۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه

پنهان در پشت خود (۴) 
گفتگوی بهرام رحمانی با عباس سماکار در نقد کتاب «یک فنجان چای بی موقع»

• دادرس کسی ست که به خاطر رهبری حمله ساواک به محل کنفرانس چریک ها در 

خانه فرودگاه مهرآباد ضمن این که موفق شد حمید اشرف و یاران او را به قتل برساند 

خودش نیز آسیب دید و برای همه عمر بر صندلی چرخدار قرار گرفت ..


اما چگونگی ماجرای انفجار تلویزیون شیراز

من همین چند روز پیش، پس از خواندن کتاب رضا، به این فکر افتادم که از طیفور بپرسم که دقیقا ماجرای گروهی که می خواست به ما مواد منفجره بدهد و این که آن ها واقعا چه کسانی بودند چه بوده است. زیرا در این مدت دیگر این مسئله در ذهنم نقشی بازی نمی کرد. پاسخ طیفور به نظر من، با توجه به همه جوانبی که در این نوشته مطرح کرده ام کاملا منطقی به نظررسید. او توضیح داد که:

«من با دو تن ارتشی کُرد که از مخالفان شاه بودند رابطه داشتم که در بخش مهمات ارتش کار می کردند. پیش از ریختن طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز، چند دفعه در باره امکان تهیه مواد منفجره با آن ها صحبت کرده بودم و آن هم می گفتند که اگر بخواهم می توانند این مواد را برایم تهیه کنند. با توجه به همین امر هم بود که من به فکر طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز در جریان جش هنر شیراز افتادم و با یکی از آن ها، بدون اطلاع نفر دوم و بدون آن که از موضوع تلویزیون شیراز و از تو برایش سخنی بگویم خواستم که برایم مواد منفجره بیاورد. اما وقتی موقع عمل پیش آمد، او هم مثل جمشیدی که پشیمان شد و در آخرین لحظه اسلحه را تحویل نگرفت، با ابراز این که این کار برایش خطر دارد، از آوردن مواد منفجره طفره رفت. 
من که در مخمصه قرار گرفته بودم و یک بار در رابطه با ربودن ماشین پلی کپی پیش تو شرمنده بودم، نخواستم برای بار دوم بگویم که در انجام این عمل هم ناتوان بوده ایم. به همین دلیل گفتم که گروه تحویل مواد منفجره دستگیر شده است تا تو بار دیگر دچار یاس و دلزدگی نشوی.»
طیفور در ادامه توضیح داد که؛ خودش می‌خواسته طرح را عملی کند و به خاطر این که قبل از عملیات در تلویزیون شیراز دیده نشود، به آنجا نیامده تا خودش از نزدیک همه چیز را بررسی کند. به همین دلیل، به کروکی من احتیاج داشته است. اما بعد که دیده؛ در هر صورت من مورد شک قرارمی گیرم و باید مخفی شوم؛ پس، ترجیح داده که خود من طرح را عملی کنم و بعد از آن فقط من مخفی شوم و نه هر دو ما. 
پرسیدم پس، گروه حمایت کننده و تبلیغاتی که می خواست در این زمینه دست به تبلیغ بزند کدام بود؟ پاسخ داد؛ «همان گروهی که شامل شکوه و دیگران می شد. البته من به خاطر مسائل امنیتی لازم نمی دیدم آن ها را از ابتدا در جریان کار بگذارم و می خواستم در آخرین روزها و پس از آماده شدن همه چیزاز این موضوع با آن ها حرف بزنم که پس از انفجار دست به تبلیغ بزنند. اما به دلیل به هم خوردن طرح، شکوه و دیگران از آن خبر دار نشدند و در ساواک هم آن را مطرح نکردند.» 
این توضیحات به نظر من منطقی آمد. اگر این مسئله گنده گوئی بود طیفور آن را در همان ابتدا برای شکوه و دیگران هم بازگو می کرد. اما آن ها هرگز چیزی از این ماجرا نمی دانستند. در ضمن، طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز از طرف من مطرح نشده بود که طیفور بخواهد با پاسخ مثبت به آن گنده گوئی کند و بگوید که امکانات دارد. این طرح از طرف خود او مطرح شده بود. طبعا اگر امکان تحقق آن را از ابتدا نداشت و فقط می خواست ارتباط هایش را مهم جلوه بدهد، باید به این هم فکر می-کرد که در انتهای کار چگونه می خواهد از پس عملی نشدن آن برآید. طبعا با توجه به بدبینی ای که در رابطه با ربودن ماشین پلی کپی در من پدید آمده بود، او نمی بایست یک ماجرای تازه را که حتما به همانجا ختم میشد تکرار کند. از این رو من تردیدی در واقعی بودن این توضیح از طرف طیفور ندارم. 
البته مشکلی که من در این زمینه در کتاب خاطراتم آورده ام این بود که چرا حرکت های ما به سرانجام نمی رسید و نسبت به توانائی های گروهی که با آن همکاری می کردم دچار یاس و دلسردی شده بودم، نه دچار شک و تردید در واقعی بودن اقدامات طیفور. به همین دلیل هم داغ کرده بودم، و این مسئله هم با ابراز نظر کرامت در باره طیفور برایم از میان رفت. 

علامه زاده حدود صد صفحه پس از شرح این دادگاه خیالی می گوید: 
عباس به دنبال کشف علت دستگیری ما بود. و در همین رابطه باز به آن دادگاه خیالی اش اشاره ای در حد کلمه می کند. گوئی پیگیری من در باره علت دستگیری، باز همان دادگاهی ست که او قبلا از آن حرف زده است. منتها این بار دیگر مسئله بر سر گنده گوئی و دروغ گوئی طیفور نیست، بلکه در مورد بررسی علت دستگیری گروه ما ست. ولی در این جا هم علامه زاده بازمی خواهد با دامن زدن به شکی که ما در آن زمان به آن دچار شده بودیم؛ جلوه بدهد که طیفور همه چیز را لو داده است. 
«در تمام طول سال های زندان و پس از آن، من که باید بیش از عباس علاقه مند بوده باشم بدانم چه کسی نام مرا به ساواک لو داده بود، هرگز در این مورد کنجکاوی نکردم.» 
علامه زاده با این که میداند این اطلاعات تماما از جانب امیر فطانت به ساواک منتقل شده، باز درذهن خواننده کتابش این تردید را ایجاد می کند که گوئی طیفور که از وجود او در این پرونده اطلاع داشته او را لو داده است.
من به شکل دقیقی موضوع کشف علت دستگیری مان را، نه به آن شکل که علامه زاده کشف لو رفتن نام ها عنوان می کند در کتابم شرح داده ام. من در ابتدا می دانستم که طیفور نفر اول دستگیر شدگان بوده و شاید حرف زده و نام ها را مطرح کرده، اما نمی دانستم چرا او دستگیر شده است؛ زیرا نه کرامت و نه حتی خود طیفور کوچکترین شکی نسبت به امیر فطانت نداشتند. اما وقتی ماجرا در اثر پیگیری های من و یوسف آلیاری رو شد و ما توانستیم این رمز را باز کنیم، تازه متوجه قضاوت ناعادلانه ای که در باره طیفور کرده بودم شدم و فهمیدم ساواک پیش از دستگیرکردن او از همه نام ها خبرداشته و علت دستگیری خود او هم اطلاعات داده شده توسط امیر فطانت بوده است.
اما رضا علامه زاده اکنون پس از این همه سال، یعنی وقتی دارد خاطرات می نویسد و می داند عامل لورفتن نام-ها و کل طرح و علت دستگیری ما، امیر فطانت بوده، باز طوری در مورد لورفتن نام خودش حرف می زند که گوئی نمی داند چه کسی او را لو داده است و از این طریق شک را متوجه طیفور می کند. و این هم، با آن «رفاقتی» که به عنوان «احساس شریف انسانی» از آن نام می برد همخوانی ندارد. 
این ها مهم ترین نکاتی ست که علامه زاده ظاهرا برای بازگوئی شان «رنج نوشتن» کتاب را به خودش داده است. 
مطالبی که رضا به عنوان افشاگری و رو کردن «لاپوشانی های من و دروغ های طیفور» نوشته، در مجموع از ۱۰ صفحه بیشتر نیست و طبعا نمی تواند در مقابل ۲۳۸ صفحه کتاب او به عنوان علت اصلی نگارش آن تلقی شود. البته علامه زاده حق دارد به هر شکل و با هر توجیهی که می خواهد کتابش را بنویسد و به عنوان یک انسان از گذشته سیاسی اش شادمان نباشد. اما برای محبوب شدن نزد دنیای راست کیش کنونی که فکر می کند سوسیالیسم مرده است شایسته نیست که دست به تخریب چهره رفقای پیشین خود بزند و این پرونده را که تاثیر شگفت انگیزی در کشاندن یک نسل از جوانان جامعه ما به مبارزه داشت ناچیز و حرفی نسنجیده و بچه گانه بشمارد. علامه زاده می کوشد توجه همگانی را بیش از هر چیز به این مسئله جلب کند که او طرح افشاگرانه-ای داشته که بعدا به طرح گروگان گیری تغییرش داده و بعد از آن پشیمان شده و دنبال ماجرا را نگرفته است. این که او پشیمان شده است را می شود فهمید، ولی اصرار او بر این که هیچ چیز از تدارکات این ماجر را نمی دانسته و ناخواسته پایش به یک گروه «در باطن توخالی و درعمل خطرناک» کشیده شده، و این عقوبتی ست که مسببش من و طیفور بوده ایم قابل فهم نیست. او گرچه در این میان به نقش ساواک هم اشاره می کند؛ اما این طیفور و من هستیم که محاکمه می شویم و او در مورد ساواک، بازجوئی که ما را شکنجه داده و رفقایمان را کشته، و فرح پهلوی که در نقش همسر شاه در دیکتاتوری نظام سهیم بوده با تفاهم سخن می گوید و می نویسد که از وقتی که خبر خودکشی علیرضا پهلوی را شنیده تا زمانی که تسلیت نامه به خانواده دردمند پهلوی ننوشته، دمی از فکر دردی که بازماندگان این جوان از یک چنین دردی می کشند در امان نبوده است. گوئی فرح پهلوی تنها مادر داغ دیده این جهان است. همچنین علامه زاده از شنیدن نام «دادرس شکنجه گر» به شعف می آید و او را به دیدن تئاترش دعوت می کند و برایش بلیط کنار می گذارد. او حتی تا آنجا پیش می رود که در باره اکبر گنجی، پاسدار شکنجه-گر جمهوری اسلامی و قاتل مردم کردستان هم دست به تبلیغ می زند و در رابطه با اعتصاب غذای او در زندان ِ همپالگی های دوران سرکوبگری اش می گوید؛ «کاش هر یک از ما کمی هم گنجی بودیم.»
علامه زاده در رابطه با دادرس، خطاب به مردی از آشنایان این شکنجه گر که از علامه زاده در باره شکنجه شدن در زمان شاه می پرسد چنین نوشته است: 
«گفتم این نیست که شکنجه نبوده، ولی اغراق هم در این زمینه کم نشده است. شاید همین پاسخ او را واداشت که پس از چند دقیقه مقدمه چینی بگوید که با سروان دادرس آشنا ست و گه گاه همدیگر را می بینند. من که گوئی پس از این همه سال گمشده ای را یافته باشم گفتم سلام مرا حتما به او برساند. گفت بارها از سروان دادرس شنیده است که هر وقت نام مرا به مناسبت فیلم هایم می شنود یا تصویرم را در تلویزیون می بیند از این که در آن ماجرا بی دلیل برایم گرفتاری پیش آمده بود ناراحت می شود. [...] این گذشت تا همین سه چهار سال پیش که برای اجرای نمایش «مصدق» در لوس آنجلس بودم دوباره همان آقای میان سال [که طبعاً علامه زاده باید حدس زده باشد که او هم ساواکی و یا سلطنت طلب است] را اتفاقی در پارکینگ عمومی یک کافه دیدم. جلو آمد و دیدار اولمان را به یاد آورد. گفت این روزها که رادیو و تلویزیون های ایرانی مرتب از شما و نمایش مصدق حرف می زنند سروان دادرس مرتب به یاد شما ست. گفتم سلام مجدد مرا به او برساند و بگوید اگر میل دارد نمایش را ببیند برایش بلیط کنار می گذارم. شماره تلفن دستی (که البته مال یکی از دوستانم بود که موقتا در اختیار داشتم) را هم دادم تا بتواند تماس بگیرد. حدود یک هفته بعد پیامی در تلفن دستی دوستم بود، از سروان دادرس که می گفت به دلیل بستری بودن همسرش در بیمارستان نتوانسته قبلا تماس بگیرد. و خوشحال می شود اگر به او زنگ بزنم. ص ۹۰.
علامه زاده به جای این که وقتی از این شکنجه گر که ما و صدها مبارز دیگر را شکنجه کرده و پای چوبه اعدام فرستاده، یعنی این قاتل خسرو گلسرخی، کرامت دانشیان و حمید اشرف و ده ها تن دیگر و شکنجه گر صدها زندانی نشان و شماره تلفن به دست می آورد، از او شکایت کند و او را به جرم جنایت هایش به دادگاه بکشاند، به دیدن تئاتر دعوتش می کند و برایش بلیط کنار می گذارد و در پی این است که اگر وقت کند و مشغولیت فکریش اجازه بدهد به او تلفن بزند. (در باره دیداری که علامه زاده با دادرس داشته و او بر روی صندلی چرخداربوده، نکات دیگری هست که اگر لازم شد می-نویسم. علامه زاده این مطلب را لاپوشانی کرده است). دادرس کسی ست که به خاطر رهبری حمله ساواک به محل کنفرانس چریک ها در خانه فرودگاه مهرآباد ضمن این که موفق شد حمید اشرف و یاران او را به قتل برساند خودش نیز آسیب دید و برای همه عمر بر صندلی چرخدار قرار گرفت. 
واقعا چه دنیای شگفت آوری شده است. بی اختیار یاد ترانه اردلان سرفراز افتاده ام که می سراید:
«با یاد عزیزانم، این بام پریشانم، با زخم تن و جانم، می آیم و گریانم.»
علامه زاده در پایان کتابش نه تنها در رابطه با آن پرونده، بلکه اصولاً در رابطه با مسئله زندانی سیاسی بودن، دیگر نمی خواهد از او به عنوان زندانی سیاسی سابق نام ببرند. او می خواهد فقط او را نویسنده و هنرمند بدانند. این اشکال ندارد، حق او ست، ولی توضیح نمی-دهد که نویسنده و هنرمندی که زندانی سیاسی سابق بوده است چه بدی ای دارد. 
من امیدوارم رضا علامه زاده در زندگی اش موفق باشد، ولی دیگر برای پیشرفت نیازی به این پیدا نکند که از «رفقا»ی پیشین مایه بگدارد. 
آوریل 2012
                                                                         * * *

                                  چشمی بر سیاست "راست" دستی بر چشم چپ
                                                                                          طیفور بطحائی

اخیرا کتابی منتشر شده‌ است با نام "دستی در هنر، چشمی بر‌ سیاست" که‌ البته‌ با توجه‌ به‌ محتوای آن می‌بایست نام‌گذاری به صورت بالا باشد.
کتاب، خاطرات زندان آقای رضا علامه‌زاده است.‌ نزدیک به‌ ده‌ صفحه‌ از ٩٠ صفحه‌ فصل اول کتاب، نگاه‌ ایشان است به‌ چگونگی شکل گرفتن طرح "گروگان گیری ملکه‌ (سابق)" در سال ٥٢ برای آزادی زندانیان سیاسی. بقیه‌ کتاب راست و ناراست داستان و نقل داستان‌هایی است که‌ این روزها "مطاعی است که‌ بر هر سربازاری هست".
من اصولا به‌ فردیت کسی برخورد نمی کنم و خاطراتش را تا آن‌جا که‌ به‌ این فردیت مربوط است به‌ چالش نمی‌کشم. حق هر کس است که‌ به‌ هر شیوه‌ای که‌ دلش می‌خواهد خود را تصویر و تفسیر کند. اما آن‌جا که‌ خاطره‌ نویس وارد دایره‌ فردیت من می‌شود – به‌ ویژه‌ زمانی که‌ به‌ اتهام و ناسزا متوسل شود- حق خود می‌دانم در مقام پاسخگویی برآیم. گرچه‌ متاسفم از این ناچاری دشمن شاد کن.
آقای علامه‌زاده‌ در بازگویی داستان، کوشش کرده‌ است هم کتاب "من یک شورشی هستم" عباس سماکار را نقد کند و آن‌را "فیلمنامه‌ بچگانه‌ چریکی" و نویسنده‌اش را ساده‌ لوح و زود باور بخواند و هم مرا موجب بوجود آمدن آن چیزی بداند که‌ او آن‌را فاجعه‌ و تراژدی می‌خواند و معتقد است که‌ "زندگی بسیاری در این میانه‌ نابود یا دستکم دگرگون شد. (ص ٢٢) زندگی مرا دگرگون کرد(ص٢٣). او در تمام طول کتاب با کمک از شیوه‌ داستان نویسی‌اش، نحوه‌ دستگیری و دادگاه‌ و زندان را به‌ شکلی که‌ دلسوزی خواننده‌ را جلب کند، روایت کرده‌ است.
او خود به‌ نقل از سایت اینترنتی "ایران سرزمین مادری من" جمع بندی کل ماجرا را آورده‌ است که‌ تا حدودی می‌تواند مورد قبول من هم باشد. (ص ٤١-٤٣) اما آقای علامه‌زاده‌ در صفحات قبل و بعد به‌ این بسنده‌ نمی‌کند و می‌خواهد طیفور را با چوب اتهام "انقلابی نمایی، دروغ و خالی بندی بزند و در این رابطه‌ به‌ قول خودش، از تناقضات کتاب سماکار کمک می‌گیرد. مثلا ماجرای انفجار آنتن تلویزیون شیراز را پیش می‌کشد بدون این که‌ آن قسمت از نوشته‌ سماکار را نقل کند که‌ این ماجرا اصلا در بازجویی‌ها گفته‌ نشد و تنها در کتاب خاطرات سماکار آمده‌ است. و طرح آن در دادگاه‌ تخیلی آقای علامه‌زاده‌ که‌ چند بار به‌ آن اشاره‌ می‌کند را، ‌ نه‌ تنها من، بلکه‌ هیچکدام از شرکت کنندگانی که‌ او نام می‌برد، نه‌ به‌ یاد می‌آورند و نه‌ تایید می‌کنند که‌ در زندان توسط آن‌ها این دادگاه تشکیل شده‌ باشد. که‌ البته‌ بکلی ساختگی است و سناریویی است برای جلوه‌های کتاب. هر زندانی می‌داند، چیزی را که‌ در بازجویی نگفته‌ به‌ هیج روی در هیچ زندان دیگری نخواهد گفت، آن هم در مقابل کسانی که‌ ندامت کرده‌اند. پس کل داستان بی پایه‌ است. گویا آن‌ها مرا به‌ اقرار وا داشته‌اند. تنها چیزی که‌ به‌ یاد دارم این است: زمانی که‌ من دیگر نمی‌خواستم با نادمینی مثل جمشیدی سر یک سفره‌ بنشینم و به‌ سفره‌ عمومی کمون پیوستم. علامه‌زاده‌ با عصبانیت به‌ من گفت: تو ما را به‌ این‌جا آوردی، حالا خودت را از ما جدا می‌کنی؟ گفتم من فکر می‌کنم و امیدوارم که‌ شما به‌خاطر تفکر و ایدئولوژی و مبارزه‌ خودتان به‌ این‌جا آمده‌ باشید، نه‌ اینکه‌ من شما را آورده‌ باشم. این حرف آن روز علامه‌زاده‌ شیرازه‌ کل این کتاب خاطراتش هم هست. لذا بگذارید ابتدا داستان را به‌ شیوه‌ خود کتاب و با کلمات خود آقای علامه‌زاده‌ بازگو کنم، که‌ البته‌ او برای فرار از تصویر واقعیت، از کنار هم قرار دادن آن‌ها خودداری کرده‌ و بسیار پراکنده‌ نوشته‌ است.
کارگردان جوانی به‌ نام رضا علامه‌زاده‌ از خبر حکم اعدام دوستش "داود ایوز محمدی" برمی آشوبد. این خبر "مرا برای مدتی دیوانه‌ کرد. واقعا دیوانه‌، نه‌ اصطلاحا" ..." همان روز در خانه‌ فکری به‌ ذهنم خطور کرد که‌ نطفه‌ی "سوء قصد به‌ خاندان سلطنت" را باخود داشت. با خود اندیشیدم حالا که‌ قرار است در مراسم پایانی جشنواره‌ جایی که‌ همه‌ خبرنگاران و میهمانان خارجی حضور دارند به‌ روی صحنه‌ فرا خوانده‌ شوم، چه‌ باشکوه‌ خواهد بود (تاکید از من است) از این فرصت استفاده‌ کنم و متن از قبل آماده‌ شده‌ای را در دفاع از زندانیان سیاسی و اعتراض به‌ شکنجه‌ بخوانم. دستگیر هم شدم، شدم. (ص٣٠) یکی دو روز بعد در دیدار با عباس "فکر هیجان انگیز تازه‌ام را با او در میان گذاشتم. سخت تکان خورد و به‌ فکر فرو رفت" (ص٣١) در ادامه‍ی‌ گفتگو، عباس به‌ عنوان فیلمبردار ماجرا در نظر گرفته‌ می‌شود. و "اما حالا با داشتن امکانی بدین بزرگی و استثنایی، آیا بهتر نبود که‌ به‌ جای صرف افشاگری دست به‌ عملی موثرتر می زدیم؟ به‌ جای دفاع لفظی از زندانیان سیاسی بهتر نبود برای آزادیشان تلاش می‌کردیم؟ این فکر که‌ من بتوانم انسان‌های شریفی مثل داود را از زندان برهانم سرمستم کرد. در نهایت پیشنهاد من به‌ عباس به‌ این‌جا رسید که‌ بهتر است به‌ جای هر کار دیگری از این فرصت طلایی برای گروگان گرفتن فرح پهلوی و درخواست آزادی تعدادی از زندانیان سیاسی بهره‌ بگیریم. اما بلافاصله‌ با این پرسش روبرو شدیم که‌ اسلحه‌ از کجا بیاوریم، می‌دانستیم گروگان گیری بدون اسلحه‌ بی‌معناست (ص٣١) اما قهرمان پیشنهاد کننده‌ چنان به‌ خود و فیلمبرداریش مشغول می‌شود که‌ به‌ روستای هزار جریب می رود که "همه‌ چیز فراموشم شد." (تاکیدها از من است)
زمینه‌ این انقلابی نمایی و خالی بندی (کلمات خود علامه‌زاده‌ است در مورد دیگران) از مدت‌ها پیش در صحبت از ترور نیکخواه‌ وجود دارد "چند روز بعد رضا تغییر عقیده‌ داد و گفت "ما که‌ دستمان به‌ آدم‌های بالاتر از نیخواه‌ می‌رسد، چرا او را بزنیم؟" (از کتاب من یک شورشی هستم)
اما این بار علیرغم تصور آقای علامه‌زاده‌ "حرف‌های خطرناک" جدی گرفته‌ می‌شود. عباس برای تهیه‌ اسلحه‌ به‌ هر دری می‌زند و به‌ طیفور مراجعه‌ می‌کند. طیفور موضوع را با کرامت در میان می‌گذارد [کرامت مسلح بود، حتی ما با هم آنرا روغن کاری کرده‌ بودیم. اما چون در هنگام دستگیری آن‌را با خود نداشت، نه‌ او و نه‌ من در بازجویی از آن حرفی نزدیم. آن اسلحه‌ به‌ دادگاه‌ نیامد.] طرح جدیتر می‌شود و می‌بایست کسان بیشتری در طرح باشند و طبیعتا اسلحه‌ بیشتری لازم بود. (جزئیات را عباس به‌ تفصیل نوشته‌ است) کرامت به‌ امیر، سومین عضو از چهار نفرمرکزیت گروه‌(که‌ ساوکی بوده‌ و خود را رابط چریک‌ها قلمداد می‌کرده - طبیعتا نه‌ من و نه‌ کرامت نمی‌دانستیم‌) مراجعه‌ می‌کند. 
پیشنهاد دهنده‌ (علامه‌زاده‌) در جواب گزارش عباس به‌ او، می‌گوید: "من نمی‌دانم تو در چه‌ گروهی فعالیت می‌کنی و این گروه‌ چقدر امکان اسلحه‌ دارد... ولی من چون به‌ تو اطمینان دارم... برو ببین چه‌ می‌کنی" (ص٢٦ من یک شورشی) در مراجعه‌ بعدی عباس باز هم علامه‌زاده‌ می‌گوید "عباس جان ریش و قیچی دست خودت.( همانجا ص ٢٦)
بقیه‌ داستان را می‌دانیم، طرح و اسامی توسط امیر به‌ ساواک داده‌ می‌شود و قول دادن اسلحه‌ از طرف او به‌ گروه‌ می‌آید، رمز را شکوه‌ چاپ می‌کند و همان روز چون جمشیدی برای گرفتن اسلحه‌ سر قرار نمی‌رود، من در حال سوار شدن به‌ اتوبوس شیراز- تهران دستگیر می‌شوم. 
جدی شدن طرح در ذهن و اندیشه‌ علامه‌زاده‌ نبوده‌ است، به‌ همین جهت شکه‌ می‌شود و مدام تکرار می‌کند ما فقط حرف زده‌ بودیم، در این کتاب و در هیچ یک از دیگر کارهای او ندیده‌ام، بگوید که‌ اگر این (به‌ قول او) گشادبازی‌ها نمی‌شد، ما موفق می‌شدیم. همیشه‌ می‌گوید، اگر چنین نمی‌شد ما به‌ زندان نمی رفتیم. عامیانه‌اش این است (بابا ما یک حرفی زدیم شما چرا باور کردید و ما را توی هچل انداختید!)
بر اساس اعترافات کتاب، می‌بینیم، گذشته‌ از همه‌ اتفاقات دیگر حول این پرونده‌، مانند وصل شدن گروه‌ گلسرخی و رفقایشان توسط شکوه‌، تا آن‌جا که‌ به‌ آقای علامه‌زاده‌ موبوط است، احساسات نپخته‌ ایشان شروع ماجراست. ایشان پیشنهاد دهنده‌ و بانی ماجرایی بودند که‌ "زندگیشان را دگرگون کرده‌ است" و البته‌ ٣٣ سال است (لااقل از زندان به‌ بعد) موهبت این دگرگونی ایشان را به‌ چهره‌ سرشناس تبدیل کرده‌ و از مزایای آن بهره‌مند شده‌اند. حال چرا با آشفته‌ کردن موضوع به‌ برائت از خود می‌پردازد و با طیفور و عباس به‌ نام واقعگرایی و حقیقت جویی تسویه‌ حساب می‌کند; برای من یکی ناروشن است. من که‌ نخست وزیر نشده‌ام که‌ بخواهد با مثلا افشاگری از منزلتم بکاهد. من بعد از زندان آنقدر مبارزه‌ در پرونده‌ام دارم که‌ برای شناساییم احتیاج به‌ بازگشتن به‌ آن پرونده‌ نداشته‌ باشم.
آیا آقای علامه‌زاده‌ برای فرا فکنی آن جمله‌ای که‌ در دادگاه‌ گفت: " اطمینان دارم علیاحضرت شهبانو با توجهی که‌ به‌ جامعه‌ هنری کشور دارند، با پی بردن به‌ بی‌گناهی من نخواهند گذاشت ظلمی متوجه‌ من و خانواده‌ام شود" و خود می‌گوید " ازهمان روز در سی وهفت سال پیش که‌ در اتاق بازجویی آن را بر کاغذ آوردم تا همین چند لحظه‌ پیش... مثل بختکی موذی و سمچ ذهنم را ترک نکرده‌ است" (ص ٨٣) و تقصیر آن را به‌ گردن دیگران انداختن، دست به‌ نوشتن این مثلا خاطرات زده‌ است؟ اگر چنین است بگذاریم آسوده‌ باشد و به‌ گردن بگیریم، تا او در این هنگامه‌ پیری از این رنج رهایی یابد. 
اما شواهد دیگری وجود دارد که‌ این پشیمانی از گذشته‌ تنها موردی نیست که‌ ذهن ایشان را مشغول کرده‌ است، بلکه‌ گرایشی است سیاسی (شاید هم روانی- در زمینه‌ خودپسندی و مطرح بودن) که‌ او را وا می‌دارد که‌ گرایشات چپ (از نوع فداییان اکثریت) گذشته‌ را رها کرده‌، اول به‌ مصدقی‌ها و ملی چی‌‌های رنگارنگ روی آورد و سپس درمرگ علیرضا پهلوی "شب خوابش نبرد و به‌ مادر داغدیده‌اش" نامه‌ بنویسد و برایش " آرزوی شکیبایی " کند و اضافه‌ بنماید که‌ "دلم هرگز به‌ من دروغ نگفته‌ است. منطق و استدلال و احتیاج چرا؟ پس آنچه‌ دلم، تا با بازماندگان رنجدیده‌ی علیرضا پهلوی در میان نگذارد راضی نمی‌شود" (نگا،‌ سایت از دور برآتش، نامه‌ علامه‌ زاده‌ به‌ ملکه‌ ) آیا این ادامه‌ همان جمله‌ دادگاه‌ در باره فرح پهلوی نیست؟ آیا هیچگاه‌ برای مادران داغدیده‌ اعدامیان زندان‌های جمهوری اسلامی نامه‌ای نوشته است؟
در نهایت کتاب پر است از چهره‌های خوب و مهربان ساواکی‌ها و افسران شهربانی و... دلتنگی برای سربازجوی (گمشده‌ او، سروان آیرملو) شلاق زن اوین. و چهره‌های بد زندانی سیاسی.
آقای علامه‌زاده‌ برای قرارگرفتن در کنار آیرملوها و امثال میرفطوس‌ شدن (که‌ حق فردی او ست) لازم نبود هم زندانی‌های سابقش را زیر ضرب بگیرد. آن‌هایی که‌ امروز برای او کف می‌زنند، از بغض عمر است، فردا پرونده‌ اش را به‌ رخش خواهند کشید. به‌ گفته‌ حمید اشرف: اگر در این سو هستید، سردار خلقید، اگر به‌ آنسو رفتید، آبدارچی از این دست فراوان دارند.                                  
                                                                   * * *
                              نوشته ای از رضا علامه زاده در مورد مرگ علیرضا پهلوی
                                                عرق شرم بر پیشانی‌ام 


خبر مرگ "رهبر کبیر خلق کره شمالی"، بر عکس خبر مرگ دیکتاتورهای دیگر، صدام حسین و قذافی، خبر دستپاچه کننده‌ای است؛ یعنی برای من، که یک روز (البته یک روز به معنای سال‌ها!) خیال می‌کردم جنبش کمونیستی راه رهائی انسان‌هاست.
حالا مرگ "کیم جونگ-ایل"، خبر مرگش (!)، آنقدر دستپاچه کننده نیست که خبر جانشین شدن پسر تُپل‌اش "کیم جونک-اون"، که بی‌شباهت به "احمد شاه" خودمان وقتی به سلطنت رسید نیست، هست (جمله کمی ملغلق شد از بس این خبر دستپاچه‌ام کرد!).
دل‌ها هرگز دروغ نمی‌گویند(در سوگ علیرضا پهلوی)
از دیشب که خبر خودکشی علیرضا پهلوی را شنیدم تا این لحظه که دارم این یادداشت را می‌نویسم دمی از فکر دردی که بازماندگان این جوان از یک چنین فاجعه‌ای می‌کشند در امان نبوده‌ام. من خود دردِ مرگ برادر و خواهر کشیده‌ام و حال و روز امروز برادر و خواهر او را با تمام وجود درک می‌کنم. درکِ دردِ جانکاهِ مادر داغدیده‌اش اما از توان درک من بیرون است. جز اینکه برای ایشان آرزوی شکیبائی کنم جمله دیگری بر قلمم جاری نمی‌شود.

دیری است بر این باورم که دلم هرگز به من دروغ نگفته است. منطق و استدلال و احتجاج، چرا. بارها از طریق منطق و استدلال و احتجاج به کجراهه رفته‌ام. دلم اما هرگز ندای غلط به ذهنم نداده است. و حالا این دلِ من است که قلم به دست گرفته و دارد بی‌توجه به افتراق فکری و سیاسی من با خانواده‌ی دردمند پهلوی، با مادری که امروز در سوگ پسر جوانش نشسته همدردی می‌کند. این دل البته از طرفداران پادشاهی توقع همنوائی ندارد چرا که من همچنان بر این باورم که انحراف محمدرضا شاه در سرنگونی دولت ملی مصدق و استقرار دیکتاتوری فردی‌اش آغاز انحرافی بزرگ در تاریخ معاصر ایران بود (و من همین معنا را در فیلم "شب بعد از انقلاب" و نمایش "مصدق" به صراحت بازگفته‌ام). 
پس آنچه دلم، تا با بازماندگان رنجدیده‌ی علیرضا پهلوی در میان نگذارد راضی نمی شود، به سادگی این است: هر که هستم مرا به عنوان یک هموطن ایرانی در غم سنگینی که امروز بر شانه دارید سهیم بدانید. 
ابتکار روزنامه صبح ایران
نسخه شماره ۱۴۱۸ - ۱۳۸۷/۱۲/۰۴ -۴ اسفند ۱۳۸۷ - ۲۶ صفر ۱۴۳۰- ۲۲ فوریه ۲۰۰۹ - سال پنجم

واکنش احسان نراقی به شایعه زنده بودن خسرو گلسرخی!

ادامه دارد..


هیچ نظری موجود نیست: