۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

(بشنوید) تصادف

"جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بی تابی 

می کنی؟ مگر من به قول شیرازیها گل "هُـم هُـم" هستم که از 

دوری ام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه می کنی؟ صبر


داشته باش. مگر من چه تحفه ی نطنزی هستم و بودم که تو 

چنین 

از رفتن من نگران شده ای و بی خود خیالت را ناراحت می کنی. 

برای چه چیز من دلت تنگ شده؟ برای شلختگی ام؟ برای 

کدبانوگری هایم! بی خود زندگی را به خودت حرام نکن. چشم به 


هم بزنی یک سال سر آمده است. یادت باشد که من می خواهم 


وقتی آمدم تو را سالم و چاق و چلّه ببینم."

هیچ نظری موجود نیست: