۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

پاسخ به پرسشهای حائز اهميت پيرامون نظام جهانی سرمايه و مضامين مربوط به آن

پاسخ به پرسشهای حائز اهميت پيرامون نظام جهانی سرمايه و مضامين مربوط به آن
(قسمت دوم)
يونس پارسابناب


درآمد
درقسمت اول اين نوشتار به چند و چون ناريخ تکامل مکتب "نظام جهانی سرمايه" در فلسفه ی سياسي، تقسيم جهان به دو بخش مرکزی و پيرامونی در نظام جهاني، تئوريهای "تلاقی تمدن ها" و "پايان تاريخ" و اصل فنا پذيری اجتناب ناپذير سرمايه داری به عنوان يک نظام و ... پرداختيم.
در قسمت دوم اين نوشتار نقش دولت اوباما در نظام جهاني، رابطه ی رأس نظام (آمريکا) با انديشه ها و جنبشهای بنيادگرائی دينی و مذهبی پانيستی و شوينيستي، تفاوتهای کيفی و اساسی بين جنبشهای دمکراتيک و مترقی با جنبشهای ارتجاعی و ضد دمکراتيک، درک و انگاشت پست مدرنيت ها و ديگر فرهنگ گرايان از نقش فرهنگ درمورد توسعه يافتگی و توسعه نيافتگی جوامع و ... را مورد پرسش و پاسخ قرار می دهم.
پرسش يازدهم: آيا واقعاً دولت اوباما در عين حال که قصد دارد نيروهای نظامی آمريکا را حد اقل تا 2011 از عراق خارج سازد، برنامه دارد که جنگ را از افغانستان به پاکستان و ديگر کشورها در سه قاره گسترش دهد؟
- پيش از پاسخ به اين سئوال، بگذاريد به توضيح يک نکته اساسی بپردازيم. نيم نگاهی به تاريخ رشد پديده ميليتاريسم آمريکا نشان ميدهد که هيئت حاکمه بعد از کسب موقعيت نظامی در کشورهای جهان هيچ وقت داوطلبانه به حضور نظامی خود درآن کشورها خاتمه نداده است. بطور مثال، درسال 1941 (شهريور 1320 خورشيدی) نيروهای نظامی آمريکا همراه نيروهای ديگر متفقين (شوروی و انگلستان) ايران را اشغال کردند. با اينکه طبق موافقت نامه کنفرانس تهران قرار شد که کليه نيروهای متفقين بعد از پايان جنگ جهانی دوم خاک ايران را ترک کنند، ولی حضور نظامی آمريکا درايران (برخلاف نيروهای نظامی شوروی که درسال 1946 = 1325 خورشيدی ايران را ترک کردند) تا انقلاب 1979 (1357 ) ادامه يافت. درست است که سربازان و ديگر اعضای پرسنل نظامی آمريکا ايران را تخليه کردند ولی آمريکا با ايجاد پايگاه نظامی و استخدام مستشاران نظامی خود در نيروهای دريائي، هوائی و زمينی بويژه ژاندارمری ايران، حضور نظامی خود را در ايران تا انقلاب 1957 ماندگار ساخت. اين امر فقط به کشورهای جهان سوم محدود نميشود. آمريکا بعد از کسب حضور نظامی در کشورهای آلمان، انگلستان، ايتاليا، ژاپن و ... در بحبوحه ی جنگ جهانی دوم هيچ وقت به حضور نظامی و وجود پايگاه های خود در آن کشورها خاتمه نداد.
امروز نيز دولت اوباما با اينکه قرار است سربازان آمريکائی را تا آخر سال 2011 از خاک عراق بيرون بکشد ولی عراق هم اکنون همانند عربستان سعودي، مصر، بحرين و ... به يکی از وسيعترين پايگاه های نظامی آمريکا تبديل شده است.
بهر رو در "اف � پاک" (افغانستان و پاکستان) دولت اوباما در حال ساختن سفارتخانه های عظيم در داخل ناحيه های "سبز" به الگوی "ناحيه سبز" بغداد است که در مقام مقايسه با سفارتخانه های آمريکا در کشورهای جهان از نظر وسعت و تعداد پرسنل ها بی سابقه و کم نظيرند. وجود سفارتخانه های به اين بزرگی نشان "ماندگاری" آمريکا دراين منطقه سوق الجيشسی (شمال غربی مرزهای چين) می باشد.
اوباما همزمان با اعلام اين نکته که دولت او خواهان حضور وسيع و محکم آمريکا در آن بخش از آسيای جنوبی است تلاش ميکند با افزايش جنگ عليه القاعده بويژه طالبان ها در افغانستان بخشی از آنها را مجبور به عقب نشينی و فرار به داخل خاک پاکستان سازد. بررسی جغرافيای انسانی مرزهای پاکستان و افغانستان نشان ميدهد که عشاير پشتون زبان ساکن مرزهای آن دو کشور هيچ وقت مرزبندی مصنوعی توسط امپرياليسم انگلستان در نيمه اول قرن بيستم را نپذيرفتند. دقيقاً در اين بخش از مرزهای افغانستان و پاکستان است که جنگ فعلی روزانه مشتعل تر ميگردد. سليق هريسون (يکی از تحليل گران معتبر در امور منطقه آسيای جنوبی) اخيراً گفت که پيآمد سياست های فعلی آمريکا و اوباما احتمالاً رشد و عروج "پشتونستان اسلامی" در آن بخش از مرزهای افغانستان و پاکستان و نتيجتاً آغاز تضعيف پاکستان بعنوان يک کشور � ملت و تجزيه تدريجی آن به حداقل چهار کشور درمانده و فرتوت درآينده خواهد بود.
با توجه به فعل و انفعالات نظامی در مرزهای افغانستان و پاکستان (پشتونستان) يکی از خبرگان عاليرتبه ارتش آمريکا که تجارب قابل ملاحظه ای از فعاليتهای ضد شورشی خود در عراق دارد، بطور غير مترقبه اعلام داشت که بنظر ايشان سياست اوباما در اف � پاک بطور کلی بر پايه ی يک "اشتباه استراتژيک" اساسی بنا شده که به احتمال زياد به سقوط پاکستان بعنوان يک "ملت � دولت" واحد منجرمی گردد. او در صحبت خود تأکيد کرد که با در نظر گرفتن وسعت، ويژه گی ترکيب جمعيت 75 ميليون نفری و هم چنين موقعيت استراتژيکی آن کشور "سقوط پاکستان فاجعه ای" به بار خواهد آورد که مسائل و بحرانهای جاری را در جهان تحت الشعاع خود قرار خواهد داد. اين ژنرال آمريکائی که فرماندهی کليه نيروهای نظامی آمريکا درافغانستان در اوايل سال 2009 به او واگذار شده بود، بعد از بيان اين نظرگاه به رابرت گيتس وزير امور دفاعی آمريکا بلافاصله در نيمه اول ماه اوت 2009 از مقام خود اخراج شده و بازنشسته اعلام گشت. عزل و اخراج اين ژنرال که با عنايت و حمايت باراک اوباما اتفاق افتاد، درتاريخ نظامی � سياسی آمريکا کاملاً غير مترقبه و بی نظير ميباشد (برای جزئيات عزل و اخراج و نه استعفای داوطلبانه اين ژنرال، رجوع کنيد به: روزنامه "واشنکتن پست"، 12 و 13 اگوست 2009 ).
اما واقعيت اين است که سياست های آمريکا در افغانستان � پاکستان از بکار برد "يک اشتباه استراتژيک" سرچشمه نميگيرد. آمريکا خواهان دولتی قوی در پاکستان است با اين شرط که سر نخ آن دولت در دست آمريکا باشد. در اين مورد آمريکا جز افسران عاليرتبه ارتش و سازمان امنيت پاکستان (آی اس آی) جايگزين ديگری برای برپائی يک دولت قوی فرمانبردار ندارد. ارتش پاکستان بويژه افسران عالی رتبه ی آن، به دليل اعمال ديکتاتوری بر اقشار مختلف مردم دردوره های مختلف حکومت های ايوب خان، يحيی خان و سپس ضياء الحق و بعد هم پرويز مشرف هم نزد احزاب سياسی و هم نزد مردم اعتبار و وجهه ای ندارند. در نتيجه به باور اين نگارنده، اگر دولت سکولار فعلی گيلانی � زرداری احياناً بخواهد مستقل از سياستهای آمريکا عمل کند و امکان اين امر بخاطر موقعيت استراتژيکی ارضی پاکستان (و رابطه دوستانه تاريخی آن کشور با چين) بعيد به نظر نميرسد، در نتيجه آمريکا سياستهای خود را در جهت ايجاد بی ثباتی در پاکستان به پيش برده و حتی دست به تجزيه پاکستان براساس مدل يوگسلاوی خواهد زد.
پرسش دوازدهم: در پرتو وقايع تکان دهنده سالهای اخير � حادثه مرموز يازده سپتامبر 2001 ، حمله نظامی آمريکا به افغانستان و سپس عراق، گسترش آشوب و گرسنگی درجهان بويژه در بخشی از آفريقا، حمله نظامی اسرائيل به لبنان در سال 2006 و به نوار غزه در آغاز سال 2009، شيوع اسلام سياسی و ديگر بنيادگرائی های دينی و مذهبی در عراق و افغانستان و گسترش آنها در پاکستان و هندوستان و غرب چين (تبت و ايالت شين جان)- روشنفکران و ايد ئولوگهای طرفدار "پايان تاريخ" و "تلاقی تمدن ها" از يک سو و طرفداران انواع و اقسام بنيادگرائی ها و التراناسيوناليست های شوونيست از سوی ديگر به اشاعه ی بيش از پيش اين گفتمان جاری پرداختند که بشريت وارد دوره ای از تاريخ خود گشته که در آن فرهنگ بويژه دين و مذهب و هويت اتنيکی موقعيت متفق اتخاذ نموده و نقش فرا تاريخی در جوامع بشری ايفاء ميکند. آيا به نظر شما تضاد های موجود در بين مسلمانان جهان و کشورهای غربی و يا بين مسلمانان و هندوها در هندوستان و يا بين مسيحيان و مسلمانان در نيجريه و پاکستان تضادهای واقعی عينی بر اساس تئوری "تلاقی تمدن ها" و گفتمان های جاری در بين اسلام گرايان امت گرا هستند؟ و اگر نيستند پس تضاد های اصلی و واقعی عينی امروز در جهان کدامين هستند؟
- اسلام سياسی و ديگر بنيادگرائی های مذهبی و دينی جنبشهائی هستند که در دوران معاصر بويژه در دوره "جنگ سرد"، توسط نهادهای گوناگون متعلق به نظام جهانی سرمايه بوجود آمدند که از گسترش و توسعه انديشه های رهائی بخش ملی و سوسياليستی در سراسر جهان بويژه در کشورهای جنوب جلوگيری کنند. اسلام گرايان امت پرست درايران، مصر و ... مثل بنيادگرايان لامائيست در چين، برمه و ... و بنيادگرايان هندوتوا در هندوستان همگی در راستای خدمت به بقای وضع موجود (به نفع نظام سرمايه داری)، مشترکأ تلاش ميکنند که از ادغام، همبستگی و در نهايت همکاری بين زحمتکشان کشورهای "مرکز" و "پيرامونی" عليه نظام سرمايه داری جلو گيری کنند. اين بنيادگرايان هر کجا که هستند با قراردادن محل و قلمرو سياسی عمل خود در درون فرهنگ ها به ويژه اديان و مذاهب ميخواهند با حمله به ارزش های فرهنگی و اجتماعی مردمان کشورهای مرکز و ترويج انديشه ها و تضاد های کاذب مبنی بر تلاقی تمدن ها و فرهنگ ها، افکار عمومی جهان و اذهان قربانيان نظام را از کسب آگاهی به اين امر که تضاد عينی در جهان چيزی به غير از واقعيت های سرمايه داری واقعاً موجود و عروج و گسترش چشم اندازهای سوسياليستی نيست، محروم سازند.
تئوريهای ارتجاعی و تاريک انديش "ما مسلمان هستيم"، به "امت اسلامی تعلق داريم" و بحران ها در "غرب" به "ما مربوط نيست" نه تنها نقش حاکم نظام جهانی را نديده ميگيرند بلکه در کشورهای مصر، ايران، هندوستان و ... در دهه اخير به نفع لغو مقررات عمومی از يک سو و سياست های خصوصی سازی در امور آموزش و پرورش، بهداشت و تحميل افزايش ماليات بر زمين از سوی ديگر موضع گرفته و در تعيق شکاف بين فقر و ثروت، گسترش بی خانماني، رشد چشمگير درصد کودکان خيابانی و رواج فراگير فحشا و اعتياد به مواد مخدر و ... دراين کشورها نقش کليدی ايفاء می کنند.
حاميان اسلام گرائی دينی و مذهبی همراه با انواع و اقسام التراناسيوناليستهای شوونيست بدون آنکه با همديگر تبادل نظر کرده و يا حتی ارتباطی با همديگر داشته باشند، مشترکأ کوشش ميکنند که با گسترش و ترويج تضادهای کاذب (مثل تلاقی بين مسلمانان و مسيحيان، مسلمانان و هندوها، يا شيعه ها و سنی ها و ...) از ادغام، همکاری و همبستگی بين قربانيان نظام جهانی در کشورهای مرکز و کشورهای پيرامونی برعليه نظام جهانی جلوگيری کنند. غوطه خوردن زحمتکشان و کارگران اين کشورها در "دريای توهمات" ديني، مذهبي، خاک پرستی و ملت پرستی (که جملگی گفتمان ها و تضاد های کاذب هستند) اين توده های زحمتکش را سالها از رسيدن به اين آگاهی که تضاد اصلی در جهان بين فقر و ثروت است، محروم ميسازد. از سوی ديگر گسترش انديشه های بنيادگرايانه دينی � مذهبی و يا تبار پرستی و پانيستی امر برپائی يک جنبش جهانی و ايجاد "انترناسيونال نوين" را که هدفش همبستگی و اتحاد کارگران کشورهای مرکز با خلقهای دربند کشورهای پيرامونی است را ميتواند مدتها به عقب اندازد. در يک کلام با اينکه جنبشهای بنيادگرايانه مذهبی و دينی مثل جنبشهای پانيستی � شووينيستی پديده های متعلق به "عصر جديد" بوده و معمولاً موفق به جلب توده های قابل توجه ای از مردم ميگردند ولی به هيچ وجه نبايد جزو جنبشهای مترقی و دمکراتيک محسوب گردند.
پرسش سيزدهم: تفاوتهای کيفی و اساسی بين انديشه ها و جنبشهای دمکراتيک و مترقی با جنبشهای ارتجاعی و ضد دمکراتيک کدامين هستند؟
- صرف پذيرش اين امر که جنبشهای بنيادگرائی دينی � مذهبی و يا پانيستی � شووينيستی پديده های نوظهور در "عصر جديد" هستند برای شناسائی و پذيرش مشروعيت آنها کافی نيست. ضروريست که ما بعد از بررسی ديدگاه ها و عملکرد های اين جنبشها، درک کنيم که کدام يک خواهان انتقال جامعه به پيش در جهت نقد و رد "مدرنيته ی سرمايه داری" و شرکت در "تغيير و تنظيم جهانی بهتر" براساس چشم اندازهای "مدرنيته سوسياليستی" هستند.
بخش قابل توجهی از جنبشهای متعلق به اردوگاه چپ و مشخصاً مارکسيستها بر آن هستند که بهترين وسيله برای شناخت چالشهای جدی که بشريت زحمتکش بويژه کارگران و ديگر قربانيان نظام با آنها روبرو هستند، همانا ابزار و آزمونهای ماترياليسم تاريخی است. اما در مقابل اين جنبشها، ما شاهد جنبشهائی هستيم که از وضع موجود دفاع کرده و بقای آنرا خواهانند. اين جنبشها فقط محدود به جنبشهای ليبرال و يا سوسيال دمکراسی نيستند. مدافعين ديگر وضع واقعاً موجود که بصورت انواع و اقسام دينی � مذهبی و يا تبارگرائی شبه پانيستی و التراناسيوناليستی در سراسر جهان بويژه در کشورهای پيرامونی در سی سال گذشته عروج و گسترش يافته اند، نه تنها دردفاع از وضع موجود، مبارزات و استراتژی های متعلق به جنبشهای ملی گرائی پوپوليستی "عهد باندونگ" و مبارزات جهانی طبقه کارگر دهه های 1917 � 1991 را رد می کنند، بلکه به انگاشت و پراتيک "حق مالکيت" بر منابع طبيعی و انسانی به عنوان "قانون مقدس و ابدی" احترام گذاشته و از پروسه های فلاکت بار"خصوصی سازی" و "کالا سازی" دفاع ميکنند.
روشن است که اين جنبشها مترقی نبوده و بطور نمايان ارتجاعی هستند. بصرف اينکه اين جنبشها در زمان ها و مکانهای گوناگونی موفق شده اند که توده های قابل توجهی از تهی دستان، دهقانان و حتی کارگران را بعد از جلب بسوی شعارهای خود بسيج سازند، به هيچ وجه و نوعی ويژه گی های يوتوپيکی و ارتجاعی اين جنبشها را تغيير نميدهد. فاشيسم در ايتاليا، نازيسم در آلمان، صهيونيسم در اروپا و فلسطين در سالهای بين دو جنگ جهانی بهترين نمونه های جدی اين نوع جنبشها در نيمه اول قرن بيستم بودند.
از نيمه دوم قرن بيستم به اين سو و بويژه در سی سال گذشته اسلام گرائی و امت گرائي، هندوگرائی (هندوتوا) و بنياد گرائی مسيحی نمونه های جديدی از اين نوع جنبشها هستند که موفق شده اند در کشورهای مختلف جهان (به غير از کشورهای آمريکای لاتين) بخشی از توده های مردم (فرودستان و تهی دستان و ديگر قربانيان نظام جهانی سرمايه) رادر داخل "توهمات خانوادگی" و هم بستگی های قلابی محبوس و بسيج سازند.
اين جنبشهای زود گذر از عدم توانائی و نا کامی چپ اصيل در مقابله با نظام سرمايه که ناشی از سقوط و فروپاشی نيروهای چالشگر ضد نظام (شوروي، جنبشهای پوپوليستی و رهائی بخش سه قاره و جنبشهای کارگری اروپای غربی) بود، حد اکثر استفاده را برای تهاجم جديد سرتاسری عليه سوسياليسم و برابری طلبی در دهه های بويژه پس از پايان "جنگ سرد" به پيش بردند.
پرسش چهاردهم: آيا شما با تجزيه و تحليل پُست مدرنيست ها در باره ی علل بروز بنيادگرائی های دينی و مذهبی در دوره ی بعد از پايان "جنگ سرد" موافق هستيد يا خير؟
- نگارنده با تجزيه و تحليل بخش بزرگی از " پُست مدرنيست ها" که عروج و گسترش بنيادگرائی اسلامی را "فرهنگی" می بينند، مخالف بوده و آنرا مانند ديگر بنيادگرائی ها از عوارض تعميق شکاف عظيمی که جهانی تر شدن سرمايه بويژه در کشورهای آسيا و آفريقا بوجود آورده محسوب می دارد. به اعتقاد من، انگاشت "فرهنگ گرائی" تعداد زيادی از پُست مدرنيستها، بويژه در زمينه های سرچشمه و علل رشد اسلام گرائی خصوصاً در خاور ميانه و آسيای جنوبي، از ديدگاه فرا تاريخی "يوروسنتريسم" (اروپا محوری � اروپا مرکز انگاری) آنها سرچشمه ميگيرد. شايان توجه است که انگاشت فرهنگ گرائی و ديدگاه يوروسنتريسم محدود به نخبگان و روشنفکران ساکن کشورهای مرکز نشده، بلکه بخش قابل توجهی از نخبگان و محققان "اسلاميست" در کشورهای مسلمان نشين نيز بر آن هستند که عامل اصلی عقب افتادگی ها و وجود مسائل موجود اجتماعی در جوامع مسلمان نشين را بايد در ساختار و ناهنجاريهای فرهنگی آن جوامع جستجو کرد. "خالد اعظم" وجود اين انگاشت در بين روشنفکران "اسلاميست" را ناشی از گرايش فکری آنان بنوعی از اروپا محوری ميداند.
فرهنگ گرايان پُست مدرنيست، چه از نوع سکولاريست و چه از نوع اسلاميست در نوشته های خود تأکيد ميورزند که عقب ماندگی جوامع پيرامونی آسيای جنوب غربی (خاورميانه) و آسيای جنوبي، عمدتاً ناشی از خصوصيات فرهنگی آن جوامع می باشد. اين ويژه گی ها از نطر اينان نقش بزرگی در عدم رشد ريشه های سرمايه داری و نبود علائم پروسه ی تاريخی تجدد طلبی (مدرنيته) در آن کشورها داشته اند. اگر اين گفتمان تا اواخر جنگ جهانی دوم و حتی حداقل تا دو دهه بعد از پايان جنگ يک گفتمان بلا منازع و غير قابل چالش بود، امروز پژوهش های جامع، مستند و تاريخی از طرف محققين و جامعه شناسان سياسی چين، ژاپن، مصر و ... نشان ميدهند که ريشه ها و علائم هم سرمايه داری و هم تجدد طلبی همراه با روند سکولاريسم نه فقط در اروپا بلکه در بخش بزرگی از جهان غير اروپائی نيز در قرون پيش از عروج سرمايه داری بوجود آمده بودند.
پژوهش در باره ريشه های پيدايش علائم و اشکال "سرمايه داری ابتدائی"، تعداد قابل توجهی از مارکسيستها را در دهه های 1990 � 1970 به اين جمع بندی رساند که وجود علائم اوليه ظهور تجدد طلبی در چين به قرون حداقل سيزدهم و چهاردهم و در کشورهای عربی و مسلمان نشين به قرون نهم و دهم ميلادی ميرسند. البته نا گفته نماند که اين نوع نگاه به تاريخ باعث گشت که اين مارکسيستها شديداً مورد حمله ی يوروسنتريستها، هم در کشورهای مرکز و هم در کشورهای پيرامونی (منجمله حاميان اسلام گرائی مانند برهان قليونی) قرار گيرند.
ولی پيروزی سرمايه داری تاريخی در اروپای آتلانتيک، بويژه بعد از قرن شانزدهم و آغاز استعمار جهان غير اروپائي، نه تنها رشد ريشه های آغازين سرمايه داری و پروسه ی تجدد طلبی را در آن کشور ها در نطفه خفه کرد، بلکه با تقسيم جهان به خطه های پيرامونی و مرکز، نسخه مدرنيته ی خود را با توسل به زور اسلحه و تاراج منابع، اعمال ساخته و امکان راه های ديگر رسيدن به تجدد طلبی را بروی بشريت مسدود ساخت.
پرسش پانزدهم: در مقالات و سخنرانی های خود به پديده ی "اسلاموفوبيا" (ترس از اسلام) چه برخوردی داريد؟
- من هميشه به پديده اسلاموفوبيا در نوشته ها، در کنفرانس ها و جلسات پالتاکی توجه کرده و حساسيت نشان داده ام. اما بايد باز هم تأکيد کنم که "ترس از اسلام" تنها ترفند و لولو خرخره ای نيست که حاکمين مسلط در کاخ سفيد و ديگر کاخ ها به آنها در جهت تحميق افکار عمومی بين المللي، بويژه در آمريکا، متوسل می شوند. آيا توسل حاکمين نظام جهانی به ترفند ها و لولو خرخره هايی چون "خطر سرخ"، "خطر زرد"، "ترس از کرملين"، , ترس از فساد بی طرفی" در دوره پنجاه و شش ساله جنگ سرد فراموش شده اند؟ امروز روز شعار لولو خرخره ای "ساينوفوبيا" (ترس از چين) و نتيجتاً حمايت از تئوکراسی مذهبی � برده داری لامائيسم تحت رهبری دالائی لاما را چگونه ارزيابی ميکنيد؟
در تهيه پاسخهای مناسب به اين سئوالات من توضيح مارکسيستهای طرفدار تئوريهای "وابستگی" و "نظام جهانی سرمايه" را بيشتر از توضيحات ديگران نزديک به نظرگاه خود يافته ام: سرمايه داری/امپرياليسم "پير" که به مرحله "فرتوتی" و "بی ربطی" خود رسيده است، محتاج است که وجود امپرياليستی دسته جمعی خود را متعهد به "جنگهای بی پايان" عليه کشورهای جنوب سازد. ميليتاريزه ساختن پروسه جهانی شدن تنها وسيله ايست که توسط آن نظام ميتواند دسترسی خود را به منابع سياره زمين در خدمت منافع هيئت های حاکمه کشورهای شمال، تأمين سازد. در رسيدن به اين هدف، اين نظام فرتوت حاضر است که با توسل به تلاقی ها و جنگهای کاذب "تمدن ها" و فرهنگ های "در دام مذاهب افتاده" اسلامي، مسيحي، يهودي، هندوی و ... به ايجاد آپارتايدی در سطح جهانی" تحت قيمومت سرمايه دست بزند.
پرسش شانزدهم: آيا به نظر نگارنده تلاقی بين نظام جهانی سرمايه (امپرياليسم) و بنياد گرائی دينی و مذهبی کاذب و قلابی است يا اصيل و واقعی است؟
- حاکمين بر کاخ سفيد ادعا ميکنند که دشمن اصلی آمريکا، بويژه در خاور ميانه و آسيای جنوبی بنيادگرائی اسلامی است که در جنگ با آمريکا است. اين حاکمان مجبور و محتاجند که اين گفتمان را تبليغ کنند تا در انظار و افکار عمومي، بويژه در امريکا و کشورهای عضو "ناتو" فجايع ناشی از جنگهای ساخت آمريکا در پيشبرد پروژه ی جهانی نظام، مبنی بر تسلط نظامی بر کره خاکی تحت نام "جنگ عليه تروريسم" را توجيه سازند. نگاهی اجمالی به اين جنگها دقيقاً نشان ميدهد که تلاقی های آمريکا با نيروهای طالبان، القاعده و ديگر "تروريستها" در کشورهای افغانستان، عراق، پاکستان و ... تلاقی های کاذب و مرموز بوده و مأموريتشان انحراف اذهان عمومی از توجه به تلاقی های واقعی است.
با اينکه در افغانستان، نيروهای طالبان و القاعده در فرصت هايی نيروهای اشغالگر را مورد حمله قرار ميدهند، ولی در عين حال حاضرند که تحت عنايت و دوستی کامل آمريکا دو باره به حاکميت در افغانستان دست يايند (البته مبنی بر اين امر که آمريکا نيروهای نظامی خود را از خاک آن کشور بيرون بکشد). اما آمريکا در باتلاقی فرورفته که نميتواند به تخليه ی نيروهای نظامی دست بزند، زيرا در آن صورت هيئت حاکمه آمريکا قدرت تبليغی "حرف نهائی" خود ("جنگ عليه تروريسم") را با دست خود تضعيف خواهد کرد. در تحت چنين شرايطی ادامه ی وجود طالبان و القاعده و ديگر "تروريستها" برای پيشبرد پروژه آمريکا در آن منطقه از جهان سودمند و ضروری می باشد.
همانطور که ديده ميشود در عراق تهاجمات و حمايت نيروهای بنيادگرايان صرفاً و فقط بر عليه نيروهای اشغالگر نيست. آيا نبايد موفقيت "سيا" را در ايجاد جنگ داخلی بين شيعيان و سنی های بنيادگرا در ارتباط با اين امر جدی بگيريم؟ بدون ترديد آمريکا از نظر سياسی در عراق با ناکامی روبرو گرديده است. زيرا رژيم تحت الحمايه آمريکا (دولت نوری المالکی) هيچ نوع اعتبار و مشروعيتی در عراق ندارد. ولی از سوی ديگر جنبشهای مقاومت عراق نتوانسته اند ضربات جدی و مهمی را بر نيروهای نظامی اشغالگر وارد سازند. در يک چشم انداز تاريخی و در مقام مقايسه، چهل سال پيش، ويتنامی ها بدون توسل به مشروعيت های مذهبی و دينی از يک سو و عملکردهای تروريستی از سوی ديگر موفق به اخراج کامل و جدی نيروهای اشغالگر از ميهن خود گشتند. آيا ايده ئولوگ های بنيادگرائی مسئوليتی در مقابل عدم موفقيت مردم عراق ندارند؟
در لبنان حزب الله موفق شد که در جنگ تابستان 2006 ضربه ی نظامی شديدی بر پيکره ی ارتش مهاجم اسرائيل وارد سازد. بهمان اندازه پيش از حزب الله، کمونيستهای لبنان توانايی های خود را در مناطق جنوبی لبنان در رويارويی با نيروهای اشغالگر بنحو بارز و جدی نشان داده بودند.
واقعيت اينست که حزب الله با حمايت مشترک ايران، سوريه و قدرت های غربی (که عليرغم اختلافاتشان از عروج کمونيست ها در جنوب لبنان بيشتر از بنيادگرايان هراس دارند) ايجاد و تقويت شد. امروز از سوئی حزب الله يک "بن بست سياسی" برای لبنانی های غير شيعه محسوب ميشود، زيرا که پروژه های اجتماعي، فرهنگی و سياسی حزب الله مورد قبول آنها نيست. از سوی ديگر آنطور که مبلغين جمهوری اسلامی ايران و حاميان کاخ سفيد می خواهند بما حقنه کرده و بقبولانند، حزب الله آنطور که بايد و شايد، حتی مورد حمايت شيعه های سکولار لبنان هم نيست.
در فلسطين، حماس نيز مانند "سکولاريست" های درون سازمان "ساف" موفق به ايجاد يک "مقاومت مؤثرتر" عليه اشغال و تجاوز دولت اسرائيل نگشته است. در اينجا اشاره به دو نقطه تاريخی حائز اهميت است. اول اينکه "اخته شدن" و تضعيف سازمانها و گروه های متشکل درون "ساف" (سازمان آزاديبخش فلسطين) بويژه "الفتح" بوسيله سياستهای سيستماتيکی که توسط اسرائيل، آمريکا و اتحاديه اروپا در فلسطين پس از انعقاد قرار داد "اسلو" بويژه در دوره بيماری طولانی و مرموز ياسر عرفات، تعبيه گشت، به پيش برده شد. دوم اينکه تجزيه فلسطين بدو بخش ضعيف کرانه غربی و نوار غزه بخواست مردم فلسطين و براساس اصل حق تعيين سرنوشت ملی بوقوع نپيوست. پيشبرد اين تجزيه در پروژه نظام جهانی سرمايه ماه ها پيش از مرگ عرفات به عهده اسرائيل گذاشته شده بود.
در تحليل نهائی بايد توجه کرد که بنيادگرائی اسلامی جنبشی در جهت يک نوع نوگرائی دينی نيست، بلکه مانند ديگر بنيادگرائی ها و امت گرائی ها فقط يک جنبش سياسی است که با توسل به عادات نکوهيده و انديشه های تاريک و ارتجاعی موفق شده است که در سی سال گذشته بويژه بعد از پايان دوره "جنگ سرد" توده های وسيعی را زير شعار رهائی از اين گونه بسيج سازد.
پرسش هفدهم: اما صرف موفقيتهای اين جنبشها در نبود چپ متحد و متشکل به هيچ وجه ويژه گيهای ارتجاعی آنها منجمله اشتعال جنگهای محلی خانمانسوز ميان شيعيان و سنی ها را نميتواند از نظر نيروهای مترقی پنهان نگاه دارد. پس دراين شرايط نيروهای چپ، دمکراتيک و برابری طلب همراه با نيروهای طرفدار حاکميت ملی که بطور نمايان بعنوان حلقه های متنوع و مترقی سکولار با نظام جهانی سرمايه خط کشی کرده اند، چگونه ميتوانند به تعبيه و تنظيم يک بديل پيشرو و جدی در مقابل نظام جهانی از يک سو و بنيادگرائی دينی � مذهبی از سوی ديگر نايل آيند؟ به کلامی ديگر وظيفه اصلی نيروهای متعلق به خانواده چپ و در رأس آنها مارکسيستها در مقابل تلاقی های کاذبی که نظام جهانی با استفاده از بنيادگرائی بوجود آورده است، چيست؟
- در جهت پاسخی مناسب به اين پرسش می بايستی ابتدا به بررسی ويژه گيها و چند و چون صف بندی نيروهای اساسی در کشورهای خاورميانه و آسيای جنوبی (افغانستان، پاکستان و ...) بپردازيم و سپس چند و چون، وظيفه و ابعاد "چه بايد کرد" نيروهای چپ ضد نظام جهانی سرمايه را شرح دهيم.
در حال حاضر عملکرد آمريکا در پياده کردن پروژه جهانی خود در منطقه خاورميانه و آسيای جنوبی و بررسی تلاقی های سياسی و عکس العمل نيروهای سياسی درون آن کشورها نسبت به تهاجم و سياستهای عملکردی آمريکا، نشان ميدهد که در اين کشورهای استراتژيک، چهار نيروی اساسی در مقابل هم و در رابطه با چالش آمريکا صف آرائی کرده اند.
1 � نيروهائيکه به گذشته ناسيوناليستی خود ميبالند. بخش بزرگی از اين نيروها در واقع چيزيکه به غير از وارثين اخته شده و اخلاف دژنره و فاسد شده بوروکراسی و بطور عمده بقايای جنبشهای ضد استعماری و آزادی بخش ملی (که زمانی در دهه های 1950 و 1960 ميلادی به حق نظام جهانی سرمايه را به چالش جدی طلبيده بودند) نيستند. آنها امروز در اسرع وقت و سر بزنگاه به "تعامل" و مماشات و کرنش در مقابل تجاوزگران و اشغالگران متوسل ميشوند. مردمان اين کشورها بويژه کارگران و زحمتکشان ديگر به اين نيروها و برنامه هايشان اميدوار نيستند.
2 � نيروهائيکه به جنبشهای بنيادگرائي، از جمله اسلامی تعلق دارند، اين نيروها در تقويت شرايط پر از آشوب، آشفتگی و بحرانهائيکه رأس نظام جهانی سرمايه (آمريکا) در منطقه بويژه کشورهای افغانستان و پاکستان تعبيه کرده است، نقش مهمی ايفا کرده و در پروسه "بالکانيزه" کردن بعضی از اين کشورها نقش کليدی بنفع پروژه جهانی آمريکا دارند.
3 � نيروهائيکه دور محور "دمکراسی خواهی" و خواسته های "حقوق بشری" متشکل شده اند. اين نيروها به حمايت کشورهای مرکز، بخصوص آمريکا تکيه کرده و خواهان "تغيير رژيم" در اين کشورها از طريق انقلابهای مخملي، نارنجی و ... هستند.
بدون ترديد تسخير قدرت توسط هر يک از اين نيروهای سياسی نميتواند به رهائی کارگران و ديگر زحمتکشان اين کشورها از يوغ ستم ملی و استثمار طبقاتی نظام جهانی و همدستان بومی آن منجر شود.
واقعيت اينست که منافع طبقات کمپرادور بومی که طبيعتاً و ضرورتاً با منافع کنونی محورهای اصلی نظام جهانی (آمريکا، اتحاديه اروپا و ژاپن) در منطقه معرفی و تعريف ميشوند، از طريق سه نيروی فوق الذکر بيان ميگردند. شايان توجه است که ديپلماسي، فعاليتهای سياسی و کمکهای نظامی دولت آمريکا پيوسته اين سه نيرورا به جان هم مياندازند تا از عواقب تلاقی ها و جنگهای آنها با يکديگر بنفع پيشبرد پروژه خود درخاورميانه "بزرگ" استفاده شايان و ممتازی ببرند.
4 - و بالاخره نيروهای چپ مارکسيست و ديگر نيروهای برابری طلب و آزاديخواه که خواهان براندازی نظام استثماری سرمايه داری و رهائی از يوغ امپرياليسم و ارتجاع هستند. وظيفه اين نيروها چيست و چه بايد بکنند؟
درگيری اين نيروهای انقلابی در اين تلاقی ها و جنگها بوسيله ايجاد ائتلاف و اتحاد با هر يک از سه نيروی فوق (مثل انتخاب بد و بدتر، يعنی حمايت از رژيم برای جلوگيری از پيروزی بنيادگرايان در پاکستان، مصر و غيره و يا برعکس حمايت از نيروهای "دمکراسی خواه" در مبارزه عليه جمهوری اسلامی حاکم در ايران، سودان و ... ) محکوم به شکست است. کمونيستها و ديگر نيروهای مترقی و آزاديخواه بايد در گستره های طبيعی خود نظير دفاع از منافع اقتصادی و اجتماعی طبقه کارگر و ديگر زحمتکشان، دفاع از دمکراسی و حاکميت ملی مستقل از امپرياليسم � که هرسه از نظر تکامل تاريخی جدا ناپزير بوده و درهم تنيده اند � به مبارزه خود ادامه دهند.
امروز مناطق وسيع و ژئوپولتيکی خاورميانه � اقيانوس هند به ميدان اصلی تلاقی و مبارزه کليدی بين رأس نظام جهانی سرمايه (امپرياليسم آمريکا) و موتلفين و همدستان کمپرادور بومی اش از يک سو و ملتها و خلقهای جهان از سوی ديگر تبديل شده اند. شکست پروژه آمريکا در اين مناطق شرطی لازم برای پيشبرد مبارزه و ايجاد موفقيت و شرايط مناسب در جهت ترقي، رفاه و استقرار عدالت اجتماعی در هر منطقه از جهان ماست. شکست نيروهای مقاومت در اين مناطق و مشخصاً در عراق، پيروزيها و پيشرفت های مردمان ديگر مناطق جهان (آسيا، آمريکای لاتين و ... ) را شکننده و آسيب پذير ميسازد. اين نکته به هيچ وجه به اين معنی نيست که ما به اهميت مبارزاتی که امروز مردم مناطق مختلف جهان (از نپال در آسيای جنوبی گرفته تا ونزوئلا و ... در آمريکای لاتين) به جلو ميبرند، کم بها بدهيم. بلکه به اين معنی است که مردم جهان نبايد اجازه بدهند که آمريکا در رأس نظام جهانی سرمايه، در منطقه خاورميانه و آسيای جنوبی که برای وارد کردن "ضربه اول" جنايت بارش در قرن بيست و يکم انتخاب کرده، پيروز گردد.
پرسش هيجدهم: شما وظيفه نيروهای متعلق به خانواده چپ درمقابله با بنيادگرائی دينی و مذهبی بويژه در کشورهای پيرامونی دربند (جنوب) را شرح داديد. حالا آيا ممکن است که از منظر چپ، آرايش و صف آرائی نيروها در سطح جهان را نيز مورد برسی قرار دهيد؟ در ضمن آيا ممکن است که اجزاء اصلی نيروهای چپ را معرفی کنيد؟
- جواب مناسب به اين سئوال بر اساس تحليل نيروهای چپ از اوضاع ميباشد. بايد به درستی به محيط زيست و صف آرائی صحنه کارزار توجه کرد. تلاقی و کارزار واقعی امروز در سطح جهانی بين سرکردگان داووس و جی 20 (کلان سرمايه داران بزرگ نظام که با اتحاد خود ميخواهند" نظمی نوين" که برای بشريت زحمتکش شکاف اندازانه تر و استثمارگرتر و از نظر استحکام طبقاتی هيرارشی تر خواهد بود، بنا نهند) و چالشگران ضد نظام (نيروهای چپ) به پيش ميرود. نيروهای چپ عموماً در درون فوروم های جهانی و کنفرانس های جهانی به گسترش شعبه های خود در کشورهای مختلف از يک سو و ايجاد دگرديسی و تبديل جنبشهای اعتراضی (عليه نهادهای بين المللی) به جنبشهای ضد کليت نظام جهانی سرمايه از سوی ديگر می پردازند.
تجمع نيروها و حلقه های چپ در کنفرانس های فوروم اجتماعی جهانی در پورتوالی گره (2002 )، در بامکو (2006 )، درکاراکاس (2008 ) و در داکار (2011) حائز اهميت است زيرا احتمال دارد که شرايط را برای ظهور يک چپ جهانی که موفق به ايجاد يک چرخش در توازن قدرتها در صحنه کارزار (به ضرر حاکميت سرمايه و به نفع چالشگران) گردد، آماده سازد.
و اما واژه چپ و نيروهای اجتماعی و سياسی متعلق به آن نيز مثل اکثر واژه های اجتماعی و سياسی در سی سال گذشته تحويل وتحول نموده و عمومأ ويژه گی های دوره بعد از پايان جنگ سرد را کسب کرده اند. به نظر نگارنده اجزاء اصلی درون نيروهای چپ جهاني، عمدتأ عبارتند از سوسياليست ها و در رأس آنها مارکسيت ها، فمينيست های راديکال، طرفداران محيط زيست سالم، حلقه ها و تجمعات ديگر برابری طلب و تحول خواه و بالاخره تشکل ها و افراد شاخص ملی گرای طرفدار عدالت بين المللی (حق تعيين سرنوشت ملی=استقرار حاکميت ملی). نيروهای چپ نه تنها مشترکاً ضد نظام جهانی هستند بلکه به درجات مختلف سکولار، دموکرات، برابری طلب و تحول خواه بوده و ضد تجددطلبي، ضد زن و ضد کارگر نيستند. شايان توجه است که در دوره جنگ سرد بويژه در سالهای 1973- 1955، به خاطر پويائی و رونق سه چالشگر بزرگ ضد نظام (وجود شوروي، اعتلای جنبش های رهائی بخش ملی در کشورهای جنوب و گسترش جنبشهای کارگری در اروپای غربی) توازن نيروها در صحنه کارزار بين المللی بين سرمايه و کار (بين نظام جهانی سرمايه و نيروهای چپ) از يک تعادل مناسب و در خور تأمل بر خوردار بود. ولی بعد از افول و ريزش تدريجی جنبش های رهائی بخش ملي، "اخته شدن" جنبشهای کارگری در اروپا، فروپاشی و تجزيه شوروی و تبديل چين توده ای و جمهوری دموکراتيک ويتنام به جوامع سرمايه داری (و عروج و گسترش "بازار آزاد" نئوليبراليسم)، توازن نيروها در صحنه بين المللی به نفع نظام جهانی مهاجم و به ضرر نيروهای چپ ضد نظام بهم خورد. هدف فوروم اجتماعی جهانی حرکت به پيش در جهت ادغام نيروهای متنوع چپ معترض و شورشگر ولی پراکنده و ايجاد يک چپ جهانی مجهز با يک آلترناتيو جدی در مقابل جهانی شدن نئوليبرالی سرمايه می باشد.
ادغام و تعبيه يک چپ جهانی می تواند به خاطر فرصت مناسبی که امروز روز گسترش بحران های گوناگون در درون نظام بوجود آورده، پروسه فلاکت بار جهانی شدن نئوليبرالی سرمايه را به نفع طبقات کار و زحمت مهار سازد. مضافأ با آگاهی به اين امر که نظاميگری جهانی رابطه ای تنگاتنگ با استراتژی نئوليبرالی فراملی های حاکم بويژه در آمريکا، اتحاديه اروپا و ژاپن دارد، مبارزه عليه جنگ و تجاوز بخشی از مبارزه چپ جهانی عليه نئوليبراليسم نيز محسوب می شود.
پرسش نوزدهم: آيا منظور از "ادغام تنوع" و ايجاد يک چپ متحد جهانی ضرورتأ اين است که تمام اجزای درون نيروهای چپ بايد به يک تفهيم و تفاهم مشترک از چند و چون سرمايه داری معاصر برسند؟
ادغام وهم گرائی نيروهای چپ نبايد ضرورتأ به اين معنی باشد که اجزاء مختلف درون چپ روی مسائل مختلفی به وحدت نظر برسند. امروز نيروهای چپ که در گستره های گوناگونی در سطوح محلي، ملي، منطقه ای و ... دست به مقاومت ها و مبارزات متنوع و متفاوتی ميزنند، دارای چشم اندازهای متفاوت و گوناگونی در مورد مسائل اجتماعي، سياسی و غيره ميباشند. هدف از بر پائی تجمعات و کنفرانسهای سالانه از طرف فوروم های جهانی بايد بر اساس تعديل اختلافات و تفاوت ها و ترفيع ادغام ها و همگرائی ها حداقل در سه زمينه باشد: نقادی سرمايه داري، نقادی بعد امپرياليستی نظام سرمايه و مبارزه در راه تشديد پروسه راديکال سازی دموکراسی. تا آنجا که موضوع دموکراسی مطرح است، چپها ميتوانند به تفاهم مشترک در مورد خطرات ناشی از گسترش دموکراسی"ارزان" و "نا پيگير" برسند.
در اينجا منظور از اشاعه دموکراسی ارزان و نا پيگير يعنی جامعه ايکه در آن اقشار مختلف مردم مثلأ در موقع انتخابات يا بين "بد" و "بدتر" به کانديد "بد" رأی ميدهند و يا باور کرده اند که "واقعأ مهم نيست که به کدام کانديد رأی بدهند". به نظر نگارنده اکثريت وسيعی از اقشار مختلف توده های بينابينی در کشور های هم مرکز و هم پيرامونی به شدت از وجود اين نوع دموکراسی ارزان، ناپيگير و فرمايشی تحميلی به ستوه آمده و در جستجو و خواهان آلترناتيو جدی ديگری هستند. وجود اين خواست در بين مردمی که به درجاتی تحول خواه و يا حداقل پيشرو هستند، به اين معنی نيست که آنها همگی روی چند و چون آلترناتيو به موافقت رسيده اند. واقعيت اين است که حلقه ها، محفل ها و تشکل هائی از اين نيروها بر اساس تحليل های متفاوت از واقعيت های موجود در درون نظام واقعأ موجود سرمايه داری و تضادهای درون آن، به اتخاذ استراتژی های متفاوتی در صحنه کارزار عليه نظام دست ميزنند. به نظر نگارنده بايد در جريان اين کنفرانس های برگزار شده از طرف فوروم اجتماعی جهانی و ديگر فوروم ها در کشورهای مختلف به اين تفاوتها احترام گذاشت.
پرسش بيستم: در سالهای اخير، بروز بحرانهای جدی متعددی که دامن نظام جهانی سرمايه را گرفته، باعث گشته که کم و کيف آسيب پذيری و "فرتوتی" نظام سرمايه داری بيش از هر زمانی به "مادر بحث ها" در بين نيروهای چپ ضد نظام (و حتی در بين بخشی از تحليلگران راست محافظه کار) تبديل گردد. در تحت شرايط بحرانی امروز و در پرتو تحليل هائی که خيلی از نيروهای چپ منجمله بخشی از مارکسيست ها، در باره آينده سرمايه داری ارائه می دهند، آيا می توان سقوط و نابودی اين نظام را در آينده نزديک احتمال زده و " کف بينی "کرد؟
- بدون ترديد نظام سرمايه با بحران های عديده و جدی روبرو است ولی وجود اين بحران ها که حتی از بعضی جهات در تاريخ پانصد ساله سرمايه داری (به علت تشديد پروسه گلوباليزاسيون سرمايه در سی سال اخير)، بی سابقه بوده اند، صرفأ به معنی اضمحلال و سقوط نزديک اين نظام نيست. بايد به اين امر توجه کرد که چگونه در ساختار سرمايه، بحران ها خيلی مواقع به عنوان ابزارهای فونکسيونی در خدمت و حمايت نظام عمل کرده و با استحکام و تثبيت قدرت کلان سرمايه داران "نظمی نوينی" (که شکاف اندازانه تر و از نظر طبقاتی هيرارشی تر باشد) را مستقر می سازند. به نظر خيلی از تحليلگران چپ اين امر در مورد جنگهای بزرگ به ويژه در قرن بيستم و قرن حاضر، نيز صدق ميکند. اکثر جنگهای جهانی و يا بزرگ نيز با اينکه از عوارض عروج و اشاعه بحران ها هستند، عملأ، وظيفه شان ايجاد و يا تامين "نظم نوين" جهانی سرمايه می باشد. به عبارت ديگر، آن عامل و يا عواملی که بالاخره منجر به اضمحلال و سقوط نظام سرمايه خواهند گشت، عروج بحرانها و گسترش جنگهای بزرگ منبعث از آن بحران ها نيستند. بلکه آن عاملی که بالاخره شرايط را برای "گذار" از نظام جهانی "فرتوت"، "بی ربط " و "منسوخ" سرمايه داری هار به جهانی بهتر آماده ميسازد، همانا تعبيه و ساختمان يک آلترناتيو جدی از طرف نيروهای چپ چالشگر و ضد نظام است.
اين نظام صرفأ به خاطر ضعف ها و محدوديت های خود و يا به خاطر وجود تضادهای درونی خود از اين جهان رخت بر نخواهد بست. خيلی از حلقه های درون چپ منجمله بخشی از مارکسيست ها، بر آن هستند که در گذشته بعضی نظام ها (مثل شوروی) بعلت عروج و گسترش تضادهای داخلی خود با سرنوشت اضمحلال و نابودی روبرو گشتند. نگارنده اين نظر گاه را بر اساس دو علت نمی پذيرد، يکم اينکه تا کنون دسترسی به يک متدولوژی تحليلی که سقوط و فروپاشی يک نظام را بر اساس افزايش و رشد تضادهای درون آن نظام تشريح کند، ارائه نشده است. دوم اينکه، با اينکه رهبران آغازگر اتحاد جماهير شوروی بويژه لنين، سالها پس از پيروزی انقلاب اکتبر 1917 تلاش کردند که "کشور شوراها" را در نهايت به يک نظام جهانی بديل در مقابل نظام واقعأ موجود سرمايه داری تبديل سازند، ولی فعل و انفعالات بزرگ در صحنه سياسی جهان بويژه در دوره بين دو جنگ (که توصيف آنها در اين مقال نميگنجد)، نگذاشتند که شوروی به يک بديل جهانی تبديل گردد. اما عليرغم اين ناکامي، شوروی توانست عمومأ در بخش بزرگی از عمر خود به عنوان يک "ستون مقاومت" جدی نظام جهانی سرمايه را به چالش طلبيده و سالها در مقابل سبعيت و سياست های شکاف انداز و سلطه جويانه آن مخصوصأ در کشورهای توسعه نيافته جهان، سودمندانه ايستاده گی کند. به هر رو، ترديدی در جدی بودن بحرانها و وجود تضادهای درون نظام سرمايه و رشد آنها نيست ولی نظام عمومأ موفق گشته و ظرفيت آنرا داشته که از وجود آنها استفاده کرده و با ايجاد دگرديسی دو باره به بقای خود منجمله در صحنه اصلی کارزار ادامه دهد.
(بقيه دارد)

21 تیر 1390   

هیچ نظری موجود نیست: