۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه

- پنهان در پشت خود (۳) گفتگوی بهرام رحمانی با عباس سماکار در نقد کتاب «یک فنجان چای بی موقع» • پنهان در پشت خود (۳) - گفتگوی بهرام رحمانی با عباس سماکار ...

- پنهان در پشت خود (۳) 
گفتگوی بهرام رحمانی با عباس سماکار در نقد کتاب «یک فنجان چای بی موقع»

• پنهان در پشت خود (۳) - گفتگوی بهرام رحمانی با عباس 

سماکار ...


 دادگاه دوم:عباس سماکار، کرامت دانشیان، منوچهر سلیمی، خسرو گلسرخی، طیفور بطحائی
در یک فنجان چای بی موقع» چه رازی نهفته است که عباس سماکار یکی از بازماندگان گروه گلسرخی-دانشیان ضروری دیده با نوشتن کتاب «پنهان در پشت خود» به رمز گشایی از آن بپردازد. «یک فنجان چای بی موقع» را امیر فطانت نوشته است. چهره ای که سماکار او را «جاسوس» می خواند و خودش ارتباط با ساواک و همکاری برای دستگیری «گروه ۱۲» را رد نمی کند.
درباره «گروه ۱۲»، معروف به گروه گلسرخی- دانشیان تا به حال چندین کتاب، مقاله و گزارش نوشته شده و هریک از بازماندگان این گروه روایت خود را از آغازتا فرجام آن عرضه کرده اند. عباس سماکار یکی از این ۱۲ نفرکه به همراه سایرین دستگیر و در دادگاه نظامی به اعدام محکوم شده بود بعد از کتاب و مقالاتی که تا کنون در باره جزئیات ماجرا نوشته است این بار در گفتگو با بهرام رحمانی به نقد نوشته کسی پرداخته که می گوید ارتباط او با گروه نقشه ساواک بود. در ادامه گفتگو ونقد نوشته فطانت، اسنادی به «پنهان در پشت خود» ضمیمه شده اند که هریک به نوعی در ارتباط با گروه ۱۲ نفر می باشد. اخبار روز این کتاب را به صورت پاورقی منتشر می کند. قسمت سوم کتاب «پنهان در پشت خود» را می خوانید. 

                                                                      
                                                             ***
خوب آیا شما جمع بندی مشخصی از این مجموعه داری؟ 

سماکار- به نظر من، اصولاً علت پرداختن امیر فطانت به موضوع پرونده ما، آن هم پس از سی چهل سال زندگی طولانی ِمخفی و سرکوفته و ادعای طلب کاری از بخصوص ما دو نفر ‌(من و طیفور بطحائی) که از این پرونده سرموضع پیشین خود باقی مانده ایم، و در واقع طلب کاری از مردم ایران و همه مبارزان چپ و کمونیست، این است که دور جدیدی از هجوم گرایشات به شدت راست سرمایه داری و بازجوها و شکنجه گران دستگاه های مخوف امنیتی آغاز شده که نمونه آن را در مصاحبه های ساواکی های توطئه گری مانند پرویز ثابتی می بینیم. و در این راه رسانه‌های دست سازِ سرمایه داری جهان آنان را تقویت می کنند و به سراغ شان می روند و این مرده ها را از گورشان بیرون می کشند و پیش چشم ما قرار می دهند.

اکنون بیش از ۴۰ سال از زمان دادگاه گروه شما می‌گذرد، چرا باز این واقعه‍ی به‌خصوص در این هجوم های تازه مطرح می‌شود و قصد از یادآوری آن چیست؟ برای نمونه، افزون بر خاطره‌نویسی کسی مانند امیر فطانت، رسانه‌های فارسی زبان دولت‌های انگلستان و آمریکا، هم‌چون «بی‌بی‌سی» و «صدای آمریکا» و غیره، باز در باره این پرونده میزگرد ترتیب می‌دهند و سخن می گویند؟ 

ببینید، در مجموع دو موضوع در رابطه با مبارزات دوران شاه بیش از همه مورد توجه است؛ یکی مبارزات مسلحانه چریکی و دیگری پرونده سیاسی و محاکمات ما. و در تمام این موارد دیگر و دستگیری فعالین سیاسی در زمان شاه اصرارشان بر این است که بگویند هیچ شکنجه ای در کار نبوده و اگر هم بوده امری اتفاقی و غیرسیستماتیک به شمار می آید.
در مورد پرونده ما که موضوع این بحث است باید بگویم؛ تصور ساواک این بود که چون ما تعدادی روشنفکر و هنرمند و فعال فرهنگی هستیم؛ به راحتی می تواند همه را به ندامت بکشاند و از این پرونده به سود قدرقدرت نشان دادن خود و سلطه اش بر جامعه سود ببرد و نشان دهد که این‌گونه اعتراضات و فعالیت های سیاسی، سرانجام چیزی جز پشیمانی و سرکوفت و بدبختی در پِی ندارد. اما به‌ویژه مقاومت جانانه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان، همه حساب و کتاب ساواک را به هم زد و مقاومت نیم بند کسانی چون من و طیفور بطحائی هم بر آن اضافه شد تا ساواک برای همیشه از اجرای این محاکمه علنی پشیمان شود و بکوشد به‌هر طریقی که می تواند اثرات آن را از بین ببرد.
من بارها و بارها، چه در زندان های سیاسی و عادی زمان شاه و چه در جامعه، از افراد مختلف شنیده ام که این محاکمات و اطلاع مردم از آن، جو مبارزاتی جامعه را به شدت تغییرداده و خسرو کرامت به سمبل ها و نمونه های ارزشمند مبارزات مردم بدل شده اند. بسیاری بودند که متاثر از آگاهی از این دادگاه به مبارزه سیاسی کشیده شدند و ساواک را با موج تازه ای از اعتراض و مقاومت روبه‌رو کردند. 
دادرس‌(هرمز آیروملو) که سربازجوی پرونده ما در ساواک بود، در شب اعدام خسرو و کرامت به ما‌(من و طیفور بطحائی و رضا علامه زاده) گفت که آگر این دو نفر را اعدام کنند؛ من لباس سیاه می پوشم و دنبال تابوت-شان راه می افتم. سربازهای نگهبان در زندان اوین تحت تاثیر دادگاه ما، بین سلول ما سه نفر و سلول خسرو کرامت خبر می بردند و می آوردند. سرهنگ وزیری قاتل گروه جزنی در تپه های اوین، از تاثیر دادگاه ما در مردم به وحشت افتاده بود و داستان اعتراض آنان را برای ما شخصا تعریف کرد‌(من همه این ها و مطالب دیگر در این باره را در کتاب خاطراتم آورده ام). 
مشخص ترین نکته در این رابطه این است که روزنامه-ها، پس از اعلام نتیجه دادگاه و پس از یک ماه که ما در سلول ها بودیم، در شب اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان از پخش روشن و مستقیم خبر طفره رفتند و با اعلام این که حکم اعدام سه تن از متهمین تخفیف یافت و به حبس ابد تبدیل شد و حکم اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان ابرام شد، کوشیدند با این مبهم گوئی که ناشی از کلمه «ابرام شد» بود، از اعتراض و تحریک احساسات عمومی مبنی بر اعدام این دو تن بکاهند. 
در واقع اهمیت این پرونده به قدری شد که خود به خود به فعالین آن، و به‌خصوص خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان اهمیت خاصی بخشید؟
هم‌چنین می شود به مبارزات و تظاهرات کنفدراسیون جهانی در دفاع از زندانیان سیاسی و اعتراض وسیع به رژیم شاه به خاطر اعدام خسرو و کرامت اشاره داشت که سفارت خانه های چندی از ایران در شهرها کشورهای مختلف اروپائی تسخیر شد. 
در عین حال من به یاد دارم که شاه تا سه سال پس از جریان دادگاه ما، در هر سفر خارج از کشوریش از سوی خبرنگاران متعدد در مورد پرونده ما و سرنوشت خسرو و کرامت مورد پرسش قرارمی گرفت و ناچار می شد دروغ بگوید و اظهار کند که همه ی ما را بخشیده و کسی را اعدام نکرده است. 
تحت تاثیر همین مسئله هم تا سه سال، هر بار پس از این گونه مصاحبه های شاه، بازجوهای ساواک در زندان قصر به سراغ ما سه نفر‌(من، طیفور بطحائی و رضا علامه‌زاده) می آمدند و می خواستند که با نوشتن ندامت-نامه آزاد شویم و دنبال کارمان برویم.

من با انواع واکنش های مثبت هم در باره پرونده و مبارزات گروه شما برخورد کرده ام. حتی خودم بررسی بلندی در باره کتاب خاطرات شما «من یک شورشی هستم» نوشته ام که از آوردن آن در این-جا خودداری می کنم. این واکنش های مثبت خیلی زیاد است؛ ولی من در این جا عمداً روی برخوردهای منفی انگشت می گذارم تا نشان دهم که در این نوشته ها هم، نویسنده به نوعی مرعوب این پرونده است و نمی تواند تاثیر عظیم آن را انکار کند. من مطلبی را در روزنامه کیهان جمهوری اسلامی خواندم که *شریعتمداری بازجو و مسئول این روزنامه هم، برای این‌که افتخار کند که در زمان زندانش آدم مبارزی بوده، شرحی از گفتگویش با شما را برای سازمان‌دهی اعتراض زندانیان سیاسی می دهد تا نمونه مستندی از حرکت مبارزاتی پیشین او باشد.

بله این درست است. من هم این مطلب را خوانده ام و می توانم متن آن را در پایان گفتگو بیاورم. اصولا اکثر سردمداران رژیم جمهوری اسلامی در زندان زمان شاه، می‌کوشیدند روابط   شان با ما را خوب و صمیمانه جلوه بدهند. واقعا چرا چنین بود؟ آیا این ها همه نشانه ی اهمیت و نقشی نیست که این پرونده و دفاعیات خسرو و کرامت در پرونده ما بازی کرد؟ با وجود این، کسی مانند امیر فطانت می کوشد تا با بی ارزش و بچه گانه نشان‌دادن این طرح، غیرعملی نشان دادن آن و ولنگار بودن کرامت دانشیان و طیفور بطحائی و بقیه ما از اهمیت آن بکاهد و آن را تخطئه کند تا اثراتش را از بین ببرد. رضا علامه زاده هم همین کار را در کتاب خاطراتش انجام داده و به نقد من و طیفور بطحائی بر کتابش هم پاسخی نداشته است بدهد. یعنی نتوانسته پاسخ بدهد؛ زیرا هر پاسخی دروغ های او را بیشتر برملا می کند. ساواک و وابستگان رژیم هم در این میان همین شیوه و روش را در پیش گرفته اند و حتی شایع کرده اند که خسرو گلسرخی اعدام نشده و او را در پاریس دیده اند. آیا از این احمقانه تر می-شود حرفی زد و آیا این ها تلاش برای خنثی کردن اهمیت این پرونده و دفاع جانانه و افشاگرانه خسرو و کرامت نیست؟ 
من به یاد دارم که حتی چندین سال پیش، شبی در هامبوگـ با هادی خرسندی در ماشین حسین افصحی به خانه ای می رفتیم. دختر جوان تقریباً۲۰ ساله ای هم در ماشین بود که از ذوق دیدار هادی خرسندی با ما می آمد. هادی خرسندی با نشان دادن من به دخترک، از او پرسید؛ این آقا رو می شناسی؟ دختر نگاهی به من انداخت و گفت؛ نه!. هادی ادامه داد؛ این، همپرونده خسرو گلسرخیه! و دختر بی درنگ گفت؛ همون که گفت: «من برای جانم چانه نمی زنم»؟ 
من واقعا نزدیک بود شاخ دربیاورم. زیرا این دختر حداقل ده سال پس از جریان دادگاه ما به دنیا آمده بود و طبعاً این ماجرا را هم در کتاب درسی مدرسه اش نخوانده بود که به یادش مانده باشد.
در واقع این نوع واکنش ها و مانند این ها ست که از این پرونده یک ماجرای شگفت انگیز ساخته است و همین ها هم هست که گَرد مرگ بر چهرهٔ امثال امیر فطانت پاشیده، که حالا پس از سی و پنج سال، از سوراخ موشی که در آن پنهان شده بود بیرون بخزد و با بد و بیراه گفتن به ما صاحب ادعا شود. 
پرسش- باز از جمله می توان اشاره کرد که کسانی مانند علم، وزیر دربار شاه در خاطراتش به دادگاه شما اشاره دارد و اردشیر زاهدی نیز در انتقاد از ساواک در باره پرونده شما سخن می گوید و حتی ریچارد هلمز سفیر آمریکا در زمان شاه، گزارشی از ساواک در باره پرونده شما را به سازمان سیا منتقل می کند که در آن؛ ساواک کوشیده است اعدام خسرو کرامت را توجیه کند و بقیه شما را نادمانی جلوه دهد که برای بخشش خود به پای شاه افتاده اید. 
به نظر من، همه این مسائل نشان از اهمیت این پرونده و تلاش ساواک، شکنجه گران آن و رسانه های وابسته به سیستم سرمایه‌داری برای خنثی‌کردن اثر این مبارزه دارد و کلا علیه گرایشات چپ و کمونیست جامعه ماست. 

و آخرین پرسش من این است که کتاب «من یک شورشی هستم» در خارج کشور چاپ و توزیع شد اما در ایران هم بازچاپ شد. آیا شما مطلع بودید؟ آیا تغییراتی در محتوای آن داده شد؟

من در این‌باره چند بار توضیح داده ام؛ من هیچ-وقت حاضر نبوده ام برای چاپ کتاب هایم از جمهوری اسلامی و اداره سانسورش یعنی وزارت ارشاد اجازه بگیرم. در واقع، وقتی من تبعیدی هستم، چگونه ممکن است که افکار و نوشته هایم در ایران غیرتبعیدی و آزاد باشد؟ آیا من با اجازه گرفتن از وزارت ارشاد برای چاپ کتابم به افکار و ایده ها و آرمان هایم خیانت نمی‌کنم؟ ولی در مورد این کتاب خاص که مربوط به زمان شاه است؛ جمهوری اسلامی خود بی میل نبود که در ایران چاپ شود. از این رو وزارت ارشاد بدون این که من تقاضای انتشارش را بکنم به این کتاب اجازه چاپ داد. در واقع یک ناشر ایرانی بدون اجازه‍ی من کتاب را در ایران به چاپ رساند؛ زیرا می دانست که مانند خارج از کشور خوانندگان بسیار خواهد داشت. 

اگر شما تمایلی به چاپ کتاب در ایران نداری، پس چگونه می خواهی هم وطنان خود را در ایران از نوشته ها و افکارت آگاه کنی؟

این امر خیلی ساده است. بخصوص امروزه بسیار ساده است؛ به این معنی که اینترنت و سایت های اینترنتی این مسئله را ساده کرده اند و برای انتشار هیچ اثری نیاز به چاپ آن در ایران و گرفتن اجازه از وزارت ارشاد نیست.

بهرام رحمانی- عباس سماکار عزیز از شما به خاطر انجام این گفتگو متشکرم.

من هم از شما متشکرم.

                                                 نوشته های پیوست کتاب

توضیح: این اسناد بدون دست بردن در انشاء، رسم و الخط و نقطه گذاری آن ها در این‌جا آورده شده است.
نقد عباس سماکار و طیفور بطحائی بر کتاب خاطرات رضا علامه زاده (دستی در هنر، چشمی بر سیاست) نشر کتاب لوس‌آنجلس. ۲۰۱۲

پیوست۱:

عباس سماکار: نقد یا تخریب؟ 

چرا رضا علامه زاده پس از ۳۸ سال خاطرات زندان نوشته است؟
نوشتن خاطرات زندان معمولاً یکی از راه های تقویت مبارزات مردم و دفاع از حقانیت آن و محکوم کردن عاملان شکنجه و کشتار بوده است. و رضا علامه زاده هدف اصلی از نگارش کتابش را چنین می نویسد: 
«اگر نیاز و اشتیاق نسل تازه را به دانستن از پرجنجال ترین پرونده سیاسی حکومت شاه در دهه آخر سلطنتش نمی دیدم، و اگر روز به روز شاهد انتشار گزارشاتی مخدوش از آن پرونده و بازیگرانش نمی بودم، هرگز انگیزه کافی برای بازگشت دردناک ذهنی ام به آن دوران، و گزارش کردن آن به صورت یک کتاب، در خود نمی دیدم. چشم و گوش حساس واقعیت، بر روی تک تک حرکات و حرف های ما گشوده است و پرده پوشی را به هر دلیل، حتی رفاقت که شریف ترین احساس انسانی است در ردیف چیزی چون دروغگوئی می آورد، خصلتی که هرگز با واقعیت جمع پذیر نیست.» پشت جلد «کتاب زندان رضا علامه زاده» شرکت کتاب. [در طول این نوشته خط تاکید زیر جملات و مطالب درون کروشه ها از من است]
با توجه به چنین گفتاری، طبعاً خواننده انتظار دانستن نکاتی تازه از این پرونده را دارد که در کتاب « من یک شورشی هستم» ازعباس سماکار نیامده، و هم می خواهد آن گزارشات مخدوش را که روز به روز در این رابطه منتشر شده بداند.
اما در کتاب علامه زاده، ازدانستن بیشتر در رابطه با اصل ماجرای پرونده خبری نیست، نکات تازه ای مطرح نشده و او تنها حدود ۱۰ صفحه از کتاب ۲۳۸ صفحه ای خود را به نوشتن مطالبی اختصاص داده که به نیت خط بطلان کشیدن بر فعالیت فعالین این پرونده و ظاهراً نقد برخی اعمال و گفتار عباس سماکار و طیفور بطحائی و در واقع، خراب کردن چهره مبارزاتی آنان و ساده لوح نشان دادن یکی و دروغ گو جلوه دادن دیگری اختصاص داده است. تازه همین ۱۰ صفحه نیز روایت دستکاری شده دیگران از این پرونده است؛ زیرا، جز اشاره به خاطرات عباس سماکار در«من یک شورشی هستم» که ۱۲ سال پیش منتشر شده، خبری از منبع و یا گزارش مخدوش روز به روز انتشار یافته ای در این زمینه نیست. 

اما چرا علامه زاده پس از ۳۸ سال ناچار شده «چنین زحمتی» برای نوشتن این کتاب به خودش بدهد؟ و بویژه آیا در طول دوازده سالی که کتاب «من یک شورشی هستم» منتشر شده چنین ضرورتی مطرح نبوده؟ 
در بررسی این کتاب، من ابتدا می کوشم، هسته و انگیزه اصلی اعلام شده از سوی علامه زاده برای نوشتن آن را مورد بررسی قراردهم و اگر لازم شد، پرداختن به نکات پر از ابهام و غیرواقعی و دروغ های دیگری را که در آن هست به فرصت دیگری بسپارم. 
نکات و آن بخش ها که گوئی انگیزه اصلی نویسنده از نوشتن کتاب بوده این ها ست:
۱- ابتدا این که؛ علامه زاده پس از مطرح کردن مسئله گروگان گیری با من، از طرحش پشیمان شده و نه تنها ماجرا را پی نگرفته؛ بلکه اصلا خبر نداشته که دیگران (یعنی عباس سماکار و بقیه) چه حرکت هائی در این زمینه کرده اند. 

علامه زاده اعلام می کند که ناخواسته پایش به یک گروه ِ«در باطن تو خالی و در عمل خطرناک» کشیده شده است که در آن هیچ اقدامی در تدارک تحقق طرح گروگان گیری به عمل نیامده و می گوید؛ دیگر با عباس سماکار نیز در این زمینه چیزی را مطرح نکرده است. 
«ما حتی یکبار صرفا برای طراحی و برنامه ریزی و اجرای یک عمل مبارزاتی با هم [با عباس] قرار ملاقاتی نگذاشتیم. و همه حرف ها و بحث های سیاسی به شکل گفتگوی دو دوست نزدیک که مشغله های ذهنی شان را با هم در میان می گذارند بوده است.» ص ۱۵ کتاب
۲- رضا علامه زاده و یازده نفر دیگر اعضای این پرونده سیاسی، قربانی پی گیری عباس سماکارو طیفور بطحائی برای تدارک تحقق این طرح شده اند. 
حتی جانباختن خسرو و کرامت هم به پای سماکار و بطحائی نوشته شده که اگر اقدامات این دو نبود، هرگز زندگی این دوازده نفر دچار این نابسامانی و شکنجه و زندان و مرگ نمی شد.
«اگر عباس در آن زمان که در شیراز بود از حرکات و حرف های ضد و نقیض طیفور به جای «داغ» کردن کمی به صداقت او شک می کرد نه تنها خود، بلکه بسیاری را از شکنجه و زندان نجات می داد.ص.۲.

اما دلایل رضا علامه زاده برای اثبات این ادعاها کدام است؟ 
رضا علامه زاده با این که نوشته های کتاب من «من یک شورشی هستم» را در این زمینه بازگو و اعتراف می کند که؛
«همانطور که سماکار در خاطراتش با جزئیات آورده، مدتی پس از دیدار اتفاقی ما، او به امید یافتن اسلحه این حرف ها را با طیفور در میان گذاشت که با پر و بال گرفتن بیشتر از طریق طیفور به افرادی که با او در تماس بودند انتقال یافت. در حالی که من پس از آن روز حتی این فرصت را نیافتم تا به حرف هائی که با عباس زده بودم به دقت فکر کنم. و [...] درگیر کاری که به آن عشق می ورزیدم شدم که همه چیز فراموشم شد.» ص ۳۲.
آیا واقعا چنین چیزی ممکن است؟ آیا کسی می تواند در زمان شاه، در آن فضای رعب و وحشت، از نظر سیاسی طرحی به این سنگینی بریزد و آن را برای اجرا با دیگری درمیان بگذارد و یکی دو ماه بعد آن را فراموش کند؟ این که بین من و او«همه حرف ها و بحث های سیاسی به شکل گفتگوی دو دوست نزدیک که مشغله های ذهنی شان را با هم در میان می گذارند بوده» و یا این ها قرار سیاسی نام داشته است، تفاوتی در موضوع ایجاد نمی کند.   
من در کتابم بسیار روشن آورده ام که هربار پس از گفتگو با طیفور بطحائی، با علامه زاده نیز صحبت می-کردم تا چیزی در زمینه تهیه اسلحه پنهان نماند، ولی او باز با پیچاندن موضوع و ذکر این نکته که؛ عباس این ها را نوشته که من بعدا از او انتقاد نکنم. می کوشد طوری جلوه بدهد که اصلا خبر از پیگیری های تدارکاتی ما نداشته است. و وقتی من نشانه ای از صحبت هایم با او می آورم، می گوید؛ «سماکار در کتاب خاطراتش جابجا تلاش می کند نشان دهد در مورد شخص من بی مسئولیتی نکرده است و گاهی برای اثبات حرفش ابا ندارد که کمی پایش را از واقعیت بیرون بگذارد. ص ۲۵.» ولی نمی گوید این «کمی پا بیرون گذاشتن از واقعیت» چیست و کجای حرف های من برای در جریان گذاشتن او دروغ و یا کمی بیرون از واقعیت است؟ آیا کل صحبت های من در کتابم در باره در جریان گذاشتن او دروغ بوده؟ و یا کمی دروغ بوده؟ این «کمی» به هر حال نشان می دهد من او را در جریان می گذاشته ام، پس آن جا که در ص ۳۲ می نویسد: 
«در حالی که من پس از آن روز حتی این فرصت را نیافتم تا به حرف هائی که با عباس زده بودم به دقت فکر کنم. و درگیر کاری که به آن عشق می ورزیدم شدم که همه چیز فراموشم شد.» راست نیست. 
علامه زاده در مورد مسئله نیکخواه در پرونده ما نیز، مرا متهم به داشتن غرور و شکل چریکی بخشیدن به هر حرف ساده‍ی رد و بدل شده می کند. و در مورد تهیه اسلحه توسط خود او از یک ساواکی برای ترور نیکخواه هم، آن را «بزرگنمائی» از طرف من می نامد. ولی باز روشن نمی کند که پس لابد حرفی در این میان بوده که من دست به «بزرگ نمائی» آن زده ام. 
او حتی برای توجیه پشیمانی اش از «پشیمانی» من هم حرف می زند. به این شکل که با نقل بخشی از حرف من که گفته ام: «به خاطر پیدا نکردن اسلحه مایوس و پشیمان شده ام،» این طور جلوه می دهد که حتی من هم که دنبال تهیه اسلحه بوده ام، نمی خواستم این کار را بکنم. بنابراین، چه خود او و چه من و چه حتی خسرو گلسرخی که در دادگاه می گوید؛ اصلا در این زمینه اطلاعی نداشته، دال بر این است که هیچ کس به دنبال تدارک تحقق این طرح نبوده. بنابراین، طبیعی ست که علامه زاده از کاری که هیچ کس از آن خبرنداشته و نمی خواسته انجامش بدهد نادم باشد و در دادگاه از آن دفاع نکند. 
«حتی گلسرخی که در دادگاه کمترین ترسی از بیان نظراتش بروز نداد و جانش را در این راه گذاشت، وقتی از اتهامات ساواک به خودش یاد کرد این چنین گفت: اتهام سیاسی در ایران نیازمند اسناد و مدارک نیست. خود من نمونه صادق این گونه اتهام سیاسی هستم. ص ۱۲ کتاب»

یک نشانه ی دیگراز ساده لوحی من از نظر علامه زاده، باورم به سخنان طیفور بطحائی است. او سه مسئله را در این زمینه مثال می زند که بگوید:
۱- طیفور آدمی گنده گو، دروغ گو و ناسالم بوده و همین خصلت او زندگی علامه زاده و دیگران را به باد داده است. 
۲- طیفور، گروهی بی در و پیکر داشته که گویا همه در آن از همه‍ی رمز و رازهائی که حتی نیازی به دانست شان نبوده، اطلاع داشته اند.
۳- ادعای طیفور در مورد تهیه اسلحه یک گنده گوئی بیشتر نبوده است. 
در مورد دو مسئله اول، یعنی؛ یکی، مصادره یک دستگاه پلی کپی برای تکثیر اطلاعیه ها و دیگری، طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز می گوید که در بند ۴ زندان قصر، دادگاهی برای محاکمه طیفور بطحائی راه انداخته است. 
من باید این نکته را که قبلا در کتاب «من یک شورشی هستم» آورده ام، بار دیگر در اینجا هم یادآوری کنم که دادخواست ادعائی علامه زاده که گویا ظاهرا من آن ها را در این «دادگاه» ارائه کرده ام؛ یعنی دو طرح؛ «ربودن ماشین پلی کپی و انفجار آنتن تلویزیون شیراز» هرگز در زمان زندانی بودن ما رو نشد و من در این زمینه با کس دیگری بجز طیفور هرگز و هرگز سخن نگفتم. زیرا طبیعی بود که نباید از چیزی سخن می گفتم که اگر ساواک از آن بو می برد، سر و کار من در هر دو مورد و سر و کار طیفور حداقل در مورد تلویزیون شیراز باز با شکنجه روبرو می شد.

در باره دستگاه پلی کپی، شکوه میرزادگی و ابراهیم فرهنگ که وظیفه داشته اند آن را از محلی که من قبلا شناسائی کرده بودم بربایند، در ساواک سخن گفته بودند. ولی حتی آن دو هم نمی دانستند که من، همان طور که در خاطراتم توضیح داده ام، کسی بوده ام که محل این دستگاه و امکانات ربودن آن را شناسائی کرده ام؛ و گرنه آن ها بی تردید این مورد را هم به ساواک لو می داند. خود این مطلب که من در این باره بازجوئی نشدم نشان می دهد که نقش من در این ماجرا لو نرفته بود و طبعا نمی بایست هم که لو برود و این مسئله برای تمام دوران زندان بین من و طیفور باقی ماند و گرنه من در این باره نیز در کتابم می-نوشتم که لو رفته است ونیازی نبود که در این باره دروغ بنویسم. 
در عین حال، این موضوع نشان می دهد که مسائل در گروه طیفور و شکوه و بقیه، به شکل بی در و پیکر بیان نمی شده و کسی از مطالبی که لازم نبوده بداند، اطلاع پیدا نمی کرده است. این نکته در عین حال نشان می دهد که رضا هم در توضیح دادگاه خیالی اش به یکی بودن مسئله شناسائی من برای ربودن دستگاه پلی کپی و اقدام ناکامی که شکوه میرزادگی و ابراهیم فرهنگ برای ربودن آن کرده بودند پی نبرده است. زیرا یک بخش از موضوع را شکوه همان زمان در زندان لو داده بود و بخش دیگر را من 28 سال بعد در کتاب خاطراتم نوشتم. 
در مورد «طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز» هم، موضوع به همین ترتیب است. در این مورد، هیچ کس جز من و طیفور در این پرونده از ماجرا خبر نداشت. و همانطور که باز در خاطراتم شرح داده ام، ما در فرصتی که در زمان رفتن به دستشوئی سلول های انفرادی یافتیم، طیفور تاکید کرد که در این زمینه هیچ چیز لو نرفته و تو هم مواظب باش که بلوف نخوری. 
(در مورد گروهی که می خواسته مواد منفجره را برای این کار تهیه کند نیز بعدا سخن می گویم و نشان می دهم که این مسئله هم دروغ و گنده گوئی نبوده است.) 

حال به خاطر این دو موضوع که مهمترین اتهامات علامه زاده نسبت به ساده لوحی من و دروغگوئی طیفور است، او ادعا می کند که یک «دادگاه» با حضور من و فرهاد قیصری و مرتضی سیاهپوش و طیفور تشکیل داده است و در طول سه روز (دقت کنید؛ سه روز)، این محاکمه ادامه داشته. (دادگاه اصلی ما که رسیدگی به پرونده ۱۲ نفر را به عهده داشت، درهر نوبتش سه روز به درازا نکشید، حالا این چهار کلمه حرف چگونه سه روز به درازا می کشید، فقط باید علامه زاده از آن خبر داشته باشد.)
«تصمیم گرفتیم در یکی از سلول های در بازی که در آن بودیم به بررسی عملکرد طیفور که بیش از همه در تمامی اتهامات پراکنده این گروه درگیر بود بپردازیم. در آن جلسات علاوه بر من و عباس و طیفور، دو تن از هم پرونده های دیگرمان مرتضی سیاهپوش و فرهاد قیصری نیز حضور داشتند و هر یک به تفصیل حقایق بسیاری را طرح کردند [...] متهم اصلی طیفور بطحائی بود و اتهامش در یک کلام، دروغگوئی یا به زبان سیاسی گنده گوئی انقلابی بود که بخش قابل ملاحظه ای از اتهامات ساواک (البته منهای خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم سلیمی که اتهامات متفاوتی داشتند) بر مبنای همان دروغ ها استوار بود. در آن جلسات، هر یک از این موارد از سوی عباس، مرتضی و فرهاد با جزئیات طرح شد و طیفور در مقابل شواهد بسیاری که ارائه می شد چاره ایی جز پذیرش این که برای خودنمائی به عباس و دیگران دروغ گفته است نداشت.» 
ص ۱۷. 
«جالب است که سماکار در وقت نوشتن خاطراتش بخوبی می دانست که دستکم همین بخش از فعالیت تیمی اش با بطحائی پایه واقعی نداشته باز بی آن که اشاره ای به بی پایه بودن ادعاهای طیفور بکند به آن می پردازد.» ص ۱۸.
«دارم از تعجب شاخ در می آورم که چطور عباس سماکار موقع نوشتن این خاطرات می دانست که حرف های آن روز طیفور بطحائی به تمامی گنده گوئی و دروغ پردازی بوده است باز از افشای آن خاطرات سر باز زد. در آن روزهای سلول بند چهار زندان قصر، وقتی عباس همین موش و گربه بازی «انفجار آنتن تلویزیون شیراز» را به روی طیفور می آورد او دیگر نمی توانست همان دروغ بافی های شیراز را تکرار کند. چون آن بچه هاکه قرار بود «مواد منفجره» در اختیار عباس بگذارند و ناگهان دستگیر شده بودند، حالا باید پیش ما در زندان می بودند و طیفور باید آن «بچه ها» را نشان مان می داد. ص ۱۹.
خب، در این «دادگاه خیالی» که علامه زاده ادعای تشکیل آن را دارد، غیر از من، بقیه اعضای محاکمه کننده اش؛ یعنی فرهاد قیصری، رضا علامه زاده و مرتضی سیاهپوش، هرکدام چقدر از نقش طیفور و فعالیت های پیشینش اطلاع داشتند که به تفصیل و با تمام جزئیات اتهاماتی را متوجه او کنند؟ 
فرهاد قیصری حتی چیزی از ماجرای اصلی پرونده هم نمی دانست و به همین خاطر هم از شرکت در طرح گروگان گیری تبرئه شد. او حتی نمی دانست که طیفور با من در ارتباط است و در این پرونده حضور دارد. چه برسد به این که چیزی در رابطه با فعالیت های گذشته او را بر ملا کند و در این «دادگاه» او را به محاکمه بکشد. این یکی.
مرتضی سیاهپوش هم که در اصل با شکوه میرزادگی در ارتباط بود تا با طیفور. او همانطور که در پرونده اش در دادگاه مطرح شد، فقط یکی دو بار طیفور را دیده و این یکی دوبارهم به خاطر انجام یک عمل خاص بوده است. یعنی او قرار نبود حتی در طرح گروگان گیری کاری انجام بدهد. پس او هم چندان رابطه ای را از طیفور نمی-دانست که در «دادگاه » علامه زاده مطرح کند. این دو تا.
خود علامه زاده هم که نمی گوید موضوعی را در این دادگاه خیالی مطرح کرده است؛ پس، ماجرای این که؛ «هریک از آن ها به تفصیل حقایق بسیاری را مطرح کردند» چیست؟ و چرا علامه زاده از این «به تفصیل ها» که طبعا باید آن ها را هم اکنون هم به یاد هم داشته باشد کلامی در این دادگاه ساختگی به زبان نمی آورد؟ 
«این را بنویسم که بسیار متاسفم که بدون بیان این واقعیات در مورد طیفور بطحائی امکان حقیقت گوئی در مورد پرونده ای که هنوز پس از سی و شش سال کوچک و بزرگ مردم ایران به دانستن بیشتر از آن علاقه مندند وجود ندارد. اگر می خواستم به هر دلیل مثل سماکار این واقعیت روشن را لاپوشانی کنم، هرگز زحمت خاطره نویسی را به خودم نمی دادم. چشم و گوش حساس واقعیت، بر روی تک تک حرکات و حرف های ما گشوده است و پرده پوشی را به هر دلیل، حتی رفاقت که شریف ترین احساس انسانی است در ردیف چیزی چون دروغگوئی می آورد، خصلتی که هرگز با واقعیت جمع پذیر نیست.» ص ۲۱. 

واقعیت این است که علامه زاده پس از خواندن کتاب خاطرات من، تازه با نوع و چگونگی ارتباط من و طیفور و مسائلی که بین مان گذشته بود آشنا شده و بر اساس آن هم، سناریوئی (به قول خودش فراواقع گرایانه یا سورئالیستی) نوشته است. و این، دردناک است. 
می بینید که من برای نقد ادعاهای رضا علامه زاده چقدر دردسر دارم. او یک جمله می گوید، و من باید کلی مسائل را مرور کنم تا پاسخ او را بدهم. به قول شاعر کُرد، دیاکو سلامی؛ «زندگی پر از گره هائی ست که تو آن ها را نبسته ای، ولی باید به تنهائی بازشان کنی.» 
علامه زاده تمام داستان شگفت آور دادگاه قلابی زندان قصر را سر هم می کند تا در پایان بتواند این حرف را که قبلا هم آوردم بزند که:
«اگر عباس در آن زمان که در شیراز بود از حرکات و حرف های ضد و نقیض طیفور به جای «داغ» کردن کمی به صداقت او شک می کرد نه تنها خود، بلکه بسیاری را از شکنجه و زندان نجات می داد. ص ۲۰.
«از تو خواننده عزیز پوزش می خواهم که ناچارم این گفتگوی بچه گانه را در این جا بیاورم. رونویسی این تکه ها برای من بیش از آنچه فکر کنید شاق است. نه به خاطر این که همین «خالی بندی ها» زندگی مرا دگرگون کرد بلکه به این دلیل که نمی توانم از سادگی سماکار رنج نبرم.» ص ۴-۲۳

من در صفحه ۱۳۲ کتاب «من یک شورشی هستم» آورده ام که در سفری که به شیراز رفته بودم کرامت دانشیان را در خانه طیفوردیدم؛ «در فرصتی، به تنهائی با او به گفتگو پرداختم. و از روزی که به در خانه اش رفته بودم صحبت کردم. و ماجراهائی را که در آن مدت گذرانده بودم برایش شرح دادم و در باره طیفورهم بدون این که به فعالیت مشترکم با او اشاره کنم حرف زدم و نظرش را در مورد او پرسیدم. کرامت نظر خیلی مثبتی نسبت به طیفور ابراز کرد. و چون من برای نظر او اعتبار زیادی قائل بودم به این نتیجه رسیدم که دور شدنم از طیفور اشتباه بوده است. و به همین دلیل در فرصتی که پیش آمد ابراز علاقه کردم که دوباره با طیفور ارتباط سیاسی داشته باشم.» 
به این ترتیب روشن است که من نسبت به طیفور شکی نداشته باشم. اما بیائید فرض را بر این بگذاریم که همه حرف های علامه زاده در باره «دروغ های» طیفور در رابطه با ماجرای تلویزون شیراز و گشادبازی هایش درست باشد و فرهاد و مرتضی هم آن حرف ها را به تفصیل و با ذکر جزئیات زده باشند، آیا ما به خاطر این «صفاتِ» طیفور دستگیر و زندانی و شکنجه و دچار مرگ شدیم؟ یا به خاطر نفوذ ساواک از طریق امیر فطانت در آخرین طرح، یعنی گروگان گیری؟ 
نکته اصلی این جا ست که، حتی اگر طیفور به قول علامه زاده دارای این «صفات» هم نبود، باز وقتی برای تهیه اسلحه به سراغ کرامت رفت؛ ما دستگیر می شدیم. مگر این که نمی رفت و منظورعلامه زاده هم همین است که چرا او مانند من، برای تهیه اسلحه تلاش کرده است. 
اصل مسئله در رابطه با تهیه اسلحه، این است که طیفور پس از درخواست من، به کرامت رجوع کرده بود. چون با او و امیر فطانت و یوسف آلیاری به عنوان شاخه ای از سازمان فدائی فعالیت می کردند. (مسئله یوسف آلیاری هم که در گروه طیفور بوده جالب است که با آن همه نزدیکی و اعتمادی که به او بوده، از طرح گروگانگیری اطلاع نداشته و این نشان می دهد که برخلاف ادعای علامه زاده؛ همه از همه چیز اطلاع نداشته اند. در غیر این صورت یوسف آلیاری هم مستقیم در پرونده ما محاکمه می شد. 
بنابراین، طیفور در مورد تهیه اسلحه هم گنده گوئی نکرده بود؛ چون کرامت هم در این زمینه فعال بود و باور داشت که برای تدارک اجرای طرح، دارد اسلحه تهیه می کند. جالب است که علامه زاده در مورد نقش کرامت در این زمینه کلامی نمی گوید؛ زیرا واهمه دارد که کسی مانند او را زیر سئوال ببرد. بنابراین، بدون اشاره به کرامت، ادعا می کند که کسی برای تدارک تحقق این امر حرکت نکرده است و حتی گروهی هم که طیفور برای تهیه اسلحه به آن رجوع کرده در باطن توخالی و در عمل خطرناک بوده است. البته منظورش از این حرف اشاره به ساواکی و نفوذی بودن امیر فطانت نیست. 
در عین حال، علامه زاده ضمن ساده لوح خواندن من، گاهی هم در کتابش می کوشد با برخی تعریف ها، مرا یارگیری کند تا بتواند حداکثر فشار را روی طیفور بگذارد و از نظر خواننده کتابش کسی جلوه کند که در باره ما هم حقیقت را می گوید و هم انتقاد می کند. او به دنبال این می گردد که کسی را در این «بدبختی» که به آن دچار شده مقصر بداند تا راست کیشان جامعه ما که اکنون در رسانه هائی مانند بی بی سی و صدای آمریکا همه کاره اند بپذیرند که رضا از نظر سیاسی آدم مبارزی نبوده و پشیمانی اش را باورکنند. اما آن ها چنان ضربه ای از این پرونده خورده اند که تا عمردارند هیچ یک از ما را به خاطر شرکت ِ خواسته و نخواسته مان در آن پرونده نخواهند بخشید. 

با این حال علامه زاده حق دارد که ۳۸ سال پس از آن حرکت سیاسی آرزو کند؛ کاش سماکار فعال سیاسی نبود و دنبال اجرای طرحی را که او مطرح کرد نمی گرفت؛ چون علامه زاده این پرونده را فقط در شکنجه و محکومیت زندان و مرگ که نصیب ما شده می بیند و آن را هم در درجه نخست تقصیر سماکار و بطحائی می-گذارد نه ساواک؛ ولی توجه ندارد که این پرونده چه اثر شگفت آور سیاسی ای بر روی مردم جامعه ما گذاشت و چه انبوهی از جوانان جامعه ما را به مبارزه کشاند. جدا از این، آیا بدون این پرونده، کار افراد این گروه و حتی وجود شریف خود او در آن زمان، در آن فضای خفقان-آور سال های جهنمی، به مبارزه و طبعاً به زندان و شکنجه نمی کشید؟ و آیا همه مبارزات این گروه اعم از مبارزه خسرو و کرامت و دیگران فقط در ارتباط با من و باورم به «گنده گوئی های» طیفور شکل گرفت و پیش-رفت؟ 
به این شکل، دادگاه خیالی علامه زاده که ظاهرا فقط من دادخواستش را ارائه کرده ام، بدون دادنامه می شود. زیرا هر دو مطلب دادنامه آن جزو رازهائی بود که من فقط بعدا پس از ۲۸ سال در کتاب خاطراتم از آن حرف زدم و طبعا در آن سلول زندان قصر، این « دادگاه» نمی-توانست از آن خبردار باشد. 

من فکر نمی کنم علامه زاده حتی با یارگیری از مرتضی سیاهپوش هم بتواند مسئله این «دادگاه» را اثبات کند؛ چون حداقل سه تن از افراد این دادگاه خیالیِ پنج نفره وجود آن را تائید نمی کنند. (با مرتضی سیاهپوش نتوانستم در این باره صحبت کنم چون بیش از ۱۵ سال است که دیگر به دلایلی با او رابطه ندارم.)
پس می بینید که، این اصلی ترین دلایل رضا علامه زاده تا چه حد بیانگر «واقعیت» و افشاگرِ«لاپوشانی و دروغ» طیفور و نشانه‍ی «ساده لوحی و ابلهی» من است؟ 
در یک مورد دیگر هم باید صحبت کنم و آن این است که با تمام تلاش هائی که من و طیفور و کرامت برای تهیه اسلحه کردیم، باز اقدامات ما از مرحله حرف بالاتر نرفت. بحث ما در زندان هم این بود و حتی وکلای ما هم می گفتند که چون تمام اقدامات تدارکاتی ما در حد حرف بوده، و ما قبل از دستگیری، به تدارک عملی، مانند تحویل گرفتن اسلحه نرسیده بودیم؛ پس اصولاً درخواست اعدام برای ما بی مورد است. یعنی مطابق قانون خود رژیم شاه هم نمی شد کسی را به اتکاء تدارکاتی که از سطح حرف پیشتر نرفته بود اعدام کرد. سخن من در شب اعدام هم مبنی بر «حرف خشک و خالی»، ناظر به همین مسئله بود. (البته در آن شب ما هنوز نمی دانستیم که خود ساواک از طریق امیر فطانت در جریان بوده و حتی می خواسته به نام چریک های فدائی اسلحه قلابی به ما بدهد تا بتواند به اتکاء آن ما را اعدام کند). ولی علامه-زاده می کوشد، با یادآوری این حرف از کتاب من، همه چیز را در سطح نظر و گرایش پشیمان کیش خودش آرایش بدهد و این پرونده را متعلق به چند انسان ساده لوح، دروغگو، بی اطلاع و پشیمان قلمداد کند. چرا؟ آیا به خاطر این که او می خواهد ندامتش در دادگاه اصلی (منهی آن جمله اش در رابطه با مجیزگوئی از فرح) را نشانه عقلانیتش جلوه دهد که از «کار نکرده» نباید دفاع کرد؟ او، تنها از یک جمله در دفاعیه اش ناراضی ست و بقیه را به عنوان این که کاری نکرده تا از آن دفاع کند کنار می گذارد. ولی در ندامت، مسئله بر سر این نیست که من این جمله بخصوص را گفتم و یا آن جمله بخصوص را نگفتم. مسئله بر سر نفس ندامت و مقاومت است. مسئله بر سر ابعاد سیاسی ماجرا و انتظاری ست که در آن شرایط جامعه از ما یافته بود! مگر خسرو آن «کار» را کرده بود که آن چنان شجاعانه در برابر بیداد رژیم ایستاد و عملا سبب درماندگی رژیم شاه در این مورد شد؟ اگر خسرو و کرامت هم مانند من و علامه زاده رفتار می کردند که سنگ روی سنگ نمی ماند و پرونده ما فقط باعث شرمساری بود. من مطمئنم که حتی اگر خسرو و کرامت هم اظهار ندامت می کردند باز، مانند ایرج جمشیدی و منوچهر مقدم سلیمی مجبور می شدند همان چند سال زندان را بکشند؛ منتهی با خفت و خاری. 
بنابراین پرسش من این است که اگر به گفته علامه زاده؛ «چشم و گوش حساس واقعیت بر روی تک تک حرکات و حرف های ما گشوده است و پرده پوشی را به هر دلیل، حتی رفاقت که شریف ترین احساس انسانی ست، در ردیف چیزی چون دروغ می آورد»، واقعیت داشته باشد، قضاوت این چشم و گوش حساس با نمایشی که رضا علامه زاده به نام «دادگاه» راه انداخته چه می شود؟ و تکلیف «شریفترین احساس انسانی» یعنی رفاقت ِتخریب شده در این میان چه خواهد بود؟

اما چگونگی ماجرای انفجار تلویزیون شیراز

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: