و کشيدن تی به اين طرف آمده بود... وقتی تعجب مرا ديد با خنده گفت: امروز نگهبان، «زينال» است.
از قرار معلوم «زينال» ناظر بازجوئی هايش بوده و تحت تاثير قرار گرفته بود و ستايشش را به اين گونه ابراز می‌کرد. ستايش زندانبان از مقاومت زندانی، جزء بقايای فرهنگ فئودالی ِ تيمور بختيار و ساقی ِ (شکنجه گر) بود که هنوز در رفتار تک و توکی از زندانيان قديمی به چشم می‌خورد...
کمون چپی ها در زندان شماره ۳ که تشکيل شد، بيشتر به او نزديک شدم اما تا روز دعوای «علی چينی بند زن»، درست او را نشناخته بودم. اين بابا از آن ايادی دايره زندان بود که برای فرسوده کردن اعصاب زندانيان سياسی به داخل بندها می‌فرستادند.
اين تيپ زندانيان با حادثه آفرينی های مداوم موجب مزاحمت و سلب آسايش بچه ها را فراهم مي کردند. علی از همان آغاز ورود با ديوانگی های خود آينده ُپر ماجرائی را نويد مي داد و به زودی امنيت بند را بکلی از بين ُبرد.
بچه ها وقتی از کنارش مي گذشتند حريم نگاه می‌داشتند و مواظب بودند تا به آنها حمله نکند. به نظر بچه ها راه دفع شر ِعلی و خنثی سازی نقشه زندان بانان، محبت به او و جذبش به داخل کمون بود. بالاخره هم او را دعوت کردند و از آن پس بار نگهداريش افتاد روی دوش «مهدی»، مدير مهربان کمون که با صبر ايوبش از غوره، حلوا درست مي کرد و بچه ها هم به هر نحو که شده بی نظمی هايش را تحمل مي کردند. تا اينکه يک روز « فريدون» دائی کوچک بيژن جزنی َسر ُسفره به وقاحت او مختصر اعتراضی کرد. اعتراض همان و پريدن علی از سر جايش همان، تا آمدند بچه ها بجنبند «علی بند زن»، عينک فريدون را به طرفی و خودش را به طرف ديگر پرت کرده بود... و... سپس مثل تير شهاب از جا پريد و از روی کمد جلوی در، شيشه آب را قاپيد، ته آنرا محکم به زمين زد و با شيشه شکسته به جان جمعيت افتاد.
پاسبان ها خود را کنار کشيدند! و «علی بند زن»، به هر کس که جلوی دستش بود، حمله می‌ُبرد و با شيشه َسر و روی او را پاره پوره مي کرد. نفس کش می‌طلبيد و به زندانيان سياسی دشنام مي داد.
در عرض يک دقيقه پنج شش نفر را خونين و مالين کرد. کسی يارای نزديک شدن به او را نداشت، به نظر می‌رسيد زندانيان سياسی جنگ را باخته اند که در اين صورت زندان جهنم مي شد.
در ميان ُبهت ِ ترس آلود زندانيان، ناگهان کسی از پيچ راهرو گذشت و برق آسا به طرف علی خيز برداشت. مشت اول را که به زير چشمش زد، شيشه شکسته از دستش افتاد. با مشت ِ دوم ِ «کرامت «، علی صورتش را بين دو دست گرفت و ناله اش بلند شد.
ُمشت های بعدی «کرامت» که مثل باران فرود می‌آمد، علی را تا کرد. هجوم ناگهانی بچه ها به وسيله پاسبان ها مهار شد. زندانيان سياسی جنگ را نباخته بودند و اين همه از وجود « کرامت» بود...
کرامت، در دادگاه از جنبش نوين انقلابی صحبت کرد. چيزی که امروزه اغلب به عنوان آنارشيسم ِ خرده بورژوائی از آن ياد مي شود.
***
آيا پذيرش شکنجه و مرگ با چنان شجاعت و مقاومتی می‌توانست از قيد انديشه ی متعالی آزاد باشد؟ لابد بحث َبر َسر ِ سازمان يافتگی اين انديشه است. کرامت... در جريان خود به خودی جنبش روشنفکران، در کنار عناصر و گروه هائی قرار داشت که خود را مارکسيست می‌دانستند، اما اوهم مثل بيشتر آنان در آثار مارکس تعمق نکرده بود و راه رشد لنينی را از راه رشد «اوليانفسکی» تشخيص نمی‌داد و روی اين گونه مسائل با ديگران مرزبندی نمی‌کرد.
او در جهان ُمجردات، مکانی برای خود نمی‌شناخت. او در ايران دوره شاه زندگی می‌کرد و از مارکسيسم، مبارزه را می‌فهميد...
آه که چقدر اين معلم روستائی باريک اندام کم حرف شيرازی، که به فرهنگ آذری هم عشق می‌ورزيد، صميمی و متواضع بود...
»... چنگ در آسمان افکند، هنگامي که خونش فرياد و دهانش بسته بود...عاشقان چنينند.
کنار شب خيمه بر افراز، اما چون ماه برآيد، شمشير از نيام برآر و درکنارت بگذار»
گرچه در نهايت از درون شب تار، می‌شکوفد ُگل ِ ُصبح - اما، در دنيای ُپر از نمرود ِ کنونی که عقل به تبعيد گاه رفته، ابتذال به ميدان آمده وهر روز و هرساعتش، «ابراهيم» ی به آتش می‌رود، رنج و شکنج آدمی، و قصه ِ ُشکری، اين کارون ُپر شور و نشاط، به َسر نمی‌رسد!
---------------------------------------------------------------------------------
پاک نژاد به زندان و زندانی سياسی آبرو مي داد.
بسيارند کسانيکه حتی وقتی حاضرند هم حضورندارند! گوئی حس نميشوند، نيستند، اما برخی وقتی غايب اند هم هستند، بيش تر حاضرند.
ُشکری نيز، آن حاضرترين ِ ُحضار که مرگ روی پاها را بر زندگی روی زانوها ترجيح داد، او که راهی ِ بيابان ِ عشق شد و به آتش ِ مقاومت ِ ميهن ِ اسيرش سلام کرد، گرچه اکنون نيست، اما بيشتر از هميشه، حضور دارد.
شمع های شبانه ای چون ُشکری و الله قلی جهانگيری (پاورقی1) و...که خوش و بی پروا می‌سوزند تا روشنی بخش محفل ديگران باشند، ناظر بيدار زمانه، وشاهد ِ عصر خويش اند.
----------------
يکی از نقاط عطف در زندگی سياسی شکرالله پاک نژاد، جريانی است که در ايران به گروه فلسطين مشهور شده است.
البته تعداد دستگيری ها بسيار بيشتر از ۱۸ نفری است که در دادگاه با شکری ديده مي شوند. حتی يکی از دانشجويانی که در دانشکده پلی تکنيک تهران درس می‌خوانده نام آقای مهدی سامع را نيز می‌َبرد و ايشان را هم به مدت ۶ ماه بازداشت می‌کنند.
گروه فلسطين نه يک تشکل يکپارچه، بلکه ترکيبی از گرايشات گوناگون مارکسيستی بود و افرادی هم که به اين نام معروف شدند، به معنی دقيق کلمه همگن و همدل و هم آواز نبودند و چه بسا دست تصادف و بازی های سرنوشت! برخی را به سوی امثال شکری و کاخساز و... ُهل داده بود...
راستی اهميت اين گروه در چه چيزی است؟ مي دانيم که پس از بگير و ببندهائی که از کودتای ۲۸ مرداد به بعد هم ادامه داشت و پس از اوضاع ِ قَمر در عقرب و سوت و کوری که نفسها را در سينه حبس مي کرد، برخلاف قهرمانانی چون منوچهر مختاری و مرتضی کيوان و وارطان و بازماندگان سازمان نظامی (َحجری ـ شلتوکی ـ عموئی ـ باقرزاده...)، و نظائر شاهرخ َمسکوب و...که مقاومت کردند، سران خائن حزب توده و امثال يزدی و بهرامی جاخالی داده، سازش کنان، بذر ياس و ُبريدگی پاشيدند.
در اين وانفسا، ساواک اُولدوروم مُولدوروم و نسق گيری می‌کرد و َرمالان و مداحان ِِِ بي دردی که با مضمون پيام قهرمانان عاشورا بيگانه بودند وهمه شخصيت شان ريش و شکم شان بود و از موضع مادون سرمايه داری به َپر و پای رژيم شاه می‌پيچيدند ـ‌ با َعَلم و ُکتل و تعزيه و ِتکيه و منبر و محراب و نوحه و ُدروغ و َدغل وهزار پدر سوخته بازی «! به ميدان مي آمدند.
برای ايجاد نظمی پويا و نوين نبود که آخوندها ساز مخالفت با رژيم پيشين را مي زدند. ضديت بسياری از آنها با رژيم شاه نيز نه از موضع انقلابی و ترقی خواهانه، بلکه از جمله به دليل ِ ُسلطه ِ آنچه رژيم پهلوی ُمدرنيسم! می‌ناميد ــ بود که رنجش بزرگی از دنيای جديد را در بين طبقات ُسنتی ايجاد کرده بود.
حوزه های علميه در آن زمان نيز غرقه در « ُسيوطی « و « َوسا ئل « و» َمکاسِب « و... بود و در ظلمت شبانه آن روزگار، « ُلمعه «! و نوری نمی‌تابيد.
حد اکثر درکی که ازپديده های نو و مسائل ُمستحدثه وجود داشت، نه پيمان استعماری «سنتو»، نه آرتيست بازی های سياسی و خيمه شب بازی های انتخاباتی، نه قراردادهای ننگينی که رژيم شاه با آمريکا و انگليس می‌بست، نه تراژدی فلسطين و ويتنام، نه کنسرسيوم غارتگر نفت، نه جنايات ساواک شاه که بهترين فرزندان مردم را زير شکنجه می‌کشتند... که مسائلی چون چگونگی بر گزاری نماز در قطب شمال و جنوب که ۶ ماهه شب و ۶ ماه روز است و کيفيت غسل در زير دوش به جای خزينه بود.
خيلی که هنر مي کردند مانند حضرت آيت الله العظمی حاج شيخ ناصرمکارم شيرازی با تشخيص درست ِ سمت ِ باد! پس از ۲۸ مرداد و شهادت امثال دکتر فاطمی و سيامک وخسرو روزبه، در رد تکامل، و ماترياليسم، کتاب « فيلسوف نما ها « را نوشته، جايزه بهترين کتاب سال را از طرف دربار شاه به حود اختصاص مي دادند!
پس از ۱۵ خرداد ۴۲ صدای خمينی را هم خوابانده، همچنين جمعيت موتلفه، حزب ملل اسلامی، نيروهای ملی مذهبی که با جبهه ملی سوم و نهضت آزادی فعاليت مي کردند و گروه پرويز نيکخواه و...همه و همه دستگير شده، يا مانند آيه الله طالقانی در فشاربودند.
دکتر شريعتی نيز هنوز «دستهائی برای بوسيدن و دستهائی برای گرفتن»، را افشا نکرده بود.
در اين ظلمت شبانه که به قول مهدی اخوان ثالث « در مزارآباد شهر بی تپش»، وای جغدی هم به گوش نمی‌رسيد، گروه فلسطين چون ستاره تابناکی در آسمان ايران زمين درخشيد.
فراموش نکنيم که وقتی در سال ۱۳۴۸ شکرالله پاک نژاد از «خويش آوند»ی با جنبشهای آزاديبخش و خلق محروم فلسطين، و ازمبارزه قهرآميزی که ستم و سرکوب رژيم شاه تحميل کرده بود سخن مي گفت، پيش از بهمن ۴۹ و ماجرای سياهکل، و قبل از ورود عملی مجاهدين خلق به صحنه و اسارت شهيد محمد حنيف نژاد و يارانش بود.
***
اما ُشکری که بارها و بارها دستگير شده بود، آخرين بار (در زمان شاه) ‌چگونه به اسارت در آمد؟ ساواک پس از پی بردن به فعاليت دامنه دار گروه فلسطين به کمک جاسوسان کارُکشته ای چون « عباس شهرياری» (پاورقی 2) و خوش خدمتی های افراد زبون، آنها را زاغ سياه می‌پايد و تا حدود زيادی َسرنخ اين جريان را بدست مي گيرد تا حدی که رابط جنوب «شهيد حسين رياحی» را قانع مي کند که برای خروج مبارزين بجای مسير» ُپر خطر»! ودور و درازی که به کمک عشاير در گذشته استفاده مي شد، راه خروج از مرز شلمچه را که هم کوتاه تر و هم ماشين روست، برگزيند و به قول مامور ساواک که به رياحی گفته بود:
»لقمه را دور سر نچرخانند.» و چنين شد، غافل از اينکه تنها در هندسه اقليدسی، کوتاه ترين راه، راه مستقيم است!...
رابطين گروه که غالبا خود ساواکی ها بودند، افرادی را که مي خواستند از جنوب به عراق و از آنجا به فلسطين بروند، تحويل می‌گرفتند و بعد َکت بسته از لب مرز به زندان اوين و قزل قلعه و... می‌فرستادند و جالب اينکه از قول همه با مثلا رمز اطلاع مي دادند که ما سالم رسيده ايم! خيال تان جمع باشد، نفرات بعدی بيايند.
ساواک آگاهانه رابطين تهران و جنوب، يعنی حسين رياحی و بهروز ستوده را دستگيرنکرده و برای تله گذاری بيشتر راحت گذاشته بود تا همين طوربه کار خود ادامه دهند.
تا اين زمان حدود ۱۰ نفر به تور افتاده و شکنجه گرانی چون يوسفی،عضدی (ناصری) وحسين زاده (عطارپور) و... در پوست خود نمی‌گنجند.
وقتی نوبت شکری مي رسد وی يک رمز جداگانه نيز با حسين رياحی می‌گذارد وآن اينکه اگر سالم به آنسوی مرز رسيد، خودکارش را هم به قاچاقچی مي دهد تا به او (رياحی) بدهد. اگر قاچاقچی خودکارمخصوص شکری را نداد معلوم مي شود همه در دام ساواک افتاده ودستگير شده اند.
با ابتکار شکری، بهروز ستوده و حسين رياحی از تور ساواک گريخته و راهی فلسطين مي شوند.
شکرالله پاک نژاد را پس از آنکه يک هفته در مستراح زندان شهربانی آبادان به بند مي کشند، به قزل قلعه می‌آورند. بازجويانی که از خودشيرينی امثال احمد صبوری (احمد مائو) وعبدالرضا نواب بوشهری و... دهانشان آب افتاده بود، در مقابل شهيد والامقام شکرالله پاک نژاد َعملا زانو زدند و بعدها هم که شکنجه گر معروف «حسين زاده»، َدم گرفت که لچک به َسر مي کنم اگر پاک نژاد را به ندامت تلويزيونی نکشانم، حسابی رويش کم شد و َسرجای خودش نشست. آقای حسين زاده که هم اکنون نيز در قيد حيات است، خوب ميداند دقيقا از چه چيز حرف مي زنم.
بازوی چرخ بشکندش بيضه درکلاه
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
بگذريم...
رژيم شاه که به ادا و اطوارهای دموکرات منشانه! نياز داشت و تصور هم نمي کرد که در يک دادگاه علنی (پاورقی 3) همه کاسه کوزه هايش بهم بريزد، به پخش جزوه ای با عنوان «حقائق، شايعه سازان را رسوا ميکند.»، همچنين اراجيفی چون «محاکمه نوکران تيمور بختيار و سرسپردگان عراق» و... پرداخت، اما هر کاری که کرد به ضد خودش ُمبدل شد و مظلوميت و حقانيت مبارزين فداکاری چون ُشکری، تيغ نيرنگ و ريايش را از کارائی انداخت.
همانطور که در بخش های پيشين نيز يادآور شدم با ازخودگذشتگی و ريسک پذيری زندانی جسور «يوسف آلياری» دفاعيه شکری به بيرون زندان َدرز کرد و همه جا پيچيد و در خارج از کشور نيز مجله «عصر جديد»، متعلق به ژان ُپل سارتر، و نيز Iran Defence «‌ايران دفنس»، ترجمه و منتشر نمودند.
به قول زنده ياد صفر قهرمانی که در گفتگو با آقای علی اشرف درويشيان گفته است:
پاک نژاد به زندان و زندانی سياسی آبرو مي داد.
در تابستان سال ۱۳۵۳ که ساواک سرمست از شکنجه و کشتار جوانان آزاديخواه، َسرازپا نمی‌شناخت و به قول سعدی «سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده بودند»، در زندان قصر نيز سرهنگ ُمحرری به تقليد از قوام السلطنه خط و نشان ميکشيد که «کشتيبان را سياستی دگر آمد».
شکنجه گران به شعائر مذهبی و نماز صبح بند کردند که بايد بعد از طلوع آفتاب نماز بخوانيد و مرغ هم يک پا دارد! هر کس هم دست از پا خطا کند با شلاق روبرو خواهد شد. حياط زندان مملو از پليس های باتون به دست شده و با ماسک های ضد گاز، اين پا و آن پا مي کردند و خلاصه همه مثل ِشمر...امثال سرهنگ زمانی و سروان ژيان پناه هم ُدور برداشته و نيش ُُخره می‌رفتن.
سرهنگ زمانی که واقعا روانشناس بزرگی بود وبعدها تجارب وحدت شکنانه و موذيانه اش در ابعاد بسيار گسترده تر در امثال لاجوردی و حاج داود رحمانی تکثير شد، يکی دو نفر را نشان داد وچيزی به اين مضمون گفت که در ميان شما کسانی هستند که با ما راه می‌آيند و مقررات زندان را هم رعايت مي کنند، اما از ديگران می‌ترسند. سپس نگاه های معنی داری به جمعيت انداخت وادامه داد يک تعدادی پشيمان هستند ولی می‌ترسند اظهار ندامت کنند. من به آنها اعلام مي کنم که اگر مي خواهيد آزاد شويد يواشکی با ما تماس بگيريد.
به دنبال صحبت آقای مسعود رجوی که از جمله گفت:
شما داريد مارا اذيت مي کنيد و برای ما پاپوش می‌دوزيد... ُشکری نيز صحنه را به نفع زندانيان سياسی چرخاند و رو به ُمحرری کرده و گفت: شما که ادعا می‌کنيد تعداد زيادی از زندانيان نادم و پشيمانند، لطفا مرا جزو آن دسته به حساب نياوريد که من نه تنها پشيمان نيستم بلکه خوشحال هم هستم که در دادگاه دفاع کرده و زندان ابد گرفته ام، خوشحالم که چنين شخصيتی دارم که ميتوانم در مقابل شما بايستم و اگر دستم برسد و زورم برسد، ضديت خودم را با شماها ادامه هم مي دهم...
-------------------------------------------------------------------------------
بهمن استبداد در راه است.
مي دانيم که محاکمه گروه فلسطين و به اصطلاح دادگاهشان تا پاسی از شب ادامه داشته و علتش اين بوده که جای خالی حبس ها را به کاخ نزد شاهنشاه می‌َبرند تا شخصا ُپر کنند! در حاليکه آنچنان که آقای ناصر کاخساز نيز گفته است با تلفن يا اشکال ديگر نيز مي توانستند قال قضيه را بَکنند، شب هنگام زندانيان را سوار اتوبوس زندان مي کنند و گروه فلسطين در حاليکه سرود ای رفيقان را می‌خواندند، وارد زندان قصر مي شوند.
ماجرای ُشکری را که به قول فردوسی «يکی داستانی است ُپر آب چشم»، پی می‌گيريم.
رنج های ُشکری، که از آغاز جوانی نزديک به ۱۸ بار به زندان افتاده و با دستها و چشم های بسته از اين سلول به آن سلول و ازاين شهر به آن شهر، پاس کاری شده بود، فقط مربوط به بازجويان و شکنجه گران نبود.
در ُمحيط زندان نيز روح بی قراری چون او در عين حال که با جمع می‌جوشيد و می‌خنديد، تنها و َمحزون بود. بيهوده نيست که می‌شنويم آنهمه با آسمان يا پائيز حرف مي زد. شکرالله پاک نژاد صاحب نظريه بود، به ُسنت های شايع، انديشمندانه می‌شوريد.
پاسخ هر مسئله ای را از قوطی در نمی‌آورد، حرف نو داشت و همين کافی بود که آخوندهای سبيلوی زندان! و «شورای نگهبان ِ دگم های کليشه ای»، که البته َعبا و عمامه نداشتند! برايش صفحه بگذارند که ناپيگير و ليبرال است... اصلا دردادگاه خودش گفته کمونيست نيست... زيادی با مجاهدين می‌جوشد، غريق نجات آنها شده،... مسعود رجوی با او بيشتر از مجاهدين نشست و برخاست دارد... ُمجاهدی شرمگين است... ُخرده بورژوا است... جبهه ای است...
***
پُر واضح است که اينگونه َحسدورزی ها و ُنخاله بازی ها ريشه درجهل و ُجمود و کبرو ُغرور دارد و حديث «واپسگرايان ُمدرن» ی که چشم ديدن انديشه های خلاق را نداشته و َغرض و َمرض دارند، با تنوع انديشه ها که امری بسيار لازم و طبيعی است، يکی نيست.
پاک نژاد َدم به َدم در تکاپو و نوجوئی بود واستقلال از سراسر وجودش می‌باريد، نه پليس، نه دسته بندی های داخل زندان و نه حتی رابطه صميمی اش با مجاهدين نمی‌توانست هويت مستقلش را تحت تاثير قرار دهد.
تحت هيچ فشار و تعادل قوائی نبود و ازانگشت شمار آدم هائی بشمار مي رفت که هم در قلمرو َعمل و هم در قلمرو نظر، ُحرمت نهادن به گوهر ُمجرد آزادی را ُمقدم بر تحقق ِعملی آن مي دانست، در خود زندان نيزدرست به اين دليل که از همه ُمدعيان يک َسر و گردن بالاتر بود، تحمل و درک نمی‌شد.
پيش از ضربه خوردن زندان در ۵ تير سال ۱۳۵۲، که «باطوم بدستان کلاه خود به سر»، ُمغول وار به داخل زندان ريختند، همه چيز را در هم شکستند و زندانيان را به قصد ُکشت لت و پار کردند، زندانيان سياسی گرچه به چپ َروی های بچگانه ای که پای بيش از حد دشمن را برای آزار بيشتر باز مي کرد و آخر عاقبت خوشی هم نداشت، ادامه مي دادند اما شرائط پليسی و بگير و ببندهای بعد از ۵ تير را نداشتند.
***
يادآوری کنم که در ۲۶ فروردين سال ۵۲ در زندان عادل آباد شيراز زندانيان با پليس در افتادند، به دنبال آن در تهران هم عده ای توی نخ درگيری با پليس رفتند و پچ پچ در افتاد که بايد به زندان عادل آباد اقتدا کنيم. جدا ازشورش در زندان شيراز که کار دست زندانيان داد، تقی شهرام (که شايد ساواک به عَمد او را به با حسين عزتّی به اين علت که مارکسيستی تئوريک بود و زيرآب مبارزه قهرآميز را هم مي زد، در زندان ساری، يکجا انداخته بود) به همراه ستوان احمديان فرار مي کنند.
شورش زندان شيراز + فرار تقی شهرام + َچپ روی هائی که حتی امثال َصفر قهرمانی و مسعود رجوی و بيژن جزنی و عباس َحجری و حاج مهدی عراقی هم نمي توانستند کنترل کنند، ُسبوعيت نهفته در ساواک و پليس زندان را قلقلک داد که بي رحمانه به قلع وقمع زندانيان سياسی بپردازند.
به دنبال اين ماجرا از همه زندان های کشور زندانيان سرشناس، اعضای قديمی جريانات گوناگون و پيشتازان انقلاب مسلحانه ازجمله ُشکری (شکرالله پاک نژاد) را به تهران آوردند و در بند ۴ و ۵ و ۶ زندان قصراسکان دادند تا زير ذره بين پليس و جاسوسان (امثال زکی کاکی و هاشم نوری که عراقی بودند و انگشت توی دماغ ميکردی گزارش مي دادند، سيسيان ارمنی، زرتشت فروهر و ميم ــ ب،‌...) باشند. همانطور که ميدانيم آخر عاقبت هم َسرَمست از افزايش ناگهانی قيمت نفت و ُالدورم ُبلدروم های «يا حزب رستاخيزو يا هلفتونی»، و پس از ترور سرتيپ زندی پور (رئيس کميته مشترک به اصطلاح ضد خرابکاری)، و بخصوص در واکنش به ترور جاسوس همه جانبه ساواک عباس شهرياری، رژيم شاه ۹ نفر از زندانيان را (در ۳۰فروردين ۵۴) در تپه های اوين تيرباران کرد.
البته سه ماه پيشتر از اين جنايت هولناک، روزهای آخر زمستان ۵۳، درست قبل از عيد نوروز، حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر را از بند ۴ و ۵ و ۶ دست چين کردند و به اوين بردند و گويا قرار بوده در مرحله اول همه را از َدم ِ تيغ بگذرانند که در آغاز با ۹ نفر تست مي کنند.
بازهم صد رحمت به رژيم شاه که ديکتاتورکلاسيک بود و حرف حاليش می‌شد! در کشتار سال ۶۷ که آخوندهای بی عمامه و عمامه دار به صغير و کبير رحم نکردند (پاورقی 4)
با اين همه، ُشکری اصرار داشت که مبارزه درونی همواره از مبارزه بيرونی ُمشکل تر است، و مثال می‌آورد که نسبت به خارج کشور، در داخل، َحل و فصل مسائل جنبش با تضادهای بيشتری همراه است.
مبارزه با ِکرم انقلاب که تمايلات ارتجاعی و فرصت طلبانه است در درون تشکيلات به مراتب دشوار تر از بيرون است و اين فعاليت تشکيلاتی و جمعی است که ُپر از ابتلاء است.
درون زندان نيز با بيرون قابل مقايسه نيست، کما اينکه وقتی آدمی به ديدار خويشتن مي رود، نبرد با ميله هائی که در درون خود اوست، هم به مراتب سخت تر از زندان ُبرازجان وعشرت آباد و قزل قلعه و کميته و اوين است.( پاورقی 5)
از توانائی و دانش بيژن، مسعود رجوی و نيز دوست هم پرونده اش ناصر کاخساز بسيار می‌گفت. جمله ای را از
»کاظم ذوالانوار» به ياد داشت که سال ۵۱ وقتی از بند ۳ قصر به بند ۴ ميرود به دوستانش ميگويد:
»در اين شرائط، سازمان شبيه آدمی است که از همه سو به او چاقو زده اند و در حال خونريزی است ولی، همچنان به حرکت خود ادامه مي دهد و پيش می‌رود.»
برداشت خود ُشکری اين بود که ذوالانوار گرچه با واقع گرائی آثار هولناک ضرباتی را که مجاهدين متحمل شده اند، به تصوير می‌ِکشد، اما ُمبشر اميد هم هست، چرا که در پايان جمله اش مي گويد: «... همچنان به حرکت خود ادامه مي دهد و پيش مي رود.» به زبان ُلری يعنی باکی نيست ُو شب های تار سپری مي شود.
مي گفت مسعود رجوی با «عليرضا نابدل» مشهور به ُاختای که يکی از آثارش به نام «رازليق» معروف است، و در اسفند سال ۵۰ به شهادت رسيده، هم سلولی بوده (پاورقی 6) و باهم علاوه بر مسائل سياسی در مورد موضوعات مذهبی نيز بحث می‌کردند و از جمله عليرضا نابدل از مسعود می‌ُپرسد چگونه شما که به حکومت امام زمان معتقديد خودتان را دموکرات هم می‌ناميد؟ شما اصلا نميتوانيد دموکرات باشيد. چرا؟ چون الگوی آرمانی شما حکومت فرد بر مردم خواهد بود که بالا برويد و پائين بيآئيد ديکتاتوری است...
گويا ُ شکری خودش با يکی از شهدای مجاهدين به نام مهندس حسين مدنی که در دشت عمران قزوين کار مي کرده و تدوين جزوات کشت و صنعت، اصلاحات ارضی، تعاون روستائی و...کار اوست، هم سلول بوده است، ُشکری با شنيدن تحليل های استراتژيک مجاهدين، گفته بود: کند و کاو در مورد «قشر فئودال بورژوا بورکرات» رژيم ضروری و خيلی مهم است، فئودال بورکرات ها با زد و بند با بيگانگان قراردادها را امضاء می‌کنند و به جلد بورژوا در می‌آيند. َشم عَملی اش در َحل و فصل مسائل مختلف، بدون اينکه در دام ُدگم های شناخته شده بيافتد بی همتا بود. در نگاه و لبخندش که آغشته به غم های عزيز هم بود و به دل هرتازه واردی می‌نشست، شرف، افتخار و اعتماد به نفس يک خلق مظلوم اما دلير هويدا بود. به «عام و خاص کردن مسائل» اهميت بسيار مي داد و کسانی را که به قول او «فقط کمر قضيه را می‌گيرند» و از تجزيه و تحليل و شک ِاسلوبی می‌گريزند و برای هر سئوالی جوابی حاضر آماده دارند، دعوت به تامل مي کرد و مي گفت بايد بدون کليشه های آقابالاَسر! و بدون اجازه ديگری فهم خويش را بکار اندازيم. او براستی «ضد جادوگری» بود که طلسم قوطی ها را در هم می‌شکست.
گرد و غبار جامعه طبقاتی واستبداد زده ما بر روح و روان ُشکری نيز نشسته و او هم همانند ديگر آحاد مردم ُکل بی عيب نبود و گاه جوش می‌آورد و اشتباه مي کرد و از قضا چون طاقچه بالا نمی‌گذاشت و خود را تافته جدا بافته نمي دانست و امر بر او ُمشتبه نشده بود که لابد با عالم غيب رابطه دارد و الهام مي گيرد! دوست داشتنی بود. برخورد مثلا ديپلماتيک! با دوست، که در ظاهر بگو بخند کنيم و پشت َسر صفحه بگذاريم (که همان زمان نيز ـ البته نه به شدت کنونی ـ کم و بيش مرسوم بود) در قاموس او راه نداشت.
می شد براحتی اورا زير سئوال ُبرد و در تحليل هايش چون و چرا کرد. فين و فين نمي کرد، ادای از ما بهتران را در نمی‌آورد و فروتنانه نشان مي داد که نمي داند و می‌آموزد. با اين همه گوئی «حس ششم» هم داشت، آينده را می‌بوئيد و حس ميکرد. يکی از زندانيان سياسی که پيش از انقلاب با « ُشکری» در زندان َوکيل آباد مشهد بوده و من به گفته هايش اعتماد دارم مي گويد:
»هنگامي که اخبار تلويزيون گفت: امکان اينکه در آينده ارتش شوروی به فکر تهاجم به افغانستان بيافتد بعيد نيست، شکری يکمرتبه لب پنجره ايستاد و رفت توی فکر.
پرسيدم چی شده؟ جواب داد بی ترديد چنين خواهد شد. پرسيدم چرا اين حادثه اهميت دارد؟ گفت ورود ارتش شوروی به افغانستان تاثيراتش را در تمامی منطقه خواهد گذاشت... واکنش های ارتجاعی که به دنبال خواهد داشت محدود به افغانستان نخواهد بود...باور کن دير يا زود اين تهاجم صورت خواهد گرفت و شوروی به باتلاق خواهد رفت، باتلاق.
در ماجرای کمپ ديويد به خود من گفت:... به نيروهای مترقی مثل مجاهدين خلق نگاه نکن که شهيد حنيف نژاد (پاورقی 7) گفته «در زمينه های اقتصادی اجتماعی مرزبندی ِاصلی نه بين ِ با خدا و بی خدا بلکه بين استثمار شونده و استثمار کننده است.»، کشورمصر که اينگونه نيست، گروه هائی همانند التکفير والهجره و جماعات الاسلاميه که حتی ُمسلمان زادگان را هم با کوچکترين غفلت و کوتاهی از انجام مناسک و آداب دينی کافر تلقی می‌کنند و معتقدند می‌توان آنان را هم به قتل رساند، َسر به تن انورسادات باقی نخواهند گذاشت.
پس از سال ۵۴ و جريان به اصطلاح تغئير ايدئولوژی سازمان مجاهدين ُشکری گفت: گرچه تغئير عقيده و نظرگاه حق شناخته شده هر انسانی ست، اما استثمار تشکيلاتی سردمداران ِ جريانی که با غصب نام و امکانات، با برخوردهای ناصادقانه و غيردموکراتيک و با شريف واقفی ُکشی وچپ نمائی ويراژ مي دهند، به تنها چيزی که شباهت ندارد، مارکسيسم ـ لنينيسم و تحول بالنده ايدئولوژيک است. اين برادرُکشی ها مي گويد که اگر ابزار کنترل قدرت نباشد قربانی امروز جلاد فردا ست. اين جريان به بروز زودرس جريان راست ارتجاعی خواهد انجاميد و ُبروَبرگرد هم ندارد و ساواک هم دام می‌اندازد.
می گفت در اوين داشتيم با آيه الله طالقانی و آيه الله لاهوتی و ناصر کاخساز قدم مي زديم که رسولی يا عضدی آيه الله طالقانی را صدا زدند، ايشان وقتی بر گشت گفت از من می‌خواهند بيا آزادت مي کنيم در سطح جامعه برو، وعليه اين جريان موضع گيری کن، جواب دادم گرچه شيوه ای که آنها برگزيدند و ضربه ای که به اعتماد مردم زده اند و بهانه هائی که بدست شما ساواکی ها داده اند، محکوم است اما من هرگز کاری نمي کنم که ساواک برنامه ريزی کند و خوشحال شود، اين آزادی هم پيشکش خود شما باشد.
***
ُشکری تحوّلات و نقشه های کمسيون سه جانبه (آمريکا ــ اروپا ــ ژاپن) و ُبحران ويژه اقتصاد غرب و تورم و رکود همراه با هم (استاگ ِفليشن، STAG _ FLATION) را که منجر به روی کار امدن جيمی کارتر و سياست حقوق بشر، « جيمی کراسی » و پيچيدن به َپر و پای ديکتاتورهائی چون ساموزا در نيکاراگوئه و شاه در ايران مي شد، به دقت دنبال می‌نمود.
تقريبا تمام آنچه تحليل مي کرد با واقعيت همخوانی داشت و به نظر من تمام گروه های سياسی ِمنجمله مجاهدين از آن بهره بردند.
زندانيان سياسی که ُحول و ُحوش انقلاب از زندان وکيل آباد مشهد آزادشده بودند همانند نويسنده ِ ارجمند ِکتاب «اسلام در ايران زمين» آقای دکتر علی معصومی که در دانشکده فنی تهران سخنرانی نمودند و...در َمحافل عمومی و دانشگاه های کشور هر جا اين مسئله را می‌شکافتند، از آراء شهيد شکرالله پاکنژاد الهام مي گرفتند. همچنين کتاب زمامداری کارتر که مجاهدين اوائل انقلاب بيرون دادند بخش قابل توجه اش متاثر از آراء شکرالله پاکنژاداست. برخی از زندانيان سياسی که رابطه صميمی و عميق وی با آقای مسعود رجوی را دقت کرده اند چنين اظهار نظر مي کنند که در جاانداختن و تنظيم بخشی از اطلاعيه ۱۲ ماده ای مجاهدين در مورد اپورتونيست های چپ نما، ُشکری بی تاثير نبوده است. (دربرداشتهای فوق ميتوان چون و چرا کرد چون ِصرفا يک استنباط ِ شخصی است.)
َصفا و سادگی و شرم شرقی اين سياه سوخته خونگرم همه را َمجذوب مي کرد، حتی راست ها و عناصر ُمرتجعی که کفگير و ملاقه های خودشان را هم از مجاهدين و مارکسيست ها جدا مي کردند که مبادا نجس شود، گرچه همانند جواد منصوری و َمروی َسماورچی و رضوی و... معتقد بودند «آقای پاک نژاد چون نماز نمی‌خواند و َسر ِ پا می‌ايستد و...، نجس است اما ناهيدی ساواکی که توسط فدائيان خلق ترور شده چون قشنگ روی سنگ توالت می‌نشيند و ادرار ميکند و نماز هم ميخواند پاک است.» ــ‌ اما به او احترام مي گذاشتند و وقار و تواضعش را که بر خلاف خودشان ساختگی نبود، می‌ستودند...برای بسياری از ما که غير از آنچه از قيف ِ تنگ ِ پيش داوری هايمان عبور کند، هيچ چيز ديگری را دماغ در نمی‌آوريم و به عالم و آدم با نگاه ِ فقيه اندر سفيه روبرو مي شويم، ذکر اين خاطره شايد تامل برانگيز باشد. حول و حوش انقلاب ضد سلطنتی که نماز دسته جمعی عيد فطر و نيايش مخصوصش، خار چشم ساواک بود، در زندان وکيل آباد مشهد هنگاميکه مجاهدين در حياط زندان به نماز ايستادند، و هر آن ممکن بود پليس به آنجا بريزد و َلت و پار کند، از جمله حفاظت آنرا شکرالله پاک نژاد و... بعهده داشت.
هر روز (بدون استثناء هر روز) می‌دويد و سپس به نرمش می‌پرداخت و دوش آب سرد مي گرفت...پيراهن سبز و شلوار آبی کمرنگی را که شايد يادگار بيژن جزنی بود و بعدها هم در دفتر جبهه دموکراتيک می‌پوشيد، به تن مي کرد. به سلامت جسم اش نيز بها مي داد و برای اينکه از بيماری پيشگيری کند، شب ها قبل از خواب در کيسه پارچه ای سفيدی ماست ها را که از قبل ريخته بود به دقت تمام هم مي زد تا همراه با سير، به جای دارو بخورد. گاه به شوخی مي گفت: «به اميد روزی که ساواک با تمامی َدم و دستگاهش ماست هايش را کيسه کند.»
بی شيله پيله و صاف بود و با کبر و غرور ميانه نداشت. فروتنی از او می‌باريد. فروتنی، آری فروتنی، صفت با ارزشی که مبارزين و مجاهدين ِ آغاز انقلاب، با آن دل ها را می‌ُربودند و بعدها ُگم و گور شد. علی رغم همه سواد و سابقه و اُبهتّی که داشت آنقدر خاکی وافتاده بود که آدم خجالت می‌کشيد که آيا واقعی است که من کنار او قدم مي زنم؟
اگر اين ُشکری است پس چرا َدبَدبه و َکبکبه ندارد و مي توان از او انتقاد کرد و جزخوشروئی و روشنگری واکنشی نديد؟ و چرا مارک نمی‌زند؟ َدغدغه ای جز مقاومت، و ُمبارزه با ُبت سازی و فاشيسم فکری و فلسفی نداشت. برايش نفرين ها و آفرين ها، نام و نشان، يا اينکه چه مارکی خواهد خورد هيچ و پوچ بود و َکک اش هم نمی‌گزيد که منطق گريزان ِ ُمطلق گرا با َعسل پوشی و سرکه فروشی پشت َسرش جفنگ ببافند. عاشق شب يلدا بود که از راه برسد و از پس اين بلند ترين شب سال با همه سوز و َسرمايش برآيد و آنرا به ُصبح برساند.
او که به دکتر محمد مصدق نيز دلبستگی داشت َمظلوميت، َحقانيت، ِسعه صدر و ُخلق و خوی مردان بزرگی چون اورا به نمايش مي گذاشت. کدام مصدق؟ ُمصدقی که گوئی آن ُمرداد گران و آن کودتای ننگين کمرش را نشکسته، سرباز فداکار مبارزه مسلحانه و راهی فلسطين شده، همچون او در بيدادگاه ها از مردم خويش و «يکتا پيراهنی ها» دفاع نموده، دربدری کشيده، شکنجه شده، از جور دشمن و جفای دوست به تنگ آمده، درکوچه پس کوچه های عشق»که... آسان نمود اول...»، نامردمی ها را هم، ديده و بالاخره به جای احمد آباد در وکيل آباد ُسکنی ُگزيده و ُجدا از روزهای قدسی ايثار در انقلاب ضد سلطنتی، شب های تيره و تاری را هم مجسم مي کند که از راه می‌رسد و ستم و سياهی به ارمغان می‌آورد. روزی که خبر رسيد در استقبال از آقای طاهر احمدزاده، عکس فرزندان او، و َصمد بهرنگی را به دستور سيد علی خامنه ای پائين کشيده اند، با خشم تمام خروشيد و فرياد کشيد: «...بهمن استبداد در راه است. دوباره، دوباره ستم و سرکوب از را می‌رسد و ديری نخواهد پائيد که ما همه دوباره به زندا ن خواهيم افتاد. آذر و دی نيامده، بهمن! بهمن استبداد از راه مي رسد...»
به قول آقای ناصر کاخساز در کتاب گذر از خيال «در ُشکری يک غريزه نيرومند سياسی و يک تخيل قدرتمند و سرشار انسانی می‌جوشيد و تمام تجربه جنبش ملی که درکش دهها سال ُعمر ما را گرفت در او متبلور بود... او مفهومی از چپ را در جنبش ما معنا مي داد که به آينده تعلق داشت.»
قصه ُپر غصه «پيام آوران سپيده» که دردها و رنج های يک ملت را بر دوش می‌کشند، به همين جا ختم نمي شود و اين ِکش و قوس ادامه دارد...

زیرنویس
1) از الله قلی جهانگيری، آن «جان شيفته»، به عمد ياد مي کنم، چرا که بعد از دو دهه که از حماسه اين شهيد بزرگوار مي گذرد، هنوز آنها که بايد از او ياد کنند، فرصت نکرده اند! با وجود همه ضعف ها و نارسائی ها، و نيز قلم فقيرم، اگرعمرم وفا کرد ياد الله قلی، اين شمع شبانه را زنده مي دارم. نمي دانم چرا در هر رمضان به ياد او نيز، می‌افتم؟
2) در مورد عباس شهرياری، آن مرد هزار چهره، که جدا از توطئه چينی برای گروه فلسطين، وعلاوه بر گاليک آوانسيان، مرتضی بابا خانی، هدايت الله معلم، آصف رزم ديده، صابر محمد زاده، مهندس معصوم زاده و... گويا افرادی حميد اشرف نيز قربانی جاسوسی و خيانت اش شده اند، مقاله ای نوشته ام و چنانچه به درستی ِ يکی از اسناد اطمينان حاصل کنم در معرض ديد قرار خواهم داد.
چه بسا از جمله دلائل به رگبار بستن بيژن جزنی و کاظم ذوالانوار و ياران شان در تپه های اوين، نه ترور تيمسار زندی پو، يا کشف ترور رئيس زندان قصر، سرهنگ زمانی و... بلکه مجازات عباس شهرياری باشد که پس از حسين يزدی (فرزند دکتر مرتضی يزدی از سران خائن حزب توده) مهمترين مهره ساواک بود. از قول حميد اشرف گفته شده اگر ترور عباس شهرياری، عاملی برای ربودن و کشتن جزنی و يارانش شده باشد، ما اشتباه کرديم.
3) رياست اين به اصطلاح دادگاه (تجديد نظر) با سرهنگ ستاد حميد آذرنوش و با ُمستشاری سرهنگ سيروس مظفری، سرهنگ شهريارپور، سرگرد اسد آريابرزن، سرگرد زعفران چی و سرگرد درودی پور بود.
سرهنگ ناصر جواهر کلامی نمايندگی دادستان را بعهده داشت و ُمنشی دادگاه، َسروان رفيعی نيا بود. گرچه نبايد پا روی انصاف گذاشت و از اين واقعيت چشم پوشی کرد که رژيم شاه با همه عوام فريبی اش، انگشت ِ کوچک آخوندهای قسی القلبی چون نيری و گيلانی و... که از پستان دين شير دنيا می‌دوشند هم، نمی‌شود. گرچه رژيم شاه که يک ديکتاتور کلاسيک بود، در ظاهر سازی هم که بود، َدم از اعلاميه جهانی حقوق بشر مي زد و به خاطر مصالح خودش هم که شده، اندازه نگاه مي داشت و قربتی بازی در نمی‌آورد، با اين همه همانطور که بيشتر زندانيان سياسی زمان شاه نيز گواهی مي دهند، در بيدادگاه های رژيم شاه نيز، آقابالاَسر مقامات ساواک بودند.
درحاليکه قاعدتا می‌بايست ضابطين ِقوه قضائيه باشند! نه اينکه آشکار و پنهان ُارد بدهند و با شخصيت وکلای ِ شريف بازی کنند.
در رژيم پيشين نيز، نقش وکلا بيشتر فرماليته و صحنه سازی بود و «جبر ِ جو»، تيغ سانسور و اوامر پنهان و آشکار ساواک، عملا به استقلال وُکلا لطمه مي زد.
با شکرالله پاک نژاد جمعا ۱۸ نفر دادگاهی شدند که وکلای مدافعشان افراد زير بودند:
سرهنگ ناصر وکيل، وکيل مدافع شکرالله پاک نژاد، ناصر کاخساز و مسعود بطحائی.
سرهنگ تقی جلالی، وکيل مدافع هدايت الله سلطانزاده، محمد رضا شالگونی و فرهاد اشرفی.
دکتر هاشم نيابتی وکيل مدافع عبدالله فاضلی، هاشم سگوند، عبدالرضا نواب بوشهری، داود صلحدوست، سلامت رنجبر و ناصر رحيم خانی.
سروان قوامی، وکيل مدافع فرشيد جمالی.
سرهنگ جهان بيگلری، وکيل مدافع بهرام شالگونی وابراهيم انزابی نژاد.
سرگرد وزيری، وکيل مدافع ناصر جعفری.
نا گفته نماند که سرهنگ تفقدی که وکيل مدافع احمد صبوری (احمد مائو) و سيد محمد ُمعزز بود، کلام شکری را که در پايان دفاعيه اش گفت: احمد صبوری خيانت کرده... تائيد مي کند.
سرهنگ تفقدی مي گويد:
»احمد صبوری تمام مطالب خود را با کمال صفا، در اختيار ماموران گذاشته و از گذشته نادم است، او چنانچه استحضار داريد حقايق را با کمال صدق و صفا در حضور مقام امنيتی کشور، و چه در محضر دادگاه بدوی بعرض رسانده است.»
مسعود بطحائی نيز در دادگاه تجديد نظر تاکيد نمود که حساب احمد صبوری از همه ما جداست.
4) کمسيون ِ مرگ که خمينی برای اعدام زندانيان معرفی کرد، آخوند نیّری، مرتضی اشراقی، و نماينده وزارت اطلاعات، حتی از به دار کشيدن افرادی که گلوله در بدن داشتند، عباس پور ِساحلی که گلويش را عمل کرده و زخمش هنوز خوب نشده بود، ناصر منصوری که با برانکارد از بيمارستان زندان آورده بودند، محسن محمد باقر که از دو پا مادر زاد فلج بود، کاوه انصاری که بيمار بود و صرع پيشرفته داشت و...و از آقای ارژنگ استاد موسيقی کشورمان که با صدای زيبايش شور زندگی سر مي داد، و عمری از او گذشته بود، نيز نگذشتند. توجه شما را به «هنگامه ستيز ديو، و باغ کوکب ها، فصل مربوط به «روزشمار قتل عام سال ۶۷»، درجلد سوم کتاب «نه زيستن و نه مرگ»، نوشته آقای ايرج مصداقی جلب مي کنم و ای کاش اين دادنامه به زبان های ديگر نيز ترجمه مي شد.
5) سال ۵۳ شهيد بيژن جزنی را از زندان قصر برای بازجوئی به کميته ُمشترک بردند و چند ماهی آنچا نگهداشتند، بيژن در بازگشت از کميته مشترک به شکرالله پاکنژاد گفته بود:
»باور کن در شکنجه گاه کميته حتی هنگامي که صدای ناله زنان در زيرشکنجه به گوش می‌رسيد و فکر می‌کردم يکی از آنها ممکن است همسر خودم باشد به اين ميزان که اين روزها در زندان تحت فشار( جمود و تنگ نظری همبندی های خويش) هستم، احساس ناراحتی و فشار نميکردم.»
6) محمود عسکری زاده نيز با حميد توکّلی و علی باکری (بهروز) با مجيد احمدزاده هم سلولی بوده اند. مجيد دانشجوی دانشگاه صنعتی آريامهر (شريف) و علی باکری استاد وی در دانشگاه بوده است. همچنين مهدی ابريشمچی نيز با مسعود احمدزاده هم سلولی بوده، مسعود گرچه از ديدن مهدی خوشحال مي شود و تحت تاثير رفتار و نمازهای مهدی هم بوده، اما گويا به وی مي گويد:
»شما يک پوسته ايدئاليستی داريد و همانند جوجه که رشد مي کند و پوسته را می‌شکند اين پوسته در حال شکستن است و به زودی هسته ماترياليستی آن نمايان مي شود.»
البته اکنون سه دهه از آن دوران گذشته و...
7) ُشکری تعريف مي کرد که پيش از تيرباران شهيد والامقام ُمحمد حنيف نژاد در سلولهای انفرادی که وی نيز قرار داشته، زندانی بوده است. مي گفت چندين روز متوالی ساواکی ها می‌آمدند و بوق سَحر او را برای اعدام صدا مي زدند و سپس بر مي گرداندند، اين بازی ادامه داشت و ما هم عادت کرده بوديم تا اينکه يک روز من احساس کردم که اين بار حنيف مي رود و ديگر بر نمی‌گردد، گوئی خود شهيد حنيف نژاد هم بو ُبرده بود برای اينکه ناگهان صدای رعد آسايش در بند پيچيد که فرياد می‌کشيد: درود بر اسلام، مرگ بر امپرياليسم...او اين شعار را ُمدام تکرار ميکرد و با اينکه احساس می‌شد جلوی دهانش را مي گيرند اما ُبريده ُبريده همچنان ادامه داد تا قطع شد و همه جا را به قول احمد شاملو سکوت، سکوتی که سرشار از ناگفته هاست، فرا گرفت...

منبع: سايت ديدگاه

هیچ نظری موجود نیست: