۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

يادداشت احترام آزادی باز هم در بازارچه ی بنجل فروشی شيادان سياسی












يادداشت احترام آزادی
باز هم در بازارچه ی بنجل فروشی
شيادان سياسی

با هر روزی که بر عمر جمهوری مافيايی اسلامی اضافه می شود انواع شيادی های سياسی رونق بيشتری می يابد.
يکی از آخرين اين شيادی ها سخنان کس ديگری است که باز، مانند بسياری ديگر پيش از او، می خواهد غوره نشده مويز شود. اين طفل ابجد خوان "سياسی" قانعی فرد نام دارد.
او با کتابی "تحقيقی" که بر اساس مصاحبه هايی با پرويز ثابتی مقام سابق امنيتی و نفر دوم ساواک منتشر کرده، و عنوان آن را به تقليدی کودکانه از فرد ديگری به نام حميد شوکت «در دامگه حادثه» نهاده۱، سعی کرده در بازارچه ی شيادی سياسی حجره ای باز کند. صدای آمريکا هم به صِرف اهميت نقش پرويز ثابتی در ساواک، اما بدون توجه به وزن و ارزش سخنان اين "نويسنده" ی کتاب، شايد اولين رسانه ی پربيننده خارجی بوده که زمانی طولانی را به کتاب او، به اتهامات و سخنان عاميانه اش درباره ی دکتر محمد مصدق و شاپور بختيار، و نيز ادعای شرم آوری که ثابتی برای نخستين بار درباره ی "وجود شکنجه" ی مخالفان در دوران دولت مصدق بر زبان جاری می کند، اختصاص داده است.
گفتيم طفل ابجد خوان، اما بايد می گفتيم بيسوادی که ادعای سواد دارد و در رد ارزش ديگران از جمله بی حرمتی به مصدق ( که ضمنأ او را مانند همه ی دشمنانش "مصدق السلطنه می نامد)، و اتهاماتی بی سرو ته و مضحک به شاپور بختيار و ...، تصوير ماری را بر تخته ی سياه می کشد و به روستايی می گويد مار چنين نوشته می شود نه آنکه معلم برای شما (با ميم و الف و رِه) نوشته است. طفل ابجد خوان، زيرا برای نمايش اطلاعات خود از روزنامه نگارشهير مصری محمد حَسَنِين هِيکَل نام می برد اما تلفظ درست نام او را، که بطور افواهی(دهان به دهان) يادگرفته نمی داند، چه اگر می دانست او را حُسْنِين هيکل نمی خواند(خوانندگان می توانند به عين مصاحبه ی شفاهی رجوع کنند)؛ از اسناد وزارت خارجه ی آمريکا سخن می گويد اما بْرِژينسکی(Zbigniew Kazimierz BREZINSKI) را بِرْژينسکی(BERZINSKI Zbigniew Kazimierz)می خواند؛ اين است نمونه ی آنچه معلومات افواهی می نامند. يک ايرانی اگر الزامأ معنی "حَسَنِين" را هم نداند نمی تواند حَسَن را با حُسين اشتباه کند، بويژه وقتی پای اسم خاص يک شخصيت مهم مصر و خاورميانه در ميان است.
ابتدا اين جمله را، که مسلمأ بايد از شاهکار های نثر فارسی بشمارآورد نقل کنيم:
«مقدس سازی در تاريخ ايران در عوامفريبی چيز غريبی نيست؛ همانطور که مثلأ برای بسياری از شخصيت ها يک چيز تقدسی درست می کنند مثل مصدق السلطنه و سلک روحانيت نيز ...»
بسيار شيوا؛ بسيار فصيح و رسا؛ بخصوص در مورد اغراض گوينده و سواد فارسی او !
چنين دريای دانشي، در پايان مصاحبه اش می گويد: «اگر وقت داشته باشم در سی ثانيه (!) مسئله ی شاپور بختيار هست...»؛ و بدين ترتيب می خواهد در سی ثانيه برای شاپور بختيار پرونده ای قطور بسازد و چنانکه ديديم دکتر محمد مصدق را، که از او بعد از دکتر بختيار نام می برد، به تصور حقيرانه ی خود کوچک کند، اما علی رغم چند دقيقه ای که اين سی ثانيه اش به درازا می کشد، بلافاصله دست خود را رو می کند. نخست يکی از اتهامات او را، به عنوان مشتی نمونه ی خروار، بنگريم: از "سخنان" کسی که، بدون توجه به ارج و اعتبار سخن، در پی " اوپتيماليزه" کردن بازده آن "سی ثانيه" است، و با سرعتی ديوانه وار عباراتی از هم گسيخته و آزاد از هرگونه منطق و حتی هر قاعده ی صرف و نحو سرِ هم می کند، ادعايی کوردلانه درباره ی شاپور بختيار است، چون می گويد:
« به خواست انگليسی ها از آبادان نماينده ی مجلس ميشه...»!
شاپور بختيار چندين سال پيش آنکه معاون وزارت کار کابينه ی دوم مصدق و سپس کفيل آن وزارتخانه شود، رئيس اداره ی کارآبادان بود. به علت مناسبات بسيار گرم و صميمانه ای که با کارگران آبادان، بويژه کارگران شرکت نفت داشت (به عنوان مثال نمايندگان رسمی کارگران می توانستند بدون کسب وقت ملاقات قبلی به دفتر کارش رجوع کنند)، مورد کين دو مرکز بود:
ـ شرکت نفت انگليس و ايران که کارگران ايرانی را "داخل آدم" نمی دانست و مايل نبود بر جراًت آنان افزوده شود؛ خاصه اينکه، برخلاف گذشته، بختيار همه ی شکايات کارگران شرکت نفت را مورد توجه قرار می داد و در گزارش های خود نيز بجای نام بردن ازشرکت نفت، از "مُشتـَکێ عَنْهْ" (اصطلاح قضايي، به معنای طرفی که از او شکايت شده) نام می برد و اين رفتار کينه ی متصديان انگليسی شرکت را عليه او بر می انگيخت.
ـ سنديکاليست های حزب توده (و حزب زحمتکشان بقايی) در وجود اين عضو حزب ايران، که يک سوسيال دموکراتِ محيط بر حقوق کارگران و قوانين کار بود، رقيبی کارآمد برای تبليغات مسموم ايدئولوژيک خود می ديدند(شاپور بختيار پيش از عضويت در دولت مصدق اولين کسی بود که اولين قانون کارِ آبرومند ايران را برای اين دولت تنظيم کرد؛ قانونی که مورد تصويب و تمجيد مصدق قرار گرفت و موجب عضويت بختيار در دولت دوم او گرديد).
سالها بعد از آن، که بختيار به علت همان شهرت نيک و محبوبيتش نزد کارگران آبادان از طرف جبهه ملی برای انتخاب از آن شهر نامزد نمايندگی مجلس شده بود، در آبادان مانند برخی شهرهای ديگر که احتمال بسيار قوی برای انتخاب نامزد های جبهه ملی وجود داشت، انتخابات انجام نگرفت، و او هرگز نماينده ی مجلس نشد!
جمله ی شنيدنی و از هر لحاظ تماشايی ديگر مصاحبه شونده چنين است:
«مورد شاپور بختيارهست که غير از آن مواردی که دراسناد خانه ی سِدان توسط مظفربقايی شاپور بختيار رخ داده ميشه(!)...»
چه چيز « رخ داده ميشه» که توسط مظفر بقايی «ميشه»؟ گوينده فقط اين کلمات را پرتاب می کند، اما چيزی ندارد که در اين باره بگويد. او با همان معلومات افواهی از هم گسيخته ای که در ذهن دارد مُصِرّ است که فقط چيزی بگويد؛ يعنی که من خيلی چيز ها عليه اينان می دانم!
بعد از تحويل اداره و تاًسيسات شرکت نفت انگليس و ايران به هيئت خلع يد که از طرف دولت مصدق تعيين شده بود، گفته شد که در خانه ی رئيس شرکت موسوم به سدان، که نتوانسته بود همه ی اسناد و دفاتر خود را به موقع جمع آوری کند، اسنادی بدست آمده است. اين اسناد که در دست مظفر بقايی بوده هرگز به مقامات رسمی دولت تحويل نمی شود، و چه بسا او به اين دليل که در ميان آنها مدارکی به زيان شخص خود يافته بود آنها را در ضبط خود نگهداشت. در عوض او با زدن نعل وارونه شايعاتي، حاکی از ارتباطات شرکت با بعضی از دست اندرکاران سياسی ايران بوجود آورد که وجود برخی از آنها را بر سرِ راه برنامه های خود مضر و خطرناک می دانست. بقايی که در اثر خيانت به ملت ايران و دولت ملی مصدق، بويژه طرح و اجرای قتل سرتيپ افشارتوس رئيس شهربانی اين دولت، سرانجام با فلاکت و بی آبرويی کامل از جهان رفت، از اينگونه شايعات عليه همکاران مصدق نيز بوجود آورد. اتهام عليه شاپور بختيار با استفاده از عنوان "خانه ی سدان" نيز از همان ناحيه است، ضمن آنکه با توضيحی که درباره ی دشمنی شرکت نفت با او و فعاليتش به نفع کارگران داده شد، و دانستن اينکه در زمان قدرقدرتی آن شرکت بنا به خواست متصديان آن بود که دولت مرکزی وی را از رياست اداره ی کار آبادان برکنار و به پايتخت احضار کرد. با اين احوال، حتی طبيعی ترين حالت همان است که نام او هم در اسنادِ خانه ی سدان، به عنوان يک ايرانی جسور و مزاحم، ديده شده باشد، هرچند گفتيم کسی جز بقايی آنها را نديده است.
ادعای حقيرانه ی بعدی: نخست وزيری بختيار «به درخواست نخست وزير سابق دولت انگليس[کدام يک از نخست وزيران انگلستان؟ مگر نخست وزيران انگلستان نام نداشته اند؟]، مقدم، و فرح ديبا»ست!
درباره ی چگونگی پيشنهاد سمت نخست وزيری به شاپور بختيار، گذشته از نوشته ها و توضيحات خود او، آيا راوی معتبر ترِ ديگری هم وجود ندارد، که اين طفل ابجد خوان شنونده را به تصميم يک نخست وزير بی نام و نشان انگلستان ارجاع دهد؟ آيا خاطرات جمشيد آموزگار هم، که از اولين پيشنهاد هايی که داير بر ضرورت تحويل امور به مردم، از طريق تشکيل دولت به دست هواداران مصدق، يعنی جبهه ملي، در داخل کشور به او می شود، به روشنی شروع کرده، و شرح مراحل پيشرفت اين نظر را که او با رجوع به پادشاه پيگيری می کند، تا روزی که پس از طی مراحل متعدد، و نه از همان ابتدا، به پيشنهاد نخست وزيری دکتر صديقي، و سپس به عللی که می دانيم، به تعيين شاپور بختيار برای اين سمت می انجامد، کسی نخوانده است؟ و کسی که مدعی نوشتن کتاب درباره ی حوادث سياسی آن دوران است و برای اين کار حتی به مقام امنيتی آن دوران رجوع می کند، نمی بايستی پيش از آن چنين کتابي، و کتاب های ديگری از اين نوع را ابتدا مطالعه کرده باشد تا به سرودن هر ياوه ای دست نيازد؟ يا هدف و برنامه ی واقعی بدنام کردن مردان بزرگ ملی است و بقيه همه تزوير و پشت هم اندازي؟
در مورد ادعای بی پايه ی مربوط بودن شاپور بختيار با اسدالله رشيديان به استناد اينکه او يک زمان (دوره ای بسيار کوتاه) مديريت شرکت شيشه را بر عهده داشته، علاوه بر پاسخی که خانم دکتر رؤيا برومند در وبلاگ خود بدان داده اند، بايد افزود که شرکت شيشه متعلق به شخصی به نام ياسينی بوده نه رشيديان. اين شخص که در سخنانش دشمنی او با همه ی فعاليت های آزاديخواهانه آشکار می شود، حتی اتهامی سخت ناروا هم به جنبش دانشجويی پيش از انقلاب وارد می کند، آنجا که می گويد "کنفدراسيون" يک بار بر جلد مجله ای که منتشر می کرد نقشه ای از خليج فارس را گذاشته بود که در آن نام خليج عربی بکار رفته بود. اين ادعای پوچ و ناروا هم نشانه ی ديگری است هم از بی اطلاعی و هم از وقاحت مدعي؛ همين قدر کافی است گفته شود که در آن سازمان دانشجويی استثنائی در تاريخ ايران، که بنا بر همه ی اصول و مقررات دموکراسی رايج در جهان اداره می شد، جايی برای هرج و مرج و خودسری کسی وجود نداشت که دانشجويی يا مسئولی بتواند دست به چنين اعمال خطرناکی بزند و هر عملی زير ذرّه بين هيئت دبيران، اعضاء شورا، و در پايان سال اعضاء کنگره که مو را از ماست می کشيدند قرار می گرفت و در صورت وقوع عملی خلاف اصول و مصوبات سازمان مسئولان آن مورد سخت ترين بازخواست علنی در صحن کنگره قرار می گرفتند. آيا اين شخص بيش از اندازه نادان تصور می کند که اين دموکراسی دانشجويی مانند ديکتاتوری شاه بود که بود که در اوضاعی که برای ملت نفس کشيدن جرم بود بحرين را پيشکش امپراتوری انگلستان کند؛ يا جمهوری اسلامی بود که، سربه زير و دست به سينه در برابر روسيه، همه ی حقوق مسلم ايران در دريای مازندران را به دولت های جديد التاًسيس ساحلی حاتم بخشی کند!
پايه های سنت قتل های فجيع مخالفان به دست قاتلان حرفه ای و اجامرِ شناخته ی دستگاه قدرت که در زمان جمهوری اسلامی به امری عادی تبديل شد، پيش از آن و در زمان ديکتاتوری بعد از 28 مرداد گذاشته شده بود.
قتل فجيع شاپور بختيار به دست چاقوکشان جمهوری اسلامي، پيش از جدا کردن سرِ او از بدن، و قتل فروهر ها معروف ترين نمونه ی اين جنايات است. جمهوری اسلامی که برخلاف ديکتاتوری شاه در پی انکار اينگونه جنايات خود هم نيست و، به عکس، مانند همه ی نظام های توتاليتر در تبليغات خود آنها را توجيه نيز می کند البته که به شمار بزرگی نيز برای موجه جلوه دادن تبهکاری های ننگين خود نيازمند است؛ از اينجاست که می بينيم اتهامات پوچ و بيشرمانه ی طفل ابجد خوان دعوت شده از طرف صدای آمريکا بيش از آنکه از ناحيه ی هواداران ديکتاتوری سابق به نظر آيد، بوی روش های جمهوری اسلامی را می دهد. و ناچار اين پرسش را بطور طبيعی در هر ذهنی برمی انگيزد که طوطی شکرشکنی را که کاری جز اتهام به مردان بزرگ ملی ندارد، چه نيرويی به سخن گفتن در می آورد؟ نه همان هايی که هم می کشند و هم می کوشند تا تبهکاری خود را موجه جلوه دهند.
پس کسی که بر اساس معلومات افواهی اتهاماتی چنين سنگين، و با چنين هدف هايي، به محکم ترين نقاط اتکاء تاريخ شصت ساله ی اخير ايران می زند، نمی تواند شياد نباشد؛ و اگر نباشد، که احتمال آن نزديک به صفر است، بهتر است از هم اکنون سرِ خود گيرد و راه و حرفه ی ديگری در پيش.

بطور کلی همه ی مصاحبه شوندگان آن برنامه، به استثنای آخرين نفر، يعنی يکی از اعضاء فداييان خلق و جمهوريخواهان دموکرات که به همان سياق اينگونه فعالان سياسی سخن می گفت، همگی با لحنی عاميانه و نيمه عاميانه تکلم می کردند و سخنانی سست و سرسری بر زبان می راندند، همانند گفت و شنود خصوصی چند تن بر سر ميز غذا؛ از مقام عالی امنيتی ديکتاتوری سابق گرفته تا آقای استاد ايرانی دانشگاه آلاباما.
بد تر و بيشرمانه تر از همه چيز اتهام مقام امنيتی سابق، و مدعی دانش در حقوق، به دولت مصدق است که از طرف او به استعمال شکنجه متهم می شود. هرچند او اعمال شکنجه در زندان های شاه را، که به سرمشق نخستين شکنجه در جمهوری اسلامی بدل شد، به اين بهانه ی کودکانه که در قوانين آن زمان شکنجه وجود نداشته، از بيخ و بن انکار می کند(گويی در قوانين رژيم های ديگری که شکنجه را مورد استفاده قرار می دهند اين کار به حکم قانون مجاز شناخته شده است!).
اما رساندن پايه ی دروغ تا آنجا که اتهام وارد به رژيم بعد از 28 مرداد را، که با آتش زدن کريمپور شيرازی روزنامه نگار هوادار مصدق به دستور اشرف سواد کوهي، ملقب به پهلوی شروع شد، و با فرستادن شعبان جعفری به مقابل عمارت شهربانی کل کشور برای حمله به دکتر حسين فاطمی وزير خارجه ی اسير و بيمار دولت مصدق برای از پادرآوردن او در مقابل چشمان ماًموران، بر عليه دولت مصدق برگردانـَد. آيا اين مرد امنيتی هنوز نمی داند که اگر فاطمی آن روز از اين توطئه جان به دربرد نجات موقت خود را تنها مديون عشق خواهری بود که با افکندن پيکر خويش بر بدن برادر بيمار و تبدار از جان خويش برای نجات جان او سپری ساخت و توانست وی را پس از هفت ضربه ی کاردی که بر خودش وارد شد، نجات دهد ؟!
درباره ی اين اتهام کاملأ ناجوانمردانه به دولت مصدق نقل قولی از زبان دکتر صديقی درباره زمانی که وزارت کشور دولت مصدق را به عهده داشت ـ نقل قولی دست اول از کسی که از شخص دکتر صديقی شنيده است ـ لازم است.
وزير سابق مصدق و قائم مقام دولت او نقل می کند که شبی دير وقت رئيس دولت به منزل من تلفن کرد و بعد از عذرخواهی از تلفن ديروقت، گفت جناب آقای دکتر صديقی من امشب به خواب نمی روم چون بسيار نگرانم که مبادا ماموران شهربانی کمترين آزار و اذيتی نسبت به متهمان شرکت در قتل افشارتوس روا بدارند؛ می دانيد که ما يک هيئت دولت هستيم اما آنچه هنوز بر بسياری از شئون مملکت حاکم است همان دستگاه های رضاشاهی است که با اين روش ها حکومت می کردند و ما هنوز فرصت اصلاح آنها را پيدا نکرده ايم... دکتر صديقی به نخست وزير پاسخ می دهد که جناب آقای نخست وزير شما در اين مورد به هيچ وجه نگران نباشيد چه من هر روز اولين کاری که پس از خروج از منزل می کنم اين است که به محل بازداشت آنان رفته همه ی سفارش های لازم را درباره ی چگونگی رفتار با متهمان مؤکدأ می کنم و خودم نيز واقفم که کمترين انحراف ماًموران از جاده ی قانون و عدالت نه فقط شايسته ی ما نيست بلکه همچنين برای دشمنان ما دستاويزی می شود برای بدنام کردن دولت ملی و قانونی جناب عالی.
آن شب، دکتر مصدق پس از تشکر و عذرخواهيِ مجدد از وزير کشور خود خداحافظی می کند.

اين است آنچه در مغز کوچک مقام امنيتی سابق نمی گنجد؛ و باز اينگونه حقايق است که طفل ابجدخواني، که بجای دعانويسی به کتاب نويسی پرداخته، با زبان الکن خود، در عبارت از هم گسيخته ی « ...همانطور که مثلأ برای بسياری از شخصيت ها يک چيز تقدسی درست می کنند مثل مصدق السلطنه...» که در سطور بالا نقل کرديم، می خواهد بدان اشاره کند. او که در زندگی کوتاه خود هرگز نه شاهد اجرای قانون در کشور خود بوده و نه معنای قانون را درک کرده، چگونه می تواند دليل احترام فوق العاده ی زنده کننده ی مفهوم قانون و مشروطيت در ايران را دريابد؟
باز هم بگوييم که ما از چنين اشخاص بی ارجی کمترين انتظاری در احترام به حقيقت تاريخی نداريم؛ انتقاد ما بيش از هرکس و هرچيز متوجه مسئولان بخش فارسی صدای آمريکاست که به اينگونه فرومايگان بی اعتقاد به همه چيز فرصت جولان و کسب شهرت می دهند. از آنجا که موضوعات مورد بحث در چنين برنامه ای فقط جنبه ی اظهار نظر سياسی و شخصی ندارد و موضوعات تاريخی و قضايی نيز هست، بايد بررسی آنها با کمک شخصيت های وزين در اين رشته ها و حضور قربانيان مسلم و گواهانی انجام شود که از احترام جامعه برخوردار باشند، نه با رجوع به هرکه صفحاتی را به نام کتاب سرِ هم کرد.

يادداشت احترام آزادی
۱۵ اسفند ماه ۱۳۹۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱شخص اخير تحفه ی نطنز خود را "در تيررسِ حادثه" ناميده بود. بحث درباره ی مفهوم "حادثه" در شعر و نثر فارسی که در آنها اين واژه به کنايه از هبوط آدم و حوا از بهشت به زمين بکار می رفته، بحثی است دراز که جای آن اينجا نيست. از باب مثال همينقدر گفته باشيم که وقتی حافظ می گويد
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در اين دامگه حادثه چون افتادم
مراد او از حادثه، همچون اشعار ديگری که در آنها از آن ياد می کند، همان هبوط، و منظور او از دامگه نيز زندگی زمينی است. بنا بر اين استعمال چپ و راست اين کنايه ی عرفانی در عناوين "کتاب" هايی سرشار از غلط فارسی چون "در تيررس حادثه" و ... که به اصطلاح نويسندگان آن، يعنی همان طفلان ابجد خوان، چنانکه مضامين نوشته شان نيز نشان می دهد از ادب فارسی و آشنايی با شعر آن کمترين بهره ای ندارند تنها يک تظاهر نامربوط وغلط نيست؛ اين کار همچنين نشان می دهد که دست کم عنوان ها را که هر دو شبيه يکدگير نيز هستند، نه نويسنگان بی سواد، که سفارش دهنده ی رندِ واحدی انتخاب کرده که اين دست شعبده ها نان شب اوست. به اين مناسبت شايد ما شرح مبسوط تری درباره ی اين نوع کار منتشر کنيم که شعبده بازان بدانند مردم کور و کر نيستند و چه آسان دست آنان را می خوانند.


15 اسفند 1390    17:34






نام:   البرز
ای-میل:  
19:01 15 اسفند 1390
عرفان قانعی فر یک جاش شبیه سالارجاف است
نوکر صفتی از رفتار او پیداست کسیکه برای ادم کشان وشکنجه گران ساواک وحالا برای مرده خوران ولایت فقیه سنگ تمام میگذارد از همان قماش است وفکر میکند میتواند خودش را قاطی مساپل سیاسی کند وخط را عوض کند
کوچکتر از انست که بتواند تاریخ را تحریف کند اربابان ساواکی او نتوانستند این جیره خوار استعمار ونوکر امریکاپیها کور خوانده است
صدای امریکا ورادیو فردا وبی بی سی از کرکس ها استفاده میکنند تا خط اربابانشان را پیش ببرند
دکتر مصدق فقید امریکاپیها ونوکرانشان متل شاه جنایتکار کاشانی را خوار کرد
این رژیم ضد انسانی وماقبل تاریخ میوه تلخ حاکمیت شاهان پهلوی ها است


هیچ نظری موجود نیست: