۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

صد رحمت به کفن دزد اول؛ علی رضا مجلسی

از خود می‌پرسم این چه بازی‌ای است که به راه افتاده و این چه شعبده‌ای است که پرده‌بازان، صحنه‌هایی سخیف در برابر چشم خلق نمایش می‌دهند؟


و تنها پاسخی که به آن رنج می‌برم حقیقتی است که از این پرده عریان است: مسکنت و مظلمتی که حق ایرانیان نیست؛ نام آن را چه دیکتاتوری جمعی بگذاریم یا فردی، چه استبداد مذهبی، چه تمامیت‌خواهی و اقتدارگرایی همه و همه ارجاع به رنجی است که می‌بریم؛ عده‌ای اندک بر جمعی کثیر حکم می‌رانند و خویشتن را نماینده خدا می‌دانند بر زمین.

لئیمان در هیئت دین‌سالاران نطق از خلق می‌کشند و در ردای قضاوت عدالت را قربان می‌کنند، در لباس بازجویان انسانیت را تخطئه می‌کنند و شکنجه‌گران پای بر گلوی آزادی می‌فشارند؛ این است معجزه‌ی هزاره ما که ما همچون غارنشینان به جان خود بیمناک باشیم.

می‌گویند امنیت از غذا نیز در وجوبات حیات واجب‌تر است، همان که پیش و بیش از ابتدایی‌ترین نیاز‌ها از آن بی‌بهره‌ایم. نه در بازار و کسب، نه در پس‌کوچه‌های شهر، نه در خانه‌هایمان که حتی اندیشه‌هایمان را نیز می‌کاوند.

و خاک بر سر طمع و آز که دیروز چشم بستیم که مرجع تقلیدی را در برابر دوربین‌ها به توبه نشاندند و امروز فرزندانمان را خوار می‌خواهند و آیت‌الله‌ها دست از آستین‌ها به کاغذ نمی‌برند که دست کم دادخواهی کنند.

در کودکی به خاطر دارم که سبب افتخار شیعه را معلمان به استقلال رای و چند صدایی در میان مراجع می‌دانستند و امروز بخشش‌های دولتی گرچه حجره‌ها گشوده اما حنجره‌ها را بسته است. دیگر آن فریاد‌ها علیه ظلم را نمی‌شنویم؛ دیگر ملجأیی نمی‌بینیم و حتی چند صدایی ملاک جرمی است که بر کیفرخواست آزادگان می‌نویسند. و وای بر ما که حکم با جائران است و قلم در دست سپه‌سالاران که غم‌نامه می‌نویسند.

غمنامه را باید مردم کوچه و خیابان به آن که هرگز نیامده بنویسند نه حاجب دیوان قدرت که فساد از درگاه زور و زر است نه از جگرهای پر خون مردم. این چه آواز غریبی است که گرگان در لباس میش می‌خوانند مگر آب این رودخانه به بالا می‌رود؟

این البته عجب نیست که استبداد مرگ خویش را پر شتاب می‌خواهد اما چه هزینه‌ای که بر دوش همه می‌گذرانند. آنان که ساکتند بدانند که این پستی دامن آنان را نیز خواهد گرفت. روی سخنم با آنان است که کرختی به جانشان افتاده و از شدت آلودن و عادت به رایحه عفن از راسته عطرفروشان نمی‌گذرند. داستان یکی است همان که در درس تاریخ بلند می‌خواندیم: اگر به جان آنان افتاده‌اند که حتی دوستشان نمی‌داری بدان که این قدرت مطلقه زبان برای کاسه لیسی می‌خواهد و سر برای سپردن و ایستاده را خفته می‌خواهد و خفته را مرده. و همسایگان را از خاطر مبریم که این دزدان یغماگر به سفر‌ه‌ی ما هم رسیده‌اند و این طاعون به ما نیز می‌رسد.

و تاریخ معلم خوبی است؛ ببین عطریانفر چه‌ گفت که باید رحمت فرستاد به جلادان رژیم شاهی که آن روزها از او اباذر ساخته بودند و امروز با او چنان کردند که دژخیمان رایش در جنگ جهانگیر با اسرای جنگ نمی‌کردند. این است رأفتی که از آن دم می‌زنند.

چه کس، چه وقت به یاد دارد که گل سرخی در دادگاه آن روزها خود را خیانت کار بداند، بر سند الوهیت شاه امضا بزند و زبان به استغفار بگشاید. از صدر المتألهین تا امروز چه مبارزی به یاد داری که این گونه در برابر هم‌سنگران پیشین از انحراف توبه کند و مظلمه‌ی آنها را معدله‌ی خداوندی بداند و شکنجه‌گر را همدل و رفیق خویش بخواند.

این جنونی که در جامعه‌ی ما انداخته‌اند آن هم مزین به قرائت اسلام در تجاوز و تعدی به فرزندان این خاک چه توجیه‌ای دارد که هم‌وطنان ما در دستگاه‌های فرمان‌بر و ارتش و سپاه بدان تن داده و خاموش‌اند.

چگونه انسانی می‌تواند این گونه بی‌رحم به جان مردم بیفتد و خون بی‌گناهان بریزد و از شکنجه حظ ببرد، که اینان جز جانیان و آمران از قدرت کور و آن شکنجه گران روان پریش نیستند که مستحق کیفر دستگاه عدالت مردمی‌اند و عندالزوم خوابگاه‌شان تخت‌های آسایشگاه‌های روانی.

و آز و طمع تا کجا که خاموش می‌نشینیم که نداها، سهراب‌ها، ترانه‌ها، محسن‌ها و … یک یک به خاکی بخوابند که بر آن خانه ساخته‌ایم.

ما همه مسئولیم. حضور در این جنبش واجب کفایی نیست که با آمدن عده‌ای،‌ دیگران به کنج خانه بنشینند بلکه بایسته‌ای همگانی است. همه باید باشیم، پشتاپشت، دست در دست. و به جهانیان بگوییم این آتش جز با سقوط این دولت غاصب از قدرت و به محاکمه کشاندن قاتلان و آمران و مباشران این فجایع فرو نشاندنی نیست.

هر کس به توان خویش ریگی از این سنگ‌ها که در برابرمان چیده‌اند بردارد تا دیوار پوشالی قدرتشان را فرو بریزیم.

هیچ نظری موجود نیست: