۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

پشت ...و...رو (قسمت دوم) مینا اسدی «آقایان! شما خوبید ... ماهید ... آقائید ... امّا ...»

«آقایان! شما خوبید ... ماهید ... آقائید ... امّا ...»
مینا اسدی

درآمد
*پشت ....  و ... رو*
...
آنچه که در زیر می خوانید نوشته ی من است با تاریخ "یکشنبه سوم یونی سال دوهزارو یک میلادی، جمعه هجدهم خرداد سال هزار و سیصد و هشتاد".
از سالها پیش از این ... و هنوز هم ... درباره ی طلاق  کار می کنم.بیش از هزار گفتگو دارم با زنان و مردان طلاق گرفته  در سوئد. صدا که سر دادم حرفها و قصه ها شروع شد و اول از همه یکی دونفری  که تازه توی سرشان به فکر این سوژه ی نان و آبدار افتاده بودند صدایشان درآمد که شما حق ندارید که ... و البته من شتابی در چاپ  این گفتگو ها نداشتم و و تازه چون روزنامه نگاری خوانده بودم این را یاد گرفته بودم  که شرح کوتاهی از کتاب در چند صفحه بنویسم و به پستخانه بسپارم و به آدرس خودم پست کنم و نامه را تا روزی که ادّعایی شد باز نکنم تا در روز قیامت، این پاکت سر به مُهر، شاهد باشد که من از دوره ی شاه شهید "ناصرالدین شاه" به این کار اشتغال داشته ام! در این راه که با مردم بوده ام همه جور حرف و سخن شنیده ام
از جمله (جاسوس ... مامور ... ضد تشکیلات و قرارداد ... و  طراح اینگونه بحث ها برای سرگرم کردن خلق  قهرمان و عقب انداختن خواسته ها و مطالبات مردم تحت ستم). این ها که به من نسبت می دادند نبودم. روزنامه نگار بدون روزنامه بودم ... کِرمِ روزنامه نگاری داشتم ... سوژه داشتم ... خبر خودش می آمد و محکم می خورد توی گوشم ... و بیدارم می کرد... بی خواب و بیمار می شدم ... کِرم بود و در سرم می لولید، بیرون هم نمی آمد که سر یک قلاب ماهیگیری بچسبانمش و برای یک ماهی بیچاره دام بگسترانم. آنها که این کرم در تنشان است می دانند که من چه می گویم .... سخن دراز کردم که بگویم این کار، کارِ دل است، نه کارِ گل، که: «با شیر اندرون شده، با جان به در شود». حالا من با مصاحبه ها چه می کنم و چه سودی از این کارهای مردم آزارِ دشمن تراش برده ام بماند که حرف آینده است. اما نوشته ی زیر، که بر چهره اش  گرد پیری نشسته ، هنوز به روز است ... هنوز و هر روز تکرار می شود ...هنوز و هر روز دختران و زنانِ ناچار، با دیکتاتورهای کوچک بدون آب و خاک و بی تاج و تخت و مسند و قدرت زندگی می کنند، له می شوند و از ترس باز پس فرستاده شدن به میهنی که با توپ وتانک و اسید در انتظارشان است به سازِ مردانی می رقصند که بقول قدیمی ها انگار مادر و خواهری نداشته اند. برای آنکه بمانند ... نفس بکشند ... سنگسار نشوند ... آزاد باشند ... یک نفسِ راحت بکشند ... عاشق باشند وعشق بورزند با کسانی که دوستشان دارند ... آن ها همسن و سال دختران شما هستند ... چگونه با دختران هم سن و سالِ نوه هایتان به بستر می روید و آنها را بخاطر یک برگه ی اقامت به بردگی می برید؟ کاری که شما می کنید از قانون قصاص جمهوری اسلامی چیزی کم ندارد. آقایان از زیر پای محکوم به اعدام چارپایه را نکشید!

مینا اسدی
بیست و سوم اکتبر سال دوهزار و چهارده – استکهلم
Mina.assadi@yahoo.com

«آقایان! شما خوبید ... ماهید ... آقائید ... امّا ...»

آقایان! شما خوبید، گل اید، ماهید، آقائید، برای همین است که می خواهم چیزهایی را که دیده ام و شنیده ام برایتان تعریف کنم.
من نه دادستانم، نه وکیل مدافع، نه محکمه دارم و نه قانون گزارم. فقط شاهدم ... شاهد این اتفاقاتی که می نویسم و نمی خواهم که مثلا بگویم که: اینها ناشی از فرهنگ مردسالاری است، یا سنت است، یا مال جامعه ی میزبان یا عقب افتادگی مردان. و نه، اصلا نمی خواهم وارد معقولات بشوم.
شاهد، یعنی کسی که از چیزهایی که دیده و شنیده گزارش می دهد. حوادثی را که جلوی چشمانش اتفاق افتاده تعریف می کند، همان چیزهایی را که دیده است و شنیده است بدون شاخ و برگ و بدون کم و کاست. نه کمتر و نه بیشتر و من شاهد زندگی غم انگیز و اندوهبار این زن بوده ام و گواهی می دهم که هروقت این اتفاقات را در ذهنم مرور می کنم حالم بهم می خورد ... عق می زنم، عین یک زن حامله، و «زردآب» بالا می آورم.
آقایان! شما خوبید ... ماهید ... گُلید ...
آقائید، ببخشید که مزاحم اوقات شریفتان می شوم. اما توی این بزن، بکش ها ... سر به نیست کردن ها ... گم شدن ها ... طناب ها، دارها، اعدام ها . سربریدن ها ... چقدر باید به آدم فشار آمده باشد که یک کاره همه ی مصیبت های مردم را فراموش کند و بخواهد آنچه را که دیده است برای شما تعریف کند ...
آقایان! شما ماهید ... آقائید و کور شوم اگر کلمه ای ... کلامی به شما دروغ بگویم و لال شوم اگر که چیزی را از خودم درآورده باشم و تحویل شما داده باشم! این قصه های سیاه همه راست است. این کابوس شب های من، برای خیلی ها اتفاق افتاده است ...
زندگی شان است، زندگی روزان و شبان شان ... درد مادران و پدران شان است ... درد هر کسی است که می بیند و می شنود. درد این دختران جوان، این همسران جوانِ نامه ای ... پستی و سفارشی دوقبضه است ... آقایان! می دانم که شما نبودید ... شما نیستید ...
نه ... به قیافه تان نمی آید. هر کس که خودش خواهر و مادر داشته باشد، اینکار را نمی کند! اگر خواهر و مادر هم نداشته باشد، نباید اینکاره باشد. آدم اگر آدم باشد، دوتا پا داشته باشد، و دو دست و دو چشم و دو گوش و مغز و هوش و از همه مهمتر قلب تپنده داشته باشد و اگر درس خوانده باشد و شعر بنی آدم اعضای یک پیکرند را هم در کتاب سوم ابتدایی از بر کرده باشد ... نه نمی کند ... این کار را نمی کند ... دختر جوان مردم را نمی آورد توی یک شهر سرد و تاریک که پس از گذشتن شش ماه از ابر و باد و ماه و خورشید و فلک کمک بگیرد که از همین لانه موشِ سرد و تاریک، اخراجش کند و با پست سفارشی پس اش بفرستد. بفرستد تا در آن کشور گل و بلبل، انگشت نما شود، تحقیر شود، جنس دست دوم نامیده شود، کنج خانه بماند و بپوسد، تا دندان هایش بریزد و موهایش سفید سفید شود یا اگر خواست دست از پا خطا کند، جوانی کند .. عشق بورزد و عشقبازی کند، به بند کشیده شود، سنگسار شود و با خواری و خفت بمیرد.
***
آقایان، شما ماهید، آقائید و اگر اسائه ی ادب نباشد، نمونه ای از زندگی رقت بار و دردناک یکی از این آوارگان پیوندی – نه جنگی – را برایتان بازگو می کنم.
«ف» نوزده ساله است. هفده ساله بود که شوهرش دادند به یک عکس شش در چهار، به مردی که در این عکس شش در چهار لبخند مهربانی بر لب داشت. شوهرش داده بودند به برادر خانم همسایه، که بسیار شنیده بودند از آقایی ... متانت ... مهربانی و تحصیلات عالیه اش، و این مرد با همه ی این محاسن، فقط یک عیب کوچک داشت. بیست سال از او بزرگتر بود و البته هنوز جوان بود و سی و هفت سال بیشتر نداشت!
در فرودگاه، بجای مردی که در عکسِ شش در چهار موی پرپشتی داشت و لبخندی مهربان، مردی عبوس، طاس و نسبتن چاق آمده بود که او را به خانه ی بخت ببرد. رفتند و رفتند و رفتند تا به محله ای نیمه تاریک رسیدند، به آپارتمانی با یک اتاق و یک هال و یک آشپزخانه ی نسبتن بزرگ. شام خوردند و خوابیدند. صبح زود، مرد به سر کار رفت و دختر که برخاست، خوشحال نبود اما پذیرفته بود که راه بازگشت وجود ندارد. شنیده بود که صورت زیبای ظاهر هیچ نیست و با گذشت زمان قیافه ها عادی می شود و این که «ای برادر سیرت زیبا بیار» را برای استفاده در همین روزها سروده اند و به سرنوشت سرنهاد.
ظریف ... کوچک اندام ... با رنگی مهتابی و گیسوان صاف و خرمایی، به سیزده ساله ها می مانست.
اولین شنبه به تماشای شهر رفتند. نهار خوردند. خوابیدند. و روزهای دیگر نیز بدین گونه گذشت. تا لحظه های سخت و کشدار بگذرد و نامه ای از کلاس زبان برسد و دختر به این بهانه از زندان خانه رها شود. نامه رسید. دختر به مدرسه رفت و از همان اولین روزها بهانه های مرد آغاز شد.
اولین سفارش: با ایرانی های کلاس قاطی نشو
دومین سفارش: با پسرهای کلاس حرف نزن
سومین سفارش: نان و پنیری با خودت ببر تا مجبور نشوی در رستوران نهار بخوری.
چهارمین سفارش: بلافاصله بعد از پایان کلاس به خانه برو.
و پنجمین سفارش: این تلفن دستی را داشته باش تا بدانم روزها چه می کنی.
و کنترل از راه دور:
ساعت اول: آلان کجا هستی؟ - توی کلاس
ساعت دوم: حالا چه؟ - توی کلاس
ساعت سوم: و حالا:؟ - تو...ی...کلاس...س
و ساعت چهارم: توی قطاری؟ - بله
و ساعت پنجم: نزدیک خانه ای؟ - ب...له
و ساعت ششم: کجایی؟ - سر قبر پدرم!
و ساعتی بعد، صدای چرخیدن کلید در سوراخ در ... صدای قدم های مرد و فریادها.

- از فردا، کلاس بی کلاس
- ...غلط کردم ... خواهش می کنم بگذار بروم کلاس ... این دفعه را ببخش ... دیگر همجوابی نمی کنم ... غلط کردم ... گه خوردم.
مرد او را می بخشد!

  ***
ترم دوم آموزش زبان ...
ساعت اول: الو ... الو «تلفن قطع است»
ساعت دوم: الو ... الو «تلفن قطع است»
ساعت سوم: الو ... الو «تلفن قطع است»
ساعت چهارم: در کلاس باز می شود. مرد به درون می آید و بی اعتناء به معلم و شاگردان دیگر، به فارسی می گوید:
- کدام گوری هستی ... ده بار زنگ زدم.
معلم – چه می خواهی. – سوئدی حرف بزن ... اینجا کلاس درس است.
مرد به طرف زن هجوم می برد ... دستش را می کشد ... معلم دخالت می کند: برو بیرون. تو حق نداری که ...
مرد به زبان فارسی خطاب به زنش: تازه شش ماه از اقامتت گذشته که این قدر بی چشم و رو هستی، وای به روزی که دو سال بگذرد و کارت درست شود.
زن گریان: نمی گذارند تقصیر من نیست، مجبوریم سر کلاس تلفن ها را ببندیم.
مرد: چطور تا دیروز می گذاشتند.
زن: حالا نمی گذارند، تو که سوئدی بلدی از معلم بپرس.
مرد به سوئدی خراب به معلم: ما باید برویم به یک ... باید زنم را به بیمارستان ببرم.

یک خانم ایرانی شاگرد کلاس: آقا جان! همسن و سال دخترتان است، ولش کنید.
مرد: ولش کنم؟ چی چی را ولش کنم ... به اندازه ی هیکل شما خرجش کردم
معلم سوئدی: برو بیرون
مرد: می روم، ولی زنم را هم می برم.
خانم ایرانی خطاب به معلم: نگذارید ببردش.
کتکش می زند.
مرد: خانم خجالت بکش. شما مرا می شناسی که این جوری قضاوت می کنی؟
خانم ایرانی: بگذار درسش را بخواند. چرا باید وسط درس، به خانه بیاید؟
مرد: به شما چه؟ زن من است. می خواهم ببرمش به خانه. اصلن دلم نمی خواهد سوئدی بخواند.
خانم ایرانی: اینجا سوئد است آقا ایران نیست، که شما تصمیم بگیرید.
مرد: بنشین سر جایت! من بیست سال است که توی این مملکتم شما که تازه وارید لطفن به من درس ندهید.
خانم: راست راستی بیست سال توی این کشورید؟ انگار همین دیروز از ایران آمده اید.
مرد خطاب به معلم: ببخشید ... این، وقت دکتر دارد ما باید برویم.
معلم متحیر: بروید؟ و خطاب به زن:
- می خواهید بروید بیمارستان.
زن: بله ... بله، باید برویم بیمارستان ... و می روند
در راه خانه: ببین. این آخرین روزی است که به کلاس می روی
زن: نه. خواهش می کنم بگذار به کلاس بروم
مرد: اگر می خواهی زن من باشی و اینجا اقامت بگیری اجازه نداری به کلاس بروی ... خودم هر جا که لازم باشد با تو می آیم و ترجمه می کنم!

***

شش ماه بعد تلفن از ایران ...
زن: مامان ... مامان
و می گرید.
مرد گوشی را از زن می گیرد:
خانم این بی خودی گریه می کند. نگران نباشید، دلش تنگ می شود ...
بله؟ ... برای ویزای شما؟ تا دخترتان اقامت نگیرد نمی شود. پرسیدید، گفتند می شود؟ ... نه گمان نمی کنم ... تحقیق می کنم ...
هشت ماه بعد زن: ببین من که امتحان نجابتم را دادم، حالا بگذار به کلاس بروم
مرد: کلاس می خواهی چکار ... کمی دیگر که امتحان بدهی بچه دار می شویم!
زن: من هنوز نوزده سالم نشده. زود است.
مرد: در عوض من سی و نه ساله ام و دیر است
زن: راستی چرا تو هیچ دوست و آشنا نداری؟ اینهمه سال یک دوست هم برای خودت دست و پا نکردی؟
مرد: . وفور دوست و آشنا ... اما آدمی که زن جوان دارد باید دور دوست و آشنا را خط بکشد.
زن: پس من همین جور باید پشت این پنجره ها بنشینم و برف تماشا کنم؟
مرد: قول می دهم بچه دار که شدیم آنقدر کار روی سرت بریزد که وقت سرخاراندن نداشته باشی!

***

یکسال بعد تلفن از ایران: نه مادر، خواهرش هر چه گفت دروغ بود ... شرکت ندارد. توی بیمارستان کار می کند. صبرم تمام شد ... می خواهم برگردم.
از آنطرف سیم: ای خاک عالم بر سرم ... این حرف را تکرار نکن ... ما خودمان هزار بدبختی داریم.
زن: برمی گردم ... برمی گردم.
مادر: یکسال دیگر بمان ... کارت را درست کن ... اینجا فقط غم و بدبختی است.
زن: برمی گردم، نمی خواهم اقامت بگیرم.
کلید توی در می چرخد. صدای مرد: با کی حرف می زنی؟ به کجا برمی گردی؟
گوشی را از دست زن می گیرد.
- شمائید خانم ... اول بفرمائید کی زنگ زد.
مادر: من زنگ زدم.
مرد: زنگ زدید که زنم را از راه بدر کنید؟ می خواهید برگردد؟ ... همین فردا می فرستمش.
مادر: چی را می فرستید ... مگر شهر هرت است.
مرد: بله که شهر هرت است. فعلا که اجازه ی ایشان دست من است، حداقل تا یکسال دیگر که اقامتش را بگیرد ... همین فردا تقاضای طلاق می کنم.
مادر با التماس: شما را به روح مادرتان این کار را نکنید ... کنیز شماست ... بگذارید بماند ... ما پیش فامیل و در و همسایه آبرو داریم.
مرد: پس بگذارید ما زندگی مان را بکنیم ... اینقدر به دخترتان زنگ نزدید. و گوشی را می گذارد.
ساعتی بعد: صبح می رویم دادگاه برای طلاق.
زن: طلاق نمی گیرم ... می مانم ... هر چه بگویی گوش می کنم.
مرد: نه نمی شود. باید طلاقت بدهم.
زن: خواهش می کنم.
مرد: راست بگو ... کی به تو گفت که باید دو سال صبر کنی و بعد طلاق بگیری؟
زن: من که کسی را نمی بینم. خودت گفتی که اگر مطیع نباشم از اینجا بیرونم می کنی.
مرد: راست بگو ... کی زنگ زد ... تو، یا مادرت؟
زن با گریه: به خدا مادرم
مرد: خاک بر سرشان ... مثلا تحصیلکرده هم هستند ... آخر به چه اعتمادی به یک غریبه دختر دادند ... چه مرگت بود که بستندت به ریش من ... وضعشان که خوب بود. چه دردی داشتند؟ آبرویشان را توی محله برده بودی؟ می رفتی جنده گی؟
زن: نه بخدا.
مرد: روزها که می روم سر کار، کی اینجا می آید.
زن: هیچکس.
مرد: خودم کشیک دادم ... دیدم.   زن همسایه ی روبرو نمی آید؟
زن: نه ... فقط یکبار آمد و گفت اگر یک وقت حوصله ات سر رفت بیا پیش ما.
مرد: چند دفعه رفتی؟
زن: هیچوقت ...
مرد: بهشان گفتی که کلاس نمی روی؟
زن: بله
مرد: کجا؟ کی؟
زن: دمِ در
مرد: روزها دم در می ایستی؟
زن: نه به خدا.
مرد: زود ... زود ... معطل نکن ... برو بیرون ...
زن: کجا بروم؟ من که کسی را نمی شناسم.
مرد: برو پیش زن همسایه که این چیزها را یادت داده.
(مرد زن را از خانه بیرون می اندازد. در را محکم می بندد و در کمال خونسردی به تماشای تلویزیون مشغول می شود. یک مرد ایرانی که از سر کار به خانه اش برمی گردد، زن را در راهرو می بیند)
مرد: ببخشید ... ایرانی هستید؟
زن: بله
مرد: به کمک احتیاج دارید؟
زن: نه ... کلید ندارم ...
مرد: برویم به خانه ی ما ... اینجا سرد است ... مریض می شوید.
زن: نه ... نه ... نمی شود.
مرد: چرا نمی شود ... می ترسید؟
زن:  ... بله ... می ترسم
مرد: از کی
زن: از شوهرم
مرد: در خانه است؟
زن: بله
مرد: بیرونتان کرده است؟
زن: بله

مرد زنگ در خانه را به صدا درمی آورد. شوهر، مشغول تماشای تلویزیون است و جواب نمی دهد. مرد با مشت به در می کوبد. شوهر جواب نمی دهد و مرد فریاد می زند: در را باز کن.
شوهر کنجکاو می شود ... به طرف در می دود و آن را باز می کند. و با سینه ی سپر در برابر مرد همسایه می ایستد.
شوهر: جنابعالی کی باشین؟
مرد: از سن و سالت خجالت نمی کشی که یک زن جوان را توی این هوای سرد از خانه بیرون می کنی؟
شوهر: زنگ می زنم، پلیس، بیاید و شما را به جرم مزاحمت دستگیر کند.
مرد: نامردی اگر زنگ نزنی.
و تلفن دستی اش را درمی آورد و خطاب به شوهر می گوید: خودم به پلیس زنگ می زنم. و زنگ می زند، پلیس زن جوان را به اورژانس زنان قربانی خشونت، می برد و من، زن را در آنجا ملاقات می کنم.
- چرا می خواهی بمانی؟
- شما نمی دانید آنجا چه خبر است؟ برادرم سرباز فراری است. شوهر خواهرم حکم اعدام دارد. پدر و مادرم هم پیش در و همسایه آبرو دارند! اگر تکه تکه ام کنند برنمی گردم. حالا دیگر یک دختر دبیرستانی نیستم که در خانه ی پدرم با احترام و آبرو زندگی کنم. یک زن طلاق گرفته و پس فرستاده شده و دست دومم، نه ... نمی روم. همین جا می مانم.
- بهر قیمتی
- بهرقیمتی
- با همین مرد؟
- اگر مجبور باشم با همین مرد!

***

آقایان! شما خوبید ... ماهید ... گُلید ... آقائید ...
ببخشید که مزاحم اوقات شریفتان می شوم. اما توی این بزن بکش ها ... سر به نیست کردن ها ... گم شدن ها، شکنجه ها، ترورها، طناب ها، دارها، اعدام ها و سربریدن ها، چقدر باید به آدم فشار آمده باشد که یک کاره، همه ی مصیبت های مردم را فراموش کند و به این مقوله بپردازد!
آقایان! می دانم که شما نبودید، شما نیستید. به قیافه تان نمی آید. هر کس که خودش خواهر و مادر داشته باشد این کار را نمی کند! یک دختر جوان و آرزومند را که در آرزوی آزادی و امنیت از همه ی دلبستگی هایش دل بریده و به این سر دنیا آمده است نمی آورد در یک کشور سرد و یخبندان زندانی کند، شکنجه کند و زندانبان او باشد.
نه! شما نیستید ... آقایان! شما ماهید ... گُلید ... آقائید!

مینا اسدی
یکشنبه سوم ماه یونی سال دوهزار و یک – استکهلم


***********************************************************

پشت ...و...رو (قسمت دوم)
مینا اسدی





چند شب است که نمیخوابم حتا با قرص خواب آور .تا سپیده دم در خانه راه می روم... خسته می شوم ، می نشینم، می نویسم ... اما نمی توانم که چهره ی دخترک را فراموش کنم...مثل گنجشگ مضطربی در باران است.  با هر کلمه بر سرم پتک می کوبذ...دنگ...دنگ توی گوشم صدا می کند. تنها هستم در میان تن ها... در میان آدمهایی که برای کارهایشان دلیل دارنداز روی جنازه ی یکدیگر رد می شوند تا مشت محکمی به دهان ارتجاع به کوبند.
خودشان پر از اشتباهند... پر از نظر تنگی ، پر از عقده های ناگشودنی.  پر از پیشداوری و خود بزرگ بینی ... و وقتی عرصه را تنگ می بینند با آنکه دین را نفی می کنند از عیسا مسیح مثلی می آورند که:آنکس که گناه نکرده دست به سنگ به برد و زن را سنگسار کند. و یا می گویند:انسانی که مبارزه می کند اشتباه می کند. یا می گویند: همه اشتباه می کنند... یا می گویند : بشر جایز الخطاست... یا در جواب ، شاخ و شانه می کشند .. یا تحقیرت می کنند ... یا آدمهای کوچک را گرد خود جمع می کنند که صدای معترض را خفه کنند ...با انگ...با بد و بیراه ...با بی شرمی.راه می روند و سینه سپر می کنند.
 برایت پاپوش می دوزند که خفقان مرگ بگیری... قوانین ضد زن را محکوم می کنند و در برابر دیدگان گشاده از حیرت شنوندگان عزیز با سربلندی از پله های افتخار بالا میروند.دروغ می گویند و ...مصالحه می کنند ... با هم می سازند ... به احترام خوانندگان و نوازندگان و فیلمسازان وطنی که هم از توبره می خورند و هم از آخور، سر خم می کنند. در برابر کسانی که به پشیزی نمی ارزند دولا راست می شوند...و احساس غرور می کنند که حالا خودشان شاه شده اند و در صف جلوی مراسم ختنه سوران و کفن و دفن می نشینند.
متجاوز به حقوق دیگرانند پنهان و آشکارا...اما درباره ی حقوق بشر حرف می زنند ... تا آنجا که توان دارند صدای تبعیدیانی را که یک سر و گردن از آنان بالاترند با مماشات و پشت هم اندازی خاموش می کنند و نویسنده و شاعر و فیلمساز و خواننده و نوازنده و ناشر و هنرمند بیست و چهار ساعته می سازند ...و شعور مردم را دست کم می گیرند. اتفاق ، تازه نبود ...تازه نیست ...نوشتم و پاره کردم و به خودم گفتم:این به سود مردم نیست...رژیم سود می برد و کتابی را که قصه نبود تکه تکه کردم و دور ریختم ...اما دیدم که اینها روی قتل مردم حساب باز کرده اند و دیدم که زهر طرف که شود کشته سود اینان است.حالا به نفع هیچ حقوق بشری ،خاموش نمی نشینم.
و مینویسم و گواهی می دهم ، به خاطر پناهجویانی که از ترس ...تنهایی...فشار روانی و غفلت مادران و پدران و همسرانشان به این آدمها پناه می برند... بخاطر بچه های خودمان که در کولبار سفر ما به ناچار با ما همراه بوده اند... می نویسم به خاطر خودم ... به خاطر شبهای تاریک تنهایی ام ...به خاطر چشمان بی خواب و جان پریشانم. اینها از کجا آمده اند که در لباس دوست با گوسفند می گریند و در نهان با سلاخ کباب می خورند؟
مینا اسدی.. دوشنبه...بیست و هفتم اکتبر سال دو هزار و چهارده- استکهلم


هیچ نظری موجود نیست: