۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

اشعار پل الوار ترجمه احمد شاملو

اشعار پل الوار ترجمه احمد شاملو


 paul eluard

پل الوار

را دوست می دارم...

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل


برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت
به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو


پل الوار Paul Eluard با اسم مستعار اوژن گريندل (Eugen Grindel ) از شاعران سورئاليست و مبارز فرانسوي است. در سال 1895 در شهر سن دني در شمال پاريس به دنيا آمد. پدرش كارمندي ساده بود و مادرش خياط. او پس از آشنايي با «برتون»، «سوپو» و «آراگون» جنبش ادبی سورئاليسم را پايه گذاري كرد. با مجموعه های «جانوران و آدميزادگانشان» 1920 و «نيازهای زندگی و نتايج روياها» 1921، به عنوان يكی از شاعران نامدار سورئاليسم شناخته شد. مجموعه‌ی «پايتخت درد» در 1926 از شاهكارهای اوست.

اشعار پل الوار ترجمه احمد شاملو

 

 

هدف شعر مى‏بايد حقيقت كارآيند باشد

به دوستان پرتوقعم
به شما اگر بگويم من كه آفتاب در جنگل
به تنى مى‏ماند در بسترى، كه تفويض مى‏شود
باورم مى‏كنيد
هوس‏هايم را همه، مى‏ستاييد.
به شما اگر بگويم من كه بلور ِ روزى بارانى
در تنبلى ِ عشق است هميشه كه آواز مى‏دهد
باورم مى‏كنيد
زمان عشق ورزيدن را طولانى‏تر مى‏كنيد.
اگر به شما بگويم من كه بر شاخساران ِ بسترم
مرغى آشيان مى‏كند كه زبانش هرگز به »آرى« گفتن نمى‏گردد
باورم مى‏كنيد
همباز ِ پريشانيم مى‏شويد.
به شما اگر بگويم من كه در خليج يكى چشمه
كليد ِ شطّى مفتاح ِ خُرّمى‏ست كه مى‏چرخد
باورم مى‏كنيد
بيش تَرَك درمى‏يابيد.
اما اگر سراسر ِ كوچه‏ام را سرراست
و سراسر ِ سرزمينم را همچون كوچه‏يى بى‏انتها بسرايم
ديگرم باور نمى‏داريد. سر به بيابان مى‏گذاريد
چرا كه شما به بى‏هدفى گام مى‏زنيد، نا آگاه از آن كه آدميان
نيازمندان ِ پيوند و اميد و نبردند
تا جهان را تفسير كنند، تا جهان را ديگر كنند.
تنها به يك گام ِ دلم شما را به دنبال خواهم كشيد
مرا قدرتى نيست
من زيسته‏ام و كنون نيز مى‏زيم
اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتم
حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم
سر ِ آنم بود كه با جگن و خَثِّ ِ سپيده‏دمان نيز هم از آن گونه يگانه‏تان كنم
كه با برادران‏مان كه سازندگان نورند.

 

 

داد ِ كامل

اين است قانون گرم انسان‏ها
از رَز باده مى‏سازند
از زغال آتش و
از بوسه‏ها انسان‏ها.
اين است قانون سخت انسان‏ها
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختى و جنگ
به رغم خطرهاى مرگ.
اين است قانون دلپذير انسان‏ها
آب را به نور بدل كردن
رؤيا را به واقعيت و
دشمنان را به برادران.
قانونى كهنه و نو
كه طريق ِ كمالش
از ژرفاى جان ِ كودك
تا حُجّت ِ مطلق مى‏گذرد.

ما دو …

ما دو، دستادست
همه‏جا خود را در خانه‏ى خويش مى‏انگاريم
زير درخت مهربان زير آسمان سياه
زير تمامى ِ بام‏ها كنار آتش
در كوچه‏ى تهى در ز لّ آفتاب
در چشمان ِ مبهم جمعيت
كنار فرزانه‏گان و ديوانه‏گان
ميان كودكان و كلانسالان.
عشق را نكته‏ى پوشيده‏يى نيست
ما آشكارى ِ مطلقيم
عاشقان، خود را در خانه‏ى ما مى‏انگارند.

هواى تازه

جلو خودم را نگاه كردم
در جمعيت تو را ديدم
ميان گندم‏ها تو را ديدم
زير درختى تو را ديدم.
در انتهاى همه سفرهايم
در عمق همه عذاب‏هايم
در خَم ِ همه خنده‏ها
سر بر كرده از آب و از آتش،
تابستان و زمستان تو را ديدم
در خانه‏ام تو را ديدم
در آغوش خود تو را ديدم
در رؤياهاى خود تو را ديدم
ديگر تركت نخواهم كرد.

تو را دوست مى‏دارم

تو را به جاى همه زنانى كه نشناخته‏ام دوست مى‏دارم
تو را به جاى همه روزگارانى كه نمى‏زيسته‏ام دوست مى‏دارم
براى خاطر عطر ِ گستره‏ى بيكران و براى خاطر عطر ِ نان ِ گرم
براى خاطر ِ برفى كه آب مى‏شود، براى خاطر نخستين گل
براى خاطر جانوران پاكى كه آدمى نمى‏رماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مى‏دارم
تو را به جاى همه زنانى كه دوست نمى‏دارم دوست مى‏دارم.
جز تو، كه مرا منعكس تواند كرد؟ من خود، خويشتن را بس اندك مى‏بينم.
بى‏تو جز گستره‏يى بى‏كرانه نمى‏بينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار ِ آينه‏ى خويش گذشتن نتوانستم
مى‏بايست تا زنده‏گى را لغت به لغت فراگيرم
راست از آن گونه كه لغت به لغت از يادش مى‏برند.
تو را دوست مى‏دارم براى خاطر فرزانه‏گى‏ات كه از آن ِ من نيست
تو را براى خاطر سلامت
به رغم ِ همه آن چيزها كه به جز وهمى نيست دوست مى‏دارم
براى خاطر اين قلب جاودانى كه بازش نمى‏دارم
تو مى‏پندارى كه شَكّى، حال آن كه به جز دليلى نيستى
تو همان آفتاب بزرگى كه در سر من بالا مى‏رود
بدان هنگام كه از خويشتن در اطمينانم.

قانون زيستن، وظيفه‏ى زيستن

هيچ چيز نباشد
نه حشره‏يى وزوز كُن
نه برگى لرزان
نه جانورى كه ليسه كشد يا بلايد،
هيچ گرمى، هيچ شكفته‏يى
نه يخ‏زده‏يى، نه درخشانى، نه بويايى
نه سايه‏ى ساينده‏ى يكى گُل ِ تابستانى
نه درختى پوستين ِ برفش در بر
نه گونه‏يى به يكى بوسه‏ى شاد آراسته
نه بالى محتاط يا گستاخ در باد
نه كنار ِ نازك ِ تنى، نه يكى آغوش ِ سراينده
نه چيز ِ آزادى، نه سود بردنى، نه هدر دادنى
نه پريشان شدنى، نه فراهم آمدنى
از پى ِ خير يا كز پى ِ شرّ
نه شبى مسلح به سلاح عشق يا رامشى
نه صدايى از سر ِ اعتماد و نه دهانى هيجان زده
نه سينه‏ى عريانى نه دست ِ گشوده‏يى
نه تيره‏روزى، نه سيرمانى
نه چيز مادى، نه چيزى كه بتوان ديد
نه از سنگين و نه از سبك
نه ميرا و نه ماندگار
انسانى باشد
هر كه خواهد گو باش
من يا ديگرى
ورنه هيچ نباشد.

تنها نيستم

پُر
از ميوه‏هايى كه در دهن آب مى‏شود
آراسته
به هزار گُل ِ گوناگون
غَرّه
در آغوش آفتاب
خوشبخت
از پرنده‏يى خودى
شاد
از يكى قطره باران
بسى زيباتر
از آسمان صبحگاهى.
وفادار.
از باغى سخن مى‏گويم
خواب مى‏بينم
اما به حقيقت، دوست مى‏دارم.

چشم‏انداز ِ عريان

چشم‏اندازى عريان
كه ديرى در آن خواهم زيست
چمن‏زارانى گسترده دارد
كه حرارت تو در آن آرام گيرد
چشمه‏هايى كه پستان‏هايت
روز را در آن به درخشش وا مى‏دارد
راه‏هايى كه دهان‏ات از آن
به دهانى ديگر لبخند مى‏زند
بيشه‏هايى كه پرنده‏گان‏اش
پلك‏هاى تو را مى‏گشايند
زير آسمانى
كه از پيشانى ِ بى ابر تو باز تابيده
جهان ِ يگانه‏ى من
كوك شده‏ى سبُك من
به ضرب‏آهنگ ِ طبيعت
گوشت ِ عريان تو پايدار خواهد ماند.

براى مثال

مگر نه چنين است كه همواره
روزها تهى از عشق است
هر سپيده‏دم نابخشودنى
هر نوازش ناپسند است و
هر خنده دشنامى
من به خود گوش مى‏دهم
و تو به من گوش مى‏دهى
همچون لاييدن سگى گم‏شده به سوى انزواى‏مان.
عشق ما را به عشق بيش از آن نياز است
كه گياه را به باران
بايد به سان آينه بود.

بوسه

نيم‏گرم هنوز از رخت و پخت ازاله
بربسته چشم مى‏جنبى
هم از آن دست كه ترانه‏يى پادرزاى جنبد
نا يافته شكل اما از همه سوى
بى آن كه به خطا روى
عطرآگين و گوارا
بر مى‏گذرى از مرزهاى تن‏ات
زمان را به گامى درنوشته
زنى ديگرى اينك
مكشوف جاودانه‏گى

بزرگ‏راهى به خواب ديدم…

بزرگ‏راهى به خواب ديدم
كه تنها تو از آن مى‏گذشتى
پرنده‏ى سپيد از شب‏نم
با نخستين گام‏هايت بيدار مى‏شد
در جنگل سبز و خيس
دهان و چشم ِ سپيده باز مى‏شد
برگ‏ها همه برمى‏افروختند
تو روزى نو آغاز مى‏كردى
هيچ چيز نمى‏بايست آتشى بلند بر پا دارد
اين روز مى‏درخشيد همچون بسيارى روزها
من خفته بودم زاده‏ى ديروز بودم من
تو سخت پگاه از خواب برخاسته بودى
تا از براى چاشت
مرا كودكى ِ جاودانه ارزانى دارى.

سنگنبشته‏هاى گور

«براى آن كه زنده‏گان به زنده‏گى انديشه كنند، سنگنبشته‏ى گور يكى از كهن‏ترين انگيزه‏هاست. سنگبنشته‏ى گور مى‏تواند اعتماد و اميدوارى را از ديوار گذشته‏ها به آينده‏گان انتقال دهد.»
پ.ا.
الوآر سنگنبشته‏هاى گور خودش را در تابستان ۱۹۶۲ نوشته بود.
اگر چه در همين سال بود كه چشم از جهان فروبست اين نكته گفتنى است كه به هنگام انتشار يا سرودن اين اشعار هنوز حتا نخستين ضربه‏ى دردى را كه مى‏بايست به بستر مرگ‏اش بكشاند احساس نكرده بود. پنجاه و هفت ساله بود و در نهايت سلامت، و هنوز مى‏توانست سال‏هاى بسيار در پيش داشته باشد.
۱
كودك بوده‏ام من و، كودك
بازى مى‏كند بى‏آن كه هيچ
از پيچ و خم‏هاى تاريك عمر پروا كند.
جاودانه بازى مى‏كند كه بخندد
بهارش را به صيانت پاس مى‏دارد
جوبارش سيلابه‏يى است.
من شادى و حظّم سرسام و هذيان شد
آخر به نُه ساله‏گى مرده‏ام من.
۲
رنج چونان تيغه‏ى مقراضى است
كه گوشت تن را زنده زنده مى‏درد
من وحشت را از آن دريافتم
چنان كه پرنده از پيكان
چنان كه گياه از آتش كوير
چنان كه آب از يخ
دلم تاب آورد
دشنام‏هاى شوربختى و بيداد را
من به روزگارى ناپاك زيستم
كه حظّ ِ بسى كسان
از ياد بردن برادران و پسران خود بود.
قضاى روزگار در حصارهاى خويش به بندم كشيد.
در شب خويش اما
جز آسمانى پاك رؤيايى نداشتم.
بر همه كارى توانا بودم و به هيچ كار توانا نبودم
همه را دوست مى‏توانستم داشت نه اما چندان كه به كار آيد.
آسمان، دريا، خاك
مرا فروبلعيد.
انسانم باز زاد.
اين جا كسى آرميده است كه زيست بى‏آن كه شك كند
كه سپيده‏دمان براى هر زنده‏يى زيبا است
هنگامى كه مى‏مرد پنداشت به جهان مى‏آيد
چرا كه آفتاب از نو مى‏دميد.
خسته زيستم از براى خود و از بهر ديگران
ليكن همه گاه بر آن سر بودم كه فروافكنم از شانه‏هاى خود
و از شانه‏هاى مسكين‏ترين برادرانم
اين بار مشترك را كه به جانب گورمان مى‏راند.
به نام اميد خويش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.
تأمل كن و جنگل را به ياد آر
چمن را كه زير آفتاب سوزان روشن‏تر است
نگاه‏هاى بى‏مِه و بى‏پشيمانى را به ياد آر
روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زيستن ادامه مى‏دهيم
شور تداوم و بودن را تاجگذارى مى‏كنيم.
۳
آنان را كه به قتلم آوردند از ياد مى‏برى
آنان را كه پرواى مهر من‏شان نبود.
من در اكنون ِ تواَم هم از آن گونه كه نور آن‏جاست
همچون انسانى زنده كه جز بر پهنه‏ى خاك احساس گرما نمى‏كند.
از من تنها اميد و شجاعت من باقى است
نام مرا بر زبان مى‏آرى و بهتر تنفس مى‏كنى.
به تو ايمان داشتم. ما گشاده‏دست و بلند همتيم
پيش مى‏رويم و، بختيارى، آتش در گذشته مى‏زند.
و توان ما
در همه چشم‏ها
جوانى از سر مى‏گيرد.

و يك لبخند

شب هيچ‏گاه كامل نيست
هميشه چون اين را مى‏گويم و تأكيد مى‏كنم
در انتهاى اندوه پنجره‏ى بازى هست
پنجره‏ى روشنى.
هميشه رؤياى شب زنده‏دارى هست
و ميلى كه بايد برآورده شود،
گرسنه‏گى‏يى كه بايد فرونشيند
يكى دل ِ بخشنده
يكى دست كه دراز شده، دستى گشوده
چشمانى منتظر
يكى زنده‏گى
زنده‏گى‏يى كه انسان با ديگران‏اش قسمت كند.

غم، سلام

بدرود، غم!
سلام، غم!
در خطوط سقف نقش بسته‏اى
در چشمانى كه دوست مى‏دارم نقش بسته‏اى
تو شوربختى ِ مطلق نيستى
چرا كه لبان تيره‏روزترين كسان نيز
تو را به لبخندى بازمى‏نمايد
سلام، غم،
عشق پيكرهاى دوست داشتنى!
اى نيروى عشق
كه مهرانگيزى
همچون غولى بى‏پيكر
با سرى نوميد از آن به در مى‏جهد،
غم، غم ِ زيباروى

ایستاده روی پلک‏هایم

ایستاده روی پلک‏هایم
موهایش فرو ریخته بر موهایم،
فرم دست‏های مرا دارد،
رنگ چشم‏های مرا دارد،
خودش را در سایه‏ام غرق می‏کند
مثل سنگی در آسمان.
چشم‏های همیشه باز دارد و
نمی‏گذاردم که بخوابم.
رویاهایش پر از نور
خورشیدها را بخار می‏کنند،
مرا می‏خندانند، می‏گریانند و می‏خندانند،
مرا به حرف می‏آورند
بی‏ آنکه چیزی برای گفتن داشته باشم.
پل الوار

هیچ نظری موجود نیست: