۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

یادواره ابراهیم ال اسحاق ابراهیم، آنگونه که من او را، نزدیکتر از همه، دیدم و شناختم


یادواره ابراهیم ال اسحاق

ابراهیم، آنگونه که من او را، نزدیکتر از همه، دیدم و شناختم

ابراهیم انسانی بود با فطرتی پاک و صادق، و فوق العاده صبور و شکیبا، مهربان و نیکوکار. با حسادت و بدخواهی کاملا بیگانه بود و خیرخواهانه همیشه آماده کمک و یاری رساندن به دیگران. او که خود فردی کاردان، مطلع و با مطالعه بود و از جمله در نویسندگی مهارت و تجربه بسیار داشت، همواره مشتاق و آماده انتقال تجارب و آموزش هنرش به دیگران بود و خالصانه دوستان و آشنایان را بخصوص در زمینه نویسندگی یاری و راهنمائی می کرد. گاه روزها و شبها وقت می گذاشت و بیداری می کشید تا نوشته ها و حتی کتابهای دوستان را ویراستاری، تصحیح و آماده چاپ نماید.
ابراهیم روحی داشت کوه وار: بلند، بزرگ، ستبر و شکست ناپذیر. هرگز تسلیم سختی ها و ناملایمات زندگی نمی شد. او چنانچه بخصوص در دوران بیماری اش نشان داد، تحمل و مقاومتی شگرف و باورنکردنی داشت. همانگونه که خود در یکی از سروده هایش به نام "غرور" می گوید، حتی ای.ال.اس حریف روح آزاد و غرور بالابلند انسانی اش نشد. ابراهیم به واقع این بیماری هولناک را و مرگ را به زانو درآورد.
وسعت نظر و طرز نگاه ابراهیم به زندگی شگفت انگیز بود. او با هنر زندگی کردن بخوبی آشنا بود و با قدرت و توانائی معجزه واری لحظه ها را در هر شرایطی دلپذیرتر می ساخت. با نگاهش، با حرف و قلم اش به زندگی و به کل پدیده های آن، حتی ساده ترین شان، رنگی زیبا و شادی آفرین می پاشید، و کوچکترین صحنه ها را بنحو تحسین برانگیزی، هنرمندانه در کنار هم می چید و به آنها معنا و مفهومی دلنشین میداد.
ابراهیم سرشار از مهر و محبت و شور و عشق بود. پدری بود مهربان، صبور، متواضع و شوخ طبع و شاد. پدری که با رفتار و کردارش به فرزندانش درس عشق و زندگی آموخت. پدری نمونه که همواره موجب افتخار دخترانش بوده و هست و خواهد بود. ابراهیم همسری بود صمیمی، وفادار، صادق و عاشق که بیان این عشق و سرودن و گفتن از آن را افتخار خود می دانست. ابراهیم که زیبائی ها را می دید و زیبائی می آفرید، خود نیز زیبا زاده شده بود. چشمان نافذ آفتاب گونه اش، هر عاشق شیفته ای را محسور و مجذوب می کرد. ابراهیم معشوقی بود بی همتا و یگانه. او برای من سرچشمه و تجسم تمام خوبی ها، او برایم مظهر عشق بود!
فرح شریعت اول نوامبر ۲۰۱۲

خوشا عشق و خوشا پیدا شدن در عشق

از لطف تو چون جان شدم، از خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده، در هستی پنهان من
اول نوامبر، دهم آبان، دوسال از آسودن او می گذرد! زمان می گذرد و من هنوز که هنوز است، رفتنش را باور ندارم. دو سال پیش، چنین روزهائی.... راستی چه بنامم آن روزها را؟ روزهائی که من و بچه ها مانند کسانی که بهت زده و حیران به ساعت شنی خیره شده باشند، روزها و لحظه ها را می شمردیم. تیک تاک ساعت گویا قوی تر و بلندتر از همیشه عذاب آور و گوشخراش بود. زمان رفتن او نزدیک و نزدیکتر میشد. دو سال پیش در چنین روزهائی من، با شرکت ها و موسسه های مختلف و بزرگ "گورکنی" و "مرده شوئی" در اتاق های فوق العاده شیک و مدرن آنها قرار میگذاشتم. و در حالیکه از مشاهده کتابچه های مختلف مد تابوت و قبرهای رنگارنگ و آخرین مدل، سرم به دوران می افتاد و حالت تهوع می گرفتم، برای ارزان حساب کردن کفن و دفن او چانه میزدم. مراسم تشییع و خاکسپاری او را برنامه ریزی می کردم. به گورستان های مختلف سر میزدم. و... و برای او زیر درختی در گوشه ای دنج و زیبا گوری مناسب انتخاب می کردم!
سرانجام روز اول نوامبر او را به همراهی پرستار حمام اش کردم، ریش هایش را زدم، بر موهایش شانه کشیدم و ساعتی بعد او روی صندلی چرخدارش نشسته بود. قرارمان این بود که من آن روز آخرین حرفها و خداحافظی اش از بچه ها را که از قبل و به فارسی نوشته بود، برای آنها بخوانم. هر سه دور او حلقه زدیم. بچه ها در طرفین و من پشت سر او. حرفهایش را از کامپیوترش کلمه به کلمه و آهسته برای آنها خواندم. بچه ها بر دستهایش بوسه زدند و از خوبی های پدر گفتند. او آخرین پیام و سفارش هایش را، که باز تاکید بر ادامه زندگی من و بچه ها بود، با یگانه انگشتی که دیگر رمقی در آن نمانده بود و به سختی تکان میخورد، تایپ کرد و من تک تک آنها را به گوش جان سپردم. و... سپس با اشاره چشمش، او را بر روی تخت اش منتقل کردم تا بخوابد! خوابی ابدی. خوابی که دیگر بیدار شدنی در کار نبود. لحظات قبل از بسته شدن چشمانش، من حتی گریه نیز نمی کردم که مبادا اشک هایم او را آزار دهند. دستش را گرفته بودم و بی مهابا حرف میزدم. از خواب و از آرامش می گفتم. از او میخواستم به این فکر کند که دارد زیر عمل جراحی می رود و بعد برای همیشه بهبود پیدا خواهد کرد. دستش را در دستانم می فشردم و به آرامی، انگاری که برایش لالائی می خوانم، زمزمه می کردم؛ آرام بخوابد، باز به من تکیه کند، من ثانیه ای تنهایش نگذاشته ام و اکنون نیز در کنارش هستم. به او می گفتم: عزیزم، وجود مرا در خودت حس کن، و آرام آرام بخواب. ... تا اینکه کم کم چشمان مهربانش برای همیشه بسته شدند و او با لبخندی بر لبش به خواب ابدی فرو رفت! عجیب اینکه من هنوز روی پاهایم ایستاده بودم. راه می رفتم، حرف میزدم، از دکتر و پرستار برگه فوت می گرفتم. ساعتی بعد نیز زنگ زدم و نعش کشها با لباس رسمی و کراوات آمدند و آن جسمی را که برایم آشناترین و عزیزترین بود، با عزت و احترام بسیار برای آخرین بار از درب آشیانه مان خارج کردند و با خود بردند. و من... لحظاتی بعد، وقتی در حمامش، که هنوز از بوی تن او آکنده بود، نگاهم در آینه به چهره سفید و محو خودم افتاد. از دیدن تصویر آن مرده در آینه، مو بر تنم سیخ شد! آه، این من بودم که مرده بودم... به واقع نیز، من طی سالهای اخیر، طی دوران بیماری او، همراه با او، بتدریج از زندگی حذف شده بودم.
اما... بعد از او، وجود دو یادگار این عشق بزرگ و باشکوه، مرا با قدرتی آسمانی و معجزه وار به زندگی بازگردانید. من اکنون به حرمت این دو وجود مقدس زندگی ام، و گرمی جان آنها، و همچنین با یاد و خاطره عزیز او و عشق بزرگمان، هنوز سخت و محکم، پابرجا ایستاده ام.

بله، دهم آبان، اول نوامبر، دومین سالگرد آسودن اوست. خوشا یاد عشق و خوشا یاد او!
فرح شریعت

هیچ نظری موجود نیست: