۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

مارکسیسم،استالینیسم ندارد

zarafshan
گفت وگوی حسین سخنور از روزنامه اعتماد  با ناصر زرافشان
جمعه 30 آبان ۱۳۸۷ – ۲0 نوامبر ۲۰۰۸
رایج است، می گویند گفت وگو با اهالی حقوق و قانون ظرافت ها و پیچیدگی های خاص خود را دارد. گفت وگو با ناصر زرافشان و دقت و وسواس وی در پاسخ به سوالات؛ تا جایی که او را به بازنویسی واداشت، مهر تاییدی بود بر آن گفته رایج. حال تصور کنید موضوع گفت وگو قرار است راجع به کتابی باشد که نویسنده (کولاکوفسکی) به نقد برخی از قرائت های مارکسیستی پرداخته است. حال به این ماجرا اضافه کنید ابهاماتی پیرامون انتشار کتاب که مترجم آن (عباس میلانی) مطرح کرده است و شائبه هایی در خصوص تلاش زرافشان جهت عدم انتشار جلد سوم کتاب «جریان های اصلی مارکسیسم». خلاصه آنکه پیش بینی کنید چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد اگر قرار باشد با یک وکیل درباره نقد تفکراتش، آن هم با چاشنی اتهام بر وی، گفت و گویی صورت گیرد. اما خیالتان راحت، اتفاق خاصی نیفتاد. ما پرسیدیم و او پاسخ داد، داوری هم با شما.
***
-قرائت ها و برداشت های زیادی تاکنون از مارکسیسم صورت گرفته است که بخشی از آنها در ایران همچنان مشوش و مبهم است. به نظر شما کتاب «جریان های اصلی مارکسیسم» تا چه حد توانسته است این آشفتگی را سامان ببخشد؟ علاوه بر این شما در این آشفته بازار اندیشه، قائل به کدام قرائت مارکسیسم هستید؟
من هنوز فرصت نکرده ام این جلد آخر کولاکوفسکی را بخوانم تا بتوانم به آن قسمت از سوال شما که راجع به حدود تاثیر این کتاب است جواب دهم. اما اگر به قول شما قرائت ها و برداشت ها از مارکسیسم مشوش و مبهم است. با وجود دسترسی نسبی به آثار کلاسیک و دست اول بنیانگذاران مارکسیسم و نظریه پردازان و مفسران مارکسیست نسل های بعدی یعنی از خود مارکس و انگلس و بعد لنین و لوکزامبورگ و پلخانف و گرامشی و لوکاچ و… امثال آنها گرفته تا اندیشمندان و نویسندگان معاصر مانند سوئیزی، امین، هاروی، مگداف، گالی نیکوس، بلامی فوستر، پانیچ و صدها نویسنده و محقق و متفکر دیگر من نمی فهمم چرا کولاکوفسکی باید به این آشفتگی سامان بخشد؟ آشفته بازاری را که شما از آن صحبت می کنید عمدتاً کسانی به وجود آورده اند که در جهت تحریف و تخریب مارکسیسم تقلا می کنند. مگر برای پی بردن به اینکه مارکسیسم چیست و چه می گوید، منبعی موثق تر از خود مارکس و مارکسیست ها وجود دارد؟ شما اگر در زمینه تفکر و نگرش مثلاً ابن سینا دچار ابهام بودید. برای رفع این آشفتگی و ابهام باید ابن سینا را بخوانید یا محمد غزالی را؟ من که مجبور نیستم به مارکسیسم حتماً از همان پنجره یی نگاه کنم که کولاکوفسکی ساخته است.
من تا همین حد که خوانده ام معتقدم کتاب کولاکوفسکی با یک جهت گیری خاص ایدئولوژیک نوشته شده و انتخاب آن برای ترجمه هم با همان جهت گیری خاص صورت گرفته است و امروز هم همان جهت گیری خاص ایدئولوژیک و سیاسی است که می خواهد با سازماندهی یک جلسه بحث و بررسی مطبوعاتی برای این کتاب آن را مطرح و تبلیغ کند. این در اساس کار خیلی خوبی است به شرطی که برای همه و بدون حذف و تبعیض و جهت گیری های ایدئولوژیک انجام شود، اما برای آنکه به شما نشان دهم چنین بی طرفی در کار نیست مثالی می زنم؛ عقل و منطق حکم می کند که وقتی قرار است دیدگاهی نقد شود، ابتدا باید خود آن دیدگاه مطرح و معرفی شود تا پس از آن امکان نقد آن وجود داشته باشد. کتاب نخوانده را نمی توان نقد کرد. این گفته در مورد مارکسیسم هم صدق می کند. همین پنج، شش ماه گذشته ترجمه جلد اول کتاب سرمایه منتشر شد. سرمایه، کتاب کوچک و کم اهمیتی نیست. در میان آثار کلاسیک مارکسیستی شاید برجسته ترین و معروف ترین باشد؛ اثری دوران ساز که حاصل حیات مارکس است. مطبوعاتی که امروز به قصد مطرح کردن کتاب کولاکوفسکی پرونده جدا تشکیل می دهند و برنامه نقد و بررسی می گذارند کدام یک دو کلمه در نقد و معرفی ترجمه «کاپیتال» نوشتند. آیا فکر می کنید این سکوت تصادفی بود؟ بیایید یک مقداری بی طرفانه و بی تعصب به محیط اطراف مان و آنچه در آن جریان دارد نگاه کنیم.
اما در مورد قسمت دوم سوال تان که می پرسید در این آشفته بازار اندیشه من قائل به کدام قرائت مارکسیسم هستم من باید از شما بپرسم مگر چند قرائت از مارکسیسم وجود دارد؟ اگر بخواهم خیلی ساده جواب بدهم من به مارکس و پیروان او معتقدم.
-اما در حوزه اندیشه سیاسی، اندیشه های مارکسیستی قابل تفکیک به نحله ها و گرایش های متفاوتی است. از جمله مارکسیسم ارتدوکس، انقلابی، انتقادی، هگل گرا و ساختگرا یا لنینیسم و استالینیسم.
این صفات متعدد و مختلف که برشمردید مبنای تفکیک اندیشه های مارکسیستی به قول شما به نحله ها و گرایش های متفاوت نیست. مارکسیسم ذاتاً یک جهان بینی انقلابی است. مارکسیسم غیرانقلابی یا ضدانقلابی نداریم. بنابراین مطرح کردن مارکسیسم انقلابی به عنوان یکی از گرایش های مختلف مارکسیسم بی معنا است. مارکسیسم ذاتاً در حال انتقاد و انتقاد از خود رشد می کند. بنابراین مطرح کردن مارکسیسم انتقادی به عنوان یک گرایش جداگانه مارکسیستی معنا ندارد. مارکسیسم از یک جهت هگلی است زیرا ریشه هایی در نگاه تاریخی و دیالکتیک هگل دارد، همان طور که ریشه هایی هم در اندیشه های سوسیالیستی سوسیالیست های فرانسوی یا اقتصاددانان کلاسیک انگلیس دارد. بنابراین نمی توان از مارکسیسم هگلی آن هم به عنوان یک گرایش تفکیک شده از مارکسیسم صحبت کرد.
لنینیسم از یک سو ادامه و بازتاب مارکسیسم در یک دوره تاریخی خاص یعنی عصر طلایی سرمایه داری در آغاز قرن بیستم است که سرمایه داری لیبرال پس از انقلاب صنعتی دوم (صنایع سنگین) در اولین موج جهانی سازی خود درست مثل امروز شعار پایان تاریخ می داد و برای خنثی کردن و اخته سازی مارکسیسم خیز برداشته بود و با تکیه بر سازشکاری ها و فرصت طلبی های برخی جریان های بین الملل دوم و بعضی جریان های سابقاً چپ و واداده آن روزگار می خواست مارکس را هم مسخ و دفن کند و از او یک امامزاده بی معجزه و بی خطر و خاصیت مثل بسیاری از «علمای علوم اجتماعی» دیگر درست کند و لنین در برابر چنین جریان هایی قدعلم کرد و ایستاد.
بنابراین تفکیک جهان بینی مارکسیستی با عناوینی از قبیل مارکسیسم انقلابی، مارکسیسم انتقادی، مارکسیسم هگل گرا، مارکسیسم لنینیسمی و… بی معنی است و طرح مساله به این شکل اساساً نادرست است.
-شما که تمام نحله های اندیشه مارکسیستی را یکسان می دانید، علی القاعده نمی توانید مرزی هم بین مارکسیسم و استالینیسم قرار دهید.
برای مارکسیسم چیزی به اسم استالینیسم وجود ندارد. بحث پیرامون دوره حکومت استالین در شوروی و نقد آن از سال ها پیش جریان داشته و هنوز هم ادامه دارد و بحثی چنان ساده نیست که بتوان اینجا طی چند سطر به آن پرداخت . عقیده شخصی من این است که انقلاب اکتبر از دهه ۳۰ به بعد از شاهراه خود منحرف شد و آنچه بعداً در شوروی به وجود آمد، هرچه بود، سوسیالیسم نبود؛ اگرچه انقلاب اکتبر خود حاصل مبارزات انقلابی مارکسیست های آن روزگار بود که جریان اصلی و مرکزی این جنبش را در جهان در آن زمان تشکیل می دادند . نظیر آنچه با حکومت استالین برای انقلاب اکتبر پیش آمد، در تاریخ جنبش های اجتماعی دیگر هم روی داده و در هر جنبش اجتماعی احتمال وقوع آن هست، اما ضمناً فراموش نکنید که قربانیان آن دوره را در درجه اول بلشویک های طراز اول تشکیل می دادند و به هر حال بیش از هر کس دیگر این خود مارکسیست ها بودند که در برابر آن کژی ها ایستادند، کشته شدند و آن را نقد و افشا کردند.
دوره استالین باید بی رودربایستی و بی ملاحظه اما صادقانه و عادلانه بررسی و نقد شود. اما رویداد های دوره استالین و «استالینیسم» برای برخی بهانه یی شده است برای سفسطه کاری ها و عقده گشایی های ضدمارکسیستی، اما حساب مارکسیسم از این شیوه های مزورانه جدا است.
-یعنی الان بهار مارکسیست ها است؟
خیر، اما دوران بره کشان لیبرالیسم نو هم که با فروپاشی شوروی و فرو ریختن دیوار برلین آغاز شده بود، نزدیک به پایان است. اتفاقاً همین بحران اخیر دنیای سرمایه داری به اندازه ده ها سال کار نظری چشم ها را باز کرد. کجاست آن دست پنهان بازار که ادعا می شد در صورت عدم مداخله، دولت منابع را به بهترین شکل ممکن، توزیع و بازار را تنظیم خواهد کرد؟ چگونه است که سردمداران سیاست «آزادی مطلق بازار از هرگونه دخالت دولت» شرکت هایی را که با بالا کشیدن اندوخته های مردم از طریق شارلاتان بازی های مالی و شعبده بازی با اوراق بهادار و افزارهای مشتقه اعلام ورشکستگی کرده اند، دوباره به ریش همان دولتی بسته اند که تا دیروز مداخله آن را در بازار اکیداً منع می کردند و از جیب مالیات دهندگان و قشرهای پایین جامعه به وسیله دولت ارقام صدها میلیارد دلاری از ثروت های عمومی جامعه را به آن شرکت های ورشکسته تزریق می کنند. مگر قرار نبود دولت در بازار هیچ گونه مداخله یی نکند؟ و کجا هستند مدافعان وطنی این سیاست های عوامفریبانه که امروز برای مخاطبان سابق خود توضیح دهند چه اتفاقی افتاده است.
-البته برخی معتقدند مارکسیست ها نباید از این بحران خوشحال باشند چون دیری نمی پاید که این بحران تمام می شود. این عده بحران اخیر را جزء بحران های ادواری سرمایه داری می دانند که دیر یا زود برطرف می شود.
بحث تکامل تاریخ و سرنوشت و آینده انسان، بحث شرکت در یک جشن تولد یا مراسم قرعه کشی بلیت های لاتاری نیست که بتوان با این زبان درباره آن صحبت کرد که مارکسیست ها نباید از این بحران خوشحال یا دلخور باشند. نگرانی از آینده انسان مطرح است. پای سرنوشت انسان و این کره خاکی که روی آن زندگی می کند در میان است. شما می گویید برخی معتقدند این بحران تمام می شود. اتفاقاً هدف تمام مبارزه یی که مارکسیسم و مارکسیست ها تاکنون با نظام سرمایه داری کرده اند همین بوده است که این بحران ها تمام شود. اما برای همیشه تمام شود، نه اینکه بحرانی تمام شود تا بحران بعدی آغاز شود. اما رهایی از این بحران ها برای همیشه مستلزم رهایی از نظام سرمایه داری است، زیرا بحران های ادواری همان طور که تلویحاً در سوال خود شما هم پذیرفته اید جزء ذاتی نظام سرمایه داری است. این نظام با بحران زندگی می کند و با بحران هم ادامه حیات می دهد و در همه عمر تاریخی این نظام یک دوره تعادل وجود نداشته است. حرکت ذاتی و درونی این نظام که اتفاقاً مارکس کاشف آن است بی ثباتی دائمی است و از یک عدم تعادل به یک عدم تعادل دیگر می رسد.
تاریخ آن را تاریخ عبور از یک بحران به بحران بعدی تشکیل می دهد و از این رو سرانجام دوران آن هم با یکی از همین بحران ها به سر می رسد. اما اینکه می گویید بعضی معتقدند بحران اخیر جزء بحران های ادواری سرمایه داری است، من تاکنون چنین اظهارنظر خوش بینانه یی از هیچ یک از سلسله جنبانان اصلی خود این نظام نشنیده ام. به اصطلاح خود اقتصاددانان سرمایه داری این یک recession نیست، یک Depression است. امثال جوزف استیگلیتز و آلن گرینسپن،فقط می گویند حیرت زده ایم و در مورد مراحل بعد آن نیز هیچ گونه پیش بینی نمی کنند. این گونه پیش بینی های سنگین و قاطعی که شما نقل کردید خاص کاتولیک تر از پاپ هایی است که فقط در ایران یافت می شوند.
در مورد چگونگی حرکت نظام سرمایه داری و این مسابقه انباشت رقابتی سوزان جرج تمثیل بسیار گویایی دارد. او می گوید هر فرد سرمایه داری در فضای رقابت مانند دوچرخه سواری است که چون فقط روی دو چرخ قرار گرفته تا زمانی که پا می زند و در حرکت است می تواند تعادل خود را حفظ کند و به زمین نیفتد. اما ضمناً چون دوچرخه سواران دیگری هم با او در حال مسابقه اند، ناگزیر است هرچه می تواند سریع تر پا بزند تا از آنها هم عقب نماند. مجموع این دوچرخه سواران که با یکدیگر در حال رقابت اند، به تنها چیزی که فکر نمی کنند دیوار سنگی عظیمی است که به سرعت به سوی آن در حال حرکت اند. انباشت رقابتی سرمایه شبیه چنین مسابقه یی است.
-شما بسیاری از اقدامات نئوکان ها را به پای کل تفکر سرمایه داری گذاشتید در این صورت می توان فجایع استالین را به کل مارکسیسم تعمیم داد.
خیر، قیاس شما یک قیاس مع الفارق است. آنچه من در قسمت های قبلی و در زمینه دینامیسم ذاتی سرمایه داری و انباشت رقابتی سرمایه توضیح دادم ارتباطی به نئوکان ها ندارد و برخاسته از ماهیت ذاتی این سیستم است. در تمامی آنچه تا اینجا توضیح دادم از جنبه های اساسی صحبت کردم که مربوط به ماهیت عمومی و خصوصیات ذاتی نظام سرمایه داری است و اسمی از نئوکان ها نبرده ام. اما اتفاقاً جا دارد از نئوکان ها و سیاست های آنها و معلم و مرشد آنها میلتون فریدمن هم یادی بکنیم، زیرا اتفاقاً آنچه نئوکان ها و باند بوش و چنی کردند و می کنند سرمایه داری ناب و خالص است نه الگوهای تعدیل شده کینزی که امروز سرمایه داری به ضرورت جلوگیری از نرخ نزولی سود با آنها فاصله گرفته است.
نظریه فریدمن و مکتب شیکاگو که متنفذترین خط فکری اقتصادی نیمه دوم قرن بیستم در امریکا است به سرمایه داری فاجعه، سرمایه داری بلاهای ناگهانی موسوم است. فریدمن معتقد است (یا معتقد بود) که زمینه تغییرات اساسی و عمده در زمان بحران ها و بلاهای بزرگ اجتماعی و طبیعی فراهم می شود، زیرا جامعه در این مقاطع در نتیجه شوکی که مثلاً پس از یک کودتای خونین، اشغال نظامی، زلزله، توفان های مهیب، سونامی و نظایر اینها به آن وارد می شود، برای مدتی چنان دستخوش اضطراب، گیجی و پریشانی می شود که در برابر تغییرات مقاومت نمی کند و از این رو بهترین زمان برای اجرای تغییرات مورد نظر همین مقاطع است. او که اول بار به عنوان مشاور ارشد پینوشه در جریان کودتای شیلی نظرات خود را در بستر کودتای خونین و خائنانه پینوشه علیه مردم شیلی در عمل به امتحان گذاشت و تجربه کرد، معلم بسیاری از مهره های کلیدی نئوکان ها بوده است و آنچه امریکایی ها طی دهه های اخیر در بالکان، خاورمیانه، آسیای جنوب شرقی پس از سونامی در لوئیزیانا پس از توفان کاترینا و در مقیاس بزرگ تر در خود امریکا بعد از حوادث 11 سپتامبر با مردم امریکا کردند، اجرای عملی نظریات فریدمن و مکتب شیکاگو بود. رامسفلد دوست و شاگرد فریدمن تا وزارت دفاع امریکا را هم خصوصی سازی کرد و کار ارتش را هم به شرکت های خصوصی که مزدور و آدمکش جمع آوری و استخدام می کردند واگذار ساخت.
خانم نائوتی کلاین اخیراً در آخرین کتاب خود «دکترین شوک» به نقد و تحلیل نظرات فریدمن و مکتب شیکاگو و عملکرد شاگردان آن پرداخته است که امیدوارم ترجمه فارسی آن را به زودی تقدیم خوانندگان فارسی زبان کنیم.
ده ها هزار نفر در جریان کودتای امریکایی پینوشه کشته و سر به نیست شدند و یک ملت سال ها در اسارت رژیم کودتا دست و پا زد. ۳۰ هزار نفر از فعالان چپ را در یک حرکت در آرژانتین سر به نیست کردند و اکنون سال ها است جنبش مادران این ناپدید شده ها به دنبال سرنخی از سرنوشت آنان است. در یک توطئه سیاه در اندونزی بین ۵۰۰ هزار تا یک میلیون نفر را سلاخی کردند. در گواتمالا، ویتنام جنوبی، هاوایی و… همه جا همین قصه بوده است و امروز پرچم دموکراسی و حقوق بشر بلند کرده اند و در لباس بوداهای نیک سیرت و مصلحین انسان گرا نسل جوان کشور را که با پیشینه آنها کمتر آشنایی دارد، در معرض بمباران تبلیغاتی خود قرار داده اند. آیا شما به عنوان یک روزنامه نگار که پیدا است نظر مساعدی هم نسبت به نظام سرمایه داری دارید، خبر دارید که این واردکنندگان دموکراسی و حقوق بشر به عراق، اسکادرانی از هموسکسوئل های منحرف امریکایی سازماندهی کرده و آن را با ماموریت تجاوز به کودکان ۱۰ تا ۱۶ ساله عراقی به عراق فرستاده اند؟ آیا خبر دارید دو اسکادران از مزدوران جنگی را به همراه سگ های تربیت شده یی که به آلت تناسلی زندانیان دست بسته حمله می کنند، برای جوانان بالغ عراقی که بازداشت می شوند به این کشور فرستاده اند؟ آیا از شرکت بلک واتر و فعالیت های مزدوران آدمکشی که این شرکت استخدام کرده و به عراق گسیل داشته چیزی شنیده اید؟
اینها اقدامات خاص نئوکان ها است، اما همین ها هم جدا از نظام سرمایه داری و عوارض آن نیست.
-شما یک قرائت از سرمایه داری را انتخاب می کنید که در آن همه چیز بر اصل سود بیشتر است در حالی که لیبرالیسم یک طیف است که یک سر آن هم پوپر و راولز قرار می گیرند که تاکیدات فراوانی بر عدالت دارند.
به نکته خوبی اشاره کردید. نظامی که در آن همه چیز بر اصل سود بیشتر متکی است» اما برخلاف تصور شما این اصل مربوط به یک قرائت از سرمایه داری نیست. پدر لیبرالیسم اقتصادی – اسمیت – می گوید این اصل (سود بیشتر) محور اصلی فعالیت در آن نظام است و هیچ یک از گرایش های مختلفی که در نظام سرمایه داری وجود داشته تاکنون منکر این اصل نبوده است، نیروی محرکه کل این نظام تعقیب سود بیشتر است. این اجماع همه نظریه پردازان سرمایه داری است. از این گذشته ساختار اقتصادی و اجتماعی موجود نظام چیزی نیست که ما بتوانیم به میل خود آن را تغییر دهیم و اگر به فرض محال پوپر یا راولز الگوی دیگری را پیشنهاد کردند بشود از الگوی آنها تبعیت کرد. آنچه در واقعیت روی می دهد اقتضای عینی این نظام است نه انتخاب ذهنی. نیروی عظیم تحول تاریخی را که یک نیروی عینی و پیوسته است، انتخاب و پسند من و شما یا پوپر و راولز تعیین و هدایت نمی کند. جامعه یک سوپرمارکت نیست با جنس های متنوع و متفاوت در غرفه های گوناگون آن که هر چه را با ذائقه ما هماهنگی داشت برگزینیم یا هر وقت خواستیم از الگوی نولیبرالی مثلاً به الگوی کینزی تغییر شکل دهیم، آنچه در عمل اتفاق می افتد تابع اقتضائات عینی اقتصادی و اجتماعی است.
-بهتر نیست با این مقدمات، اشاره یی صریح تر به نسبت مارکسیسم و دموکراسی داشته باشیم.
نظام هایی که در دوران حکومت شوروی پس از دهه 30 در شوروی و بعدها در اروپای شرقی و مرکزی روی کار آمدند دموکراتیک نبودند و این یکی از مسائل ذهنی من با این نظام ها و یکی از تجارب منفی آن دوره است.
اما در مورد رابطه دموکراسی با سرمایه داری و افاضات نولیبرالی چند دهه اخیر در این زمینه می گویند شرط تامین و تضمین دموکراسی وجود بازار آزاد است. این هم از آن موهومات نولیبرالی است که بی هیچ دلیل و توضیحی در چند دهه گذشته تبلیغ شده است. در گفت وگوی امروز بسیاری از مسائل مهم عبوری مطرح شد که تمامی وقت گفت وگوی امروز هم برای بحث درباره هیچ یک از آنها کفایت نمی کند و هر یک مجالی به مراتب بیش از اینها می طلبد، اما همه مسائلی هستند که ما درباره آنها حرف داریم و البته به مرور و در یک جبهه گسترده ایدئولوژیک با همه آنها برخورد خواهیم کرد. از جمله این مسائل یکی هم همین رابطه دموکراسی و بازار است. عدالت و برابری شرط اصلی وجود و بقای آزادی و دموکراسی است. انقلاب فرانسه بر پرچم خود شعار آزادی، برابری و برادری را نقش کرده بود. قرار گرفتن آزادی و برابری در برابر یکدیگر در این شعار امری تصادفی نیست و معنی دار است. آزادی و برابری به عنوان دو ارزش همپایه و برابر، لازم و ملزوم یکدیگرند. منتسکیو یکی از برجسته ترین نظریه پردازان سیاسی لیبرالیسم می گفت حد آزادی هر کس آنجا است که مخل و مانع همین آزادی برای دیگری نباشد. آزادی آنجا متوقف می شود که برابری را نقض کند، یعنی دیگری را برده خرد خود سازد. آزادی عمل هیچ کس تا آنجا نیست که منتج به اسیرکردن و استثمار کردن دیگری شود، زیرا در این حالت به اصل برابری تخطی شده است که همپایه اصل آزادی است. در تفکر اصیل و اولیه لیبرالی برابری تضمین دوام آزادی است. اما چگونه نظامی که ذاتاً تولید کننده نابرابری است می تواند مدعی آزادی باشد؟ مالکیت خصوصی بنا به تعریف، مستلزم داشتن یک عده و نداشتن بقیه است. این انحصار است؛ انحصار مالکیت به تعدادی خاص و نه همه. مالکیت منحصر به یک اقلیت است. اما همین نظام در مرحله معینی، تا سپری شدن عصر رقابت آزاد، در میان همان اقلیت دارندگان سرمایه نیز مجدداً انحصار ایجاد می کند؛ انحصار مالکیت به بخش کوچکی از جامعه یعنی انحصار برخورداری از همه نعمت ها و مواهب زندگی به آنها که «مالکیت» دارند و سپس رقابت بین همین «دارنده ها» با یکدیگر و مجدداً ایجاد انحصار به سود بزرگ ترین دارنده ها و… تا آخر. نظامی که حرکت ذاتی آن در جهت تولید و بازتولید انحصار و نابرابری است، نظامی که نطفه اش در بستر رقابت در بازار و هرج و مرج ناشی از این رقابت و نابرابری حاصل از مجموعه این شرایط بسته شده است، نظامی که انباشت رقابتی سرمایه مانند مسابقه یی بی رحمانه بر آن حاکم است که لزوماً باید برنده و بازنده یی داشته باشد، نظامی که تولید و بازتولید انحصار خاصیت ذاتی آن است، چگونه ادعای آزادی و دموکراسی دارد؟
-طبیعی است که تبیین و تشریح بیشتر نسبت دموکراسی با مارکسیسم و لیبرالیسم وقت بیشتری می طلبد و می تواند موضوع یک گفت وگوی مستقلی باشد اما در بخش آخر سوالی مربوط به حواشی کتاب «جریان های اصلی مارکسیسم» وجود دارد که آن را مطرح می کنم. مترجم کتاب مدعی است سال ها این کتاب در نشر آگاه بایگانی شده است و جنابعالی به عنوان مشاور این انتشارات از مسببان این اقدام بوده اید. آیا واقعاً اراده یی وجود داشت که این کتاب منتشر نشود؟
طبیعی است که تبیین و تشریح بیشتر نسبت دموکراسی با مارکسیسم و لیبرالیسم وقت بیشتری می طلبد و… ادعای سخیفی است و من بعید می دانم آقای میلانی چنین ادعایی کرده باشد. من در بخش قابل توجهی از این مدت در زندان اوین بوده ام. حتی اگر شخصاً چنین تفکر یا منشی داشتم آیا واقعاً چندان قدرتمند بوده ام که از درون زندان اوین مانع انتشار کتاب کسی باشم؟ من شخصاً معتقدم حقیقت فقط در شرایطی می تواند برملا شود که همه بتوانند حرف هایشان را مطرح کنند. آقای میلانی در یکی از مراکز بزرگ تبلیغاتی غرب نشسته که آن مرکز 40 سال است در پوشش کار آکادمیک فعالیت نظری ضدمارکسیستی می کند، با امکانات مالی و رسانه یی گسترده و ارتباطات فراوان با مراجع قدرت مسلط و این گونه دم از غربت و مظلومیت می زند. پس ما چه باید بگوییم؟ مطلقاً انتظار چنین حرفی را نداشتم. موسسات انتشاراتی تا آنجا که من می دانم قبل از هر چیز با توجه به وضع بازار و احتمال فروش سریع یک کتاب یا ماندن آن روی دست شان در مورد چاپ و نشر یک کتاب تصمیم می گیرند.
-چپ های داخلی اگرچه در تصمیمات قدرت و حاکمیت نمی توانند تاثیرگذار باشند اما تردیدی نیست که چپ ها نفوذی گسترده در کانون نویسندگان و به تبع آن در بسیاری از مراکز انتشاراتی دارند. میلانی نیز می گوید کتاب «جریان های اصلی مارکسیسم» سال ها از وزارت فرهنگ مجوز گرفته بود ولی همین نفوذی که مطرح کردم چاپ آن را 15 سال به تاخیر انداخت.
نیروی چپ در داخل اگرچه خود نیز زیر فشار است اما تردیدی نیست که نفوذی گسترده در محافل فرهنگی، کانون نویسندگان، موسسات انتشاراتی و مانند اینها دارد. میلانی مدعی است کتاب «جریان های اصلی…» طوری از نیروی چپ صحبت می کند که گویی چپ در حاکمیت است. در حالی که در این دو دهه سیل نوشته های تبلیغاتی ضدچپ و ضدمارکسیستی در ایران جریان داشته است. بعضی از مطبوعات و ناشران ما که نشر آثار نولیبرالی و ضدیت با چپ در این سال ها گویی عرصه تخصصی آنها بوده است.
-اگر شما بحث صرفه اقتصادی را مطرح می کنید چرا ناشر دوم(اختران) از این منطق پیروی نمی کند؟
من نه در ذهن و مغز نشر اختران هستم که به جای آنها صحبت کنم، نه حق دارم و نه مایلم در مورد اشخاص ثالث بحث کنم.

مقدمه ای بر کتاب «نظام پولی بین المللی و بحران مالی جهانی» نوشته ای از دکتر ناصر زرافشان

مقدمه ای بر کتاب «نظام پولی بین المللی و بحران مالی جهانی»

نوشته ای از دکتر ناصر زرافشان
نظام پولی بین المللی و بحران مالی جهانیبا تشدیدِ بحرانِ نظامِ جهانی شدۀ سرمایۀ مالی و سقوطِ مالی اخیر، برای همه ما این سوال مطرح است که منشاء این بحران و سقوط ناگهانی چیست؟ ماهیت آنچه روی داده چیست و دلائل و چگونگی شکل گیری آن چه بوده است؟ اما بسیاری از بحث هائی که پیرامون این سوال در مطبوعات، رسانه‌ها و منابعِ معمولی دیگر از همین قبیل مطرح می‌شود و بیشتر ترجمه از منابع و مطبوعات خارجی است، چندان روشن، قابل درک و قانع‌کننده نیست. این موضوع دلائل مختلفی دارد. از یکسو بعضی از این بحث‌ها از اساس به قصد توجیه وضعی که به وجود آمده مطرح می‌شوند نه به قصد بررسی ماهیت این بحران یا افشای علل و دلائل آن. بنابراین نباید از آنها انتظار ریشه‌یابی و تشریح علل این بحران را داشت. از سوی دیگر بسیاری از بحث‌ها و اظهار نظرهای دیگری هم که هدف توجیه این وضع را ندارند، بدون مطرح کردن عللِ ریشه ای و روشن کردن سیاست‌هایی که آگاهانه به تغییر و دستکاری عملکرد طبیعی و ذاتی پول و اوراق بهادار اقدام کردند، صرفاً وقایع جاری را توصیف و دربارۀ آن بحث می‌کنند و این کار را هم به زبان حرفه‌ای مغلق و گمراه کننده‌ای انجام می‌دهند که خاصّ عمال اجرائی و روش‌های اجرائی همان سیاست‌های مالی مشکل‌آفرینی است که بحرانِ حاضر را بوجود آورده‌اند و در نهایت به صورتِ بازی با اصطلاحات رایج بین خدمۀ اجرائی سرمایۀ مالی و بورس‌بازان در می‌آید که از لحاظ تحلیلی و شناسائی ریشه‌ها و ماهیتِ واقعی این بحران چندان ارزشی ندارند.
اما برای باز شدن مسئله، آگاهی قبلی از دو موضوع لازم است: یکی طبیعتِ سیکلی رشدِ نظام سرمایه‌داری که بعلت فقدانِ برنامه‌ریزی و حاکم بودنِ رقابت و هرج و مرج بر آن، با حرکتِ آرام و یکنواخت، رشد نمی‌کند؛ بلکه با نواسانات شدید، و از مسیر افت و خیزها و عدم تعادل های پی‌درپی و تکرارِ مراحل رونق، بحران، رکود و بهبود، پیش می‌رود که در منابعِ مختلف اقتصادی به اندازۀ کافی در مورد آن بحث و بررسی شده است. دیگری مسئله دارائی‌های موهوم در برابرِ دارائی‌های اقتصادی واقعی، و جریان ایجاد دارائی‌های موهوم و غیر واقعی مالی است که مربوط به مراحل اخیر سرمایه‌داری است و با رشد سرمایۀ مالی و افزایش نقش  آن در مجموعِ این نظام تشدید شده و بدلیل تازگی نسبی آنها کمتر مورد توجه قرار گرفته است. کوشش من در نوشتار حاضر بیشتر در جهتِ روشن کردنِ ماهیتِ این پدیده و نقش آن در ایجاد بحرانِ فعلی است.
در این نوشتار، زبانی تا حد امکان ساده و غیر فنی بکار رفته است. مصائب و محرومیت‌های ناشی از بحران‌های اقتصادی را فقط اقتصاددانان و اقتصادخواندگان تحمل نمی‌کنند. محرومیت‌های و دشواری‌های ناشی از این بحران‌ها بر سر همۀ مردم آوار می‌شود و هزینۀ نهایی آنها را در آخرین مرحله، مردم بعنوان قربانیان نهائی می‌پردازند. به همین دلیل حق همۀ مردم است بدانند اینگونه بحران های اقتصادی چرا بوجود می‌آیند و بوجود آمدن آنها چه تأثیراتی در زندگی‌شان بجا می‌گذارد. اما همۀ مردم اقتصاد نخوانده‌اند و با زبان و اصلاحات فنی و مغلق (و گاه بی‌خاصیت) آن آشنایی ندارند. حتی بسیاری از فعالان اجتماعی هم با اصطلاحات فنی اقتصاد مالی آشنایی ندارند. اما می‌خواهند بدانند و حق دارند بدانند چه پیش آمده و چرا پیش آمده است. از این رو در نوشتۀ حاضر سعی شده است در بیانِ موضوع تاحدّ امکان از زبانی ساده، روان و از بیانی استفاده شود که با واقعیتِ امور ارتباط داشته و به موازات واقعیّت حرکت کند.
ارزش‌های واقعی اقتصادی در قالب کالاها و خدمات مورد نیاز انسان و جامعه، با کار انسانی تولید می‌شوند و وجود خارجی می‌یابند. دارائی‌های مجازی یا موهوم وجود خارجی ندارند و در واقع مجوزها و وسائلِ کاغذی و امتیازاتی برای تملک و تصرّف بخشی از ثروتهای واقعی جامعه‌اند. این تملک و تصرّف، مِن غیرحق، یعنی بدون آن که دارندگان این مجوزهای کاغذی و امتیازات در خلق و ایجاد ثروت‌های واقعی دخالت و مشارکتی داشته باشند، صورت می‌گیرد. برخلافِ مالکانِ ارضی – که به دلیل سلطۀ خود بر زمینی که فعالیت‌های تولیدی بر روی آن صورت می‌گیرد- بخشی از ثروت های اقتصادی تولید شده را بعنوان رانت ارضی یا بهرۀ مالکانه دریافت یا تصاحب می‌کنند، و حتی برخلافِ صاحبان سرمایه‌های استقراضی – که بدلیل درگیر بودن سرمایۀ آنها در قسمت‌هایی از سیکلِ تولیدی- بخشهای دیگری از ارزش اضافی تولیدی را، کمابیش با همان نرخِ سود سرمایۀ صنعتی، بعنوان بهرۀ پول دریافت یا تصاحب می‌کنند، بورس بازان، اسپکولاتورها و سایر شعبده‌بازان مالی که در بازارهای مالی و با روش‌ها و افزارهای جدید مالی دارائی‌سازی مجازی و موهوم می‌کنند، هیچگونه دخالتِ مادی و واقعی در خودِ روند تولید و هیچگونه ارتباطی با آن ندارد، اما به کمک این افزارها و روش‌ها و از طریقِ همین دارایی‌سازیهای موهوم، بخش قابل توجهی از ارزش‌های واقعی اقتصادی را که محصول روندِ تولید است تصاحب می‌کنند. از سوی دیگر اگر چه از لحاظ تاریخی روشها و افزارهای ایجاد ارزش‌های مجازی و غیرواقعی در ادامه و دنبالِ سرمایۀ مالی و بهره پول ابداع و ایجاد شده‌اند، امّا این ارزش‌های مجازی، بهرۀ پول هم نیستند، و چه ماهیت آنها و چه روش‌های بدست آوردنِ آنها بمراتب پیچیده‌تر از بهرۀ پول و روشِ کسبِ آن است.
پیدایشِ ارزش‌های مجازی و موهوم و گردش و عمکرد آنها در نظامِ مالی موجب شده است که در مقایسه با دورانِ پیش از ابداعِ این روش‌ها، هر روز بخش بزرگتری از آحادِ جامعه بجای مشارکت و فعالیت در تولید، جذب اینگونه فعالیت‌های مجازی و غیرمولد شوند و بخشِ هر روز بزرگتری از ثروتهای واقعی جامعه، بوسیلۀ دارندگان این شبه‌ارزش‌های موهوم تصاحب و مصرف شود، که این امر منجر به کاهشِ متناسبی در قدرتِ خریدِ تودۀ اصلی تولیدکنندگان و بالنتیجه کاهشِ ظرفیت‌های مولدِ جامعه، عدمِ تعادل بیشتر بین تولید و مصرف، تشدیدِ انگل‌وارگی نظامِ سرمایه‌داری و توسعه خلائی می‌شود که حباب‌های مالی را بوجود می‌آورد.
اما از لحاظِ تاریخی زمینه‌های نظری و توجیهات لازم برای پیدایش و رواج ارزش‌های موهوم و ابداع سیاست‌ها و روش‌های ایجاد آنها، با انکارِ ارزشِ ذاتی کالاها و سپس انکارِ ارزشِ ذاتی پول و اوراق بهادار، و جدائی پول از ارزش ذاتی آن، از پایه و پشتوانۀ ارزشی آن فراهم شد. برای روشن شدن این موضوع نخست باید بدانیم ارزش ذاتی کالاها و پول چیست و منشاء آن کدام است. ممکن است بحثِ تفصیلی دربارۀ ارزش ذاتی کالاها و پول و چگونگی انکار این ارزش ذاتی و نادیده گرفتن رابطۀ عینی بین این دو در تاریخ اندیشۀ اقتصادی اندکی موجب طولانی شدن این نوشته و تأخیر در نتیجه‌گیری نهائی آن شود، اما برای درک آنچه در نتیجۀ تخطّی از این رابطۀ عینی پیش می‌آید، آگاهی از این مسائل ضروری است.
نظریه‌ی ارزش، در شکل اولیۀ آن از آنِ ریکاردو است. کلاسیک‌ها دریافته بودند که قیمت اگر چه ممکن است در نتیجۀ تأثیراتِ عرضه و تقاضا تغییر کند، امّا آنچه زیر تأثیرِ عرضه و تقاضا قرار دارد، تغییراتِ قیمت است و نه خود آن. اصلِ قیمت از ارزش کالا مشتق می‌شود و ارزش، تابع مقدارِ کاری است که در کالا تبلور یافته است. مارکس این نظریۀ اقتصاد کلاسیک را تنها «شالودۀ منطقی اقتصاد سیاسی» می‌دانست و در واقع نظریه‌ی ارزش_کار، یعنی نظریه‌ای که کار را بنیادِ ارزش می‌شناسد، از بطنِ نقدی که مارکس از نظریۀ کلاسیک ارزش بعمل می‌آورد استخراج و پرورانده می‌شود؛ و اگرچه مارکس از نظریۀ ارزش_کار ، نتیجه گیری‌های مشابه کلاسیک‌ها را استخراج نمی‌کند، امّا هر دوی اینها حرکتِ خود را از این واقعیت آغاز می‌کنند که ارزشِ کالا از روی کمیتِ زمانِ کاری تعیین می‌شود که برای تولیدِ آن لازم است.
در طولِ هزاران سالی که پس از پیدایشِ تولیدِ کالائی، کالاهای مختلف با یکدیگر و یا با پول مبادله می‌شده‌اند، دو واقعیت، دو نکتۀ مسلم در جریانِ مبادله وجود داشته است: یکی این که کالاها رایگان نبوده‌اند و همیشه دارنده یا تولیدکنندۀ هر کالای آنرا در ازاء کالای دیگر یا با پول معاوضه یا مبادله کرده است؛ و دیگر این که در مبادلۀ کالاها با یکدیگر یا با پول، همیشه نسبت‌های معینی در کار بوده است؛ یعنی از همان آغاز، همواره مقدارِ معینی از یک کالا، در ازاء مقدارِ معینِ دیگری از کالای دیگر، یا با مبلغِ معینی پول مبادله میشده‌ است. در همان اقتصادهای اولیۀ پیش از سرمایه‌داری هم وقتی مثلاً کشاورزی غلۀ یا میوۀ تولیدی خود را با گوشت یا سایر فراورده‌های دامی یک گله‌دار مبادله می‌کرد، بدیهی است که در این مبادله وزن‌ها یا حجم‌های مساوی کالاهای مورد مبادله با یکدیگر ردّ و بدل نمی‌شد؛ یعنی آن تساوی که مبنای معاوضه و مبادلۀ آن دو کالا با یکدیگر قرار میگرفت، تساوی در وزن یا حجم آنها نبود، در ویژگی دیگری از آن دو کالا بینِ آنها برابری وجود داشت. این موضوع وقتی تولیدکنندگانِ موردِ بحث، کالاهای تولیدی خود را در ازاء دریافتِ پول بفروش می‌رسانند، به شکلِ روشن‌تری قابل مشاهده است، مقدارِ معین هر کالا در ازاء مبلغِ معینی پول بفروش می‌رود که تعیینِ این مبلغ دلخواه یا تصادفی نیست. همچنین در مبادله کالاها، وزن یا حجم ناچیزی از برخی کالاها، در برابر وزن یا حجم خیلی بیشتری از کالاهای دیگر مبادله می‌شود. پس وزن یا حجم یا سایر خصوصیات فیزیکی و ظاهری کالاها مبنای مبادله نیست. خصوصیات کیفی دو کالای مورد بحث نیز با هم متفاوت است. بین کالاهای متفاوتی که باهم مبادله می‌شوند یا به ارزشی مساویِ یکدیگر به فروش می‌رسند، نه از لحاظِ خصوصیات کمّی ظاهری، و نه از لحاظِ کیفیت و موردِ مصرف آنها هیچگونه شباهت و اشتراکی وجود ندارد. پس این نسبت‌های کمّی معین، برای مبادله بینِ آنها بر چه اساسی برقرار می‌شود. لازمۀ برقراری این نسبت‌های کمّی معین، وجود یک ویژگی مشترک، یک مقیاس مشترک در همه کالاهائی است که با یکدیگر مبادله می‌شوند. چیز مشترک و برابری در آنها هست که این مبادله را امکان پذیر می‌سازد. این عنصر مشترک و برابر چیست؟
وقتی وزن یا حجم کمتری از یک کالا با وزن یا حجم بیشتری از کالائی دیگر مبادله می‌شود، می‌گوئیم کالای اولی ارزش‌مندتر است. معنای این گفته آن است که هر دو کالا دارای خاصّه مشترکی بنام ارزش هستند و مقدار این ارزش در کالای اولی بیشتر است. امّا ماهیت این خاصّه ذاتی که در همۀ کالاهای متفاوت وجود دارد و در جریان مبادلۀ آنها با یکدیگر آشکار می‌شود چیست؟
کالاهای مختلف که از جنس‌های متفاوت و دارای خواص و مواردِ مصرف متفاوت‌اند، همه با کارِ انسانی تولید شده‌اند. امّا بدلیل تقسیم کار و در نتیجۀ این تقسیم کار، فراورده‌های کارِ افراد به شکل کالاهای متفاوت تولید می‌شوند. امّا پیش از تقسیمِ کار و در نقطۀ آغازین جریانی که تولید نامیده می‌شود، انسان و کار او قرار گرفته است. همۀ کالاها، پیش از این تولید بخشی از طبیعت هستند که در این حالت نمی‌توان برای آنها ارزش اقتصادی تعیین کرد و در نتیجۀ کار انسان بر روی آنها به صورت فراورده‌ای در می‌آیند که دارای ارزش است. به این ترتیب کار تنها عنصرِ مشترکی است که در همۀ کالاها وجود دارد و در جریانِ طولانی کالا شدن مواد اولیۀ طبیعی در آنها بکار رفته و تجسد و تبلور یافته است. همۀ کالاها بدون استثناء، تغییر شکل یافتۀ مواد دگرگونی هستند که از طبیعت گرفته شده‌اند و هیچ یک در شکل اولیۀ خود، زمانی که هنوز بخشی از طبیعت است ،هنوز استخراج نشده و هنوز هیچگونه کار انسانی بر روی آن انجام نشده، ارزش اقتصادی ندارد.
 کاری که بوسیلۀ انسان از همان ابتدائی‌ترین مراحلِ شناسائی و بهره‌برداری از امکاناتِ مختلفِ طبیعی و استخراج مواد، تا تغییرات و تبدیلات بعدی، مرحله به مرحله بر روی آنها انجام می‌شود، به آن فراورده ارزش می‌بخشد. و چون، این کارِ انسانی که در تولید کالاهای گوناگون صرف می‌شود، صرف نظر از نوعِ کار و نوعِ متفاوت کالای حاصل، در همۀ موارد و در شکلِ مجرد آن، صَرفِ نیروی جسمی و عصبی از طرف انسان بر روی طبیعت یا مواد اولیه است، پس ورای ظاهرِ همۀ کالاها مبنای مشترکی برای تعیینِ ارزش مبادله‌ای آنها وجود دارد. این مبنای مشترک و هم جنس، این عنصر همانندی که در هر دو کالائی که وارد مبادله می‌شوند وجود دارد و این امکان را فراهم می سازد که حجم ها، مقادیر یا وزن‌های متفاوتی از دو کالا را که خود از یک جنس نیستند مقایسه و آنها را در ارزش برابر یکدیگر بدانیم، کار است. بنابراین، ارزشِ مبادله‌ای شکلِ ظهور و بیان مقدار کاری است که در تولید هر کالا صرف شده است. این ویژگی ذاتی کالاها، یعنی مقدارِ کارِ متجسّد در آنها، یک ویژگی عینی و طبیعی است که نسبت‌ها و روابطی را بین کالاها در گردشِ اقتصادی بوجود می‌آورد که نادیده گرفتن این نسبت‌ها و روابطِ طبیعی و تخطّی از آنها، روابط و معادلات مزبور را تغییر نمی‌دهد و از بین نمی‌برد، بلکه میان جامعه و نظام اقتصادی موجود اختلال ایجاد و آن را بحرانی می‌کند. امّا نادیده گرفتن این نسبت‌ها و روابط طبیعی، درست همان کاری است که تفکرِ اقتصادی بورژوائی از نیمۀ دوم قرن نوزدهم به بعد، در راستای توجیه منافع و عملکرد سرمایه‌داران کرده است.
تا وقتی بورژوازی صنعتی بعنوان یک طبقه مولد و رو به صعود در تاریخ، رو در روی رژیمِ کهنه و رو به انحطاط فئودالی قرار داشت و با آن رژیم در مبارزه بود، تفکرِ اقتصادی بورژوائی هم بر نظریۀ ارزش-کار مبتنی بود. زیرا طبقات غیر مولد یعنی ملاکانِ فئودال و صاحبانِ سرمایه‌های استقراضی، بخشی از ارزش تولیدی جامعه را که با فعالیت سرمایه‌داری صنعتی تولید می‌شد، بعنوان رانتِ ارضی و بهرۀ پول تصاحب و تصرّف می‌کردند و نظریۀ کلاسیک ارزش-کار، که نشان می‌داد مالکانِ زمین و نزولخواران که در تولیدِ ارزشِ اضافی نقش و دخالتی ندارند، به ناحق در تقسیم و تصاحبِ ثروت حاصل از این فعالیتِ تولیدی شریک می‌شوند از بورژوازی نوپدید و بالنده در برابر طبقاتِ زمیندار و صاحبانِ سرمایه استقراضی (که رانت و بهره می‌خوردند) دفاع می‌کرد. از سوی دیگر هنوز پرولتاریای صنعتی در مقیاسی وارد مبارزه‌ی تاریخی نشده بود که بورژوازی با آن درگیر باشد. طبیعی بود بورژوازی صنعتی که طبقۀ مولدِ اصلی جامعه بود، کار را تنها عامل تولید‌ کنندۀ ارزش بشناسد. اما با گذشت زمان، بورژوازی بر جامعه مسلّط شد و از ستیزه با بقایای نظام فئودالی فراغت حاصل کرد. از سوی دیگر بخصوص پس از آن که در آخرین ثلثِ قرن نوزدهم صنایع سنگین به پیش تاختند و موقعیتِ مسلّط را در تولید سرمایه‌داری بدست آوردند، طبقۀ کارگر با کمیت و کیفیت تازه در برابر بورژوازی سر بر آورد که آورده‌اش در تولید، کار آن بود. جاها عوض می‌شد و بورژوازی -در نتیجه رشد سرمایۀ مالی و مالی‌گری- هر روز بیشتر خود به طبقه‌ی غیر مولد و انگل صفت تبدیل می‌شد. در برخوردهای نوپدیدی که بین بورژوازی و پرولتاریا هر روز آشکارتر می‌شد، دیگر نظریۀ ارزش کار در توجیه موقعیت و منافع جدید بورژوازی بکار نمی‌آمد. به این ترتیب تفکرِ اقتصادی بورژوازی که خود اولین بار نظریه ارزش-کار را مطرح ساخت و این نظریه اساس اولّیه آنرا تشکیل می‌دهد، فقط تا زمانی به این نظریه پای بند باقی ماند که جایگاه تاریخی و منافع آن را توجیه می‌کرد. زمانی که نقشِ تاریخی و جایگاه آن تغییر یافت، در جهتِ منافع خود، با تفکّر علمی و بیطرف هم خداحافظی کرد و برای توجیه جایگاه و نقشِ تاریخی جدید خود، به سرهم بندی کردن نظریه های توجیه‌گر روی آورد، که کار را بعنوان عامل مولّد ارزش، مورد تردید قرار می‌داد.
به این ترتیب، در ثلث آخر قرن نوزدهم، اقتصاد بورژوازی با طرح نظریۀ مطلوبیت نهائی (مارژینالیسم) در مقامِ انکار ارزشِ ذاتی کالاها برآمد. لبّ ادعای مارژینالیست‌ها این بود که ارزش کالاها از روی مطلویت نهایی آنها تعیین می‌شود، نه مقدار کار اجتماعی که صرف تولید آنها شده است.
این مکتب بر مفهومی ذهنی بنام «مطلوبیت نهایی» متکی است. مارژینالیست ها در توضیح مطلوبیت نهائی مثال می‌زدند که اگر کسی در یک کویر گرم و بی آب سرگردان شده و حیات او در تشنگی به خطر افتاده باشد، حاضر است برای یک لیوان آب خنک و گوارا بهای گزافی بپردازد. امّا کسی که آب خنک کافی نوشیده و دیگر میلی به نوشیدن آن ندارد، حاضر نیست برای لیوانِ اضافی بعدی چیزی بپردازد.
بدیهی است که با این مفاهیم ذهنی که ممکن است در برخی موقعیت‌های خاصّ و استثنایی مصداق پیدا کنند، نمی توان به قاعده‌های کلّی و مفاهیم فراگیری دست یافت که بر کلیّت روابط اقتصادی جامعه انسانی حاکم باشد و اساس یک نظریۀ عمومی اقتصادی قرار گیرد. اما این همان کاری است که مارژینالیست‌ها کرده‌اند. آنها می‌گفتند مطلوبیت هر کالائی با مصرف یا برخورداری از واحدهای پی در پی آن کاهش می‌یابد و بر این اساس مفهومِ مطلوبیت نهائی نزولی را تعریف می‌کردند. آنگاه قیمتِ کالا را تابع مطلوبیت نهائی آن، و این مطلوبیتِ نهائی را منشاء ارزشِ مبادله‌ای کالا معرفی کردند. به این ترتیب تفکرِ اقتصادی بورژوائی با ارائه مارژینالیسم و ترویج و تبلیغ آن به مدت چند دهه، از یک طرف نظریۀ کلایسک ارزش-کار و نقشِ کار بعنوانِ بنیادِ ارزش و اصولاً ارزشِ ذاتی و عینی کالاها را مورد انکار قرار داد و برای توجیه موقعیت جدید سرمایه‌داری و مشروعیت بخشیدن به سیاست‌های اقتصادی آن در برابر طبقه کارگر بستر نظری لازم را فراهم ساخت و از طرف دیگر مرکزِ ثقل و محور مطالعاتِ اقتصادی را از بررسی نظامِ اقتصادی جامعه بعنوان یک کلّ واحد، به بررسی شرایط و مسائل بنگاه و موسسه منفردِ اقتصادی منتقل کرد و اقتصادِ خُرد و طرزِ کار موسسه فردی اقتصادی را جایگزینِ اقتصادِ کلان و دیدگاهِ کل نِگر ساخت و با این کار مسئله روابط اجتماعی و طبقاتی را که اساس روندهای اقتصادی را تشکیل می‌دهد یکسره کنار گذاشت و به این ترتیب اساسی‌ترین جنبۀ علم اقتصاد و جنبه‌های مربوط به رشد و دینامیسم تولید سرمایه‌داری بعنوان یک کل واحد را هم از این علم جدا کرد و آنرا از اساسی‌ترین عناصر محتوائی آن تهی ساخت.
البته بحرانِ بعدی در دهۀ 1930 بر همۀ مفروضات غیرواقعی این مکتب داغ باطل زد؛ اما در هر حال پس از آن هم تفکر اقتصادی سرمایه‌داری موضع توجیه گر خود را رها نکرد. شبیه همان کاری که در مورد کالا و انکار ارزش ذاتی آن با شبه نظریۀ مطلوبیت نهائی صورت گرفت، در عرصۀ پولی هم بطور ویژه نسبت به این کالای خاص – یعنی پول – صورت گرفت. بررسی دقیقِ ماهیت پول از طریق مطالعۀ تاریخِ پیدایش و تطّور آن، به روشنی نشان می‌دهد که پول در ابتدا یک کالا بوده است، مثل همۀ کالاهای دیگر.
با پیدایش اقتصاد کالائی، مبادله کالاها با یکدیگر آغاز می‌شود. در ابتدا همۀ کالاها بصورت پایاپای با یکدیگر مبادله می‌شدند. امّا این امر با دشواری‌هائی همراه بود، زیرا برای مبادله باید مقادیری از دو کالا با یکدیگر معاوضه شوند که دارای ارزش برابر باشند و برای این کار لازم می‌شد کالاهای مورد مبادله، خرد و تقسیم شوند. اما همۀ کالاها تقسیم پذیر نبودند و امکان خرد شدن آنها وجود نداشت. به این دلیل در جریان تاریخی مبادلۀ کالاها با یکدیگر، برخی از کالاها به دلیل ویژگی‌های که داشتند – تقسیم پذیری آسان، سهولت حمل و نقل، ارزش بالا در حجم کم و …- بین دو کالای اصلی موردِ مبادله، بعنوان مقیاسِ تعیینِ ارزشِ آنها و واسطۀ مبادلۀ آنها با یکدیگر، میانجی شدند و به این ترتیب با پیشرفت و تکاملِ تولیدِ کالائی و مبادله، هر عملِ مبادله به دو مرحلۀ جداگانه‌ی فروش (یعنی مبادلۀ کالای عرضه شده با کالای واسطه) و سپس خرید (یعنی مبادلۀ کالای واسطه با کالای مورد تقاضا) تجزیه شد. این تحّول در راستای سهولتِ انجامِ مبادله صورت گرفت. کالاهای واسطه که بخاطر ویژگی‌هایشان این نقش را پیدا کرده بودند، بعنوان کالای پولی شناخته شدند، به مرور نقش کالاهای پولی به فلزّات گران بها (زر و سیم) محول شد.
بنابر آنچه گفته شد، پول خود یک کالا است که مانند هر کالای دیگری دارای ارزشِ ذاتی است، که به دلیل برخورداری از برخی ویژگی‌ها نقش مقیاس سنجش ارزش کالاهای دیگر و واسطه مبادلۀ آنها بعهدۀ آن قرار گرفته است. به عبارت دیگر پول، واحد اندازه‌گیری ارزش است. امّا بدیهی است واحد اندازه‌گیری هر کمیّتی طبیعتاً باید خود از جنس همان کمیتی باشد که می‌خواهد آنرا اندازه‌گیری کند؛ زیرا در غیر این صورت، کار اندازه‌گیری امری غیر ممکن خواهد بود. به بیان دیگر واحد اندازه‌گیری هر کمیتی، پاره ای از همان کمیّت است و اندازه‌گیری، چیزی جز این نیست که تعیین شود کمیتِ مورد نظر چند برابر آن واحد است، یا آن واحد چند بار در کمیتِ مورد نظر می‌گنجد. مثلاً متر از آنرو واحد اندازه‌گیری طول انتخاب شده است که خود بخشی از طول است و ساعت را از آنرو واحد اندازه‌گیری زمان قرار داده اند که خود بخشی از زمان است. کیلو را از آن جهت واحد اندازه‌گیری وزن شناخته اند که خود از جنس وزن و دارای وزن است. پول هم از این قاعده مستثنی نیست و از آنرو مقیاس اندازه‌گیری ارزش قرار گرفته است که خود از جنسِ ارزش و دارای مقدارِ معینی ارزش بوده است. مرورِ مسیرِ تاریخی و چگونگی پیدایش و تکامل پول در بستر تاریخ نیز، همین واقعیت را تائید می‌کند. پولی که فاقدِ ارزشِ ذاتی باشد، پولِ مجازی و جعلی است. امّا پس از واگذاری امتیازِ انحصاری نشرِ پول به حکومت‌ها -و حتی پیش از آن- چنانکه خواهیم دید حکومت‌ها برای تأمبن هزینه‌های خود – بخصوص در زمان جنگ یا بروزِ مشکلات مالی – در عمل ابتدا با قلبِ مسکوکات و کاستن از وزن و عیار و خلوص آن بتدریج رابطه‌ی طبیعی بین پول و ارزش‌های اقتصادی را نقض و مختل ساخته و سرانجام با از میان بردن پول ِ تمام ارزش، این رابطۀ طبیعی را از میان بردند و تفکر اقتصادی بورژوائی هم در عرصۀ نظری به توجیه و دفاع از این سیاست‌ها پرداخت. این وضعیت در نظام سرمایه‌داری و بویژه در دورۀ سلطۀ سرمایۀ مالی به اوج خود رسیده است.
 بطور کلی زمینه و شرایط لازم، برای ایجاد وضعی که در حال حاضر پول در نظام سرمایه‌داری پیدا کرده است با تحولاتی فراهم شد که طی چهار مرحله پی در پی در تاریخ پول صورت گرفته است:
1- ابداع پول کاغذی با گردش اجباری بعنوان نماینده و جانشین فلزات گران بها و نیز ابداع پول اعتباری
2- تمرکز نشر پول و عملیات بانکی در یک نهادِ مرکزی دولتی یا زیر نظارتِ دولت و واگذاری امتیازِ انحصاری نشرِ پول به دولت‌ها که امکان اعمال سیاست‌های واحد و فراگیر پولی در سراسر قلمرو حاکمیت آنها و دستکاری در پول را بوجود آورد.
3- قطع رابطۀ پول کاغذی جانشین با پشتوانۀ ارزشی آن بوسیلۀ دولت‌ها و تخطّی از رابطه عینی و طبیعی تولید و مصرف با رشدِ سرمایۀ مالی و تشدیدِ مالی گری
4- ایجاد بلوک‌های پولی فرا ملّی بوسیله قدرت‌های بزرگ استعماری و امپریالیستی، و تشکیل نظام پولی جهانی سرمایه‌داری پس از جنگ و نهادهای پولی و مالی بین المللی بوسیلۀ ایالات متحده و به سرکردگی آن وعملکرد و تحولات آنها تا امروز.
در مرحلۀ اول این تحولات، پول کاغذی با گردشِ اجباری و پول اعتباری بوجود آمد. اما این دو را هنوز بعنوانِ نماینده و جانشین ارزش‌های واقعی در گردش قرار داده بودند. پول کاغذی نخستین بار در اوائل سده‌های میانه و در امپراتوری‌های آسیائی مورد استفاده قرار گرفته است. امّا در اروپا، این پدیده به دورۀ فروپاشی فئودالیسم و قدرت یافتن سرمایۀ تجاری و گسترشِ مستملکاتِ مستعمراتی قدرت‌های اروپائی مربوط می‌شود که بوسیلۀ زرگران، صرافان و بانکداران خصوصی ابداع و مرسوم می‌شود، برای ابداع و گردشِ پول کاغذی. این واقعیت که قبل از پول کاغذی، سکه‌های ناتمام ارزش، بعنوان جانشین‌های پول تمام ارزش در گردش قرار گرفته بود، موجب شد که امکانِ گردش پول کاغذی بعنوان نمایندۀ ارزش که جانشین پول فلزی می‌شود، فراهم آید. مارکس در این زمینه تذکر می‌دهد که « این واقعیت که جریان سکه‌ها خود تفکیکی را میانِ وزن اسمی و وزنِ واقعی آنها بوجود آورده و تمایزی را بین آنها در مقامِ قطعات سادۀ فلز از یکسو، و سکه‌هائی با یک عملکرد معین از سوی دیگر ایجاد می‌کند، همین واقعیت از امکان نهفتۀ جایگزینی نماینده‌هائی که از مادۀ دیگری ساخته شده باشند به جای سکه‌های فلزی، امکانِ نهفته جایگزینی نمادهائی که برای همان هدفهائی بکار روند که سکّه ها بکار می‌رفته اند، حکایت دارد.»
در مرحلۀ دوم، نشر پول و عملیات بانکی متمرکز و انحصاری می‌شود، یعنی بصورت امتیازِ انحصاری یک نهادِ مرکزی در می آید که بعنوان بانک دولتی ناشرِ اسکناس عمل می‌کند. با این تحوّل برای دولت‌ها امکان اجرای سیاست‌های واحد و فراگیر پولی و بازی با پول و پشتوانۀ آن و سوءاستفاده از آن برای تأمین هزینه‌های خود در مواقعِ مشکلات مالی مانند جنگ و امثال آن از طریقِ کاهشِ وزن و عیار یا پشتوانۀ پول، بدونِ کاهشِ ارزشِ رسمی و اعلام شدۀ آن ، و ماَلا ً جدا کردنِ کامل پول از ارزش ذاتی آن فراهم می‌آید که مرحلۀ سوم این تحولات را تشکیل می‌دهد و منشاء اصلی بحران‌های مالی است. انتشار پولِ کاغذی با گردشِ اجباری همانطور که پیشتر اشاره کردیم نخستین بار در امپراتوریهای آسیائی در اوائل سده‌های میانی صورت گرفته است امّا در اروپا اولین بانک عمومی در اواخر سدۀ هفدهم میلادی در انگلستان و پس از آن نیز در فرانسه در سال 1716 بوسیله «جان لاو» تأسیس می‌شود که بانک جان لاو در همان زمان هم سرانجام به یک سقوط خارق العاده و فراری شدن مبتکر آن منجر می‌شود. این تجربه که پیش نمونه‌ای از تورم‌های معاصرِ پول کاغذی است، نتیجه نادیده گرفتن رابطۀ عینی پول و کالا و قوانینِ گردشِ پول است.
در عرصۀ نظری، توجیهاتی که بمنظور انکارِ ارزشِ ذاتی پول و جدائی آن از این ارزشِ ذاتی ساخته و پرداخته شده است، عموماً ریشه در نظریۀ ذهنی دیوید هیوم دارند که در دهه هفتاد قرن هیجدهم مطرح شده و آنچه بعداً زیر عنوان نظریۀ مقداری پول و عناوینی مانند آن مطرح شده تکرارِ همان ادعا است که هر بار با پوشش و ظاهری تازه امّا با همان مضمون ارائه شده است. این ادعّا در سالهای پیش از جنگ اول جهانی در آثار ج.ف.کناپ، در سال‌های بین دو جنگ بوسیلۀ پیروان کینز و در سال‌های پس از جنگ دوم جهانی تا کنون از سوی نظریه پردازان و توجیه گران سرمایۀ مالی امریکائی تبلیغ شده است. اساس همگی این توجیهات این است که پول بدونِ ارزش ذاتی وارد روندِ گردش می‌شود و آنچه به پول ارزش می‌بخشد، عمکردِ آن در روندِ گردش است! این ادعاهای واهی اساس توجیهی همۀ سیاست‌های پولی و بازی دولت‌ها با پول و غارت مردم از طریق مانورهای پولی، رشد مالی‌گری در انباشتِ رقابتی سرمایه است و زمینۀ نظری و توجیهی سیاست‌هایی را فراهم ساخته است که مآلاً به پیدایش حباب‌ها و بروز بحران‌های مالی منجر می‌شود.
ذکر این نکته در اینجا ضروری است که پیدایش واسطه‌های کاغذی گردش (پول کاغذی با گردشِ اجباری و پولِ اعتباری) تحولی ناگزیر بود که در مرحله‌ای از تکامل سرمایه‌داری برای رفع نیاز روزافزون به واسطه‌های گردش پدید آمد؛ زیرا در آن زمان تولیدِ فلزات پولی (زر و سیم) جوابگوی نیازِ شدیدی نبود که در نتیجۀ رشدِ بازرگانی داخلی و خارجی و تجارت مستعمراتی به این واسطه‌ها وجود داشت. این امر، یعنی صِرف ابداع واسطه‌های اضافی برای گردشِ کالاها منشاء مشکل نیست. آنچه سرچشمۀ مشکلاتِ بعدی است، انکارِ ارزشِ ذاتی پول و نادیده گرفتن روابط و نسبت‌های عینی و واقعی بین تولید و مصرف است که با مالی شدن سرمایه به اوج خود می‌رسد. پول کاغذی و اعتباری، فقط بعنوان واسطۀ گردش -حتی اگر فاقد ارزش هم باشند- تا جائی که فقط برای مبادلۀ کالاها با یکدیگر مورد استفاده قرار گیرند، مشکلی پدید نمی‌آورند. مشکل از آنجا پدید می‌آید که عملکردِ پول فقط وساطت در گردش کالاها نیست و بعنوان تجسمِ ارزش برای پرداخت و بعنوان وسیلۀ انباشت ارزش و ذخیره‌سازی و بعنوانِ پولِ جهانی و در دادوستدهای میان کشورها نیز عمل می‌کند که حق مصرف به دارندۀ آن می‌دهد: حق تصاحب و مصرفِ ارزش‌های واقعی اقتصادی را، در حالی که خود فاقدِ ارزشِ واقعی است و به همین سبب اگر خود فاقد پشتوانه و ارزشِ ذاتی باشد، عاملِ اختلال در رابطه طبیعی بین تولید و مصرف است.
در عرصه‌ی نظری، شبه تئوری‌هایی که قطعِ رابطۀ پول کاغذی با ارزش ذاتی آن را توجیه می‌کند با تشدید مالی‌گری و افزایشِ سهم و نقش سرمایۀ مالی در مجموعِ نظام سرمایه‌داری، رونق و رواج بیشتری یافته است. از شکلهای گوناگون نظریۀ مقداری پول و نظرات مونتاریست‌ها گرفته تا آنان که می‌گویند پول صرفاً از خود پول زاده میشود بدون آن که فعالیتِ تولیدی در آن دخالتی داشته باشد، تا موهوماتِ امثال فریدمن وبن برنانک (رئیس هیئت مدیرۀ فدرال رزرو) که مدعی هستند (یا بودند) دولت افزارهای فیزیکی چاپ و انتشار پول را در اختیار دارد و برای مقابله با رکورد کافی است از هلیکوپتری استفاده شود که از بالا پول پخش کند!
برای درکِ ماهیتِ بحرانِ جاری لازم نیست حتماً شیوه‌های جدیدِ عملکردِ بانک‌ها و صندوقهای سرمایه گذاری خطرپذیر و بازارهای مالی و روش‌های باصطلاح «مدیریت بدهی پرریسک» یا افزارهای جدید این فعالیت‌های متقلبانه مانند مشتقه‌های اعتباری، وام‌های رهنی، اوراق قرضه بیمه و امثال آنها را به تفصیل بررسی کنیم؛ زیرا بنیاد همه روش‌های سوداگرانۀ قدیم و جدید یکی است. ارزش اقتصادی تازه، فقط با عملکرد و فعالیت کار زنده در روندِ تولید حاصل می‌شود. شکلهای دیگر فعالیت اقتصادی فقط گردش کالاها و ثروت‌های اقتصادی است که پیش از آن تولید شده‌اند، حال این گردش یا برای ادامۀ چرخه تولید ضروری است (مثل گردش تجاری) و یا غیرضروری است و فقط برای تغییر و تجدید توزیع دارائی ها صورت می گیرد. دارائی های کاغذی موهوم برای این تجدید تقسیم بوجود می آیند. برای این که موضوع روشن تر شود کافی است ساده ترین و قدیمی‌ترین شکل فعالیت‌های سوداگرانه یعنی نزول خواری را در نظر گیرید. وقتی کسی مبلغی پول به دیگری وام می‌دهد و در بازپرداخت مبلغی بیش از پول بعنوانِ بهره دریافت می‌کند، بخشی از ارزش اضافی تولید شده در جامعه را بی آن که در تولید آن هیچ گونه دخالتی داشته باشد تصاحب کرده است. زیرا این پول، حتی اگر از طرف وام گیرندۀ آن هم در فعالیت تولیدی بکار رفته باشد، در هر حال نمایندۀ کار متبلور، یعنی کالاهائی است که با ارزش ثابت به روند تولید وارد و از آن خارج می‌شوند و ارزش اقتصادی تازه ای خلق نمی کنند؛ به بیان دیگر سهم آنها از لحاظِ مقدارِ ارزش، وقتی در قالب فراورده تمام شده تجسم می یابند، برابر با همان ارزشی است که بعنوان مواد و مصالح اولیه با آن واردِ روند تولید شده‌اند. ارزش اضافی تولید شده را کار زنده بوجود می آورد، امّا این عواملِ سرمایه‌ای بعنوان واسطه یا بستر لازم برای انجام کار و خلق ارزش‌های تازه بکار می روند. امّا کسی که با کار خود ارزش‌های جدیدی را بوجود آورده ناگزیر است سهمی از ارزش‌های جدیدی را که با کار خود تولید کرده، به صاحب اصلی پول بپردازد. ماهیّت ذاتی همۀ عملیات سوداگرانه دیگر هم – صرف نظر از تنوع و پیچیدگی شکل‌ها، روش‌ها و افزارهای آنها – همین است. پول درآوردن از خود پول، بدون دخالت در روند تولید، که بدیهی است این امر به زیان تولیدکنندگان ثروت‌های اقتصادی واقعی صورت می گیرد و برداشت از حاصل کار آنان است. به بیان دیگر نتیجۀ نهائی فعالیت‌های سوداگرانه، انتقال بخشی از قدرتِ خرید جامعه به کسانی است که هیچ چیز تولید نمی‌کنند و چون حجم سرمایه‌های مالی که درگیر اینگونه فعالیت‌ها است از همین طریق روز به روز بزرگ‌تر می‌شود، بخش هر روز بزرگتری از قدرتِ خرید جامعه هم به حوزه‌ای منتقل می‌شود که بیرون از چرخه تولید است. اینجا خود به خود به ویژگی بحرانهای جدید سرمایه‌داری و برخی تفاوت‌های این بحران‌ها با بحرانهای قبلی اضافه تولید می رسیم. در بحرانهای معمولی اضافه تولید عدم تعادل عمدتاً در محدودۀ تولید سرمایه‌داری یعنی بین سود و دستمزد بود؛ در بحرانهای جدید عدم تعادل عمدتاً بین مجموعۀ تولید سرمایه‌داری و مالیه است و به این ترتیب گرایش و سمتِ حرکت چند دهۀ اخیر سرمایه‌داری هم روشن تر می‌شود که در جهت مالی شدن سرمایه و استقلال و سلطۀ روزافزون سرمایۀ مالی بر نظام جهانی سرمایه‌داری سیر کرده است.
یک ربع قرن پیش از این، سوئیزی و مکداف در زمینۀ تغییرات ساختاری روندِ انباشتِ سرمایه، بخصوص مالی شدن این روند و انتقالِ مرکزِ ثقل فعالیتها از امور تولیدی به سوداگری‌های مالی هشدار و از رکودِ حاصله و بحران مالی آینده خبر دادند. البته منشاء اصلی بحران‌های نظام سرمایه‌داری، این مالی شدن سرمایه و سلطۀ سرمایۀ مالی بر این نظام نسیت. بحران ناشی از انباشت رقابتی سرمایه و خاصۀ ذاتی این نظام است و پیش از تغییرات ساختاری اخیر هم بحرانهای اقتصادی وجود داشته است. استثمار تودۀ مردم برای انباشت سرمایه و تولیدِ حجم هر روز بیشتری از کالاها و خدماتی که همین مردم باید خریدار و مصرف کنندۀ آن باشند، تضادی است که سرمایه‌داری پدید آورده و ذات خود ِاین نظام مانعِ حلِ آن است. سرمایه از یکسو با شیوه‌های گوناگونِ کسبِ ارزشِ اضافی، توان و قدرت خرید مردم را می‌کاهد، و از سوی دیگر برای ادامۀ چرخۀ تولید و ادامۀ استثمار و انباشت، باید انبوه کالاها و خدماتی را هم که بعنوان حامل و بستر سود او تولید می‌شود، همین مردم خریداری و مصرف کنند؛ و حل این تضّاد بمعنای نفی مکانیسم تولیدِ سرمایه‌داری است. امّا مالی شدن سرمایه و تغییراتِ ساختاری روند انباشت طی دهه‌ی اخیر موجبِ پیدا شدن ویژگی‌هایی در بحرانهای گذشته شده است. در واقع مسیری را که به وضع فعلی منتهی شده است، می‌توان به شکل زیر ترسیم کرد :
1- انباشتِ رقابتی سرمایه و ولعِ سیری‌ناپذیر سرمایه‌داران به کسبِ ارزشِ اضافی که ناشی از ماهیتِ ذاتی این نظام است، نقطۀ شروع ماجرا است.
2- در مرحله ای مشکلِ ساختاری کمبودِ ظرفیتِ منابع آن می‌شود که سودهای هنگفت حاصله بتوانند مجدداً در تولید سرمایه گذاری شوند و آنها را هر روز بیشتر بسوی فعالیت‌های مالی سوق می‌دهد.
3- نتیجۀ مالی شدن هر روز بیشتر این نظام آن است که تضّاد بین تولید و مالیه نیز تشدید می‌شود و بعلت اختلال در رابطۀ نسبی تولید و مصرف، نظام سرمایه‌داری دیگر قادر به ادامۀ مکانیسم استثماری و غیرعادلانه هم نیست که قبلا ً از طریق نوسانات سیکلی و افت و خیزهای حاصل از اضافه تولید نسبی حرکت می‌کرد.
صاحبان سرمایۀ مالی، بی آن که چیزی تولید کنند، به کمک روش‌ها و افزارهای به گردش در آوردن سرمایۀ مالی، پیوسته دارائی بیشتری بدست می آورند. این دارائی بیشتر، خارج از روند تولید بدست آمده است؛ امّا با آن کالاها و خدماتی خریداری می‌شود که در روندِ تولید ایجاد شده‌اند. آنان که در روندِ تولیدِ ثروت‌های واقعی مشارکت و دخالت دارند – چه کارگر، چه سرمایه‌دار و چه لایه‌های میانی – ما بازاء سهمِ خود را از تولید به شکلِ حقوق یا دستمزد دریافت می‌کنند. امّا از آنجا که بخش هر روز بزرگ‌تری از محصولات و خدمات تولیدشده بوسیلۀ کسانی تصاحب و مصرف می‌شود که از طریق فعالیت‌های سوداگرانه و غیرمولد کسب دارائی کرده‌اند، نسبت میان ثروت‌های واقعی اقتصادی و نقدینه‌ای که گردش قرار دارد برهم می‌خورد. قدرتِ خریدِ پول دائما کاهش و قیمت‌ها دائما افزایش می‌یابد و به این ترتیب سهمِ کسانی که مستقیما ثروت‌های واقعی اقتصادی را تولید کرده‌اند از این ثروت‌ها روز بروز کمتر می‌شود. با افزایش هنگفتِ حجمِ این دارایی‌ها سرانجام وضعیت به نقطه‌ای می‌رسد که تودۀ اصلی که منبعِ اصلی تأمینِ درآمدهای مالی هستند دیگر قادر به پرداختِ بهره به سرمایۀ مالی (در شکل‌های مختلف آن) نیستند و حرکتِ این چرخۀ غارت دچار اختلال می‌شود. از سوی دیگر این فقط سهمِ تولیدکنندگان ثروت‌های واقعی جامعه از این ثروت‌ها نیست که در این بحران‌ها کاهش می‌یابد، بلکه به دلیلِ کاهشِ ارزشِ پول، ارزشِ سرمایۀ مالی هم سقوط می‌کند. در سال 1972 که هنوز نظامِ برتون وودز در عمل اجرا می‌شد، هر اونس طلا 35 دلار ارزش داشت یعنی در واقع هر دلار معدلِ 1 بر روی 35 اونس طلا بود. در حالی که در ماه‌های اخیر بهای هر اونس طلا به 900 دلار و بالاتر از آن رسید، یعنی ارزشِ هر دلار در حال حاضر یک بر روی 900 اونس طلا است. به بیانِ دیگر ارزش دلار به یک بر روی 25 ارزش آن در سال 72 رسیده است. وقتی نظریه‌پردازانِ سرمایۀ مالی می‌گویند «از خودِ پول می‌توان پول درآورد» باید توضیح دهند که ما بازاء این پولی که از خودِ پول و گردشِ آن بدست می‌آید؛ در اقتصادِ واقعی کجاست؟
 آنچه طی بحران‌های مالی و پولی بر سرِ سرمایه‌های مالی می‌آید، خود به شکلی واضح و واقعی از واقعیتِ بسیار مهمی پرده بر‌می‌دارد و آن این است که این سرمایه‌ها فقط به شرطِ حفظِ رابطۀ نسبی‌شان با فراورده‌های اقتصادی واقعی (یعنی کارِ متبلور) و نیروی ارزش‌آفرینِ اقتصادی (یعنی کارِ زنده)، ارزش کسب می‌کنند و هرگاه که حجمِ این دارائی‌ها از حدودِ معینی فراتر رود، این سرمایه است که دچارِ سقوطِ ارزش می‌شود، زیرا دارائی‌های کاغذی موهوم بخودی خود و بطورِ ذاتی ارزشی ندارند و تا زمانی می‌توانند ارزشِ مجازی کسب کنند که بر کار متبلور یا زنده متکی باشند.
اساسِ بحران‌های مالی جدید، به این ترتیب روشن می‌شود: سوداگران برای هر دارائی و تعهدی، اوراقِ بهادار صادر و باصطلاح آن را به اوراقِ بهادار تبدیل و با قرار دادنِ این اوراقِ بهادارِ در گردش، از آنها بهره در‌می‌آورند. امّا این اوراقِ بهادار، در گردشِ خود هیچگونه ثروت اقتصادی واقعی و تازه‌ای بوجود نمی‌آورند. در بحرانِ اخیر هم که از بخشِ مسکن بیرون زد و آفتابی شد، در این بخش وام‌های رهنی را به اوراق بهادار تبدیل کرده‌ بودند. ابزارِ مالی که برای این کار ابداع و منتشر شد «اوراقِ بهادار به پشتوانۀ بدهی» بود؛ یعنی پشتوانۀ این اوراق، بدهی وام‌گیرندگانِ مسکن به موسساتِ وام‌دهنده بود. سازمان‌های اعتباری هم به حصّه‌های بالاتر این «اوراق بهادار به پشتوانۀ بدهی» رتبه‌بندی سرمایه‌گذاری داده و ابداع‌کنندگان این اوراق آنها را در بازارهای مالی جدید جهانی بفروش رسانده بودند. البته پیش از آن در صنایعِ فن‌آوری اطلاعاتی «حبابِ اقتصادِ نوین» ترکید، اما با «انتقالِ حباب» موضوع را رفع و رجوع کردند، یعنی این سرمایه‌ها را در بخشِ مسکن بکار انداختند. برای انتقالِ حبابِ قبلی اوراقِ بهادار به بخشِ مسکن که بطورِ سنتی بخشِ امن‌تری محسوب می‌شد، نرخ‌های بهره را به طرزی بی‌سابقه‌ای پایین آوردند. این روش، به سیاستِ تأمینِ مالی ارزان مرسوم است. در نتیجه، علیرغمِ آن‌که قیمت‌های مسکن در حالِ رشد بود، این سایت، مشتریانِ فراوانی را جلب کرد و وام‌گیرندگان رهنی روز به روز بیشتر شد.
عده‌ای دیگر هم به تصورِ این‌که این بازارِ پوشالی همیشه اینطور داغ خواهد بود، این اوراقِ بهادار را بیمه می‌کردند و بخشی از سرمایه‌ها هم از این طریق بدنبالِ کسبِ درآمد بودند. امّا با بروزِ بحرانِ مالی آنها نیز اکنون به ورشکستگی افتاده‌اند.
اینگونه بهر‌ه‌های تو در تو را بدونِ کار اقتصادی واقعی تا زمانی می‌توان بدست آورد که مدیونِ نهائی با درآمدی که از کارِ خود حاصل می‌کند، قادر به پرداختِ آنها باشد. وقتی مبلغِ این بهره‌ها آنقدر زیاد شود که مدیون دیگر قادر به پرداختِ آن نباشد، دیگر ضبطِ وثیقه او هم دردی را درمان نمی‌کند، زیرا با سقوطِ ارزشِ سرمایه بدلیلِ همین فعل و انفعالت تو در تو و متقلبانه و رکودِ اقتصادی قیمت‌های کاذب که حاصل آن شرایط ساختگی است هم سقوط می‌کند. در نتیجه قیمتِ کاذبِ موردِ اینگونه وثیقه‌ها هم کاهش می‌یابد و دیگر تکافوی جبرانِ بدهی آنها را نمی‌کند. انگل تا می‌تواند به حیاتِ خود ادامه دهد که موجودی که میزبانِ آن است زنده بماند. اگر تغذیه انگل از میزبان از این حد بگذرد، انگل و میزبان هر دو از میان می‌روند.
مشخصات روندی که به این بحران‌های مالی منجر می‌شود و مسیرِ آن را می‌توان به شکلِ زیر جمه‌بندی کرد:
1- سرمایه‌داری در مرحلۀ کنونی بدلیلِ مشکلاتِ ساختاری و ذاتی خود دیگر قادر نیست سودهای کلانی را که از روندِ انباشت حاصل می‌شود، در فعالیت‌های موّلد سرمایه‌گذاری مجدد کند و برای فرار از خوابِ سرمایه و جلوگیری از کاهشِ نرخِ شود، این سرمایه‌های «مازاد» هر روز بیشتر بطرفِ «مالی‌گری» و پول درآوردن از خودِ پول گرایش می‌یابند.
2- دارائی‌های کاغذی موهوم (داکام) که حاصلِ فعالیت‌های مالی هستند؛ من غیرِ حق بدست می‌آیند و در ازاء آنها کارِ اقتصادی واقعی صورت نگرفته و از اینرو هیچگونه ثروتِ اقتصادی واقعی در قالبِ کالاها یا خدماتِ موردِ نیازِ جامعه، به ازاء آنها تولید نمی‌شود.
3-نسبتِ این دارایی‌های کاغذی موهوم و قدرتِ خریدی که سرمایۀ مالی بوسیلۀ آنها بدست می‌آورد به کّل قدرتِ خریدِ جامعه، دائما روبه افزایش می‌رود و در نتیجه فاصلۀ تولید و مصرف دائما بیشتر و خلاء بینِ آنها هر روز گسترده‌تر می‌شود.
4- در نتیجۀ افزایش روزافزونِ حجمِ این دارائی‌های کاغذی موهوم که با ابداعِ اسنادِ بدهی و افزارهای مالی تازه و روش‌های جدید و در گردش قرار دادنِ آنها عملی می‌شود، سرانجام زمانی فراگیرشد که مردم دیگر توانائی پرداختِ بدهی‌هایی را که با گردشِ این اوراق و اسنادِ بدهی و عملکردِ این روش‌های جدید برای آنها بوجود آمده است، ندارند.
5- از آنجا که مبادلۀ این دارائی‌های کاغذی موهوم با ثروت‌های واقعی اقتصادی، مشروط به وجودِ رابطۀ نسبی معینی بینِ حجمِ نقدینه با تولیداتِ واقعی اقتصادی است، با افزایشِ بی‌رویۀ حجمِ این دارائی‌ها، زمانِ سقوطِ همه ارزش‌های کاذب و از جمله سقوطِ ارزشِ سرمایۀ مالی، و ورشکستگی موسساتِ مالی و بحران فرا می‌رسد.
 ***
موضوعِ این کتاب، بحرانِ پولی نظامِ سرمایه‌داری است و اگرچه این کتاب پیش از سقوطِ مالی اخیر نوشته شده، زمینۀ کلی بحرانِ پولی سرمایه‌داری و تاریخچه آن تا فروپاشی نظامِ پولی برتون وودز، در آن بررسی شده است و بویژه فصل‌های اول تا چهارم به بحث‌ها و تحلیل‌های اختصاص یافته است که برای درکِ هرگونه تحولِ پولی و مالی در نظامِ سرمایه‌داری و از جمله سقوطِ مالی اخیر ضروری است، و مطالۀ آن پیش از بررسی مشخّصِ بحرانهای جاری سرمایه مالی و تحوّلِ آنها، بعنوانِ پیش‌نیازِ این بررسی، به همۀ کسانی که مایل به درکِ عللِ واقعی بروزِ این بحرانها هستند، توصیه می‌شود.

تحلیل ساختاری هنر

به یاد عزیزِ جاهد
قسمتی از کتاب جامعه‌شناسیِ سیاسی
هنر، عرصه‌ی ویژه‌ای از زندگی اجتماعی، یعنی عرصه‌ی جذب، هضم و همگون‌سازی واقعیت به شیوه‌ای زیباشاسانه است. می‌گوئیم عرصه‌ی ویژه‌ای از زندگی اجتماعی است زیرا در همه‌ی فعالیت‌های گوناگون انسانی، نگاه زیباشناسانه به واقعیت و زبائی خواهی داتاً و به طور طبیعی وجود دارد، اما همه‌ی این فعالیت‌ها، هنر به معنای اخص آن نیستند، و این تفکیک مهم را باید همواره در نظر داشت.
اما عنصر زیباشناختی که مشخصه‌ی ویژه‌ی هنر است فقط در عالم انتزاع وجود دارد و تنها به شکل تجریدی قابل درک است. وقتی انسان چیزی را به وجود می‌آورد، این کار را به تبعیت از قوانین علمی یا تجارب تولیدی خود انجام می‌دهد نه قوانین زیباشناسی، زیرا آن را برای رفع یک نیاز مشخص غیر از زیبائی صرف به وجود می‌آورد. اما در همان حال آن را با قوانین زیباشناسی نیز تطبیق می‌دهد. بی شک لباس‌های ما باید دوختی زیبا هم داشته باشند؛ در طراحی اتوموبیل زیبائی آن هم مورد نظر هست، و وقتی نقشه‌ی یک خانه‌ی مسکونی را برای ساختن آن تهیه می‌کنیم؛ زیبائی آن هم مد نظر هست. اما موجودیت عینی و جنس لباس پارچه است نه زیبائی، وجود عینی و جنس اتومبیل از فولاد و سایر مواد طبیعی و سنتتیک است و وجود عینی خانه را مصالح ساختمانی تشکیل می‌دهد، لیکن در همان حال زیبائی هم در ترکیب آن‌ها وجود دارد. به سخن دیگر چه در هنر، و چه در سایر فعالیت‌های انسانی، عنصر زیباشناختی فقط به صورت انتزاعی وجود دارد.
از سوی دیگر، اگرچه عنصر زیباشناختی همه جا و در همه چیز حضور دارد و از افزارهای کار و لباس و کفشی که می‌پوشیم و اتومبیلی که سوار می‌شویم گرفته تا روابط انسانی و اجتماعی، این عنصر در همه‌ی آنها وجود دارد، اما در همه‌ی این مصداق‌ها نقش کمکی و تکمیلی دارد. حال آن که در هنر به معنای اخص – و فقط هنر – است که به عنصر اصلی و مسلط تبدیل می‌شود. لباس، کفش، اتومبیل و خانه، هیچ یک اثری هنری به معنای اخص آن نیست زیرا کفش و لباس و اتوموبیل در درجه‌ی اول باید کارکرد اصلی و مناسب خود – یعنی زبان اقتصادی ارزش مصرفی اصلی خود – را که به خاطر آن تولید شده‌اند، داشته باشند. لباس به قصد پوشاندن تن انسان تولید می‌شود و باید متناسب با فصلی باشد که در آن مورد استفاده قرار می‌گیرد، و اتوموبیل وسیله‌ی حمل و نقل انسان یا بار است و … . به همین ترتیب در این موارد اقتضای زیباشناختی تابع ملاحظاتی از نوع فایده گرایانه می‌شود و به سخن دیگر در درجه اول کارکرد و ارزش مصرفی مصداق‌های مورد بحث در نظر است، اما ضمناً عنصر زیبائی هم مورد توجه قرار دارد. حال آنکه در هنر به معنای اخص، عین اثر، زیبائی آن است.
کفش های پاره - ون گوگ
حتی در همین اولین گام و تا همین جا هم می‌بینیم که اگرچه قلمرو زیبائی، قلمرو فوق‌العاده گسترده‌ای است، اما فقط در هنرها به معنای اخص آن، یعنی در شعر، ادبیات، موسیقی، نقاشی، تئاتر و مانند اینها است که جنبه‌ی زیباشناختی فی‌نفسه و به عنوان خودِ زیبائی بر جنبه‌های دیگر غلبه و برتری دارد. در این عرصه، کاری که خلق می‌شود، به تبعیت از قوانین زیباشناسی ایجاد شده و ارزش مصرفی و مورد استفاده آن هم، زیبائی آن است.
استعداد و کارکرد طبیعی هنر، یعنی آنچه از هنر به عنوان شکلی از آگاهی و گونه ویژه‌ای از فعالیت انسان بر می‌آید تثبیت رابطه‌ی زیبائی شناسانه‌ی انسان با دنیای واقع است. سهم  و نقش هنر این است که روش و راه و رسم یک جامعه را در عرصه زیبا شناسی ایجاد کند و آن را به عنوان قاعده و هنجار در آن جامعه به کرسی بنشاند. ویژگی این شکل آگاهی، باز آفرینی و بازتاباندن واقعیت در قالب تصاویر خیالی زیباشناسانه است و واژه واقعیت هم در این تعریف شامل همه‌ی آن چیزهایی می‌شود که در دنیای پیرامون انسان وجود دارد؛ همه‌ی آن چه که به زندگی و فعالیت انسان مربوط می‌شود اعم از طبیعت، جامعه و دنیای ذهنی و عاطفی خود او.
در میان شکل‌های گوناگون آگاهی اجتماعی، هنر از لحاظ پیچیدگی و تنوع عناصر سازنده‌ی آن، بالاترین درجه پیچیدگی و تنوع این عناصر سازنده شکلی را دارد. برای این که موضوع روشن تر شود، بحث را با یک مثال ساده آغاز می‌کنیم: هنگامی که کسی کتابی را می‌خواند، فیلم یا نمایشی را می‌بیند، یا در یک تابلوی نقاشی تامل می‌کند به طور خود به خودی و بدون طرح و روش پیش اندیشیده‌ای برای برخورد با آن کتاب، فیلم، نمایش یا نقاشی، آن را نزد خود از سه دیدگاه اساسی و متفاوت ارزیابی می‌کند: نخست از لحاظ کشش و میزان علاقه و توجهی که آن اثر ایجاد و مخاطب را جلب می‌کند، یعنی از این لحاظ که به اصطلاح معروف «چنگی به دل می‌زند» یا نه؟ دوم از لحاظ اصالت اثر، یعنی ارتباط آن – اما نه لزوما انطباق آن – با جهان واقع؛ و سوم از لحاظ اندیشه‌ها و احساساتی که در بیننده یا مخاطب بیدار می‌کند یا پیام آن اثر، نخستین نتیجه‌ای که می‌توان گرفت این است که ما یک اثر هنری را بر مبنای ارزش هنری، راستی نمائی، و پیام آرمانی آن ارزیابی می‌کنیم. این امر بی دلیل یا تصادفی نیست. هنر، بنابه کنه و ذات خود، به اقتضای ماهیت وجود خود، یعنی به طور عینی، از وحدت همین سه عنصر فراهم می‌آید: عنصر زیبائی شناسی، عنصر شناختاری و عنصر آرمانی یا ایدئولوژیک.
طبیعی است که در آثار مختلفی که به عنوان کار هنری ارائه می‌شود ممکن است یکی از این عناصر را در مقایسه با دو عنصر دیگر برجسته‌تر یا آن را مطلق سازند. به این ترتیب هنر گاهی به شناخت صرف تبدیل می‌شود که تفاوت آن با علوم فقط در این است که آن شناخت به کمک تصاویر زیباشناختی عمل کرده است، گاهی به ایدئولوژی تبدیل می‌شود که تفاوت آن با ایده‌های سیاسی و اخلاقی صرف در این است که ان اندیشه‌ها را به سطح زیباشناسی منتقل ساخته و از این دیدگاه بیان کرده است و گاهی هم به زیبائی شناسی محض تبدیل می‌شود؛ یعنی چونان هنری عرضه می‌شود که آنرا غایتی فی نفسه و برای خود تصور کرده‌اند. هیچ یک از این مصداق‌ها، هنر به معنای کامل، متوازن و واقعی آن نیست و هر یک از این سه روش یا دیدگاه، اگر جدا از دو عنصر دیگر در نظر گرفته شود، به خطا رفته است. با این حال، هر یک از این سه عنصر، هر یک از این دیدگاه‌ها، یک جنبه واقعی از هنر را به شکلی روشن‌تر و با وضوحی بیشتر نشان می‌دهد، و بنابر همین واقعیت، ذات هنر و ویژه بودن آن فقط در وحدت تنگاتنگ این سه عنصر با یکدیگر پدیدار می‌شود.
به این ترتیب اکنون نوبت آن است که این سه عنصر اساسی هنر را به طور اجمالی بررسی کنیم.
نخست اینکه هنر، بازتاب واقعیت است. آیا کسی تصویر دختری را که فقط یک چشم داشته باشد و آن تک چشم هم به طور عمودی در وسط پیشانی او قرار گرفته باشد، یک اثر هنری می‌شناسد؟ چنین تصویری با هیچ معیاری یک اثر هنری تلقی نمی‌شود. پس هنر با جهان واقع ارتباط و نسبتی دارد و اصلاً در اساس از جهان واقع و برخورد و درگیری انسان با این جهان واقع مایه می‌گیرد. از این دیدگاه ، یعنی به عنوان بازتاب واقعیت، هنر یکی از شکل‌های شناخت به شمار می‌رود، اما شکل ویژه و مشخصی از شناخت است که با علم تفاوت دارد و از آنمتمایز است. “جنگ و صلح”، “هملت” و “اگمونت” هیچ یک تاریخ به معنای علمی آن نیستند. این هر سه، آثار هنری هستند. اما هر سه از رویدادهایی مایه گرفته‌اند که در عالم واقع در نفس زندگی روی داده و می‌دهد. تفاوت مورد بحث، یعنی تفاوت شناخت در کار هنری با شناخت علمی را می‌توان از سه زاویه مختلف بیان کرد: در وهله اول علم همیشه آنچه را که واقعیت به طور کلی و اساسی در بر دارد، یعنی جنبه عام آن را – قوانین را – با انتزاع از مصداق‌های فردی و عینی آن؛ جستجو می‌کند و منعکس می‌سازد؛ اما هنر، به عکس، کلی و اساسی را آنگونه که در واقعیت، یعنی در شکل فردی و عینی یک مصداق آن تجلی یافته است واکاوی و منعکس می‌کند. به عبارت دیگر علم قوانین گوناگون حاکم بر واقعیت را استخراج و ارایه می‌کند، هر حالی که هنر یک فرد تیپیک، یک نمونه معرف کل را می‌گیرد و بوسیله آن، جنبه‌های کلی تر را به نمایش می‌گذارد. توضیح این که چرا دانشمند مجبور نیست یک قانون علمی بررسی شده را که به درستی تحت ضابطه در آمده است مجدداً کشف و اثبات کند، اما هنرمند می‌تواند – مثلاٌ یک تیپ اجتماعی را – هر بار به گونه‌ای متفاوت با قبل، و هر بار به شیوه‌ای مطرح و معرفی کند که تا حال شناخته نشده باشد، همین است، زیرا جلوه‌ها و نمودهای فردی و عینی آن نمونه تیپیک که به عنوان معرفِ کل برگزیده می‌شود، بی اندازه زیاد است.
گرونیکا - پیکاسو
در وهله دوم شناخت علمی مقید است به بازتاب شیئی همانگونه که آن شیئی فی‌نفسه هست، مستقل از انسان و مستقل از آگاهی و خواست و تمایل انسان. کار هنر هم بازتاب واقعیت است. اما (و این اما، امری بنیادی و اساسی است) بر رابطه ذهن شناسنده این واقعیت با واقعیت مزبور تاکید دارد، گرچه بدیهی است این رابطه به خصوصیات عینی آن شیء واقعی هم بستگی دارد. حتی زمانی هم که هنرمند خود را به ارایه‌ی یک تصویر از طبیعت مقید و محدود می‌سازد (مثلاٌ یک منظره) باز هم در قلب این اثر انسان منزل دارد. «پائیز طلائی» لوی تان، «تاکستان‌های آرل» وان گوگ، «فصل‌ها»ی چایکوفسکی، به خاطر مضمون متاثر کننده‌ی خود، یعنی به خاطر کیفیت عاطفی خود، ارزش یافته‌اند. اما یک کپی بی‌کیفیت از روی طبیعت، منزلت آفرینش هنری را ندارد. نه آن رستم دستان، توصیف ساده یک یل سیستانی است و نه ماجراهای سیمرغ افسانه‌ای بازگویی علمی و زیست شناختی یک مرغ بلند پرواز کوهستانی. در خلق این هر دو، عواطف و نگاه فردوسی نقش برجسته دارد. از این رو، کسی شاهنامه را صرفاً «تاریخ» نمی‌داند، بلکه اثری هنری است و راز ماندگاری آن نیز  _تا حدود بسیاری _ همین است. گوته می‌گفت تصویر یک سگ پشمالو که با دقت و وسواس بیش از حدی از آن سگ کشیده شده باشد، برای او چیزی غیر از یک سگ دیگر نیست، یعنی منزلت یککار مفید را ندارد، بنابراین، در قلب هنر، ما همیشه انسان را با روابط چند گانه‌اش با طبیعت و انسان‌های دیگر، یعنی دنیای افکار و عواطف و احساسات او را داریم.
در وهله سوم، بر خلاف علم، فقط هنر است که دسترسی به جنبه‌های زیبائی شناسانه واقعیت را فراهم می‌سازد. فیزیکدان‌ها، شیمی دان ها، زیست شناسان و غیره می‌توانند از دریا، مشخصات را از دیدگاه اجزاء تشکیل دهنده‌ی فیزیکی دریا، خواص شیمیائی آب آن، حیات مجموعه‌ی حیواناتی که در آن زندگی می‌کنند و … به دست دهند. اما فقط هنرمند است که می‌تواند زیبائی آن را نشان دهد.
چون چیزی که موضوع کار هنری قرار می‌گیرد، خاص و مشخص است، بازتابی هم که هنر از آن بدست می‌دهد از لحاظ شکل، خاص و مشخص است: هنر با استفاده از تصاویر خیالی زیباشناختی، واقعیت را بازتاب می‌دهد.
گفتیم تصویر زیباشناختی آنچه را که اساسی و معرف کل است بوسیله و از طریق مصداق فردی آن ارایه و بیان، و به سخن دیگر جنبه‌های اساسی و تیپیک واقعیت را در نمودهای فردی آن ها، یعنی در شکل عینی آن‌ها که قابل دریافت حسی است، بازآفرینی می‌کند. اما ضمناً آفرینش هنری به هیچ روی فقط کشف تیپ‌ها و بازآفرینی‌ها به شیوه‌ی عکس برداری نیست. به عکس، این آفرینش از نوعی گزینش در واقعیت حاصل می‌شود؛ گزینش آنچه که در بر دارنده جنبه‌های کلی، اساسی و بنابراین قابل ارائه و بیان در قالب اندیشه‌ها، عواطف و احساسات تیپیک باشد. از طرفی دیگر هر بازتاب مخیل واقعیت هم هنر نیست. چه بسیارند آماتورهایی که می‌کوشند شعری بسرایند یا تابلوئی بکشند بدون آنکه به صرف همین کار توانسته باشند اثری هنری به وجود آورند.
و دلیل این امر هم این است که هنر، واقعیت را به کمک تصاویر زیبائی شناسانه، یعنی منطبق بر موازین زیبائی بازآفرینی می‌کند. فضیلت یا رذیلت، اتلو یا یاگو، هرآنچه که هنر آن را باز آفرینی می‌کند، منطبق بر قوانین هنری هستند. اصلاً سرشت آن نوع تصویری که هنر آنرا مورد استفاده قرار می‌دهد، خود، زیباشناسانه است. یعنی دریافت زیباشناسانه از واقعیت را ارائه می‌کند و احساسات زیباشناسانه را بر می‌انگیزد. پدیده‌ای که از دیدگاه زیبائی شناسی خنثی باشد، مثلاً مسیر حرکت الکترون‌ها یا روند سوخت و ساز در بدن، و به طور خلاصه تمامی آنچه که عواطف را تحریک نکند و بنابراین نتواند احساسات زیباشناسانه را بیدار کند، در خارج از قلمرو چنین تصویری قرار می‌گیرد.
اگرچه هنر را نمی‌توان با ایدئولوژی یکی گرفت، جدا از آن هم نمی‌تواند باشد. هنر از دو جهت با ایدئولوژی ارتباط پیدا می‌کند: یکی از این جهت که هنر هم به عنوان عنصر سازنده یک نظام اجتماعی معین، خواه ناخواه و به ناگزیر، حامل ایده‌های سیاسی، حقوقی، اخلاقی، زیبائی شناختی، فلسفی و غیره‌ی این یا آن طبقه اجتماعی معین است؛ و دوم از این جهت که بنا به سرشت و ماهیت خود، پدیده‌ای ایدئولوژیک است؛ زیرا هنر هرگز هنر خود را محدود به این نمی‌کند که فقط و به طور ساده واقعیت را منعکس سازد، بلکه درباره واقعیت قضاوت می‌کند؛ یا یک موضع و نگرش معین نسبت به واقعیت را انتخاب و بیان می‌کند یعنی در آن ارزش داروری، البته با شیوه غیر مستقیم و خاص هنری، وجود دارد و هنرمند به حکم خود منطق تصاویر خیالی که می‌آفریند و مورد استفاده قرار می‌دهد، به حکم همان هنجار و چگونگی آفریدن آن تصاویر همواره جانب‌دار است و برای یک آرمان اجتماعی معین مبارزه می‌کند. اثر او(هنرمند)، خود بخواهد یا نخواهد، خود از آن آگاه باشد یا نباشد، همواره حاوی یک پیام ایدئولوژیک است. به همین دلیل هم نویسندگان و هنرمندانی که لاف می‌زنند «خارج از» ایده‌ها قرار دارند، با خود این ادعا در واقع امر مدافع برخی ایده‌های معین هستند. تاریخ به گونه‌ای رسا و روشن ثابت می‌کند که در شرایط کنونی«خلاء ایدئولوژیک» نیز شکلی از تبلیغ و اشاعه ایده‌های بورژوآیی است.
این خصلت ایدئولوژیک هنر، آنرا دقیقا به شکل بندی‌های تاریخی عینی و مشخصی، به طبقات معینی مربوط می‌سازد. همین وصف هنر است که به ما امکان می‌دهد تمایز بسیار روشنی میان هنر جامعه برده‌داری و هنر جامعه فئودالی، میان هنر مردم‌گرا و هنر سرمایه‌داری قائل شویم؛ و سرشت طبقاتی هنر و نقش «فایده گرا»ی آنرا تشخصی دهیم و بشناسیم. اگر قرار باشد هنر از همستیزی‌های اجتماعی رهایی یابد و صرفا در خدمت رشد و اعتلای روحی و ذهنی همه اعضای جامعه قرار گیرد باید تضادهای موجود در شالوده‌ی اقتصادی و اجتماعی جامعه از میان برداشته شود.
به این ترتیب ویژگی بزرگ هنر در این توانایی آن پدیدار می‌شود که عنصر شناختاری و عنصر ایدئولوژیک را بر یک شالوده‌ی زیباشناسانه، به همزیستی با یکدیگر وا می‌دارد. در اینجا پدیده‌های عینی به تبعیت از کیفیت زیباشناختی‌شان، یعنی طبق قواعد زیبائی شناسی، به کمک معقولات زیبائی شناسی و وفق آرمان‌های زیبائی شناختی، ارزیابی و بازآفرینی می‌شوند. هنرمندان این پدیده‌ها را با معیارهای یاد شده می‌سنجند و آنها را به عنوان آثار تراژیک یا کمیک، والا یا ناهنجار، شریف و اصیل یا مبتذل و عامیانه می‌شناسند و توصیف می‌کنند. اثر آنانکه به این ترتیب صیقل خورده است در عامه مردم که مخاطب آن هستند احساسات زیبائی شناسانه را که درک و دریافتی عاطفی از واقعیت است بیدار می‌کند. عاطفه زیبائی شناسانه را می‌توان نوعی شیوه درک و دریافت اشیا و پدیده‌های عینی و اعمال و آثار هنری تعریف کرد که اثر و نتیجه آن برانگیختن احساس تحسین یا شادی در فرد و وا داشتن او به خنده یا گریه، دوست داشتن یا نفرت ورزیدن، به خشم آمدن، غمگین شدن، به هیجان آمدن و مانند اینها باشد. احساس زیبا شناسانه به شکل لذتی در می‌آید و بروز می‌کند که در برابر یک منظره، یک اثر هنری، یا یک موجود انسانی به فرد دست می‌دهد.
در این عرصه، نقش هنر نقشی اساسی است. این هنر است که به آن احساسی که در ابتدا خام، گیج و مبهم است چنان وضوح و عمقی می‌بخشد که موجب زاینده شدن فلان فکر و فلان پدیده در ما، و ایجاد فلان موقعیت یا فلان اقدام انسانی از سوی ما می‌شود. این واقعیت که اغلب به آن بر می‌خوریم که یک رویداد تکان دهنده که در یک کتاب خوب توصیف شده است چنان تاثیری در ما ایجاد می‌کند که از تاثیر خود آن رویداد در عالم واقع قوی‌تر است، از همین امر ناشی می‌شود. آیا این دلیل قدرتِ هنر در الگو بخشیدن به حساسیت‌ها و احساسات ما نیست؟ دلیل قدرت عاطفی بی حد آن نیست؟ مارکس می‌گفت: «شیئی که موضوع کار هنری قرار می‌گیرد عامه مخاطبانی را به وجود می آورد که ذوق و فهم هنری دارند و قادرند از زیبائی لذت ببرند.»(1)
به این ترتیب می‌بینیم که چگونه فعالیت عملی اجتماعی و تاریخچه افراد انسانی و تکامل تدریجی پیوسته علوم و هنرها در طول سده‌های متمادی، نه تنها به انباشت دانش دقیق درباره دنیای پیرامون و ارتقا و اعتلای توانایی‌های ذهنی افراد انسان منجر شده، بلکه علاوه بر این مایه رشد و تکامل و عمیق تر شدن حساسیت افراد انسانی، رشد و تکامل و عمیف‌تر شدن زندگی عاطفی آنها نیز شده است. این رخداده‌ی اخیر به ما امکان می‌دهد که جنبه‌های زیباشناختی واقعیت را هر روز بهتر و زنده تر دریابیم و ارتقا حساسیت عاطفی انسان را که از ارتقاء سطح فرهنگ او جدایی ناپذیر است، هر روز روشن‌تر و موثر تر بشناسیم.
در جوامعی که بر استثمار مبتنی است، بخش بزرگی از میراث هنری بشریت از دسترس زحمتکشان خارج است. از سوی دیگر امروز هر جا که امپریالیسم حاکم است، نتیجه اقدامات عینی و عملی سرمایه انحصاری و مالی به انحراف و انحطاط کشاندن ذوق و سلایق بخش قابل توجهی از مردم است و چون امپریالیسم از رسانه‌ها و وسایل جدید و نیرومد اطلاعاتی و ارتباط جمعی هم برای این منظور استفاده می‌کند، این اثرگذاری بسیار بیشتر شده است. قرار گرفتن هنر اصیل و واقعی در دسترس مردم و کمک به شکوفایی یک حس راستین زیبائی شناسی در توده‌های مردم تنها در یک نظام جامعه سالار امکان پذیر است. «هنر به مردم تعلق دارد. هنر باید از طریق ریشه‌های خود در عمیق ترین توده‌های زحمتکش نفوذ کند. باید برای این توده‌ها قابل دسترسی باشد و مورد علاقه‌ی آنها قرار گیرد. هنر باید به احساسات آنها، به اندیشه‌های آنها و به اراده‌ی آنها وحدت بخشد و توده‌های مردم را به هیجان آورد. باید در آنان هنرمندانی را بیدار کند و موجب رشد و تکامل آنها شود.»
 سیب زمینی خورها
این هدف، یعنی بیدار کردن قریحه‌های هنری و فراهم ساختن موجبات رشد و تکامل استعدادها، اهمیت نقشی را که در زمینه آموزش زیبا شناختی توده‌های مردم به هنر محول شده است، به خوبی نشان می‌دهد.
عملاً هنر، در وحدت سه عنصر سازنده آن یعنی عنصر زیبائی شناختی، عنصرشناختاری و عنصر ایدئولوژیک، وسیله نیرومدی برای آموزش مستقیم، عینی و دسترس پذیر برای انسان است. بنابراین، هنر در زمان واحد به عنوان وسیله آموزش هم ایدئولوژیک، هم اخلاقی و هم زیبا شناختی مطرح است. چون هنر همواره در معرض و مستعد پذیرش تاثیرات ایدئولوژیک است، برای مبارزه طبقاتی هم وسیله پر اهمیتی به شمار می‌رود. در این جایگاه نیز نقش هنر نیز می‌تواند دوگانه باشد، یعنی نقشی مترقی یا ارتجاعی ایفا کند. چنانچه در خدمت مردم و ترقی قرار بگیرد، قدرت دگرگون کننده عظیمی به دست می‌آورد، و به طور قدرتمندی در روحیه‌ها و احساسات معاصرین خود نفوذ و اثر می‌کند. همانگونه که وقتی هم در خدمت ارتجاع و امپریالیسم قرار گیرد به انحطاط و انحراف و به ترمزی در راه تکامل تاریخ و جامعه بدل می‌شود…