۱۳۹۷ آذر ۱۹, دوشنبه

رمان دزاورینتال (از شرق برگشته/گم‌گشته، به زبان فرانسه) اولین کتاب نگار جوادی است که چند هفته بعد از انتشارش «جایزه‌ی رمان اول» را در بلژیک به دست آورده: این کتاب داستانِ زندگیِ کیمیا، دختر داریوش، از مخالفان سیاسی رژیم شاه است. رمانی است درباره‌ی تبعید شدن به اروپا.

تاریخ انتشار: 
۱۳۹۷/۰۹/۰۹

ادبات، تبعید، ایران، و بسیاری چیزهای دیگر

نگار جوادی
cfdt.fr

رمان دزاورینتال (از شرق برگشته/گم‌گشته، به زبان فرانسه) اولین کتاب نگار جوادی است که چند هفته بعد از انتشارش «جایزه‌ی رمان اول» را در بلژیک به دست آورده: این کتاب داستانِ زندگیِ کیمیا، دختر داریوش، از مخالفان سیاسی رژیم شاه است. رمانی است درباره‌ی تبعید شدن به اروپا. اما این کتاب تاریخ ایران هم هست، تاریخی که از منظر ماجراهای یک خانواده‌ی ایرانی روایت می‌شود. تابلوی بسیار جذابی است و ما را تا یک قرن قبل عقب می‌برد تا مسیر انقلاب و زندگی کیمیا را دنبال کنیم، که هردو به شدت در هم تنیده‌اند. یک سال بعد از انتشار کتاب، با نگار جوادی در یک جشنواره‌ی ادبی ملاقات کردیم، و مصاحبه‌ی نسبتاً مفصلی با او انجام دادیم. ابتدا از ادبیات و ایران گفتیم و بعد هم از فرآیند نوشتن، رابطه‌ی نویسنده با ناشر، تفاوت‌های غرب و شرق، و بسیاری چیز‌های دیگر.

سؤال اول، که حتماً هرکسی از شما پرسیده: آیا این کتاب زندگی‌نامه‌ی نویسنده است؟
این کتاب زندگی‌نامه‌ی خود من نیست اما به نوعی زندگی‌نامه است. قطعاً منظورم این نیست که روال کار بسیاری از نویسندگان دیگر را کم‌بها جلوه بدهم. من هم بسیاری از چیزهایی را که در رمان آورده‌ام زندگی کرده‌ام، اما نه دقیقاً به همان شکلی که شخصیت اصلی رمان آن‌ها را زندگی می‌کند. مثلاً ماجرای رسیدن من به بلژیک مثل ماجرای شخصیت رمان‌ام اتفاق نیفتاده. من در کنکور «انستیتوی عالی هنرهای نمایشی» بروکسل شرکت کرده بودم، به شکل کاملاً مرسوم و حساب‌شده‌ای به بلژیک رفتم، و می‌دانستم کجا قرار است بروم، قرار بود بروم درس بخوانم ...
اما قسمتی از رمان که بیشترین شباهت را به زندگی خود من دارد همان داستان انقلاب ایران است، اتفاقاتی در آن قسمت هست که واقعاً خودم آن‌ها را زندگی کرده‌ام. من پدری دارم که دقیقاً مانند داریوش نبوده، اما مخالف سیاسی رژیم بوده، و روزنامه‌نگار بوده. آپارتمانی که در کتاب توصیف کرده‌ام شبیه آپارتمانی است که خودم در آن زندگی کرده بودم، جایی که هر جمعه (تعطیل آخر هفته در ایران) عده‌ی زیادی آن‌جا جمع می‌شدند. اعتراضات سیاسی، احساس خطرها، ساواک: همه‌ی این‌ها را من خودم تجربه کرده‌ام، اما باز هم نه دقیقاً مانند داستانی که تعریف می‌کنم. مثلاً، من خواهری ندارم که روی یک تیمسار استفراغ کرده باشد! در نهایت، خود من در کتابم هستم، اما به شکلِ داستانی‌شده: همان اتفاقاتی که من تجربه کرده‌ام به شکل داستانی در آمده‌اند – هرچند که اتفاقات زندگی خودم هم به شکل وحشتناکی داستان‌گونه بوده‌اند.

پس شما خودتان در زندگی واقعی با اسب از مرز ترکیه رد نشده‌اید؟
هم بله هم نه …  تمام این بخشی که درباره‌ی کل انقلاب می‌گویم (چون این بخشی از آن ماجرا بوده) واقعیت دارد. بعد از انقلاب، ما خیلی زود ایران را ترک کردیم، چون حضور پدرم خیلی زود مورد اعتراض و مخالفت قرار گرفت، حرف‌های او به شدت نفوذ داشت، می‌نوشت و خودش هم انتشار می‌داد. ما، من و خواهر و مادرم، این‌طوری و از راه ترکیه ایران را ترک کردیم. پدرم هم که قبل‌ از ما از ایران رفته بود. چیزهایی که درباره‌ی حال‌وهوای کوه‌های ترکیه نوشته‌ام، همه واقعیت دارند – هرچند که ما دقیقاً به آن شیوه از ایران نرفتیم. آن‌چه برای سارا و کیمیای سوار بر اسب‌ها اتفاق می‌افتد برای خود من اتفاق نیفتاده. اما آن بالا رفتن از کوه‌ها در شب، تمام روز پشت درهای اسطبل منتظر ماندن، تا دوباره شب برسد و بتوانیم دوباره راه بیفتیم، آن‌ها همه واقعیت داشتند.

من خیلی اتفاقی به این کتاب برخوردم اما همان صفحه‌ی اول، صحنه‌ی پله‌برقی، را که خواندم، می‌دانستم که کتاب را رها نخواهم کرد: «در پاریس، پدرم، داریوش صدر، هیچ‌وقت از پله‌برقی استفاده نمی‌کرد. اولین باری که با او از مترو پیاده شدم، ۲۱ آوریل ۱۹۸۱، از او دلیلش را پرسیدم. جواب داد: پله‌برقی برای آن‌ها است. منظورش از آن‌ها طبعاً شما بودید. شما که در آن صبح سه‌شنبه‌ی آوریل سر کار می‌رفتید. شما، شهروندان این کشور، که مالیات می‌دهید، عوارض اجباری می‌دهید، مالیات سکونت می‌دهید، و البته به همراه آموزش، اعتقاد راسخ، رویکرد انتقادی، روحیه‌ی همبستگی، غرور، فرهنگ، وطن‌دوستی، دل‌بستگی به جمهوری و دموکراسی، قرن‌ها برای رسیدن به این پله‌های برقی که در عمق زمین نصب شده‌اند تلاش کرده بودید.» این صحنه هم تجربه‌ی خود شما بوده یا نه؟
تخیل نویسنده به همراه عصاره‌ی تجربه‌ی تبعید بود که مرا به این‌جا رساند. پله‌برقیِ داستان زاییده‌ی تخیل من است. با این حال، دیده بودم که پدر و مادرم از استفاده کردن از بعضی چیزها خودداری می‌کنند، فکر می‌کردند که برای آن‌ها ساخته نشده. همیشه برای چیزهای به ظاهر کم‌اهمیت ارزش زیادی قائل می‌شدند. می‌دیدم که مادرم می‌گوید: «خیلی دموکراسی می‌خواهد که فلان کار را می‌کنند» ... در کل، بحث مقایسه‌ی دو کشور بود.

شما از دنیای سینما می‌آیید، فیلم‌نامه‌نویس هستید. آیا این کتاب پروژه‌ای نبود که نمی‌توانستید، به دلایل فنی یا به دلیل هزینه‌ها، آن را به فیلم تبدیل کنید و بنابراین تصمیم گرفتید آن را بنویسید؟ می‌توانم تهیه‌کننده‌ای را تصور کنم که بخواهد از چنین داستانی اقتباس کند …
خیلی‌ها به من می‌گویند که این کتاب پتانسیل‌های سینمایی زیادی دارد اما تا به حال که از کسی پیشنهادی دریافت نکرده‌ام … من خودم فیلم ساخته‌ام، مدت زیادی هم پشت دوربین بوده‌ام، اما این رمان به نوعی ساختنِ آن چیزی بود که بر من گذشته بود. الان دیگر وقتی سناریویی می‌نویسم، خودم آن را کارگردانی نمی‌کنم، و روند کار به کلی از اختیار من خارج می‌شود، چون دیگران هستند که تصورات شما را تصویر می‌کنند، و برای این کار ظرافت بسیاری باید به خرج داد. اما در کتابم، من عملاً هم نویسنده هستم هم کارگردان. دیگر کسی بالای سر من نیست که بگوید این کار را بکن یا نکن. و همین روند کار را بسیار لذت‌بخش می‌کرد. کتاب مثل کوهی است که باید از آن بالا بروی، اما لذتی دارد که تا آخر راه با تو می‌ماند.

حالا کمی هم درباره‌ی رابطه‌ی نویسنده با ناشرش بگویید، و تفاوت‌های او با تهیه‌کننده‌ی فیلم که معمولاً از ابتدای کار پروژه را همراهی می‌کند. ناشر کی وارد عمل می‌شود؟ آیا باید با کتابی که نوشتن‌اش تمام شده پیش ناشر برویم یا این که او نویسنده را در روند نوشتن همراهی می‌کند، مثلاً می‌گوید حجم کتاب زیاد است، یا تعداد شخصیت‌ها ...؟
در اصل، شخصیت‌های دیگری هم در کتاب من بودند، بیشتر از ۵۰۰ صفحه شده بود. در کنار کارهای دیگرم می‌نوشتم‌اش، داشتم روی چند سناریو کار می‌کردم، و کسی هم از این رمان خبر نداشت. می‌نوشتم اما فکرم این نبود که «دارم یک رمان می‌نویسم و این یک کتاب خواهد شد» – و این البته به خاطر آن نبود که در نوشتنش جدی یا مصمم نبودم. تمام که شد، چند ماهی گذشت تا به خودم گفتم: «خب، باید یک کاری با این بکنم!» به همین خاطر، دست‌نوشته را به همان‌ شکل برای یک ناشر فرستادم. سراغ آشنایان خودم نرفتم، چون به شخصه کسی را در دنیای نشر و انتشارات نمی‌شناسم.
اما در مورد مقایسه‌ی فرایند نوشتن کتاب و ساختن فیلم، که حرفش را پیش کشیدید، باید بگویم که من هم همان زمان این مقایسه را در ذهنم انجام می‌دادم و به خودم می‌گفتم: «ناشرهای بزرگ به درد من نمی‌خورند»، مثل شرکت‌های بزرگ فیلم‌سازی که آدم را غرق می‌کنند و با کسی نمی‌شود مکالمه برقرار کرد. چیزی که برای آن‌ها اهمیت دارد آن چیزی نیست که شما می‌نویسید، بلکه فقط محصول نهایی اهمیت دارد و سودی که عایدشان می‌کند. با خودم گفتم: «آن جور جاها جای من نیست.»
از کتاب‌های انتشارات «لیانا لوی» خیلی خوانده بودم و به نظرم ناشر خیلی خوبی بود، رمان‌های زیادی منتشر کرده بود، از نویسندگانی چون ایان لویسون، که بسیار دوستش دارم، سیلویا آوالون، میلنا آگوس ... خلاصه بگویم، رفتم روی سایت انتشارات، دیدم کارها را از طریق ایمیل هم قبول می‌کنند. من هم کتاب ۵۰۰ صفحه‌ای را برایشان ایمیل کردم. چند روز بعد با من تماس گرفتند. در واقع، ایان لویسون خودش با من تماس گرفت، واقعاً بخت با من یار بود! بعد از آن هم، ساندرین تِوونه، خانم ناشر، کتابم را دست گرفت. گفت: «باید از حجم کتاب کم کنی.» بله، از ۵۰۰ صفحه به ۳۰۰ صفحه رسیدیم. اما او تا حد امکان در ساختار متنی که من برایش فرستاده بودم دست نبرد. شروع و پایان کتاب ثابت ماند، و هیچ‌کدام از شخصیت‌ها را هم حذف نکرد. به متنی که برایش فرستاده بودم کاملاً وفادار مانده بود. در واقع، من و ساندرین برای تدوین کتاب واقعاً همکاری کردیم، کوتاه‌تر و فشرده‌ترش کردیم.

الان به نویسندگانی اشاره کردید. اما به جز آن‌ها، در ادبیات تحت تأثیر چه کسان دیگری بوده‌اید؟ یا، آیا نویسندگان دیگری هستند که برای کارهایشان ارزش زیادی قائل باشید، بدون این که لزوماً در نوشته‌ی خودتان تحت تأثیر آن‌ها قرار گرفته باشید؟
نویسنده‌ای که به شدت برایش ارزش قائل‌ام ویرجینیا ولف است. نویسندگان زن بسیاری هستند که عاشق ویرجینیا ولف‌اند. اما من تحت تأثیر نوشتار او نبودم، چون نوشتار او شیوه‌ی آن‌چنان منحصربه‌فردی برای بیان خود است که من اصلاً مطمئن نبودم کس دیگری بتواند به این نوع نوشتار نزدیک شود، نوشتاری که هم‌زمان شاعرانه و بسیار شخصی است. از همان زمان که ولف را با اتاق جیکوب‌اش کشف کردم، واقعاً جسارت و مخاطره‌پذیری نوشته‌های او به نظرم بسیار ارزشمند آمده. در هریک از کتاب‌هایش کار متفاوتی می‌کند و کاملاً ورق را برمی‌گرداند، چه در اورلاندو چه در موج‌ها …
زمانی که من به فرانسه آمدم، پدرم فعالیت سیاسی‌اش را مدت‌ها قبل شروع کرده بود، پیش از انقلاب سال ۱۹۷۹، خودش را مخالف نظام می‌دانست. برای همین، این حال‌وهوا از سال ۱۹۷۶ در ایران برای ما وجود داشت و شش هفت سال ادامه داشت. این یعنی که من نیمی از زندگی‌ام تا آن زمان را در فضای ترس، فرار و گریز مداوم،  تصمیمات بزرگ، و امیدها و احساساتِ اغراق‌شده سپری کرده بودم.
اقرار می‌کنم که علاقه‌ی بسیار زیادی به ادبیات آمریکا دارم. البته به رمان‌های مهیج و پرماجرا (تریلر) هم خیلی علاقه دارم، خیلی رمانِ تریلر می‌خوانم. خواندن‌شان برای نوشتن سناریو هم ضرورت دارد، این که بدانی قواعد این ژانر و این نوع نوشته‌ها چیست. در ادبیات آمریکا، یک جنبه‌ی داستان‌پردازانه وجود دارد. من ادبیات داستان‌پرداز را بیشتر دوست دارم تا ادبیاتی که روایت شخصی است یا زندگی‌نامه‌ی داستانی‌شده است. من علاقه‌ی زیادی به خواندن این طور نوشته‌ها ندارم.

احتمالاً مثل خیلی‌های دیگر، کتابی که الان به ذهن من می‌آید «صد سال تنهایی» گارسیا مارکز است، آن رئالیسم جادویی و آن تابلویی که چندین نسل را در خودش جای داده است.
شما اولین نفری نیستید که این را می‌گویید. البته من به ادبیات آمریکایی اشاره کردم چون احتمالاً بیشتر کتاب‌هایی که می‌خوانم از ادبیات آمریکا است، اما قطعاً از ادبیات آمریکای لاتین هم می‌خوانم. با وجود علاقه‌ام به صد سال تنهایی، تأثیر زیادی از گارسیا مارکز نگرفته‌ام. من بیشتر از نویسنگان هندی انگلیسی‌زبان، مثل سلمان رشدی و روهینتون میستری و ... تأثیر گرفته‌ام. خودم را به آن‌ها نزدیک احساس می‌کنم، نه فقط به لحاظ ادبی بلکه به لحاظ جست‌وجوگری‌هایشان، تلاش‌شان برای سازگار کردن فرهنگ شرقی با شیوه‌ای از داستان‌گویی و روایتگری، چون این‌ها فاصله‌ی زیادی با هم دارند. تخیل من به شیوه‌ی داستان‌گویی به زبان فارسی خو گرفته، که با شیوه‌ی داستان‌گویی به زبان فرانسه خیلی تفاوت دارد.
من برای یافتن پیوندی یا تلفیقی تلاش می‌کردم که به من امکان بدهد به همان شیوه‌ی طبیعیِ داستان‌گویی نزدیک بمانم، همان‌طور که در کودکی برای ما داستان می‌گفتند، من از این طریق به دنیای داستان‌ها راه پیدا کرده بودم. اما این راه به روی من بسته شده بود، چون ایران را ترک کرده بودم، و باید به سمت شیوه‌ای از داستان‌گویی می‌رفتم که بیشتر غربی است. مثالی برای شما بزنم: در شرق، وقتی داستانی می‌گوییم، داستان همیشه از طریق شخصیت‌ها شکل می‌گیرد، همیشه شخصیتی وجود دارد که خصوصیتی دارد و به خاطر همین هویت خاص او است که ماجرایی برایش اتفاق می‌افتد. مثلاً کسی که یک‌چشم است، و ما شروع می‌کنیم و این داستان را می‌گوییم که چرا او یک‌چشم شده. یا کسی که یک پایش می‌لنگد. یا شهرزاد که شخصیتی است که داستان را شکل می‌دهد و پیش می‌برد ... اما در غرب، یا دست کم در فرانسه، داستان را همیشه یک موقعیت شکل می‌دهد و پیش می‌برد: مثلاً یک آدم است که لاتاری برده و حالا باید ببینیم با آن چه کار می‌کند. این که این آدم اصلاً چه کسی هست در پس‌زمینه‌ی موقعیت قرار می‌گیرد. عشقِ من مرا ترک می‌کند: چه بلایی سر من می‌آید؟ این که من چه کسی هستم بعد از آن موقعیت اهمیت پیدا می‌کند.
به همین خاطر، برای من داستان گفتن اصلاً کار آسانی نبود. شاید چون در سینما داستان را از راه تصویرها روایت می‌کنیم، داستان گفتن با کلمه‌ها برایم دشوار بود. انگار نمی‌توانستم همه‌ی آن‌چه را که می‌خواهم بگویم. به همین دلیل، خواندن کتاب‌های سلمان رشدی و دیگر نویسندگان هندی انگلیسی‌زبان برای من بسیار راه‌گشا بود و تأثیر رهایی‌بخشی داشت. رشدی در جایی از کتاب سرزمین‌های خیالیاش می‌گوید: «نترسید از این که به دنبال داستان‌های کشوری بروید که در آن زندگی می‌کنید. این فکر که چون شما هندی هستید، تنها می‌توانید از ادبیات و فرهنگ هندی حرف بزنید، این فکر را از سرتان بیرون کنید!» این‌ها آزادی‌هایی بود که من تا آن زمان برای خودم قائل نشده بودم.

و موفق شدید و اولین رمان‌تان را منتشر کردید. آیا قبلاً هم برای نویسندگی تلاش کرده بودید، چیزهایی که مکتوب مانده باشند و به هیچ ناشری برای انتشار نسپرده باشید؟
جالب است که این سؤال را می‌پرسید. 22 سالم که بود، کتابی نوشتم و آن را برای ژان-مارک روبر فرستادم که ویراستار ناشرانی مثل سُوی، مرکور دو فرانس، فایاد، و ... بوده. او هم در جواب برایم نامه‌ای نوشت، به این مضمون که «ارزشی برای این کتاب قائل نیستم اما برای نویسنده‌ای که شما باشید ارزش بسیاری قائل‌ام. به نوشتن ادامه دهید، این کتاب هنوز آن کتابی نیست که باید بنویسید.»

پس حرفش نادرست نبوده ...
بله، دست‌نوشته‌ی آن کتاب را هم جایی دور انداختم.

در کتاب‌ شما اسم‌های آشنای دنیای موسیقی زیاد دیده می‌شود، اسم‌هایی مثل کیور، سوسی، پتی اسمیت. این‌ها از علایق خودتان هستند؟
 پدرم حکم اعدام داشت، و اگر بر می‌گشت برای او حکم اعدام اجرا می‌کردند. اما حالا هم بازگشت به ایران ممکن نیست. ما آن زمان ایران را به دلایلی ترک کردیم که همچنان هنوز پابرجا هستند
بله، من عاشق موزیک‌های راک دهه‌ی ۸۰ هستم. راک چیزهای زیادی به من یاد داد. موزیکی که از آن بوی دراگ، اعتصاب، و جنبش‌های کارگری می‌آید. چیزهای زیادی هم از موسیقی پانک و پست‌پانک گرفته‌ام. جان لایدون، آری آپ، یان کرتیس، جو استرامر، پیتر مورفی، سوسی، مارتین ال. گور. این‌ها کسانی هستند که موسیقی‌شان همه‌ی حفره‌های زندگی من، احساسی و فکری، را پر می‌کند. این موسیقی غذای روزانه‌ی من شده، راه نجات من. چون موسیقی برای آدم‌ها مثل حلقه‌ی نجات غریق عمل می‌کند، نمی‌گذارد غرق شویم. موسیقی روکش زیبای زندگی را کنار می‌زند و باعث می‌شود چیز‌ها را همان‌طور که هستند ببینیم. تمام خشم، عرق‌ریزی، اعتصاب‌ها، محله‌های کارگری، شورش‌ها، مخدرها، همه‌ی این‌ها را می‌شود در این موسیقی احساس کرد. چون ریاکاریِ صاحبان قدرت را افشا می‌کند، یقین‌ها و قطیعت‌ها را نابود می‌کند، اعتقادات اجتماعی را، اعتقادات ایدئولوژیکی را که قرار است به ما بگویند که چه‌طور دنیا را تغییر دهیم. برای این به وجود آمده که آدم‌هایی مثل شما آدم‌هایی مثل مرا ببینید. من دقیقاً چنین احساسی به آن موسیقی داشتم، موسیقی‌ای بود که به من واقعاً احساسی انقلابی می‌داد.
این را هم باید بگویم که سال‌هایی که انقلاب در جریان بود، من هفت سالگی تا نه سالگی‌ام را پشت سر می‌گذاشتم، خطرات را واقعاً احساس نمی‌کردم، برای من به شدت مهیج بود. تصورش سخت است، اما این یک جنگ داخلی بود، برخلاف جنگ‌های خارجی که همیشه یک خط کاملاً مشخص هست که آدم خوب‌ها را از آدم بدها جدا می‌کند. البته من می‌دانستم که ما از آدم خوب‌ها هستیم، می‌دانستم که حق با پدر و مادرم است. جو آن سال‌ها، با وجود همه‌ی آن ترس و وحشت‌ها، چیزی‌ است که خیلی دلم برایش تنگ می‌شود و قطعاً همیشه همین‌طور خواهد بود. من آن زمان بچه بودم و انقلابی محسوب نمی‌شدم، اما انقلابیونی وجود داشتند که انقلابیون حرفه‌ای باقی ماندند، مثل چه گوارا، فراتر از اعتقادات ایدئولوژیک، که بود و نبودشان اهمیتی ندارد.
همین حال‌وهوا و جو موجود البته چیزی بود که ما در سایه‌ی آن توانستیم فرار کنیم. زمانی که من به فرانسه آمدم، پدرم فعالیت سیاسی‌اش را مدت‌ها قبل شروع کرده بود، پیش از انقلاب سال ۱۹۷۹، خودش را مخالف نظام می‌دانست. برای همین، این حال‌وهوا از سال ۱۹۷۶ در ایران برای ما وجود داشت و شش هفت سال ادامه داشت. این یعنی که من نیمی از زندگی‌ام تا آن زمان را در فضای ترس، فرار و گریز مداوم،  تصمیمات بزرگ، و امیدها و احساساتِ اغراق‌شده سپری کرده بودم. و بعد ناگهان، همین که پایم به فرانسه رسید، انگار زندگی عادی از سر گرفته شد، مدرسه رفتن، زندگی روزمره … و این چیزی بود که به شدت دلم برایش تنگ شده بود. و موسیقی راک برای من وسیله‌ای بود تا بتوانم دوباره خودم را در حال‌وهوای آن روزها ببینم.

و دیگر  به ایران برنگشتید ... می‌دانید که کتاب‌تان آن‌جا وجود دارد یا نه؟
می‌دانم که کتابم همراه خیلی از فرانسوی‌هایی که بعد از توافق هسته‌ای به ایران رفتند به ایران رفته. آموزشگاه زبان فرانسه و شرکت‌های فرانسوی زیادی آن‌جا کارشان را از سر گرفته‌اند. پس کتاب از طریق فرانسوی‌ها به ایران رسیده. اما نمی‌دانم آیا واقعاً ایرانی‌ها آن را خوانده‌اند، و یا اصلاً کسی آن را ترجمه خواهد کرد یا نه.

این وضعیت به شما انگیزه‌ی بازگشت به ایران را نداد؟
من نمی‌توانم برگردم. جالب است که پس از انتشار کتابم، آدم‌های زیادی درباره‌ی ایران با من حرف می‌زنند، چون توریسم هم دوباره رونق گرفته. اما من نمی‌توانم بروم، چون نظامِ حاکم ما را از تابعیت‌مان محروم کرده، و من الان هیچ مدرکی برای اثبات ایرانی بودم ندارم. البته بعدتر، چون پدرم شناخته‌شده بود، دولت فرانسه به ما اعتماد کرد و به ما مدرکی داد. پدرم حکم اعدام داشت، و اگر بر می‌گشت برای او حکم اعدام اجرا می‌کردند. اما حالا هم بازگشت به ایران ممکن نیست. ما آن زمان ایران را به دلایلی ترک کردیم که همچنان هنوز پابرجا هستند … با این که خیلی‌ها الان به من می‌گویند که برگرد، «این جنگ جنگِ تو نیست!» بله، درست می‌گویند، اما به هر حال من برای خودم دلایل مشخصی داشتم که هنوز هم برایم به همان اندازه جدی هستند، قدرت هنوز دست روحانیون است و …
پیوندی وجود دارد بین نظام‌های دیکتاتوری و افراط‌گراها از این جهت که هردو کاری می‌کنند که آدم‌ها نتوانند به خانه و کاشانه‌شان برگردند

اما آیا احساس دلتنگی میکنی، ‌نسبت به کشوری که در سن کم ترک‌اش کردی؟
راستش نه، احساس دلتنگی نمیکنم؛ آنچه حس میکنم، یک نوع ... همیشه به خود میگویم: «غیرطبیعی است، یک بیعدالتی عمیق است.» هیچ کس حق ندارد کسی را از بازگشت به وطناش منع کند. همانگونه که از زمان حملات ماه نوامبر [فرانسه]، هیچ کس حق ندارد کسی را تبعید کند. اینها همیشه به هم ربط دارند، اینان همان دیکتاتورها و همان افراطگرایانی هستند که مردم را از بازگشت به وطن منع میکنند، برای همین مردم آنها را میکشند.
بنابراین، وقتی میبینم که مدام به من میگویند: «کبوتران برای تخمگذاری به جایی که دنیا آمدهاند، میآیند، ماهیهای آزاد باز از رودخانهها بالا میروند»، با خود میگویم: «خانه، واژهی خانه،‌ جایی که دنیا آمدهایم، در عین حال نکتهای خیلیخیلی برجسته است، دشوار است که با این حس کنار بیایی که دیگر هرگز به آنجا باز نخواهی گشت.» در عین حال، نمیخواهم به آن فکر کنم، آن را پشت سر گذاشتهام، تمام شده، در ذهن من این نکته جا افتاده است که ‌ایران را پشت سر گذاشتهام، دیگر به آن بر نخواهم گشت و هویت خود را اینگونه ساختهام.
حالا این روزها، مردم میتوانند برگردند، گروههای جهانگردی،‌ هواپیماهای «ایر فرانس» به ایران میروند ... اما زمانی که من به فرانسه آمدم، فرودگاه ایران در جنگ ایران و عراق بمباران شده بود. تابعیت دوگانه وجود نداشت، خلاصه آنکه خیلی چیزها بود ... من هویتام را در مقابل ایران ساختم؛ و نمیدانم اگر بازگردم، که خواهم بود.

تو از ساختن می گویی و از ساختارشکنی، آیا عنوان «دزاورینتال» از همان ابتدا به ذهنت رسید؟
این عنوان یک فصل بود، عنوان اول که انتخاب کرده بودم، ناخوشایند بود. ساندرین تِوُنه، ناشر، به من گفت: «نگار، این عنوان اصلاً مناسب نیست.» و هر دو در یک زمان با هم گفتیم: «دربارهاش فکر کنیم و با هم تماس بگیریم.» بار بعد که با ساندرین تماس گرفتم، به او گفتم عنوان را پیدا کردم. به من گفت: «فکر کنم من هم همینطور.» هر دوتا «دزاورینتال» را انتخاب کرده بودیم.

زمانی که کتاب منتشر شد، در نظر اول، عنوان روی جلد را «گمگشته» خوانده بودم. این حس «گمگشتگی» در تمام کتاب من را همراهی کرد. از خود میپرسیدم: آیا این کتابی تاریخی است؟ صرفاً یک رمان است یا زندگینامه؟ آیا منابع درست هستند – ازجمله ارجاعات برگرفته از ویکی پدیا در پانوشتها؟آیا منظور نویسنده این بوده که خواننده‌ را در هر فصل، به اقتضای حال‌وهوا و اطلاعاتی که می‌دهد، به فضای متفاوتی ببرد؟
اگر بخواهم خیلی ساده بیان کنم، می‌گویم این یک رمان خانوادگی است که تاریخ ایران در قرن بیستم در پس‌زمینه‌ی آن جریان دارد. اما من رمان را این‌طور ننوشته‌ام، یعنی هدفم این نبوده که چنان رمانی بنویسم. من می‌خواستم درباره‌ی آن چیزهایی بنویسم که «در پشت تصویری که ما به مردم نشان می‌دهیم پنهان است.» ما عادت کرده‌ام که، مثلاً، بگوییم «او ایرانی است»، «او مهاجر است»، «او همجنسگرا است» و … خود من الان هم که کسی را می‌بینم که مهاجرت کرده با خودم می‌گویم این آدم «مهاجر» است، اما پشت این اسم‌گذاری‌ها داستان و تاریخی جریان دارد.
نه، چنین منظوری نداشتم. اما نوشتن این رمان برای خودم هم به نوعی سردرگم‌کننده بود، این که بخواهم همه‌ی این حرف‌ها را یک‌جا بزنم شاید شما هم همان گم‌گشتگی و سردرگمی‌ای را احساس کرده باشید که منِ نویسنده احساس می‌کردم. اگر بخواهم بیشتر درباره‌اش بگویم، ایران قرن بیستم دوران به شدت ناشناخته‌ای است. یک خرده که به اخبار که گوش کنیم، می‌بینیم که ایران در خبرها هست، توافق هسته‌ای و ... در مورد خودم، همیشه از دوران انقلاب با من حرف می‌زنند و حق هم دارند، ۴۰ سال از انقلاب ایران می‌گذرد، و کسانی در غرب هستند که امروز ۴۰ سال‌شان است و جز این ایران، ایران دیگری را نمی‌شناسند. چیزی از آن انقلاب، خاستگاه‌های آن، ریشه‌هایش، و دلایلش نمی‌دانند، به خصوص با توجه به وضعیت فعلی اسلام‌گرایی. چون ایران هنوز کشوری است که اسلام سیاسی در آن برقرار است. این که چه بر ما رفته، این را باید برایشان توضیح داد. و برای توضیح دادن این‌ها، دست کم باید از کودتای سال ۱۹۵۳ شروع می‌کردم و شاید حتی عقب‌تر از آن، چون کودتای سال ۱۹۵۳ خودش حاصل کودتای سال ۱۹۲۱ است و ... به همین خاطر است که برای سامان دادن به داستانم مدام مجبور بودم به عقب و عقب‌تر برگردم.

این اتفاقات تاریخی برای خودتان آشنا بودند، یا شما هم باید می‌رفتید و درباره‌شان مطالعه می‌کردید؟
آشنا بودند، یعنی تا حدی آشنا، چون در خانواده و در جمع خویشاوندان، در ایران، خیلی در این باره حرف می‌زدیم. مدام تاریخ را برای خودمان بازنویسی می‌کردیم: اگر آمریکایی‌ها چنین و چنان نکرده بودند، اگر مصدق در قدرت مانده بود، چه می‌شد؟ خب، من تمام این اتفاقات و داستان‌ها را از قبل در ذهنم داشتم. اما تصویری از آن‌ها نداشتم. و به دلیل این که خودم تصویرهای خیلی کمی از آن دوران داشتم، به سراغ «انستیتوی ملی صوتی و تصویری» فرانسه و آرشیوهای آن‌ها رفتم، به خصوص برای مراسم تاج‌گذاری شاه ایران، چون آن موقع من هنوز به دنیا نیامده بودم، و نمی‌دانستم چنین مراسمی برای شاه بر پا شده بوده و شاه ایران هم مثل ناپلئون مراسم تاج‌گذاری داشته، چون هیچ عکسی از آن دوران ندیده بودم.
می‌دانستم که نمی‌توانم داستان زندگی یک خانواده‌ی ایرانی را بدون نوشتن آن‌چه بر ایران رفته بیان کنم. چگونه رمانی درباره‌ی یک خانواده‌ی ایرانی بنویسم و تاریخ ایران را در پس‌زمینه‌ی آن قرار دهم طوری که خواننده نگوید: «خدای من، خواندن یک رمان تاریخی به این شکل باز هم خیلی ملال‌آور است»؟ به همین خاطر، سعی کردم هر رویداد تاریخی‌ای را که از آن حرف می‌زنم به زندگی یکی از شخصیت‌ها ربط بدهم. این‌طوری است که منتظم‌الملک در زمان انقلاب مشروطه (که قانون اساسی را برای ایران به ارمغان آورد) کارش به آن‌جا می‌کشد که با دختر خودش ازدواج کند ... بدون این روایت، شاید عجیب به نظر برسد که این کشور برای خودش پارلمان داشته. باید گفته می‌شد که این انقلاب رخ داده، پارلمانی به وجود آمده بوده، و باقی داستان‌ها … در همین حال، مدام به خودم می‌گفتم: «امیدوارم بتوانم حق مطلب را ادا کنم!» مثلاً وقتی داستان مرگ مصدق را به داستان سارا گره می‌زنم، امیدوار بودم که عزاداری او در کودتای ۱۹۲۱ برای مادربزرگش، نور، که به شهر قزوین آمده بوده برای خواننده ملموس باشد. سعی‌ام این بود که هر شخصیت را به یک رویداد تاریخی ربط بدهم تا بتوانم این دو را در هم تنیده کنم.

حدس می‌زنم پدرتان هم کتاب را خوانده باشد.
نمی‌‌دانم.

به هر حال، داستان‌های زیادی از خانواده‌ی خودتان در این کتاب هست ...
می‌دانم که مادرم خوانده، اما پدرم پا به سن گذاشته. البته معنی‌اش این نیست که کتاب نمی‌خواند. نه، می‌خواند. اگر هم کتاب مرا خوانده، درباره‌اش حرفی با من نزده. هیچوقت به من نگفت که کتاب تو را خواندم. مادرم خوانده و با من درباره‌اش حرف زده، اما پدرم اصلاً حرفی نزد.

اولین رمان‌تان را منتشر کردید و این همه جایزه، از جمله «جایزه‌ی رمان اول»، را بردید! این موفقیت چه حسی در شما ایجاد کرده؟
شوکه شدم، و شگفت‌زده. از وقتی که روزها، صبح زود، برای نوشتن کتاب بیدار می‌شدم تا وقتی که کتاب را برای انتشار به ناشر سپردم، هیچ‌کس دیگری جز خودم آن را نخوانده بود. به همین خاطر، کتاب هنوز مثل رازی پیش خودم بود. با خودم می‌گفتم: «باید کتاب را بدهی دیگران هم بخوانند، باید درباره‌اش حرف بزنی.» چون از همان زمان که در کنکور دانشگاه شرکت کرده بودم، با خودم می‌گفتم: «باید یک روزی داستان‌ات را برای دیگران تعریف کنی.» از طرف دیگر، فکر می‌کردم که «نمی‌خواهم زندگی‌نامه‌ی خودم را بنویسم، و بگویم که من تجربه‌ی انقلاب را از سر گذراندم.» این برای من جذابیتی نداشت. به خودم می‌گفتم: «یک روزی باید این کتاب را بنویسم، اما نه برای گفتن داستان زندگی خودم، چون هر کسی داستان زندگی خودش را دارد. برای نوشتن داستان آن انقلاب، و همچنین کشورم باید بنویسم.» کتاب در خلوت خودم با من بود ... نمی‌دانم اگر لیانا لوی کتابم را رد می‌کرد، باز هم پی‌گیر می‌شدم و آن را برای ناشرهای دیگر می‌فرستادم یا نه … شاید نه. مثل چیزی که گفتم در مکاتبه با ژان-مارک روبر اتفاق افتاد. چون هرروز در حال کار هستم، در دنیای سینما، فیلم‌نامه‌نویس ام و …

پس برنامه‌ای برای نویسنده‌ی حرفه‌ای شدن نداشتید؟
نه، این کتاب خیلی برای من شخصی بود. و بعد ناگهان این جایزه‌ها و دیدن این همه آدم که با این کتاب ارتباط برقرار کرده‌اند ... به شما بگویم که اولین شگفتی برای من با همان برخورد لیانا لوی رقم خورد. تا مدت‌ها تحت تأثیر این اتفاق بودم، واقعاً باورنکردنی بود که کتابم را آن‌جا منتشر می‌کنم. درباره‌ی «جایزه‌ی رمان اول» هم باید بگویم که هنوز شگفت‌زده‌ام. تازه به بلژیک رفته بودم و یک‌دفعه خبر رسید که جایزه را برده‌ام! این‌ها اتفاقاتی هستند که فرصت هضم کردن‌شان را پیدا نکرده‌ام، هنوز مرا شوکه می‌کنند.

پروژه‌ی نوشتاریِ دیگری هم در راه است؟
سناریوی یک فیلم تلویزیونی را نوشته‌ام که برای یک شبکه‌ی تلویزیونی فرانسه، در بوردو، ساخته می‌شود. الان در حال فیلم‌برداری است، و من این‌جا در فکر رمان دیگری هستم. البته هنوز نوشتنش را شروع نکرده‌ام، ولی پروژه‌هایی دارم که احتمالاًکم‌کم شروع‌شان خواهم کرد.

برای سؤال پایانی، اگر بخواهید کتاب را در چند جمله خلاصه کنید، بدون طول و تفصیل، چه می‌گویید؟ ماجراهای زیادی در کتاب اتفاق می‌افتند، داستان کیمیا، داستان ۱۰۰ ساله‌ی خانواده‌اش، تاریخ ایران … چیزهای زیادی می‌شود گفت. چطور کتاب‌تان را برای آن‌هایی که هنوز نخوانده‌اند خلاصه می‌کنید؟
اگر بخواهم خیلی ساده بیان کنم، می‌گویم این یک رمان خانوادگی است که تاریخ ایران در قرن بیستم در پس‌زمینه‌ی آن جریان دارد. اما من رمان را این‌طور ننوشته‌ام، یعنی هدفم این نبوده که چنان رمانی بنویسم. من می‌خواستم درباره‌ی آن چیزهایی بنویسم که «در پشت تصویری که ما به مردم نشان می‌دهیم پنهان است.» ما عادت کرده‌ام که، مثلاً، بگوییم «او ایرانی است»، «او مهاجر است»، «او همجنسگرا است» و … خود من الان هم که کسی را می‌بینم که مهاجرت کرده با خودم می‌گویم این آدم «مهاجر» است، اما پشت این اسم‌گذاری‌ها داستان و تاریخی جریان دارد.
اگر داستان همین آدم، و تاریخ کشورش، را دنبال کنید، می‌بینید که حتماً به دلیلی آمده این‌جا، مثلاً به دلیل اتفاقی که در کشورش افتاده، به دلیل فروش سلاح‌های غربی به آن کشور، یا مثلاً انقلابی که در کشورش به راه افتاده ... پشت تمام این‌ها، پشت هویت جنسی و یا هویت فرهنگی، داستانی وجود دارد. و فقط وقتی این داستان را بدانیم، می‌توانیم بفهمیم آن آدم واقعاً چه کسی است. هدف من نوشتن یک‌چنین داستانی بود. اگر بدانید داستان کسی که همجنس‌گرا است چه بوده، می‌گویید: «عالی، برویم چیزی بنوشیم.» دیگر او را قضاوت نمی‌کنید.

برگردان: پریسا بابایی

هیچ نظری موجود نیست: