۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

وخامت وضعیت جسمی افشاگر ماجرای کهریزک درزندان

دوشنبه 09 فروردين 1389

خبرگزاری هرانا - مهدی محمودیان، عضو جبهه مشارکت ایران اسلامی وضعیت جسمانی نامناسبی در زندان اوین دارد.

به گزارش کلمه، این روزنامه نگار که پرده از وقایع کهریزک برداشته، از بیماری ریوی و تنفسی رنج می برد و در هفته گذشته در زندان بیهوش شده است.



محمودیان، اخیرا در تماسی با خانواده خود از بی توجهی مسئولان زندان به سلامت خود گلایه کرده است. بعد از این ماجرا خانواده ایشان به مسئولین قضایی مراجعه کرده اند اما تاکنون پاسخی به آنها داده نشده است.

این روزنامه نگار و فعال حقوق بشر هفته گذشته در زندان اوین بیهوش شده است .او دو ماه پیش به عفونت ریوی مبتلا شد اما ماموران زندان با وجود آگاهی از این موضوع او را با لباس غیر کافی در هوای سرد نگه داشتند.

محمودیان ۷ ماه است که در زندان اوین به سر می برد و به تازگی موفق شد دختر خردسال خود را ملاقات کند.

گفتنی است، این روزنامه نگار بنا به وظیفه تعریف شده اطلاع رسانی و روزنامه نگاری در تمام دنیا از جمله افرادی بود که با نوشتن مطالبی درباره بازداشگاه کهریزک انتقادهایی و افشاگری هایی را در این باره مطرح کرد. او نخستین کسی است که دو سال قبل درباره اعمال روش های غیرانسانی و غیرقانونی با با متهمان در این بازداشتگاه، اطلاع رسانی کرد

مصدق، دمــوکـراتـی پايدار(بخش دوم)

خسرو شاکری زند
--------------------------------------------------------------------------------

مصدق کمونيست نبود، و چه خوب، چه در آن زمان کمونيستم به معنای پيروی از خط مشی خانمان برانداز استالين بود، و در بهترين حالت به سرنوشت دردناک ايرج اسکندري، نوشين، و رادمنش دچار می آمد. مصدق فئودال هم نبود، چه در ايران پديده ای به نام فئوداليسم هرگز وجود نداشت. زمينداری خصوصی پديده ای بود که از عصر ناصری در ايران شکل گرفت و با تجارت کمپرادوری پيوند يافت. اين قشر نوزاد اجتماعی از مخالفان نهضت مشروطه و ادامه ی آن، نهضت ملي، بود؛ مصدق نمی توانست آنان و امثال ايشان را نمايندگی کند. به وارونه ی افترا هايی که بر او می بندند، مصدق اشراف زاده ای بود که از محيطی که در آن زاده شده و پرورش يافته بود بريده بود و درويشانه می زيست. او، پس از بازگشت از تحصيلات عالی در فرانسه و سوئيس، از همان آغاز فعاليت های اداری خود در وزارت ماليه کمر به تصفيه آن دستگاه فاسد بست؛ کوشيد از سوء استفاده های درباريان قاجار و مقامات اداری جلوگيرد؛ حتی از حقوق وليعهد حسن ميرزا قاجار کاست، تا بودجه ی دولت را متوازن سازد؛ او تاحدی پيش رفت که، ناگزير وی را، نه فقط بر کنار کردند، بل به دادگاه هم کشاندند. او تنها مردی بود که با کودتای انگليسی سوم اسفند علناً و فوراً مخالفت ورزيد؛ او تنها کسی بود که با نطق شجاعانه ی خود در مجلس پنجم رضاخان و مقاصد او را برای ايجاد ديکتاتوری افشا کرد، و عواقب آن را در تبعيد و زندان رضا شاه متحمل شد.
مصدق با همه ى عدالت خواهى اش، هيچگونه نزديکى با کمونيسمی نداشت که از پس از انقلاب اکتبر نخست لنين و سپس استالين مفسران و مجريان اش بودند، نه به خاطر اينکه عقيده ى راسخى به مالکيت خصوصى داشت، بلکه چون اراده ى مردم را در تعيين سرنوشت خويش بيشتر مى پسنديد، و اين اراده براى او از راه دموکراسى پارلمانى بيان مى شد، نه ديکتاتورى پرولتاريا که استالين مظهر آن بود، ديکتاتورى اى که عملکرد و عواقبش را مصدق، بر خلاف سران جوان، کم اطلاع، و شيداى حزب توده، که از سرنوشت تلخ کمونيست هاى ايرانى در تصفيه هاى استالينى بى خبر بودند، پيشاپيش مى ديد. هر چه او در اين زمينه فکر کرده بوده باشد، واقعيت پس از او اين است که آن کمونيسم، چنانکه جهان شاهد بوده است، تجربه ى سعادتمندى که نبود، هيچ، بل چون تجربه اى بس دردناک، غم انگيز، و مأيوس کننده از بوته آزمايش بيرون آمده است. اين بدان معنا نيست که اکنون بايد تجربه هايى را که در اثر مبارزات سخت و دردناک زحمتکشان در دو قرن اخير کسب شده و، و از کوره ى آزمايش نسبتاً موفق بيرون آمده است اند، ناديده گرفت و به دور ريخت؛ شايد اميد آن باشد که، سرانجام، روزگارى ديگر چنان بهشت موعودى که عدالت اجتماعی را تأمين سازد در تکامل مبارزه متحقق شود.
اگر مصدق هر کدام از راه هاى ديگر را برگزيده بود، نه تنها در راه ساختن جامعه ى مطلوب ايرانيان موفق نمى شد، بلکه حتى آرمان هاى زاده ى مشروطيت از دست مى شدند. اين تجربه ى ايران با آنچه بعدها در زمان آلينده (Allende) از سر شيلى گذشت در زمينه حفظ آرمان ها، برغم شکست هر دو و بدست همان قدرت جهاني، شباهت هاى زيادى دارد. شگفت اين است که کسی از ميان آنان که شکست نهضت ملی ر اتنها به حساب مصدق می نويسند به ياد نمی آورد، يا نمی داند، که، در حالی که رهبر نهضت ملی ايران تقريباً دست تنها بود، آلينده از حمايت حزب سوسياليست خود، حزب کمونيست، احزاب چپ انقلابي، و همچنين برخی ارتشيان مترقی برخوردار بود، که هيچ کدامشان شباهتی به حزب توده نداشتند. اما کودتای آمريکايی در شيلی هم موفق شد!
نمی توان ازين درگذشت که به مصدق، همچون هر دولتمردي، انتقاد رواست، اما بايد انتقاد را از خرده دلخوری ها و احساسات معاندانه بازمانده از عصر حزب توده تميز داد. انتقاد بايد با توجه به زمان و امکانات آن دوران صورت گيرد. انتقاداتی که می توان به مصدق گرفت از گونه ی تاکتيکي، يا خطاهای جزيي، هستند، که نه استراتژی اساسی او را مورد سؤال قرار می دهند نه اصولی را که وی برآن ها پای می فشرد نفی می کنند. برخی انتصاب های مصدق، چون گزينش دکتر احمد متين دفتری به عنوان مشاور حقوقی به هنگام سفر به شورای امنيت، يا انتصاب سرتيپ دفتری به عنوان رئيس شهربانی در روز بيست و هشتم مرداد 1332، را نمی توان جز اشتباه تلقی کرد، اما در عين حال نمی توان مدعی شد که بدون اين انتصاب ها کودتا موفق نمی شد. دشواری نهضت ملی ايران آن بود که کادرهای دانا، کاربـُر، و وفادار زيادی چون حسين نريمان و فاطمی در اختيار نداشت. چنانکه از سخنان مصدق در دادگاه نظامی پيرامون دستور او، همچون وزير دفاع، برای خلع سلاح گارد شاهنشاهی و توقيف تانک های آن واحد توسط رئيس ستاد ارتش سرتيپ رياحی بر می آيد، رياحي، در بهترين حالت، قابليت انجام آن وظيفه را در آن مسؤوليت را نداشت � امری که شايد به تحقق کودتا مدد رسانده بوده باشد. مصدق افسران قابلی در اختيار نداشت. افسران عاليرتبه ی ارتش ايران در آن زمان همه دست پرورده ی حکومت رضا خان بودند و نمک پرورده ی دربار. نگونبختانه، برخی از کادرها برجسته ی کشور، از جمله در ميان ارتشيان، در اثر تبليغات عوامفريبانه ی و بظاهر ميهندوستانه و عدالتخواهانه، به حزب توده پيوسته بودند، کادرهايی که می توانستند، بجای دوسال تضعيف نهضت ملي، به نحوی ثمر بخش در خدمت دولت ملی قرار گيرند، اما در اثر خطاهای حزب توده به هدرداده شده، و نابود شدند.
برخی مدعی شده اند که اگر مصدق اصلاحات خود را زودتر آغازيده بود، نيروهای بيشتري، چون دهقانان، به نهضت می پيوستند. چنين کسانی که کوچکترين مطالعه ی جامعه شناسانه ای از وضعيت آن روز ايران ندارند، نمی دانند که، اگر مصدق اصلاحات خود را پيش از سی ام تير شروع کرده بود، مسلماً کودتا در همان ماه های نخستين دولت او انجام می گرفت و نهضت ملی حتی نمی توانست در پهنه ی بين المللی بريتانيا را شکست دهد. تکرار مواضع معاندانه ی حزب توده، بدون کوچکترين تحليل علمی از آن دوران نهضت، نمی تواند روشنگر و راهگشا باشد. شگفت انگيز اين است که کسانی که امروز در ارتباط با وضعيت آن روزگار، بسان مخالفان آن روزی نهضت ملي، بنابر ضرب المثل معروف، «از در دروازه بيرون نمی روند،» امروز در وضعيت کنونی علاقمند اند «از سوراخ سوزن بگذرند.» اين تضاد فاحش در برخورد يا ارزيابی � اگر بتوان آن را چنين ناميد � ناشی از نداشتن تحليل علمی است و متکی بر مواضع سياسی آن روزگار است، که تعيين کننده اش رهبران حزب توده تحت هدايت حزب کمونيست شوروی بودند.
جای تأسف، بل نگراني، است که برخی «چپی» های نوخاسته در داخل کشور نيز، ديگر بار، ملهم از همان تبليغات کمينترني، بدون داشتن کوچکترين صلاحيت يا تبحری در تاريخنگاری و تاريخشناسي، با استناد به برخی مطالبی که اسناد می پندارند، در چارچوب کليشه های زنگ زده و از کار افتاده ی گذشته، که نتايج خسران بار و جبران ناپذيرشان برای جنبش سوسياليستی جهان آشکار شده است، دست به کار شده اند تا «ماهيت طبقاتی» دولتمردی را افشا کنند که گويا کارنامه اش «جعل شکوه در تاريخی بی شکوه» بوده است، «ملاکی ضد کمونيست [که] کوچکترين قدمی درراه کمک به جنبش کارگران، زنان و مليت های ايران بر نداشت،» و در «"ترس از کمونيسم"» با دربار و نيروهای ارتجاعی و استعمارگران شريک بود و کوچکترين تلاطم اجتماعی را زمينه ای برای رشد نفوذ کمونيست ها می دانست.» بزعم «دانشمندان» نو ظهوری ازين دست، مصدق «بعد از حل قضيه نفت ديگر چيزی برای ارائه کردن نداشت.» چنين کساني، البته، محصولی بهتر از حزب توده درو نخواهند کرد؛ حتی بَـتَـر، در زمانی اين خطای جوانی را مرتکب می شوند که نيم قرنی از عصر آن سخنان بی پايه گذشته است.
مصدق تنها نماينده ی مجلس بود که در دهه ی 1300 با حضور مشاوران خارجی در وزارتخانه های ايران، بويژه دکتر ميليسپوی آمريکايی که قوام السلطنه به ايران آورده بود، مخالفت پيگيرانه کرد تا او اخراج شد؛ وی همين مبارزه را در دهه ی 1320 مجدداً برعليه همان دکتر ميليسپو، که قوام ديگر بار به سمت حاکم اقتصادی ايران منصوب کرده بود، به ثمر رساند. او نخستين ايرانی ای بود که عليه نظام کاپيتولاسيون قلم زد و تا لغو آن از پای ننشست. او تنها والی ای بود که در دو مأموريت خود از آزادی مطبوعات حمايت کرد. مبارزات او در مجلس چهاردهم برای استقلال و آزادی و تصويب يک قانون صحيح انتخابات بود، که مانع تقلبات هيئت حاکمه شود؛ کوشش های او موجبات احيای جنبش آزاديخواهی و استقلال طلبانه ی مشروطيت را فراهم آورد. مبارزات او برای ملی کردن صنعت نفت و کوتاه کردن دست استعمار بريتانيا در ايران حيات تازه ای به ملت ايران بخشيد و سرمشقی برای ديگر ملل اسير شد. دولت او نخستين دولتی بود که قانون اعطای حق رأی به زنان را تصويب کرد، قانونی که اجرای آن در بحبوحه ی مبارزه با بريتانيا زير فشار آيت الله بروجردی و سپس کودتا معلق ماند. او نخستين نخست وزيری بود که در نظام زراعتی ايران آغاز به تغييرات کرد، درست در زمانيکه زمينداران بزرگ و متوسط و ديگر سرمايه داران کشور در همدستی با استعمار دست اندر کار سقوط دولت او بودند. او نخستين نخست وزيری بود که به جنگ ارتشاء در دستگاه های اداری رفت، و افسران ناصالح و فاسد را از ارتش برکنار کرد. متأسفانه، مصدق فرصت آن را نيافت تا برنامه های اصلاحی تدوين شده را به سرانجام برساند.
مصدق کمونيست نبود. برخی ناظران خارجي، براساس کرده ها و گفته های او، مصدق را سوسيال دموکرات شناخته اند، اما مسلماً اين عنوان را نبايد با مشابه اش در اروپا، بخصوص آلمان، همسان دانست، چه مصدق، بر خلاف سوسيال دموکرات های آلمان، که دست شان به خون زن بزرگ، مارکسيست مبارز و دانشمندی چون روزا لوگزامبورگ آلوده است، هرگز اقدامی برای سرکوب مخالفان خود نکرد، تا حدی که، هنگامی که قوام السلطنه در سال 1325 برای خوشايند شوروی سيد ضياء طباطبايی را، برخلاف قانون، به زندان افکند، اين تنها مصدق، مخالف سرسخت آن سيد، بود که به کار غيرقانونی قوام علناً اعتراض و آن را تقبيح کرد. او آن نخست وزيری بود که از وزارت دادگستری خواست به محکوميت حزب توده به اتهام دروغين شرکت در صحنه سازی تيراندازی به شاه رسيدگی کند و، در صورت جعلی بودن اتهام وارده از سوی دربار، سران حزب توده را که محکوم به اعدام شده بودند تبرئه کند. و چنين هم شد. اينکه سران حزب توده به ايران بازنگشتند بايد ناشی از ممانعت دولت شوروی بوده باشد.
آنچه مسلم است اين است که او دموکراتی پايدار بود � دموکرات به معنايی که ولتر و روزالوکزامبورگ می گفتند: آزادی يعنی آزادی مخالفان؛ و مصدق در عمل هم چنين کرد؛ هم از آزادی دشمنِ آزادي، همکار ديکتاتوری استعماری سيد ضياء، و هم از آزادی حزب توده و سران آن، يعنی مخالفان سرسخت و دشنامگوی خود، دفاع کرد. او تنها دولتمردی بود که، بر خلاف همدوره هايش چون تقی زاده، از آغاز مشروطيت تا مرگ در دفاع آزادی خسستگی ناپذير به قلم و در عمل کوشيد. تصادفی نيست که، يک سال پيش از مرگ اش، حتی يک ديپلمات انگيسی در سفارت بريتانيا نوشت:
بسياری از ايرانيان هنوز او را يک قهرمان بزرگ ملی می شناسند. [و] مطمئنا منزلتی بی همتا در ايران امروز داراست.
کينه ی سيراب نشدنی شاه و ديگر مخالفان ديروزی و امروزی مصدق، که وی را رقيب خود در رهبری مردم بلاديده ی ايران می دانستند و می دانند، چنان شگفت انگيز است که برای خارجيانی که ايران را می شناسند و/يا با تاريخ معاصر ايران آشنا هستند، حتی برای ديپلمات های انگلوساکسون، باورکردنی نيست. آنان با شگفتی آورده اند که، پس از مرگ مصدق، هم نخست وزير هويدا و هم وزير دربار شاه اسدلله عـَلـَم از شاه خواستند که اجازه دهد دولت، بنا بر رسم معمول زمان، جلسه ی يادبودی نيز برای مصدق، همچون نخست وزيری متوفي، برپا شود. شاه با تغيّر با هر دوی آنان برخورد کرد و اجازه ی آن کار را نداد؛ او نيز مصدق را چون «مشتی استخوان،» شايسه ی حتی يک مجلس يادبود نمی دانست. اين امر ناشی از کينه ی پايان ناپذير وی به مصدق بود. امروز که ما امکان دسترسی به اسناد وزارت خارجه بريتانيا را برای دوران انقلاب داريم می توانيم ببينيم که بريتانيا، در عين اينکه در استيصال ناشی از جنبش مردم و ناتوانی رژيم و کارگزاران اش چون شريف امامي، ازهاري، امينی و ...، در عين تبليغات شبانه روزی برای خمينی از راديو بی بی سي،دست به دامن جبهه ی ملی می شد، اما ناسزاگويی به مصدق را همچنان ادامه می داد و می خواست که سران جبهه ی ملی به داد غرب برسند، اما از خط مشی مصدق پيروی نکنند!
اگر شاه دستور داد بيمارستان نجميه، که مصدق آخرين روزهای حيات خود را در آن می گذراند، در محاصره ی ساواک قرار گيرد؛ اگر روزنامه های بزرگ تهران چون اطلاعات و کيهان به دستور شاه اجازه نيافتند جز خبر کوتاه مرگ مصدق را در گوشه ای ناهويدا از صفحات خود درج کنند؛ اگر شاه پيشنهاد های وزير دربار اسدالله علم و نخست وزير هويدا را، داير بر برگذاری جلسه ی يادبودی از طرف دولت برای يک نخست وزير متوفي، رد کرد؛ اگر شاه به اسدالله علم اجازه نداد همچون وزير دربار به خانوده ی مصدق تسليت بگويد، حتي، به گفته ی علم، بخاطر آنکه آنان نتوانند ازو «شهيدی» بتراشند، و همچنين نظر وزير دربار خود را «غريب» تلقی کرد؛ اگر شاه در جواب هويدا با برگذاری مراسم ختم برای مصدق «سرسختانه مخالفت کرد، و افزود که می خواست «هرگونه اثری از او را از اين سرزمين ريشه کن کند،» چنانکه مبلغان حکومت اسلامی نيز می خواهند؛ اگر روزنامه ی نيويورک تايمز با دريافت خبر مرگ مصدق طی مقاله ای همان ترهات سنتی استعماری را عليه مصدق تکرار کرد؛ اگر راديو بی بی سی در ساعت هفت صبح همان روز اولين خبر خود را مشتاقانه به مرگ مصدق تخصيص داد و طی آن باز همان تبليغات منفی را تکرار کرد؛ اگر در اکتبر 1978، در زمانی که بی بی سی شبانه روز به تبليغ مواضع و اعلاميه های خمينی می پرداخت، و حتی خبر ساعت و محل تظاهرات حزب الله را به سمع ايرانيان می رساند و آنان را به شرکت ترغيب می کرد، دفتر پژوهشی وزارت خارجه ی بريتانيا هنوز کابوس مصدق را از سر بيرون نکرده بود و همچنان مصدق را، همانند موحد، غنی نژاد، و ...، نه دموکرات، بل «ديکتاتوری» می خواند که با سياست های خود «شخصيت های برجسته را نسبت به خود بيگانه ساخت و [چون] قادر نشد اتحاد با افراد سياسی را موفقانه اداره کند [مراد کاشاني، بقائي، و مکی است!] پايه های قدرت خود را تخريب کرد؛» با اين همه، چنانکه آورديم، يک ديپلمات انگليسی در سفارت تهران سه سال پس از کودتا در يادداشتی سری اعتراف کرد «بسياری از ايرانيان هنوز او را يک قهرمان بزرگ ملی می شناسند. [و] مطمئنا منزلتی بی همتا در ايران امروز داراست» � امری که در چهاردهم اسفند 1357 در تظاهرات چند صد هزارنفری احمد آباد به منصه ی ظهور رسيد و خمينی را خشمگين ساخت.
دشمنی استعمار با مصدق سابقه ای تاريخی دارد. در يک يادداشت داخلی وزارت خارجه پس از جنگ جهانی اول در باره ی مصدق می خوانيم وی با «پسر دايی خود نصرت‏الدوله [فيروز] و وثوق‏الدوله (به ترتيب وزير خارجه و نخست وزير امضا کننده قرارداد1919] مخالف بود». يادداشت داخلی وزارت خارجه بريتانيا مي‏افزايد که مصدق که «سابقاً معاون وزارت ماليه بود. ... هيچ نفوذ سياسی ندارد و به نظر نمي‏رسد از محبوبيتی برخوردار باشد». در همين سند افزوده مي‏شود که وي، به هنگام «نهضت ملى» بر ضد قرارداد 1919، به «مليون تندرو» پيوست و «در سال هاى 1918-1917 شديداً از در مخالفت با وثوق الدوله در آمد.» پس، بی سبب نيست همين يادداشت او را «جاه‏طلب» و «عاری از حسن شهرت» معرفی مي‏کند! بدين سان، هنگامی که مشيرالدوله مصدق را به سمت والی فارس منصوب کرد، انگليسيان به لحاظ «اهميت» اين مقام برای منافع خود با انتصاب او مخالفت ورزيدند. يادداشت سری ديگری به تاريخ 11 نوامبر 1920 همين مواضع را تکرار مي‏کند. با اينکه مشيرالدوله برای قبولاندن مصدق به وزير مختار بريتانيا از وی � به نادرستی � به نام شخص «بسيار با حسن نيتی» نسبت به انگلستان ياد مي‏کند، باز هم وزير مختار به لندن مي‏نويسد «من با آن [انتصاب] موافقت کردم به شرط دريافت اين تضمين که در صورت نامناسب بودن، مصدق در آن سمت حفظ نشود».
مي‏بينيم که مخالفت‏های بريتانيا با مصدق از همان دوران آغاز شده بود. يادداشت‏های کوتاه بيوگرافيک که از وی در بايگاني‏های بريتانيا يافت مي‏شوند همواره از مصدق به عنوان شخصی که خود را «حقوقدان جا مي‏زند» (و نه اينکه حقوقدان است) يا فرد «بسيار جاه‏طلبی» که «از حيثيتی برخوردار نيست،» و «حرّاف است» (windbag) نام می برد. در بيوگرافی کوتاه شخصيت‏ها به سال 1927/1306، که پس از نطق معروف مصدق بر ضد عضويت وثوق در کابينه مستوفی نوشته شد، سفارت بريتانيا او را کسی ناميد که «تا حدودی [کذا] در فرانسه حقوق خوانده است» � آری! تا همان حدی که دولت بريتانيا را با آن وکيل برجسته اش در دادگاه لاهه شکست داد و حتی واداشت در آن نامه ی محرمانه حق را به جانب مصدق بدهد؛ از او چون «عوامفريبی» (demagogue) که «کلی مزخرف به هم مي‏بافد» (talks a lot of nonsense) ياد مي‏کند � برچسب هايی که همه ی مخالفان مصدق، چه «چپ» و چه راست، طی دهه ها تکرار کرده اند. يکی از مأموران باسابقه ی استعمار بريتانيا در ايران به نام جورج چرچيل، دبير سفارت در تهران، از همان آغاز تشخيص داده بود که «انتصاب چنين مردی [مصدق] به حکومت فارس اقدام مخاطره‏آميز بزرگی بوده است. اميدوارم که سپهدار [رشتي، نخست‏وزير] او را برکنار کند. با اين همه، برکناری مصدق بنابر مصلحت و ملاحظات موقتی در تهران و لندن به تحولات بعدی اوضاع ايران، يعنی کودتای سوم اسفند موکول شد و به هنگام صدارت سيد ضياء در دستور قرار گرفت.
دشمنان نهضت ملی معترضانه گفته اند که هوادارن مصدق وی را به اسطوره ای بدل کرده اند، گويی اسطوره های تاريخی به ميل اين گروه يا گروه سياسی يا اجتماعی ايجاد می شوند! چگونه می توان اسطوره ی مصدق را به کوشش هواداران او � کوشندگان جبهه ی ملی � نسبت داد، کسانی که، حتی توانايی آن را نداشته اند طی چهل و سه سال پس از مرگ او از عهده ی تدوين نوشته ها و گفته های او برای نسل های بعدی برآيند، چه رسد به اينکه برای او تبليغ کنند، افزون بر اينکه در دوران اختناق بيست و پنج ساله ی پهلوی ذکر نام او در روزنامه ها به هنگام مرگ اش هم ممنوع بود.
در دوران پس از انقلاب هم، بجز چند ماهی امکان سخن گفتن آزادانه در باره ی مصدق وجود نداشت. در پرتو چنين اوضاع و احوالی بايد درک کرد و فهميد که اسطوره ی مصدق، يا بهتر بگوييم حضور او در حافظه تاريخی ملت ايران، دست آوردی تاريخی بوده است. اگر مصدق به اسطوره ای بدل شده باشد نمی توان آن را جز يک امر تاريخی به شمار آورد. مگر شخصيت هاى ديگرى در تاريخ ايران و انيران به اسطوره بدل نشده اند؟ اسطوره شدن به معناى غير تاريخى بودن نيست، بل به معناى رفتن به فراسوى تاريخ است، به معناى متعالى شدن (transcendence / transcendency)، يا والايش شخصيت فرد نسبت به تاريخ است. و چنين کوششی در مورد مصدق (همچون درباره ى گاندى) از جانب هواداران وى انجام نگرفته است.
در دوران خود مصدق، هفته نامه ی نسبتاً مترقی آبزرور، ضمن تکرار ترهات رايج مطبوعات انگليسی ضد کمونيستی آن زمان، از جمله، از مصدق بنادرستی چون «کرنسکی ناخواسته» ای ياد کرد که ايران را در آستانه استقرار کمونيسم قرارداده بود؛ و، باز هم بنادرستي، نوشت که مصدق چون «پل» انتقال ايران به کمونيسم» مورد سوء استفاده ی کمونيست ها (حزب توده) هم بود! همان نويسنده، باز به خطا، مصدق را «فرانکنشتاينی» به حساب می آورد که ساخته و اسباب دست کسانی چون کاشانی بود! با اين همه، نويسنده ی هفته نامه ی انگليسی او را «روبسپير پير» و يک «پاتريوت متعصب،» مردی «دلاور، درستکار،» و مهمتر از همه، «عصاره ی صفات ممتاز کشوراش،» ايران به شمار آورد؛ بر دوری مطلق وی از فساد و ارتشاء حاکم تأکيد ورزيد؛ و او را مردی معرفی کرد با «پايداری سياسی.» می بينيم ايستادن در برابر سودجويی های استعماری چه واکنش هايی را به بار می آورد. نوشته ی آبزرور يکی از مقالات نادری بود که دست کم سجايايی چند از مصدق را هم بيان می داشت، چه مطبوعات بريتانيا جز تخريب مصدق کاری نمی کردند. و هفته نامه انگليسی در اين ارزيابی از مصدق تنها نبود. سفير وقت فرانسه در تهران، فرانسوآ کوله (Fran�ois Coulet) در چهاردهم ژانويه 1952/بيست و چهارم ديماه 1330، به هنگام سفری کوتاه به کشوراش، در ملاقاتی با سفير بريتانيا در پاريس مصدق را به «ترکيبی از ژان ژاک روسو و گاندی» تشبيه کرد و وی را «فساد ناپذير» خواند.
هنگامى که خبر مرگ مصدق در جهان پخش شد، راديو فرانسه در نيمروز همان يکشنبه در تفسير خبر گفت:
... مصدق براى مردم ايران در حکم يک پيامبر بود. او [به هنگام نخست وزيرى] در اطاقى ساده، که ديوار هاى بى تجمل آن با آهک سفيد شده بود، مى زيست، و دفاع هميشگى او از حق محرومان در برابر زورمندان، حضرت پولُس نبى را به ياد انسان مى آورد. ... (ت.ا.)
همان نيمروز سرويس خبرهاى تلويزيون فرانسه، ضمن رپورتاژى مصور از مبارزات مردم در آن دوران و نيز صحنه هايى از دادگاه نظامى مصدق، و نيز شرحى پيرامون مبارزات و نقش تاريخى مصدق در تغيير مناسبات بين توليد کنندگان نفت و شرکت هاى نفتي، تصريح کرد که مصدق يکى از چهره هاى اصلى سياست جهان در سال هاى آغازين دهه ى 1950ميلادى بود. اگر در فرانسه چنين گفتند، مى توان تصور که در کشورهايى چون مصر، اندونزي، هندوستان، بوليوي، ونزوئلا ... چه ها که پيرامون مبارزات خستگى ناپذير و سازش ناکارانه ى مصدق گفته نشده باشد!
لوموند (Le monde)، دو روز پس از مرگ مصدق، در مقاله ى مشروحى در چهار ستون به قلم يکى از فرهيختگان فرانسه، گاستون فورنيه (Gaston Fournier)، تحت عنوان «يکی از معاصران از عهد کوروش بزرگ» (Un Contemporain du Grand Cyrus)، از جمله نوشت:
حتى مرگ به عنوان آخرين پيروزى اَجر او را ادا نخواهد کرد. در واقع فردى را نمى توان يافت که با خداوندان نفت پنجه افکَنَد و به مرگ طبيعى جان بسپارد. ... در حقيقت، گذشت سال و ماه را در او اثرى نبود، تو گويى او زندگى را از عهد کورش بزرگ آغازيده بود؛ در باره ى مدت عمر او، شايد تنها بدين سان سخن بدرستى گفته تواند شد. در زمان قدرت او، حريفان اش خود را با مسئله اى روبرو مى ديدند که در ايران سابقه نداشت. مصدق پاکدامن بود؛ او به حد غير قابل تصورى پاکدامن بود؛ به همان اندازه که «خريدن اش» محال بود؛ کنار آمدن با وى و آلوده کردن اش نيز غير ممکن بود. ازين رو بود که دشمنان اش چاره اى جز تمسخر او نيافتند. ... او را به عروسک خيمه شب بازى و بازيگر سيرک تشبيه مى کردند، اما آنان حتى خود نيز کلامى از اين ادعا [ها] را باور نداشتند. ... و احساس مى کردند که با وجود او ديگر با ايران رشوه خوارى که نيم قرن پيش امتيازات بسيارى از آن گرفته بودند سر و کار نداشتند. اين ايران ايران ِکورش بود. با مردمى صاحب هوش سرشار، با فرهنگ و اديب، و داراى شمّ سياسى نيرومندى [همان شمّی که موحد به تصور خودآن بر ضد مصدق به کار می برد!]؛ مصدق، افزون بر ميراث کهنسال فرهنگي، اندوخته اى از دانش سرشار حقوقى داشت، که به روزگار جوانى در فرانسه و سوئيس کسب کرده بود. و اين نکته اى بود که در ديوان داورى لاهه به منصه ى ظهور رسيد. ... ظهور مصدق در پهنه ى سياست ايران در سال 1951 � پس از آنکه سپهبد رزم آرا نخست وزير وقت، از عُمال آمريکا و يکى از سنگدل ترين کهنه قزاق هايى که ايران به خود ديده است، در مسجد شاه به قتل رسيد � امرى غير مترقبه نبود. ... تيرماه [1331] براى ايرانيان بسان روز پانزده مارس (روزى که ژول سزار به قتل رسيد و خونريزى زيادى شد) براى ماست. در گرماى سوزان تابستان، ماه تير، ماه خون و انقلاب است. ... روز سى ام تير بود که مردم تهران [و شهرستان ها] با سينه هاى عريان به استقبال تانک هاى قوام السلطنه و دربار رفته بودند تا با دادن صد ها قربانى مصدق را به مسند قدرت باز گردانند. ... وقايع به سرعت جريان مى يافت. ... شاه حکم عزل مصدق را صادر کرد و سرلشکر زاهدى را به جاى او منصوب داشت، ولى در برابر عدم تمکين مصدق کشور را ترک گفت و به ايتاليا پناه برد. پيروزى مصدق نزديک به نظر مى رسيد، و حتى عده اى از جمهورى سخن به ميان آوردند. اما وضع به سرعت تغيير کرد. در مدت دو روزى که به 19 اوت [28 مرداد] 1953 مانده بود يک محله ى کامل تهران، ناحيه ى جيب بر ها، چاقوکشان، و ديگر بدکارانِ کيفر نديده ى حرفه اى بسيج شده بود. اردويى که با پول هاى فراوان سرهنگ شوراتسکپف، عضو سى. آى. اِ. [سيا]، اجير شده بود، به همراهى بخشى از نظاميان به سرکردگى زاهدى به طرف عمارات دولتى به حرکت در آمد و راديو را در دست گرفت. کسانى که روز 19 اوت [28 مرداد] را به چشم خود ديده اند از آن خاطره ى مشمئزکننده اى در ذهن دارند. روز 28 مرداد تنها روز سقوط مصدق نبود؛ اين روز همچنين سرآغاز يک دوره ى آدمکشى و غارت بود، که روزها ادامه يافت. ...
بدين ترتيب، در ظرف چند ساعت رژيمى واژگون شد که مظهر آن از پشتيبانى بلا قيد و شرط تقريباً تمام آحاد مردم کشورش برخوردار بود. هنگامى که شاه از تبعيد کوتاه مدت خود بازگشت، فاصله ى ميان فرودگاه تا کاخ سلطنتى را در اتوموبيل زره دارى و با سرعتى جنون آميز، آن هم در حالى که همه ى ميدان هاى شهر در ميان ديوارى از تانک و زره پوش محافظت مى شد، طى کرد. در آن روز بر تهران خاک مرگ پاشيده بودند. ... محاکمه ى مصدق کاريکاتورى از محاکمه بود، محاکمه اى طولاني، که در محيطى گاه متأثر کننده، گاه خنده آور، جريان مى يافت. طى آن نخست وزير پيشين، در ميان ضعف هاى متوالي، محاکمه کنندگان خود را به بازى گرفته بود، و گويى با گوشه چشم به کاخ سلطنتى اشاره مى کرد. ...
مصدق در زندان نمرد. او در ملک خود، در حالى که آزاديش تحت محدوديت و مراقبت شديد بود، تا آخرين روزهاى عمر با وجدانى آرام، گل سرخ پرورش مى داد. (ت.ا.)
اين ها سخنان يکى از هوادارن اسطوره ساز مصدق نيست؛ سخنان يکى از مردان فرهيخته ى فرانسه است، آرى فرانسه! آيا روزنامه اى در غرب خبر مرگ قوام را داد و او را با کورش بزرگ همسان دانست؟ آيا خمينی يا شاه را با کوروش همسان دانستند؟
اين نکته‌ى مهم را هم يادآور شويم که آن دسته از مخالفان نهضت ملى که مدعى مي‌شوند مصدق را هوادارن اش به اسطوره ای بدل کرده اند، اما اين امر را امرى ضدتاريخى مي‌نمايانند، اين اشتباه را مرتکب مي‌شوند، يا اين ناآگاهى تاريخى خود را آشکار مي‌سازند، که هيچگاه نمي‌توان کسی را مصنوعاً به اسطوره بدل ساخت. اسطوره‌ها آفريده‌ى نياز روانی مردمان به شخصيت‌هايى است که جوابگوى خواست‌هاى تاريخى آنان باشند. تاريخ ايران، و جهان، مملو است از اسطوره‌هاى گوناگون، که بنابر نياز هر يک از جوامع به وجود آمده‌اند: کيومرث اولين انسان به روايت زرتشتيان، و اولين پادشاه به روايت شاهنامه‌ى فردوسي؛ کيخسرو، رستم يا سياوش و بابک خرم دين براى دوران سلطه‌ى عرب بر ايرانيان و ...؛ حسين بن على براى شيعيان به هنگام مظالم معاويه و يزيد؛ قهرمانان افسانه‌هاى يونانيان باستان، و بويژه تِزِه (Th�s�e)، بنيادگذار افسانه‌اى يونان، براى آنان؛ رومولوس (Romulus) دارنده‌ى افسانه‌اى همين مقام براى روميان باستان؛ موسى ابن عمران، براى قوم يهود؛ کورش بزرگ هم، که با وجود وسعت اطلاعات دقيق تاريخى درباره‌ى زندگى او به اسطوره‌اى تبديل شده است � و اينکه نيکولو ماکياولّى (Niccolo Machiavelli) در کتاب اش شهريار (Il Principe) خود کوروش را در کنار سه چهره‌ى ديگر: موسي، رومولوس، و تزه (شخصيت هاى اساطير ديني، قومى و ملى)، يکى از چهار بنيانگذار جهان باستان، مي‌خواند، تبليغات نيست، چه، اگر چنين می بود، رضاخان مي‌بايستي، با آن همه کوشش پنجاه و هفت ساله، به اسطوره‌ای مردمی بدل مي‌شد، اما مي‌بينيم که نشد. استالين هم که به مدد دستگاه عظيم تبليغاتي‌اش چند دهه‌ای به اسطوره‌ای رسمی بدل شده بود، چندان دوامی نياورد، زيرا اسطوره‌های ساختگي، چون از هيچ نوع حقيقت اجتماعی و باور ژرف روان جامعه نشأت نگرفته‌اند، دير يا زود فرو مي‌ريزند.
حمايت مردم از مصدق حتى پس از 28 مرداد در اسناد ديگرى هم مورد تصديق نمايندگان ديپلماتيک بريتانيا در ايران است. سفارت بريتانيا در فوريه 1954/بهمن 1332، يعنى پنج ماه پس از کودتا طى گزارشى به لندن، برغم تکرار دروغ هاى پيشين اش داير بر ورشکستگى اقتصادى کشور در زمان مصدق و «بى اعتبار شدن» مصدق به علت «ناتوانى در مقابله با حزب توده،» چنانکه پيش ازين آمد، ناچار از گزارش اين شد که «طى دو سال دکتر مصدق سمبل خواست هاى ملى» ايرانيان، و دولت زاهدي، برغم اعِمال قدرت اش، خواستار «احترام» مردم به خود بود، اما «از حمايت فعال قابل توجه [مردم] بى بهره است. اگر حزب توده در نظر گرفته نشود، اکثريت مردم احتمالاً هنوز خواستار مصدق اند... » گزارش سفارت همچنين افزود که «اکثريت بزرگ» نامزد ها مجلس هيجدهم يا به حمايت دربار، يا دولت، يا هردو به مجلس راه خواهند يافت، چون روشن بود که مردم به آنان رأى نمى دادند.
تحقير مردم ايران در گزارش هاى ديپلماتيک واکنش «انتلکتوئلى» ديپلمات هاى بريتانيا نسبت به احساسات مردم عليه استعمار بريتانيا بود. آنان همواره نظرى تحقيرآميز نسبت به مشروطيت و مجلس داشتند که خود در تعطيل اش نقش مهمی ايفا کرده بودند. در يکى از گزارش ها ازين دست مى خوانيم که حتى در صدر مشروطيت مردم شرکت کننده نمى دانستند براى چه مبارزه مى کردند. تخفيف و تحقير جنبش مشروطيت از سوی آنان به شرح زير آورده مى شود:
در سال 1906، در فرداى پيروزى جنبش انقلابي، مشروطه خواهان، که انگيزه هايشان به نظر مى رسد بشدت گوناگون بوده باشد، انجام وظيفه را نو و دشوار يافتند. رهبران آنان ژنرال ها، رؤساى قبايل وفادار به نظام فئودالي، مجتهدان، ملايان، تجار، و روشنفکران همدست با اراذل (rabble) بودند.
آنچه يکى از متخصصان سفارت آمريکا پيش بينى مى کرد اين بود که نه شاه و نه زمينداران قادر نخواهند بود که گرايش عمومى جامعه را به سوى دموکراسى کنترل کنند، چون به احتمال قوى «بر اهميت گروه هاى جديد اجتماعي، بويژه روشنفکران، اهل حِرَفِ [جديد]، تجار، و کارگران افزوده خواهد شد ... . اين گروه هاى جديد با شدت هرچه بيشتري، دست کم، همانقدر شرکت در قدرت را خواستار خواهند شد که در دوران مصدق داشتند.» (ت.ا.) گزارشى از سفارت آمريکا در همين زمان به اين نکته توجه داد که «هيئت حاکمه،» يعني، دربار شاه و «هزار فاميل،» با حملات مطبوعاتى به دنبال تضعيف و برکنارى زاهدى بودند. بعلاوه، زاهدي، از يک سو، برخوردى «پدرسالارانه» نسبت به بهبود وضع اجتماعى مردم داشت و، از ديگر سو، تجربه ى لازم و اطلاعات کافى را براى انجام اصلاحات دارا نبود. يکى از نکات مهم ارزيابى همان سفارتى که تبليغات گسترده اى عليه مصدق و کودتا را سازمان داده بود اين بود که «يکى از اثرات دوران مصدق در محيط سياسى ايران، که باحتمال قوى دوام خواهد يافت، عبارت است از آگاهى افزون [مردم] بر امکان پيشرفت اجتماعى و اقتصادى.» (ت.ا.) همان ارزيابى افزود که تجربه ى دوران مصدق «معيارِ» انتظار مردم ايران را در باره ی کسانى که بر آن ها حکومت مى کردند «براى هميشه ارتقاء داده است.» آنچه اين نکته هويدا مى سازد اين است که تجربه ى دموکراسى در دوران مصدق، برغم همه ى مخالفت ها، دسيسه هاى هيئت حاکمه و حاميان بين المللى اش، و نيز دشمنى ها و خرابکارى هاى حزب توده، نياز مردم ايران به دموکراسى را همچون وسيله ی اجتناب ناپذيرى براى پيشرفت اقتصادى و اجتماعى در عصر مدرن در ذهن آنان زنده و خلاق کرده بود. از همين رو بود که مردم نمى توانستند با برکنارى مصدق و صدارت قوام ديکتاتور به عصر پيشين پهلوى باز گردند.
دست آخر، لازم است شخصيت قوام را با مصدقی که سرگذشت نويس «حضرت اشرف،» قوام السلطنه قصد تخريب او را دارد مقايسه کنيم. اين مقايسه از طريق واکنش قوام به هنگام اسارت کوتاه مدت اش و نامه ى خفت آميز وى به وزير مختار بريتانيا براى نجات جان اش با آنچه بر مصدق پس از کودتاى 28 مرداد و دادگاه نظامى گذشت ممکن مى گردد. مصدق در خاطرات اش مى نويسد:
بعد از 28 مرداد که در باشگاه افسران بازداشت بودم آقاى سرتيپ دکتر مقدم همه روزه مى آمد و مرا با حضور يکى از افسران نگهبان تزريق [دارو] مى نمود. يکى از روز ها، همينکه افسر نگهبان آقاى دکتر را به اطاق من هدايت نمود، از اطاق [بيرون] رفت، و من فکر مى کردم: چه شد و اين مرتبه ما را تنها گذاشت. پس از آن آقاى دکتر اظهار نمودند: اگر مى خواهيد از اين وضعيت خلاص شويد، نامه اى به سفارت آمريکا بنويسيد؛ [در جواب] که من گفتم: هيچوقت با بيگانگان از اين قبيل ارتباط نداشته ام و از آن ها کمکى نخواسته ام. ... [او] از اين امر معذرت خواست و رفت. ...
مقايسه اين برخورد مصدق با منش قوام السلطنه به هنگام اسارت در زندان سيد ضياء نخست وزير کودتای 1299 نشان مى دهد که چگونه يک دموکرات ميهن دوست، به هنگام اسارت و سختي، عواقب کرده ها و آرمان هاى خود را دلاورانه پذيرفت و در برابر فلک نيز سر خم نمی کرد، اما، برعکس، چگونه يک سياستمدار قدرت طلبِ سازشکار، که به هنگام قدرت به مخالفان خود کوچکترين رحمى نمى کرد و با آنان برخوردى خصمانه و انتقامجويانه داشت، به هنگام کمترين سختى و اسارت، چنانکه در نامه اش به وزير مختار بريتانيا می آيد، با خفت و خوارى دست به دامان يک قدرت استعمارى مى شد تا مگر با زبونی از نماينده ی آن خلاصى خود را بازيابد. ازين بهتر نمى شود تفاوت سرشت سياسی و اخلاقی اين دو مرد را در مقايسه با هم ملاحظه کرد. قوام از زندان به وزير مختار بريتانيا نوشت:
فدايت شوم، پس از عرض ارادت و تأسف از اينكه از سعادت ملاقات محروم هستم، زحمت افزا مى شوم. قريب 50 روز است كه، بدون هيچ گونه تقصير و گناه، خودم را در حبس، و كسان و بستگانم قسمتى در مشهد محبوس و قسمتى متفرق، تمام اموال و علاقه، حتى اثاثيهء [کذا] منزل كه همراه بوده است ضبط و غارت شده. يقين دارم كلنل پريدكس شرح حال و گزارشات مرا در ايام حبس كاملاً به عرض نرساند، زيرا از داخل محبس و طرز فشار و سختى مأمورين البته بى اطلاع بوده است. اجمالاً از بيشرفى و بى احترامى آنچه ممكن بود نسبت به من و خانواده ى من فروگذار نشد و فعلاً، بعد از تحمل صدمات و مشقات، يك هفته است وارد طهران و در عشرت آباد محبوس هستم ... نظر به درستى و روابط صادقانه و صميمانه كه در اين سه سال با مأمورين دولت فخيمه داشته و در هيچ موقع از حفظ منافع آن دولت كوتاهى نكرده ام و از طرف ديگر هم تصور نمى كنم اقدام جناب مستطاب عالى در اين مورد حمل بر مداخله شود ... با كمال اميدوارى از مراتب شفقت و خيرخواهى جناب مستطاب عالى مسئلت مى كنم اقدام مؤثرى در جبران و اصلاح اين احوال كه اساس زندگى مرا به كلى پاشيده است بفرمائيد، كه زودتر به منزل خود رفته، باتوجه و مساعدت عالي، ترتيبى در زندگانى من داده [شود] ، تا بلكه بتوانم با خانواده و بستگانم از ايران مهاجرت نمايم و از اين احسان و شفقت جناب مستطاب عالى مادام العمر رهين امتنان و تشكر باشم.
خواهشمندم اين مكتوب در خدمت عالى محرمانه بماند ... (ت.ا.) [تا مردم ايران خوارى و ذلت او در برابر نماينده ی قدرت استعماری را نشناسند!]
اين است درجه ی دلاورى دوران جوانی سياستمداري، که در سی ام تير، يعنی در دوران پيری خود،آن اعلاميه غلاظ و شداد را خطاب به مردم ستمديده ى ايران صادر کرد. خواننده ی نامه ى ذليلانه و چاکرمنشانه ى قوام از درون زندان سيدضياء به وزير مختار بريتانيا مستر نورمن � زندانى که به هيچ وجه جان او را به خطر نمى انداخت � خود می تواند تفاوت رفتار دون، خفت آميز و جبونانه ى قوام را با رفتار شجاعانه و غرور آميز مصدق، چه در زير گلوله هاى کودتاچيان و آمادگی کامل براى کشته شدن، چه در دادگاه نظامي، مشاهده کند.
اکنون سخنانی از نطق هاى مصدق در مجلس و بازجويى ها و مدافعات وى در برابر دادگاه نظامى را بياوريم، که طی آن دادستان آزموده مصدق را متهم کرد که «در سوء قصدى که منظور از آن به [بر] هم زدن اساس حکومت و ترتيب وراثت تخت و تاج و تحريص مردم به مسلح شدن بر ضد سلطنت است همکارى داشته» بود، و براى او تقاضاى اعدام کرد. بدين سان مى توانيم با مقايسه مصدق و قوام دريابيم که کداميک از آن دو لياقت رهبرى ملت زجرديده ى ايران را داشتند. او، که انتظار مى رفت برايش حکم اعدام صادر شود، يا آن ديگرى که از يک زندان بى خطر نامه ى عجز و لابه به درگاه استعمار بريتانيا نوشت. مى توان تصور کرد، اگر قوام در برابر چنان دادگاه نظامي، با آن اتهامات، و تقاضاى حکم اعدام قرار گرفته بود، چه نامه هاى خوار و خفيف کننده تری از نامه اش به وزير مختار بريتانيا، به درگاه شاه نمى نوشت و به پابوسی او نمی افتاد! چه عجز و لابه هاى خفت بارى به درگاه اين يا آن قدرت خارجى براى نجات خود نمى کرد! اما مصدق در باز جويى ها و دادگاه چنين سخن گفت:
اگر رهبران يک نهضت ملى بخواهند صلاح شخصى خود را در نظر بگيرند و از صلاح و منافع ملت صرفنظر کنند، هيچ نهضت ملى به نتيجه نمى رسد، و ملل غير آزاد بايد تا ابد طوق بندگى دول بزرگ را در گردن بگيرند. ... اينجانب ناچار بودم وضعيت خود را با مجلس شوراى ملي، که پايگاه انگليس بود، روشن کنم. به اين جهت، با تصويب هيئت وزيران مراجعه به آراء عمومى کرديم.
بيانات آمرانه ی آقاى دادستان کوچکترين اثرى در شخص من، که زير دست ايشان زندانى هستم، نکرد، و بعد هم نخواهد نمود. من بدون پروا گفتم که سرهنگ نصيرى [عامل کودتا] با تصويب من زندانى شد. بنابر اين، چه باکى دارم از اينکه اگر نسبت به ديگران هم [چنين دستورى] داد [بود]ه باشم به شما نگويم و تقيّه نمايم. من صريحاً اظهاراتى را که به [تهديد به ] چوبه ی دار [براى عُمال کودتا] فرموده ايد، که ساختگى بودن اين اظهارات بر دنيا پوشيده نيست، قوياً تکذيب مى کنم. ... جنابعالی اگر يک سال هم مرا مورد بازجويى قرار دهيد، من آنچه را که گفته ام گفته ام، من اگر دستورى داده ام، مسئول عمليات مجريان دستور من هستم. ... من صاف و بى پرده [با هيجان] عرض مى کنم به هر کس دستورى داده باشم، که بيايد در مقابل من بگويد اين دستور را من به او داده ام من به هيچ وجه انکار نمی کنم. [درست بر خلاف قوام که مدعی شد دستور تيراندازی به مردم در سی ام تير را او نداده بود!] ...
صبح دوشنبه [26 مرداد؟] اول وقت به اينجانب خبر رسيد که احزاب دست چپ خيال دارند مجسمه ى شاه فقيد را هرجا که هست بردارند. ... متوجه شدم که، اگر احزاب چپ [حزب توده] اين کار را بکنند، براى ما ايجاد محظور خواهند کرد؛ يعنى مردم به ما خواهند گفت که «اگر شما با احزاب چپ موافق نيستيد، بايد اين مجسمه هاى شاه فقيد را، که احزاب چپ برداشته اند، بياوريد و خودتان در محل مجسمه ها کار بگذاريد.» در اين صورت، اگر ما مجسمه ها را مى آورديم [و] کار مى گذاشتيم، حيثيت ملت ايران را برده بوديم، به جهت اينکه شاه فقيد را انگليسى ها در اين مملکت شاه کردند. و وقتى هم که خواستند، اين شاه با عظمت و اقتدار را بوسيله ى دو مذاکره در راديو [بى بى سى] از مملکت بردند. اين پادشاه قبل از اينکه سر کار بيايد دينارى نداشت، و وقتى که از مملکت رفت، غير از پول هايى که در بانک لندن وديعه گذارده بود، 58 ميليون تومان پول به دست شاه فعلى داد. اين پادشاه ابقاء به جان و مال کسى نکرد، و پنج هزار و شش صد رقبه از املاک مردم را بدون آنکه کسى اعلان ثبت آن را در جرايد ببيند، بر طبق اوراق رسمى ثبت اسناد به مالکيت خود در آورد. آيا اگر مليون مملکت، مردم وطن پرست مملکت، مى آمدند و اين مجسمه ها را، که احزاب چپ برده بودند، مجدداً بر پا مى کردند، اين ها [مليون] در دنيا شرمنده و سرافکنده نمى شدند؟ ملتى به مجسمه ى اشخاص احترام مى کند که آن اشخاص هم براى آن ملت ارزش قائل باشند؟ شاه فقيد براى مردم اين مملکت ارزش قائل نبود که [تا] ملت ايران مجدداً مجسمه هاى او را، که خود او در زمان سلطنت اش کار گذارده بود، بروند و به کار گذارند. چنانچه روى اين نظريات احزاب ملى و رهبران نهضت ملى از برقرارى مجسمه های شاه فقيد خوددارى مى کردند، آن ها را متهم به همکارى با عناصر دست چپ مى نمودند. اين بود که من بفوريت آقاى دکتر سنجابى را خواستم و به ايشان گفتم با اصناف و احزاب ملى مذاکره کنند و، اگر آن ها صلاح بدانند ، اين کار را خود آن ها بکنند. ... جمعيت هاى ملى هم رفتند و اين کار را کردند (مشغول به کار شدند). موقع شروع به کار، سرهنگ اشرفى با مأمورين او مانع شده بودند. جمعيت ملى به من با تلفن گفتند «مأمورين حکومت نظامى مانع کار ما هستند.» من هم سرهنگ اشرفى را خواستم و به او گفتم«آيا شما مانع احزاب ملى هستيد؟» گفت: «کى به شما چنين راپورتى داده است؟» گفتم: «خود آن ها اظهار کرده اند.» ... به طور تحقيق، قبل از اينکه احزاب چپ در اين کار دخالت داشته باشند، احزاب ملى اين کار را کردند. ... [ت.ا.]
آيا می توان تصور کرد کسی که آن نامه ی خفت بار را در 1300 به وزير مختار بريتانيا نوشته بود از کرده های خود در برابر دادگاه نظامی آن هم با تقاضای اعدام چنين دلاورانه به دفاع برخيزد؟ پاسخ روشن است؛ قوام چنين استخوانی مايه ای نداشت. هنگامى که رئيس دادگاه خواست از سخنان او در برابر دادستان ممانعت کند، مصدق از جا برخاست، و برغم نظر دادگاه، به سخنان خود چنين ادامه داد:
اگر قبل از نهضت ملى و بعد به خارج رفته باشيد، مى [توانستيد] ببينيد از اينکه ايران از خود براى آزادى و استقلال همت به خرج داده، چه آبرويى تحصيل کرده بود. نظر [قدرت هاى] خارجى ها اين است که ايران هميشه نفهم، بيچاره، [و] فقير بماند و قدرت شاه را زياد کنند تا هر چه مى خواهند به دست او انجام دهند؛ هر وقت هم تخلف کرد، او را ببرند و ديگرى را جاى او بگذارند. آن ها نمى خواهند ملت فهميده باشد، چون [چنان] ملتى را نمى توان از بين برد، ولى شاه را به سهولت مى شود برد، همانطور که احمد شاه و رضا شاه را بردند. ...
آيا می توان تصور کرد کسی که آن نامه ی خفت بار را به وزير مختار بريتانيا نوشته بود چون مصدق در برابر دادگاه نظامی آن هم با تقاضای اعدام چنين دلاورانه در نفی شاهی دست نشانده برخيزد؟ پاسخ روشن است؛ قوام چنين مايه ای نداشت. آن زبونی قوام کجا و اين دليری کجا!
آخرين دفاع کسى که مى خواهيد ... محکوم کنيد [اين است]. به منظور هدايت نسل جوان، مى خواهم از روى حقيقتى پرده بگيرم، و آن اين است که در طول تاريخ مشروطيت ايران اين اولين بار است که يک نخست وزير قانونى مملکت را به حبس و بند مى کشند و روى کرسى اتهام مى نشانند.
براى شخص من خوب روشن است که چرا اين طور شده [است]، ولى مى خواهم طبقه ى جوان مملکت، که چشم و چراغ و مايه اميد مملکت هستند، علت اين سختگيرى و شدت عمل را بدانند، و از راهى که براى طرد نفوذ استعمارى بيگانگان پيش گرفته اند منحرف نشوند؛ از مشکلاتى که در پيش دارند هيچ وقت نهراسند؛ از راه حق و حقيقت باز نمانند. به من گناهان زيادى نسبت دادند، ولى من خود مى دانم که يک گناه بيشتر ندارم؛ آن اين است که تسليم خارجى ها نشده و دست آن ها را از منابع طبيعى ايران کوتاه کردم، و در تمام مدت زمامدارى خود يک هدف بيشتر نداشتم، و آن اين بود که ملت ايران بر مقدرات خود مسلط شود و هيچ عاملى جز اينکه ملت در تعيين سرنوشت مملکت دخالت کند نداشتم ... [ت.ا.]
***
نمی توان اين نوشته را بدون رجوع به خاطرات بانو شيرين سميعي، عروس دکتر غلامحسين مصدق، که بسيار اوقات را در خلوت احمد آباد در کنار مصدق می گذراند به پايان برد، چه او نکته های جالبی را از زندگی رهبر نهضت ملی به ما يادآوری می کند. ما قادر به نقل همه ی آن نکته ها نيستيم؛ لذا، به چند نمونه ی برجسته از آن ها بسنده می کنيم.
او می نويسد:
بدان سان كه من او را بديدم و بشناختم، موجودی بود سوای ديگران و دنيايش سوای دنيای ديگران. غولی بود و آن چنان عظيم که در دنيای نزديکان اش نمی گنجيد. آرمان اش او را از خانه و خانواده بدور افکنده بود، و خانه و كاشانه، بدان سان كه از برای ديگران مطرح است، برای او مطرح نمی بود. ... پير مرد با عبائی و عصائی در کنارشان نشسته بود و اما هيچ زمان با آن ها نبود، و از آنان و اميال شان فرسنگ ها فاصله داشت. ... مصدق حتی به خود تعلق نداشت و اين خواست او بود. او متعلق به ديگران بود، وابسته به يارانی که در پی مرام و انديشه های او بودند. ... بارها از او شنيدم كه به من می گفت «در طول عمرم هيچ زمان نگران زندگی و شخص خودم نبوده ام.» می دانستم راست می گويد. نه وابستگی به جان داشت و نه به مال، که هراس از دست دادنشان را بدارد.» [ت.ا.]
او به ياد می آورد که مصدق «از شکست نهضت ملی ايران سخت افسرده بود و غم زده، و تا به آخر همچنان دل شکسته در خلوت احمد آباد در ماتم اش نشسته بود، و افسوس اش را می خورد.» او می افزايد: «مصدق، آن طور که من او را شناختم، کاری به کار مذهب و معتقدات کسی نداشت و هيچگاه از برای مبارزه با آن برنخاست و درگيری با مذهب را به صلاح مُلک و ملت نمی دانست. نديدم کسی را بخاطر آن ملامت و يا مذهب را بخاطر مذهب بکوبد، اما به جدايی دين از دولت اعتقاد تام داشت، و کتمان اش نمی کرد. تکيه ی بسيار بر آموزش و رفاه ملت می کرد. بارها از او شنيدم که می گفت با اسلحه به جنگ خرافات رفتن خطاست و هر زمان که در دفاع از عقايدم تند می تاختم، مرا از آن منع می نمود.» [ت.ا.]
سميعی از قول فرزند او، غلامحسين مصدق می آورد که «مرد خَيّـِری» «نگران زندگی مصدق در زندان بود. روزی به نزد آيت الله بروجردی رفت تا از نخست وزير سابق نزد شاه وساطت کند.» ولی آن «آيت الله نپذيرفت.» غلامحسين مصدق در خاطرات اش اين مطلب را ذکر می کند: «مرحوم آيت الله سيد رضا فيروزآبادی به مطب آمد و گفت رفته بودم [به] ديدن آيت الله بروجردی. درخواست كردم نامه ای به شاه بنويسد و خاطرنشان سازد كه مصدق به اين مملكت خدمت كرده است و نفوذ انگليسی ها را از كشور قطع نموده؛ شايسته نيست و به صلاح اعليحضرت هم نيست كه چنين رفتاری با او بشود. روزگار بالا و پائين دارد، تاريخ همه اين وقايع را ثبت می کند. آيت الله [بروجردی] در پاسخ گفته بودند: "حرف های شما را قبول دارم، اما مصدق به روی انگليسی ها پنجول زده، شفاعت او دشوار است."»
سميعی همچنين به ياد می آورد که در مراسم هفتم درگذشت مصدق، در ميان انبوه جمعيتی كه دسته دسته می آمدند،«ناگهان مرد جوانی از راه رسيد، تنها، خسته و كوفته، كفش های پر از خاک به پا داشت و شاخ گل ميخکی در دست. ماتم مزده می نمود و تنها، با اندوهی که قادر به پنهان کردن اش نبود.» بر حضار آشکار بود که مسافت زيادی را پيموده بود تا خود را بدانجا برِسانَد. «حالتی داشت که همه نگاه اش می کردند، چون شباهتی به ديگران نداشت. غم او رنگ ديگری داشت، و بوی ديگری و حال و هوای يک چنين غم زده ای بی اختيار همه را به خود می کشيد.» جملگی محو او شده بودند و جز او را نمی ديدند: «تنها او در آن جمع حضور داشت و می درخشيد. نه کسی او را می شناخت و نه او با کسی آشنا بود.» سميعی می نويسد: «من در آن ساعت يک تن از فرزندان راستين مصدق را به چشم می ديدم که راه مزارش را می جويد.» جوان به مزار مصدق هدايت شد، و به درون اتاق رفت «... به هنگام خروج از آن ديگر شاخ گل اش را به دست نداشت. ... عجب اين که مرد کار بخصوصی نمی کرد. نه زارزار می گريست و نه می کوشيد که جلب نظر کند. تنها نگاه و حال اش بود که اين چنين جمع را گرفته و سکوت اش، که وادارشان می کرد خود به خود لب از سخن بشويند، و به تماشايش بايستند. در آن روز، آن مرد در ميانمان تک بود. تنها آمد، تنها ماند، و شايد تنها رفت.»
***
نتيجه گيری.
بزرگى سياسى در تاريخ، چه در معناى مثبت و چه در معناى منفى مفهوم، به اين معناست که مردى يا زنى محيط اجتماعى زمان خود را چنان تحت تأثير قرار دهد كه تاريخ آن جامعه، يا حتی فراتر از آن جهان، به نحوى از انحاء افكار و اعمال او را موثر بشناسد و نيز پيامد هاى آن ها را تشخيص دهد. اما معمولاً، عنوان «بزرگ» را براى كسانى بكار مى برند كه تأثيرى مثبت بر جوامع بجاى گذاشته اند. در تاريخ اخير بشريت، چنين است، مثلا، اطلاق اين صفت در مورد جرج واشنگتن، آبراهام لينکلن، و فرانكلين .د. روزولت براى آمريكائيان، وينستون چرچيل براى انگليسيان، پايه گذراران و رهبران انقلاب كبير فرانسه براى فرانسويان، لنين براى روسيان و بيشتر كمونيست ها، مائو تسه دونگ براى مائويست ها و چينيان، گاندى براى هنديان، چه گوارا براى اهالى آمريكاى لاتين و بسياری ديگر در جهان، هوشى مين براى ويتناميان، و نلسون ماندلا براى آفريقائيان ... الخ.
اين بدان معنا نيست كه در جوامعى كه در آن ها انديشه برخورد انتقادى پايدار شده اند كسى به هيچ يك ازين بزرگان انتقادى ندارد و يا آنان را مبّرا از خطا مى داند. بايد افزود كه برخى ازين شخصيت ها، نه فقط در كشور هاى خود، كه همچنين در ساير بلاد همچون شخصيت هاى بزرگ و تأثير گذارنده و حتی سرمشق در جهان به شمار مى آيند � سرمشق ازين رو كه انديشه و راه و روش آنان الهام دهنده هواداران آنان مى شود. در سطح علمي، كسانى كه به طور جدى به ارزيابى تاريخ دست ميزنند، حتی در مواردي، از رجال سياسى خاصى كه شخصاً دوست نمى دارند يا نمى پسندند، به نام مردان بزرگ به معناى صاحب تأثير در تاريخ، نه فقط در كشور شخصيت مربوطه، كه نيز در منطقه يا در جهان پيرامونى وى سخن مى رانند. مثلاً، امروز نادر كسانى در ميان اهل علم تاريخ در جهان هستند كه ناپلئون را شخصيتى نمونه بشناسند، اما نمى توانند تأثيرات او را بر تاريخ اروپا و آسياى باختري، ورنه همه ى جهان، انكار كنند. همين گونه است داورى تاريخ در باره ى هيتلر و موسوليني، كه براى فاشيست هاى جهان سرمشق مثبتى بشمار مى آيند، اما از ديد قاطبه ى مردم جهان سردمداران فاجعه اى جهانى شناخته مى شوند؛ از همين دست است رضاخان پهلوی براى سلطنت طلبان.
بر همين نسق، هفته نامه ی تايم (Time)آمريكا، که در پايان هر سال شخصيتى را به عنوان موثر ترين شخصيت سياسى (يا غير سياسى) اعلام مى كند � صرفنظر از آنكه وى را اثباتاً مورد تأييد قرار دهد يا مضر و مردود به شمار آورد � مصدق را در پايان سال 1951 ميلادي، چون «مرد سال» برگزيد، چه او راشخصی تشخيص داد که در سرنوشت جهان غرب تأثيری («منفی») گذاشته بود - امرى كه متأسفانه از طرف هواداران مصدق به وارونه فهميده شده است؛ شايد هم اسطوره ی مصدق آن قدر جان دار است که گزينش منفی مجله تايم را وارونه و مثبت کرده است.)
اخيراً ديده شده است كه برخى مصدق را با گاندى و نلسون ماندلا به عنوان سرمشق هاى بزرگ آسيا و آفريقا هم طراز شناخته اند. حتى با آغاز جنبش رفرميست هاى اسلامي، مع التأسف، برخى که مصدق را نمى شناختند خاتمى نيازموده را با مصدق مقايسه مى كردند. اما چندی بعد پس از آنکه تشت رفرميست هاى اسلامى از بامِ بلندشان نقش بر زمين شد، مقايسه ی وی با مصدق همچون دموكرات بزرگ تاريخ ايران ديگر بی معنا شد. پس به لحاظ تجربه هاى تلخ گذشته � چه در گذشته هاى دور كه در خاطره ى جمعى منعكس است و چه در تجربه ى شخصى مردم ما از نسل انقلاب گرفته تا نسل رفرم اسلامى � مردم ما نه به دنبال مصدقى هايى كه عدم لياقت خود را بارها به منصه ى ظهور رسانده اند، راه خواهند افتاد، و نه به نداى رهبرى نو مصدقى هايى پاسخ خواهند گفت كه صميمانه يا از راه ريا وارد پهنه ى سياست بى درو پيكر كنونى شده اند. تمهيدات كنونى كه با بودجه هاى كلان، همانند موارد اوكرائين، گرجستان، يا فلان «جمهورى» پيشين شوري، صورت می گيرد، مقرون به موفقيت نخواهد بود.
چرا؟ چون مصدق مردی بود از همان آغاز پايدار در مواضع سياسی و اصول اخلاقی در سياست، اصولی که با آن ها پرورانده شده، و خود طی زندگی و ممارست آنها را صيقل داده و شفاف تر ساخته بود؛ و مواضعی سياسی که با مطالعه ی جامعه و ضروريات برای پيشرفت و بهبود آن کسب کرده بود و بر سر آن ها به هيچ قيمتی حاضر به سازش نبود؛ برخلاف کسانی که تفاوت آشکار بين دو مفهوم مصالحه (compromise/compromis) سياسی و سازش سياسی (compromission/compromising surrender) را نمی فهمند، مصدق کاملاً واقف بود که در سياست مصالحه مجاز است، اما تا آنجا که به اصول کوچکترين خدشه ای وارد نيايد و فرد در سراشيب سازش و نفی پرنسيب های اخلاقی فرونيفتد. بر خلاف رقيبان راست و «چپ» اش، که به مسائل سياسی از موضع ايدئولوژيک و برای منافع فردی يا گروهی خود می نگريستند، مصدق دولتمردی بود زيرک، هوشمند، و دورانديش، که با مطالعه ی جامعه و تشخيص اوضاع و احوال آن دست به اقدام سياسی می زد.
مصدق مردی بود که سياست را از روی هوا و هوس، ناداني، جاهخواهي، و خودبزرگبينی برنگزيد؛ قصد او، چنانکه از همه ی گفته ها و کرده های او هويداست، تنها خدمت به جامعه ای بود که سخت دردمند، ستمديده، و در حال اضمحلال بود، بويژه از عصر ناصری به بعد و برآمدن رضاخان، که سوء مدرنيته و سوءِ انکشاف ابلهانه ی دست پخت شان جامعه ی ايران ر ابه حال دردناک کنونی فروافکنده است.
مصدق کسی بود که به برپاداشتن نهاد های عرفی (سکولار) و اعمال منش دموکراتيک در جامعه عقيده داشت و با شناخت عميق اش از جامعه ی سنتی ايران وجنبه های عرفی آن و با مطالعه ی جدی جامعه ی اروپايی � که توانسته بود به مدد انديشه های نو، خرد، پشتتکار، صداقت، از قرون وسطای تاريک خارج شود � می دانست که، بدون در افتادن با باورهای دينی مردم، بايستی از طريق آموزش علمی جامعه را آهسته آهسته به سوی استقرار عرفيت هدايت کرد، و در اين راه سهمناک نيز نسبت به سازش، يا امتياز به شريعتگرانی که می خواهند سلطه ی مرگبار خود را بر مغز افراد در جامعه حفظ کنند، کوچکترين اغماضی نشود.
مصدق همچون دولتمرد، بر آن بود که بايستی برای استقرار مردمسالاري، شهروندان هم تعليم فکری و هم آموزش عملی روزمره ببينند تا بتوانند، همچون شهروندان مسؤول و شکيبا، تعيين کننده ی سرنوشت خويش باشند و هم بتوانند تدارک بهروزی و تعالی نسل های آينده را فراهم آورند. از همين رو، مصدق جداً با هرگونه تقديس فرد سياسی مخالف بود و آن را نقض غرض مردم سالاری و تعالی انسان در جامعه می دانست.
مصدق به نقش جوانان آگاه در مبارزه برای آزادی اهميت بسيار می داد. وی در نامه ی خود به دومين کنگره ی سازمانهاى جبهه ملى ايران در اروپا (15 مرداد 1342) از جمله، بر اين تأکيد ورزيد که:
موضوع [سياسی] هر قدربزرگ باشد به نتيجه دير تر مى رسد. استقلال و آزادى مملکت کار کوچکى نيست که هر کس هر چه کرد نتيجه آن عايد خودش بشود، چه بسيار مردمى که در اين راه جان سپردند و نتيجه آن را اعقاب و بازماندگان شان ديدند، و اکنون اميد يک عده خيرخواه، و مثل اين حقير ناتوان، به شما جوانان است که، به اين فداکارى ادامه دهيد و آنى از تعقيب مقصود باز نمانيد، تا نتيجه اى که مطلوب است بدست آوريد.
در عين حال او معتقد بود که بايد از ميان مردمان مبارز و آزمايش داده � آزمايش صداقت، پاکدامني، پايداری سياسی و اخلاقی � رهبرانی مسلح به دانش و تجربه ی سياسی برخيزند.
هيچ جمعيتی بدون يک رهبر آگاه و فداکار نمی تواند کاری انجام دهد و رهبر مود اعتماد هم کسی است که هرچه اظهار کند اجتماع آن را بپذيرد و از آن پيروی کند.
از همين رو، در اهميت يکی از رهبران آزاديبخش سده ی بيستم ميلادی نوشت:
دنيا نمايشگاه عظمت خداست و خلقت خدا موجب شناسايی اوست. و گاهی برای اين نمايشگاه افرادی به وجود می آيند که تالی و ثانی ندارند. و جای مخصوص و منحصر به فردی برای خود احراز می نمايند. گاندی در کشور باستانی و قباله ی کهنه ی مدنيت عالم بشريت در حالی به وجود آمد که آن کشور اسير نيرنگ و هدف خدنگ استعمار بود. او بود که با يک مهارت فوق العاده آن کشور ر ابه عظمت امروز رساند.
او از تجربه آموحته بود که فرصت های طلايی برای پيش راندن مبارزه هر روز به دست نمی آيد.
در تاريخ حيات ملت ها نادر روزهای درخشان و پر مسئوليت و افتخار پيدا می شود، ايام عادی و گذراندن برای همه ی ملل يکسان است، ولی آن ملتی خوب و شرافتمندانه وظيفه اش را در برابر وطن، پرچم، و تاريخ مملکت ادا می کند که بيش از ديگران قدرت اخلاقی و عظمت روحی از خود نشان داده است.
مصدق ازين غافل نبود که هيچ دولتي، چه بزرگ چه کوچک، به ملت های ديگر از روی الطاف خالصه کمک نمی کند. در پشت پرده ی هر مددي، مالي، تبليغاتي، و ... هدفی نشان گرفته شده است.
شايد بتوان شخصيت سياسی مصدق و کسانی را که ناپايدارانه به او تأسی جسته اند در اين شعر نعمت آزرم در انگشتانه ای خلاصه شده يافت:
در آسمان وطن، ای ستاره، يکتايی
ميان آن همه اختر، هنوز تنهايی ...
تو ای ستاره ی دنباله دار آزادی
هنوز در ره پيموده، روشنی زايی ...
هر آنکه دامن آلوده خواست پاک کند
به آبروی تو زد دامنش، که دريايی
هر آنکه ماند بکارش، دو باره يادت کرد
مگر طلسم گشايي، مگر مسيحايی
عدوی جان تو، هم يزدگرد و هم حجّاج
برفت آن يک و اين هم رود، تو برجايی

خسرو شاکری (زند)، چهاردهم اسفند 1388 (پاريس)
------------------
عده ای از «قهرمانان آزادی» چون مدرس تنها پس از سقوط و فرار سيد ضياء اعلاميه شديدی بر ضد او صادر کردند.
برخلاف آنچه از قول مصدق بنادرستی آورده شده است، مصدق هرگز کسی از هوادارن بريتانيا را به کابينه های خود وارد نکرد. انتخاب سرلشکر زاهدي، که سابقه ی همکاری با ملا کاشانی را در زمان جنگ دوم جهانی داشته بود، اتفاقاً بخاطر مواضع ضد انگليسی او در زمان جنگ و کاستن از خصومت شاه و درباريان و تقليل توطئه های آنان بود. اما هنگامی که زاهدی و سرلشکر بقايي، منصوب او و شاه به رياست شهرباني، در توطئه ی 23 تيرماه 1330 دستور به تيراندازی به سوی تظاهرکنندگان را داد، مصدق هم بقائی را به محاکمه فرستاد و هم عذر زاهدی را از کابينه خواست.
در اين باره گريد به سخنان او: مصدق در محکمه ی نظامي، ج. 1، صص 105 به بعد.
روزبه کلانتري، «کارنامه ی مصدق: جعل شکوه در تاريخ بی شکوه،» (اخبار روز: www.akhbar-rooz.com ).
برای نظر سفارت فرانسه پيرامون قانون دولت مصدق برای اعطای حق رأی به زنان ايران بنگريد به:
« Une Campagne en Faveur du Vote des Femmes, » Jean de des Garets Charg� d�Affaires de France a.i. en Iran � Son Excellence Monsieur Robert SCHUMAN, Ministre des Affaires �trang�res � Paris ; le 5 janvier 1953 (Direction Asie-Oc�anie) ; N 23/AS ; Archives du Quai d�Orsay.
البته سران جبهه ی ملی چنين درخواستی را نپذيرفتند.
گزارش سفير آمريکا به تاريخ نهم مارس 1967.
”Death of Prime MinisterMohamad Mossadeq,“ March 9, 196; USNA, Pol. 6 Iran; British Embassy to Foreign Office, 8 April 1967; FCO 17/350.
”Mohammad Mossadegh, Ex-Premier of Iran, Dies,“ The New York Times, March 6, 1967.
”The Mossadegh Period,“ FCO research Department, 13 October 1978; FCO 8/3187.
British Embassy to Foregin Office, December 20, 1956; FO 371/120714.
در اين يادداشت جزئيات دقيقی هم درباره مناسبات خانوادگی او داده می شود. نگاه کنيد به: FO 371/4929, October. 1920.
پيشين، تلگراف مورخ 29 اکتبر 1920.
مثلا نگاه کنيد به يادداشت های بيوگرافيک زير: 22 اکتبر 1920 (FO 371/4929)، 1927 (FO 416/81)، 1937 (FO 416/95)، 1940 (FO 416/98)، 1945 (FO 371/40224) و نيز 1946 (FO 416/4925)
نامه ی مورخ 29 اکتبر 1920: (FO 371/4925)
چند سال پيش وجوهی که کنفدراسيون جهانی برای زلزله زدگان ايران جمع آوری کرده و سال ها در يک حساب بانکی حفظ شده بودند توسط يکی از اعضای پيشين کنفدراسيون به ايران ارسال شد و با آن مدرسه ای ساخته شد. مسؤولان اين برنامه مدرسه را به نام مصدق نامگذاری کردند، اما بسرعت عُمال حکومت اسلامی به آن مدرسه يورش بردند و نام مصدق را از آن برداشتند.
The Observer, 13 November 1952.
British Embassy in Paris to Foreign Office, 14 January, 1953; FO 371/104561.
Le monde, 7 mars 1967. (، با برخی ترميم ها به نقل از ترجمه ى آن در ايران آزاد)
Tehran Embassy to Foreign Office, 12 February 1954, FO 371/10986.
”Persia: Political Structure and Institutions,“ 1944, FO 371/40219.
Ibid.
Department of State, 2 March 1954, USNA, 788.00/4-2754.
Ibid.
محمد مصدق، خاطرات و تألمات، تهران، 1365، صص 7-266، پانوشت 2.
پيرامون اين مبحث تاريخي، بنگريد به: خسرو شاکری (زند)، ترومن و استالين. غروب شوکت قوام السلطنه، حضرت اشرف، در دست انتشار.
مصدق در محکمه ى نظامي، ج.1، ص 24.
پيشين، صص 39-37.
پيشين، صص 5-194.
پيشين، ص 195.
شيرين شميعي، در خلوت مصدق، لوس انجلس، 2006.
پيشين، ص 25.
پيشين، ص 64.
پيشين، ص 168.
پيشين، ص 169.
پيشين، صص 90-189.
اصل نامه به خط دکتر مصدق در ايران آزاد، شهريورماه 1342، گراوُر شده است.
خاطرات و تألمات، ص 125.
مرکز اسناد رياست جمهوري، پايگاه نخست وزيري، پرونده ی شماره ی 8224، به نقل از جمالي، آشوب، ص 295.
نطق ها و مکتوبات مصدق، دفتر دوم، ج. 3، پاريس؟، 1358، ص 33.

9 فروردین 1389

از میزان رای ملت است تا کودتای ملا ها


میز گرد اعضای ستاد کودتای فرهنگی با شرکت آقایان ربانی املشی. حسن حبیبی . عبدالکریم سروش.حسن شریعتمداری .باهنر در سال 1359 i=میز گرد


شاید در زندان آزادتری، دل‌نوشته‌ای از همسر و فرزندان جعفر پناهی
















نه جعفر! جوابش نه بود. این همه به شوخی از ما پرسیدی و ما این همه بی توجه از کنار سؤالت رد شدیم. تا بالاخره آنها به خانه ما آمدند و به سؤالت جواب دادند! آنها در خانه ما بودند و ما هر کدام گوشه ای ایستاده بودیم. به هر جای خانه سر می زدند، می گشتند، بیرون می ریختند، ولی ما هر کدام با دست های بسته گوشه ای ایستاده بودیم. کامپیوتر، دوربین، فیلم ها، کاغذ های یادداشت، دفترچه ها، … همه این ها را جمع می کردند و می بردند. مهم نبود. فقط می خواستم رفت و آمدشان قطع شود تا لحظه ای نگاهمان به هم بی افتد. می دانستم تو هم نگاهت به دنبال من و سولماز است. کارهایشان که تمام شد، قبل از این که ما را هم، مثل همان خرت و پرت ها جمع کنند و ببرند، بالاخره همدیگر را پیدا کردیم. تو فقط توانستی دست های بسته ات را کمی بالا بگیری و به من لبخند بزنی. خدا می داند همه توانم را جمع کردم که لبخندم بزرگ تر از تو باشد و، دست هایم بالاتر. در دلم به تو گفتم : مهم نیست. اقلا ً با همیم. من و تو و سولماز. پناه هم حتما ً پیش دوست هاشه، جاش هم امن… خیالی نیست. خیالی هم نبود، ما که همیشه پشت همیم. ولی خدا می داند چه قدر تلاش کردم که بماند آن لبخند بر صورتم، که پنهان کند ناراحتی ام را از فکر کردن به تو، تو که هر چه می شد به شوخی از ما می پرسیدی : یعنی آدم تو خونه خودش هم نمی تونه آزاد باشه؟ و آخرین بار با دست های بسته در خانه ات ایستاده بودی

عمه فوت کرده بود و من که آن موقع کوچک بودم، نگاهم همه اش به تو بود. فکر می کردم مگر بابا از مردن خواهرش ناراحت نیست؟ طول کشید تا بفهمم تو ممکن است ناراحت باشی، اما گریه نمی کنی هیچ وقت. تو ممکن است از خیلی چیزها ناراحت باشی: ممکن است فیلم هایت را نمایش ندهند و ناراحت باشی، چهار سال در خانه بی کار بمانی و ناراحت باشی، با هزار جور تهدید و ممنوعیت روبرو شوی، نگذارند از ایران خارج شوی، بازجویی ات کنند و تو ناراحت باشی، از تو بخواهند به چیزهایی که برایت مهم است فکر نکنی و از آنها حرف نزنی و ناراحت باشی، حتی نزدیک ترین دوست هایت هم بخواهند تو ساکت بمانی و ناراحت باشی، و ممکن است به جایی برسی که کوچک ترین اتفاق های زندگی همه باعث بشوند تو فقط ناراحت باشی. اما گریه که نمی کنی هیچ وقت. در این مدت هر روز دلیلی برای گریه داشتی، و تو گریه نکردی، تا بالاخره روزی رسید که بغضت شکست، و من هیچ فکر نمی کردم آن روز، من دلیل ناراحتی تو باشم. آن شب قبل از این که ما را از خانه ببرند، خواستی با من حرف بزنی. نشد تنها باشیم. یکی از آن ها هم در راهروی خانه بالا سرمان ایستاده بود. مدام این پا و آن پا می کرد که تو زودتر حرفت را بزنی و عصبی ات کرده بود. دست هایت را بالا آوردی تا صورتم را نوازش کنی ولی مگر با دست های بسته می شد؟ و همان موقع بغضت شکست : سولماز ببخشید که به خاطر من… فقط قول بده نترسی. خوب؟ فقط نترس… و من خندیدم، به پهنای صورتم: من و ترس؟ نه بابا! برا چی بترسم؟ فقط بابا قول بده سیگار نکشیا، خوب؟ حیفه، حالا که ترک کردی… اصلا ً حواسم نبود که توی زندان خبری از سیگار نیست. فقط همه زورم را می زدم که حرف بزنم و بخندم، تا قایم کنم ناراحتی ام را از فکر کردن به تو ، تو که در این سال ها بارها میتوانستی زیر گریه بزنی و گریه نکرده بودی. و حالا برای آخرین بار در خانه جلوی من ایستاده بودی و صورتت خیس بود.

*****

اگر فکر کنی توی این مدت که نیستی بهتر شدم، اشتباه کردی. بدتر شدم، که بهتر نشدم! فقط دیگر کسی حال و حوصله غر زدن سرم را ندارد که پناه ! چرا این قدر ساکتی، دو کلمه هم با آدم حرف نمی زنی … زیاد با هم حرف نمی زدیم. من فکر می کردم که بهتر از هر کس میفهمم چرا تو توی این چند سال زیاد حوصله حرف زدن نداشتی، بی کاری و نشستن در خانه برای آدمی که تمام زندگی اش در سینما خلاصه می شد… من می فهمیدم، ولی چه کنم که من هم ساکت بودم و چیزی از این ها با تو نمی گفتم! آن شب دیروقت توی خیابان قدم می زدم. فکر می کردم به تو که بالاخره داشتی فیلم می ساختی. خوشحال بودم از تصمیمی که گرفتی، چون فیلمسازی برای تو یعنی برگشتن انرژی و زندگی و شکسته شدن آن سکوت لعنتی. قدم می زدم و فکر می کردم که تا چند دقیقه دیگر پیش تو هستم و مثل تو پرانرژی و پرحرف. خوشحال بودم از این که نزدیک میشوم به خانه، به کوچه بن بستی که این چند سال برگشتن از خانه دوستهایم به آن معنی بن بست و ناامیدی می داد، ولی حالا چند روز بود که همه چیز عوض شده بود و … توی کوچه شلوغ بود، آدم هایی با لباس های یکدست، بی سیم به دست، دو تا وَن بزرگ مشکی. سر کوچه پشت درختی قایم شدم و نگاه کردم به آن ها، که وسایلی را در کیسه های مشکی داخل ماشین می کردند، و بعد آدم ها را، که یکی یکی با دست های بسته از درِ ساختمان بیرون میامدند. تمام گروه فیلمبرداری، تو، حتی مامان و سولماز. همه تان را سوار کردند. خشکم زده بود. ماشینها دنده عقب از کوچه بیرون آمدند و دور شدند. همه چیز شبیه به فیلمی شده بود که در سکانس بعدش من تنها، در خانه به هم ریخته و خالیمان ایستاده بودم. بقایای به هم ریخته وسایل فیلمبرداری و لوازم صحنه، و فیلمی که نگذاشتند هیچ وقت به پایان برسد. فیلمی که اگر ساخته میشد، قرار بود تنها به سادگی روایتگر داستان زندگی خانواده ای باشد، متفاوت از فیلم های قبلیت که در دل جامعه میگذشت. و اگر ساخته می شد، شاید شخصی ترین و انسانی ترین فیلمی محسوب می شد که تا به حال ساخته بودی. با این حال حالا هیچ کس سر صحنه نبود. صحنه پایانی، سکوت خانه بود که زننده تر از همیشه همه جا را پر کرده بود.

*****

آدم های زیادی به خانه ما آمده بودند و ما هر کدام گوشه ای نشسته بودیم. آنها می آمدند و میرفتند و سعی می کردند بگویند و بخندند، ولی ما هر کدام گوشه ای نشسته بودیم. من دستهایم را روی پایم گذاشته بودم و به آنها نگاه می کردم. فکر می کردم چه سال نویی؟ که چند دقیقه قبل از رسیدنش دست بسته تر و تنها تر از همیشه بدون تو در خانه مان نشسته ام… من و سولماز چند روز بعد آزاد شدیم، ولی تو را نگه داشتند. ماه آخر سال برایمان این طور گذشت که هر روز ساعت ها جلوی زندان منتظر تو بایستیم . کنار همه خانواده هایی که زندانی هایشان آزاد می شدند و از پله های روبروی درب زندان پایین می آمدند. همه برایشان دست می زدیم و آنها دستهایشان را به نشان آزادی به هوا میبردند. و ما منتظر بودیم تا شاید تو هم، با دستهای آزادت که به هوا برده ای، از پله ها پایین بیایی. هر روز آمدیم و هر روز تعداد آدم های جلوی زندان کمتر شد. تا ظهر آخرین روز سال که در آن هم سلولی تو هم آزاد شد و، ما ماندیم و درب بسته زندان و تو که هنوزهم آنجا بودی. چه سال نویی که در آن حتی نگذاشتند لحظه تحویل سال را جلوی درب زندان، و به خیال خودمان کنار تو باشیم؟ ما را به تحقیر و توهین از آنجا دور کردند و به خانه فرستادند، تا لحظه تحویل سال در خانه، به فکر تو باشیم که آخرین بار با دستهای بسته اینجا بودی. تا با وجود تمام دوستهایی که عیدشان را به خانه ما آورده بودند، نبود ِ تو بیشتر آزارمان دهد. تا فکر کنیم دوستهایمان که هیچ، اگر دنیا هم عیدشان را به خانه ما بیاورند، نبود تو را بیشتر و بیشتر احساس می کنیم…دو دقیقه مانده به تحویل سال. به ایوان می روم و دور از همه، می زنم زیر گریه. تو نیستی، و رمقی هم نیست برای لبخندی که بپوشاند غصه ام را. مطمئنم از آن روز که دستهایم را برای تو بالا بردم، آنها هنوزهم بسته اند. انگار آدم هیچ وقت، هیچ جا آزاد نیست جعفر، حتی توی خانه اش. من هم در زندان تو قدم می زنم، همانجا که در تنهایی ِ تو، سال نو تحویل میشود. چه سال نویی، که همه حواسم پیش دستهای توست…

*****

دائم دلیلی برای گریه کردن هست، و من مثل تو نیستم بابا، که آنها را ببینم و جلوی خودم را نگه دارم. تو را اذیت می کنند و من گریه می کنم، تو را به زندان می برند و من گریه میکنم. تو در زندان میمانی و من گریه می کنم. تو در زندان می مانی و سال نو می آید و من گریه میکنم. در تلویزیون همزمان با تحویل سال، چند تا تانک نشان می دهند که دارند شلیک می کنند. و من گریه ام از سر این فکر است که جایی زندگی می کنم که در آن نشان عید، تانک و گلوله است، و هدیه عید، زندانی بودن پدرم. این اولین سال است که دوست داشتم روزهای عید نیایند، و حالا که آمده اند، زودتر تمام شوند. روزهای عید تلخ تر از روزهای کاری اند. در روزهای کاری لااقل امیدی به رسیدگی به پرونده و آزادی تو هست، ولی عید و تعطیلی، یعنی سراسر ناامیدی… بعضی وقتها هست که فقط یک نفر تنهایی ات را پر می کند. آن یک نفر که نباشد، در حضور هزار نفر دیگر هم تو بیشتر حس می کنی که تنهایی. حالا هم دوست های زیادی پیش ما جمع می شوند تا تنها نباشیم. تانک ها در تلویزیون شلیک می کنند و تمام جاهای نشستن در خانه پر است. همه مبهوت تصویر تانک ها، و حواس من می رود سمت تنها جای خالی، صندلی پشت میز کامپیوتر، جای همیشگی تو. یادت هست که چقدر سر آن دعوا داشتیم؟ تا تو بلند میشدی پشت آن مینشستم و به اینترنت می رفتم. حالا صندلی همه اش خالی است، ولی رغبتی نیست. در اینترنت تنها چیزی که به چشمم می آید خبر دستگیری توست، و همین صندلی خالی هم هر لحظه دارد این خبر را به من میدهد. گفتم که، دائم دلیلی برای گریه کردن هست. نگاه کردن به یک صندلی من را به گریه میاندازد، و من اصلا ً مثل تو نیستم بابا…

*****

از وقتی که تو نیستی، بدتر شده ام. زیاد با کسی حرف نمی زنم. قدم می زنم در خیابان، در کوچه بن بستمان، در خانه، در اتاقم… خیال می کنم همه جا صحنه فیلمبرداری است، و من همیشه درست لحظه ای می رسم که گروه فیلمبرداری را دستگیر کرده اند و برده اند. خیال میکنم درون فیلمی قدم میزنم که هیچ وقت تمام نشده و نصفه، وصل شده به سکوتی بی نهایت : کارگردان در زندان است و هیچ حرفی برای گفتن نیست… با هر قدم سکوتم بدون تو، بزرگ تر شده ام، و حالا فکر می کنم که کارگردان همیشه در زندان بوده. یک بار به من گفتی : وقتی نمیگذارن کار کنی، انگار همه اش توی زندانی. و حالا دوست دارم ببینمت تا با تو حرف بزنم. و بگویم شاید بیشتر از هر کس میفهمم که تو خیلی وقتها پیش، قبل از این یک ماه، به زندان افتاده بودی، تنها، و برای همین با کسی حرف نمی زدی. میفهمم برای کسی که تمام زندگیش در سینما خلاصه می شود، بی کاری بدترین زندان است. این که می توانستی هر جا قدم بگذاری که صحنه کارت باشد، اما عذاب می کشیدی، چون نمیگذاشتند کار کنی، چون در زندان بودی.

تو حالا واقعا ً در زندانی، و در سلولت نشسته ای. نمی دانم اما، شاید تو حالا آزادتری!

*****

سال نو مبارک

طاهره سعیدی ، سولماز و پناه پناهی

دنیای این روزهای من"