۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه


بعضي وقت ها دلم مي خواهد با تو
بر روي سبزه ها راه بروم ،
و با هم کتاب شعري بخوانيم .
من ، همچون زني ، خوشبخت مي شوم
که تو را بشنوم .
اي مرد شرقي ،
چرا فقط مجذوب چهره ي منی ؟
چرا فقط سرمه ی چشمانم را مي بينی
و عقلم را نمي بينی ؟
من همچون زمين نيازمند رود گفتگويم
چرا فقط به دستبند طلاي من نگاه مي کني ؟
چرا هنوز در تو چيزي از شهريار باقي است ؟
دوست من باش ،
دوست من باش ...
«سعاد الصباح»


هیچ نظری موجود نیست: