۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

بهار بزرگ. هر روز یک غزل بهاری. تا سیزده بدر. شماره دوازده.اسماعیل وفا یغمائی

بهار بزرگ. هر روز یک غزل بهاری. تا سیزده بدر. شماره دوازده.اسماعیل وفا یغمائی

1364 سوئد
سی سال از سرودن این شعر که تبدیل به یک ترانه سرود شد و نیز روزگارسراینده گذشت و هنوز در جستجوی بهاریم و بادا علیرغم اینکه فقیر و هزاران چون من پس از نثار تمام نقد جوانی و زندگی وچهل سال تلاش از هضم رابع اطلاعات گذشته ایم! و در خزان راه می سپریم فراز اید . ممنون از نازنین دوستی که این عکس را برای من از دانمارک فرستاد.
اسماعیل وفا یغمائی
غبار بشوی، زچهره، خود بهار رسید
بهار وزید، بهار شکفت، بهار دمید
زقله کوه، ز سینه دشت، ز دامن کشت
زهرچه که سرخ،زهرچه که زرد،زهرچه سپید
زمهر و زمه، از آن خم ره، زقوس قزح
که پل زده است، به خانه ی، ابر زگیسوی بید
زخنده ی گل، زخنده ی،تو زگریه من
که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید
زبرگ گلی، که بر سر باد، زکوچه گذشت
وزآنکه دمی، به شاخه نشست، سرود و پرید
شکفت جهان! غریبه ممان، زروح بهار

اگر چه ترا، هزار امید، شکست و خمیدکه شادی وغم، به هستی ما، به یکدگرند
و در پی هم، روند و شوند، نهان و پدید
غریبه ممان! اگرچه ترا، از آنچه گذشت
به هر نفسی، هزار دریغ، به سینه خزید -
از آنکه جهان، شکفته ولی، به خانه تو
که گشته سرا، به اهرمنی، شریر و پلید
نه دانه فشاند، کسی به زمین، به سال کهن
نه دانه شکفت، نه حاصل آن، کسی دروید
نه کارگری، به کارگهی، به کار ستاد
نه هیچ کجا، زضربه ی پتک، جرقه جهید
غریبه ممان! که می گذرد زهر چه حصار
بهار و کنون، تو زنده بدار، بهار امید
غریبه ممان! اگر چه ترا، ز باد خزان
شکسته به رخ، تبسم و اشک، به چهره دوید
مگر که ترا، نمانده به یاد، به بهمن سرد
چگونه بهار! جرقه زد و زبانه کشید
غریبه ممان! اگرچه ترا، ز سرخی گل
به خاطره ها، شراره فتد، ز هر که شهید
غریبه ممان! اگر چه دگر ز جور خزان
ز دست شده ست، شمار گلی که ناشکفید
که آ نکه شکست، که آنکه فسرد، نمرد نمرد
به قفل بزرگ، که سد رهست، شده ست کلید
و در سحری، نه دیر و نه دور، طنین فکنند
به کوه و به دشت، به شهر و به کوه، دهند نوید
که قفل بزرگ، شکسته شد و طلسم شکست
خجسته بهار! بهار بزرگ! زراه رسید
ز راه رسید زراه رسید....

دیماه هزار سیصد و شصت وسه

هیچ نظری موجود نیست: