۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

غروب « بامداد »: مصاحبه با آیدا در آستانه یازدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو


غروب «بامداد»

آنچه در جریده فخیمه «شرق» در ۳۱ تیرماه با عنوان غروب «بامداد» به چاپ رسید قیچی شده این مصاحبه است كه اكنون در وب‌سایت رسمی «احمد شاملو» منتشر می‌شود...
«نخست نویسنده و شاعر شدیم و بعد به فراگرفتن زبان فارسی پرداختیم.» این‌ها را «شاملو» برای مجله «لوح» به سردبیری «محمد قائد» می‌نویسد با این عنوان «نمی‌دانم مدرسه به چه درد می‌خورد». كارنامه كلاس هشتم «شاملو» هم گواه این ادعای او است. دو تجدیدی یكی در شیمی و دیگری در دیكته! به گفته خودش نزدیك به یكصد و هفتاد جلد كتاب چاپ شده و نشده در تاریخ ادبیات ایران دردانه‌ای به شمار می‌رود آنچنان كه هر چه نوشت خواننده دارد. دشواری وظیفه آقای شاعر، نویسنده، مترجم، روزنامه نگار و محقق كار را به جایی رساند كه تا آخر عمر انگار كه وظیفه‌اش در قبال مردم شده باشد به عنوان وجدان آگاه جامعه شعر سیاسی–اجتماعی بگوید. اما این مردم بودند كه انگار قضیه الهام شعر را جدی نمی‌گرفتند. سایه وجدان آگاه «شاملو» از حیطه شعر تا سیاست گسترده شد. «كتاب هفته» و «كتاب جمعه» و دیگر آثار روزنامه‌نگاری او به عنوان الگوی مرجع این حرفه در تاریخ روزنامه‌نگاری ایران ماندگار شد. در خرداد سال ۵۹ بعد از توقیف «كتاب جمعه» دست از مطبوعات كشید و هیچ پیشنهادی را نپذیرفت. با آغاز دهه ۶۰ تا سال ۷۲ هیچ اثری از او به چاپ نرسید. البته در همان اوایل دهه ۶۰ نامزد دریافت جایزه نوبل شد. ولی با ممنوعیت چاپ آثارش، ۱۰ سال سخت به «شاملو» می‌گذرد. خفقان ۱۰ ساله‌ای كه به زعم «آیدا» او را از درون می‌تراشد و مقدمات جاودانگی‌اش را فراهم می‌سازد. حوالی همین روزها، در دوم مرداد ماه ۷۹ تشییع جنازه «شاملو» با تشویق جنازه توسط مردم همراه می‌شود. انبوه مردمانی كه حتی در میان آنها نوجوانانی حضور داشتند كه جای نوه‌های ««شاملو»» بودند و این روزها نیز كسانی شعرهای او را می‌خوانند كه جای نتیجه‌های او هستند. تكرار این خاطرات در گاوگم غروب دوم مرداد ماه برای «آیدا» چندان ساده نیست. با او درباره ابعاد مختلف زندگی با «شاملو» به گفت‌وگو نشستیم...

حمید جعفری
نیمه‌ی تیرماه ۱۳۸۹


***

با غم نبودن شاملو چه می‌كنید؟
صبوری. فکر نمی‌کردم حضورش آنقدر پررنگ احساس شود و موثر باشد. در این خانه خیلی اتفاق‌ها افتاده است شعرهایش در این خانه ضبط شده. صدایش را می‌شنوم، حرکاتش را هم می‌بینم.
غیبت شاملو سخت به نظر می‌رسد. از آنجا می‌گویم که وقتی می‌گویید از این خانه که بیرون می‌روید دلتان می‌خواهد زود به خانه بازگردید.
خانه که هستم او نیز هست. وقتی نبود هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم.

خانم آیدا! در فیلم «شاعر بزرگ آزادی» منتقد ادبی «ضیاء موحد» می‌گوید: «بعد از حافظ شاملو تاثیرگذارترین شاعر ایران است... و همان طور که حافظ تصویرگر عشق آسمانی است، شاملو تصویرگر عشق زمینی است.» درباره‌ی شاعر که آثار شاملو گواه ماجرا است. اما آیدا چه تاثیری در این آفرینش دارد؟

سکوت...
چه اتفاقی می‌افتد؟ (مکث...) شاملو پیش از این که من را ببیند عاشقانه‌های زیبایی سروده است. شاید نوع دیگری از رابطه را کشف می‌کند، رابطه‌ای که با من دارد و این تجربه و رابطه‌ی حسی را قبلاً نداشته است. یک رابطه‌ی فراتر و عمیق می‌تواند بین دو انسان شکل بگیرد که آن را می‌گوییم «دوستی عمیق» که یک حس مشترک است. حسی که به زبان نمی‌آید. هر آنچه در تو می‌گذرد او درمی‌یابد هرآنچه دلخواه تو است او انجام می‌دهد، می‌شنود، می‌خواند... و متقابلاً. انگار سویدای جانت را می‌داند. آیینه‌ات می‌شود. به دل تو رفتار می‌کند، به ظریف‌ترین نکات این رابطه‌ی رازگونه توجه نشان می‌دهد. دوستان زیادی داریم، تنها با اوست که این رابطه برقرار می‌شود.
رابطه‌ی شاملو و نیما و تعابیر متفاوتی که هر کدام در شعر نو دارند. خب شاملو معتقد بود اگر امروز ساعت چهار عصر من با شاگردی، استادی، معشوقی قرار دارم اگر تا قبل از ساعت مقرر در مکان مقرر باشم حس انتظار هر چه به ساعت چهار بیشتر می‌شود اما اگر از آن ساعت مقرر بگذرد و او نیاید این حس شور و شعف تبدیل به یأس می‌شود. اما نیما این گونه معتقد نبود و می‌گفت اگر تا ساعت پنج هم در جایی منتظر شخصی باشید حس همان حس انتظار است.
خب هر دو نظر را گفتید. شاملو می‌گوید در شوق دیدار دوست ریتم شعر پر شور و شادمانه است و اگر از ساعت مقرر بگذرد و انتظار به یأس تبدیل ‌شود نمی‌توان هر دو حالت را با یک ضرب‌آهنگ سرود. و این دو فضای روحی با رابطی به هم بپیوندد. مشکلی با نیمای بزرگ نداشت. نیما راه را باز می‌کند و شاعران زیادی هم راه او را ادامه می‌دهند. شاملو با نیما به عنوان شاگردش رابطه‌ی نزدیکی داشتند. می‌گفت می‌رفتم خدمت استاد چهار زانو می‌نشستم و حتا حاضر بودم کارهای او را برایش انجام دهم. ولی متاسفانه آنچه آزاردهنده است شکرآب کردن این دوستی است. نفر سومی پیدا می‌شود که این رابطه را خدشه‌دار می‌کند. اگر بعد از مدتی پیش نیما می‌رفت و ماجرا را شرح می‌داد ممکن بود استاد از ظن خود خجلت‌زده شود. نرفت، مبادا نیما ناراحت شود. مانند یک پدر به او حرمت می‌گذاشت. ولی از این که رابطه‌اش به این صورت با نیما قطع شده بود احساس بدی داشت. در نوشته‌های نیما هم هست که «شاملو وارد‌ترین کس میان شاگردان من است».

رابطه‌ «شاملو» با شاعرانی كه در خانه نیما دور هم جمع شده بودند چطور بود؟
من که آن زمان با شاملو نبودم بعدها هم چیز خاصی در این‌باره به من نگفت. خودش نوشته آدم‌های زیادی آنجا می‌آمدند اما من فقط نیما را می‌دیدم. تا جایی که من دیده‌ام با «اخوان ثالث» الفتی داشتند. البته عده‌ای سبب دلگیری «اخوان ثالث» را هم فراهم کردند.

و اختلاف نظری هم «شاملو» با «سپهری» داشت.

نظر شاملو و «سهراب سپهری» دو تعریف از دنیای ما بود. «سهراب» دنیایی را تصویر می‌کند که آرزوی هر انسانی است اما واقعیت کدام است؟ به روحیه‌ی شخص بستگی دارد. شاملو روحیه‌ی «شاملویی» دارد.
«مدایح بی‌صله» در واقع هم بی‌صله بود. شاملو شعر تقدیمی به افراد در این مجموعه زیاد دارد.

فقط در برخی شعرهای تقدیمی بوده که شخصی انگیزه‌ی سرایش یک شعر شده است، مثلاً شعری که برای «كیوان» گفته، شعر «ابراهیم در آتش»، شعر «هاسمیک» و شعرهای عاشقانه‌اش. همان‌طور که مسعود خیام در کتاب «کاره، سرباز در مونپارناس» نوشته است شاملو بسیاری از شعرهایش را برای قدردانی از دوستان به آن‌ها تقدیم می‌کرد. سال ۱۳۷۸ هوشنگ گلشیری و همسرش فرزانه طاهری با دوستان اعضای هیأت تحریریه کارنامه آمده بودند خانه‌ی ما. وقتی شعر قناری خوانده شد «گلشیری» مبهوت ماند. شاملو هم بالای شعر نوشت «به هوشنگ گلشیری».
شاملو یك‌تنه كارگاهی از نویسندگی بود بُعدِ روزنامه‌نگاری شاملو در ارتباط این شاعر با مردم موثر بود.
بله. او ارتباط نزدیك و رویارو با مردم را دوست داشت. معتقد بود بهترین نوع ارتباطی كه می‌تواند با جامعه داشته باشد انتشار مجله است. در عرض یك هفته «كتاب هفته» یا «كتاب جمعه» و یا «خوشه» را منتشر می‌كرد. اعتماد به نفس عجیبی داشت. همكاری شاملو با مجلات از ۱۷ سالگی شروع می‌شود زمانی كه از زندان روس‌ها بعد از ۲۴ ماه آزاد می‌شود. «آتشبار»، «كبوتر صلح»، «مصلحت»، «پایگاه آزادی» نشریاتی بود كه شاملو برای آنها مطلب می‌برد. آرام آرام سعی كرد خود یك مجله را منتشر كند. (با هزینه و همت خود و یا دوستی، یكی دو شماره مجله با فرهنگ فروهی و عبدالله ناظر منتشر ‌کردند). بعد از آشنایی‌اش با نیما تلاش می‌کند شعرهایی از نیما چاپ كند، در مقابل کسانی که شعر نو و نیما را جدی نمی‌گیرند و بی‌ارزش می‌دانند. حتا اگر مجله‌ای یك شماره منتشر می‌شد یك شعر از نیما در آن چاپ می‌شد. خانم اشرف‌الملوك اسلامی، مادر فرزندان او که معلم بود و خواهرش که در وزارت فرهنگ فعال بوده برای شاملو امتیاز یك مجله را می‌گیرند. شاملو دو سه مجله با قطع كوچك منتشر می‌كند و برای مجلات دیگر مطلب می‌فرستد. زمانی كه با خانم طوسی حائری آشنا می‌شود، خواهر خانم طوسی برایش امتیاز مجله می‌گیرد «بامشاد» و«آشنا» منتشر می‌شوند. دو مجله كه در سال ۳۶ مجلات پرباری به شمار می‌روند.

زمانی شاملو را می‌بینم كه اوج كاری او در «كتاب هفته» است. پیش از آشنایی با شاملو از علاقه‌مندان به «كتاب هفته» بودم و آن را می‌خواندم. بعد از آشنایی‌مان كتاب «باغ آیینه» را به من داد و گفت بخوان، روی كتاب هم نوشته بود «ا. بامداد». كتاب را بردم و خواندم. گفتم :«کتاب خودته». گفت: «نه! این کتاب ا. بامداد است.» ناقلا بود. نمی‌گفت كیست. حتا نمی‌گفت از سردبیرهای «كتاب هفته» است. از نامه‌هایی كه برایم می‌نوشت دریافتم همان شور و كلماتی كه در نامه‌هاست در آن كتاب هم دیده بودم. بعدها از من پرسید تو چه‌طور فهمیدی؟ شاید همان حس مشترک بود.
پس روزنامه‌نگاری شاملو در آشنایی با شما موثر بود. شما ناخودآگاه كتاب هفته‌ای را می‌خواندی كه شاملو منتشرش می‌كرد. بدون اینكه حتی مطلع باشید كه كیست. از آشنایی با شاملو بگوئید.
می‌خندد...

بارها گفته‌ام. ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ پس از تعطیلات نوروز، ساعت ۹ صبح از آبادان به تهران رسیدیم. آبادان سرسبز بود اما در تهران درختان تازه داشتند بیدار می‌شدند. به خانه كه رسیدیم بعد از مدتی ناگهان دویدم به سمت بالكن تا ببینم رزها جوانه زدن یا نه. ناگهان برگشتم دیدم مردی در حیاط همسایه ایستاده من را نگاه می‌كند. این نگاه گره خورد. همین‌گونه آغاز شد. در طی سه ماه یکی دو کلمه حرف زد. بدون حرف زدن می‌فهمیدیم.
کجا این اتفاق افتاد؟

تهران ــ خیابان کریم‌خان زند ـ خیابان خردمند جنوبی ـ کوچه‌ی رازقی. یکدیگر را دیدیم.
در بخش دوم فیلم آقای «منصوری» به نام «حرف آخر» که تازه منتشر شده است، من و شاملو کنار یکدیگر نشسته‌ایم که «ناصر تقوایی» می‌پرسد: چطور رابطه‌ی شما آغاز شد ؟ شاملو می‌گوید: «هیچی. فقط یکدیگر را دیدیم». من می‌گویم: «ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز تمام شد». شاملو نگاهی به من می‌کند و می‌گوید: «ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز آغاز شد!» این همان ارتباطی است که به آن اشاره کردم.
در فیلم «شاعر بزرگ آزادی» از شما درباره شاملو پرسیده می‌شود. می‌گویید: «شاملو مثل خورشید است اگر بر من نتابد زندگی ندارم.» شاملو در این خانه وجود دارد. بیش از یک دهه از مرگ شاملو می‌گذرد...
برای من نه، چون گاهی نبودنش را احساس می‌کنم. یعنی بیشتر از ده سال گذشته؟

غریبِ این اتفاق...

دو سه سال گذشته از او دور شده‌ام. منتها حالت‌های بیماری‌ و درد و نارحتی‌هایش به ذهنم نمی‌آید. همیشه شاملو را سرحال می‌بینم که کار می‌کند. حتا فکر می‌کنم در کارهایی که این سال‌ها برای او انجام می‌دهیم ما را راهنمایی می‌کند و به ما انرژی و شوق و ذوق می‌دهد. اگر دوست داشتن شاملو در میان ما نبود نمی‌توانستیم این کارها را انجام دهیم.
«ا. بامداد» از كجا آمد؟

سه مرحله دارد تولد این نام مستعار. «آهنگ‌های فراموش‌شده» كه در سال ۱۳۲۶ منتشر شد با نام احمد شاملو است با روحیه‌ی یك جوان وطن‌پرست وپرشور رمانتیك. در اثر بعدی «قطعنامه» شاملو یک جوان معترض است که از خودش انتقاد می‌کند و نمی‌خواهد با نام احمد شاملو بنویسد و از نام مستعار «ا. صبح» استفاده می‌كند. مجموعه‌ی «آهن‌ها و احساس» سومی است كه مصادف با كودتای ۲۸ مرداد است، در آتش می‌سوزد. شاملو به زندان می‌رود در زندان متحول می‌شود پس از آزادی «هوای‌تازه» را با نام «ا.بامداد» منتشر می‌كند.

شعرهای شاملو که برای شما زنده‌اند. حس آیدا از شنیدن این قطعات چیست؟
لبانت به ظرافت شعر...

ــ شرم
مرا تو بی‌سببی نیستی...

ــ هم‌دلی
آنگاه بانوی پرغرور عشق خود را دیدم...

ــ کشف
عشق را، ای کاش زبان سخن بود...
ــ خفقان

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت ‌می‌دارم …
ــ بی‌حرمتی

برای آیدا کدام یک از شعرهای شاملو نشان از عمق رابطه شما داشته است...

«سرود ششم». شاید برای شما عجیب باشد که چرا سرود ششم!
چرا سرود ششم؟

خودم هم نمی‌دانم چرا این شعر را انتخاب می‌کنم. شاید برای اینکه همه چیز در این شعر جمع است. نه آغاز و نه پایان.
با این حال عاشقانه‌ترین در میان اشعار شاملو را این سروده می‌دانید.

عاشقانه‌ترین! نمی‌دانم. بعد از «چهار سرود برای آیدا» و «سرود پنجم» که سال‌ها پیش سروده شده است، ناگهان «سرود ششم» سروده می‌شود در میان آخرین آثارش‌. این شعر نتیجه‌‍‌ی چهل سال زندگی شاملو با من است.
(آیدا می‌خواند: شگفتا که نبودیم)...
سکوت...

انگار خیلی از خاطره‌ها در ذهن شما مرور و تصویر شد. حس می‌کنم برخی مسائل یادتان آمد که...
وقتی «چهار سرود برای آیدا» و «سرود پنجم» را می‌خوانید پر از شور و هیجانِ آغاز است و همه چیز در آرزوی «شدن» است و بعد از گذشت چهل سال... اذیتم می‌کند وقتی می‌گوید: «هزار معبد به یکی شهر / بشنو گو یکی باشد معبد به همه دهر / تا من آنجا برم نماز که تو باشی»
شعر «میعاد» را به یاد دارید؟ اولین شعری است که بعد از وصلت ما سروده شد. شاملو انگار حاضر است که بمیرد... «در فراسوی پیکرهایمان با من وعده‌ی دیداری بده...» حس کردم آن لحظه که دو نفر یکی می‌شوند رخ می‌دهد. می‌خواهد بمیرد و در دنیای دیگر این حس تکرار شود. این احساس عجیبی است که شاملو دارد. خودم هم اینگونه‌ام. انگار تکرار یک تجربه‌ی خوب، ناب بودنش را از بین می‌برد.
لحن صدای شما در خواندن «سرود ششم» درست مانند دکلمه شاملو است...

طی سال هایی كه با شاملو زندگی كردید، در جواب شعرهای او خطاب به آیدا، شعری هم برای او گفتید؟
نه! شعر من شاملو بود. زیباتر از او فكر نمی‌كنم شعری باشد.
خلق «آیدا در آیینه» چگونه بود؟
شبی پیش شاملو در خانه‌ی مادرش بودم. تابستان بود و در غروبش باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانه‌ی آن‌ها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته شده با اسم «آیدا در آیینه» كه تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی داشتم. ناگهان وارد شد. نگاهش كردم! گفت بخوان. شعر كه می‌نوشت من باید با صدای بلند می‌خواندم. خیلی عادی گفت دیشب بیدار شدم خواستم بنویسم دیدم كاغذ نیست روی دیوار نوشتم. آن شعر بدون هیچ تغییری در كتاب چاپ شد. هیچ وقت نتوانستم این وجه او را كشف كنم.

روشنفكران زیادی در كنار شاملو بودند. زمانی كه شاملو با حزب توده در ارتباط بود چه افرادی از این حلقه در كنار وی بودند؟

آن روزگار اگر شخصی توده‌ای نبود به حساب نمی‌آمد. شاملو زمانی كه در سال‌های ۳۳-۳۲ زندانی می‌شود برداشت‌های او به کلی تغییر می‌کند. بعد از یک سال که با افراد حزب در زندان است از سوی حزب توده پیغام می‌دهند كه توبه‌نامه را امضا كنید كه بیرون موثرترید. حتا پدر شاملو به او اصرار می‌كند كه توبه‌نامه را امضا كند و آزاد شود. شاملو سخت برآشفته می‌شود و در پاسخ می‌گوید برای عقایدش به زندان افتاده نه برای حزب، و این توبه‌نامه را امضا نمی‌كند شعر «نامه» را می‌نویسد. بعد از اتفاقاتی كه در زندان مشاهده می‌کند از حزب می‌برد چرا که احساس می‌كند افراد در حزب فدای فرصت‌طلبی چند نفر می‌شوند. می‌گفت تاریخ بی‌رحم است. پشت سر ما می‌آید و همه چیز روشن می‌شود.
حلقه‌ی هنرمندان خاصی اطراف شاملو بودند؟

هر زمانی یک عده‌ای از هنرمندان کنارش هستند. این دیدارها برای بده بستان فکری است همچنان که خط فکری آدم‌ها تغییر می‌کند، حلقه‌ی دوستان نیز تغییر می‌کند. به غیر از دوستان و هنرمندانی که به دیدار شاملو می‌آمدند، قبل از انقلاب در منزل آقای «ایرج امین شهیدی» جمع‌هایی داشتیم كه پای صحبت‌های «اسماعیل خویی» و «شاملو» درباره‌ی هنر و فلسفه و شعر می‌نشستیم. ما ساعت‌ها به گفتگوی این دو گوش می‌دادیم و چیزها آموختیم. شب‌هایی هم با تعدادی از دوستان که اکثراً پزشك بودند جمع‌هایی داشتیم که شب‌های پرباری بود.
اشعار این روزهای «خویی» به نظر تحت تاثیر مستقیم «شاملو» است. نظر شما چیست ؟
من نمی‌توانم این را بگویم اما شاید شما بتوانید این‌چنین بگویید. «خویی» فلسفه خوانده و استاد دانشگاه بود.

دامنه ارتباط با این هنرمندان به موسیقیدان‌ها هم می‌رسد؟

در دهه‌ی ۵۰ برای نوارهای کانون و در در دهه‌ی ۶۰ زمان آماده کردن نوارهای «کاشفان فروتن شوکران» و... با آقای شهبازیان و یا زمان «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» با آقای بابک بیات ارتباط دوستانه پیدا کردند. البته شاملو تا زمانی که زنده بود آثار صوتی را که بعدها موسسه‌ی ماهور منتشر کرد «مدایح بی‌صله»، «ابراهیم در آتش»، «ققنوس در باران»، «در آستانه»، «باغ آیینه» نشنید.
و همکاری شاملو و شجریان در رباعیات خیام؟
سال ۱۳۵۱ فیروز شیروانلو و احمدرضا احمدی در کانون پرورش فکری کودکان بودند به پیشنهاد آن‌ها در مجموعه‌ی «صدای شاعر» چند نوار ضبط شد. بعد از این که شاملو رباعیات خیام را ‌خواند، کانون از آقای شهبازیان می‌خواهد موسیقی آن را بسازند و آقای شجریان آوازش را بخواند. اوایل ۶۰، زمانی که نوارهای «لورکا» و «شازده کوچولو» را برای انتشار آماده می‌کردند با «استاد شجریان» و «استاد مشکاتیان» در انتشارات ابتکار ملاقات داشتند.

شاملو با اهالی موسیقی پاپ هم مثل «فرهاد» و «اسفندیار منفرد زاده» ارتباط خوبی داشت. آهنگ ترانه‌ی «شبانه» را هم با هم منتشر كردند؟
ترانه‌ی «شبانه (کوچه‌ها باریکن...)» بود. در سوئیت آقای «منفردزاده» جمع می‌شدند. منفرد زاده با پیانو موسیقی را می‌ساخت، «فرهاد» می‌خواند و شاملو گوش می‌داد. صفحه‌ی این كار شبانه پخش شد و ساواك غافلگیر شد.
ماجرای جدال لفظی با محمدرضا لطفی چگونه اتفاق افتاد؟

در یکی از سخنرانی‌های شاملو در «برکلی» آمریکا، بر اثر طولانی شدن سخنرانی فشار شاملو بالا رفت و آب هم روی میز نبود و چون شاملو بیماری قند و فشار خون داشت باید مرتب آب می‌خورد. هنگامی که با سر و روی برافروخته از فشار خون برای آب خوردن از تالار بیرون رفته بود، جوانی از دانشجویان رسید و گفت: «نظر شما درباره‌ی موسیقی اصیل ایرانی؟» شاملو که بر اثر فشار خون بسیار عصبی و کم‌طاقت شده بود در جواب گفت: «...........»
این جوان ضبط صوت داشته و این حرف‌های شاملو را ضبط کرده و به آقای «لطفی» می‌دهد. این طرز گویش در شأن شاملو نبود. بعد متوجه شدم سخت ناراحت شده است. دلگیری پیش آمد و شاملو هم ناراحت شد و نخواست کوتاه بیاید.
شاملو مشکلی با شخص نداشت. مشکل سر تکراری بودن و ملال‌آور بودن است. شاملو در همه حال مفاهیم عمیق و انسانی عشق و شادی زندگی را می‌ستاید. اما امروز در کارهای «استاد شجریان»، «استاد علیزاده»، «استاد کلهر» نوآوری و شوق می‌بینید. «نامجو» با سه‌تارش چه می‌کند و با استفاده از امکانات حنجره‌اش؟ با تعجب چرا نگاه می‌کنید؟
تصویرسازی می‌کنم و اینکه چرا انقدر خلاقیت برای شاملو مهم بوده است.

پویایی جاری بودن. با لطف دوست از کارهای «استاد علیزاده» آلبوم «آن و آن» را گوش می‌دادم. حیرت زده‌ی این اجرا هستم و رهایم نمی‌کند. کاش شاملو می‌شنید.
نقدی که در طول زمان تاثیر گذار بوده است.

«استاد شهبازیان» هم همین نظر را دارند و در مصاحبه‌ای هم گفته بودند.
بعد از موسیقی، سینما. چه فیلم‌هایی با شاملو دیدید.
شاملو تفننی فیلم می‌دید. بعد از ساعت‌ها کار، پای تلویزیون با این فیلم‌ها مشغول بود. بیشتر فیلم‌هایی که به نظر شاملو فیلم‌های خوبی بود، نزدیک به مستند بود. «مغول‌ها» پرویز كیمیاوی، «دایی جان ناپلئون» ناصر تقوایی، «پستچی» داریوش مهرجویی، «باد صبا» به کارگردانی مستندساز فرانسوی «آلبر لاموریس» (که در حال فیلمبرداری در هلیکوپتر در سانحه‌ای در سد کرج غرق می‌شود و فیلم او را همسرش در ته گل و لای سد پیدا می‌کنند). دیگر فیلم انگلیسی «Odd Man Out» بود درباره‌ی نیروی مقاومت ایرلند در مقابله با نیروی اشغالگر انگلیس. در دوبله دیالوگ‌ها را عوض کرده بودند تا مبارزین را دزد بانک معرفی کنند! فیلم «۱۹۰۰» برتولوچی، «بلوآپ» و چند فیلم «اینگمار برگمن» و فیلم‌های مستند «برت هانسترا»، «رم، شهر بی‌دفاع» یکی دو فیلم «فلینی» و «دسیکا»، «هملت» ساخت کارگردان روسی را می‌پسندید. و مستندهای «دیوید اتن‌برو»، کارتون پلنگ صورتی، فیلم‌های «چاپلین»، فیلم‌های «کیشلوفسکی» با آن موسیقی حیرت‌انگیز «پرایزنر».

ماجرای فیلم‌نامه‌ای به نام «میراث» كه شاملو نوشته چیست؟

شاملو در دو مصاحبه با محمد محمدعلی و ناصر حریری می‌گوید: «رمانی نوشته بودم به نام میراث، به صفحات آخر طرح اولیه‌ی آن رسیده بودم» که از دست رفت.
سال ۱۳۵۵ آقای علیرضا میبدی برای مصاحبه پیش شاملو آمد. ایشان از آثار جدید شاملو پرسید دست‌خط شعر «هجرانی» را که شاملو برای من از ایتالیا فرستاده بود گرفت تا در روزنامه‌ی رستاخیز چاپ کند. در خلال گفتگو صحبت «میراث» ‌شد او درخواست كرد بخش‌هایی از آن را کنار مصاحبه‌اش چاپ کند که البته کرده است. گفتم كپی می‌گیرم برای شما می‌فرستم. شاملو گفت آیدا مشكلی ندارد. انگار كه دلم را كنده باشند. ایشان میراث را برد و روزها گذشت، خواهرم و آقای پاشایی قبل و حتا بعد از رفتن ما از ایران بارها پی‌گیر آن شدند اما به نتیجه نرسیدند. شاملو می‌خواست تا پایان عمر روی این اثر كار كند. به آن دلبسته بود. اثر غریبی بود كه بخش‌هایی از زندگی‌اش در آن بود، بخشی‌اش سورئال بود. بعدها درصدد این شدیم كه شاید شاملو آن را دوباره بنویسد. می‌گفت نه! نمی‌شود. لطمه‌یی بود. بعدها با این که شروع کرد به نوشتن فیلمنامه‌ی میراث معتقد بود این، آنی نمی‌شود که بود.
قبل از عید این اثر را به انتشارات نگاه دادیم كه چاپ کند. با بخش‌هایی كه در روزنامه‌ی كیهان سال ۵۲ در چهار شماره از «میراث» چاپ شده بود به همراه یك یادداشت با این مضمون كه نسخه‌ی اصلی از دست رفت شاملو آن را به صورت فیلم‌نامه نوشته است. قرار است منتشر شود. چنان که شاملو نوشته و وصیت کرده آثارش باید زیر نظر سرپرستان چاپ شود.
چه آثاری بعد از شاملو به چاپ رسید و منتشر شد؟
نشر آثار شاملو را از دهه‌ی ۶۰ تا ۷۲ ممنوع كردند كتاب‌های زیادی منتشر نشد. شاملو نوار «کاشفان فروتن شوکران ۲» «دن آرام»، «گیل گمش» سه نمایشنامه‌ی ترجمه‌شده از «لوركا» را چاپ‌شده ندید، ۱۰ نوار كاستی كه موسسه‌ی ماهور با شاملو قرارداد انتشارش را بسته بود شعرهای خودش را نشنید، «ژاك پره‌ور» بعد از ۱۴ سال منتشر شد. سه كتاب «زنگار»، «لئون مورن كشیش»، «برزخ» كه شاملو طی سال های ۳۵ـ۳۴ ترجمه كرده بود و كانون معرفت تنها یك بار چاپ کرد تا در نمایشگاه كتاب، سال ۷۲ انتشارات «صفار» بدون اطلاع شاملو منتشر کرد. این آثار نیز در آینده توسط نشر نگاه منتشر می‌شود.

«آهنگ های فراموش شده» در چند سال اخیر هم به چاپ رسید.
...روزی سیاوش آمد گفت می‌خواهم این كتاب را چاپ كنم گفتم مشكلی ندارم، این كتاب یك جوانی است که از پدرش، مادرش، وطنش و... می‌نویسد كه دوست داشتنی است. با چاپ این كتاب مخالفم چرا كه شاملو مخالف چاپ آن بود. كه خودش هم در كتابی كه خودت قراردادش را بستی و چاپ شد نوشته است. سیاوش هم كتاب را منتشر كرد. بهتر كه او این كار را كرد. اگر او كتاب را منتشر نمی‌كرد دیگری این كار را می‌كرد.

احساس خفقان شدید که از درون احمد را تراشید.
۱۰ سال سخت به شاملو گذشت. یك سال آخر زندگی شاملو چگونه سپری شد؟
وضع جسمی و در نتیجه روحی او خوب نبود. بارها در مسیر بیمارستان ایرانمهر بودیم. یك بار در این یك سال حال او رو به وخامت گذاشت. یكی دو روز به كما رفت اما برگشت. تا لحظه‌ی آخر پشت کامپیوتر می‌نشست و كار می‌كرد ولی از ۱۸ تیر ۷۸ و آنچه در كوی دانشگاه اتفاق افتاد شاملو دیگر سر بلند نكرد تا لحظه‌ی آخر.
تاثیر این خبر روی شاملو چه بود؟
واقعه‌ی ۱۸ تیر ۷۸، تیر آخر بود به قلب شاملو. از بیمارستان آمده بودیم. كه خبر به ما رسید. از آنجا شاملو دیگر نتوانست بایستد. تا پیش از این با عصا روی یك پا می‌ایستاد تا دوم مرداد سال بعد...

(سكوت...) هر وقت هم به ۱۸ تیر می‌رسیم عجیب به هم می‌ریزم. چند روز حال غریبی دارم.
آخرین دیالوگ‌های بین شما چه بود؟
اجازه دهید نگویم. سه روز آخر درد وحشتناكی داشت از زخم بستر. فكر می‌كنم راحت شد. تنها تسلی كه به خودم می‌دهم این است كه دیگر درد نمی‌کشد. از درد کشیدن خسته شده بود.او که عاشق زندگی بود. زیبایی را دوست داشت. این عاشق...

ترس از مرگ هم نداشت.
منتظرش بود. دائماً می‌گفت عزرائیل انگار نشانی خانه‌ی ما را گم كرده. گفتم تو هنوز ۷۴ ساله هم نشدی. جای کسی را هم تنگ نكردی. گفت آیدا من بروم كه شماها راحت شوید. این حرفش ویرانم کرد.

و دوم مرداد ماه؟

در همین خانه بودیم. گاوگُم غروب بود كه شاملو در آغوش من... (سكوت...)
در امامزاده طاهر كرج چه گذشت؟

همان یکشنبه شب آقای «دولت آبادی»، «دكتر گلبن»، دكتر «پارسا» و آقای «كابلی» ساعت دو نیمه شب آمدند خانه‌ی ما. «دولت آبادی» خبر درگذشت شاملو را برای رسانه‌ها تنظیم كرد. صحبت این بود كه كجا دفن شود. نظر من هم جایی بود كه نزدیك باشیم. اول قبر دیگری را برای او مهیا كرده بودند. اما اقاقیای زیبایی را در آرامگاه دیدم و خواستم كه او را کنار درخت به خاک سپارند. خودش هم گفته بود «می‌خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم...» آنجا را آماده كردند. دو سه روز این مقدمات طول كشید. روز تشییع جنازه جمعیت زیادی جلو بیمارستان جمع شدند همه با یك شاخه گل سرخ آمده بودند كه من هم نوشتم هزاران گل سرخ تو را بدرقه كردند. آمبولانس آمد. شیشه‌ی گوشه‌ی چپ پشت آمبولانس شكسته بود در حال حرکتِ آرام با مردم، با شاملو حرف زدم... گفتم با دل مردم چه كردی؟
از سال ۷۹ به بعد بزرگداشت شاملو با حواشی‌ای هم همراه بود.
چند سال اخیر نمی‌دانم چرا نیروی انتظامی می‌خواهد كه فاتحه بخوانیم و برویم. مگر قرار است چه کار کنیم جز اینكه گلی روی سنگ بگذاریم شمعی روشن کنیم و شعری بخوانیم. یك‌باره گفتم اگر می‌خواهید یا ما را دار بزنید یا به رگبارمان ببندید. سر خاك عزیزم هم نیایم؟ سال ۸۷ دیر وقت به آرامگاه رفتیم و باز هم حضور مردم توأم بود با حضور نیروی انتظامی. پایین سنگ نشسته بودم كه گفت فاتحه بخوانید و بروید كه خواندم: «در زمینه‌ی سربی صبح سوار خاموش ایستاده است / و یال بلند اسبش در باد پریشان می‌شود» دیدم عقب عقب می‌رود. شروع كردم بلند این شعر را خواندم. دو سه نفر از مأموران جوان‌تر نزدیك‌تر شدند، حتماً سوآل خواهند کرد از خود که...
پس «آه ای اسفندیار مغموم تو را آن به كه چشم پوشیده باشی»...

آن به كه چشم فرو پوشیده باشی. نمی‌خواستم این‌ها را شاملو شاهد باشد كه جوان‌های برازنده...

بز را غم جان و قصاب را غم پیه: پاسخ ع.پاشایی به ادعاهای مدیر نشر نگاه

خدا شفا بدهد. باز یکی یا مرا بی کار فرض کرده‌است یا دستگاه دولتی را. یا شاید هم پریدن به سرپرست های آثار شاملو ، ادواری است و عود کرده است. این درفشانی‌ها از چند ماه بعد از مرگ شاملو شروع شده است و تنها فایده‌اش هم چاپ غالباً مغلوط و یا چاپ نشدن به موقع یا با تیراژ نامعلوم و بی حساب و کتاب آثار شاملو از سوی بعضی ناشران است! حالا گزک تازه‌یی ــــــ که از قضا خیلی هم کهنه است ـــــ به دست‌شان افتاده، یا به عقل‌شان رسیده. چند وقت پیش آن ناشر با آن سرپرست و حالا هم این ناشر با من. حالا فرزانگان‌شان یادشان داده‌ا‌ند که شفاهیات‌شان را مکتوب و «حقوقی» بفرمایند. قبلا این حرف ها را کسان دیگری می زدند و حالا ایشان می زنند. این آقایان هر وقت به ما می رسیدند می گفتند ما به این پسرهای شاملو می گوییم این کارها را نکنید خوب نیست و ... حالا دیگر شکی برای‌مان نمانده که آن‌ها آلت دست همین لنگش‌کن‌ها بوده‌اند. دردشان اینستکه نمی خواهند سرپرستی به کارشان نظارت کند. آقای ناشر محترم، این کارها برای شما آب نمی‌شود اما شاید برای «حواشی» شما نان بشود.
جناب خبرنگار عزیز، قبل از هر جوابی اول اسناد لازم را برای‌تان به صورت فایل ضمیمه می‌فرستم تا فرصت داشته باشید که هم شما و بعد هم خواننده‌ها قضاوت کنید ــــ که من خودم را فقط در برابر این «داور بیرون در» پاسخگو می دانم.
ناچارم حرف‌های ناشر محترم را زیر چند شماره دسته بندی بکنم تا بفهمم این همه گردخاک و خط و نشان و طلب «خسارات وارده» به ایشان چیست و از کجا آب می خورد. چرا این همه سال «دل»شان (آخی!) همچنان به حال کتاب‌های شاملو می‌سوزد. (اشاره‌ام به حرف های من درروزنامه ایران در سال هشتاد (چند ماه بعد از مرگ احمد) است، که شما به آن اشاره کرده‌اید.)
۱.این که گفتید مرا به دادگاه خوانده‌اند درست است. اول تلفنی به خانه‌ی ما زنگ زدند که فردا صبح بیایید دادگاه. و شماره‌ی تلفن دو وکیل به من دادند. من با یکی از آن دو تماس گرفتم و ماجرا را پرسیدم. گفتند شکایتی از شما به وکالت از آقای حسن ثقفی‌فر صورت گرفته است. گفتم آقای حسن ثقفی‌فر؟ گفتند شاکی در واقع آقای رئیس دانا، ناشر «نگاه» هستند. گفتم چرا شفاهی؟ اخطاریه بدهید تا بیایم. آن‌ها هم چپری برایم فرستادند با قید جمله‌یی که تا حالا معلومم نشد چرا در اولین و تنها اخطار دادگاه برای من این جمله را نوشته‌اند «... حاضر شوید. ضمناً عدم حضور جلب است.» به اصطلاح برای محکم کاری کیفری فرموده اند.
جانم برای‌تان بگوید. قصه این طوری است که آقای شاملو درتاریخ ۱۱ / ۱۰ / ۱۳۷۰، از سر ناچاری و برای «غم نان»، قراردادی با آقای حسین ثقفی‌فر بسته اند (متن کامل آن ضمیمه است) و این طور که وکیل محترم می‌فرمایند: آقای حسن ثقفی‌فر (که اسم‌شان قطعاً حسین است) این قرارداد را از طریق وکالت به آقای رئیس دانایی، ناشر نگاه، فروخته‌اند .
برایم عجیب بود که مرا ابتدا به ساکن به دادگاه خوانده‌اند، چون در ماده‌ی ۲۱ همان قرارداد آمده: «هرگونه اختلاف نظر در اجرا یا تعبیر و تفسیر مواد این قرارداد بین صاحب اثر و ناشر از طریق داوری حل و فصل خواهد شد....» ناشر محترم نگاه نمی دانند (که البته عجیب نیست) اما وکلای محترم ایشان هم نمی دانند که هر دو طرف مکلف‌اند اول این ماده را رعایت کنند، و اگر از این راه به جایی نرسیدند بعد به دادگاه مراجعه کنند؟ در رأی دادگاهی که ما در آن تقاضای تنفیذ سرپرستی کرده بودیم ( این هم ضمیمه است، و قبلاً هم در مورد نشر مازیار در ایلنا و سایت رسمی شاملو چاپ شده است) رأی دادگاه ما را مکلف به رعایت همین ماده‌ی حل اختلاف کرده است. و این نکته در دادگاه تجدید نظر هم تأکید شده است: « حسب قرارداد مورخ ۱۱ / ۱۰ / ۷۰ و ۲۰ / ۱۲ / ۶۸ مقرر گردیده هرگونه اختلاف نظر در اجراء یا تعبیر و تفسیر آن قرارداد از طریق داوری حل و فصل شود.» ما در دادخواست‌ تنفیذمان درواقع کسب تکلیف کرده بودیم، به این مضمون که دو ورثه‌ی شاملو و این دو ناشر در اجرای مفاد قرارداد گوش به ما نمی‌کنند و نمایندگی یا سرپرستی ما را (که چندین حقوقدان برجسته آن را «وصایت عهدی» دانسته اند) قبول ندارند و قصد و غرض مؤلف و غرض از عقد این قرارداد را زیر پا گذاشته‌اند. دادگاه هم راه را در این دیده‌است که ما را ملزم به رعایت ماده‌ی حل اختلاف این قرارداد بکند. آقایان حتماً خیال می‌کنند فقط طرف نویسنده ملزم به رعایت این ماده است، لابد بی حضور طرف دیگر! (ناشران محترم و «اذناب»شان هم این دو حکم را دارند و آن را این جا و آن جا سر چوب کرده و آن را برای دلخوشی‌ این و آن رد سرپرستی دانسته اند. (ماشالله به این بضاعت «علمی») آقای محترم «نگاه»، شما وارث قراردادی هستید که یک ماده‌اش اینست، و این را هم هر تازه‌کاری می داند که در عرف قراردادهای بین ناشر و نویسنده غالباً این جمله، به تصریح یا به تلویح، آورده می‌شود که « فسخ هریک از مواد این قرارداد در حکم فسخ تمام قراردادست.» آقا، شما که به جای یک ماده کل قرارداد را زیر پا گذاشته‌اید. از شما که ناشر سابقه‌داری هستید انتظار می‌رود که لااقل این یکی را بدانید.
ناگزیرم کمی به تشریح نکاتی از این قرارداد بپردازم. از آن‌جا که اصل قرارداد با ناشر اول ضمیمه‌ی این گفتگوست، از نقل کامل هر ماده خودداری می کنم. این قرارداد را خود من در سال ۱۳۶۸ نوشتم و بعد در سال ۷۰ آقای دکتر ابوالحمد هم از طرف آقای حسین ثقفی‌فر آن را بازبینی و آماده‌ی امضا کردند.
ماده ۱ : طرف های قرارداد را مشخص می کند.
ماده ۲: موضوع قراردادست: «واگذاری حق نشر انحصاری همه‌ی مرحله‌های چاپ، پخش و ... کلیه‌ی آثار چاپ شده صاحب اثر ... تا تاریخ امضای این قرارداد به ناشر است (موردهای استثنا شده در ماده ۸ و ۹ این قرارداد آمده است.) ... فهرست نام و مشخصات همه‌ی آثار چاپ شده‌ی صاحب اثر که به وسیله‌ی صاحب اثر یا نمایندگان قانونی‌اش تنظیم شده ....»
نمایندگان قانونی تعیین شده‌ی شاملو کیستند؟ در ماده ۱۹ آمده‌است: «صاحب اثر، خانم ریتا آتانث سرکیسیان (یعنی آیدا) و آقای عسکری پاشایی را سرپرست همیشگی یا مادام العمر (به عمر این دو نفر) کلیه‌ي آثارش تعیین می کند تا با ناشر کنونی یا ناشری که جانشین ناشر کنونی می شود برای چاپ .... همکاری کنند. » تام الاختیار بودن و شرح وظایف این نمایندگان برای همکاری با ناشر هم در همین ماده و ماده ۱۳ آمده است. در ماده‌ی ۲۰ این نکته هم صراحتاً ذکر شده است که جز برای موارد پیشگفته‌ی ‌معنوی و اجرایی، دیگر «حقی بر آنان متصور نخواهد بود» . مقصود اینست که ناشر در قبال کاری که ما باید بکنیم چیزی نباید به این ما بپردازد. به اصطلاح، ما «صلواتی» کار می کنیم. و تا کنون هم از هیچ ناشری از این بابت چیزی نگرفته‌ایم. حتا دریغ از یک جلد از کتاب‌های شاملو که من از این ناشر محترم مدعی گرفته باشم.
ماده ۱۴ ــــ حق واگذاری: «ناشر کلیه ی حقوقی را که بر طبق این قرارداد دارد می‌تواند به دیگران ... واگذار کند....در این صورت ناشر بعدی ... ملزم به رعایت کامل مفاد این قرارداد خواهد بود. » با این تصریح : « همچنین در هر مورد که ناشر کنونی حق انتشار صاحب اثر را جزئاً یا کلاً می خواهد به ناشر بخش خصوصی دیگری واگذار کند ... موظف است که حد اکثر ظرف مدت ۱۵ روز پس از امضای چنین واگذاری، صاحب اثر یا نمایندگان او را با نوشته از آن آگاه کند.»
از آن روز تا سال ۱۳۷۹ که شاملو زنده بود، و همین طور بعداً تا همین امروز، نه ناشر اول نه ناشر دوم، به هیچیک از نمایندگان مندرج در آن قرارداد هیچ گونه انتقال کتبی نشان نداده‌اند، تا چه رسد که از ما امضا گرفته باشند. (آخه ما را به رسمیت نمی‌شناسند!) البته من به حکم این وظیفه، برای پی بردن به چند و چون این واگذاری تاکنون چند بار به آقای حسین ثقفی فر و ناشر محترم مراجعه کرده‌ام و هر دو از توضیح یا نشان دادن سند این انتقال ـــــ به هر نحوی که صورت گرفته ـــــ به من یا به آیدا طفره رفته‌اند، (یکی گفت ندارم، دیگری گفت نمیدم. لابد ناشر محترم گذاشته‌اند تو دادگاه نشانم بدهند.) همین دیروز ۱۴ / ۴ / ۸۹، یک بار دیگر از آیدا پرسیدم که احمد یا شما تاکنون سند چنین انتقالی را دیده اید؟ گفتند، «نه. بارها به ایشان گفته‌ایم که بیاورند، اما نیاورده‌اند.») شاید بپرسید چرا به ما نشان نداده‌اند. (حدسش آسان نیست؟) خواننده با مراجعه به متن قراداد (ماده ۱۴) حتماً روشن می شود که چرا ناشر دوم می باید آن را به ما ارائه بدهد. حقیقت اینست که ناشر دوم «تعهدات صاحب اثر» را در این قرارداد ـــ همراه با زیاده خواهی‌های‌شان‌که منشأ این شکایت ایشان از منست ـــــ قبول دارد و بیشتر تعهدات ناشر را زیادی دانسته به آن‌ها عمل نمی‌کند، که این مصداق نوظهور همان حکایت قدیمی است که می‌گوید: «کیسه‌ی تو را با هم خوریم، کیسه مرا بار کنیم».
چند مورد دیگر هم هست که مفاد و مواد قرارداد را زیر پا گذاشته اند. (راستش را بخواهید آن‌ها می‌دانند که من خیال دارم به استناد همین نقض‌ها ــــ که باز به یکی دو مورد دیگرش اشاره می کنم ــــــ قرارداد این ناشر را از نظر اصولی، و حتا ضعف‌های اخلاقی ناشر ـــــ که در همین گفتگو آشکارا به چشم می خورد ـــــ از طریق حکمیت زیر سؤال ببرم. یک علت از چند علت هول شدن ایشان و آن ناشر محترم دیگر و «پیشدستي» کردن‌شان شاید در همین نکته باشد.
مورد دیگر ماده ۱۱ است که غرض این واگذاری را بیان می‌کند: « ... نشر و پخش هرچه بهتر و کاملتر آن‌هاست، به گونه‌یی که در حد امکان اکمل از چاپ‌های موجود و پیشین آن‌ها باشد.» که چاپ آثار شاملو موضوع این قرارداد نه از سوی ناشر اول و نه دوم (نگاه) ابداً بهتر از چاپ‌های دیگر نیست که هیچ، بل‌که در مواردی هم مایه‌ی آبروریزی است.
فکر کنم حالا می توانم کمی به گوشه‌های حرف‌های آقای ناشر بپردازم.
۱. ایشان فرموده اند «متاسفانه آقاي پاشايي مدت‌هاست بدون توجه به حقوق انتشارات نگاه، به بستن قرارداد با ناشران ديگر و انتشار آثار احمد شاملو كه امتياز نشرشان در انحصار نگاه‌ست، مبادرت مي‌ورزند و به تذكراتي كه بارها به ايشان داده‌ايم توجهي نداشته‌اند.» در این دادخواست کتاب‌های مورد آه و ناله ایشان یکی «از زخم قلب ...» است (یا به قول یکی از آقایان مدعی «از زخم زبان قلب»(!) (در گفتگوی تلفنی) که خوانش من از چند شعر شاملو است همراه با گزینه‌یی از شعرها، (که بخشی از آن شعرهایست که اصلا بعد از عقد قرارداد سال هفتاد گفته شده است، با چند نمایه. مورد ادعای ایشان می تواند فقط به نیمی از بخش گزینه باشد. این بخش ـــــ به قرارداد ضمیمه نگاه کنید ــــ با موافقت آقای شاملو در سال ۷۳ با نشر چشمه بسته شده است، و چاپ ششم آن هم درآمده است. همواره از چاپ اول تا چاپ پنجم پنجاه در صد حق تألیف به آقای شاملو و بعد از سال ۷۹ از سوی ناشر به ورثه‌ی ایشان پرداخت شده است. (این را ناشر محترم «نگاه» هم می‌داند. تاحالا لااقل دوبار از خود من شنیده است، بماند که از آیدا و از نشر چشمه هم شنیده. قرارداد دوم ـــــــ بن بست ها و ببرهای عاشق است، که به پیشنهاد نشر یوشیج و ثالث و رضایت آقای شاملو ـــــ به خاطر کتاب دو جلدی من « نام همه ی شعرهای تو» ) به انتخاب من با این دو ناشر همکار بسته شده است. من همیشه از آقای شاملو وکالت محضری بلاعزل داشته‌ام که تا زمان حیات ایشان نافذ بوده است (لطفاً به فایل ضمیمه نگاه کنید) و بر همین اساس چندین قرارداد ـــــ و برخی را حتا در حضور خود ایشان ـــــــ بسته و امضا کرده ام، طبعاً به وکالت از ایشان. این قرارداد هم در سال ۱۳۷۶ بسته شده است در حیات آقای شاملو، و کتاب حالا به چاپ سوم رسیده است. در تبصره آخر قرارداد می خوانید «کلیه ی حقوق مادی اثر متعلق به جناب شاملو است.» و ناشر هم تا امروز آن را به ایشان و بعداً هم به ورثه پرداخته است. (که طبعاً هر دو ناشر رسیدهای لازم را دارند) (گویا نگاه از ناشران دیگری هم که از شاملو گزینه درآورده اند شکایت کرده اند، که موضوع بحث ما نیست.)
اما چرا حالا اقدام به این شکایت کرده اند؟ در طی این سال‌ها زبان شان را لابد گربه خورده بود. ایشان در جواب شما که پرسیده اید « چرا در سال 75 و 76 كه چاپ نخست اين دو كتاب در زمان حيات احمد شاملو به بازار آمد، تا به امروز شكايتي نكرده‌اند، گفت: چاپ اين دو مجموعه از همان نخست غير قانوني بود و ما مي‌توانستيم شكايت كنيم. اما به احترام احمد شاملو تا به امروز اين كار را نكرده بوديم. ولي رويكرد غير اخلاقي آقاي پاشايي كه علنا بر ناديده گرفتن حقوق نگاه، پافشاري مي‌كنند، ما را بر آن داشت كه از حقوق قانوني خود دفاع كنيم.» یعنی «حیا به چشم است» ؟ از نظر شما احترام به آقای شاملو فقط در حیات ایشان بر شما «ناشر محترم احمد شاملو» واجب بوده است؟ آن «غیر قانونی» دانستن، به استناد اسناد ضمیمه، به من برنمی گردد لابد به شاملو برمی‌گردد. کجای قرارداد آقای شاملو با آقای حسین ثقفی‌فر قید شده که شاعر حق ایجاد گزیده‌‌هایی از شعرش را ندارد؟ (اگر با شما قرارداد می بست اشکالی نداشت؟) با توجه به این که این کار در عرف شاعران کار رایجی است و پاسخی به نیاز جامعه است. نکات دیگری هم هست که می گذارم برای جلسه‌ی دادگاه. ایشان به عنوان ناشر این را نمی دانند که کتاب را نویسنده چاپ نمی‌کند که بریدند و دوختند و از من زینک‌های این کتاب ‌ها و خسارات وارده را خواسته اند (مورچه چیه که کله پاچه‌اش باشه). آقای ناشر گرچه با دو وکیل به دادگاه تشریف می آورند اما گویا این‌جا تنها به قاضی رفته‌اند. شما قضاوت کنید. کسی که قصد انجام وظیفه‌‌ی درست و برحق مرا در قبال شاملو و خواننده‌ها «رویکردی غیر اخلاقی» و «غیر قانونی» می‌داند و مرا متهم به دروغ‌گویی و جعل امضای شاملو می‌کند (که شاهد ایشان دم آقا روباهه است: می فرمایند «طبق تأیید پسران شاملو این امضا اصل نیست.» جمله را باش! شاهکار ست. لابد وقتی پدرشان امضا می کردند آقایان حضور داشتند!) و جو سازی و جنجال انگیزی می‌کند، کارش باید بی پاسخ بماند؟ «این یکی بگذار تا وقت دگر.» آقا می‌خواستند جلو شاملو را هم بگیرند و از ایشان شکایت کنند، منتها خجالت کشیدند! آقا، این جور اتهام زدن دل شیر می‌خواهد و مغز آن جانور شریف.
۲. در مورد کتاب گیلگمش در همان سال ۸۰ در روزنامه‌ی ایران جواب شما را دادم. چه طور ممکنست شما با شاملو قرارداد داشته باشید و ایشان به بنده بفرمایند کتاب را بده به آقای کیائیان؟ نگاهی دوباره به حرف‌های ایشان بیاندازیم. از یک طرف می گویند «در سال 72 نسخه‌ی اوليه اين كتاب را به ارشاد فرستادم كه به دليل ايرادات وارد شده، اين كتاب به بازار نيامد.» به دنبالش می گویند «بعدها طي ملاقاتي كه با احمد شاملو داشتم، ايشان با حسرت گفتند من مي‌ميرم و بلاخره گيل‌گمش را نخواهم ديد.» کمی پایین‌تر باز می فرمایند « و هزينه هاي فراواني (؟) را براي صفحه بندي، حروف چيني و چاپ آن متحمل شده ‌بودم.» شک دارم مقصودشان از « به دليل ايرادات وارد شده، اين كتاب به بازار نيامد.» اجازه‌ی ارشاد باشد. خب، اگر بعداً آن را چاپ کردید چرا پخش نکردید؟ ناشر محترم می فرمایند «بعدها طي ملاقاتي كه با احمد شاملو داشتم، ايشان با حسرت گفتند من مي‌ميرم و بالاخره گيل‌گمش را نخواهم ديد.» راست می گویید شاملو این جمله را گفته اما این را درباره ی شما گفته نه به شما. این را از ما شنیده‌اید. شما می‌فرمایید «اما بعد از مرگ شاملو، آقاي پاشايي مجوز نشر اين كتاب را با انتشارات چشمه اخذ كرده و آن را منتشر كردند.» این جمله یعنی چه؟ از کی «اخذ کردم»؟ آقای ناشر من بعد از مرگ شاملو حق امضا نداشتم. اگر امضای مرا دارد حتماً در حیات شاملو آن را امضا کردم و تاریخ دارد. من کارم اصولی بوده. این هم یک مورد دیگر از بهتان به من که این هم ... بله، بگذریم. شما می‌فرمایید قرارداد دارید، نه در بایگانی من و نه پیش آیدا چنین قراردادی موجود نیست و نه ما آن را دیده‌ایم. همین طورست کتاب‌های مدایح بی‌صله ، در آستانه، که هیچ گونه قراردادی ندارید، و چاپ می‌کنید. (این مسأله را هم مجدداً دیروز از خانم آیدا پرسیدم و ایشان هم از وجود قرارداد اظهار بی اطلاعی کرده‌اند).
۳. آن دو ناشر که از شما عذرخواهی کردند شما از سر تقصیرات‌شان گذشتید جرم‌ شان چه بود، و از این گذشته من این وسط چه گناهی کرده ام که بنده‌نوازی فرمودید. بالاغیرتاً راست می گویید که از شما عذرخواهی کردند؟ برای چی؟ (از نظر سرپرستی هر دو ناشر کارشان اصولی و قانونی است. قضیه‌ی عذرخواهی از ناشر محترم را هم از آن‌ها پرسیدم. ناشری گفتند در جواب شکایت ایشان یک بار هم به دادگاه رفته‌اند، عذرخواهی درکار نبوده، و ناشر دوم گفتند آقا خلاف می فرمایند. لازم باشد خودشان جوابتان را می دهند. نگفتم؟ خدا به خیر کند. ناشر محترم ما راه افتاده اند و نفس‌کش می طلبند! ببینم مطمئنید که من در جرم آن ناشر مشهدی شریک نیستم؟
۴. در مورد شاملو و اجازه‌ی این دو کتاب می فرمایند «مثل این است که مالک ملکش را به دو نفر بفروشد» ناشر محترم به کتاب‌های شاملو مثل کاروانسرا و دکان دونبش نگاه می کنند. (راستی مگر عیبی دارد که مالک ملکش را به دو نفر بفروشد؟ این طوری: فروشنده حسن و خریداران شش نفر، هر کدام یک دانگ. ) اما ما می‌دانیم ناشر محترم چه می خواسته بگوید. ناشر محترمست دیگر! حالا که شما در مورد کتاب به زبان بنگاهی‌ها حرف می‌زنید، و فقط همین زبان را بلدید، من هم با همان زبان روشن‌تان می‌کنم. به عرض می‌‌رسانم که مالکیت هیچ اثری، در ذاتش، به نویسنده تعلق ندارد (به خواننده تعلق دارد) تا چه رسد به ناشر. این جای بحث دارد اما ربطی به «بنگاهی‌»ها ندارد. صد البته روی این حرفم با ناشریست که به «اثر» نویسنده به شکل ملک و دکان دونبش نگاه می‌کند، اوست که «بنگاهی» و «بساز و بفروش» است، نه ناشری که «اثر» را یک پدیده‌ی فرهنگی می‌داند. (لطفاً نگاهی بیاندازید به چاپ پرغلط کتاب‌های شاملو از نشر «نگاه») . جناب رئیس، این طوری بگویم: شما «سرقفلی» این «ملک» را از ناشر اول خریده‌اید و مستأجر به حساب مي‌آیید، آن ده درصدی هم که می‌پردازید (تازه اگر تیراژش حقیقیش اعلام شده باشد) «اجاره‌بها»ی شماست، که چند برابرش را از خواننده می‌گیرید.
۵. «رئيس‌دانايي ضمن بيان اين مطلب كه سرپرستي پاشايي بر آثار شاملو را به رسميت نمي‌شناسم، گفت: يك وقتي احمد شاملو چنين تصميمي گرفت اما من شاهد‌هاي زنده‌اي دارم (از جمله آيدا شاملو) كه خود شاملو نيز، بعد‌ها با سرپرستي پاشايي مشكل داشت.» دروغ که خناق نیست. خب بالام جان شما که آن‌جا «علیرضا» شده بودید، می‌گفتی آقای شاملو مرا عزل کنند، و شما را به جای من بنشانند! تا من از شر بعضی ناشران محترم و بعضی ورثه‌ی محترم شاملو خلاص می‌شدم . (حالا خوشبختانه هم آیدا و هم من سرپرستی آثار یا نمایندگی قانونی این آثار را رسماً به نهاد حقوقی نوپدیدی سپرده ایم.) اما برطبق قرارداد با آقای حسین ثقفی‌فر، که ظاهرا شما قائم مقام ایشانید، مکلف به رعایت این ماده اید (آش خاله است) و اگر یک ماده از مواد این قرارداد رعایت نشود قراردادتان باطل است. می‌خواهید سرپرستی را به رسمیت بشناسید می خواهید نشناسید. من تا کنون به علت همان سنگ‌اندازی‌ها و زبان ریزی‌های شما و همپالکی‌های شما از فوت شاملو تا امروز اصلاً نتوانستم کار سرپرستی را انجام بدهم و از این بابت از آن نازنین ِ همیشه، احمد، شرمسارم و پوزش می خواهم و در جانم دستش را می بوسم. امیدوارم که مؤسسه‌ی مورد اشاره ــــ که قانوناً عهده‌دار این مسئولیت شده ـــــ این کار را به انجام برساند. به همین دلیل، سوای مجموعه‌ی شعر «حدیث بی‌قراری ماهان» هیچ مسئولیتی را در این زمینه تا امروز به عهده‌ نمی‌گیرم. حتماً می‌خواهید بدانید که من با آن که عملاً هیچ نقشی در زمینه‌ی سرپرستی آثار شاملو نداشته‌ام، چرا ورثه و این ناشران محترم اینهمه دل‌شان از دست من پرست؟ شما چه فکر می‌کنید؟ حتماً یک چیزهایی می‌دانم. آقای محترم، ما که «عقدی» هستیم شما و بعضی‌های دیگر قبول‌مان ندارید، اما شما که «صیغه»یی هستید ما قبول‌تان داریم، سر عقل بیایید. بی‌خود لگد به طاق دکان‌تان نزنید.
۶. نگفتم قمه بسته‌اند و نفس‌کش می طلبند؟ به پر و پای همه پیچیده اند. خدا شفا بدهد. بفرمایید: « ... حتي ما مي‌توانيم به وجود چنين سايتي ( shamlou.org ) نيز شكايت كنيم زيرا اين ادعا كه اين سايت باعث مي‌شود مشتريان كتاب‌هاي نشر نگاه كم شوند، ادعاي معقول و قابل اقدام است.» همان نگاه «بنگاهی‌ها»! خواست شاملو چه بود و خواست ناشر محترم چیست: بز را غم جان و قصاب را غم پیه! این طور که ایشان رسن پاره کرده‌اند، همین فرداست که از دست خوانند‌های شاملو و کاربران سایت او هم شکایت بکنند.
این‌جا فرصتی پیش آمد که از آقای حسین ثقفی‌فر گله بکنم. جناب ثقفی‌فر شما قراردادتان را با شاملو بی پرس و جو از ما و مطالعه‌ی کافی، و بی آن ما را، بنا به ماده‌یی از همان قرارداد، در جریان بگذارید، به کسی واگذار کرده‌اید که رفتارش نه تنها اصلاً اصولی نبوده که معقول هم نیست، نه فقط حالا که در تمام این سال‌ها. آقای ثقفی‌فر با این کارتان حرمت امضای شاملو، امضای خودتان و ما را زیر آن سند تاریخی نگه نداشته‌اید. این ناشر محترم ابداً پای‌بند مواد و قصد و نیت این قرارداد نبوده و نیست، و برای هیچ کس، نه برای ما و نه برای ناشران دیگر، نه برای «کتاب» ، و حتا نه برای خودش، احترامی قائل نیست. جز طلب شفا برای چنین آدمی راه دیگری هم هست؟ خدا شفا بدهد.
* این پاسخ را در ایلنا هم می‌توانید بخوانید.

هیچ نظری موجود نیست: