۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

مرزهای ناشناخته مرگ و زندگی
بهروز ستوده

این روزها مصادف است با سالروز فاجعه کشتارزندانیان سیاسی درتابستان ۱۳۶۷، در موردکشتارفجیع ۶۷ که به مثابه نقطه اوج تصفیه خونین و نسل کشی دگراندیشان ایران دردهه ۱۳۶۰ محسوب میگردد، گرچه تاکنون کتابها و مقالات زیادی به رشته تحریر درآمده است،اما ازآنجائی که عاملان وآمران آن جنایات ۲۷ سال است که سعی درانکارآن جنایت بزرگ دارند وحتی کوچکترین تجمع دادخواهانه خانواده ها و بازماندگان قربانیان را سرکوب میکنند، نوشته های و گفته های شاهدان جنایت، یعنی کسانی که درصف های طویل مرگ قرارداشتند تا گماشته های خمینی با چند سئوال وجواب مختصرمرگ وزندگی شان را رقم زنندازاهمیت ویژه ای برخورداراست. 
دکتر جعفر یعقوبی که خود یکی از شاهدان زنده کشتار ۶۷ است، اخیراً خاطرات و مشاهدات خویش را در زندانهای جمهوری اسلامی، دریک مجموعه دوجلدی با عنوان"مرزهای ناشناخته مرگ وزندگی"برشته تحریر درآورده است.اوچند سال پیش (سال ۱۳۹۰)همین خاطرات را به زبان انگلیسی درکتابی با عنوان"let us water the flowers بگذارید گلها را آب دهیم" درامریکا منتشر کرده است تا ازاین طریق افکارعمومی جهان را با هولوکاست ایران، که درهاله ای ازگمنامی و بی خبری قرار گرفته است آگاه سازد و به وجدانهای بیداردرسرتاسر جهان نشان دهد که دردهه ۱۳۶۷بردگراندیشان ایران درقتلگاههای جمهوری اسلامی چه رفته است، وخمینی چگونه پس ازادامه هشت سال جنگ ویرانگربا عراق و ناکام ماندن درفتح کربلا وفلسطین وصدورانقلاب اسلامی اش به کشورهای خاورمیانه، با یک دستخط چندسطری فرمان اعدام چندهزار زندانی سیاسی(هنوزآماردقیقی ازاعدام شدگان دهه ۶۰ وکشتار۶۷ در دست نیست)را صادرنمود، زندانیانی که پیش ازآن دردادگاههای شرعی حکومت اسلامی محکوم به زندان شده بودند، ومشغول سپری کردن دوران محکومیت خود بودند وحتی برخی ازآنان محکومیت شان به اتمام رسیده ومنتظر آزادی بودند.
برای زندانیان سیاسی دهه ۶۰ وآنان که درتابستان ۶۷ درمقابل آخوندهای شیاد و شروری با عنوان جعلی قاضی شرع قرارمیگرفتند تا درعرض چند دقیقه درمورد مرگ وزندگی شان حکم صادر شود، براستی که مرزهای مرگ و زندگی ناشناخته بود، اما برای گماشته های جلاد خمینی که درهیأت قضات شرع و براساس پاسخ آری یا خیرزندانیان سیاسی، حکم مرگ صادرمیکردند،مرزهای مرگ وزندگی کاملاً مشخص بود، قضات شرع خمینی بخوبی میدانستند که یک آری گفتن و یک خیرگفتن زندانی است که میبایستی مرگ و زندگی زندانی را تعیین کند، وچه بسا که اگرجعفریعقوبی وسایرشاهدان جنایت که ازلابلای ماشین کشتارخمینی جان به در برده اند،ازماجرای"هیأت مرگ" و اعدام یاران زندانی خود آگاه نشده بودند و جواب مناسبی به سئوال هیأت مرگ نمیدادند، این شاهدان جنایت نیزامروزه درمیان ما نبودند که بگویند وبنویسند که در دهه شصت و کشتار۶۷ بر هزاران زندانی سیاسی چه گذشته بود، چرا که دردستگاه تفتیش عقایدحکومت نوبنیادفقیه که امام خون ریزش، جواز"قضاوت" وصدورحکم مرگ را بدست هرآخوندبی سروپا وشروری داده بود، تنها مرزشناخته شده برای انجام رسالت نسل کشی هزاران دگراندیشی که با صفت "مفسد وملحد ومنافق"توصیف میشدند، مرزمرگ بود و دیگرهیچ.
از یاد نباید برد که وقتی ازکشتارزندانیان سیاسی درسال ۶۷ بعنوان جنایت علیه بشریت یاد میشود، این به معنی فراموش کردن انبوه جنایاتی که حکومت نوبنیاد اسلامی درسالهای پیش ازآن مرتکب شده است نمیباشد. راست این است که آدمکشی سیستماتیک باندخمینی ازهمان روزهای نخست قدرت گیری دارودسته های فاشیست مذهبی واعدام های پشت بام محل اقامت رهبر انقلاب اسلامی آغازشد، ودرفاصله زمانی سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۷ درایران هزاران انسان بیگناه با اتهامات واهی مفسدفی الارض،ضدانقلاب،باغی،ملحد،منافق،محارب وغیره وغیره به جوخه های اعدام سپرده شدند. وآنچه که درآن سالها بردهها هزارزن ومرد آزادیخواه ایرانی درشکنجه گاههای جمهوری اسلامی گذشته است، هریک داستانی است غم انگیز که در بسیاری موارد آن داستانها بدون اینکه کسی ازآن مطلع شود به زیرخاک رفته اند. وآن دسته ازشاهدان جنایت که نگارش وقایع آن سالهای سیاه را با هدف دادخواهی و جلوگیری ازتکرارجنایت ، وظیفه اخلاقی خودقرارداده اند، کاری بس ارزشمند انجام داده و میدهند.
دکتر جعفر یعقوبی شاهد کشتار ۶۷ و نویسنده کتاب "مرزهای ناشناخته مرگ و زندگی"، با شرح وقایع دهه شصت و سرانجام نقطه اوج جنایتکاری حکومت اسلامی در تابستان ۶۷، خواننده کتاب را از لحظه دستگیری اش به آن سالهای سیاه میبرد و با دقت و صداقت، فضای خوف انگیز زندان جمهوری اسلامی را دردهه شصت برای خواننده کتاب ترسیم میکند. جعفریعقوبی به هنگام شرح وقایع زندان، فقط به شرح درد ورنجی که برخودش رفته است بسنده نمیکند، بلکه تا آنجا که اطلاع موثق دارد، ازآنچه  که برهمبندان ودوستانش درزندان رفته است نیز مینویسد، تا ازاین طریق نقبی به وقایع گذشته  وگوشه هائی اززندان که خود درآنجا حضور نداشته است بزندوافق وسیع تری راازفضای زندانهای دهه شصت که درحقیقت قتلگاه هزاران دگراندیش ایرانی بوده است ترسیم نماید. 
درجلد اول "مرزهای ناشناخته مرگ وزندگی"که شامل شش فصل و چهارصد صفحه میباشد، آنجا که نویسنده کتاب اززبان یکی دوستانش مینویسد، چنین میخوانیم :
"دوباره درعید نوروزسال ۶۳، جمشید سپهوند را درزیرزمین بند ۲۰۹ شلاق زدند و به زنجیر کشیدند. یادم نمیرود که اودراین باره ماجرا را اینگونه تعریف میکرد: تا پانزدهم فرودین مراسرپا به زنجیر کشیدند. کم کم سرتاسر ازپا تا کمرم بادکرد، طوری که هرکدام به نظرم صد کیلووزن داشتند، کاملاً بی حال بودم و احساس میکردم پاهایم به بدنم وصل نیستند. در همین روزها، درزیرزمین بند۲۰۹ مادر و فرزندی را هم چشم بسته در همان راهرو نگه میداشتند، پدربچه ظاهراً زیربازجوئی و شکنجه بود، ومادربیچاره سعی میکرد فرزندش صدای ضجه وفریاد پدرش را نشنود واحیاناً نشناسد. پس ازمدتی این بچه بالاخره چشم بندش را درآورد وراه افتاد، ابتدا فقط دوروبر خودشان را بررسی میکرد واین طرف وآن طرف میرفت. پاسدارنگهبان هرازگاهی اورا دعوا میکرد وپیش مادرش میبرد وهردو را تهدید مینمود. اما تا پاسدار سرش گرم بود این بچه دوباره راه میافتاد. پس از مدتی بالاخره او به سراغ من آمد، با آنکه شدیداً بی حال بودم ولی دیدن این بچه اززیرچشم بند به من روحیه عجیبی میداد. او به من نزدیک شد، و پس ازکمی تماشا ازروی کنجکاوی انگشتی به پاهای بادکرده من زد، من تقریباً احساسی درپاهای خودم نداشتم، وبویژه اثردست های لطیف این بچه را ابداً نمی فهمیدم. اوازمن پرسید که چرا مرا آویزان کرده اند، وچرا پاهایم آن طوری هستند؟ بعد هم گفت که پدرش هم همانجاست ولی بعد ازآمدن به اینجا او را ندیده است.سئوالات دیگری هم ازمن کرد و کمی با من گپ زد ورفت. چندساعت بعد او و مادرش را از آنجا بردند، نمیدانم پدرش کی بود و برسرش چه آمد؟ "
همچنین درمرزمرگ و تبهکاری که برای گماشته های خمینی کاملاً شناخته شده بود، و آنان برای درهم شکستن جسم وروح زندانیان سیاسی، پاسدارآن مرزبودند، براه انداختن پدیده نفرت انگیزی بنام "توابین" وآنان را مانند گرگهای درنده به جان زندانیان انداختن، یکی دیگرازسیاست های ضد انسانی حکومت اسلامی بوده است برای اعمال تشدید فشارجسمی و روحی بر زندانیان سیاسی در آن دوران، سیاستی که فقط میتوانسته است ازمغزهای بیمار و داعش گونه لاجوردی ها و حاج داوود های جمهوری اسلامی تراوش کند. ودرکتاب"مرزهای ناشناخته مرگ وزندگی" آنجا که نویسنده کتاب ازنخستین تجربه حضور اجباری اش درحسینیه اوین مینویسد، چنین میخوانیم:
"روزعید فطر،اولین نهاربعد ازرمضان را با خیال راحت خوردیم، ناگهان دستگاه بلندگوی آموزشگاه (قسمتی اززندان اوین) به کار افتاد وگوینده اعلام کرد: تمامی زندانیان سالن ۳آماده شوند برای رفتن به حسینیه ، اززندانیان قدیمی پرسیدم فکرمیکنیدچه خبرشده که میخواهند همه ما را به حسینیه ببرند؟یکی از آنها گفت احتمالاً چیز مهمی نیست،احتمالاًمصاحبه یا سخنرانی ویا برنامه ای ازاین قبیل برایمان تدارک دیده اند. بعد ازظهرحدود ساعت سه،همه زندانیان سالن را اطاق به اطاق به حسینیه بردند.
وقتی که وارد حسینیه شدیم، دستوردادندکه چشم بندها را برداریم. سالن حسینیه تماماً تزئین شده و تقریباً پراز زندانی بود، دریک سوم طرف راست وجلوی سالن، زندانیان زن نشسته بودند که همگی سرتاپا پوشیده درچادرهای مشکی بودند، دوسوم طرف چپ سالن هم پراز زندانیان مرد بود. ما کفارسالن سه را درردیف های آخردر پشت زندانیان مرد نشاندند. پشت ما درته سالن هم یک سری از پاسدارهای زندان کشیک ایستاده بودند.هم درصف های زن ها و هم در صف های مردها، زندانیان را با ترتیب وهدف خاصی نشانده بودند،درصف های جلوترزندانیان تواب اصلی، در صف های میانی زندانیان به اصطلاح توبه تاکتیکی و منفعل، ودر صف های آخرهم زندانیان سرموضعی و"کفار"را قرار داده بودند.این نظم وترتیب آگانه وعمدی بود تا تواب های اصلی و احیاناً توبه تاکتیکی ومنفعلین که شاید بیش ازنصف سالن را پر میکردند، با فرستادن صلوات ودادن شعارو غیره برنامه ها را همراهی کنند. درضمن دوربین های فیلم برداری هم جلو سالن طوری مستقرکرده بودندکه بتوانند ازفیلم استفاده تبلیغی بکنند،یعنی در اخبارروزعیدفطربه مردم نشان دهندکه تمامی زندانیان اوین در این جشن با زندانبان ها همراه بودند. ازوجودزندانیان سرموضع زن ومرد هم که نه شعاری میدادند ونه صلواتی میفرستادند، در نیمه انتهائی سالن حسینیه بعنوان سیاهی لشکراستفاده میکردند، یکساعت میشد که درحسینیه نشسته بودیم ولی هنوزخبری از مراسم وبرنامه نبود...من از این فرصت استفاده کردم وازمنصور(یکی ازهمبندی ها) در موردخاطره هایش ازحسینیه اوین درسالهای خونین پیش پرسیدم. اوازسالهای ۶۰-۶۲ چنین تعریف میکرد:"اسدالله لاجوردی در این سالها معرکه گردان اصلی برنامه های حسینیه بود، وقتی به هر دلیلی او حضور نداشت فردی بنام مجید قدوسی گرداننده میشد. گروهی از تواب های بسیار خطرناک و بی رحم هم همیشه آنها را در این برنامه ها همراهی میکردند. آنها با دادن شعارهای تندی علیه گروههای سیاسی و زندانیان سرموضعی، یا بقول خودشان منافقین و محاربین ومرتدین، زندانیان داخل حسینیه را که درآن سالها اغلب تواب و تواب تاکتیکی و نادم و منفعل بودند، تحریک و تهییج میکردند، اینها هم صلوات و شعار میدادند و زندانیان سرموضعی و یا آنهائی که ساکت بودند را تحت فشارمیگذاشتند، و به اصطلاح افشاگری میکردند. بیشترین برنامه ها دراین دوران، مراسم های به اصطلاح مصاحبه واظهار توبه و ندامت و افشاگری بودند.در این برنامه ها معمولاً لاجوردی یا قدوسی ابتدا روی صحنه ظاهر میشدند، تعدادزیادی تواب های خطرناک و بی رحم هم در صف های جلوتراز سر وکول هم بالا میرفتندتا به لاجوردی نشان دهند که آنها از بقیه تواب تر و دوآتشه ترند.آنگاه تعدادی زندانی بیچاره، که زیرشکنجه های غیر انسانی شکسته شده یا بطور تاکتیکی عقب نشینی کرده بودند را روی صحنه میاوردند...وقتی این زندانیان بیچاره پشت میکرفن قرار میگرفتند، درد ورنج وزجر را در لرزش صدا و حرکت های دست و پا وبدن و در چهره های آنها می دیدیم وازآنهمه ضدانسانیت رنج فراوان میبردیم.
در جریان اعلام توبه و انزجارهرزندانی در روی صحنه، تواب ها با داد وبیداد و صلوات وبد وبیراه گفتن، زندانی را مورداهانت قرار میداند. گاهی هم تواب ها از لاجوردی رخصت میخواستند تا مطالبی را در مورد یک زندانی مطرح کنند، اگرلاجوردی رخصت میداد، تواب ها به نوبت در باره ی زندانی روی صحنه به اصطلاح دست به افشاگری میزدند. اغلب این تواب ها دوستان یا رفقای سابق یا هم سلولی وهمبند زندانی روی صحنه بودند، آنها از هرفرصت و وسیله ای بهره میگرفتند تا نشان دهند که اظهارتوبه ی زندانی روی صحنه، واقعی نیست، تا اینکه بتوانند در دل و در پیش لاجوردی برای خودشان جائی بهتر و نزدیکتر باز کنند. معمولاً در این موقع ها بود که صحنه های دلخراش و دردناکی بوجود میآمد. در دوره ای این برنامه های به اصطلاح مصاحبه و اعلام توبه و انزجارروزانه در حسینیه جریان داشت. معمولاًدرانتهای مراسم به اصطلاح احراز توبه ی یک زندانی، حاج آقا(لقب مورد استفاده برای لاجوردی) یا توبه زندانی را می پذیرفت و یا در اغلب موردها میگفت: شماهنوزباید روی مسائل تان کار کنیدو خودتان را از ناخالصی ها برهانید و پاک وخالص شویدو انشاالله درنوبت های بعدی توبه ای واقعی بکنید. زندانی بدبخت هم برای آنکه حقیقی بودن توبه اش را ثابت کند، مجبور به پذیرش مسائلی میشد که فکرمیکردلاجوردی و دیگران را قانع میسازد. در این موردها گاهی زندانی مطلب های غیرواقعی و ساختگی را به زبان میآورد و خود ودیگران را متهم میکرد تا شاید لاجوردی را خوش آید و قانع شود."
درفراز دیگری از کتاب "مرزهای ناشناخته مرگ وزندگی " چنین میخوانیم :
" یکی دیگراز ناراحت کننده ترین ودردناکترین شب ها هم وقتی بود که تعدادی از رهبران سازمان پیکاررا برای به اصطلاح مصاحبه  با لاجوردی روی صحنه آوردند. برخی ازآنها زیرفشارو شکنجه شکسته،همه چیز راپذیرفته، اعتراف کرده بودند، ازجمله به تجاوزکردن به زنان و دختران تحت مسئولیت خودشان، وهمچنین به فسادهای جنسی فراوان دیگری در تشکیلات. اساساً بیماری گسترده ای درذهن و باورحاکمان مسلمان موجود بود. آنها معتقد بودند که تمامی سازمانهای مخالف پٌرازروابط"نامشروع" و انحرافات جنسی هستند. بازجواغلب کادرها و رهبران مخالف را زیر فشار و شکنجه به اعتراف نمودن به فساداخلاقی، بویژه فساد جنسی و روابط نامشروع با دختران جوان و زنان تشکیلاتی، مجبور میکردند"
دیده ها و شنیده هائی که دکتر توسط جعفر یعقوبی در کتاب "مرزهای ناشناخته مرگ و زندگی" برای ثبت در تاریخ دهه خونین شصت و آگاهی نسل های آینده ایران زمین، برشته تحریر درآورده است بدون شک سند دیگری خواهد شد در دست خانواده هائی که  عزیزانشان به جرم دگراندیشی و آزادیخواهی و عدالت جوئی، در گورهای بی نام و نشان خفته اند.
درفرصتی دیگر و نوشتاری دیگر با استفاده از جلد دوم کتاب "مرزهای ناشناخته مرگ وزندگی" که بتازگی به چاپ رسیده و بزودی وارد بازار کتاب خواهد شد، به وقایع کشتار هولناک زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ خواهم پرداخت و نقاب از چهره کریه حکومت جنون و جنایت که وزیر دادگستری کنونی اش (آخوند پورمحمدی) از مجریان کشتار ۶۷ بوده است برخواهم گرفت.
یاد و خاطره تمامی زنان و مردانی که قربانی دستگاه قرون وسطائی حکومت اسلامی  شدند، گرامی باد.
ران

هیچ نظری موجود نیست: