۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

امپراطوری جهانی آشوب و وظيفه چپ جهانی


يونس پارسا بناب


درآمد
شرايط پر از هرج ومرج و آشوب و بی امنی که ما امروز شاهد آن در اکثر نقاط جهان هستيم و عمدتا برای سال ها از انظار افکار عمومی پنهان مانده بود ، امروز برملا و رسانه ای تر گشته است . مردم عادی در کوچه و بازار چه در کشورهای مرکز و چه در کشورهای پيرامونی از اوضاع بشدت ناراحت و خشمگين بوده ولی مطمئن نيستند که چه بايد بکنند . رسانه های گروهی و تحليلگران سياسی که قرار است خواسته ها و احتياجات مردم را منعکس سازند در مقابل وقوع سريع السير حوادث و عکس العمل های مقامات دولتی در برخورد به اين وقايع دائما " شوک " گشته و اظهار " تعجب " می کنند . خود هيئت های حاکمه بطور مرتب و بی مهابا حرف هائی را به زبان می آورند که تا ديروز بيان آنها تابو و " حرام " محسوب می شد . به چندين فقره از اين " سورپريزها " که در نه ماه گذشته اتفاق افتاده اند توجه کنيد :
- اعلام نتيجه انتخابات رياست جمهوری در ايران و تظاهرات وسيع اقشار مختلف مردم عليه آن ،
- چرخش به راست افراطی در جامعه آمريکا و ايزوله ساختن حتی نمايندگان " معتدل " درون حزب جمهوريخواه در يک سال اخير ،
- سقوط مالی دوبی
- ورشکستگی چندين دولت بزرگ ايالتی مثل کاليفرنيا در آمريکا ،
- ورشکستگی چندين دولت در کشورهائی مثل ايسلند و يونان در اروپا ،
- چرخش به راست در شيلی برخلاف روند غالب در آمريکای لاتين ،
- چرخش به " چپ " در انتخابات منطقه ای در فرانسه ،
- جروبحث داغ و بروز اختلافات " جدی " بين دولتمردان آمريکا و اسرائيل ( اوباما و نتنياهو ) بر سر مسئله فلسطين از جمله ادامه ی ساختن شهرک های اسرائيلی در مناطق فلسطينی نشين بويژه در شرق اورشليم،
- قيام مردم در قرقيزستان و سرنگونی دولت باکيوف
در پرتو بحران عميق ساختاری نظام و آشوب جهانی منبعث از آن، اين " سورپريزها " و " شوک ها " هم د راذهان و افکار مردم و هم در بين تحليلگران سياسی پرسش هائی را ايجاد می کنند که حائز اهميت می باشند : آيا در بحبوحه اين آشوب جهانی ، در حال حاضر اروپا و آمريکای لاتين بطور نسبی با ثبات تر از ديگر مناطق هستند ؟ آری فقط کمی . چين چطور ؟ آری تا اندازه ای ولی اين ثبات تضمين و تامين ندارد . وقتی ابر غول هائی مثل آمريکا و چين " سرفه " می کنند ،خيلی از کشورها " مريض " می شوند . در اعصار پيشاسرمايه داری ، آشوب ها پيوسته در سطح محلی و کشوری و در نهايت و بندرت در سطح امپراطوری و منطقه ای بوقوع می پيوستند ، ولی امروزه آشوب ، جهانی است . زيرا که نظام سرمايه يک امپراطوری جهانی است . بحران مالی يونان که مجله " فورچن " آنرا به اسم " گردباد يونان " می خواند با بحران آلمان که وقوعش در آينده نزديک قابل پيش بينی است ، ارتباط دارد و بحران آلمان نيز با بحران ساختاری راس نظام ( آمريکا ) گره خورده است . به کلامی ديگر مسئله يونان مسئله آلمان ، مسئله آلمان مسئله آمريکا و بالاخره مسئله آمريکا مسئله جهان است . قطعيت درباره آينده آشوبی که در سراسر جهان بوجود آمده هم در کوتاه مدت و هم درميان مدت غير قابل پيش بينی دقيق و مناسب است . ولی بحث و تبادل نظر درباره شکلگيری و عوامل اصلی اين آشوب می توانند چالشگران ضد نظام را در تهيه و تنظيم راهکارهای مبارزاتی در سطح ملی ، منطقه ای و جهانی آماده تر سازند . در اين نوشتار بعد از بررسی اوضاع متحول جهان در شصت سال گذشته 1947 � 2010 و نقش آمريکا در آن که منجر به شکلگيری و گسترش " امپراطوری آشوب " گشته است ، به چند وچون آينده جهان و وظيفه نيروهای چالشگر ضد نظام می پردازيم .
نقش نظام جهانی در شکلگيری و
رشد امپراطوری آشوب
در جريان دو دهه گذشته ( 1990 � 2010 ) تغييرات بزرگی در اکناف جهان و در سطوح و حيطه های گوناگون بوقوع پيوسته اند که در زندگی آينده جوامع بشری تاثيرات فراگير و تعيين کننده ای بجا خواهند گذاشت . در اين مدت ، شوروی و کشورهای اروپای شرقی که در نتيجه عملکرد سياست های گلاسنوست و پروسترويکا و قبول منطق حرکت سرمايه ( انباشت سود ) با فروپاشی اجتماعی و بحران های سياسی و اقتصادی روبرو شده بودند ، دچار فروپاشی و تجزيه همه جانبه گشته و درهای خود را به روی هجوم و نفوذ افسارگسيخته قدرت های درون جی ی7 بويژه آمريکا ، ژاپن و اتحاديه اروپا ( آلمان ) باز کردند . فروپاشی شوروی و تبديل چين توده ای به يک کشور سرمايه داری نه تنها به پروسه جنبش های رهائيبخش ملی در کشورهای پيرامونی ( جنوب ) خاتمه داد بلکه منجر به نابودی و اخته شدن جنبش های کارگری ( سوسيال دموکراسی ) در اروپای غربی نيز گشت . حمله نظامی آمريکا به عراق در جنگ 1990 خليج فارس و سپس به افغانستان در سال 2001 و متعاقبا دوباره به عراق در سال 2003 که صرفا برای کسب هژمونی نفتی در مدار منطقه خاورميانه و اقيانوس هند در چهارچوب " نظام نوين جهانی " و صدور دموکراسی بود ، فقط به بمباران شهرها و روستاهای عراق و افغانستان و قتل عام بيش از يک ميليون نفر از مردم عراق و افغانستان محدود نشد . ادامه اين سياست و نظاميگری جهان را بيشتر از پيش به سوی هرج و مرج ، نا امنی و آشوب سوق داد که ما امروزه شاهد تبلور عملکرد آن در فلسطين ، افغانستان ، پاکستان ، يمن ، سومالی ، سودان ، کنگو و.... هستيم . در بررسی اين تغييرات در جهان بعد از دوره " جنگ سرد " از 1990 به اين سو لازم است که نگاهی اجمالی به وقايع مهمی که در طول نيمه اول قرن بيستم اتفاق افتاده بيافکنيم . زيرا بايد خاطر نشان ساخت و تاکيد کرد که تمام جريانات مهم در 60 سال گذشته ريشه در اتفاقات و حوادث مهم 50 سال اول قرن بيستم داشته اند . اين اتفاقات بزرگ � بروز بحران عميق ساختاری در 1873 ، جنگ اول جهانی در 1914 ، انقلاب اکتبر در 1917 ، سقوط و رکود بزرگ بازارهای جهان سرمايه داری در 1929 ، جنگ جهانی دوم در 1939 و انقلاب چين در 1949 � در ارتباط با هم بوده و پی آمدهای آنها نقش عظيمی در شکلگيری حوادث نيمه دوم قرن بيستم ، عروج آمريکا به قله نظام جهانی سرمايه وبروز بحران عميق ساختاری نظام در اواخر دهه 2000 داشته اند . شايان توجه است که ويژگی های حوادث مهم شصت سال گذشته از بعضی لحاظ شباهت هائی هم با روند جريانات نيمه اول قرن بيستم داشتند که در اينجا به بخشی از آنها اشاره می شود .
نگاهی تطبيقی به دوره های بلافاصله
بعد از دو جنگ جهانی:
تشابهات
در سال های 1947 � 1955 در آمريکا که از جنگ جهانی دوم پيروزمند و فاتح بيرون آمده و از نظر نظامی ، سياسی و اقتصادی به عنوان يک قدرت متوفق مسلح به بمب اتمی در صحنه بين المللی ظهور کرده بود ، جوی پر از دلهره و نااميدی حاکم بود . بر خلاف انتظار در اين دوره از تمايلات صلح جويانه ، آرامش طلبی و تنش زدائی خبری نبود . بدين معنی که درست مثل سال های بلافاصله بعد از پايان جنگ جهانی اول ، آنچه که حاکم بر افکار و اذهان عمومی بود جوی پر از عدم احساس امنيت و خوف و ترس از به اصطلاح خطر سرخ و بلشويسم بود که حاکميت با ايجاد آن می خواست مردم را به پذيرش سياست های تهاجمی و نظامی در سطح جهانی ( مثل اشتعال جنگ کره و اجرای کودتای بيست و هشت مرداد در ايران ) از يک سو و سرکوب و اخته کردن جنبش کارگری در داخل آمريکا آماده سازد . عملکرد اين سياست از طرف هيئت حاکمه آمريکا منجر به بروز اوجگيری دوره مکارتيسم ( نوعی فاشيزم آمريکائی ) در سال های 1955 � 1947 گشت که ضربات شديدی بر پيکر جنبش کارگری در خود آمريکا و جنبش های رهائيبخش ملی در کشورهای سه قاره وارد آورد . مورخين سياسی بويژه مارکسيست ها عوامل مشابه و همگونی را در ايجاد اين جو و سياست تهاجمی آمريکا هم در بعد از جنگ جهانی اول و هم در بعد از جنگ جهانی دوم در داخل آمريکا و در سطح جهانی ذکر کرده اند که قابل تامل می باشند . در هر دو دوره اکثر کارگران در آمريکا توانسته بودند از اوضاع جنگ که منبعث از بحران های عميق نظام سرمايه داری بودند ، نهايت استفاده را در جهت سازماندهی خود انجام داده و نسبتا از موضع قدرت ( و اتخاذ ابتکارات مبارزاتی و تشکيلاتی ) صاحبان سرمايه و کارخانجات را به مذاکرات موفقيت آميز در جهت اخذ مزد و مزايای بهتر وادار سازند . از سوی ديگر ، در هر دو دوره اکثر کشورهای توسعه نيافته پيرامونی در بند ( کشورهای مستعمره و نيمه مستعمره از چين ، ويتنام ، هندوستان و ايران و.... در آسيا گرفته تا کشورهای آمريکای لاتين و آفريقا ) با گسترش امواج جنبش های رهائيبخش خواهان استقلال و آزادی از يوغ نظام سرمايه ( کشورهای استعمار گر کهن و جديد ) بودند . اين روند بالطبع به دلخواه حاکمين سرمايه نبود . از نظر آنها ، هم کارگران در آمريکا و کشورهای اروپای آتلانتيک بدون ترديد می بايستی اخته ، رام و مطيع می گشتند و هم بايد جنبش های رهائيبخش سرکوب گشته و هژمونی نظام حاکم را پذيرا می شدند . مضاف بر اين در هر يک از اين دوره ها ، آمريکا که به مثابه يک فاتح از جنگ بيرون آمده و خواست و برنامه اش توسعه و گسترش حوزه های نفوذی خود و سپس جهانی سازی " دکترين مونرو " در کشورهای بويژه جهان سوم بود ، به آسانی نمی توانست به خواست خود جامه عمل بپوشاند . زيرا در اين دوره ها نه تنها مبارزات و تلاطمات سياسی کارگری ( منجمله در خود آمريکا ) اوج گرفته بودند ، بلکه در بعضی از کشورهای توسعه نيافته و جهان سومی شرايط انقلابی رهائيبخش منجر به تسخير قدرت در کشورهای مثل روسيه ( 1917 ) ، چين ( 1949 ) و بخش هائی از ويتنام و کره ( 1954 ) توسط انقلابيون شده بود . بدون ترديد پيروزی انقلاب ( گسست از محور نظام حاکم سرمايه ) در اين کشورها که مجموعا بخش قابل توجهی از جهان را از نظر وسعت خاک ، منابع طبيعی و انسانی در بر می گرفتند ، باعث شده بود که در آمريکا ، صاحبان ثروت و قدرت احساس خطر کنند که مبادا موقعيت متوفق انحصاری خود را در جهان بويژه در کشورهای جهان سوم ، نتوانند توسعه داده و تثبيت سازند . در نتيجه در هر يک از اين دوره ها ، رشد مبارزات کارگری در آمريکا و کشورهای اروپا از يک سو و تشديد شرايط انقلابی و " بيداری ملت های جنوب " ( اوجگيری جنبش های رهائيبخش ) در کشورهای سه قاره ، خواب آرام را برای حاکميت انحصارات اوليگوپولی های نوخاسته بويژه آمريکا ، حرام کرده بود . سردمداران کلان سرمايه داری وقايع متحول و انقلابی بويژه در کشورهای جهان سوم را ، خطر واقعی و اساسی به موجوديت سيستمی می ديدند که برای آنها سال ها ناز و نعمت و قدرقدرتی در اقيانوسی پراز فقر و فلاکت اعطا کرده بود . چگونگی پروژه جهانی آمريکا و عملکرد آن را در اکناف جهان نمی توان بدون توجه به اين نکته مهم درک کرد .
تفاوت ها
عليرغم اين تشابه ، يک تفاوت اساسی و ماهوی بين اين دو دوره ( دوره های بلافاصله بعد از جنگ اول و دوم جهانی ) موجود بود که بالطبع در روند اوضاع بين المللی و سياست جهانی آمريکا تاثير به سزائی داشت . در دوره بعد از پايان جنگ جهانی اول ، پيروزی ضد انقلاب و نيروهای راست در آلمان که منجر به اعدام و قتل انقلابيونی چون روزالوکزامبورگ و کارل ليب نخت ( رهبران جنبش انقلابی اسپارتاکوس ) در آن کشور گرديد و شکست انقلاب و سرنگونی دولت کارگری مجارستان به رهبری بلاکن ، شوروی انقلابی و جوان را در صحنه مبارزات بويژه در قاره اروپا تنها گذاشت . با اينکه بلشويک ها و کمينترن تحت رهنمود داهيانه و مرحله ساز لنين موفق شدند که يک " متحد طبيعی " ( جنبش های رهائيبخش ملی در آسيا � چين ، هندوستان ، افغانستان ، ايران و... ) پيدا کرده و بخش قابل توجهی از رهبران آن جنبش ها را به ياران مطمئن خود در " آسيای بيدار " تبديل سازند ، ولی نظام جهانی ( مرکب از چهارده کشور امپرياليستی ) با استقرار ديکتاتوری های نظامی متمرکز و کمپرادور به محور نظام در کشورهای همجوار و همسايه شوروی ( چين ، افغانستان ، ايران ، ترکيه ، لهستان ، رومانی و غيره ) تحت سياست " کمربند امنيتی " توانست با محاصره جغرافيائی و " تحديد شوروی " به راه و حيات خود يعنی به توسعه بازارهای وابسته به نظام جهانی در مناطق مختلف جهان کم و بيش به سرعت و بدون مانع ادامه دهد . در صورتيکه شرايط بين المللی بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم با اوضاع حاکم بعد از جنگ جهانی اول تفاوت فاحشی داشت . با پايان جنگ جهانی دوم نه تنها شوروی پيروزمند و محبوب از جنگ بيرون آمد بلکه ارتش سرخ با تصرف و رهائی قسمت بزرگی از اروپای شرقی به مانع بزرگی در مقابل توسعه و گسترش نفوذ آمريکا در کشورهای مختلف آسيای شرقی ، آسيای جنوبی و اروپای شرقی تبديل گشت . با اينکه آمريکا بلافاصله بعد از پايان جنگ جهانی دوم توانست از اوضاع نابسامان منبعث از جنگ در اروپای غربی ( ويرانی شهرها ، بيکاری مزمن ، کمبود مواد غذائی و وضع سخت معيشت ) حداکثر استفاده را ببرد و آن بخش از اروپا را تحت نام " متحدين آمريکا " به زير سلطه اقتصادی ، نظامی ، سياسی و فرهنگی خود بکشد ، ولی در اقدامات خود برای کشاندن اروپای شرقی به زير سلطه خود موفق نشد . رهبران شوروی و کشورهای اروپای شرقی هدف اصلی برنامه های به ظاهر فريبنده نظير " برنامه مارشال " و " اصل چهار " دولت های وقت آمريکا را تشخيص داده و از قبول آنها سرباز زدند . اين امر در تقسيم اروپا به دو قطب شرقی و غربی متخاصم که کم و بيش به همان وضع تا سال 1991 باقی ماند ، نقش اساسی بازی می کرد . بايد خاطرنشان شاخت که فقط کشورهای اروپای شرقی نبودند که به کمک های قاطع و بيدريغ شوروی پس از اتمام جنگ جهانی دوم در مقابل توسعه و نفوذ سرمايه داری امپرياليستی آمريکا ايستادگی کرده و با موفقيت توانستند در راه گسست پيوند از نظام جهانی سرمايه گام بردارند . بلکه در همان دوره تلاطمات سياسی و مبارزات رهائيبخش در ديگر نقاط جهان بخصوص در چين ، کره شمالی و ويتنام شمالی آن کشورها را نيز از مدار و حوزه نفوذ آمريکا خارج ساخت . کمک های عظيم نظامی و مالی آمريکا به رژيم چيان کايشک در چين ، مداخله حمله نظامی به کره تحت لوای سازمان ملل متحد و کمک های همه جانيه به فرانسه در ويتنام و الجزيره و به انگلستان در ايران ، برمه ، و مالايا نتوانستند جلو پيروزی نيروهای انقلابی و رهائيبخش را در آن کشورها بگيرند . در يک کلام در دوره بعد از پايان جنگ جهانی دوم ( دهه های 50 و 60 ميلادی ) آمريکا و متحدانش بر خلاف دوره بعد از جنگ جهانی اول ( دهه های 20 و 30 ميلادی ) در مقابل ظهور و عروج سه ستون مقاومت بزرگ � شوروی و متحدينش ، جنبش های رهائيبخش در سه قاره و جنبش های عظيم و متشکل کارگری بويژه در اروپای غربی � مجبور گشتند که از پياده کردن پروژه جهانی آمريکا ( جهانی ساختن " دکترين مونرو " ) برای مدتی صرف نظر کرده و به جای آن به اعمال سياست " جنگ سرد " در جهان متوسل گردند . سياست ويران ساز " جنگ سرد " آمريکا که با فراز و نشيب های خود تا اواخر دهه 80 قرن بيستم ادامه يافت ، با هدف فروپاشی و تجزيه شوروی ، سرکوب و اخته کردن جنبش های کارگری در اروپای غربی و سرکوب جنبش های رهائيبخش ملی در کشورهای سه قاره توسط هيئت حاکمه آمريکا ( عمدتا اوليگوپولی های انحصاری ) تعبيه و پياده گشت . اين سياست خارجی در اين دوره نه تنها تناقضی با سياست و امور داخلی آمريکا نداشت بلکه انعکاس دقيقی از آن بود . به موازات پيشبرد سياست های ضد کمونيستی و ضد برابری طلبی در سطح جهانی ، در داخل آمريکا حاکمين برای جلوگيری از اشاعه انديشه ها و فعاليت های صلح جوئی و برابری طلبی دست به اتخاذ سياستی ضد کمونيستی زد که در اوايل دهه 1950 در شکل ماکارتيسم ظهور کرد . هدف اين سياست داخلی ( همانند هدف " جنگ سرد " در سياست خارجی ) اين بود که حاکمين با وارد کردن شوک به مردم بويژه اقشار مختلف بينابينی ، آنها را از طريق رسانه های گروهی رايج ( بويژه رسانه نوظهور تلويزيون ) برای يک مبارزه تلخ و طولانی عليه سوسياليسم و هر نوع انديشه برابری طلبی که دشمن و خطر اصلی برای زندگی " آبرومندانه " و راه و روش زندگی " متحدانه " معرفی می شدند ، آماده سازد . در اين دوره ، در رسانه های گروهی رايج و همگانی و ديگر نهادهای هنری ، فرهنگی ، دينی و مذهبی نه تنها سوسياليسم و کمونيسم بلکه هر نوع حرکت در جهت کسب برابری طلبی و صلح جوئی به عنوان خطر اصلی در جهان وانمود گشته و ايده " مرگ بهتر از سرخ بودن است " به شعار روز تبديل شد . در تحت اين شرايط اکثر کمونيست ها و ديگر چپ های متعلق به نحله های مختلف سوسياليستی بويژه در آمريکا به اين جمع بندی و نتيجه گيری رسيدند که اوضاع سياسی و جو حاکم بر آمريکا اين امکان را بوجود آورده است که اين کشور بسوی برقراری يک نوع فاشيسم آمريکائی سوق بيابد . ولی بر خلاف اين جو حاکم بر آمريکا ، اوضاع بين المللی اميدوار کننده و پر از فرصت های نوين برای نيروهای متعلق به جنبش های کارگری در اروپا و جنبش های رهائيبخش استعمار زدائی و ملی زائی در کشورهای آسيا و آفريقا و آمريکای لاتين بود . شوروی که يک ششم کره خاکی را در بر ميگرفت ، از جنگ جهانی پيروز بيرون آمده و بسرعت به نوسازی خود پرداخته بود . چين بعد از پيروزی انقلاب دست به بزرگترين رفورم ارضی و پياده کردن برنامه ها و تامين رفاه عمومی زده بود که تا آن زمان در تاريخ معاصر کشورهای دربند جهان سوم بی نظير بود . اين دو کشور با گسست موثر و جدی از محور نظام جهانی سرمايه و با ايجاد همبستگی بين خود و حمايت از موسسين " کنفرانس باندونگ " اين اميد را بين کمونيست ها و ديگر روشنفکران برابری طلب در کشورهای جهان سوم بوجود آورده بودند که در حرکت به پيش خود موفق خواهند شد که با گسست از نظام جهانی سرمايه و با ايجاد اتونومی ملی ( کسب استقلال سياسی و حاکميت ملی در جهت قرار دادن سياست خارجی در خدمت سياست داخلی ) کشورهای خود را از مرحله عقب افتادگی و توسعه نيافتگی رها سازند . البته نيروهای رهائيبخش متعلق به جنبش های پوپوليستی ملی و کارگری و کمونيستی بر اين امر وقوف کامل داشتند که اين راه رهائی پر از مشقت و بس طولانی خواهد بود ولی آنها اعتقاد داشتند که مبارزه در راه اعتلای آزادی و عدالت اجتماعی ( که برای خلق های دربند جهان سوم يک امر حياتی بود ) بالاخره به پيروزی خواهد رسيد . برای اينکه آگاهی و اطلاعات خود را از اين پرسش که چرا نيروهای چپ و در راس آنها مارکسيست ها نتوانستند با مبارزات خود در آن دوره به آن امر حياتی جامع عمل بپوشانند . بهتر است جنبه های مهم سياست های " جنگ سرد " را مورد بررسی قرار دهيم .
تعبيه " جنگ سرد " برعليه سه ستون مقاومت
وجه مهم دوره بعد از جنگ جهانی دوم ، تجديد قوا و آرايش جديد نيروهای ضد انقلابی راست تحت رهبری آمريکا بود که در اين دوره تحت پوشش جنگ سرد بمثابه قويترين کشور سرمايه داری به تدريج به عنوان تنها ابر قدرت بلامنازع نظامی در راس نظام جهانی سرمايه قرار گرفت . درست است که آمريکا در دهه های 50 ، 60 و 70 ميلادی در مقابل سه ستون مقاومت مردم جهان ناچار به عقب نشينی گشته و حتی حاضر به دادن امتيازات بويژه در کشورهای جهان سوم شد، ولی رشد اوضاع در دهه های بعد بويژه بعد از پايان دوره جنگ سرد نشان داد که آن عقب نشينی ها و اعطای امتيازات جملگی تاکتيکی و با برنامه بوده و صرفا جهت تجديد قوا و آغاز تهاجمات بيشتر عليه بويژه کشورهای پيرامونی دربند ، تعبيه و تنظيم گشته بودند . امروز با عطف به گذشته و در يک چشم انداز تاريخی ، بخوبی می توانيم به اين امر اذعان کنيم که دو جنگ اصلی آمريکا در آسيا ( جنگ کره در نيمه اول دهه 50 و جنگ ويتنام در دهه 1960 ) با هدف اصلی تضعيف انقلاب پيروزمند چين از يک سو و سرنگونی دولت های پوپوليستی منبعث از جنبش های رهائيبخش ملی در سه قاره و سرکوب نيروهای چپ عام در آن کشورها از سوی ديگر توسط اوليگوپولی های نوظهور ( شبکه نظامی � صنعتی و مالی آمريکا ) به نمايندگی هيئت های حاکمه ، به مورد اجرا گذاشته شدند . پيشبرد اين جنگ های " گرم " در کشورهای دربند پيرامونی و سياست " جنگ سرد " بويژه در اروپا به مقدار زيادی از رشد انقلابی جهانی جلوگيری کرده و آنرا تا حدودی از مسير درست خود منحرف ساخت . براه انداختن تبليغات وسيع در سطح جهانی تحت عناوين گوناگون چون " خطر سرخ " ، " خطر زرد " و " خطر بی تعهدی " و تقسيم جهان به دو قطب کاذب و مصنوعی " غرب " و " شرق " عملا تقسيم اروپا به دو بخش شرقی و غربی و اشتعال مسابقات تسليحاتی فلاکت بار و تحميل آنها بر شوروی آن کشور را به تدريج فرسوده ساخته و سقوط و فروپاشی و تجزيه آنرا ميسر ساخت . شايد بزرگترين طنز در پيروزی نيروهای راست و ضد انقلاب در عصر جنگ سرد که عملا تا سال های آخر دهه 1980 و آغاز دهه 1990 به طول انجاميد ، اين باشد که طبقات حاکم در کشورهای سرمايه داری پيشرفته صنعتی موفق شدند که با توسل به جنگ ( چه از نوع گرم و چه از نوع سرد ) از وقوع دوباره رکود های بزرگ و ادواری اقتصادی به مدت نزديک به 45 سال جلوگيری کنند . به سخن ديگر ، رکود و کساد بازارهای سرمايه داری که هميشه دامنگير جوامع سرمايه داری می گردند ( مثل رکود بزرگ دهه 1930 و خطر حدوث آن در اواخر دهه 1940 ) در اين دوره طولانی که به اسم جنگ سرد معروف گشت ، با ادامه و راه انداختن جنگ های گرم و سرد بوقوع نپيوستند . برای پيشبرد اين سياست که در انطباق با خواست سرمايه داری جهانی در حرکت بسوی تسخير بيشتر بازارها از يک سو و ميسر ساختن شرايط برای ضميمه ساختن پديده ميليتاريسم ( نظاميگری ) به متابوليسم و تاروپود نظام جهانی از سوی ديگر بود ، آمريکا علاوه بر توسل به جنگ های مستقيم ( مثل کره و ويتنام ) به اشتعال جنگ های متعددی در اکناف جهان دست زد که در آنها بطور غير مستقيم شرکت فعال داشت . اشتعال 5 جنگ بين اسرائيل و کشورهای عربی ( در سال های 1947، 1956 ، 1967 ، 1973و 1982 ) ، سه جنگ بين پاکستان و هندوستان ، جنگ يونان و ترکيه برسر قبرس و جنگ بين سومالی و اتيوپی برسر اوگادن که بعدا به نام " جنگ های نيابتی " معروف گشتند ، نمونه های مهمی از سياست آمريکا در دوره جنگ سرد بودند . علاوه بر جنگ های منطقه ای در کشورهای عمدتا پيرامونی ، آمريکا در اين دوره که به خاطر عروج سه ستون مقاومت ( سويتيسم ، جنبش های کارگری اروپا و جنبش های رهائيبخش ملی در کشورهای سه قاره ) عقب نشينی کرده و حتی مجبور به دادن امتيازات به کارگران در آمريکا و دولت � ملت های در بند جهان سوم گشته بود ، در خفا با بر پا ساختن کودتاهای ضد ملی و نظامی در ايران (1953) ، گواتمالا (1954) ، آرژانتين (1955) ، تايلند (1958) ، کنگو (1960) ، جمهوری دومينيکن (1962) ، برزيل (1964) ، غنا (1965) ، اندونزی (1966) ، پرو (1968) ، کامبوج (1970) و شيلی (1973) به توسعه حوزه های نفوذ خود پرداخته و از گسترش انديشه های رهائيبخش ملی و کارگری در کشورهای سه قاره جلوگيری کرد . با اشتعال جنگ های مستقيم و غير مستقيم و با بر پا ساختن کودتاهای ضد ملی زائی در کشورهای سه قاره و با مداخلات سياسی و تبليغات فرهنگی در اروپای غربی در جهت اخته کردن جنبش های کارگری و سوسياليستی ، امپرياليسم آمريکا نه تنها ادامه زندگی در ناز و نعمت هيئت های حاکمه کشورهای مسلط مرکز را تضمين ساخت ، بلکه فرصت يافت که بعد از گذار از " نقاهت " و " بهبودی " تجديد قوا کرده و به تهاجم هارتر و اصلی خود اين بار در سطح کره خاکی دست بزند . يکی از وظايف مهم مارکسيست ها و ديگر نيروهای دموکراتيک و مترقی در آن دوره که نزديک به چهل و پنج سال طول کشيد ، اين بود که از تجارب تاريخی و مبارزاتی ملی ( ضد امپرياليستی ) و طبقاتی ( سوسياليستی ) خود ، جريانات اصلی در سطح ملی � کشوری ، منطقه ای و جهانی را که در دو سوی جهان دو قطبی شده اتفاق می افتادند ، شناسائی کرده و از جنبش ها و حرکت های رهائيبخش که بويژه در کشورهای در بند پيرامونی در جهت گسست از سيستم حاکم جهانی به وقوع می پيوستند ، جانبداری و حمايت نمايند . سرنوشت چپ ( و در راس آنها مارکسيست ها ) از اين به بعد هر چه باشد باز هم اين وظيفه بويژه در شرايط پر از تلاطم و آشوب موجود در جهان امروز همچنان به قوت خود باقی خواهد ماند .
اوضاع فعلی و آينده جهان
امروز ما چه تصويری از اوضاع جهان را در مقابل خود داريم ؟ چگونه آنرا با تصويری که از اوضاع حاکم و جاری در جهان از 1947 تا 1990 داشتيم ، می توانيم مقايسه کنيم . آن زمان کلان سرمايه داری با مداخلات نظامی ، پيشبرد جنگ سرد ، اعمال ماکارتيسم و کودتاها عليه کارگران و ملل تحت ستم زندگی را برای مردم تلخ و ناگوار ساخته و آينده را تيره و تار مجسم می کرد . ولی در عوض پيروزی شوروی در جنگ دوم جهانی ، پيروزی کمونيست ها در چين و عروج جنبش های رهائيبخش استعمارزدائی و ملی درکشورهای سه قاره تصوير بهتر ، روشنتر و اميدوار کننده تری از زندگی را برای بشريت زحمتکش ارائه می دادند . در اوضاع حاکم فعلی يعنی از پايان دوره جنگ سرد به اين سو نيز هيئت های حاکمه نظام جهانی به نمايندگی اوليگوپولی های مالی بويژه آمريکا ، درست مثل زمان جنگ سرد با تبليغ " بازار آزاد " نئوليبرالی ، صدور " دموکراسی " ، حقوق بشر و " موهبت های " جهانی سازی و با تبليغ مبارزه عليه " تروريسم " ( در کشورهای خاورميانه و آسيای جنوبی ) و عليه دزدان دريائی ( در سواحل شرقی آفريقا ) و عليه مواد مخدر ( در آمريکای لاتين ) می خواهند توسعه پايگاه های نظامی ، مداخلات سياسی و گسترش جنگ های بی پايان خود را در اذهان جهانيان توجيه سازند . در عمل نظام جهانی با نظامی سازی روند دهشت انگيز جهانی گرائی زندگی را بر ميلياردها انسان در اکناف مختلف جهان تلخ ساخته و با استقرار ضد انقلاب ، تشديد روند کمپرادورسازی و اشتعال و گسترش جنگ های قومی ، مذهبی و دينی در کشورهای بويژه در بند پيرامونی ،تصويری تراژيک و دردناک از اوضاع جهان عرضه می کند . به کلامی ديگر ، نظام جهانی تحت رهبری اوليگوپولی های انحصاری عمدتا مالی ، جهانی پراز هرج و مرج و امپراطوری پر از آشوبی را به وجود آورده است که احتمال دارد که جهان ما را به سوی تخريب محيط زيست و تمدن بشری سوق داده و شرايط را برای رواج سبعيت و " بشريت تهی از انسانيت " در سطح کره خاکی مهيا سازد . اما بر خلاف آن زمان ، در فقدان يک چپ متحد و در نبود يک همبستگی جهانی بين نيروهای رهائيبخش در اين دوره خبر و نشانی از پيروزی و نويد يک آينده بهتر برای بشريت بطور مادی ديده و يا شنيده نمی شود . در عوض آنچه را که امروز شاهد آن هستيم اين است که بر خلاف سال های 1950 � 1973 ( دوره اوج جنبش های کارگری و ضد استعماری ملی ) اکنون حتی همان جنبش های انقلابی هم که عليرغم کمبودها و محدوديت های سياسی و تاريخی خود نويد بخش و اميدوارکننده بودند ، در مقابل تهاجم ضد انقلاب- تضعيف، منحرف و اخته گشته و يا به کلی با سقوط و تلاشی و تجزيه روبرو شده اند . بطور خلاصه تفاوت بزرگ بين اين دو دوره و مقطع تاريخی اين است که در دوره 1950 � 1973 ، کلان سرمايه داری در مقابل سه ستون مقاومت قوی قرار داشت . در حالی که اکنون از آن ستون های مقاومت خبری نيست و کلان سرمايه داری نظام جهانی اين بار بر خلاف آن زمان بدون مانع جدی و بزرگ عرض اندام کرده و خواهان گسترش بيشتر سيطره بلامنازع خود بر کليه کره خاکی است . مسلما پی آمدهای اين وضع در جهان نمی تواند خوش آيند قربانيان نظام جهانی ( که 80 در صد جمعيت متجاوز از شش و نيم ميليارد نفری جهان کنونی را تشکيل می دهند ) و چالشگران و نيروهای رهائيبخش و برابری طلب در جهان باشند . روشن است که خواست راس نظام بويژه در دوره تعميق بحران ساختاری کنونی ، تشديد استثمار ، نابرابری ، ميليتاريزه ساختن گلوبوليزاسيون سرمايه ، قطبی ساختن جهان ، گسترش جنگ های " ساخت آمريکا " و ايجاد بحران های سياسی و اقتصادی بويژه در کشورهای در بند پيرامونی است . در سير تاريخ معاصر اين تمايلات نظام تا اندازه ای بوسيله مقاومت و مبارزات متشکل طبقه کارگر و ديگر قربانيان سيستم جهانی سرمايه ، مهار گشته و کلان سرمايه داران اوليگوپولی های انحصاری � مالی مجبور شده اند تا در مواقعی در مقابل مبارزات کارگری و ملی عقب نشينی کرده و حتی امتيازاتی نيز بدهند ، ولی امروز بويژه در ده سال گذشته ( 2000 � 2010 ) با فقدان و يا کاهش اين مبارزات هم در کشورهای مسلط مرکز و هم در کشورهای دربند پيرامونی ، کلان سرمايه داری فرصت يافته که با تشديد سياست های نئوليبرالی خصوصی سازی و ضد ملی زائی به نرخ استثمار کارگران از يک سو و به بعد و عمق تاراج منابع طبيعی و انسانی در کشورهای در بند پيرامونی از سوی ديگر ( صرفا جهت انباشت سود بيشتر ) بيافزايد . در پرتو بحران عميق ساختاری در نظام جهانی سرمايه ، اگر به آينده دورتری نظر بيافکنيم ، می توانيم امکان وقوع دو جريان و يا حالت را در نظر بگيريم . يکم اينکه اوضاع حاکم کنونی ممکن است که همچنان تا مدتهای زيادی به عمر خود ادامه داده و حاکميت سرمايه در اکناف جهان دست نخورده باقی بماند و با چالشی جديد و جدی روبرو نگردد . دوم اينکه با رشد جنبش های بويژه کارگری در کشورهای مسلط مرکز و اوجگيری مجدد جنبش های رهائيبخش در کشورهای در بند پيرامونی ( " بيداری مجدد جنوب " ) مبارزات نوين تحت هدايت چالشگران ضد نظام ( که دارای چشم اندازهای سوسياليستی هستند ) بر عليه حاکميت جهانی سرمايه شکل بگيرند . آنچه که قريب به يقين است اين است که ادامه حاکميت سرمايه و تشديد روندهای ميليتاريزه سازی و مالی سازی گلوبوليزاسيون و گسترش جنگ های " بی پايان " ساخت آمريکا در اکناف جهان هيچ چيزی برای بشريت زحمتکش جهان جز فلاکت اقتصادی روزافزون، تخريب محيط زيست و سبعيت اجتماعی به ارمغان نخواهد آورد .
جمعبندی و نتيجه گيری
در نتيجه به نظر نگارنده تنها آلترناتيو در مقابل نظام جهانی سرمايه(امپرياليسم) و اميد انسان برای فردای بهتر و بهبود زندگی انسانی همانا احياء مجدد اپوزيسيون اصيل و مقتدر از چپ دموکراتيک و سکولار با چشم اندازهای سوسياليستی است که قادر به قرار گرفتن در راس جنبش های وسيع کارگری و جنبش های رهائيبخش بخش ملی و توده ای بوده و مثل گذشته در تاريخ نظام جهانی سرمايه به عنوان تنها آنتی تز می تواند با مبارزات خود نظام جهانی را بطور جدی به چالش بطلبد . آيا وقوع اين امر ، يعنی تولد و احيای مجدد اپوزيسيون جدی امکان دارد ؟ جواب به اين پرسش مثبت است . درست است که امروز روز بحران عميق ساختاری سرمايه جهانی و خرده بحران های منبعث از آن ، فلاکت اقتصادی و نا امنی های اجتماعی و خطرات ناشی از تخريب محيط زيست همراه با نا امنی ها ، آوارگی ها و بی خانمانی ها را برای توده های مردم ببار آورده ولی مارکسيسم و بررسی تاريخ نشان می دهد که بحران ها در ضمن شرايطی را ببار می آورند که در تحت آنها چالشگران ضد نظام با بسيج قربانيان نظام جهانی فرصت پيدا می کنند که آلترناتيو مترقی خود را بعد از طرح و تنظيم ( با کمک قربانيان نظام ) جايگزين نظام جهانی بی ربط و فرتوت سازند . اپوزيسيون و آن بديلی که موفق شد در مقابل حاکميت سرمايه در سطح جهانی با انقلاب بلشويکی ظهور کرده و با حمايت و همکاری جنبش های رهائيبخش ملی در کشورهای آسيا در مقابل اين حاکميت ايستادگی کند ، ريشه هايش در بحران عميق ساختاری ( که نظام سرمايه را در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم در بر گرفته بود ) نهفته بوده و شيوع و گسترش آن در نقاط مختلف جهان نيز تابعی از آن بحران و پی آمدهای آن ( مثل جنگ جهانی اول ) بوده است . اين چالش و يا ستون مقاومت بعد از پيروزی و گسست پيوند از حاکميت و سيطره نظام جهانی سرمايه ( عليرغم کمبودها و محدوديت های تاريخی و سياسی خود ) روی زندگی صدها ميليون انسان تاثير مثبت و سازنده گذاشت . نه تنها وجود کشور شوراها به کيفيت و توسعه جنبش های کارگری در اروپا در سال های بين دو جنگ جهانی کمک های موثری کرد بلکه همراه با چين و کشورهای عضو کنفرانس باندونگ به عنوان يک اپوزيسيون جدی سال ها مقابل تهاجمات نظامی و سياسی نظام سرمايه مقاومت کرد . تبديل نشدن آن به يک آلترناتيو پيروز در مقابل نظام جهانی و تضعيف و شکست آن در مصاف بزرگ در طول نيمه دوم قرن بيستم به همان اندازه که ناشی از کمبودها و تناقضات درونی اجزاء آن اپوزيسيون بود به همان اندازه نيز منتج از قدرت برتر مادی نظام جهانی سرمايه و اعمال فشار از جانب آن بود . شکست تجربه سوويتيسم ، تبديل چين توده ای و جمهوری دموکراتيک ويتنام به کشورهای سرمايه داری در هر حال نمی توانند ضربه های نهائی بر پيکر سوسياليسم باشند . به همان نسبت افول و فرود جنبش های رهائيبخش ملی نيز دال بر پايان مبارزات ملی و آغاز " تلاقی تمدن ها " نبوده و امر احتمال احيای " بيداری مجدد جنوب " در همبستگی با مبارزات کارگری در کشورهای شمال به قوت خود باقی است . البته احمقانه است که فکر کنيم شکستی در کار نبوده و به کمبودها و عقب نشينی ها در تجربه سی سال شوروی (1990-1960 ) و چين توده ای و جنبش های پوپوليستی � رهائيبخش ملی در دهه های 50 ، 60 و 70 کم بها دهيم . ولی احمقانه تر آن خواهد بود که تصور کنيم با مرگ و نابودی شوروی و تبديل چين به يک کشور هار سرمايه داری ، مارکسيسم نيز " مرده " و يا طبقه کارگر از نفس افتاده است . به همان نسبت باز هم احمقانه تر خواهد بود که تصور کنيم که با نابودی آرمان های باندونگ و همبستگی های سه قاره تاريخ مبارزات ملی به پايان عمر خود رسيده است . تا زمانی که سرمايه حاکميت دارد و شرايط وخيم در اقتصاد جهانی حکايت از فقر فزاينده و ستم طبقاتی بيشتر و بروز بحران های قحطی و ناامنی و آشوب در جهان می کند ، سوسياليسم نيز به عنوان تنها بديل سرمايه داری واقعا موجود باقی خواهد ماند . به همان اندازه تا زمانی که منطق حرکت سرمايه ( گلوبوليزاسيون ) در جهت انباشت سود بيشتر رواج دارد ، به همان اندازه پولاريزاسيون نيز که جهان را به دو بخش لازم و ملزوم هم ( مرکزی های مسلط ثروتمند و پيرامونی های دربند فقير ) تقسيم می کند ، وجود خواهد داشت . در نتيجه تا زمانی که اين شکاف اندازی و قطب سازی وجود دارد مبارزات رهائيبخش ملی در جهت گسست از محور نظام سرمايه نيز به قوت خود باقی خواهد ماند . ولی نگارنده با مارکسيست هائی که معتقدند روند پولاريزاسيون منبعث از گلوبوليزاسيون سرمايه زمانی به پايان عمر خود می رسد که سوسياليسم به عنوان يک بديل جدی و اصيل جايگزين سرمايه داری واقعا موجود گردد ، موافقم . زيرا سوسياليسم نتيجه منطقی پروسه تاريخی مبارزه قربانيان اصلی نظام عليه وضع موجود است . به کلامی ديگر سوسياليسم در يک مصاف روياروئی تاريخی و جدی با نظام جهانی سرمايه در جهت حل تضاد اصلی بين کار و سرمايه و سپس در لغو هر نوع قطب سازی ديکته شده از سوی سرمايه پا به عرصه وجود گذاشت و انديشه ها و پروژه های مربوط به آن اساسا در نفی اقتصاد سياسی و فلسفه نظام سرمايه داری رشد و گسترش يافته است . اکنون که نظام جهانی با تعرض خود عليه هر نوع برابری طلبی و فقرزدائی در جهان به صورتی جهانی عمل می کند ، مارکسيست ها و ديگر نيروهای برابری طلب نيز بايد با گشايش جبهه های جهانی ، پروژه خود را به ميان قربانيان نظام جهانی سرمايه برده و آنها را عليه نظام بسيج سازند . اگر چه تا اين اواخر يعنی بيش از برملا گشتن و رسانه ای شدن بحران عميق ساختاری نظام سرمايه داری ، ارائه يک پروژه جهانی برای مصاف و درگيری با نظام جهانی ممکن بود توسط حتی بعضی از چپ های مارکسيست يک عمل و استراتژی " آرمان گرايانه " و يا حتی " تخيلی " و غير قابل وصول تلقی گردد ولی امروز در بحبوحه بحران ساختاری نظام و پی آمدهای منبعث از آن گسترش ميليتاريسم و جنگ های ساخت آمريکا از يک سو و افزايش فلاکت بار بيکاری مزمن هم در کشورهای شمال و هم در کشورهای جنوب از سوی ديگر فرصت نوينی به چالشگران نظام داده است که پروژه جهانی خود را مطرح سازند . اگر چپ متحد جهانی و در راس آن مارکسيست ها ، پروژه خود را عرضه کنند ، مطمئنا ديگر نيروهای اجتماعی و سياسی برابری طلب و رهائيبخش به دور آن حلقه خواهند زد . در خاتمه بايد خاطرنشان ساخت که تغيير اساسی جهان فقط با رشد و مبارزات قربانيان نظام جهانی بويژه کارگران و زحمتکشان ، در واحدهای اين نظام ( کشورها و مناطق مختلف ) به سرانجام مطلوب و جهانی بهتر خواهد رسيد . بدون تحول نهادی بينشی ، سياسی و اجتماعی در سطح کشوری هر نوع بحثی پيرامون مبارزه برای دگرديسی اساسی و ايجا د و استقرار يک بديل جدی در مقابل اين نظام در سطح جهانی بی ربط و در بهترين شکلش يک تمرين نافرجام در سطح آکادميک خواهد بود .
4 مرداد 1389









هیچ نظری موجود نیست: