زير شکنجه مُرد جوانی باز
هر روز دارند می گيرند؛ می بَرَند؛ می بندند؛ می کشند. هر روز دارند دست و پا قطع می کنند؛ چشم از حدقه بيرون می آورند؛ حکم سنگسار می نويسند. و حکم از بلندی پرت کردن...
دو رقيب سفله ی پياده و سواره اما، ما را چند سالی است که گوی چوگانِ اتم بازی آمريکا و اسراييل و حاکمان ايران کرده اند. چرا؟ بسيار ساده: برای آن که ماجرا همچنان ادامه بيابد. ماجرای تهی کردن مردم از باور به توان دست های خويشتن خويش.
سفله يی از بيم فرو افتادن. و سفله يی ديگر از بيم فرو پاشی کاخ های احلام خونين خود برای فردايی که از بمباران و ويرانی ايران، و سرانجام ـ شايد ـ به کارگيری او خواهد گذشت.
داشتم مثل بيشتر اين ايام تلخ، از سر ناگزيری، به جای نوشتن از خودم، به ترجمه يی می پرداختم، که خبر را توی چند سايت ديدم. خبر کشته شدن دانشجويی. در زير شکنجه. در ساختمان اداره ی اطلاعات سنندج. ابراهيم لطف اللهی. دانشجوی دانشگاه پيام نور.
آنچه را در دست داشتم رها کردم. با پرسشی از خويش در نيمه راه.
بعد از ظهر پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶ محمد علی اصفهانی