۱۳۹۵ آبان ۵, چهارشنبه

نامه نرگس محمدی به دادستان کل
دهانی گشوده اید که ناچارم
چون یوسف پیراهن دریده پاسخ بدهم


 
دراینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد
در زنجیر...
 
از این زنجیریان،
یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی
به ضرب دشنه ای کشته است.
 
از این مردان،
یکی، در ظهر تابستان سوزان،
نان فرزندان خود را،
بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد
آغشته است.
 
از اینان، چند کس،
در خلوت یک روز باران ریز،
بر راه ربا خواری نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه،
از دیوار کوتاهی به روی بام جستند
کسانی، نیم شب،
در گورهای تازه،
دندان طلای مردگان را می شکسته اند.
 
در این زنجیریان هستند مردانی
که مردار زنان را دوست می دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی
که در رویایشان هر شب زنی
در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.
 
من اما هیچ کس را
در شبی تاریک و توفانی نکشتم
من اما راه بر مردی ربا خواری نبستم
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجستم .
 
مرا گر خود نبود این بند،
شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست...
 
جرم این است
جرم این است

هیچ نظری موجود نیست: