۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۱, شنبه

 


پوشه‌های خاک خورده (۱۰)

انهدام یک تشکیلات سیاسی؛ سکوت جامعهٔ ایرانی

يکشنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۲۵ آپريل ۲۰۲۱

مجید خوشدل

new/2012images4545.jpg
www.goftogoo.net
majidkhoshdel.info@gmail.com

واقعه‌ای که در نیمهٔ نخست دهه نود میلادی در جامعه ایرانی مقیم لندن- انگلستان رخ داد، اگر در کشور دیگری اتفاق می‌افتاد، ماهها و شاید سالها راجع به آن بحث و گفت‌وگو می‌شد. اما جامعهٔ ایرانی مقیم انگلستان از کنار آن به سادگی گذشت. این رویداد مهم، انهدام سازمان فدائیان خلق- اقلیت در کشور انگلستان بود. اشتباه نشود، صحبت از کناره‌گیریِ طیفی از اعضاء و هواداران، و یا انشعاب در یک تشکیلات سیاسی نیست، بلکه از انحلال کامل سازمان فداییان خلق- اقلیت در کشور انگلستان صحبت می‌کنم.

برای آشنایی با این تشکیلات سیاسی در انگلستان به گذشته‌های دور ‌می‌روم:

پایگاه فعالان سیاسی اقلیت

در دهه هشتاد و چند سالِ نخستِ دههٔ نود میلادی، سازمان فدائیان خلق- اقلیت (من بعد، اقلیت)، بزرگترین تشکیلات سیاسی طیف چپ در جامعهٔ ایرانی مقیم لندن- انگلستان بود. برآوردِ من از تعدادِ اعضاء و هواداران آن در این شهر، رقمی بین سیصد تا سیصد و پنجاه نفر است که اکثریت آنان در کانون ایرانیان لندن نیز عضویت داشتند. این ادعا می‌تواند قابل دفاع باشد که بخش وسیعی از اعضاء و هواداران اقلیت از مؤسیسن اولیهٔ این نهاد پناهندگی بودند.

واقعیتی‌ست که تا اوایل دهه نود میلادی سیاست‌های کلّی «کانون» توسط هواداران این تشکیلات سیاسی معین می‌گشت. حضور اعضاء و هواداران اقلیت در مجامع عمومی‌ سالانهٔ کانون، این همایش سالانه را به حدّ نصاب می‌رساند و سیاست‌های جاری آن را برای یک دورهٔ یک ساله معین می‌کرد.

نکتهٔ مهم دیگر، اساسنامهٔ کانون ایرانیان لندن بود. این اساسنامه که به قلم اسماعیل خویی و با نظارت اعضاء و هواداران اقلیت نگاشته شده بود، اساساً اساسنامه‌ای حزبی بود تا اساسنامه‌ای برای یک نهادی پناهندگی. اساسنامه‌ٔ کانون یکی از عوامل بازدارنده در «کانونی» شدن قدیمی‌ترین نهاد پناهندگی ایرانیان در خارج کشور بود.

به این نکته نیز اشاره کنم که من در خارج کشور هیچگاه عضو و یا هوادار سازمان اقلیت نبودم.

خصوصیت‌های برجسته

دو ویژگی مهم نزدِ هواداران اقلیت نمود بیرونی داشت که یکی، مخالفت‌ سرسخت‌ آنان با رژیم سیاسی حاکم بر ایران بود و دیگری، مواضع اکستریم انگشت شماری نسبت به سازمان فدائیان خلق ایران- اکثریت. باید بگویم که رویکرد این تعداد معین به دیگر تشکل‌های سیاسی، به خصوص به سازمان فداییان خلق- اکثریت شباهت زیادی به رفتار حزب‌الله و چماقداران رژیم اسلامی حاکم بر ایران داشت. شاید با ذکر دو خاطره، ادعای‌ام شفاف‌تر شود.

خاطرهٔ اول مربوط به مستندی‌ست که در سال ۱۹۸۸ میلادی از کانال ۴ تلویزیون انگلستان پخش شد. این مستند یک ساعته به کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ شمسی اختصاص داشت که من نیز در بخشی از آن شرکت داشتم. در ساختن این مستند (که موضوع آن تیتر رسانه‌های بین‌المللی برای هفته‌های متوالی بود)، اعضاء و هواداران اقلیت نقش مهمی ایفاء کرده بودند. پیش از ساخت این مستندِ منحصر به فرد، چندین نشست با اعضاء رهبری اقلیت در انگلستان داشتم. این خاطره می‌تواند میزان مخالفت آنان را نسبت به رژیم سیاسی حاکم بر ایران نمایان سازد.

خاطرهٔ دوم مربوط به مجمع عمومی سالانه کانون ایرانیان لندن است. در تابستان سال ۱۹۹۱ میلادی این مجمع عمومی در محل «کان وی هال»؛ (از قدیمی‌ترین مراکز انسان‌گرایی در انگلستان) برگزار شد. اداره و مدیریت این همایش بر عهدهٔ من بود. از توضیح مجموعه‌ای که در چهار ساعت نخستِ این همایش گذشت، می‌گذرم و به بخشی که به انتخاب هیئت مدیره در سال جدید بود، اشاره می‌کنم.

در مجامع عمومی سالانه کانون برای احراز پست هیئت مدیره قانونمندی‌ای بود، به این قرار که افرادی یا خودشان را کاندیدِ احراز این پست می‌کردند و یا معمولاً دیگر اعضاء کانون تعداد معینی را برای پذیرش این مسئولیت به جمع پیشنهاد داده و این عده نیز در رأی‌گیری شرکت می‌کردند. پس از آن که اسامی کاندیداها روی تابلویی نوشته می‌شد، هر کاندیدایی می‌توانست در چند دقیقه به مواردی اشاره کند که از نظر او از اهمیت بالایی برخوردار است.

یکی از کسانی که در آن سال خود را کاندید کرده بود، «احمد» نامی بود که در آن دوره از اقلیت هواداری می‌کرد. او که آدم لات مسلکی بود و طرز حرف زدن‌ و لباس پوشیدن‌اش را از نشانه‌های بارز طبقهٔ کارگر می‌دانست، وقتی به روی سِن می‌رود، با همان لحن لمپپنی می‌گوید: رفقا! چند هفتهٔ پیش با «مهرداد» [الف]، دو تا از بچه‌های اکثریت [سازمان فدائیان خلق- اکثریت] را به یکی از کوچه‌های خیابان «وود لِین» [منطقه‌ای در شرق لندن] بردیم و تا جایی که می‌تونستیم زیر مشت و لگد گرفتیم‌شون. رفقا، حسابی خونین و مالین شده بودند ...( عین عبارتی که در دفتر خاطرات‌ام یادداشت کرده‌ام).

به عنوان مسئول همایش صحبت او را قطع کرده و با تشر از وی می‌خواهم که برود سرِ جای‌اش بنشیند. بلافاصله در سالن بزرگ کان وی هال همهمه‌ای می‌شود و نزدیک به سی نفر با این درخواست مخالفت کرده و تهدید می‌کنند که اگر احمد نتواند صحبت کند، آنها جلسه را ترک می‌کنند. این عده از هواداران اقلیت بودند.

احمد، اجازه صحبت کردن پیدا نمی‌کند و نزدیک به سی نفر به نشانهٔ اعتراض جلسه را ترک می‌کنند. با رفتن این تعداد، نزدیک به نیمی از جمعیت حاضر در جلسه شروع به کف زدن می‌کنند. این عده نیز، اغلب از هواداران اقلیت بودند.

باری، تمام کسانی که جلسه را ترک کرده بودند، پس از مدت کوتاهی به جلسه بازمی‌گردند و احمد نیز در رأی‌گیری شکست مفتضحی می‌خورد. راجع به احمد، این آدم لمپن که آسیب‌های فراوانی به جامعهٔ تبعیدی ایرانی وارد کرده، شاید در نوشته‌ٔ جداگانه‌ای روشنگری کنم. این اقلیتِ سی نفره، همیشه انصار حزب الله را در ذهن من تداعی می‌کرد. با این حال در دههٔ هشتاد و اوایل دهه نود میلادی، بخش اعظم هوادارن اقلیت در لندن، انسانهای صمیمی و با اخلاقی بودند.

* * *

دلایل فروپاشی

از آنجا که هیچ واقعه و رویدادی نمی‌تواند تنها از یک عامل معین تأثیر گرفته باشد، انهدام سازمان اقلیت در انگلستان نیز از قانومندی مشابهی تبعیت می‌کرد.

باید بگویم، نزدیک به سی سال فروپاشی سازمان اقلیت در انگلستان یکی از مشغله‌های ذهنی من بوده، ضمن آنکه فعالیت فکری و میدانی زیادی در این رابطه داشته‌ام و به عنوان یک فعال رسانه‌ای بیش از دو دهه تلاش کردم، با انتخاب فردی مناسب به این واقعهٔ مهم نوری بتابانم. با این حال موفق به انجام آن نشدم. یافتن فردی مناسب که از نزدیک وقایع سیاسی جامعه ایرانی مقیم لندن را در دهه هشتاد و سالهای آعازین دهه نود میلادی تجربه کرده باشد، و همزمان از شهامت اخلاقی برخوردار باشد، عامل اصلی در اجرایی نشدن یک گفت‌وگوی روشنگرانه در این پیوند بوده است.

در این رابطه در یک دورهٔ زمانی بیست ساله با فعالان سیاسی زیادی ساعتها به گفت‌وگو نشستم و بارها به نقطه نظرات آنان گوش دادم. باید بگویم، اغلب فعالان سیاسی نه تنها از این تراژدی اطلاعی نداشته‌اند، بلکه طیفی از آنها این اتفاق مهم را کاملاً فراموش کرده بودند. در این رابطه تعداد قلیلی، فروپاشی «اردوگاه» را عامل اصلیِ انهدام اقلیت ارزیابی می‌کردند، در صورتی که چنین عاملی نمی‌تواند عامل مؤثر و قابل دفاعی در توضیح فروپاشی یک تشکیلات سیاسی چپ باشد. زیرا، هم اعضاء و هواداران این تشکیلات سیاسی در کشورهای مختلف برای سالها امر مبارزهٔ سیاسی را پیش برده‌اند، و هم دیگر تشکل‌های سیاسی طیف چپ پس از گذشت سه دهه از فروپاشی اردوگاه همچنان در میدان مبارزهٔ سیاسی هستند.

گروهی دیگر، موقعیت طبقاتی برخی از اعضاء اقلیت را عمده کرده و بر این نکته تأکید داشتند که این عده در محیط اجتماعی جدید در کشور انگلستان، به جایگاه واقعی طبقاتی خویش بازگشته و از این روی از مبارزهٔ سیاسی دست شسته‌اند. این ادعا قطعاً پاسفیسم سیاسی تعداد قلیلی از رهبری اقلیت در انگلستان را توضیح می‌دهد، اما مگر ما با یکی از سکت‌های مذهبی در کشور آمریکا روبرو هستیم که وقتی عنصر رهبری اراده ‌کند، اعضاء گروه، با خوردن سمّ دست به خودکشی جمعی بزنند؟

به تجربهٔ من این واقعهٔ غم‌انگیز دلایل دیگری داشته که بیش از سه دهه از افکار عمومی مخفی مانده است.

شروع بحران- اختلافات خانودگی

از سال ۱۹۸۸ میلادی، بخشی از فعالیت اجتماعی‌ام به حل و فصل اختلافات خانوادگی جمعی از فعالان سیاسی طیف چپ اختصاص داشت که آخرینِ مورد آن به آوریل ۲۰۱۳ میلادی برمی‌گردد.

رویکردهای مکانیکی به رابطه‌های عاطفی، کلیشه‌ها، و خصوصاً دخالت اطرافیانِ «دانای کل» از عوامل اصلی ریشه‌دار شدن اختلافات خانوادگی و «جدایی‌های کثیف» در بین فعالان سیاسی بوده است. جدایی‌های کثیف، اختلافهایی بودند که طرفین با دخالت دیگران از همهٔ عوامل موجود برای «بدنام کردن» دیگری استفاده می‌کردند و جایی نیز برای پشیمانی نمی‌گذاشتند. این اختلافها هیچگاه برنده‌ای نداشت و بازندگانِ اصلی، فرزندان خانواده بودند. به تجربه‌ام از جامعهٔ ایرانی خارج کشور، اکثریت مطلق اختلاف‌ها و جدایی‌ها ناشی از تشویق به جداسری‌ها و دخالت‌های اطرافیان بوده تا وجود اختلافاتی که قابل ترمیم شدن نباشند. بی‌تردید بودند اختلافاتی که اگر به جدایی منجر نمی‌شدند، عواقب بی‌شماری را برای طرفین رقم می‌زد.مثلاً یکی از اختلافا‌تی که خودِ من مصرانه خواهان جدایی زن از شوهر بودم، «احمد» نامی در آن اجرای نقش داشت که این اسم را در همین مجموعه دوباره از من خواهید شنید.

کثرت اختلافات خانوادگی من را بر آن داشت که جلساتی که به «گره درمانی» شبیه بود را در ژوئن سال ۱۹۹۱ میلادی در یکی از سالن‌های کان وی هال برگزار کنم. در اولین نشست که جمعیتی بالغ بر شصت نفر در آن شرکت کرده بودند، از شرکت کنندگان خواستم دفترچه‌ای که در آن پاسخ‌های چند سطری به همه موضو‌عها دارد را در بیرون از سالن بگذارند. به آنها گفتم در اینجا کسی مقصر نیست و هر کس می‌تواند تنها از خودش صحبت کند. و اضافه کردم، به سود همگی‌ست که از این فرصت استفاده کنیم. ناگفته نگذارم که ادارهٔ این جلسات را خودم برعهده داشتم.

این نشست‌ها سختی‌های منحصر به فردی داشت و نقطه امیدهایی نیز. با این حال طولی نکشید که یخ شرکت کنندگانِ زن زودتر از مردان شکسته شد و آنان جزو نخستین کسانی بودند که از خودشان شروع به صحبت کردند. در چند هفته، تعداد جمعیت شرکت کننده در همایشی که به « همایش طلاق»؟! شهرت پیدا کرده بود، به عددی سه رقمی رسید. باید بگویم که نه دهم شرکت کنندگان در این جلسات از هواداران سازمان اقلیت بودند.

از جلسهٔ دوم به بعد، شور و نشاط در گفتار و رفتار شرکت کنندگان به وضوح دیده می‌شد. تعداد قابل توجهی از جدایی‌ها در همان جلساتِ نخست به دوستی و رفاقت ختم شده بود. هیچکدام از شرکت‌کنندگان ابایی نداشت که اشتباهات فردی‌ خود را برجسته کرده و روی آنها صحبت کند. هیچکس دیگری را محکوم نمی‌کرد و همگی سهم خود را در اختلافات عمده می‌کردند. مهمترین عامل، فضای انسانیِ حاکم بر همایش بود و اینکه هیچکس از بیان احساس و عقیده‌اش احساس شرم نمی‌کرد. عنصرِ ارزش‌گزاری‌های رایج در جامعه‌مان در جلسات مزبور وجود خارجی نداشت. صمیمیت و یکرنگی در جمع موج می‌زد و این ویژگی حال و هوای انسانی‌ای به همایش داده بود.

نشست‌های مربور هر دو هفته یکبار در عصر روز شنبه برگزار می‌شد. تعداد کثیری از شرکت‌کنندگان مایل بودند که این جلسات هر هفته یکبار برگزار شود، که به پیشنهاد دهندگان امید دادم که روی آن فکر خواهم کرد. راستش دشواری اصلی، هزینه‌ٔ اجاره سالن بود که در آن دوره تأمین آن برای من آسان نبود.

پیشرفت همایش دور از انتظار بود؛ همه چیز به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه در میانهٔ یکی از جلسات سر و کلهٔ «علی‌رضا ک» پیدا شد. به این دلیل که در ورودی سالن در پشت سر مدعوین قرار داشت، تنها من و انگشت شماری از حضور او در جلسه مطلع شدیم. او در انتهای سالن نشست و سپس شروع به نُت برداشتن از صحبت‌های شخصی و خصوصی شرکت‌کنندگان کرد. طولی نکشید که تمام شرکت کنندگان به حضور او در جلسه پی بردند و سپس سکوتی وهم‌انگیز بر همایش غالب شد.

به عنوان مسئول گردهمایی از علی‌رضا ک خواستم که جلسه را ترک کند، اما او از رفتن خودداری کرد. تعدادی از زنان حاضر با من هم‌صدا شده و از او خواستند که جلسه را ترک کند. چون سنبه پرزور بود، علی‌رضا در حال ترک سالن این جملات را بر زبان می‌آورد: رفقا، هیچ فکر کرده‌اید، «نهاد خانواده» را دارید احیاء می‌کنید‍! شرکت‌ کننده‌ٔ زنی به او چیزی گفت که از آوردنِ آن عبارت معذورم. عکس‌العمل زنان شرکت کننده باعث شد که این آدم چهرهٔ واقعی‌اش را نشان داده و جمع را تهدید کند که صحبت‌های خصوصی آنها را به اطلاع افکار عمومی خواهد رساند! پیش از خارج شدن از سالن، او گفت که دوباره برمی‌گردد.

پس از رفتن علی‌رضا ک، دهان‌ها ماسیده بود و دیگر کسی مایل به صحبت کردن نبود. چاره‌ای نداشتم که جلسه را یک ساعت زدوتر از زمان تعیین شده تعطیل کنم.

به دلیل شناختم از ماهیت علی‌رضا، جلسهٔ بعدی را یک هفته زودتر از زمان مقرر برگزار کردیم. پیش خود فکر می‌کردم که شاید او از برگزاری تاریخ جدید همایش اطلاعی نداشته باشد. در روز همایش، و در کمال ناباوری دیدیم که پس از گذشت یک هفته، فضای جلسه هنوز سنگین است، ضمن آنکه تعداد شرکت کنندگان حداقل بیست درصد کاهش یافته بود.

نزدیک به ربع ساعت طول کشید تا فضای بهتری به جلسه‌ حاکم شود. تعدادی شروع به صحبت کرده بودند که به‌یکباره در ورودی سالن باز شد و هشت عضو «انصار حزب‌الله» با شعار «جمع کنید این سوسول بازی‌ها را» وارد سالن شدند. سردستهٔ اوباش مهرداد الف بود. این جماعت نیز مثل استادشان جمع را تهدید به افشاگری کردند! طولی نکشید که علی‌رضا نیز وارد سالن شد. این خصلتِ او بود که پشت سناریوهایی که طراحی می‌کرد، مخفی شده و نیّات پلید خود را به دست نوچه‌ها و پامنبری‌ها بسپارد. در تمام توطئه هایی که علی‌رضا ظرف سالهای طولانی بر علیه نیروهای سیاسی طراحی کرده بود، امکان نداشت خودِ او نقش مستقیمی به عهده بگیرد.

جوّ جلسه به شدت متشنج بود و نگرانی‌ام از این بود که کار به برخورد فیزیکی کشیده شود. واقعیت‌ این بود که انصار حزب‌الله را برای برخورد فیزیکی به همایش گسیل داده بودند. تماس با پلیس انتظامی نخستین گرینه‌ٔ ذهنی‌ام در آن زمان معین بود. تا اینکه در کمال ناباوری دیدم، تعدادی از مردان شرکت کننده آرام آرام شروع به ترک سالن کردند. این عده، و حداقل دو سوم شرکت کنندگان در همایش، پای ثابت جلسات دیگری بودند که «تراب ث» و علی‌رضا ک گردانندهٔ آن بودند. آن روز آخرین باری بود که جلسات موسوم به طلاق در سالن کان وی هال در شهر لندن برگزار می‌شد.

مغزشویی؛ ترور سیاسی- انهدام یک سازمان

در دهه هشتاد و چند سال نخستِ دهه نود میلادی، مخالفت اعضاء و هواداران اقلیت با نظام سیاسی حاکم بر ایران با هیچ واژه‌ای قابل توصیف نبود. این عده پای ثابت کمپین‌های اعتراضی بر علیه حکومت اسلامی ایران در شهر لندن بودند.

نکتهٔ دیگر، تعصّب ویژهٔ بخشی از هواداران اقلیت نسبت به رهبری سازمان‌ (توکل) بود. به یاد می‌آورم در تابستان ۸۸ میلادی در «هایت پارک کُرنر» تعدادی از هواداران اقلیت با گروهی از هواداران اتحادیه کمونیست‌ها به زد و خورد پرداختند، که دلیل آن فاکت آوردن از رهبر اقلیت بدون قرار دادن پیشوندی بر اسم او از سوی دیگری بود. این برخورد فیزیکی با مداخلهٔ پلیس انتظامی بریتانیا فیصله پیدا کرد.

با این حال از اواخر سال ۸۹ و ابتدای سال ۹۰ میلادی، رفته رفته «کاریزما»ی دیگری داشت جای رهبر اقلیت را در بین هواداران‌ آن می‌‌گرفت. و این دوره‌ای‌ست که «تراب ث» «کلاس‌»هایی را برای هواداران اقلیت ترتیب داده بود. این کلاس‌ها که عنوان کلیِ «پلاتفرم بحث و مداخلات سوسیالیزم انقلابی» را با خود داشت، از ماه اوت سال ۹۳ میلادی نیز چند بولتن ۲۰/۲۱ صفحه‌ای در بین شرکت کنندگان توضیح کرده بود. در ابتدای این پروژه، علی‌رضا ک پیشکار تراب ث محسوب می‌شد و نقشی در ارائه مباحث تئوریک نداشت. وظیفهٔ او گردآوری نیروهای سیاسی برای شرکت‌ در جلسات مزبور بود. شش سال باید طول می‌کشید که بروز اختلافات شخصی، شکافی در این محفل دو نفره پدیدار سازد و علی‌رضا ک تنها فرد مؤثر از آن محفل تروتسکیستی شود.

اما چرا و چگونه زیر پای اعضاء و هواداران یک سازمان سیاسیِ چپِ سرنگونی طلب خالی شد و اکثریت مطلق آنها دچار بحران هویت و پاسیفیسم سیاسی شدند؟

این دگردیسی سیاسی فرمول‌بندی ساده‌ای داشت. ابتدا می‌بایستی کاریزمای فردی و سیاسی رهبر جدید برای هواداران اقلیت جا انداخته می‌شد. وظیفهٔ این مهم بر عهدهٔ علی‌رضا ک بود. او الحق در سازماندهی و توطئه چینی فردی بی‌نظیر بود. او می‌توانست یک جمله را با چند هدف متفاوت به دیگران انتقال دهد، بی‌آنکه خود را مستقیماً وارد ماجرا کرده و یا آتویی به دیگران بدهد. علی‌رضا ک که ارتباطات بسیاری با نیروهای مختلف سیاسی داشت، با استفاده از همین امکانات توانست در یک دورهٔ دو ساله، رهبر جدید را جایگزین رهبر پیشین در میان هواداران اقلیت کند.

در مرحلهٔ دوم، و در چارچوب بحث‌های سیاسی و تئوریک، صورت بندی‌ای با این مضمون برای شرکت کنندگان جاانداخته شد که فرقی میان نظام‌ سیاسی کشوری که در آن زندگی می‌کنید (انگلستان) با نظام سیاسی حاکم بر ایران نیست، چرا که هر دوی آنها نظامی سرمایه‌داری‌ هستند. این صورت‌بندی در کادرها و شکل‌های مختلف تئوریک بارها و بارها تکرار و تئوریزه شد تا اینکه در یک دورهٔ سه ساله به باور سیاسی تک تک شرکت کنندگان نشست. از این دوره مخالفت سیاسی با رژیم سیاسی حاکم بر ایران در نزد هواداران اقلیت موضوعیت‌اش را کاملاً از دست داده بود. این جمعیت بزرگ مصمم گشته بودند که جامعه ایران را باید برای یک انقلاب سوسیالیستی آماده سازند.

بی‌آنکه بخواهم مسئولیت فردی را در اتخاذ تصمیم‌گیری‌ انسانها نادیده بگیرم، اما در رابطه با مهمترین واقعه‌ای که در جامعه ایرانی مقیم بریتانیا ظرف چهار دههٔ اخیر رخ داده، می‌توانم با قاطعیت بگویم که در موردِ بیش از سیصد انسان، که در دوره‌ای از زندگی سیاسی‌شان، اغلب انسانهای مبارز و آزاده‌ای بودند، پس از دوره‌ای مغزشویی، ترور سیاسی و ایدئولوژیکی صورت گرفته است. به باور و تجربه‌ام، به جز انگشت‌ شماری از رهبران اقلیت در انگلستان، که آنها داستان دیگری داشتند، اکثریت مطلق هواداران اقلیت خلع سلاح ایدئولوژیکی شده بودند و آنان را به بن‌بست سیاسی رسانده بودند. هنوز این جمله از زبان «علی»*، یکی از رهبران اقلیت در گوش‌ام زنگ می‌زند: «ما به این نتیجه رسیدیم که مبارزه دیگر فاید‌ه‌ای ندارد»! این عبارت در میانهٔ دهه نود میلادی، کمتر از ده سال پس از کشتار زندانیان سیاسی در فرودگاه هیثرو لندن به زبان آورده شده بود، و نه در دههٔ دوم هزاره جدید میلادی، که سرخوردگی‌های اجتماعی و سیاسی عدهٔ کثیری را از قلب جامعهٔ تبعیدی به کام حکومت اسلامی پرتاب کرده بود.

علیِ دیگری، که موجود خبیثی بود، در صف «ایران ایر» در پاسخ به پرسش‌ام در سال ۹۸ میلادی که «کجا به این شتابان»؟ با افاده می‌گوید: «واسهٔ مبارزه برای طبقهٔ کارگر هیچ جایی بهتر از ایران نیست»!

در یک دورهٔ هفت ساله از دیدن این انسانها در فرودگاه هیثرو لندن، در دل خون گریستم و از بی‌تفاوتی جامعه ایرانی نسبت به سرنوشت صدها انسانِ به بن‌‌‌‌‌بست رسیده، خون‌ام به جوش ‌آمده بود. به جرأت می‌گویم که اغلب یکشنبه‌های من یکشنبه‌هایی سیاه بودند: در پیش از ظهر عده‌ای با هواپیمای ایران ایر وارد لندن می‌شدند و در بعدازظهر عده‌ای دیگر با همان هواپیما عازم ام‌القراء بودند.

باید بگویم که سفر اول فعالان سیاسی (سابق) در فضایی سورئال صورت می‌گرفت: اندوه و اضطراب در چهره‌ها نمایان بود؛ سرها و گردن‌هایی که فروافتاده بودند؛ ته‌ریش‌های اجباری، که برازندهٔ مردانِ سیاسی نبود و لباس‌های تیره و گشادی که به تنِ زنان زار می‌زد و مقتعه‌ای که نیمی از صورت‌شان را پوشانده بود؛ و سکوتی سهمگین. در سفر اول مبارزان سابق سیاسی، جمله‌ای میان آنان ردّ و بدل نمی‌شد. اما سفرهای بعدی حکایت دیگری داشت و کار به جایی رسیده بود که برخی از این جماعت برای تخفیف گرفتن از بابت اضافه بارشان، بارها با «برادران» مسئول ایران ایر چانه زنی‌ می‌کردند.

تاریخ جامعهٔ تبعیدی ایرانی باید از منظر واقعیت‌های اجتماعی نگاشته شود.

* * *

فاجعهٔ سالهای پایانی دهه هشتاد و چند سال نخست دههٔ نود میلادی؛ بن‌بست نیروهای سیاسی طیف چپ، تنها به آن دورهٔ زمانی محدود نمی‌شود؛ این رشته سر درازی دارد. مثلاً بیاییم پلاتفرم «یا سوسیالیسم یا بربریت» را از منظری دیگر مورد توجه قرار دهیم. به تجربه از نیروهای سیاسی طیف چپِ ایرانی در خارج کشور، حداقل نه دهم آنان بر این باورند که در جهان معاصر نظام سوسیالیستی موجود نیست. البته هنوز ده درصدی هستند که به چین و کره شمالی و کوبا و چند کشور آمریکای لاتین چشم امید دارند.

در پیوند با این پلاتفرم، با معادلهٔ ساده‌ای روبرو هستیم: اگر سوسیالیسمی نیست، پس آنچه که می‌ماند بربریت است. این شبیه سازی‌های هدفمند، نظام‌های سیاسی سوئد، نروژ، بریتانیا ... را همردیف و همطراز رژیم سیاسی حاکم بر ایران قرار می‌دهد. و این نقطهٔ شروع بحران است؛ بحرانِ هویت نیروهایی که فراموش کرده‌اند دلیل خروج‌شان از کشور، ماهیت نظام سیاسی حاکم بر ایران است، و نه عوامل ذهنی‌ای که نیروهای سیاسی را قادر نساخت تا «سوسیالیسم» را در کشور ایران برپا سازند.

در سالهای گذشته بارها شعارها و پلاتفرم‌هایی به زمین نیروهای سیاسی طیف چپ پرتاب شده عنقریب جامعهٔ تبعیدی ایرانی برای‌‌شان هزینه‌های بسیاری پرداخت کرده است. یادمان می‌آید شعار «پلیس سرمایه، حافظ نظام سرمایه» را؟ با پشتوانهٔ بحث‌های تئوریک؟! و در یک چرخش قلم پلیس انتظامی سوئد و نروژ و بریتانیا را در کنار پاسداران و عناصر لباس شخصی‌ای قرار دادیم که دست بسیاری از آنها به خون انسانهای شریف جامعه‌مان آلوده است. بی‌خود نبود که کمپین‌های موسوم به ضد جنگ، بخش بزرگی از جامعه سیاسی طیف چپِ ایران و جهان را به دامن حکومت اسلامی ایران پرتاب کرد.

مادامی که در گفتمان روزمرهٔ نیروهای طیف چپ جای مفاهیمی نظیر احترام به آزادی‌های مدنی و سیاسی، احترام و تعهد به اصلِ انتخاب و التزام به انتخابات آزاد و پذیرش نتایج آن، موضع‌گیری تمام قد نسبت به نظام‌های سیاسی توتالیتر و استبدادی ... خالی باشد، این سقوط ابعاد گسترده‌تری به خود خواهد گرفت.

در جامعه‌ٔ ایرانی طیف چپ، نخستین گام مؤثر، دوری جستن از اکتور‌های سیاسی‌ای‌ست که در چهار دهه، تر و خشک را با هم سوزانده‌اند و این عده هنوز خود را تنها وارث اندیشه رهایی‌بخش و انسانیِ سوسیالیسم تصور می‌کنند. فاصله گرفتن از آنان، امروز، بهتر از فرداست.

* * *

تاریخ انتشار: ۲۴ آوریل ۲۰۲۱ میلادی

* «علی»، نامی بود که در دهه هشتاد و نود میلادی بخش بزرگی از فعالان سیاسی طیف چپ آن را برای خود انتخاب می‌کردند. این اسامی معمولاً با پیشوند و یا پسوندی همراه بود که محل تولد، محلهٔ زندگی و نیز ویژگی‌های فردی آنان را برجسته و نمایان می‌ساخت. دلیل چنین انتخابی شاید به این خاطر بود که زنان و مردان بریتانیایی نیز این نام را برای خود انتخاب می‌کنند.

- تمام اسامی در این مجموعه، نامهای مستعاری‌ست که فعالان سیاسی آن را برای خود انتخاب کرده‌اند.

هیچ نظری موجود نیست: