۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه
همنشین بهار
خاطرات خانه زندگان و گزارش Хрущев خروشچف
پس از انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ و آغاز جنگ دوم جهانی در ۱۹۳۹، گزارش محرمانه خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی Секретный доклад Н. С. Хрущева
از مهمترین لحظات سرنوشت ساز قرن بیستم بود.
_________________
۲۴ بهمن سال ۱۳۳۴ (۱۴ فوریه ۱۹۵۶) کنگره مزبور افتتاح شده بود و چهارم اسفند همان سال (۲۴ فوریه ۱۹۵۶)، باید جُل و پلاس خودش را جمع میکرد و نمایندگان آماده رفتن میشدند. ناگهان پچ پچ افتاد بعد از رفتن خبرنگاران و عکاسان، نمایندگان در سالن بمانند. کمی بعد نیکیتا خروشچف اعلام نمود برای شنیدن یک گزارش محرمانه آماده باشید و هیچکس یاداشت بر ندارد و فقط سراپا گوش باشید. او گفت کلمه ای از این گزارش هم نباید به خارج درز کند...
با شنیدن آن گزارش طولانی که از نیمه شب شروع شد و بیش از چهار ساعت طول کشید. نفسها در سینه حبس شده بود. سخنان خروشچف که به جاهای حساس رسید، سکوت سنگینی سالن را گرفت. بسیاری در خود فرو رفتند و حدود ۳۰ نفر غش کرده به حالت اغما افتادند.
خروشچف هم حین قرائت گزارش چهار مرتبه بلند بلند گریست. فضای عجیبی بود.
هیئتهای نمایندگی احزاب کمونیست و کارگری از ۵۵ کشور خارجی و در مجموع ۱۴۳۶ نفر در آن نشست حضور داشتند و من با چند نفر از آنان در روسیه، قرقیزستان و تاجیکستان صحبت کردهام. ای کاش پنج نفر از هموطنانم نیز که در کنگره (بیست و دوّم) حضور داشتند در قید حیات بودند و پای صحبتشان مینشستم. عبدالصمد کامبخش، ایرج اسکندری، رضا رادمنش، فریدون کشاورز، و رضا روستا.
اگرچه من کمونیست نیستم و به لحاظ فلسفی، نظرگاه آنان را نداشته و ندارم و از نسل آنان هم نبودم اما دانش و تجربه آدمی ارجمند است و امثال آنان مویشان را در آسیاب سفید نکرده بودند.
شنیدم در پی کنگره بیستم گروهی از قربانیان تصفیههای استالینی، از اتهام خیانت مبرا شدند که البته نوشدارویی بعد از مرگ سهراب بود. یکی از آنان «احسان اللّه خان دوستدار» دومین چهره برجسته جنبش جنگل بود.
_________________
گزارش محرمانه و تکاندهنده خروشچف
گزارش محرمانه خروشچف همه را تکان داده و پر از پس لرزه بود. «تام راب اسمیت»Tom Rob Smith نویسنده انگلیسی، در تأثیر از آن رُمان «گزارش محرمانه» را نوشت که از قضا داستانش در شوروی رخ میدهد. زمانی که استالین مرده و خروشچف سعی دارد تا حدودی پرده از جنایتهای او بردارد. در آن رُمان هم وقتی قربانیان به قدرت میرسند، همان کارهایی را میکنند که سر خودشان آمده به شدیدترین نحو ممکن انتقام میگیرند.
یکی از شخصیتها در جایی از داستان میگوید: «روح استالین هنوز زنده است، نه در یک شخص بلکه به شکل پراکنده در بسیار از افراد...»
انگار رُمان مزبور «گزارش محرمانه» را افشا کرده است!
_________________
تأثیر گزارش خروشچف در جنبش کمونیستی
در جنبش کمونیستی جهان، گزارش خروشچف (+سرکوب مردم در پراگ و بوداپست و...که نظامیان و تانکهای شوروی در آن دخیل بودند)، ایجاد تردید و تزلزل کرد و خروج جمعی و توده وار از احزاب کمونیست را در سطح بین المللی شتاب بخشید.
در بریتانیا حدود ۷۰۰۰ نفر، عطای حزب کمونیست را به لقایش بخشیدند و از آن جدا شدند. در بین آن به اصطلاح «بریدگان» نه تنها کارگران، بلکه شماری از مورّخان حزب کمونیست و امثال «ادوارد تامپسون»، «کریستوفر هیل»، «دوروتی تامپسون» و «جان سویل» هم بودند.
پَر «گزارش محرمانه خروشچف»، دامن مورخ و جامعه شناس فرانسوی «ماکسیم رودنسون» را هم گرفت. او امیدش، ناامید شد و از حزب کمونیست فرانسه برید و خط دیگری رفت. در خاطراتش با اشاره به گزارش خروشچف و عضویتش در حزب کمونیست فرانسه نوشته: «به عنوان یک جامعهشناس دین از خودم تعجب میکنم که چطور درنیافتم که وارد یک نوع دین شده بودم.
_________________
خیلی ها با گزارش خروشچف کنار نیآمدند.
برای زندانیان گولاگ و امثال الکساندر سولژنیتسین بد نشد. سولژنیتسین کتاب معروفش «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» را بعد از کنگره بیستم منتشر نمود.
شایع بود که ورشیلف و مولوتف و گاگانوویچ با گزارش خروشچف کنار نیآمدند. زمامداران چین، کره شمالی و آلبانی و... هم از گزارش خروشچف استقبال نکردند.
چوئن لای گفته بود موضوع اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ و ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺑﻪ اﺻﻄﻼح «ﮔﺬر ﻣﺴﺎﻟﻤﺖ ﺁﻣﻴﺰ» به احزاب ﺑﺮادر هم ﻣﺮﺑﻮط ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ. رهبران ﺷﻮروﯼ ﺑﺪون ﻣﺸﻮرت ﻗﺒﻠﯽ ﺑﺎ اﺣﺰاب ﺑﺮادر، ﺧﻮد ﺳﺮاﻧﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﮔﻴﺮﯼ ﮐﺮد. اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻮرد اﻧﺘﻘﺎد ﻗﺮار ﮔﻴﺮد. وﻟﯽ نباید همه اشتباهات را به گردن او انداخت.
«بولسلاو یهروت» Bolesław Bierut رهبر حزب کمونیست لهستان یک ماه بعد از شرکت در کنگره بیستم دق کرد و مرد.
جمعیت عظیمی در گرجستان خواستار خلع خروشچف از قدرت و احیاء خاطره همولایتیشان استالین شدند.
«ماتیاش راکوشی» دبیر حزب کمونیست مجارستان که بد و بیراه به استالین برایش سنگین بود سه چهار ماه بعد از آن گزارش، تحت فشاری که از سوی دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی وارد شد از دبیر کلی عزل شد و پی کارش رفت!
ﻣﺎﺋﻮﺗﺴﻪدون که معتقد بود ﺧﺪﻣﺎت اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ از اﺷﺘﺒﺎهات او است میگفت ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺠﺰﻳﻪ و ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁورد و ارزﻳﺎﺑﯽ همه ﺟﺎﻧﺒﻪ ﮐﺮد. مائو به «میکویان» گفته بود رهنمود اﺻﻠﯽ و ﺧﻂ ﻣﺸﯽ دوراﻧﯽ ﮐﻪاﺳﺘﺎﻟﻴﻦ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺑﻮد ﺻﺤﻴﺢ ﺑﻮدﻩ و نمیتوان در ﺑﺮﺧﻮرد ﺑا رﻓﻴﻖ ﺧﻮد ﺷﻴﻮۀ ﺑﺮﺧﻮرد با دﺷﻤﻦ را اﺗﺨﺎذ ﮐﺮد.
در آلبانی «انورخوچه» نیز مضمون گزارش خروشچف را زیر سؤال برد و علیه آن مقاله بلندی نوشت.
_________________
تأثیر گزارش خروشچف در ایران
در واکنش به گزارش مورد بحث در حزب توده ایران هم شکاف افتاد و احمد قاسمی و عبدالحسین فروتن و عباس سغایی سفره خودشان را جدا کردند. گزارش خروشچف و پیامدهای آشکار و پنهان آن باعث شد بعدها فدائیان هم خط خودشان را از حزب توده جدا کنند.
البته آزادی زندانیان گولاگ کلید خورد. لهستانیها در طلب نظام کمونیستی با چهره انسانی تری برآمدند و مجارستانیها پس از تلاشهای «ایمره ناگی» برای ایجاد اصلاحات در نظام کمونیستی و تیرباران او، دیگر به مسکو اعتماد نکردند.
در قزل قلعه و زندان دو زرهی، زندانیانی چون پرویز شهریاری و شاهرح مسکوب وقتی با مضمون گزارش خروشچف آشنا شدند (همچون بابک امیر خسروی و دوستانش که در اروپا آن را مطالعه کردند)، پاک بهم ریختند و متأثر شدند.
در زندان شاه شمار زیادی از زندانیان اصلاً باور نمیکردند که در کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی، خروشچف به سیم آخر زده است. کم نبودند زندانیانی که رازهای برملاشده را به شایعه سازمان سیا و دوز و کلک سرهنگ زیبایی و سرگرد سیاحتگر نسبت میدادند.
از سوی دیگر در یوگسلاوی مارشال ﺗﻴﺘﻮ و دوستانش ﺑﺎ ﺷﻌﺎر «ﻣﺒﺎرزﻩ ﻋﻠﻴﻪاﺳﺘﺎﻟﻴﻨﻴﺰم» دﻳﮑﺘﺎﺗﻮرﯼ ﭘﺮوﻟﺘﺎرﻳﺎ را زیر سؤال بردند. گفته میشد کنگره بیستم جریانی را آغاز کرده که پایان خودکامگی شوروی را نوید میدهد.
هواداران «بین الملل ﭼﻬﺎرم» تبلیغ کردند گزارش خروشچف اگرچه بارها تروتسکی را در شمار ضد انقلابیون آورده اما پیامدهای آن بر ادعّای تروتسکی در کتاب «انقلاب خیانت شده» که سال ۱۹۳۵نوشته، صحه گذاشت. تروتسکی در بررسی ماهیت انقلاب شوروی گفته بود: «جریانی بوروکراتیک از قدرت سربرآورده و در جهت منافعاش تمامی امتیازات را ـ با حذف طبقهٔ کارگر و اعمال سیاست ترس بر آن ـ در دست خود خواهد گرفت.»
گزارش خروشچف «گردباد»ی پُر گرد و غبار
آیا گزارش محرمانه خروشچف در کنگره بیستم (فوریه ۱۹۵۶)، با وقایع اوت ۱۹۹۱رابطه داشت و سرچشمه آنچه در دوران گورباچف و یلتسین گذشت، در آن آب گل آلود ریشه داشت؟
آیا قدرت گرفتن خروشچف و همدستان او را باید نقطه عطفی در احیای سرمایه داری در شوروی تفسیر نمود؟
واقعش این است که گزارش خروشچف یک «گردباد» پُر گرد و غبار بود و درهم ﺑﺮهمی عجیبی در ﺻﻔﻮف ﺟﻨﺒﺶ ﺑﻴﻦ اﻟﻤﻠﻠﯽ ﮐﻤﻮﻧﻴﺴﺘﯽ ﺑﺮاﻧﮕﻴﺨت. جانشینی «دولت تمام خلقی» به جای دیکتاتوری پرولتاریا، جانشینی «حزب تمام خلقی» به جای حزب پرولتاریا و تجدید نظرطلبی (روﻳﺰﻳﻮﻧﻴﺰم) و گذار مسالمت آمیز به سوسیالیسم را (گزارش خروشچف) بر سر زبانها انداخت.
پنج سال پس از کنگره بیستم، گزارش محرمانه خروشچف برای تمامی رهبران کشورهای سوسیالیستی ارسال شد و در سراسر اتحاد شوروی در جلسههای حزبی قرائت گردید. اما تا سال ۱۹۸۹ (۳۳ سال بعد از آن نشست) عموم مردم به ریز سخنان خروشچف دسترسی نداشتند هرچند ۵ ژوئن ۱۹۵۶(چهار ماه بعد از گزارش مزبور) به غرب و به «نیویورک تایمز» و...درز کرده بود و بخش اصلی آن به دست امثال تیمور بختیار و شکنجه گران زندان دو زرهی در ایران هم رسید.
_________________
گزارش خروشچف و کیش شخصیت культ личности
یادآوری کنم که ﮔﺰارش ﺑﻴﺮوﻧﯽ ﺧﺮوﺷﭽﻒ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ هرﮔﺰ در ﻧﮑﻮهش اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ ﻧﺒﻮد و ﺑﺎ «ﮔﺰارش ﻣﺨﻔﯽ» وی ﻓﺮق داﺷﺖ. در گزارش بیرونی مسائلی چون از دور خارج کردن لوکوموتیوهای قدیمی، بحث در مورد لوکومتوهای دیزلی و کششی، همچنین برنامه برای حل مسائل مربوط به مزارع اشتراکی و... طرح شده بود.
گزارش مخفی که کیش شخصیت و پیامدهای آنرا بحث میکرد و با استالین زدایی همراه بود، نباید علنی میشد و در نشست هم نباید کسی یاداشت برمی داشت....
...
خروشچف در کتگرهٔ بیستم حزب کمونست شوروی ۲۷۸ بار نام استالین را برد و اصطلاح «کولت لیچناستی» (کیش شخصیت) را بیش از جهل مرتبه (با گوشه زدن به استالین) تکرار نمود.
یادآوری کنم که برخی معتقدند «ﮐﻴﺶ ﺷﺨﺼﻴﺖ» ﻣﺤﺼﻮل ﺑﻮروﮐﺮاﺳﯽ ﺑﻮد نه اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ. بورکراسی و نظام پوسیدهای ﮐﻪ از دوران ﮔﺬشته ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪى ﻣﺼﻴﺒﺘﯽ در جاﻣﻌﻪى ﻋﻘﺐ ﻣﺎندﻩى روﺳﻴﻪ ﺑﻪ ارث رﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮد. بگذریم که ﻋﻠﻞ ﺑﺮوز اﻳﻦ ﻳﺎ ﺁن ﺧﺼﻮصیات اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ را نباید از وﻳﮋﮔﯽ ﺷﺮاﻳﻂ ﺗﺎرﻳﺨﯽ ﻣﺸﺨﺺ جدا کرد و صرفاً ﻣﺤﺼﻮل «ارادﻩى ﺷﺨﺼﯽ» و «ﺧﺼﻮصیات اﺧﻼﻗﯽ» وی جلوه داد و ﺗﺎرﻳﺦ را ﺑﺮ اﺳﺎس «ارادﻩى ﺷﺨﺼﯽ» اﻓﺮاد تحلیل نمود.
هشت سال بعد (۱۹۶۴) که امثال برژنف و کاسیگین خروشچف را پی نخود سیاه فرستادند، و او دَک شد، «کیش شخصیت» علیه خودش هم به کار برده شد.
_________________
سیستمهای توتالیتر نمیتوانند تحول پذیر گردند.
اضداد ﺧﺮوﺷﭽﻒ گفتهاند وی مأموریت گماشته امپریالیستها بود و میخواست ﻣﺎهیت ﺣﺰب ﻃﺒﻘﻪى ﮐﺎرﮔﺮ و دﻳﮑﺘﺎﺗﻮری ﭘﺮوﻟﺘﺎرﻳﺎ را زﻳﺮ ﺳﺌﻮال ببرد و ﺑﺮد. استالین هم مثل لنین یا مارکس و انگلس از چاپلوسی بیزار بود و از او دو نامه در همین رابطه موجود است. او هم نمیخواست کسی مدحش کند! در اجلاس ۱۶ اکتبر ۱۹۵۲ در پاسخ به مولوتف که از استالین به عنوان معلم خود یاد کرد به او توپید و گفت مزخرف نگو، معلم همه لنین است و بس. خروشچف که پیشتر دنبال استالین راه میافتاد و هورا میکشید حالا که او زنده نیست، «ﮐﻴﺶ ﺷﺨﺼﻴﺖ» اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ را ﻋـَﻠـَﻢﮐﺮده ﺗﺎ روﻳﺰﻳﻮﻧﻴﺴﻢ را واردﮐﻨﺪ، اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ را میکوبد ﺗﺎ دﻳﮑﺘﺎﺗﻮری ﭘﺮوﻟﺘﺎرﻳﺎ را ﺑﮑﻮﺑﺪ و اﻧﺘﺮﻧﺎﺳﻴﻮﻧﺎﻟﻴﺴﻢ ﭘﺮوﻟﺘﺮی را ﺑﻪ ﻧﻮﮐﺮﻣﻨﺸﯽ ﺑﺪل ﮔﺮداﻧﺪ.
او برای تحقق افکار ضد مارکسیستی و ضد سوسیالیستی خود لازم میدید قبل از هر چیز استالین را از اعتبار بیندازد و تصویر او را که وقتی درگذشت بیشتر مردم روسیه (از جمله خود خروشچف) میگریستند، سیاه کند.
...
خروشچف بد را بدتر میبیند. برای مثال چه بسا پیشنهاد استالین پس از کنگره نوزدهم مبنی بر انتحاب ۲۵ نفر برای عضویت هیئت رئیسه کمیته مرکزی، برای جانشین کردن نیروهای جوانتر بود. بخصوص که استالین در آغاز گفت بالاخره ما میمیریم و پیر میشویم. باید نیروهای جوانتر به عضویت هیئت رئیسه درآیند. چه بسا پیشنهاد وی برای جانشین کردن نیروهای جوانتر بود نه آنطور که خروشچف گفت برای دَک کردن اعضای قدیمی و جانشین کردن افراد بیتجربهای بود که از او تملق بگویند.
خروشچف اصلاً ربطی به مارکسیسم نداشت. «حداقل نسبت به آن روحی از مارکس، که میتوان همواره با آن همراه بود و در چالشی فکری و عملی قرار داشت که با نظم سلطهگرا، از جمله دولتی و سیستمی، سر سازگاری ندارد..»
نمیتوان به آمار و ارقامی که میدهد اعتماد کرد. در مورد «وصیتنامه لنین» هم که در گزارش آمده، ﮐﻨﮕﺮﻩ ﺳﻴﺰدهم در مورد آن صحبت کرده (...) و ابهاماتی در این رابطه وجود دارد که از آن میگذرم.
تجارب تاریخی نشان داده که سیستمهای توتالیتر نمیتوانند تحول پذیر گردند. روی این حساب باید گفت خروشچف، «دوبچک» شوروی نبود. در زمان او، سیستم توتالیتر در تمامی ابعاد و جهاتش باقی ماند و همانطور که پیشتر گفتمقیام مردم مجارستان توسط ارتش شوروی سرکوب شد.
_________________
خروشچف، پرانتزی که بسته نشد.
خبر زیر گرچه جعلی است اما چون زمینه عینی دارد، واقعی جلوه میکند.
آن را سرهم بندی کردهاند. شبی که خروشچف گزارش را خواند، کسی در سالن با وی سؤال و جواب نکرد. همه منگ بودند.
«خروشچف در حالیکه با آب و تاب فراوان در کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی در حال انتقاد از استالین بود، ناگهان یکی از اعضای حزب از میان جمع با کنایه پرسید، رفیق خروشچف شما آن زمان خودت کجا بودی؟ خروشچف که غافلگیر شده بود، به جمع نگریست و پرسید چه کسی بود؟ صدایی نیامد، مجددا پرسید چه کسی بود؟ باز هیچ صدایی از ترس در نیامد. سپس خروشچف پاسخ داد من در همان جایی بودم که تو اکنون هستی.»
بگذریم.
...
آیا خود خروشچف در پیش آمدن اوضاعی که محکوم میکرد، مقصر نبود؟ وی در ژاﻧﻮﻳﻪ ١٩٣٧ در ﺗﻈﺎهرات ﻣﺴﮑﻮ کسانی را ﮐﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ حمله ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ، دشمن خطاب کرد و گفت: «ﺿﺎﻣﻦ رهبری اﺳﺘﻮار ﮐﻤﻴﺘﻪى ﻣﺮﮐﺰی حزب ﻣﺎ، رهبری ﭘﺎﻳﺪار ﭘﻴﺸﻮای ﻣﺎ رﻓﻴﻖ اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ و حمله ﺑﻪ رﻓﻴﻖ اﺳﺘﺎﻟﻴﻦ ﺑﻪﻣﻌﻨﺎی حمله ﺑﻪ ﻣﺎرﮐﺲ و اﻧﮕﻠﺲ و ﻟﻨﻴﻦ اﺳﺖ.»
خروشچف اواخر عمرش وقتی مثل یک پرانتز بسته میشد، نوشت:
«دستان من به خون آلوده بودند. من همهٔ آنچه را انجام دادم که دیگران نیز انجام میدادند.. اما حتی همین امروز اگر قرار باشد به آن جایگاه برای سخنرانی جهت گزارش در بارهٔ استالین بروم دوباره همان سخنان را بر زبان خواهم آورد. باید بالاخره روزی میرسید تا همهٔ اینها پشت سر گذارده میشد.»
_________________
استالین ها را خروشچف ها باد می کنند.
خروشچف که در کنگره هجدهم... به دلیل اهمیت شرکتش در نابودی به اصطلاح «دشمنان خلق» در سالهای ۱۹۳۸ و ۱۹۳۹ مورد تحسین و تمجید قرار میگیرد، واقعش این است که استالینها را خروشچفها باد میکنند.
خروشچف در گزارش مخفیاش مدام از جنایات استالین دم میزند اما خودش کلمهای از قتلعام کاتین The Katyn massacre که مانند استالین و بریا و دیگران، در جریان آن بود و میدانست نقش دولت شوروی در آن تردید برنمیدارد حرف نمیزند.
در سند بسیار مهم زیر مسؤول اول کا گ ب (کمیته امنیت دولتی) به خروشچف پیشنهاد از بین بردن بخشی از اوراق بازجویی و اسناد کاتین را میدهد و در نامهاش مینویسد نقشه ما مبنی بر معرفی فاشیستها به عنوان مقّصر کاتین، گرفته است و همه باور کردهاند...
_________________
گزارش محرمانه خروشچف در وب فارسی
در «خاطرات خانه زندگان» که تا کنون بیست قسمت آنرا همراه با ویدیو ارائه دادهام، علاوه بر زندان «قصر» و «کمیته مشترک» و...به زندان لشکر دو زرهی و باغشاه و دژبان و قزل قلعه، و به بگیر و ببندهای بعد از کودتا پرداختم.
وقتی از تیرباران افسران تودهای و اسارت امثال ثمین باغچهبان و مرتضی راوندی تعریف میکردم، دو واقعه مهم که به زندانیان سیاسی آن دوران مربوط میشود جلب نظرم کرد.
اوّل: حضور تانکها و نیروی نظامی ارتش شوروی زمان خروشچف (سال ۱۹۵۶) در بوداپست (مجارستان) که بسیار ناخوشایند بود و زندانیان شریف ایران را به شدت آزرد.
دوم: گزارش محرمانه خروشچف
این گزارش سرّی که در دوران تیمور بختیار، شکنجه گران جار میزدند و توی بوق میگذاشتند، زندانیان زیادی را از «راه» به در کرد.
...
گویا در «مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی» نمونهای از آن موجود است، همچنین دکتر عنایت الله رضا به آن پرداخته، اما دست من کوتاه است و خرما بر نخیل.
از بابت اسناد و کتاب من براستی در مضیقه ام.
بهرحال، چون در وب فارسی (جز یکی دو جمله از) گزارش مزبور ثبت نشده است، من مثل کسانی که کلاس اکابر میروند شب و روز روی آن کار کردم و از هرکه و هر جا دستم میرسید کمک گرفتم و اکنون همه آن که حدود ۲۳۰۰۰ کلمه و حدود ۱۰۰ صفحه است آماده شده که بتدریج ارائه خواهم داد و شما را به تأمل در آن دعوت میکنم.
این گزارش، به نوعی ادامه خاطرات خانه زندگان است. به آن مربوط است.
همانطور که پیشتر گفتهام نمیتوان از سالهای ۳۴-۳۵ و زندانیان سیاسی آن دوران که در قزل قلعه و لشکر دو زرهی بودند سخن گفت و به آن گزارش محرمانه (کنگره بیستم) اشاره نکرد. آن گزارش قثط به شوروی (سابق) مربوط نیست.
_________________
مضمون گزارش خروشچف «بت شکنی» است.
توجه کنیم که «لب کلام» خروشچف اهمیت دارد نه صرفاً آنچه در باره استالین میگوید. نه استالین آنقدرها هم که آن گزارش جلوه داده، سیاه سیاه بود، نه خروشچف خودش گل بیعیب و سفید سفید.
وﻋﺪۀ ﺧﺮوشچف ﻣﺒﻨﯽ ﺑﺮ «ﻧﺸﺎن دادن ﺁﺧﺮﻳﻦ ﭘﺎپ از ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن» ﻳﺎ به اصطلاح «قانع کننده ﺗﺮﻳﻦ» دﻟﻴﻞ ﺁﺗﺌﻴﺴﺘﯽاش که ﮔﻔﺖ: «اوﻟﻴﻦ ﻓﻀﺎﻧﻮردان ﺷﻮروی، ﺧﺪا را در ﻓﻀﺎ ﻧﺪﻳﺪﻧﺪ!»، افق دید او را نشان میدهد. او بیشتر ضدمذهبی بود تا مارکسیست.
...
مضمون و جوهر گزارش خروشچف «بت شکنی» است. نشان کردن کیش شخصیت культ личности و «خودخدابینی» است.
نیت من نیز از پرداختن به گزارش خروشچف، «استالین» ی که رفته است، نیست. «استالینها»یی است که آمدهاند.
آنچه باید نشانه بگیریم به قول خروشچف «کولت لیچناستی» یعنی ستایش فرد است.
خودخدابینی و بتهای جدید است که باید با تَبر توکل و خِرد، خُرد و خمیر کنیم و جز او که در جایی جز همه جا نیست، به احدالناسی امید و هراس نداشته باشیم.
شکستن بتهایی که بوی گند نمرود میدهند، نیایش است. نیایشی ابراهیمی. نیایشی اهورایی.
...
...
سایت همنشین بهار
بحران هویت
گفتگو با تقی روزبه
يکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۷ مارس ۲۰۱۳
مجید خوشدل
www.goftogoo.net
نزدیک به دو دهه شاهد سرخوردگی، یأس، دگردیسی و سپس سقوط صدها ایرانی تبعیدی از گرایشهای مختلف بودهام. سقوط نیروهای چپ سرنگونی طلب عموماً برای من با غم و اندوه و درد همراه بوده است.
نقطۀ شروع سرخوردگیها و دگردیسی ایرانی تبعیدی در مدار صفر درجه بوده است؛ در عالم انتزاع.
اواخر دهه هشتاد میلادی ست. هر چه بازار فعالیت اجتماعی کساد میشود و تماس با عنصر اجتماعی از سکه میافتد، سودای مخفلها و «بحثهای نظری» داغ میشود. در لندن دو «آیت الله» طوری میدان داری میکنند که در عرض کمتر از شش سال زیر پای صدها نیروی چپ مخالف رژیم اسلامی ایران خالی میشود. این دو تن، از منظر «تئوریک» و «آموزههای مارکسیستی» هویت سیاسی و اجتماعی طیفی از ایرانیان تبعیدی مقیم انگلستان را ویران میکنند.
در میانۀ دهه نود میلادی هستیم. در این دوره با نیروهای بینابینی سابقاً سرنگونی طلبی روبروایم که توانایی درک واقعیت و موقعیت خود به مثابه فعالان سیاسی رانده شده از زادگاه خود را از دست داده است. اینان عامل تبعید را؛ رژیم سیاسی حاکم بر کشور ایران را به محاق بردهاند. اینان میگویتد «جهانی» شدهاند. اما در «جهان» آنان، «ایران» و نظام سیاسی حاکم بر آن، دیگر جای و جایگاهی ندارد.
چند سالی ست که مانیفست «انقلاب سوسیالیستی» در ایران تحت تأثیر آموزههای تروتسکی نگاشته شده است. در این انقلاب سوسیالیستی، «رهبران» جایگاه ویژهای دارند؛ مشتی انسان منزوی شده، که برای خود و طبقه اجتماعی تحت امرشان اهداف و وظایفی تعیین کردهاند که آدمی شاخ در میآورد. اما مگر چند سال میشود با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشت؟
ده سال زندگی در هزار لای محفلها کار خود را کرده است. دیگر این طیف قادر نیست یک کتری آب را گرم کند و یک گردهمایی چند ده نفره را سازمان دهد. شوربختانه تنها راه باقیمانده سقوط آزاد است...
از سال ۱۹۹۷ میلادی تا هفت سال بعد، این جمعیت سرخورده و زخم زده را در «صف ایران ایر» میبینم که جملگی از خود نیز رویگردان و فراریاند.
«هویت نیروی سیاسی مخالف رژیم ایران»، موضوع گفتگوی تلفنی من با تقی روزبه است. گفتگوی زیر بر روی نوار ضبط شده است.
* تقی روزبه، خوش آمدید به این گفتگو.
- من هم از شما متشکرم؛ خیلی ممنون.
* فعالان سیاسی نسل شما (در اینجا گروه بندیهای طیف چپ) یکی از واژهها و مفاهیمی که بیشتر از هر واژه مورد استفاده قرار داده و راجع به آن گفته و نوشته، واژه «بحران» بوده: «بحران حکومت اسلامی ایران»، «بحران نظام سرمایه»، «بحران اقتصادی اخیر» تا ربط دادن این مفهوم با موضوعهای دیگر.
اما وقتی به حیات سیاسی این نیروها نگاه میکنیم (خصوصاً به درجه تأثیرگذاری آنها در ۲۵ سال گذشته) میبینیم، خودِ این نیروها دچار بحرانی ساختاری هستند؛ شاید به نوعی بحران هویت.
فکر میکنم برای وارد شدن به مدخل این بحث، این طرح کلی کافی باشد تا نظر خلاصهتان را بشنوم.
- به هر حال چپ هم با تجربیاتی که از سر گذرانده، و رخدادها و تحولات عظیمی که در جهان اتفاق افتاده، مسلماً در بحران بوده. ولی مسئله این است که اگر این چپ نتواند خودش را باشرایط روز؛ با تحولاتی که صورت گرفته، هماهنگ کند، طبیعتاً دچار تأخیر میشود؛ که این خودش منشاء بحران است.
من فکر میکنم یکی از مهمترین منابع و منشاء بحران، تضاد و شکاف بین بینشها و تصوراتی ست که در گذشته بوده، با تحولات نوین و عظیمی که در تمام سطوح سرمایه داری و جهان پیرامونی اتفاق افتاده. این شکاف مسئله ساز شده و بخش زیادی از چپ با همان نگرشهای گذشته، با کلیشهها به دنیا مینگرد.
بنابراین اگر با نگاه گذشته بخواهیم به مسائل جدید نگاه کنیم، طبیعی ست پاسخی نمیشود به آن داد. چون بین ذهن و واقعیتها شکاف است. و اتفاقاً بخش مهمی از بحران چپ همین دگرگونیهایی ست که صورت گرفته و این پارادایم یا تحولات عظیمی که موجودیت چپ در گرو آن است... در صورتی که این چپ هنوز به نقدِ خودش نرسیده و نتوانسته خودش را بر مبنای شاید و بایدهای دوران جدید انطباق دهد. من فکر میکنم...
* البته بحران در بین نیروهای سیاسی ایرانی (در اینجا طیف چپ) طبق تجربه و اسناد، خودویژگیهایی دارد. شاید بتوانیم بگوییم، دیوار چپ ایران خیلی زودتر از دیوار برلین فرو ریخته است.
من تلاش میکنم، در وقت فشردۀ این مصاحبه بحران موجود در میان نیروهای طیف چپ را در دو حوزه عمل و نظر به پرسش بگیرم. البته پوشه اصلی این گفتگو را بعداً باز میکنم. الان میخواهم بستری عینی برای این گفتگو پیدا کنم، آنهم با زیر ذره بین قرار دادن این عارضه: فرهنگ مخالفت با هدف تخریب.
از سال ۱۹۸۷ تا حال حاضر هر وقت جمعی از فعالان سیاسی عملکردی رو به جامعه داشته، گرایشهای مختلف طیف چپ با هدف مخالفت، افشاگری، به محاق بردن و انهدام آن تلاش جمعی وارد میدان شده است. جالب اینجاست که در اغلب موارد این عملکرد موفق بوده.
به نظرتان ریشه این خصومت ورزی از کجا آب میخورد؟
- به نظر من با عنوان کردن یک ریشه واحد نمیشود این معضل را توضیح داد. مسلماً، بخشاً آن یافتههای ذهنی که منجمد و ایدئولوژیک شده، عامل موثری در توضیح این پدیده است. بخش دیگر، منافع فرقهای ست. ولی به طور مشخص بخش قابل توجهی از این عملکرد به این دلیل است: گسست قطرهها از بستر طبیعی خودش؛ گسست از جنبشهای اجتماعی- طبقاتی. که این قطرهها به صورت فرقه درآمدهاند و طبعاً فرقهها منافع ویژه خودشان را بر منافع عمومی جنبشها ترجیح میدهند. وقتی منافع فرقه عمده شود، هر فرد و گروه به مثابه رقیب دیده میشود. در حالی که بنا به تئوری، چیزی که نیروی سیاسی چپ برایاش مبارزه میکند، منافع طبقه کارگر بر علیه نظام سرمایه داری ست؛ عرصه گستردهای که اکثریت عظیم جامعه را باید پوشش بدهد...
* برای اینکه این موضوع را عینی کنم، یکی دو تجربه را برمی شمارم: اول، «اخراج» اسانلو از سندیکای شرکت واحد. از مجموعه مقالاتی که در مخالفت و یا تک و توکی در طرفداری از این ماجرا نوشته شد و برای سایت «گفتگو» فرستاده شده بود، بعید میدانم کسی میدانست (یا میخواست بداند) که در پشت این «اخراج» چه بوده؛ واقعیت از چه قرار بوده.
مثال دوم؛ تجربه «ایران تریبونال». طبق تجربهام کمتر نیروی سیاسی را دیدم که در جزئیات، این فعالیت جمعی را دنبال کرده باشد، اما تا دلتان بخواهد مخالفتهای ایمانی بود و در پارهای موارد چک سفید دادن به آن.
به نظرتان در این رویکردها و عملکردها؛ در این مخالفتهای ایمانی چه عواملی دخالت دارند؟
- به نظرم همان عواملی که اشاره کردم، نقش اصلی را دارند؛ ساختارهای ایدئولوژیک است که دگم و منجمد شده، و نقش آفرینی میکند. دلیل دیگر جدایی از جنبش هاست که به نظر من بستر و انگیزه اصلی فرقه گرایی است. وقتی [از جنبشهای اجتماعی] جدا شدیم، میشویم یک کیست بسته؛ که منافع خودویژه برای خودمان میسازیم و با آن به جهان نگاه میکنیم. در مورد «ایران تریبونال» هم همین مسئله دخالت داشته. در مورد شرکت واحد باید دید که حادثهها چه بوده، ولی به طور اخص این مسئله به طبقه کارگر مربوط است و خب، چپ هم پیوند دارد با طبقه...
* نکته من از آوردن این دو مثال بیاهمیت بودن فاکت است، و غالب شدن «ایمان» در بین نیروهای سیاسی. وقتی واقعیتها در ذهن ساخته شود، اظهارنظرها و موضع گیرها هم «ایمانی» میشود.
- بله، کاملاً درست است. وقتی کلیشهها مبنا میشود... ببینید، حالا که صحبت از چپ میکنیم، چپ، اساساً یک جنبش است. کمونیسم؛ چپ یک جنبش طبقاتی-اجتماعی است. مارکس هم بر این اساس حرکت میکرد و این جنبشها را تئوریزه میکرد. در صورتی که بعدها خود او شد «اصل». چپ، وقتی از این بستر جدا شد، تبدیل شد به یک ایدئولوژی. در ایدئولوزی، پیشداوری رل اساسی دارد و لزوم فاکت احساس نمیشود؛ احتیاج به اینکه ببینند، احساس نمیشود.
* میخواهم از زاویۀ دیگری به این مسئله نگاه کنم: یکی از اهداف و پیامدهای مخالفتهای ایمانی در جامعه ایرانی مقیم خارج، انتقال احساس عدم امنیت به افراد، گروهها و گروه بندیهای مختلف است. به اصطلاح نقدهای موجود میخواهد ترس و دلهره را در افراد ایجاد کند تا نیروی اجتماعی از ابراز وجود و فعالیتهای علنی رو به جامعه منصرف شود.
به نظرتان جامعهای که خودش قربانی نظام سیاسی ترور بوده، چطور ترور سیاسی و شخصیتی در آن تا این اندازه موفق بوده؟
- البته این مسئله را اگر بخواهیم در یک مجموعه کوچک در نظر بگیریم، مشکلی که شما میگویید، هست. ولی معضلات به این حیطه مربوط نمیشود. همانطور که گفتم، قطرهای که از دریا جدا میشود... ببینید، بحران هست، شکست هست، تردیدهایی در سطح جهان نسبت به تجربۀ گذشته ایجاد شده؛ مسائل مهم هنوز جواب قطعی نگرفته. ما اگر بخواهیم مسئله را در یک محدوده کوچک خلاصه کنیم و آنرا در سطح کلان نبینیم...
* اتفاقاً پرسش من در سطح کلان است. این انسان (در اینجا فعال سیاسی چپ) باید وجود داشته باشد؛ باید قبل از هر چیز در جامعه ایرانی احساس امنیت کند تا خودش را بروز دهد و حق انتخاب داشته باشد. مثلاً در انگلستان حداقل ۸۰ درصد از نیروهای چپ سرنگونی طلب با سفر به ایران برای همیشه از فعالیت سیاسی فاصله گرفتند. بخشی از این جمعیت در دورههای مختلف تروز سیاسی و شخصیتی شدند، یا اینکه خود آنها از عوامل موثر این اعمال غیرانسانی بودند. بنابراین پرسشام در سطح کلان است.
- به هر حال اینکه میگویید، واقعیتی ست و من نمیگویم که چپ دچار بحران نبوده. ولی من میگویم از درون این مسئله نمیشود راه حلی پیدا کرد. این مسئله جزء کوچکی ست از یک مجموعه وسیع. اگر نگاهمان را به این مجموعه نیاندازیم، راه حلی وجود ندارد. همواره در رژیم شاه و رژیم ج. اسلامی هم همین طور بوده. وقتی محیط بسته است، فشار میآید و سرکوب میشود؛ در محیطهای بسته تنش ایجاد میشود. به نظر من باید به بیرون از تحولات عمومی نگاه کنیم. به این معنی که نیروی چپ وقتی افقهای خودش را متناسب با تحولات صورت گرفته منطبق نکند، دچار این جور بیماریها میشود. البته ما در یک دوره انتقالی قرار داریم. در گذشته تجربیاتی بوده، ولی چپ متناسب با شرایط عمل نکرده. اما بخشی از این چپ حالا در حال گفتگوست؛ در حال آزمون و خطاست؛ در حال تردید است. چپ در چنین وضعیتی ست، نه چپ ایران، بلکه چپ جهانی. منتهی چپ ایران به قول شما خودویژگیهایی دارد. اما به نظر من مسئله را باید کلانتر باز کنیم. و الا شاید فکر کنیم که چپ، بیماری خاصی دارد که باید خودش را معالجه کند...
* ابتدا اشاره کردم که پوشه اصلی این مصاحبه را که به موضوعهای ساختاریتر میپردازد، بعداً باز میکنم.
اما دوباره تکرار میکنم: هر نیروی اجتماعی اول باید بتواند خودش را توضیح دهد؛ خودش را بیان کند. یکی از راههای ابراز وجود «رسانه» هاست. اگر تا سالهای پایانی دهه نود میلادی اشکال ناهنجار مخالفتها خودش را در گردهماییها نشان میداد، از هزاره جدید، این رویکرد به رسانههای اینترنتی منتقل شده. طوری که در برخی از «رسانههای اپوزسیون» عملاً به مخالف سیاسی فحش میدهند.
بنابراین انتقال احساس عدم امنیت به مخالف سیاسی (بخوانیم ترور شخصیت) بخشی از کاراکتر فعالان سیاسی و اجتماعی ایرانی در خارج کشور است. سالهاست نیروی سیاسی (در اینجا طیف چپ) نمیتواند خودش را در جامعه بروز دهد.
میخواهم در دعوا نرخ تعیین کنم: چرا شما مقالاتتان را به ابن دست از رسانهها میفرستید و به این ترتیب این فرهنگ را به رسمیت میشناسید؟
- اولاً من که مطالبام را انحصاراً به رسانۀ خاصی نمیفرستم و به هر جایی که دستام برسد، آنها را میفرستم. حالا ممکن است بعضیها آن را منتشر بکنند یا نکنند. دوم، مسئله این است که «چپ» را نباید در چند سازمان یا چهره دید. چپ، بدنه متکثر و گسنردهای دارد که ما آنها را نمیبینیم. ما نوک کوه یخ را میبینیم. چپ، بسیاری از شبکهها و فعالان منفرد در داخل و خارج است که بیادعا و بیسر و صدا دارد فعالیت میکند. هر چند، چپی که فرقه گراتر هست، بیشتر نمود دارد. در حالی که شما هر چقدر از رأس هرم پایین بیایید، میبینید که روح همکاری و هماهنگی بیشتر است و ادعاها کمتر است...
* مواردی که میگویید، یک طرح است یا نمودهای آنرا در جامعه ایرانی میبینید؟
- آن را میبینم؛ این بر مبنای دیده هاست. ولی در عین حال از درون آن سعی میکنم، طرحی برای برون رفت از این وضعیت داشته باشیم. طرح این است که ببینیم ابزار تغییر و خودآگاهی چه هست. یکی، پراتیک مشترک است و دیگری «گفتگو» ست. اینها دو بازوی مکملاند؛ به این وسیله میتوان پدیدهها را تغییر داد. راه معجزه آسای دیگری نداریم...
* ساختمان طرحتان روی «باید» هاست تا در برگیرندۀ واقعیتهای جامعهمان. مثلاً به فاکتور «گفتگو» اشاره کردید. فعال سیاسی ما از اینکه با دیگری؛ با نیروی دگراندیش «گفتگو» کند، همیشه وحشت داشته. فکر نمیکتید در یک بحث جدی؛ وقتی میخواهیم طرحی ارائه بدهیم، حداقل در آغاز «باید»ها را باید کنار بگذاریم و واقعیت جامعه را در نظر بگیریم؟
- خب، واقعیتها که واقعیتاند. ولی اگر قرار باشد یک گام به جلو برویم – نه گامی خیالی و ذهنی؛ بلکه عینی- گرایشها و روندهای مستقل از واقعیت را باید ببینیم و روی آنها حرکت کنیم. و الا در خلاء کاری از دستمان برنمی آید. من از بدنهای صحبت میکنم؛ از نیروهایی صحبت میکنم که کماند، اما تک جوشهای رو به رشد هستند. این بدنه چون واقعیتهای رو به جلو را میبیند؛ به گذشته تکیه ندارد، میتواند امیدهایی بیافریند. در نتیجه وظیفه من به عنوان یک کنشگز چپ این است که تسلیم واقعیتها نشوم و علیه آنها مبارزه کنم. البته من مخالف این نیستم که واقعیتها را باید دید؛ میبینم و در عین حال میخواهم علیه جنبههای منفی آن باشم. برای همین باید از جنبههای مثبت حرکت کنم. جنبههای مثبت این است که ما بتوانیم روی مسائل مشخصی همکاری کنیم؛ بتوانیم در درجه اول وسائل تغییر خودمان را فراهم کنیم. این اهداف که بلندپروازی نیست...
* به مسیر اصلی مصاحبه برگردیم. میخواهم آرام آرام پوشه اصلی این گفتگو را باز کنم. در رابطه با چرایی اختلافات سیاسی در بین نیروهای سیاسی (در اینجا طیف چپ) دلایلی آورده میشود، که این دلایل و محملها چیزی نیستند، جز تکهای از کتاب یا رساله یکی از متفکران مارکسیسم یا سوسیالیسم.
میخواهم در آغاز این عادت را؛ این فرهنگ را زیر ذره بین بگیرم. فرهنگی که شباهتهای شگرفی با مفهوم «تقلید» در بین مسلمانان دارد. طرحام همین جا قطع میکنم. آیا شما روی این موضوع فکر کردهاید؛ اگر آری، روی آنچه نظری دارید؟
- بله، این مسئله معضلی جدی ست. ببینید، اگر چپ را به مثابه یک سری اصول، ایدئولوژی و مجموعهای از مؤلفهها و فاکتورهای ذهنی درنظر بگیریم، در نهایت میشود «مذهب». ولی اگر چپ را به مثابه یک جنبش طبقانی زنده؛ مثل یک رودخانه در حال حرکت ببینیم که به طور عینی در جامعه وجود دارد- که نیروی سیاسی چپ صدای این جنبش است؛ یا باید باشد- مسئله فرق خواهد کرد. چپ، همان مبارزه طبقاتی کارگران در جامعه است، و نه مبارزه چند «نخبه». اگر از اینجا شروع کنیم، معضلات یا الویتها را طور دیگری میبینیم. اما اگر از «اصول» شروع کنیم، میشود همان «دین»؛ آموزههای مقدس. که با مرور زمان میخواهند به صورت آیههایی خودشان را بر جامعه تحمیل کنند. مسئله این است که امروز را نمیشود با گذشته تعریف کرد. مارکس هیچگاه چنین هدفی را دنبال نمیکرد که طبفی از «طرفداران»اش این سنگ را به سینه میزنند. واقعیتی ست که این نگرش در طیفی از چپ رسوب کرده و این نیروها اسیر آن شدهاند؛ از این باید عبور کرد. کی میتواند این کار را بکند، خودِ جنبشها...
* بنا به شالودۀ استدلالتان، آموزههای مارکس هم آموزههای آسمانی نیستند که ابدی و ازلی باشند. در مواردی نقدهای جدی به «مانیفست» و «کاپیتال» از سوی نومارکسیستهای غربی شده که هر کدام از آنها جای تأمل دارند. اما سنّت «تقلید» و مرجع تقلید درست کردن، بخش بزرگی از فعالان سیاسی نسل شما را به آخر خط رسانده و تعداد قابل توجهی از آنها را به دامن حکومت اسلامی پرتاب کرده. بنابراین معضل «تقلید» در بین فعالان سیاسی ریشهایتر از این حرفهاست و باید توجه بیشتری به آن کرد. اصلاً جا دارد به این معضل از منظر واقعیتها نگاه کنیم تا از منظر «باید»ها.
- البته اینکه خیلی از چپها به دامن ج. اسلامی پناه بردهاند، من بیاطلاعام...
* در شهر لندن حداقل هشتاد درصد از این نیروها به ایران رفتهاند و با فعالیت سیاسی وداع کردهاند. به عنوان یک فعال رسانهای وقتی به موضوعی اشاره میکنم، برایام قابل دفاع است.
- متأسفانه من واقعاً از این موضوع خبر ندارم. ولی مسئله بر سر این است که ایران رفتن که مسئله نیست. باید دید که آیا آنها به دامن ج. اسلامی رفتهاند یا نه. به ایران رفتن که جرم نیست...
* حتا یک فعال سیاسی سرنگونی طلب مقیم خارج؟
- سرنگونی طلب را شما میشناسید که سرنگونی طلب است. من نوعی که در خیابان آرمی بلند نکردهام که سرنگونی طلب هستم. خیلی از مردم ایران سرنگونی طلباند. ولی در پیشانی کسی نوشته نشده که سرنگونی طلب هست یا نه. البته من نمیخواهم وارد داوری بشوم. اما از این مسئله که بگذریم، سوأل شما در واقع برنمی گردد به اینکه اینها چرا اینها رفتهاند به ایران...
* من در مصاحبههایم ارزش گذاری نمیکنم. نمونهها و فاکتهایی را که از کف جامعه جمع کردهام را در غالب پرسش با شما و دیگران در میان میگذارم.
- آنچه که شما در مورد طیفی از چپها مطرح میکنید، کاملاً درست است. اما باید توجه داشت که اینها از آسمان به پایین نیفتادهاند و از همین جامعه برخاستهاند. رژیم ج. اسلامی هم از آسمان نیامده؛ بخشهایی از جامعه آنرا روی کار آورده؛ بخشهای سنتی جامعه به دلیل اشتراکات ایدئولوژی، سنت و مذهب. این چپ هم از فرهنگ عمیقی که در جامعه ما حاکم بوده، نشأت گرفته. اینها بخشی از واقعیت جامعۀ ماست.
بنابراین طبیعی ست در اینجامعه با فرهنگ و بازتولید آموزههای آنجامعه مواجه باشیم. این آموزهها در درون ما هستند و عمل میکنند. به این معنی که ما بخشی از نیروی بازتولید در جامعه هستیم. رژیم هم از طریق بازتولید ارزشها و ایدئولوژیاش به حیات خودش ادامه میدهد؛ به نوعی بازتولید مناسبات اجتماعی و فرهنگیاش. میخواهم بگویم که چپ هم از این مجموعه جدا نیست. منتهی چپ باید بر علیه اینها مبارزه کند. البته من چپ را یکدست نمیبینم و...
* من هم در پرسشام طیفی از نیروهای چپ را زیر ذره بین گرفتم. میخواهم روی این طیف بیشتر مکث کنم؛ با پرسشی که به نظر من هر نیروی اجتماعی بهتر است رویاش فکر کند. اما پرسشام: بخش بزرگی از طیف چپ سرنگونی طلب ایرانی نوع معینی از تغییرات ساختاری در ایران را تبلیغ و تئوریزه میکند. و این در صورتی ست که مخالفت این طیف با انواع «خیزشهای تودهای» در ایران شباهتهای بینظیری با نوع مخالفتِ حاکمیت مذهبی ایران با خیزشهای مزبور داشته.
به نظر شما (شمایی که ار منظر چپ سرنگونی طلب در این گفتگو شرکت کردهاید) با توجه به توازن قوا در لایهها، اقشار و طبقات موجود در ایران؛ با توجه به ماهیت حکومت اسلامی ایران، شکل سرنگونی جکومت اسلامی ایران چگونه خواهد بود. توجه داشته باشید، میپرسم چگونه خواهد بود تا اینکه چگونه باید باشد.
- طبیعتاً در نگاه من طبقه کارگر نقش مهمی [در سرنگونی] دارد. در مورد مسئله سرنگونی (آنهم نه از «باید»ها، بلکه چیزی که اتفاق خواهد افتاد)، به نظر من برای ج. اسلامی آیندهای متصور نیست. یعنی بحران و نارضایتی تشدید میشود. در مورد ج. اسلامی مؤلفههایی که اقتدار یک نظام را رقم میزند، زیر سوأل است. بنابراین ج. اسلامی پیگرهای ست پوسیده؛ موریانه زده که فرو میریزد. اما چگونگی فروریختناش را نمیتوان بیان کرد؛ بستگی به شرایط دارد. مثلاً در سوریه روند خشن حوادث را داریم میبینیم. شاید مثل تحولاتی که در تونس شاهد بودیم، پیش برود یا حتا مثل لیبی و مصر. اینها اشکال نوینی از سرنگونی ست. اما آن چیزی که ما میتوانیم عمل کنیم، این است که ببینیم چه روشی درست است. به عقیده من خشونت هر چه کمتر باشد، بهتر است. اما شورش و انقلاب و سرنگونی باید صورت بگیرد. ولی هر چه نقش مردم سازمان یافته در امر سرنگونی بیشتر باشد، بهتر است.
مثلاً مصر را تصور کنید، که به نظر من نعمتی ست. از این جهت که کسی مثل خمینی وجود ندارد که نفوذ کلام داشته باشد. کسی نیست که بتواند میخاش را آنقدر محکم بکوبد که...
* از تجربه مصر میگویید و از انقلاب بهمن گفتید. خیلی خوب شد به این دو تجربه اشاره کردید. در مصر امروز نیروهای طیف چپ و نیروهای لیبرال در یک جبههاند برای اینکه از تسلط اسلامگرایان جلوگیری کنند. در صورتی که در انقلاب بهمن تجربه کاملاً متفاوتی داشتیم. بخش بزرگی از چپ ضمن پشتیبانی از اسلامگرایان، نیروهای موسوم به لیبرال را هدف مستقیم خود قرار میداد. که البته نتیجه این عملکرد جلو چشم ما است.
نکتۀ دومام؛ که ادامه پرسش قبلیام است: بخشی از نیروهای طیف چپ، که اتفاقاً پسوند «کارگری» روی خودشان گذاشتهاند، معتقدند تنها با دخالت مستقیم طبقه کارگر ایران امر سرنگونی محتمل است. در غیر این صورت جلوی خیزشهای اعتراضی میایستند؛ همچنانکه تا بحال ایستادهاند.
- به نکات مهمی اشاره کردید. اولاً، تجربه مصر و سپس خلاء و فقدان آن تجربه در انقلاب ایران. به نظر من در تجربه مصر، بستر جنبش ضداستبدادی، مطالباتی است. در کشورهای استبدای معمولاً این خصلت به چشم میخورد؛ استبداد حاکم است و مبارزه بر علیه آن وجود دارد. منتهی مبارزه فقط برای کسب آزادهای سیاسی و یا خواستهای اقتصادی نیست. بلکه باید ترکیب متوازنی از هر دو وجه باشد. در ج. اسلامی دیدیم که آزادی به مسلخ رفت، تحت عنوان «عدالت». در جای دیگری میتواند عکس این صورت بگیرد، که در این صورت هم تغییری در سیستم و نظام از قِبل انقلاب اتفاق نخواهد افتاد. به عقیده من جنبش باید بتواند خودش را پیوند بزند بین آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی. در حول این بستر اغلب نیروهایی که از نظر تاکتیکی هم سو هستند، در یک جبهه قرار میگیرند. در این راستا نیروها میتوانند همکاری کنند، علیه آن آماج و هدفِ مرحلۀ مشخص؛ که همان نظام استبدادی ج. اسلامی ست.
فقط یک نکتهای را میخواهم به صحبت شما اضافه کنم: درس بزرگی که ما گرفتیم این است که همه نمیتوانیم زیر چتر «همه با هم» حرکت کنیم. خمینی تحت همین عنوان جریانهای دیگر را خلع کرد و زایش استبداد از آن در آمد...
*ای کاش این نظرتان را ده دقیقه زودتر میگفتید تا میتوانستیم آنرا بسط بدهیم. اما چون وقت گفتگو تقریباً تمام شده، چنین امکانی نیست. به نکتهای اشاره میکنید که سالهاست طیفی از نیروهای سیاسی به آن استناد میکنند، بیآنکه مورد پرسش قرار گرفته شوند. به عقیده من این باور فرهنگ شده در بین فعالان سیاسی دستاویزی بیش نیست، برای فرار از پاسخگویی ست؛ از وظایفی که بر عهده نیروها و گروههای سیاسی چپ (و غیر چپ) در سالهای آغازین انقلاب بهمن بود که آنها از انجام آن عدول کردند.
پرسشام: اگر با نگاهی متفاوت و منصفانه به حوادث و رویدادهای انقلاب بهمن نگاه کنیم، فکر نمیکنید آن «جنبش همه با هم» نبود که به استقرار «حکومت اسلامی» در ایران منجر شد، بلکه نیروهای سیاسی طیف چپ، بطور مشخص سازمان چریکهای فدایی خلق، که میلیونها نفر را گرد خود آورده بود، به وظایف ابتداییاش عمل نکرد، حتا بخش بزرگی از بدنۀ آن زیر اتوریته حاکمیت مذهبی ایران رفت؟ فکر نمیکنید، بازنگریای نسبت به استدلالتان باید داشته باشید؟
- من هر دو وجه را مطرح کردم. هم به بستر مبارزه ضداستبدادی اشاره کردم و هم به بخش دوم. من هم فکر میکنم اگر صرفاً عامل «جنبش همه با هم» را عمده کنیم، سکتاریستی میشود که میخواهد همه را پراکنده کند. من در عین حال از پلورالیسم صحبت کردم. اساساً مفهوم دموکراسی یعنی نیروها و گفتمانها بتوانند خودشان را سازمان بدهند، علیه این آماج مشترک. من نمیگویم نیروها زیر چتر همدیگر بروند؛ فصل مشترک بگیرند و با هم ادغام شوند.
صحبتی که شما میکنید، بخشی از واقعیت است. من و شما در آن انقلاب بودیم و با پوست و گوشت و استخوان آن روزها را تجربه کردیم. فشار هژمونی خمینی بسیار بالا بود؛ حتا طبفی از مردم جلو ما را میگرفتند که چرا سبیل گذاشتهای؛ چرا چپ هستی؟! و این، زیر فشار هژمونی و اتوریته بسیار بالای خمینی بود. یادتان هست، هر وقت ما برای اهداف انقلاب بحث میکردیم، خمینی میگفت: «بحث بعد از پیروزی»!
اما درست میگویید؛ ما به اندازه کافی نایستادیم؛ مستحکم نبودیم. و همین موقع بود که گربه را دم حجله کشتند. بنابراین من قبول دارم که برخی این مفهوم را [جنبش همه با هم] یکجانبه مطرح میکنند که باعث سوء استفاده از آن میشود. ولی در عین حال از آن طرف هم نباید افتاد.
* گفتگو را به جمع بندی میبرم. وقتی به تجربه و اسناد موجود نگاه میکنیم، میبینیم چپ سرنگونی طلب ایرانی قادر نبوده، با توجه به واقعیت خودش راهکارهای عملی عبور از حاکمیت مذهبی ایران را بدور از شعار، یا دادههای غیرواقعی از طبقه کارگر ایران؛ زنان و جوانان ارائه دهد.
برداشت شما از این بحران ساختاری چه هست؟
- هر گروه یا سازمان سیاسی باید جایگاه خودش را با جنبشها تعریف کند. ما در این مورد دچار یک سوء تفاهم تاریخی هستیم. فکر میکنیم از اول آفرینش عدهای نخبه بودهاند که آنها باید مردم را هدایت کنند. این، فقط ولایت فقیه نیست. در اشکال مدرناش خیلیها را در برمی گیرد. بنابراین ما نباید به نام اینکه جامعه را میخواهیم سازمان بدهیم؛ آگاه کنیم؛ هوشیار کنیم...
* پرسش من هویت نیروی سیاسی طیف چپ را عمده میکند؛ نیرویی که به مرور زمان فاقد هویت یا پلاتفرم شده.
- من میگویم پلاتفرمها در حدی ست که چند نفر آنرا قبول دارند. اگر ما برای جامعه راه نشان میدهیم، باید در دل سوخت و ساز جامعه باشیم. البته میبینیم که یک دو جین برنامه هست؛ همهمان برنامه داریم. ولی این برنامهها که اعتبار اجتماعی ندارند. برنامهها ساخته و پرداخته ذهن چند نفر است در خلاء؛ خاصیتی ندارند. به نظر من راهاش این است که ما در زهدان جنبش زیست و حرکت کنیم. در چنین شرابطی راهکارها عینی خواهند بود.
* اما مگر نیروهای سیاسی مخالف حکومت اسلامی ایران پیش از آنکه به گروه بندیهای راست، میانه و چپ تقسیم شوند، به دلیل عملکرد یک نظام سیاسی مجبور به ترک زادگاهشان نشده؟
بگذارید پرسشام را فرموله کنم: به نظرتان چرا برای نیروهای سیاسی (در اینجا نیروهای چپ سرنگونی طلب) «حوزه نظر» طوری عمده شده، که نظام سیاسیای که عامل آوارگی بوده به محاق رفته؛ چرا مبارزه عملی برای سرنگونی به محاق رفته؟ آیا این نیروها شاگردان کودن مدارسی هستند که در آنها درس خواندهاند، یا اینکه اِشکال را باید در آموزههای آن مدارس جستجو کرد؟
- تا آنجا که من میدانم، سرنگونی، در مقام تئوری بخش مهمی از برنامه اپوزسیون چپ رادیکال است. منتهی در عمل منافع فرقهای اختلال ایجاد میکند. در واقع به این نتیجه نمیرسند که برای اینکه سرنگونی تحقق پیدا کند، باید این نیروها بتوانند به هم نزدیک شوند؛ همگرایی پیدا کنند تا به نیروی تأثیرگذار تبدیل شوند. به نظر من، این، همان نقش فرقه هاست در حوزه سرنگونی. در حوزههای دیگر هم همین مشکل وجود دارد.
مسئله دیگر این است که این چپ از زادگاه طبیعی خودش خارج شده و به این ترتیب گسستهایی ایجاد شده. البته نقش سرکوب را نباید فراموش کنیم. به نظر من این نیروها باید بتوانند با نیروهای همگرای خودشان در مقیاس جهانی؛ همین طور در رابطه با ایران هماهنگی ایجاد کنند، و از دل این هماهنگیها بازسازی شوند. با این حال واقعیتی ست که گسستهای واقعی مجموعه شرایطی را به نیروی سیاسی تحمیل میکند. اما نکته من این است که این نیروها باید بتوانند، نبضشان را با جنبشهای اجتماعی-طبقاتی هماهنگ کنند، در جهت مطالبات مترقی ی مشترک. تا بتوانند بر این جنبههای منفی فائق بیایند. من معتقدم که سرنگونی نباید جدا از هدفهای عمده تعریف شود. چرا که سرنگونی یک نظام، سرنگونی تبلور آن نظام است. در این صورت سرنگونی بخشی از استراتژی خواهد بود.
* شما در چند نوبت در اظهارنظرتان به فرقهها، نقش فرقهها و مفهوم فرقه گرایی اشاره کردید، و درجه تأثیرگذاری آن را در بین فعالان سیاسی عمده کردید. آیا در بین فعالان سیاسی طیف چپ، نیروهای غیر فرقه گرا میبینید که تلاشهای غیر فرقه گرایانه داشته باشد؟
- طبیعتاً انسانها آمیزهای هستند از وجوه، انگیزهها و عملکردهای مختلف. البته در مواردی فرقهها کارهایی میکنند غیر فرقهای...
* به پرسش من جواب نمیدهید.
- به پرسشتان خواهم پرداخت. منظورم این است که الان ترکیبی از این نمونه هاست. من در صحبت قبلیام اشاره کردم که شما هر چقدر از نوک کوه یخ بروید به سمت بدنه، فرقه گرایی در آنجا کمتر عمل میکند...
* بحثتان را لطفاً اجتماعی کنید.
- مثلاً نیروهایی که برای پناهندگان کار میکنند؛ برای کارگران و یا برای بزرگداشت زندانیان سیاسی...
* در بخشهایی از همین سه عرصه مگر فرقه گرایی حاکم نیست؟
- من بطور نسبی میگویم؛ در این حوزهها حرکتهای وسیعتری صورت میگیرد. اگر آنجا فقط یک گروه عمل میکند، اینجا تعداد زیادی کار مشترک میکنند. با توجه به این نسبیت، قبول دارم که درجاتی از فرقه گرایی هم در این حوزهها هم عمل میکند. منتهی این خصلت در رابطه با جنبش هاست که میتواند از بین برود. کسی نمیتواند قربة الله امروز خلوص پیدا کند و فکر کند که دیگر فرقه نیست. به نظر من تقویت جنبشها، مبارزه مستقیم و مؤثر بر علیه فرقه گرایی ست...
* حالا به پرسشام جواب بدهید: آیا نشانههایی از جریانات سیاسی غیر فرقه گرا میبینید؟
- من، هم قسمت پر لیوان را میبینم، هم قسمت خالی آنرا.
* (با خنده) اما تمرکز من، قسمت خالی لیوان است!
- (با خنده) بله، همانطور که شما میگویید، قسمت خالی لیوان هم هست. واقعیتی ست که تک جوشهایی وجود دارند و البته میشود آنها را بوجود آورد؛ نه در بالا، در بدنه. در بدنه که فعال شویم، دنیایی میبینیم که فرقه گرایی کمتر در آن کارکرد دارد.
* تقی روزبه، از شرکتتان در این گفتگو یکبار دیگر تشکر میکنم.
- من هم از شما خیلی متشکرم؛ امیدوارم خستهتان نکرده باشم.
* * *
تاریخ انجام مصاحبه: ۳ مارس ۲۰۱۳
تاریخ انتشار مصاحبه: ۱۵ مارس ۲۰۱۳
نزدیک به دو دهه شاهد سرخوردگی، یأس، دگردیسی و سپس سقوط صدها ایرانی تبعیدی از گرایشهای مختلف بودهام. سقوط نیروهای چپ سرنگونی طلب عموماً برای من با غم و اندوه و درد همراه بوده است.
نقطۀ شروع سرخوردگیها و دگردیسی ایرانی تبعیدی در مدار صفر درجه بوده است؛ در عالم انتزاع.
اواخر دهه هشتاد میلادی ست. هر چه بازار فعالیت اجتماعی کساد میشود و تماس با عنصر اجتماعی از سکه میافتد، سودای مخفلها و «بحثهای نظری» داغ میشود. در لندن دو «آیت الله» طوری میدان داری میکنند که در عرض کمتر از شش سال زیر پای صدها نیروی چپ مخالف رژیم اسلامی ایران خالی میشود. این دو تن، از منظر «تئوریک» و «آموزههای مارکسیستی» هویت سیاسی و اجتماعی طیفی از ایرانیان تبعیدی مقیم انگلستان را ویران میکنند.
در میانۀ دهه نود میلادی هستیم. در این دوره با نیروهای بینابینی سابقاً سرنگونی طلبی روبروایم که توانایی درک واقعیت و موقعیت خود به مثابه فعالان سیاسی رانده شده از زادگاه خود را از دست داده است. اینان عامل تبعید را؛ رژیم سیاسی حاکم بر کشور ایران را به محاق بردهاند. اینان میگویتد «جهانی» شدهاند. اما در «جهان» آنان، «ایران» و نظام سیاسی حاکم بر آن، دیگر جای و جایگاهی ندارد.
چند سالی ست که مانیفست «انقلاب سوسیالیستی» در ایران تحت تأثیر آموزههای تروتسکی نگاشته شده است. در این انقلاب سوسیالیستی، «رهبران» جایگاه ویژهای دارند؛ مشتی انسان منزوی شده، که برای خود و طبقه اجتماعی تحت امرشان اهداف و وظایفی تعیین کردهاند که آدمی شاخ در میآورد. اما مگر چند سال میشود با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشت؟
ده سال زندگی در هزار لای محفلها کار خود را کرده است. دیگر این طیف قادر نیست یک کتری آب را گرم کند و یک گردهمایی چند ده نفره را سازمان دهد. شوربختانه تنها راه باقیمانده سقوط آزاد است...
از سال ۱۹۹۷ میلادی تا هفت سال بعد، این جمعیت سرخورده و زخم زده را در «صف ایران ایر» میبینم که جملگی از خود نیز رویگردان و فراریاند.
«هویت نیروی سیاسی مخالف رژیم ایران»، موضوع گفتگوی تلفنی من با تقی روزبه است. گفتگوی زیر بر روی نوار ضبط شده است.
* تقی روزبه، خوش آمدید به این گفتگو.
- من هم از شما متشکرم؛ خیلی ممنون.
* فعالان سیاسی نسل شما (در اینجا گروه بندیهای طیف چپ) یکی از واژهها و مفاهیمی که بیشتر از هر واژه مورد استفاده قرار داده و راجع به آن گفته و نوشته، واژه «بحران» بوده: «بحران حکومت اسلامی ایران»، «بحران نظام سرمایه»، «بحران اقتصادی اخیر» تا ربط دادن این مفهوم با موضوعهای دیگر.
اما وقتی به حیات سیاسی این نیروها نگاه میکنیم (خصوصاً به درجه تأثیرگذاری آنها در ۲۵ سال گذشته) میبینیم، خودِ این نیروها دچار بحرانی ساختاری هستند؛ شاید به نوعی بحران هویت.
فکر میکنم برای وارد شدن به مدخل این بحث، این طرح کلی کافی باشد تا نظر خلاصهتان را بشنوم.
- به هر حال چپ هم با تجربیاتی که از سر گذرانده، و رخدادها و تحولات عظیمی که در جهان اتفاق افتاده، مسلماً در بحران بوده. ولی مسئله این است که اگر این چپ نتواند خودش را باشرایط روز؛ با تحولاتی که صورت گرفته، هماهنگ کند، طبیعتاً دچار تأخیر میشود؛ که این خودش منشاء بحران است.
من فکر میکنم یکی از مهمترین منابع و منشاء بحران، تضاد و شکاف بین بینشها و تصوراتی ست که در گذشته بوده، با تحولات نوین و عظیمی که در تمام سطوح سرمایه داری و جهان پیرامونی اتفاق افتاده. این شکاف مسئله ساز شده و بخش زیادی از چپ با همان نگرشهای گذشته، با کلیشهها به دنیا مینگرد.
بنابراین اگر با نگاه گذشته بخواهیم به مسائل جدید نگاه کنیم، طبیعی ست پاسخی نمیشود به آن داد. چون بین ذهن و واقعیتها شکاف است. و اتفاقاً بخش مهمی از بحران چپ همین دگرگونیهایی ست که صورت گرفته و این پارادایم یا تحولات عظیمی که موجودیت چپ در گرو آن است... در صورتی که این چپ هنوز به نقدِ خودش نرسیده و نتوانسته خودش را بر مبنای شاید و بایدهای دوران جدید انطباق دهد. من فکر میکنم...
* البته بحران در بین نیروهای سیاسی ایرانی (در اینجا طیف چپ) طبق تجربه و اسناد، خودویژگیهایی دارد. شاید بتوانیم بگوییم، دیوار چپ ایران خیلی زودتر از دیوار برلین فرو ریخته است.
من تلاش میکنم، در وقت فشردۀ این مصاحبه بحران موجود در میان نیروهای طیف چپ را در دو حوزه عمل و نظر به پرسش بگیرم. البته پوشه اصلی این گفتگو را بعداً باز میکنم. الان میخواهم بستری عینی برای این گفتگو پیدا کنم، آنهم با زیر ذره بین قرار دادن این عارضه: فرهنگ مخالفت با هدف تخریب.
از سال ۱۹۸۷ تا حال حاضر هر وقت جمعی از فعالان سیاسی عملکردی رو به جامعه داشته، گرایشهای مختلف طیف چپ با هدف مخالفت، افشاگری، به محاق بردن و انهدام آن تلاش جمعی وارد میدان شده است. جالب اینجاست که در اغلب موارد این عملکرد موفق بوده.
به نظرتان ریشه این خصومت ورزی از کجا آب میخورد؟
- به نظر من با عنوان کردن یک ریشه واحد نمیشود این معضل را توضیح داد. مسلماً، بخشاً آن یافتههای ذهنی که منجمد و ایدئولوژیک شده، عامل موثری در توضیح این پدیده است. بخش دیگر، منافع فرقهای ست. ولی به طور مشخص بخش قابل توجهی از این عملکرد به این دلیل است: گسست قطرهها از بستر طبیعی خودش؛ گسست از جنبشهای اجتماعی- طبقاتی. که این قطرهها به صورت فرقه درآمدهاند و طبعاً فرقهها منافع ویژه خودشان را بر منافع عمومی جنبشها ترجیح میدهند. وقتی منافع فرقه عمده شود، هر فرد و گروه به مثابه رقیب دیده میشود. در حالی که بنا به تئوری، چیزی که نیروی سیاسی چپ برایاش مبارزه میکند، منافع طبقه کارگر بر علیه نظام سرمایه داری ست؛ عرصه گستردهای که اکثریت عظیم جامعه را باید پوشش بدهد...
* برای اینکه این موضوع را عینی کنم، یکی دو تجربه را برمی شمارم: اول، «اخراج» اسانلو از سندیکای شرکت واحد. از مجموعه مقالاتی که در مخالفت و یا تک و توکی در طرفداری از این ماجرا نوشته شد و برای سایت «گفتگو» فرستاده شده بود، بعید میدانم کسی میدانست (یا میخواست بداند) که در پشت این «اخراج» چه بوده؛ واقعیت از چه قرار بوده.
مثال دوم؛ تجربه «ایران تریبونال». طبق تجربهام کمتر نیروی سیاسی را دیدم که در جزئیات، این فعالیت جمعی را دنبال کرده باشد، اما تا دلتان بخواهد مخالفتهای ایمانی بود و در پارهای موارد چک سفید دادن به آن.
به نظرتان در این رویکردها و عملکردها؛ در این مخالفتهای ایمانی چه عواملی دخالت دارند؟
- به نظرم همان عواملی که اشاره کردم، نقش اصلی را دارند؛ ساختارهای ایدئولوژیک است که دگم و منجمد شده، و نقش آفرینی میکند. دلیل دیگر جدایی از جنبش هاست که به نظر من بستر و انگیزه اصلی فرقه گرایی است. وقتی [از جنبشهای اجتماعی] جدا شدیم، میشویم یک کیست بسته؛ که منافع خودویژه برای خودمان میسازیم و با آن به جهان نگاه میکنیم. در مورد «ایران تریبونال» هم همین مسئله دخالت داشته. در مورد شرکت واحد باید دید که حادثهها چه بوده، ولی به طور اخص این مسئله به طبقه کارگر مربوط است و خب، چپ هم پیوند دارد با طبقه...
* نکته من از آوردن این دو مثال بیاهمیت بودن فاکت است، و غالب شدن «ایمان» در بین نیروهای سیاسی. وقتی واقعیتها در ذهن ساخته شود، اظهارنظرها و موضع گیرها هم «ایمانی» میشود.
- بله، کاملاً درست است. وقتی کلیشهها مبنا میشود... ببینید، حالا که صحبت از چپ میکنیم، چپ، اساساً یک جنبش است. کمونیسم؛ چپ یک جنبش طبقاتی-اجتماعی است. مارکس هم بر این اساس حرکت میکرد و این جنبشها را تئوریزه میکرد. در صورتی که بعدها خود او شد «اصل». چپ، وقتی از این بستر جدا شد، تبدیل شد به یک ایدئولوژی. در ایدئولوزی، پیشداوری رل اساسی دارد و لزوم فاکت احساس نمیشود؛ احتیاج به اینکه ببینند، احساس نمیشود.
* میخواهم از زاویۀ دیگری به این مسئله نگاه کنم: یکی از اهداف و پیامدهای مخالفتهای ایمانی در جامعه ایرانی مقیم خارج، انتقال احساس عدم امنیت به افراد، گروهها و گروه بندیهای مختلف است. به اصطلاح نقدهای موجود میخواهد ترس و دلهره را در افراد ایجاد کند تا نیروی اجتماعی از ابراز وجود و فعالیتهای علنی رو به جامعه منصرف شود.
به نظرتان جامعهای که خودش قربانی نظام سیاسی ترور بوده، چطور ترور سیاسی و شخصیتی در آن تا این اندازه موفق بوده؟
- البته این مسئله را اگر بخواهیم در یک مجموعه کوچک در نظر بگیریم، مشکلی که شما میگویید، هست. ولی معضلات به این حیطه مربوط نمیشود. همانطور که گفتم، قطرهای که از دریا جدا میشود... ببینید، بحران هست، شکست هست، تردیدهایی در سطح جهان نسبت به تجربۀ گذشته ایجاد شده؛ مسائل مهم هنوز جواب قطعی نگرفته. ما اگر بخواهیم مسئله را در یک محدوده کوچک خلاصه کنیم و آنرا در سطح کلان نبینیم...
* اتفاقاً پرسش من در سطح کلان است. این انسان (در اینجا فعال سیاسی چپ) باید وجود داشته باشد؛ باید قبل از هر چیز در جامعه ایرانی احساس امنیت کند تا خودش را بروز دهد و حق انتخاب داشته باشد. مثلاً در انگلستان حداقل ۸۰ درصد از نیروهای چپ سرنگونی طلب با سفر به ایران برای همیشه از فعالیت سیاسی فاصله گرفتند. بخشی از این جمعیت در دورههای مختلف تروز سیاسی و شخصیتی شدند، یا اینکه خود آنها از عوامل موثر این اعمال غیرانسانی بودند. بنابراین پرسشام در سطح کلان است.
- به هر حال اینکه میگویید، واقعیتی ست و من نمیگویم که چپ دچار بحران نبوده. ولی من میگویم از درون این مسئله نمیشود راه حلی پیدا کرد. این مسئله جزء کوچکی ست از یک مجموعه وسیع. اگر نگاهمان را به این مجموعه نیاندازیم، راه حلی وجود ندارد. همواره در رژیم شاه و رژیم ج. اسلامی هم همین طور بوده. وقتی محیط بسته است، فشار میآید و سرکوب میشود؛ در محیطهای بسته تنش ایجاد میشود. به نظر من باید به بیرون از تحولات عمومی نگاه کنیم. به این معنی که نیروی چپ وقتی افقهای خودش را متناسب با تحولات صورت گرفته منطبق نکند، دچار این جور بیماریها میشود. البته ما در یک دوره انتقالی قرار داریم. در گذشته تجربیاتی بوده، ولی چپ متناسب با شرایط عمل نکرده. اما بخشی از این چپ حالا در حال گفتگوست؛ در حال آزمون و خطاست؛ در حال تردید است. چپ در چنین وضعیتی ست، نه چپ ایران، بلکه چپ جهانی. منتهی چپ ایران به قول شما خودویژگیهایی دارد. اما به نظر من مسئله را باید کلانتر باز کنیم. و الا شاید فکر کنیم که چپ، بیماری خاصی دارد که باید خودش را معالجه کند...
* ابتدا اشاره کردم که پوشه اصلی این مصاحبه را که به موضوعهای ساختاریتر میپردازد، بعداً باز میکنم.
اما دوباره تکرار میکنم: هر نیروی اجتماعی اول باید بتواند خودش را توضیح دهد؛ خودش را بیان کند. یکی از راههای ابراز وجود «رسانه» هاست. اگر تا سالهای پایانی دهه نود میلادی اشکال ناهنجار مخالفتها خودش را در گردهماییها نشان میداد، از هزاره جدید، این رویکرد به رسانههای اینترنتی منتقل شده. طوری که در برخی از «رسانههای اپوزسیون» عملاً به مخالف سیاسی فحش میدهند.
بنابراین انتقال احساس عدم امنیت به مخالف سیاسی (بخوانیم ترور شخصیت) بخشی از کاراکتر فعالان سیاسی و اجتماعی ایرانی در خارج کشور است. سالهاست نیروی سیاسی (در اینجا طیف چپ) نمیتواند خودش را در جامعه بروز دهد.
میخواهم در دعوا نرخ تعیین کنم: چرا شما مقالاتتان را به ابن دست از رسانهها میفرستید و به این ترتیب این فرهنگ را به رسمیت میشناسید؟
- اولاً من که مطالبام را انحصاراً به رسانۀ خاصی نمیفرستم و به هر جایی که دستام برسد، آنها را میفرستم. حالا ممکن است بعضیها آن را منتشر بکنند یا نکنند. دوم، مسئله این است که «چپ» را نباید در چند سازمان یا چهره دید. چپ، بدنه متکثر و گسنردهای دارد که ما آنها را نمیبینیم. ما نوک کوه یخ را میبینیم. چپ، بسیاری از شبکهها و فعالان منفرد در داخل و خارج است که بیادعا و بیسر و صدا دارد فعالیت میکند. هر چند، چپی که فرقه گراتر هست، بیشتر نمود دارد. در حالی که شما هر چقدر از رأس هرم پایین بیایید، میبینید که روح همکاری و هماهنگی بیشتر است و ادعاها کمتر است...
* مواردی که میگویید، یک طرح است یا نمودهای آنرا در جامعه ایرانی میبینید؟
- آن را میبینم؛ این بر مبنای دیده هاست. ولی در عین حال از درون آن سعی میکنم، طرحی برای برون رفت از این وضعیت داشته باشیم. طرح این است که ببینیم ابزار تغییر و خودآگاهی چه هست. یکی، پراتیک مشترک است و دیگری «گفتگو» ست. اینها دو بازوی مکملاند؛ به این وسیله میتوان پدیدهها را تغییر داد. راه معجزه آسای دیگری نداریم...
* ساختمان طرحتان روی «باید» هاست تا در برگیرندۀ واقعیتهای جامعهمان. مثلاً به فاکتور «گفتگو» اشاره کردید. فعال سیاسی ما از اینکه با دیگری؛ با نیروی دگراندیش «گفتگو» کند، همیشه وحشت داشته. فکر نمیکتید در یک بحث جدی؛ وقتی میخواهیم طرحی ارائه بدهیم، حداقل در آغاز «باید»ها را باید کنار بگذاریم و واقعیت جامعه را در نظر بگیریم؟
- خب، واقعیتها که واقعیتاند. ولی اگر قرار باشد یک گام به جلو برویم – نه گامی خیالی و ذهنی؛ بلکه عینی- گرایشها و روندهای مستقل از واقعیت را باید ببینیم و روی آنها حرکت کنیم. و الا در خلاء کاری از دستمان برنمی آید. من از بدنهای صحبت میکنم؛ از نیروهایی صحبت میکنم که کماند، اما تک جوشهای رو به رشد هستند. این بدنه چون واقعیتهای رو به جلو را میبیند؛ به گذشته تکیه ندارد، میتواند امیدهایی بیافریند. در نتیجه وظیفه من به عنوان یک کنشگز چپ این است که تسلیم واقعیتها نشوم و علیه آنها مبارزه کنم. البته من مخالف این نیستم که واقعیتها را باید دید؛ میبینم و در عین حال میخواهم علیه جنبههای منفی آن باشم. برای همین باید از جنبههای مثبت حرکت کنم. جنبههای مثبت این است که ما بتوانیم روی مسائل مشخصی همکاری کنیم؛ بتوانیم در درجه اول وسائل تغییر خودمان را فراهم کنیم. این اهداف که بلندپروازی نیست...
* به مسیر اصلی مصاحبه برگردیم. میخواهم آرام آرام پوشه اصلی این گفتگو را باز کنم. در رابطه با چرایی اختلافات سیاسی در بین نیروهای سیاسی (در اینجا طیف چپ) دلایلی آورده میشود، که این دلایل و محملها چیزی نیستند، جز تکهای از کتاب یا رساله یکی از متفکران مارکسیسم یا سوسیالیسم.
میخواهم در آغاز این عادت را؛ این فرهنگ را زیر ذره بین بگیرم. فرهنگی که شباهتهای شگرفی با مفهوم «تقلید» در بین مسلمانان دارد. طرحام همین جا قطع میکنم. آیا شما روی این موضوع فکر کردهاید؛ اگر آری، روی آنچه نظری دارید؟
- بله، این مسئله معضلی جدی ست. ببینید، اگر چپ را به مثابه یک سری اصول، ایدئولوژی و مجموعهای از مؤلفهها و فاکتورهای ذهنی درنظر بگیریم، در نهایت میشود «مذهب». ولی اگر چپ را به مثابه یک جنبش طبقانی زنده؛ مثل یک رودخانه در حال حرکت ببینیم که به طور عینی در جامعه وجود دارد- که نیروی سیاسی چپ صدای این جنبش است؛ یا باید باشد- مسئله فرق خواهد کرد. چپ، همان مبارزه طبقاتی کارگران در جامعه است، و نه مبارزه چند «نخبه». اگر از اینجا شروع کنیم، معضلات یا الویتها را طور دیگری میبینیم. اما اگر از «اصول» شروع کنیم، میشود همان «دین»؛ آموزههای مقدس. که با مرور زمان میخواهند به صورت آیههایی خودشان را بر جامعه تحمیل کنند. مسئله این است که امروز را نمیشود با گذشته تعریف کرد. مارکس هیچگاه چنین هدفی را دنبال نمیکرد که طبفی از «طرفداران»اش این سنگ را به سینه میزنند. واقعیتی ست که این نگرش در طیفی از چپ رسوب کرده و این نیروها اسیر آن شدهاند؛ از این باید عبور کرد. کی میتواند این کار را بکند، خودِ جنبشها...
* بنا به شالودۀ استدلالتان، آموزههای مارکس هم آموزههای آسمانی نیستند که ابدی و ازلی باشند. در مواردی نقدهای جدی به «مانیفست» و «کاپیتال» از سوی نومارکسیستهای غربی شده که هر کدام از آنها جای تأمل دارند. اما سنّت «تقلید» و مرجع تقلید درست کردن، بخش بزرگی از فعالان سیاسی نسل شما را به آخر خط رسانده و تعداد قابل توجهی از آنها را به دامن حکومت اسلامی پرتاب کرده. بنابراین معضل «تقلید» در بین فعالان سیاسی ریشهایتر از این حرفهاست و باید توجه بیشتری به آن کرد. اصلاً جا دارد به این معضل از منظر واقعیتها نگاه کنیم تا از منظر «باید»ها.
- البته اینکه خیلی از چپها به دامن ج. اسلامی پناه بردهاند، من بیاطلاعام...
* در شهر لندن حداقل هشتاد درصد از این نیروها به ایران رفتهاند و با فعالیت سیاسی وداع کردهاند. به عنوان یک فعال رسانهای وقتی به موضوعی اشاره میکنم، برایام قابل دفاع است.
- متأسفانه من واقعاً از این موضوع خبر ندارم. ولی مسئله بر سر این است که ایران رفتن که مسئله نیست. باید دید که آیا آنها به دامن ج. اسلامی رفتهاند یا نه. به ایران رفتن که جرم نیست...
* حتا یک فعال سیاسی سرنگونی طلب مقیم خارج؟
- سرنگونی طلب را شما میشناسید که سرنگونی طلب است. من نوعی که در خیابان آرمی بلند نکردهام که سرنگونی طلب هستم. خیلی از مردم ایران سرنگونی طلباند. ولی در پیشانی کسی نوشته نشده که سرنگونی طلب هست یا نه. البته من نمیخواهم وارد داوری بشوم. اما از این مسئله که بگذریم، سوأل شما در واقع برنمی گردد به اینکه اینها چرا اینها رفتهاند به ایران...
* من در مصاحبههایم ارزش گذاری نمیکنم. نمونهها و فاکتهایی را که از کف جامعه جمع کردهام را در غالب پرسش با شما و دیگران در میان میگذارم.
- آنچه که شما در مورد طیفی از چپها مطرح میکنید، کاملاً درست است. اما باید توجه داشت که اینها از آسمان به پایین نیفتادهاند و از همین جامعه برخاستهاند. رژیم ج. اسلامی هم از آسمان نیامده؛ بخشهایی از جامعه آنرا روی کار آورده؛ بخشهای سنتی جامعه به دلیل اشتراکات ایدئولوژی، سنت و مذهب. این چپ هم از فرهنگ عمیقی که در جامعه ما حاکم بوده، نشأت گرفته. اینها بخشی از واقعیت جامعۀ ماست.
بنابراین طبیعی ست در اینجامعه با فرهنگ و بازتولید آموزههای آنجامعه مواجه باشیم. این آموزهها در درون ما هستند و عمل میکنند. به این معنی که ما بخشی از نیروی بازتولید در جامعه هستیم. رژیم هم از طریق بازتولید ارزشها و ایدئولوژیاش به حیات خودش ادامه میدهد؛ به نوعی بازتولید مناسبات اجتماعی و فرهنگیاش. میخواهم بگویم که چپ هم از این مجموعه جدا نیست. منتهی چپ باید بر علیه اینها مبارزه کند. البته من چپ را یکدست نمیبینم و...
* من هم در پرسشام طیفی از نیروهای چپ را زیر ذره بین گرفتم. میخواهم روی این طیف بیشتر مکث کنم؛ با پرسشی که به نظر من هر نیروی اجتماعی بهتر است رویاش فکر کند. اما پرسشام: بخش بزرگی از طیف چپ سرنگونی طلب ایرانی نوع معینی از تغییرات ساختاری در ایران را تبلیغ و تئوریزه میکند. و این در صورتی ست که مخالفت این طیف با انواع «خیزشهای تودهای» در ایران شباهتهای بینظیری با نوع مخالفتِ حاکمیت مذهبی ایران با خیزشهای مزبور داشته.
به نظر شما (شمایی که ار منظر چپ سرنگونی طلب در این گفتگو شرکت کردهاید) با توجه به توازن قوا در لایهها، اقشار و طبقات موجود در ایران؛ با توجه به ماهیت حکومت اسلامی ایران، شکل سرنگونی جکومت اسلامی ایران چگونه خواهد بود. توجه داشته باشید، میپرسم چگونه خواهد بود تا اینکه چگونه باید باشد.
- طبیعتاً در نگاه من طبقه کارگر نقش مهمی [در سرنگونی] دارد. در مورد مسئله سرنگونی (آنهم نه از «باید»ها، بلکه چیزی که اتفاق خواهد افتاد)، به نظر من برای ج. اسلامی آیندهای متصور نیست. یعنی بحران و نارضایتی تشدید میشود. در مورد ج. اسلامی مؤلفههایی که اقتدار یک نظام را رقم میزند، زیر سوأل است. بنابراین ج. اسلامی پیگرهای ست پوسیده؛ موریانه زده که فرو میریزد. اما چگونگی فروریختناش را نمیتوان بیان کرد؛ بستگی به شرایط دارد. مثلاً در سوریه روند خشن حوادث را داریم میبینیم. شاید مثل تحولاتی که در تونس شاهد بودیم، پیش برود یا حتا مثل لیبی و مصر. اینها اشکال نوینی از سرنگونی ست. اما آن چیزی که ما میتوانیم عمل کنیم، این است که ببینیم چه روشی درست است. به عقیده من خشونت هر چه کمتر باشد، بهتر است. اما شورش و انقلاب و سرنگونی باید صورت بگیرد. ولی هر چه نقش مردم سازمان یافته در امر سرنگونی بیشتر باشد، بهتر است.
مثلاً مصر را تصور کنید، که به نظر من نعمتی ست. از این جهت که کسی مثل خمینی وجود ندارد که نفوذ کلام داشته باشد. کسی نیست که بتواند میخاش را آنقدر محکم بکوبد که...
* از تجربه مصر میگویید و از انقلاب بهمن گفتید. خیلی خوب شد به این دو تجربه اشاره کردید. در مصر امروز نیروهای طیف چپ و نیروهای لیبرال در یک جبههاند برای اینکه از تسلط اسلامگرایان جلوگیری کنند. در صورتی که در انقلاب بهمن تجربه کاملاً متفاوتی داشتیم. بخش بزرگی از چپ ضمن پشتیبانی از اسلامگرایان، نیروهای موسوم به لیبرال را هدف مستقیم خود قرار میداد. که البته نتیجه این عملکرد جلو چشم ما است.
نکتۀ دومام؛ که ادامه پرسش قبلیام است: بخشی از نیروهای طیف چپ، که اتفاقاً پسوند «کارگری» روی خودشان گذاشتهاند، معتقدند تنها با دخالت مستقیم طبقه کارگر ایران امر سرنگونی محتمل است. در غیر این صورت جلوی خیزشهای اعتراضی میایستند؛ همچنانکه تا بحال ایستادهاند.
- به نکات مهمی اشاره کردید. اولاً، تجربه مصر و سپس خلاء و فقدان آن تجربه در انقلاب ایران. به نظر من در تجربه مصر، بستر جنبش ضداستبدادی، مطالباتی است. در کشورهای استبدای معمولاً این خصلت به چشم میخورد؛ استبداد حاکم است و مبارزه بر علیه آن وجود دارد. منتهی مبارزه فقط برای کسب آزادهای سیاسی و یا خواستهای اقتصادی نیست. بلکه باید ترکیب متوازنی از هر دو وجه باشد. در ج. اسلامی دیدیم که آزادی به مسلخ رفت، تحت عنوان «عدالت». در جای دیگری میتواند عکس این صورت بگیرد، که در این صورت هم تغییری در سیستم و نظام از قِبل انقلاب اتفاق نخواهد افتاد. به عقیده من جنبش باید بتواند خودش را پیوند بزند بین آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی. در حول این بستر اغلب نیروهایی که از نظر تاکتیکی هم سو هستند، در یک جبهه قرار میگیرند. در این راستا نیروها میتوانند همکاری کنند، علیه آن آماج و هدفِ مرحلۀ مشخص؛ که همان نظام استبدادی ج. اسلامی ست.
فقط یک نکتهای را میخواهم به صحبت شما اضافه کنم: درس بزرگی که ما گرفتیم این است که همه نمیتوانیم زیر چتر «همه با هم» حرکت کنیم. خمینی تحت همین عنوان جریانهای دیگر را خلع کرد و زایش استبداد از آن در آمد...
*ای کاش این نظرتان را ده دقیقه زودتر میگفتید تا میتوانستیم آنرا بسط بدهیم. اما چون وقت گفتگو تقریباً تمام شده، چنین امکانی نیست. به نکتهای اشاره میکنید که سالهاست طیفی از نیروهای سیاسی به آن استناد میکنند، بیآنکه مورد پرسش قرار گرفته شوند. به عقیده من این باور فرهنگ شده در بین فعالان سیاسی دستاویزی بیش نیست، برای فرار از پاسخگویی ست؛ از وظایفی که بر عهده نیروها و گروههای سیاسی چپ (و غیر چپ) در سالهای آغازین انقلاب بهمن بود که آنها از انجام آن عدول کردند.
پرسشام: اگر با نگاهی متفاوت و منصفانه به حوادث و رویدادهای انقلاب بهمن نگاه کنیم، فکر نمیکنید آن «جنبش همه با هم» نبود که به استقرار «حکومت اسلامی» در ایران منجر شد، بلکه نیروهای سیاسی طیف چپ، بطور مشخص سازمان چریکهای فدایی خلق، که میلیونها نفر را گرد خود آورده بود، به وظایف ابتداییاش عمل نکرد، حتا بخش بزرگی از بدنۀ آن زیر اتوریته حاکمیت مذهبی ایران رفت؟ فکر نمیکنید، بازنگریای نسبت به استدلالتان باید داشته باشید؟
- من هر دو وجه را مطرح کردم. هم به بستر مبارزه ضداستبدادی اشاره کردم و هم به بخش دوم. من هم فکر میکنم اگر صرفاً عامل «جنبش همه با هم» را عمده کنیم، سکتاریستی میشود که میخواهد همه را پراکنده کند. من در عین حال از پلورالیسم صحبت کردم. اساساً مفهوم دموکراسی یعنی نیروها و گفتمانها بتوانند خودشان را سازمان بدهند، علیه این آماج مشترک. من نمیگویم نیروها زیر چتر همدیگر بروند؛ فصل مشترک بگیرند و با هم ادغام شوند.
صحبتی که شما میکنید، بخشی از واقعیت است. من و شما در آن انقلاب بودیم و با پوست و گوشت و استخوان آن روزها را تجربه کردیم. فشار هژمونی خمینی بسیار بالا بود؛ حتا طبفی از مردم جلو ما را میگرفتند که چرا سبیل گذاشتهای؛ چرا چپ هستی؟! و این، زیر فشار هژمونی و اتوریته بسیار بالای خمینی بود. یادتان هست، هر وقت ما برای اهداف انقلاب بحث میکردیم، خمینی میگفت: «بحث بعد از پیروزی»!
اما درست میگویید؛ ما به اندازه کافی نایستادیم؛ مستحکم نبودیم. و همین موقع بود که گربه را دم حجله کشتند. بنابراین من قبول دارم که برخی این مفهوم را [جنبش همه با هم] یکجانبه مطرح میکنند که باعث سوء استفاده از آن میشود. ولی در عین حال از آن طرف هم نباید افتاد.
* گفتگو را به جمع بندی میبرم. وقتی به تجربه و اسناد موجود نگاه میکنیم، میبینیم چپ سرنگونی طلب ایرانی قادر نبوده، با توجه به واقعیت خودش راهکارهای عملی عبور از حاکمیت مذهبی ایران را بدور از شعار، یا دادههای غیرواقعی از طبقه کارگر ایران؛ زنان و جوانان ارائه دهد.
برداشت شما از این بحران ساختاری چه هست؟
- هر گروه یا سازمان سیاسی باید جایگاه خودش را با جنبشها تعریف کند. ما در این مورد دچار یک سوء تفاهم تاریخی هستیم. فکر میکنیم از اول آفرینش عدهای نخبه بودهاند که آنها باید مردم را هدایت کنند. این، فقط ولایت فقیه نیست. در اشکال مدرناش خیلیها را در برمی گیرد. بنابراین ما نباید به نام اینکه جامعه را میخواهیم سازمان بدهیم؛ آگاه کنیم؛ هوشیار کنیم...
* پرسش من هویت نیروی سیاسی طیف چپ را عمده میکند؛ نیرویی که به مرور زمان فاقد هویت یا پلاتفرم شده.
- من میگویم پلاتفرمها در حدی ست که چند نفر آنرا قبول دارند. اگر ما برای جامعه راه نشان میدهیم، باید در دل سوخت و ساز جامعه باشیم. البته میبینیم که یک دو جین برنامه هست؛ همهمان برنامه داریم. ولی این برنامهها که اعتبار اجتماعی ندارند. برنامهها ساخته و پرداخته ذهن چند نفر است در خلاء؛ خاصیتی ندارند. به نظر من راهاش این است که ما در زهدان جنبش زیست و حرکت کنیم. در چنین شرابطی راهکارها عینی خواهند بود.
* اما مگر نیروهای سیاسی مخالف حکومت اسلامی ایران پیش از آنکه به گروه بندیهای راست، میانه و چپ تقسیم شوند، به دلیل عملکرد یک نظام سیاسی مجبور به ترک زادگاهشان نشده؟
بگذارید پرسشام را فرموله کنم: به نظرتان چرا برای نیروهای سیاسی (در اینجا نیروهای چپ سرنگونی طلب) «حوزه نظر» طوری عمده شده، که نظام سیاسیای که عامل آوارگی بوده به محاق رفته؛ چرا مبارزه عملی برای سرنگونی به محاق رفته؟ آیا این نیروها شاگردان کودن مدارسی هستند که در آنها درس خواندهاند، یا اینکه اِشکال را باید در آموزههای آن مدارس جستجو کرد؟
- تا آنجا که من میدانم، سرنگونی، در مقام تئوری بخش مهمی از برنامه اپوزسیون چپ رادیکال است. منتهی در عمل منافع فرقهای اختلال ایجاد میکند. در واقع به این نتیجه نمیرسند که برای اینکه سرنگونی تحقق پیدا کند، باید این نیروها بتوانند به هم نزدیک شوند؛ همگرایی پیدا کنند تا به نیروی تأثیرگذار تبدیل شوند. به نظر من، این، همان نقش فرقه هاست در حوزه سرنگونی. در حوزههای دیگر هم همین مشکل وجود دارد.
مسئله دیگر این است که این چپ از زادگاه طبیعی خودش خارج شده و به این ترتیب گسستهایی ایجاد شده. البته نقش سرکوب را نباید فراموش کنیم. به نظر من این نیروها باید بتوانند با نیروهای همگرای خودشان در مقیاس جهانی؛ همین طور در رابطه با ایران هماهنگی ایجاد کنند، و از دل این هماهنگیها بازسازی شوند. با این حال واقعیتی ست که گسستهای واقعی مجموعه شرایطی را به نیروی سیاسی تحمیل میکند. اما نکته من این است که این نیروها باید بتوانند، نبضشان را با جنبشهای اجتماعی-طبقاتی هماهنگ کنند، در جهت مطالبات مترقی ی مشترک. تا بتوانند بر این جنبههای منفی فائق بیایند. من معتقدم که سرنگونی نباید جدا از هدفهای عمده تعریف شود. چرا که سرنگونی یک نظام، سرنگونی تبلور آن نظام است. در این صورت سرنگونی بخشی از استراتژی خواهد بود.
* شما در چند نوبت در اظهارنظرتان به فرقهها، نقش فرقهها و مفهوم فرقه گرایی اشاره کردید، و درجه تأثیرگذاری آن را در بین فعالان سیاسی عمده کردید. آیا در بین فعالان سیاسی طیف چپ، نیروهای غیر فرقه گرا میبینید که تلاشهای غیر فرقه گرایانه داشته باشد؟
- طبیعتاً انسانها آمیزهای هستند از وجوه، انگیزهها و عملکردهای مختلف. البته در مواردی فرقهها کارهایی میکنند غیر فرقهای...
* به پرسش من جواب نمیدهید.
- به پرسشتان خواهم پرداخت. منظورم این است که الان ترکیبی از این نمونه هاست. من در صحبت قبلیام اشاره کردم که شما هر چقدر از نوک کوه یخ بروید به سمت بدنه، فرقه گرایی در آنجا کمتر عمل میکند...
* بحثتان را لطفاً اجتماعی کنید.
- مثلاً نیروهایی که برای پناهندگان کار میکنند؛ برای کارگران و یا برای بزرگداشت زندانیان سیاسی...
* در بخشهایی از همین سه عرصه مگر فرقه گرایی حاکم نیست؟
- من بطور نسبی میگویم؛ در این حوزهها حرکتهای وسیعتری صورت میگیرد. اگر آنجا فقط یک گروه عمل میکند، اینجا تعداد زیادی کار مشترک میکنند. با توجه به این نسبیت، قبول دارم که درجاتی از فرقه گرایی هم در این حوزهها هم عمل میکند. منتهی این خصلت در رابطه با جنبش هاست که میتواند از بین برود. کسی نمیتواند قربة الله امروز خلوص پیدا کند و فکر کند که دیگر فرقه نیست. به نظر من تقویت جنبشها، مبارزه مستقیم و مؤثر بر علیه فرقه گرایی ست...
* حالا به پرسشام جواب بدهید: آیا نشانههایی از جریانات سیاسی غیر فرقه گرا میبینید؟
- من، هم قسمت پر لیوان را میبینم، هم قسمت خالی آنرا.
* (با خنده) اما تمرکز من، قسمت خالی لیوان است!
- (با خنده) بله، همانطور که شما میگویید، قسمت خالی لیوان هم هست. واقعیتی ست که تک جوشهایی وجود دارند و البته میشود آنها را بوجود آورد؛ نه در بالا، در بدنه. در بدنه که فعال شویم، دنیایی میبینیم که فرقه گرایی کمتر در آن کارکرد دارد.
* تقی روزبه، از شرکتتان در این گفتگو یکبار دیگر تشکر میکنم.
- من هم از شما خیلی متشکرم؛ امیدوارم خستهتان نکرده باشم.
* * *
تاریخ انجام مصاحبه: ۳ مارس ۲۰۱۳
تاریخ انتشار مصاحبه: ۱۵ مارس ۲۰۱۳
اشرف دهقانی: فرخ نگهدار و تحریف تاریخ چریکهای فدائی خلق
با قیام شکوهمند بهمن 1357 توسط توده های قهرمان ایران و سقوط رژیم دیکتاتور و وابسته به امپریالیسم شاه، مردم مصیبت دیده و تحت ستم ما به مدت بسیار کوتاهی فضائی سرشار از شادی و آرامش در زندگی خود احساس کردند و انتظارشان آن بود که بهار 1358، بهار آزادی برای آن ها باشد. اما رژیم تازه روی کار آمده که بعداً جمهوری اسلامی نام گرفت، سرکوب توده ها را به طور برجسته از همان نوروز1358 آغاز کرد و در اولین اقدام خود، روستائیان زحمتکش کردستان را چنان در خون خود غرقه ساخت که در زبان شعر این گونه توصیف شد: "بر جنازه های پاره هوا/ چو دستی می کشی/ تمام سطح دست و پنجه ات/ زخون گرم کودکان/ خضاب می شود". واقعیت آن بود که با آغاز حاکمیت رژیم جدید که هم چون رژیم شاه توسط امپریالیست ها بر سر کار آورده شده بود، آزادی و بهاران به بند کشیده شده بودند، با این حال در شرایط سلطه فریب و ریاکاری، متأسفانه بهار58 هنوز به طور دردناکی "بهار آزادی" خوانده می شد.
در حقیقت پس از قیام بهمن، یک روند ارتجاعی در بستر جعل تاریخ توسط خمینی - که انقلاب توده ها برای بهبود شرایط زندگی خود - را " انقلاب اسلامی" نامید - در جامعه ایران شروع به رشد کرد. از طرف دیگر روند تاریخی دیگری شکل گیری خود را در جامعه ما نمایان ساخت. این روند دوم با حضور یافتن سازمانی با پشتیبانی عظیم توده ای در صحنه سیاسی جامعه به وجود آمد که در حالی که خود را وارث سازمان پر افتخار چریکهای فدائی خلق می خواند ولی در رأس آن "ماران خوش خط و خالی" قرار داشتند که به جایگاه چریکهای فدائی خلق واقعی تکیه زده و با سخن گفتن به نام فدائی ، علیه آن عمل می کردند. (چنين هشداری در مورد رهبری آن سازمان اولین بار در خرداد1358 در جزوه "مصاحبه با رفیق اشرف دهقانی" ، داده شده بود). بنابراین، در آن بهاری که به نادرست "بهار آزادی" ناميده می شد دو روند تاریخی با خصیصه واپس گرایانه و فریبکارانه، خود را در جامعه ایران به نیروهای آگاه و انقلابی شناساند. معلوم شد که از یک طرف انقلاب شکوهمند توده ها توسط خمینی و اعوان و انصارش مصادره شده که حال به نام انقلاب و به نام توده ها سیاست های خود را علیه انقلاب و علیه توده ها به پیش می برند؛ و از طرف دیگر سازمانی که در شرایط یکی از سیاه ترین دیکتاتوری ها با رنج و خون بهترین فرزندان ایران ساخته شده بود یعنی سازمان چریکهای فدائی خلق اکنون به دست کسانی افتاده (فرخ نگهدارو دارو دسته اش) که آن ها نیز به سبک حکومتی های جمهوری اسلامی یعنی با روشی مشابه، به نام چریک فدائی و به اعتبار آن نام گرامی، علیه اهداف و آرمان های فدائی یعنی علیه منافع و مصالح کارگران و زحمتکشان مشغول اجرای اعمال و سیاست های رفرمیستی و غیرانقلابی خود هستند.(1)
اگر خمینی در رأس رژیم فریبکار و ارتجاعی جمهوری اسلامی، در جهت تأمین منافع سرمایه داران خارجی (امپریالیست ها)و سرمایه داران داخلی (وابسته به امپریالیسم) از انجام هیچ دغلکاری و جنایت در حق توده های تحت ستم ایران روی گردان نبود، فرخ نگهدار نیز که در شرایط شبه دموکراسی بعد از قیام بهمن و در شرایط روی آوری توده های کثيری به سوی سازمان چریکهای فدائی خلق متأسفانه در رأس آن سازمان قرار گرفته بود، از توسل به هيچ روش فريبکارانه و دغلکارانه برای فريب هواداران اين سازمان کوتاهی نکرده و با در پیش گرفتن سیاست "گفتگو و انتقاد" و از طریق سازش و مماشات با مرتجعین حکومتی، به تقویت و تحکیم پایه های رژیم تازه استقرار یافته جمهوری اسلامی پرداخت. به این ترتیب وی با کمک همپالگی هایش، از طریق مماشات و سازش با جمهوری اسلامی، سازمان غصب شده چریکهای فدائی خلق را ابتدا در منجلاب اپورتونیسم و رفرمیسم غوطه ور ساخت و سپس بخش بزرگی از آن را به پای بوسی ارتجاع وحشی حاکم برد. از این روست که خمینی و فرخ نگهدار امروز به گواه تاریخ در میان نیروهای مترقی و آزادیخواه ایران و به خصوص در نزد توده هائی که آن دوره را تجربه کرده اند، از جمله منفورترین چهره های سیاسی این دوره از تاریخ ایران به شمار می روند.
تا جائی که به فرخ نگهدار و عملکردهای او در درون سازمان غصب شده چریکهای فدائی خلق - قبل از انشعاب به اقلیت و اکثریت - برمی گردد، با توجه به تأثیر تعیین کننده ای که آن سازمان در روند مبارزاتی مردم ایران داشت، باید نظرگاه ها و سیاست های عملی آن سازمان مورد برخورد و بررسی دقیق قرار گیرد. همچنین باید به عملکردهای نگهدار در سازمان اکثریت و افشای ماهیت ضد خلقی "اکثریت" پرداخت. در این مقاله در حالی که به موارد فوق تنها اشاره وار برخورد خواهد شد، تمرکز بحث روی یکی از عملکردهای فرخ نگهدار و همپالگی هایش در ارتباط با اشاعه تاریخی جعلی از تکوین سازمان چریکهای فدائی خلق خواهد بود.
اشاعه تاریخی جعلی از شکل گیری چریکهای فدائی خلق
از همان آغاز فعالیت در شرایط علنی بعد از قیام بهمن، فرخ نگهدار به همراه دیگر رهبران و دست اندرکاران سازمانی که خود را وارث سازمان چریکهای فدائی خلق می نامید، سعی کردند همه سیاست ها و اعمال خود را در پشت نام یک مبارز انقلابی یعنی رفیق بیژن جزنی و با عنوان "اختلاف بین بیژن و مسعود (منظور از مسعود، رفیق مسعود احمد زاده است)، توجیه نموده و پیش ببرند. در این میان فرخ نگهدار بدون آن که کمترین اعتقادی به نظرات رفیق جزنی- که اتفاقاً به طور برجسته طرفدار مبارزه پارتیزاتی یا چریکی بود و همواره از نقش محوری مبارزه مسلحانه سخن می گفت - داشته باشد خود را در پشت آن نام انقلابی پنهان ساخت تا بهتر بتواند به اغوا و فریب اعضاء و هواداران صدیقی که حول آن سازمان متشکل شده بودند، بپردازد. در چنین شرایطی و در حالی که توده وسیعی از مردم در صحنه سیاسی حضور داشتند ، فرخ نگهدار با کمک همپالگی هایش یک تاریخ جعلی از چگونگی تشکیل چریکهای فدائی خلق را در جنبش جا انداخت که مطابق آن گویا گروه رفقا سورکی، جزنی، ظریفی یکی از گروه های تشکیل دهنده چریکهای فدائی خلق بوده است. بعدها این تحریف و جعل در تاریخ چریکهای فدائی خلق تا آنجا پیش رفت که رفیق جزنی از طرف آن ها حتی بنیانگذار و تئوریسین سازمان ما هم معرفی شد.
پیش از آن در نشریه "19بهمن تئوریک"، تاریخچه ای از سازمان ما به تأکید خود آن نشریه بر اساس مسایل رو شده در زیر بازجوئی ها ، تنظیم و درج شده بود (در آن نشریه آمده است که: "در اینجا تنها مطالبی ذکر شده که در مراحل مختلف در اختیار پلیس قرار گرفته و علنی شده است")، تاریخچه ای که در آن در حالی که به طور کاملاً تنگ نظرانه و حتی مغرضانه نسبت به پیشروان و بنیانگذاران واقعی چریکهای فدائی خلق برخورد شده، برای اولین بار گروهی که رفیق جزنی در رأس آن قرار داشت باعنوان گروه یک (به جای گروه جنگل)، یکی از برپا کنندگان و تشکیل دهندگان چریکهای فدائی خلق معرفی شد - که گویا "رستاخیز سیاهکل را به وجود آورد". این نشریه که آغاز کارش شهریور سال 1353 در لندن می باشد در حالی که مطالبی منتشر می کرد که ظاهراً بیانگر ارتباط دست اندرکاران آن با سازمان چریکهای فدائی خلق بود، ولی در واقعیت چنین نبود و آن ها به طور سئوال برانگیزی کار خود را بدون ارتباط با سازمان ما انجام می دادند. انتشار دهندگان آنقدر احساس "استقلال" می کردند که گویا نیازی هم به ایجاد رابطه با سازمان نمی دیدند، کما این که حتی کمترین کوششی هم برای ارتباط با نمایندگان سازمان در خارج از کشور (نویسنده این سطور و رفیق حرمتی پور) به خرج ندادند. اهمیت این موضوع در آن است که در آن زمان سیل طرفداران چریکهای فدائی خلق در خارج از کشور تشنه خواندن مطالبی بودند که مستقیماً به مسایل سازمان ما در داخل کشور مربوط بوده و در ارتباط با این سازمان منتشر می شد. نوشته های مندرج در 19 بهمن تئوریک هم چنین تلقی ای را برای دوستداران سازمان به وجود آورده بود در حالی که این جریان در آن زمان بدون ارتباط با سازمان ما، در واقع خطی را موازی با خطوط شناخته شده سازمان چریکهای فدائی خلق به پیش می برد.
در مورد تاریخچه مذکور که پس از شهادت رفیق جزنی و رفقای همراهش در شماره 4 این نشریه به تاریخ تیر ماه 1354، تحت عنوان "تحلیلی از تکوین و تکامل گروه پیشتاز جزنی - ظریفی" چاپ شد، این موضوع هم قابل تأمل است که منتشر کنندگان توضیح دادند که آن تاریخچه "چند ماه قبل از شهادت این رفقا توسط خود آنان تنظیم گردیده است"؛ و زیر مطلب هم نوشتند: "تنظیم شده توسط رفقای شهید گروه". اما دقت در مطالبی که در مقدمه همین تاریخچه نوشته شده، نه تنها چنین ادعائی را تأیید نمی کند بلکه خط بطلان بر آن می کشد. در ابتدا مطرح شده: "این تاریخچه نمی تواند کامل باشد زیرا به همه رفقائی که در جریان ایجاد و رشد این گروه ها شرکت داشته اند دسترسی نداشته ایم" و سپس به طور مشخص در مورد گروهی که آن را "گروه پیشتاز جزنی – ظریفی" نامیده، آمده است: "این گروه رسماً در اوان سال 1342 تشکیل شد. مابه درستی نمی دانیم که قبل از تشکیل رسمی گروه در نوروز 42 ، مؤسسین و اعضای فعال آن چه کرده اند. لکن مطالعه سوابق سیاسی آن ها بازگو کننده نتیجه گیری های زیر است" و بعد با ذکر یکی دو نتیجه گیری، نوشته شده: "با این توضیحات احتمال دارد که اولاً عده ای از این افراد در فعالیت های مخفی سال های 35 تا 39 شرکت داشته باشند، ثانیاً در پیرامون جبهه ملی به صورت متشکل یا نیمه متشکل فعالیت کرده باشند". (تأکیدها از من است.)
سئوال ساده ای که مطمئناً برای هر خواننده ای در اینجا مطرح می شود این است که اگر تاریخچه مذکور واقعاً توسط رفیق جزنی و یا رفقای هم گروهش نوشته شده، پس چطور خود آن ها که مؤسسین اصلی گروه بودند در مورد کارهای خودشانبه درستی نمی دانستند و احتمال می دادند که در این یا آن فعالیت شرکت کرده باشند! بنابراین این سئوال اساسی پیش می آید که به راستی نویسنده یا نویسندگان واقعی این تاریخچه غیر واقعی از سازمان چریکهای فدائی خلق چه کسی یا کسانی بودند و به چه منظوری چنین تاریخچه تحریف شده ای از چریکهای فدائی خلق را به جامعه ارائه دادند؟ و آیا امضای "رفقای شهید گروه" در پای آن، اعتباری به این تاریخچه جعلی می بخشد!؟
عبارات "ما به درستی نمی دانیم" و "احتمال دارد"، "دسترسی نداشته ایم"، به طور منطقی این برداشت را به دست می دهند که نویسنده یا نویسندگان تاریخچه مزبور، اولاً به رفیق جزنی و رفقای هم گروهش هم دسترسی نداشتند. ثانیاً آن ها را از نزدیک نمی شناختند و از بخشی از فعالیت سیاسی آن ها غیر مطلع بودند و حتی از مسایلی چون شرکت آن رفقا در فعالیت های جبهه ملی و یا در دانشگاه که امری نبود که برای افراد نزدیک به رفقای این گروه امر پوشیده ای باشد، آگاهی نداشتند.
در عین حال، در آن تاریخچه مطالبی وجود دارند که نشان می دهند که نویسنده یا نویسندگانش آن مطالب را آگاهانه در جهت خاصی تنظیم کرده اند. مثلاً در حالی که نام فرخ نگهدار به عنوان یکی از افراد مرتبط با "گروه یک" ذکر شده ولی اظهار ندامت وی به درگاه شاه و فرار وی به افغانستان به طور کاملاً جانبدارانه لاپوشانی شده است. موارد جهت دار دیگری همعلیه "گروه 2" (به قول خودِ آن تاریخچه) در آن وجود دارند که باید در جای دیگری به آن ها پرداخت. در هر حال، بعد از قیام بهمن درست همان خط و تاریخچه غیر واقعی و جعلی از سازمان ما مندرج در نشریه "19بهمن تئوریک" بود که توسط فرخ نگهدار و همپالگی هایش در جامعه پخش شد و در شرایط توده ای بودن مبارزه، متأسفانه همه گیر گردید.
امروز هم درست بر اساس چنان تاریخ نویسی است که رسانه های امپریالیستی فرصت یافته اند تا فرخ نگهدار را برای نسل جوان، یکی از بر پا کنندگان و به وجود آورندگان سازمان چریکهای فدائی خلق جا بزنند، موضوعی که اخیراً صدای آمریکا نیز در برنامه ای در ارتباط با رستاخیز سیاهکل (به تاریخ8 فوریه 2013)، به آن مبادرت ورزید. در آن برنامه، مجری ضمن یاد کردن از فرخ نگهدار به عنوان یکی از هم پرونده ای های رفیق بیژن جزنی، او را از "اولین هائی" خواند که گویا در سازمان چریکهای فدائی خلق حضور داشته است. در این مورد باید به این واقعیت اشاره کرد که قدیمی ها می گفتند که از کیسه دیگری دارد با دست و دل بازی می بخشد و خرج می کند. اما ای کاش موضوع بر سر خرج پول بود. در اینجا این سازمان ما و تاریخ آن است که به تاراج برده می شود.
دروغی شاخدار: ربط فرخ نگهدار به چریکهای فدائی خلق
سخن از تاراج سازمان صدیق ترین، پرشورترین، با معلومات ترین، شجاع ترین و فداکارترین کمونیست های ایران است، سازمانی که برای برپائی اش چهار سال (از سال1346 ) به طور پی گیر کار تئوریک عظیم و همه جانبه صورت گرفته بود، چهار سال در کارخانه ها و روستاها به تجربه اندوزی برای یافتن راه مبارزه اقدام شده بود. چهار سال در شرایط اختناق حاکم، با از خود گذشتگی، به طور مخفیانه به کار پر زحمت تحقیق شرایط عینی جامعه پرداخته شده بود که از دور افتاده ترین روستاهای قره داغ در آذربایجان گرفته تا کشتزارهای صنعتی در شمال را در بر می گرفت. چهار سال مطالعه جدی و پی گیرانه نظری و عملی با اخذ نتایج تئوریک ارزنده از آن، و بعد اقدام عملی و انجام عملیات مسلحانه در راستای آن نتایج تئوریک. واقعیت این است که موجودیت و تدوام کار چریکهای فدائی خلق در قدم اول حاصل یک تئوری منسجم مارکسیستی- لنینیستی است که از یک طرف بر پایه مطالعه تاریخ معاصر ایران و اکثر آثار مارکسیستی- چه به زبان فارسی و چه به دیگر زبان ها- و از طرف دیگر حاصل تجارب عینی مبتنی بر یک کار بزرگ تحقیقی علمی و عملی از شرایط جامعه در زمان تدوین آن تئوری است، تئوری انقلابی ای که راه را بر عمل انقلابی گشود و یک جنبش انقلابی در جامعه ایران به وجود آورد. تئوری ای که توضیح گر رستاخیز سیاهکل و پشتوانه نظری آن عمل بزرگ انقلابی است.
حال پرسیدنی است که فرخ نگهدار، که امروز رسانه های امپریالیستی در ضدیت با مردم مبارز ایران، "سخاوتمندانه" القاب گوناگونی و از جمله لقب "تحليل گر" به او می بخشند، در این پروسه از ساخته شدن تشکل چریکهای فدائی خلق در کجا بود و چه می کرد؟ واقعیت این است که شخص مزبور اساساً ربطی به آن پروسه چهار ساله نداشته و هرگز در هیچ نقطه از آن قرار نگرفته است؛ و خود وی نیز تا کنون حداقل مدعی چنان ارتباطی با رفقای دست اندر کار آن پروسه- رفقائی چون مسعود احمد زاد، امیر پرویز پویان، عباس مفتاحی، بهروز دهقانی، کاظم سعادتی، علی رضا نابدل، مناف فلکی، چنگیز قبادی، مهرنوش ابراهیمی، احمد فرهودی، غلامرضا گلوی، بهمن آژنگ، حمید توکلی، سعید آریان، ، مهدی سئوالونی، عبدالکریم حاجیان سه پله و... و ...نبوده و خود را به آن ها نچسبانده است.
فرخ نگهدار همچنین به آن دسته از رفقائی هم که از سال 1347 به عنوان بخشی دیگر از تشکیل دهندگان چریکهای فدائی خلق دست اندرکار تشکیل گروه جنگل بودند، تعلق ندارد. در این مورد بدون این که لازم باشد روی این امر تأکید شود که او به عنوان یک دانشجوی مخالف رژیم شاه در نیمه اول دهه چهل، بیشتر در کارهای صنفی دانشگاه شرکت داشت و اساساً پتانسیل انجام کارهای انقلابی ای که رفقای جنگل معرف آن هستند را نداشت، با رجوع به خود واقعیت می توان متوجه شد که وی در طی دوره ای که رفیق کبیر غفور حسن پور با کمک رفقا محمد هادی فاضلی، حمید اشرف، اسکندر صادقی نژاد و دیگر رفقا دست اندر کار تدارک مبارزه مسلحانه در جنگل های شمال بودند، در ارتباط با گروه سورکی، جزنی، ظریفی دستگیر شده و در زندان به سر می برد.
پس از پای گیری تشکل چریکهای فدائی خلق و اعلام موجودیت آن در فروردین 1350، در پرتو روشن بودن راه، تداوم کار مبارزاتی این تشکل، با رنج و خون و زحمت فراوان جان های شیفته ای تضمین شد که در جهت تحقق اهداف انقلابی سازمان خویش، جان بر کف مبارزه کردند. چریک فدائی با رزم بی باکانه و شجاعانه اش در خیابان و در خانه های تیمی و با جنگ و گریزهای مسلحانه اش با دژخمیان رژیم شاه، با روحیه تهاجمی انقلابی اش و دامن زدن به چنین روحیه مبارزاتی در میان توده ها، با انجام صد ها کار ابتکاری غیر مسلحانه جهت بردن آگاهی انقلابی به میان مردم شناخته شد. حتی با دستگیری چریکهای فدائی خلق و ورود آن ها به زندان ها در سال 1350، فرهنگ انقلابی نوینی در زندان ایجاد شد. روحیه تهاجمی مبارزاتی در آنجا به حدی بالا گرفت که تحولی کیفی در چگونگی مبارزه و مقاومت زندانیان سیاسی در مقابل دژخیمان زندان ها به وجود آمد. چه عزیزان گرانقدری که در راه تداوم مبارزه چریکهای فدائی خلق شکنجه های قرون وسطائی ساواک رژیم شاه را شجاعانه تحمل کرده و حتی مرگ در زیر آن شکنجه ها را جسورانه پذیرا شدند؛ به طور کلی، چریکهای فدائی خلق، آن جان های شیفته که خود محصول شرایط خاصی از جامعه ایران بودند، در همه جا با کارهای مبارزاتی خود و رفتار و منش کمونیستی خویش نام چریک فدائی را در قله های رفیع افتخار مردم ایران به ثبت رساندند.
واضح است که فرخ نگهدار پس از تشکیل و اعلام موجودیت این سازمان هم هرگز در آن حضور نداشت و به این بخش از فعالیت های چریکهای فدائی خلق نیز کمترین ربطی ندارد. از این روست که باید گفت که صدای آمریکا وقتی فرخ نگهدار را فردی نامید که گویا در همان دوره در سازمان چریکهای فدائی خلق حضور داشته است، چنین حرفی را با بی مسئولیتی تمام، بی هیچ دلیل و سند و مدرکی مطرح کرد و با این بیان، تنها به اشاعه یک دروغ که در خدمت منافع ضد خلقی این رسانه قرار دارد، پرداخت. با توجه به این که فرخ نگهدار در هیچ پروسه ای از شکل گیری و تکوین آن سازمان شرکت نداشته و اساساً با عنصر چریک فدائی بیگانه بود و تنها هنگامی که در زندان به سر می برد با چنین پدیده نوینی در جامعه ایران آشنا شده، در نتیجه ادعای فوق الذکر از طرف صدای آمریکا، ادعائی کاملاً بی پایه و اساس می باشد.
مسلم است که از رسانه های امپریالیستی نمی توان انتظار داشت که واقعیت را در ارتباط با منافع و مصالح مردم ایران به همان صورتی که بوده و هست مطرح کنند. در برنامه یاد شده از صدای آمریکا نیز در حالی که ظاهراً این طور به بینندگان نشان داده می شد که مجری کاملاً مواظب است که مبادا سخنی بدون دلیل و مدرک از آن رسانه پخش شود - مثلاً به فرخ نگهدار ایراد گرفته شد که چرا بدون ارائه مدرک، امیر انتظام را جاسوس خوانده بود و یا در مورد واقعیت ثابت شده ی قتل9 زندانی سیاسی در فروردین سال1354 در تپه های اوین توسط ساواک که شواهد و مدارک کافی در اثبات آن وجود دارد، مجری باز دنبال" کارمندان ساواک پیشین" گشت تا اگر اين واقعيت را قبول ندارند ، بيايند و مطالبشان را بيان کنند تا مبادا"حقی" از ساواک جنایتکار ضایع شده باشد - اما آن جا که پای نیروهای مردمی و سازمان انقلابی آن ها در میان بود ، در این رسانه دیگر ملاحظه ای در میان نبود و به همین خاطر کسی که هیچگونه سنخیتی با چریکهای فدائی خلق ندارد بی هیچ دلیل و مدرک و شاهدی برای بینندگان برنامه به عنوان یکی از "اولین ها" معرفی شد.
فرخ نگهدار، هم پرونده ای رفیق بیژن جزنی بود که در سال1347 در دادگاه به پنج سال زندان محکوم شد. بر اساس این تاریخ وی می بایست پنج سال بعد یعنی در سال1352 از زندان آزاد گردد. در حالی که همه می دانند که او در سال1350 به افغانستان رفته بود و در آنجا توسط قاچاقچيان همکار ساواک دستگیر شد که منجر به ماندن او در زندان تا سال1356 گردید. حضور فرخ نگهدار در سال 1350 در خارج از زندان و علت فرار او به افغانستان و دلیل دستگیری مجددش در همان سال، خود داستان مفصلی است که بسیاری از زندانیان سیاسی دوره شاه از آن مطلع اند و شرح مختصر آن به قرار زیر است:
در سال 1349، فرخ نگهدار به دلیل نوشتن ندامت نامه به درگاه شاهنشاه "عاری از مهر" به مناسبت تولد آن دیکتاتور در4 آبان، که امری قبیح و مذموم شمرده می شد و در مقابل مقاومت رفقای انقلابی ای چون رفیق جزنی قرار داشت، مورد"عفو ملوکانه" قرار گرفته و حدود سه سال زودتر از موعد از زندان آزاد شد. اما از بخت بد او، خیلی زود غرش مسلسل های رزمندگان سیاهکل آرامش فضای او را در خارج از زندان به هم ریخت. متعاقب این واقعه تاریخی، مطبوعات رژیم در26 اسفند1349 با اعلام این که "مهاجمین" سیاهکل اعدام شدند، نام13 تن از آن رفقا را منتشر نمودند. با توجه به این که فرخ نگهدار در دوره دانشجوئی با بعضی از آن انقلابیون آشنا بود و می دانست که موضوع برای رژیم شاه به حدی جدی است که به سراغ همه کسانی که در هر سطحی با آن رفقا آشنا و رابطه ای داشته اند خواهد رفت، برای گریز از دردسر، با عجله از طریق یک فرد قاچاقچی از کشور خارج و خود را به افغانستان رساند. اما باز از بخت بد او، این فرار، ساواک را بیشتر نسبت به او حساس و مشکوک کرد و در نتیجه از طریق قاچاقچی هائی که با ساواک همکاری داشتند او را در افغانستان پیدا و دستگیر نموده و به ایران باز گرداندند. به این ترتیب بود که وی در سال 1350 مجدداً به زندان افتاد.
جعل تاریخ به اعتبار نام رفیق جزنی و گروه مرتبط با او
امروز برای خیلی ها روشن است که پس از ضربه های سنگینی که در سال1355 به سازمان ما وارد شد، پس از گذشت دوره هائی، در شرایطی که من و رفیق حرمتی پور به مثابه اعضای قدیمی سازمان در خارج از کشور به سر می بردیم، سه تن به اسامی منصور غبرائی، قربانعلی عبدالرحیم پور و رفیق احمد غلامیان لنگرودی در رأس باقیمانده سازمان قرار گرفته و در16 آذر1356 اعلام کردند که نظرات رفیق بیژن جزنی را جایگزین نظرات شناخته شده پیشین سازمان چریکهای فدائی خلق کرده اند. با این کار آن ها به واقع برای سیل هواداران سازمان ما، حکم یا "فتوا" صادر کردند که از آن پس نظرات قبلی سازمان را کنار گذاشته و پیرو نظرات رفیق جزنی شوند. مسلماً، این که سازمان باقی مانده از ضربات سال55 بر اساس نظرات رفیق جزنی چه اعمالی انجام داد و جایگزینی نظرات پیشین با نظرات جدید، در سیاست های عملی آن سازمان در ارتباط با جنبش چه تأثیراتی به جای گذاشت خود بايد در جای ديگری مورد بررسی قرار گيرد. اما آنچه مسلم است یکی ازاصلی ترین تأثیرات این جایگزینی، از یک طرف فراهم شدن زمینه برای ورود فرخ نگهدار و رفقای هم مسلک و هم کیش اش به درون آن سازمان- که همچنان نام سازمان پیشین را یدک می کشید - بود، و از طرف دیگر ایجاد ممانعت درمقابل فعالیت خود من و همه رفقای وفادار و متعهد به خط و نظرات اصلی سازمان چریکهای فدائی خلق در درون آن سازمان - که بعد از قیام بهمن به یک سازمان بزرگ توده ای تبدیل شد- بود. فرخ نگهدار و همراهانش (امثال جمشید طاهری پور، ماشاءالله فتاح پور، علی توسلی و...) از طرف مرکزیت آن سازمان تنها چند ماه مانده به قیام بهمن 57 ، به طور "ویژه" عضوگیری شدند و در حالی که نه از خصال انقلابی فدائی کمترین بوئی برده بودند و نه نظرات رفیق جزنی را قبول داشتند، با بی صداقتی تمام خود را پیرو نظرات رفیق جزنی خوانده و به دلیل ضعف و سطح سیاسی نازل آن مرکزیت، به زودی سکان آن سازمان را به دست خود گرفتند. این دار و دسته با پنهان شدن در پشت نام و شخصیت انقلابی رفیق جزنی به جنبش کمونیستی ایران و به جنبش ضد امپریالیستی و دموکراتیک مردم ما ضربات جبران ناپذیری زدند و در این بین به جعل تاریخ شکل گیری چریکهای فدائی خلق در جامعه پرداخته و به نام سازمان ما آن را در جامعه اشاعه دادند.
گفته شده است که تا حقیقت بجُنبد، دروغ سراسر جهان را فرا می گیرد. این امری ست که در رابطه با تاریخ شکل گیری چریکهای فدائی خلق در جامعه ما رخ داده است. نادیده گرفتن گروه جنگل به عنوان یکی از گروه های تشکیل دهنده چریکهای فدائی خلق و نشاندن "گروه جزنی" به جای آن گروه - در شرایطی که نه خود رفیق جزنی و نه رفقای هم گروهش در زندان حتی کمترین اطلاعی هم از چگونگی شکل گیری گروه جنگل و ارتباطش با گروه احمدزاده نداشتند - و سپس معرفی رفیق جزنی به عنوان بنیانگذار و یا تئوریسین چریکهای فدائی خلق، دروغ بزرگی است که از آن جا که تا کنون در خدمت رواج ایده های انحرافی در جنبش کمونیستی بوده، کاملاً مورد حمایت اپورتونیسم و ارتجاع قرار داشته است - هر چند که نمی توان فراموش کرد که افراد زیادی درست به دلیل عدم اطلاع از تحریف و جعلی که در تاریخ شکل گیری چریکهای فدائی خلق صورت گرفته، نا آگاهانه و از روی گمراهی ، به عناوین مختلف به تکرار آن دروغ تاریخی می پردازند.
در ارتباط با گروهی که به نام گروه جزنی معروف شده لازم است به این واقعیت توجه شود که آن رفقا به اقتضای شرایطی که در آن مبارزه می کردند هنوز نمی توانستند از الزامات و تجربیات لازمی که بعدها گروه جنگل از آن برخوردار شد، بهره مند باشند؛ و در نتیجه قادر به انجام عملکردهائی نبودند که رفقای گروه جنگل در راه تدارک و انجام مبارزه مسلحانه به آن ها مبادرت ورزیدند. اصولاً، در نیمه اول دهه 40 شرایط برای تشکیل گروهی چون گروه جنگل در خود جامعه آماده نبود. رفیق جزنی به همراه رفقائی چون سورکی و ظریفی در حالی که بنا به مقتضیات آن دوره، زندگی علنی و معمولی خانوادگی خود را داشتند، گروهی را سازمان داده بودند که دارای ارتباطات وسیع با محیط خود بود و از جمله در ارتباط با دانشجویان بعضی از دانشکده های تهران قرار داشت که فرخ نگهدار نیز یکی از آن ها بود. رفقای مبارزی چون رفیق جزنی به گونه ای که از جزوه ای به نام "تز گروه جزنی" (تنظیم شده در پائیز 1346) بر می آید، در آن برهه، انقلابی بودن نیروها در ایران را با معیار اعتقاد به مبارزه مسلحانه و تدارک عملی برای انجام آن ارزيابی می کردند و خود در اندیشه دست زدن به چنین مبارزه ای بودند.اما گروه آن ها با هر تحلیل یا چشم اندازی که از انجام مبارزه مسلحانه داشت، به دلیل وضعیت کلی اش و از جمله با آن ارتباطات وسیع که هر دانشجوی صنفی کاری چون فرخ نگهدار را هم در بر می گرفت، و همچنين نفوذ عناصر ساواک در آن، گروه مناسب برای انجام مبارزه مسلحانه نبود. این واقعیت در عمل هم ثابت شد و همانطور که می دانیم آن رفقا نه قادر به تئوریزه کردن ضرورت مبارزه مسلحانه در جامعه شدند و نه توانستند آغازگر جنبش مسلحانه در ایران باشند.
در واقع، وقتی شکل سازماندهی آن گروه و ساختار آن را در نظر بگیریم می بینیم که چنان گروهی اساساً پتانسیل تدارک و حرکت مسلحانه را در جامعه دارا نبود. به عبارت دیگر، آن رفقا از طریق گروهی که به وجود آورده بودند شرایط لازم برای انجام حرکت مسلحانه را در جامعه نداشته و به همان گونه که خود واقعیت گواهی داد به طور قطع قادر به آغاز مبارزه مسلحانه در جامعه نبودند. همچنین باید روی این واقعیت تکیه کرد که این درست است که گروه رفقا سورکی، جزنی، ظریفی به ضرورت مبارزه مسلحانه در ایران پی برده بود اما آن رفقا از این ضرورت، شناخت حسی داشتند. به همین خاطر هم فاقد تئوری علمی برای توضیح چنان ضرورتی بودند. فقدان تئوری انقلابی در نزد آن رفقا دلیل توضیح دهنده دیگری است که چرا آن ها نتوانسته بودند قالب یا ظرف مناسب برای انجام مبارزه مسلحانه به سبک چریکهای فدائی خلق را در جامعه به وجود آورند. همه این واقعیات بیانگر آنند که این گروه با همه تأثیرات مثبتی که در دهه 40 در جنبش کمونیستی ایران به جا گذاشت، در تاریخ مبارزاتی مردم ایران از جایگاهی برخوردار نیست که چریکهای فدائی خلق از آن برخوردارند. به لحاظ تاریخی نیز این گروه در فاصله ای عقب تر ازتاریخ مبارزاتی ای قرار دارد که چریکهای فدائی خلق چند سال بعد در جامعه ما رقم زدند و با حضور خود نقطه عطفی در تاریخ مبارزاتی مردم ایران و در جنبش کمونیستی به وجود آوردند.
بنابراین به طور قطع باید گفت که رفیق جزنی و رفقای انقلابی همراهش به وظیفه ای که تاریخ در نیمه اول دهه چهل، به عهده شان گذاشته بود به خصوص با مقاومتشان در زندان به خوبی پاسخ دادند و به همین خاطر نامشان به عنوان رفقای انقلابی همواره در یادها زنده خواهد ماند. اما آن رفقا و گروهشان هر چه بود و بودند ربطی به چریکهای فدائی خلق نداشته و ندارند. چریکهای فدائی خلق پدیده نوینی بودند که تشکل خود را بر اساس تجربیات دوره های قبل و از جمله تجربیات گروه آن رفقا، از نیمه دوم دهه 40 پایه گذاری کرده و در سال50 با حضور انقلابی خود در جامعه، تحولی در اوضاع سیاسی ایران به وجود آوردند. با چریکهای فدائی خلق، فرهنگ انقلابی نوینی در جامعه آفریده شد و در پرتو آن فرهنگ انقلابی، زندان ها و دادگاه های سیاسی نیز متحول شد و... اتفاقاً با مقایسه متن دفاعیه رفیق جزنی در دادگاه در سال 1347 که اخیراً منتشر شده با چگونگی دفاع چریکهای فدائی خلق از سال 50 به بعد در دادگاه های شاه نیز می توان به این واقعیت پی برد. تفاوت این دفاعیات با هم و نوع متفاوت برخورد چریکهای فدائی خلق و مبارزین انقلابی دیگر در جنبش مسلحانه با برخورد مبارزین دوره پیش از خود در دادگاه، دقیقاً بیانگر تفاوت دو شرایط متفاوت مبارزاتی قبل و بعد از آغاز مبارزه مسلحانه و ظهور چریکهای فدائی خلق در جامعه می باشد. به طور کلی، پیدایش چریکهای فدائی خلق در جامعه ایران، اساساً شرایط نوین مبارزاتی در جامعه به وجود آورد و تاریخ مبارزاتی مردم ایران و جنبش کمونیستی ایران را متحول ساخت، امری که در زمان فعالیت مبارزاتی گروه رفقا سورکی، جزنی، ظریفی ناشناخته بود.
جعل تاریخ چریکهای فدائی خلق در خدمت اپورتونیسم و ارتجاع
ظاهراً تنها دلیلی که در تاریخ نویسی "19 بهمن تئوریک"، گروه رفقا سورکی، جزنی، ظریفی همان گروه جنگل جلوه دادهشد (که در اتحاد با گروهی دیگر، چریکهای فدائی خلق را به وجود آوردند) این است که برخی از رفقای تشکیل دهنده گروه جنگل قبلاً در ارتباط با گروه یاد شده قرار داشته اند. اما این استدلالی است که پایه اش بر منطق صوری دوران قرون وسطی قرار دارد و با منطق علمی ماتریالیسم دیالکتیک قرابتی ندارد، چرا که اساساً موجودیت و واقعیت وجود خود گروه جنگل را انکار می کند. منطق صوری کاری به خود واقعیت ندارد بلکه کوشش اش ارتباط دادن مسایل به طور متافیزیکی به یکدیگر و کشف حقیقت به خیال خود از درون این ارتباطات بدون پیوند با خود واقعیت است.
این درست است که رفیق غفور حسن پور و برخی دیگر از رفقائی که گروه جنگل را به وجود آوردند، قبلاً به گروه سورکی، جزنی، ظریفی تعلق داشتند ولی واقعیت این است که آن رفقا کار گروه قبلی را تداوم نداده و از سال1347 دست اندر کار تشکیل گروه جدیدی با مشخصات و مختصاتی دیگر و با ساختاری متفاوت با آن گروه شدند و نکته برجسته این که در مسیر حرکت خود تئوری و نظراتی را پذیرفتند که متفاوت با نظرات شناخته شده گروه سورکی، جزنی ، ظریفی بود. اساساً اگر بتوان با تکیه بر سابقه مبارزاتی رفقای گروه جنگل، آن گروه را همان " گروه جزنی" خواند، آنگاه با قبول این منطق صوری، خود" گروه جزنی" را هم باید تشکلی از حزب توده نامید چرا که اکثر مؤسسین آن گروه قبلاً در حزب توده فعالیت می کردند.در حالی که واقعیت گروه جزنی خود بیانگر تفاوت این گروه با یک تشکل حزب توده ای در همان زمان بود. در مورد گروه جنگل نیز به همین گونه می توان دید که این گروه واقعیتی داشت که با واقعیت "گروه جزنی" متفاوت بود. گروه جنگل بر اساس ساختار و آمادگی هائی که افراد متشکل در آن طی سه سال کسب کرده بودند نه فقط برخلاف گروه قبلی نشان داد که امکان تدارک و عمل مسلحانه را داراست بلکه در عین حال همان طورکه اشاره شد این گروه در مقطعی از حرکت خود با گروهی که در رأس آن، رفقا مسعود احمدزاده، امیرپرویز پویان و عباس مفتاحی قرار داشتند در ارتباط قرار گرفت و با تئوری کمونیستی مبارزه مسلحانه آشنا شده و آن را پذيرفت، امری که منجر به اتحاد دو گروه و تشکیل چریکهای فدائی خلق گردید.(2)
باید با قاطعیت تمام گفت و تأکید کرد که تاریخ نویسی ای که "گروه جزنی" را یکی از گروه های تشکیل دهنده سازمان چریکهای فدائی خلق می خواند، تاریخ نویسی غیر واقعی است و به واقع تحریف تاریخ شکل گیری واقعی چریکهای فدائی خلق و جعل آن است. همین تاریخ نگاری است که امروز در دست ارتجاع برای قلب واقعیت پدیده چریکهای فدائی خلق و مخدوش کردن چهره درخشان آن در جنبش کمونیستی ایران به کار گرفته می شود. جعلی در تاریخ که بر اساس آن فرخ نگهدار مرتجع هم با وقاحت ويژه خويش، خود را از بنيانگذاران اين تشکيلات کمونيستی جا می زند و رسانه های امپریالیستی هم امکان می یابند وی را که در سال45 یک دانشجوی مخالف رژیم شاه بیش نبود به خاطر داشتن ارتباط با رفقای انقلابی ای چون رفیق جزنی و هم پرونده بودن با آن ها، از "اولین" هائی جا بزنند که گویا در شکل گیری و تکوین سازمان چریکهای فدائی خلق شرکت و در آن حضور داشته است.
البته، مسلم است که مورد فوق تنها جزئی کوچک از سوء استفاده ارتجاع از آن گونه تاریخ نویسی جعلی از چگونگی شکل گیری چریکهای فدائی خلق است. نکته بسیار مهم و اساسی که در ارتباط با این تاریخ نویسی جعلی وجود دارد مربوط به نوشته های منتسب به رفیق جزنی است که گفته می شود وی پس از گذشت چند سال از تشکیل چریکهای فدائی خلق، آن ها را در زندان نوشت. متأسفانه در آن نوشته ها در کنار بعضی مطالب درست، نظرات انحرافی و کاملاً مغایر با نظرات چریکهای فدائی خلق وجود دارد. طبیعی است که با منتسب کردن رفیق جزنی به چریکهای فدائی خلق، آن نظرات نادرست هم نظرات چریکهای فدائی خلق تلقی شود، امری که تا کنون از جوانب مختلف به جنبش ضربه زده است. اساساً، این تاریخ نویسی غیر واقعی نه تنها باعث می شود که حقایق بسیاری در ارتباط با تاریخ مبارزاتی مردم ایران در دهه50 زیر پا گذاشته شود، بلکه به طور کلی در خدمت لاپوشانی چهره بنیانگذاران واقعی چریکهای فدائی خلق و تئوری های علمی آن ها که درستی و حقانیت خود را در عمل ثابت کرده اند، قرار داشته و دارد، امری که تنها نیروهای اپورتونیست و ارتجاع از آن سود می برند. امروز نیروهای اپورتونیست از یک طرف و ارتجاع (چه در قالب رسانه های امپریالیستی و چه از طریق تاریک اندیشان وابسته به جمهوری اسلامی) از طرف دیگر با تأکید بر این تاریخ نویسی و حتی سوق دادن جوانان تشنه آگاهی و مبارزه انقلابی به سوی نوشته های رفیق جزنی می کوشند سدی در مقابل جوانان مبارز برای آموزش از تئوری کمونیستی و تجارب عملی چریکهای فدائی خلق واقعی به وجود آورند.
معنای "رهبری" فرخ نگهدار و همپالگی هایش
کوشش در تحریف تاریخ سازمان ما و تبلیغات غیر واقعی در ارتباط با چریکهای فدائی خلق، امروز در شرایطی صورت می گیرد که دو روند تاریخی واپس گرایانه و ریاکارانه ای که در ابتدای این نوشته به آن اشاره شد پس از گذشت بیش از سی سال هنوز ادامه دارد. رژیم حاکم همچنان خود را حاصل انقلاب توده ها جا می زند و کماکان به نام توده ها و به نام انقلاب آن ها - که پسوند اسلامی هم به آن اضافه کرد - به سرکوبگری های خونین و جنایات وحشیانه اش علیه کارگران و زحمتکشان و دیگر توده های تحت ستم ایران ادامه می دهد. از طرف دیگر در شرایط ضعف کامل مرکزیت سازمانی که از ضربه های سال 1355 به جا مانده بود، فرخ نگهدار فرصت نفوذ در آن سازمان را یافته و با اتخاذ "مشی و سیاست اتحاد- انتقاد با جمهوری اسلامی" آن سازمان تحت نام فدائی را به پرتگاهی برد که امروز تنها تکه های پراکنده ای از آن را می توان در خارج از کشور سراغ گرفت. البته، در همین جا باید یاد آور شد که علیرغم همه خسارات طوفان مرگزا به باغ و گلستانی که متعلق به کارگران و زحمتکشان ایران بود، و با وجود همه ضربه ها به سازمان امید کارگران و زحمتکشان ما، امروز در پرتو تلاش های بی دریغ رفقای واقعاً متعهد به آرمان ها و اهداف کمونیستی چریکهای فدائی خلق، خورشید حقیقت در مورد این سازمان بیش از هر وقت دیگر انوار خود را بر همه جا گسترده، و راه چریکهای فدائی خلق با روشنی و درخشندگی و پاکیزگی هرچه بیشتری پیشاروی مبارزین کمونیست کنونی و آینده قرار دارد. حال، بگذار خائن نامبرده متلاشی کردن "بزرگترین سازمان چپ در خاورمیانه" را بیشرمانه "رهبری" خود جا بزند. در فرهنگ ارتجاع همه چیز وارونه می شود، زشت، زیبا و متلاشی کردن یک سازمان، رهبری آن نامیده می شود.
چند روز پیش خامنه ای با رد عنوان دیپلمات در مورد خود، ادعا کرد که وی یک فرد انقلابی است- آخر او در کنار همپالگی های امام جلادش یعنی خمینی همان طور که گفته شد تحت نام انقلاب بر مردم ایران اعمال دیکتاتوری می کند. فرخ نگهدار اما امروز از کلمه انقلابی دست برداشته و این روزها در حالی که به ضد انقلابی بودن خود افتخار می کند مرتب در این جا و آن جا از این که بعد از قیام بهمن سازمان چریکهای فدائی خلق را رهبری کرده است سخن می گوید. با توجه به این مورد آخر - هر چند او در مقابل مرتجعین هم کیش خود، پز "رهبری" می فروشد - بی مناسبت نیست پایان این مقاله به برشمردن نمونه هائی از چگونگی "رهبری" او در ارتباط با مردم مبارز ایران اختصاص داده شود.
تحت "رهبری" فرخ نگهدار، مقارن با به اصطلاح بهار آزادی، به هواداران و دوستداران بی شمار فدائی در کردستان فرمان"آشپیتال" (زمین گذاشتن اسلحه) داده شد و خلق کرد عملاً در جنگی که ارتجاع جمهوری اسلامی با سرکوب مطالبات بر حق اش بر وی تحميل کرده بود تنها گذاشته شد. با این اقدام تسلیم طلبانه بود که خلخالی با احساس آرامش از "رهبری" فرخ نگهدار و به فرموده خمینی جلاد، حمام خونی در کردستان برپا کرد و به اعدام بهترین جوانان، این جوانه های امیدِ نه فقط خلق کرد بلکه امیدِ سراسر ایران دست یازید. با "رهبری" فرخ نگهدار، از سازماندهی مسلح خلق دلیر ترکمن صحرا که با مصادره زمین های شاپور ها و شاهدخت ها و دیگر سرمایه داران زالو صفت در آن دیار، برای برهم زدن نظم اقتصادی- اجتماعی حاکم برخاسته و در این راه کاملاً آماده مبارزه تا پای جان بودند، جلوگیری شد. در این بساط، رهبران خلق ترکمن نیز به مسلخ رژیم جنایتکار فرستاده شدند، به مسلخ همان رژیمی که دارو دسته فرخ نگهدار در صحنه تلویزیون اش به دور یک میز در کنار آن جنایتکاران نشستند تا ثابت کنند که پاسداران در آنجا به کارهائی که گویا نمی بایست انجام دهند، دست زده اند! و گویا آن جنایات بدون دستور و خواست حکومتیان توسط پاسداران صورت گرفت. سازمان تحت "رهبری" فرخ نگهدار هنگامی که مردم هشیار و مبارز تبریز در سال1358 دست به قیام علیه رژیم تازه روی کار آمده زدند و با استفاده از تضاد بین شریعتمداری (یکی از مراجع مرتجع تقلید مسلمانان در آذربایجان) با خمینی، در خیابان ها به درگیری با پاسداران و حزب الهی های رژیم پرداختند، به یاری این خلق قهرمان برنخاست و قیام آن ها را به شریعتمداری نسبت داده و این خلق را در مقابل حکومت تنها گذاشت. تحت "رهبری" فرخ نگهدار و سیاست های "مدبرانه" او هنگامی که رژیم ضد کارگری جمهوری اسلامی، "خانه کارگر" را که محل تجمع آگاه ترین کارگران در تهران بود در آبان 1358 با شعار توخالی "مرگ بر آمریکا" مورد حملات خود قرار داد، این حرکت خصمانه رژیم علیه کارگران را با مثابه به اصطلاح ضرورت "مبارزه ضد امپریالیستی" رژیم حاکم در مقابل اعمال "آنارشیستی" "گروه اشرف" توجیه نمود. در همان حال با "رهبری" وی اعضاء و هواداران گمراه آن سازمان، کارگران را به جلوی سفارت آمریکا بردند تا هم صدا با مرتجعین و جنایتکاران حزب الهی شعار دهند "دانشجوی خط امام، افشاء کن، افشاء کن" (در این مورد امیدوارم با گرامیداشت خاطره رفیق کارگری که آن روزها در ارتباط مستقیم با خود من در خانه کارگر ، فعال بود، به تفصیل توضیح دهم که تحت "رهبری" فرخ نگهدار این کار چگونه صورت گرفت). آری در شرایطی که توده های مبارز ایران حاضر به همه نوع فداکاری و جانبازی برای حفظ دست آوردهای انقلاب خود و مبارزه برای برهم زدن نظم ارتجاعی سرمایه داری حاکم بر جامعه و آفرینش نظم نوین انقلابی بودند، تحت "رهبری" فرخ نگهدار و دیگر رهبری های اپورتونیستی در جامعه، جمهوری اسلامی به تدریج پایه های حکومت خود را در سرزمین ما محکم کرد و پس از آن بر دریائی از خون توده های مبارز ایران حاکمیت خود را تداوم بخشید.
نتایج "درخشان" حاصل از "رهبری" های فرخ نگهدار مسلماً به مواردی که در فوق به آن ها اشاره شد ختم نمی شود و تازه پس از تقسیم شدن آن سازمان به اقلیت و اکثریت در اثر "رهبری" فرخ نگهدار، خود وی در نقش یک عنصر خائن و تبهکار، سازمان اکثریت را چنان "رهبری" نمود که تماماً در خدمت نیروهای امنیتی رژیم در آمد و در ریختن خون "صدها هزار جوانه امید" که بخشی بزرگی از آن "جوانه های امید" با عشق به چریکهای فدائی خلق و جهت تداوام شیوه رزم آنان به آن سازمان روی آورده بودند، به همکار آن جنایت کاران تبدیل گردید. دیگر سران سازمان اکثریت - افرادی چون ماشاء الله فتاپور و قربانعلی عبدالرحیم پور نیز البته در کنار "رهبر" خود عملکردهای ضد خلقی اکثریت را در دشمنی با مردم ایران "رهبری" می کردند. در این میان به شهادت زندانیان سیاسی دهه 60 ، در آن خون بارترین دهه حاکمیت جمهوری اسلامی، شخص فرخ نگهدار با وحشی ترین نیروهای امنیتی رژیم چون لاجوردی در شناسائی زندانیان سیاسی همکاری اطلاعاتی می کرد. وی امروز با پرده کشیدن به همکاری خود و سازمان اکثریت تحت "رهبری" خود و همپالگی هایش با جلادان رژیم در سرکوب خونین عزیزان مردم ما و با لاپوشانی چهره خیانت کار خود، سعی دارد با تکیه بر لباس عاریتی فدائی که بعد از قیام بهمن به تن کرد، نسل جوان امروز را که اغلب اطلاع کافی از مسایل و تاریخ آن دوره ندارد، فریب دهد.
در آخر ، این هم گفته شود که در برنامه یاد شده از صدای آمریکا که تحریف تاریخ تکوین تشکل چریکهای فدائی خلق بخشی از آن را تشکیل می داد، نام برده که خیانت و تبهکاری با وجودش در آمیخته است بدون آن که حتی کمترین اشاره ای به اعدام نیروهای مردمی، عزیزان دلبند توده ها توسط جمهوری اسلامی چه در کردستان توسط خلخالی و چه بعداً در زندان های سراسر کشور بکند، بر اعدام جلادان ساواک و سرسپردگان رژیم شاه توسط آن رژیم دل سوزاند و از مخالفت با اعدام صحبت کرد. اگر به کنه این دلسوزی توجه کنیم خواهیم دید که فرخ نگهدار تنها به خاطر ترس از سرنوشت آینده خودش است که امروز چنین مخالف اعدام شده، چرا که می داند فردا وقتی در پیشگاه توده های رنج دیده ایران که دل هایشان از ظلم ها و جنایات جمهوری اسلامی و پادو های خدمت گزارش از کینه و خشم لبریز گشته، قرار گیرد، آن ها البته نه همچون جمهوری اسلامی بلکه در دادگاه وسیع مردمی او را قطعاً به مجازات سختی محکوم خواهند کرد - که سزاوارش می باشد.
1- تکیه روی معلوم شد به این خاطر است که حقیقتاً در همان اوایل روی کار آمدن جمهوری اسلامی، بسیاری از توده های مردم با مشاهده این که رژیم جدید کمترین کاری در جهت تغییر شرایط به نفع مردم انجام نمی دهد و برعکس در همه جا در مقابل توده ها برای تغییر نظم ظالمانه حاکم می ایستد و آن ها را سرکوب می کند و در عین حال در پشت تبلیغات اسلامی به اعمال ارتجاعی توسل می جوید، ماهیت ضد خلقی رژیم را حس و درک می کردند. سرکوب توده های مبارز در کردستان و به راه انداختن اعدام های بسیار وحشیانه در آنجا توسط یکی از کارگزاران رژیم به نام خلخالی، سرکوب مبارزات مردم ترکمن صحرا، صیادان انزلی، توده های متعرض به انفجار سینما رکس در آبادان، سرکوب مبارزات کارگران در اصفهان و کشتن یک کارگر بیکار و غیره اموری نبودند که مردم ایران نسبت به آن ها بی اعتنا باشند. چنانچه قیام مردم تبریز در4 اردیبهشت1358 که مردم با استفاده از تضاد بین خمینی و شریعتمداری به خیابان ها ریختند بیانگر مبارزه مستقیم آن ها علیه حکومت بود. این تازه در شرایطی بود که سازمان به اصطلاح چریکهای فدائی خلق و سازمان های سازشکاری نظیر آن چون پیکار و یا در بخش غیر چپ، سازمان مجاهدین خلق با در پیش گرفتن سیاست مماشات با جمهوری اسلامی به کور کردن آگاهی مردم مشغول بودند. در این میان اما روشنفکران انقلابی ای هم وجود داشتند که مستقل از آن سازمان ها نظرات درست و منطبق بر واقعیت ابراز می کردند. از جمله می توان از زنده یاد معلم انقلابی غلامحسین اُشترانی یاد کرد که به خصوص برای مردم مبارز لرستان نامی آشنا و محبوب است. کسانی که در سال1358 با او برای ادای احترام به شهدای قهرمان لرستان از جمله بر سر آرامگاه انقلابی بزرگ رفیق همایون کتیرائی رفته بودند هنوز به خاطر دارند که رفیق اُشترانی در آنجا به تأئید سخنان ما در جزوه "مصاحبه با رفیق اشرف دهقانی" در ارتباط با ماهیت ضد خلقی رژیم جدید پرداخته و روی آن تأکید کرده بود.
2- سال های متمادی کتابی تحت عنوان " آنچه یک انقلابی باید بداند" به اشتباه به رفیق علی اکبر صفائی فراهانی، فرمانده دسته جنگل نسبت داده می شد. همانطور که من در مقاله "از پاسخ به ضرورت زمان تا گسست از تئوری" متذکر شدم ، آن کتاب نه در هنگام ارتباط گیری دو گروه و نه در سال 1350 در سازمان ما وجود نداشت و تنها بعدها به سازمان راه یافت، و خود من هم از وجود آن در فروردین سال 1352 مطلع شدم.اطلاعات امروز نشان می دهند که نویسنده آن کتاب، نه رفیق علی اکبر صفائی بلکه بیژن جزنی بوده است. با توجه به مغایرت بعضی از نظرات مندرج در آن کتاب با نظرات تئوریسین های اصلی چریکهای فدائی خلق (رفقا امیر پرویز پویان و مسعود احمدزاده) برخی با این تصور که نویسنده آن کتاب رفیق صفائی است این گمان را داشتند که گویا وحدت دو گروه تشکیل دهنده چریکهای فدائی خلق بدون توجه به اختلافات نظری صورت گرفته است که این طور نبود.
مطالب درون کتاب "آنچه یک انقلابی باید بداند" به حد کافی گویای این موضوع هست که آن کتاب نمی تواند متعلق به رفیق صفائی باشد. به طور برجسته در آن کتاب بر "عدم آمادگی و کمبود روحیه انقلابی در دهقانان" تأکید شده و آمده است: "هر گونه خیال بافی در اوضاع فعلی پیرامون زمینه های بالفعل انقلاب دهقانی و جنگهای دهقانی با ناکامی روبرو خواهد شد". در حالی که هم عمل خود رفیق صفائی و حرکت در جنگل های شمال یعنی در مناطق روستائی و هم مطلبی که رفیق حمید اشرف در مورد رفیق صفائی نوشته، به این صورت که پس از برگشت رفیق صفائی از فلسطین "هدف او جمع آوری مجدد رفقای دیرین و سازماندهی یک جنبش روستائی بود"، نشان می دهند که درست بر خلاف نظر نویسنده کتاب مذکور ، رفیق صفائی به کمبود روحیه انقلابی در دهقانان و عدم آمادگی آن ها برای مبارزه معتقد نبوده است. همه اینها به خوبی نشان می دهند که رفیق صفائی نمی توانسته نویسنده کتاب فوق الذکر باشد. در مورد این که نویسنده آن کتاب رفیق بیژن جزنی بود، همسر او در صفحه 67 "جُنگی در باره زندگی و آثار بیژن جزنی" مطرح کرده است: "یکی دیگر از نوشته های بیژن که از زندان قم بیرون آمد، جزوه ای است به نام "آنچه باید یک انقلابی بداند". بیژن این جزوه را به امضای ابو عباس - رمص به بیرون فرستاد. ابو عباس اسم مستعار صفائی فراهانی بود در دوره ای که او در اردوگاه های فلسطین تعلیمات نظامی می دید و در آنجا به دلیل قابلیت های نظامی به درجه سرگردی رسیده بود. بیژن تاریخ نوشتن این جزوه را هم یک سال پیش از تاریخ واقعی اش گذاشت. او می گفت : "اگر تصادفاً به این جزوه ها دست یافتند، بهتر است نفهمند که هم اکنون میان بیرون و درون زندان قم رابطه حضوری برقرار است." (لازم به ذکر است که بیژن جزنی از حدود سال 1347 تا 1349 در زندان قم بوده است).
در ضمن باید یادآور شد که نگرش نسبت به مسایل مختلف و ادبیاتی که در کتاب "آنچه یک انقلابی باید بداند" به کار برده شده مربوط به قبل از اعلام موجودیت چریکهای فدائی خلق و ورود رفقای چریک به زندان ها بوده است وکاملاً نشان می دهند که رفیق جزنی در آن زمان هنوز شناختی از ادبیات و برخورد های انقلابی خاص چریکهای فدائی خلق نداشته است. رفیق جزنی پس از این که در زندان با چریکهای فدائی خلق و با ادبیات و طرز برخورد تئوریسین های آن ها با مسایل توده ها و جنبش انقلابی آشنا شد، بعدها در نوشته های خود قسماً بعضی نظرات و ادبیات چریکها را به کار گرفت.
اشتراک در:
پستها (Atom)