۱۳۹۷ آذر ۹, جمعه

سخنان خانم سحر محمدی در مراسم ۲۸مین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی و کشتا...

علیرضا رضائی ، پارازیت ، مرد سه هزار چهره !

رویترز: ایران با ۷۱ وبسایت اطلاعات جعلی در جهان پخش می‌کند
 
بنا به گزارش خبرگزاری رویترز کارشناسان امنیت سایبری، شبکه‌های اجتماعی و روزنامه‌نگاران ۷۱ وبسایت تبلیغاتی را کشف کرده‌اند که خبرهای جعلی و پروپاگاندای مورد تایید حکومت ایران را در ۱۵ کشور پخش می‌کنند.
    
Duden - Das Wort Fake News (picture-alliance/dpa/J. Kalaene)

خبرگزاری رویترز روز جمعه، نهم آذر (۳۰ نوامبر)، در گزارشی با عنوان "چگونه ایران اطلاعات غلط در سراسر جهان را پخش می‌کند" نوشته است،  ۷۱ وبسایت که عموما از داخل ایران بارگذاری می‌شوند، پروپاگاندای نظام حاکم بر ایران را در ۱۵ کشور جهان پخش می‌کنند.
به نوشته رویترز این عملیات تبلیغاتی ایران توسط کارشناسان امنیت سایبری، شرکت‌های اداره‌کننده شبکه‌های اجتماعی و روزنامه‌نگاران کشف شده است. هدف این پروپاگاندا "مقابله با استکبار جهانی و فعالیت‌های جبهه صهیونیستی و دولت‌های غربی" عنوان شده است.
یکی از این وبسایت‌های تبلیغاتی، "نیل‌نت آنلاین" است که مخاطبانش شهروندان مصر هستند. این وبسایت به مصری‌ها وعده "خبرهای واقعی از قلب میدان تحریر قاهره" می‌دهد. این وبسایت مدعی است که هدفش "گسترش آزادی بیان در جهان عرب" است.
تبلیغات این وبسایت با سیاست‌های رسمی رسانه‌های دولتی مصر همخوانی ندارد؛ رسانه‌هایی که از روابط صمیمانه دولت ترامپ با دولت مصر قدردانی می‌کنند.
تا همین اواخر وبسایت "نیل‌نت آنلاین" بیش از ۱۱۵ هزار طرفدار و فالوئر در شبکه‌های اجتماعی مانند فیسبوک، توییتر و اینستاگرام داشت. شماره تلفن تماس و آدرس که این وبسایت برای دفتر و دستک خود معرفی کرده کار نمی‌کند و یا بر روی نقشه گوگل قابل شناسایی و تشخخیص نیست.
 "نیل‌نت آنلاین" یکی از ۷۱ وبسایتی است که مشغول پیشبرد پروپاگاندای دولتی ایران در ۱۵ کشور جهان هستند. وبسایت‌های دیگری نیز برای مخاطبان در کشورهایی مانند پاکستان، یمن، سودان و روسیه، خبر و گزارش تولید و پخش می‌کنند.
وبسایت‌ها به ایران متصل هستند
رویترز می‌گوید همه این وبسایت‌ها به نحوی با مجموعه‌ای به نام "اتحادیه بین‌المللی رسانه‌های مجازی" که در تهران مستقر است مرتبط هستند. آدرس‌ها و شماره تلفن‌هایی که آنها معرفی کرده‌اند نشانی و تلفن مرکز یادشده است.
بنابر گفته کارشناسان امنیت سایبری، شرکت‌های اداره‌کننده رسانه‌های اجتماعی و روزنامه‌نگاران، ماهانه بیش از نیم میلیون کاربر از این وبسایت‌ها بازدید می‌کنند و اکانت‌های آنها در شبکه‌های اجتماعی، بیش از یک میلیون دنبال‌کننده یا فالوئر دارند.
این وبسایت‌ها گزارش‌هایی منتشر می‌کنند مبنی بر اینکه که چگونه بازیگران سیاسی در سراسر جهان، به‌طور فزاینده اخبار و اطلاعات تحریف‌شده منتشر می‌کنند تا در افکار عمومی مردم جهان تاثیر بگذارند.
به‌نظر می‌رسد کاری که این وبسایت‌ها انجام می‌دهند همانند کاری است که دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی روسیه در جریان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال ۲۰۱۶ برای بی‌اعتبار کردن نامزد دموکرات‌ها و برای پیروزی دونالد ترامپ انجام دادند.
جان برنان، رئیس سابق سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا)، به خبرگزاری رویترز گفته است که "کشورهای مختلف جهان از چنین تاکتیک‌های جنگ اطلاعاتی استفاده می‌کنند که ایران نیز یکی از آن‌هاست."
برنان می‌گوید "ایرانی‌ها بازیگران سایبری ماهری هستند و افرادی از سرویس‌های اطلاعاتی در این زمینه بسیار توانمند هستند."
در ماه اوت ۲۰۱۸  دو شبکه اجتماعی توییتر و فیس‌بوک همزمان صدها صفحه در ارتباط با ایران و روسیه را به علت "ارایه اطلاعات نامعتبر و مخدوش" حذف کردند. فیسبوک ۶۵۲ صفحه و توییتر ۲۸۴ حساب را به حالت تعلیق درآوردند.
به گفته فیس‌بوک این حساب‌ها و صفحه‌ها از "تاکتیک مشابهی برای گمراه کردن کاربران" استفاده می‌کردند. در توضیحات فیسبوک همچنین آمده است که صفحات مسدودشده به دلیل فعالیت‌های هماهنگ ولی "نامعتبر و مخدوش" و تلاش برای تاثیرگذاری بر انتخابات پیش روی کنگره آمریکا، از شبکه‌های اجتماعی این شرکت حذف شده‌اند

فرقه دموکرات دفتر دوم بخش دوم روايت جهانشاهلو از تاريخ

فرقه دموکرات دفتر دوم بخش دوم روايت جهانشاهلو از تاريخ 
محمود طوقی

۱- روايت جهانشاهلو از رضاشاه خواندنى است. خواندنى از آن‏ رو كه بفهميم ميزان درك و شعور يك كمونيست قديمى كه در سه حزب عضويت داشته است (۵۳نفر و حزب توده و فرقۀ دمكرات) از تاريخ چيست؟ هرچند بنا ندارم كه تمامى خاطرات او را نقد كنم. اما اگر جريانات چپ در ايران دچار شكست و نامرادى شدند، دست‎کم يكى از دلايل آن، سطح نازل دانش اجتماعى در بين رهبران آن بود. با هم می‎خوانیم:
«رضاخان ميرپنج يگانه سرباز ميهن‏ پرستى بود كه با عبرت گرفتن از همۀ رخدادهاى تاريخ با زبردستى خود را دوست انگلستان نشان داد. عمال او را به بازى گرفت. سران ايلات و عشاير هوادار انگليس را سركوب كرد. شيخ خزعل و نصرت‏ الدوله و تيمور تاش را كشت و همين‏ كه وضع جهان دگرگون شد از اطاعت انگليس سربر تافت و جانب آلمان را گرفت. آن‏ هم چون سياستمدارى هوشيار و كارآزموده ـ و من چون يك ايرانى، او را يكى از خدمتگزاران بزرگ تاريخ ميهن خود مى‏ دانم. هرچند او چون همۀ آدم‏ ها ضعف‏ هايى در مورد پول و زمين داشت. اما آن‏هايى كه از دمكراسى عملى چيزى نمى‏ فهمند به غلط او را ديكتاتور مى‏ دانند. او ديكتاتور نبود.»
اين فشردۀ تمامى مطالبى است كه افشار در صفحات ۱۹۳-۱۲۲ آورده است.
رضاخان بر بستر يك بحران اجتماعى (در داخل) و استراتژى جديد امپرياليسم انگليس (در خارج) كه دولتى مقتدر براى محاصرۀ روسيۀ بلشويك لازم داشت روى كار آمد. يك ضرورت داخلى و يك نياز خارجى. در ۲۰سال حكومت خود، مدرنيسم ناقصى را بر كشور تحميل كرد كه حاصل اين مدرنيسم از بين رفتن دمكراسى نيم ‏بند مشروطه بود. دمكراسى‎ای كه مى‏ توانست رفته رفته نهادينه شود و بتواند با انكشاف استعدادهاى طبيعى، جامعۀ ايران را به مدرنيسم واقعى نزديك كند.
با شروع جنگ دوم، رضاشاه با ابلهانه ‏ترين وجهى وارد يك بازى خطرناكى شد كه برخلاف تصور او آيندۀ جهان از آن رقيب بود و ايران را با سياست غلط خود به اشغال متفقين درآورد و ايران را كه مى‏ توانست با سياستى مدبرانه به فاتح جنگ تبدیل  كند به كشورى اشغال شده و متحد فاشيسم درآورد.
اين، تمامى بود و نبود رضاشاه است. واقعيت تاريخ با خاك پاشيدن در چشم حقيقت عوض نمى‏ شود. حاصل كار رضاشاه و بعداً پسرش همه در پيش روى ماست. جهنم را كه با دروغ نمى‏ توان بهشت جا زد. و اگر به راستى رضاشاه ديكتاتور نبود همين آقاى افشار در زندان او چه مى‏ كرد. عده ‏اى روشنفكر كه اوج كارشان يك مجله به‎نام دنيا بود. عده‎ای كه بیشترين آن ها به ۱۰۰ نفر هم نمى‏ رسيد. پليس رضاشاهی به زور ۵۲نفر آنان را روانۀ زندان كرد.
۲-« اردشير که مردى نادان بود به صلاحديد سفارت روس به آذربايجان رفت. در آنجا دست به اقدامات مسلحانه زد. دهقانان و مالكين از حزب توده خوششان نمى‏ آمد. به ليقوان رفت. يك ليقوانى به نام حاج احتشام را که سر نماز بود و نوۀ كوچكش را كه داشت بازى مى‏ كرد کشت. و مردم از او و حزب توده متنفر شدند[1]
آرداشس آوانسيان معروف به اردشير از سال ۱۳۱۰ به جرم عضويت در حزب كمونيست زندانى رضاشاه بود. در زندان جزء چهره‏ هاى برجسته و مبارز زندان بود. بعد از آزادى و تشكيل حزب توده جزء معدود افرادى بود كه از تشكيلات و ماركسيسم اطلاعاتى داشت. از سازمان‏دهندگان جنبش كارگرى و دهقانى بود.
در حادثۀ ليقوان كه به شهادت عده ‏اى از افراد حزب منجر شد. حاج احتشام از فئودال‏ هاى خونخوار ليقوان، دهقانان هوادار حزب را كتك مى ‏زد. از فعاليت دفتر حزب جلوگيرى مى‏ كرد. غلام يحيى به همراه عده ‏اى از هواداران حزب براى اعتراض به‎كارهاى او به ليقوان رفتند. اما از سوى تفنگ‏چى‏ هاى او مورد هجوم قرار گرفته و حدود ۴ نفر كشته شدند. درگيرى كه شروع شد، نوۀ حاج احتشام كه بچه هم نبود و در حال بازى هم نبود و تفنگ به دست داشت و تيراندازى مى‏ كرد كشته شد. حاج احتشام بر سر نماز نبود در بين راه توسط توده ‏اى‏ هاى خشمگين، احتمالاً زولون كشته شد. پس اولاً نه خسن بود و نه خسين. ثانیاً دختر نه بلکه پسربودند. ثالثاً پسر معاويه هم نبودند بلکه پسران على بودند رابعاً نه سه نفر بلکه دو نفر بودند. خامساً قضیه اساساً دروغ بود!! سه تا هم نبودند (اشاره به ضرب ‏المثلى كه مى‏ گفت خسن و خسين هر سه دختران معاويه بودند) و به طور كلى در جريان مرگ حاج احتشام اردشير دخالت نداشت و در حال سفر به تهران بود. خاطرات اردشير آوانسيان در اين مورد توضيحات مفصلى داده است[2].
۳- به دنبال تصرف ميانه توسط غلام يحيى، دولت در صدد برآمد تا با كمك پليس و سلطان محمود ذوالفقارى كه نزديك به ۱۰۰ تفنگ‏چى داشت، فعالين كارگرى و سياسى زنجان را دستگير و زندانى كند. تشكيلات فرقه مطلع شد و با پيش‏دستى شهر را تصرف کرد و سلطان محمود ذوالفقارى مجبور به فرار شد. دكتر افشار در برابر مصادرۀ اموال او و دستگيرى خواهرش مقاومت مى‏ كند و در خاتمه مى‏ گويد: «روس‏ها براى آقاى ذوالفقارى نقشه ‏هاى شومى داشتند و خوشبختانه انجام نگرفت[3]
براى اين‏كه ما هم در خوشبختى جهانشاهلو افشار شريك شويم بايد بدانيم كه سلطان محمود ذوالفقارى كه بود.
 محمود ذوالفقارى سلطان نبود. سلطان لقبى بود كه حكومت به او داده بود. وی از فئودال‏هاى خونخوار منطقۀ زنجان بود كه چيزى نزديك به ۲۰۰ پارچه آبادى داشت. از همان لحظۀ نخست تشکیل فرقه، در صف مقدم مبارزه با فرقه بود. توسط دولت مسلح و آموزش ديد. در اشغال زنجان به نيروهاى دولتى در غارت و كشتار مردم روى چنگيزخان را سفيد كرد. و در تصرف تبريز جزءِ نيروهاى پيش‏آهنگ ارتش بود و در كشتار و غارت سنگ تمام گذاشت. دكتر افشار در كشته نشدن اين خونخوار اظهار خوشوقتى مى‏ كند. به راستى يك آدم تا چه اندازه مى‏ تواند سقوط كند كه در مبارزۀ خلق و ضدخلق، جانب ضدخلق را بگيرد.
۴-« محمد بى ‏ريا وزير فرهنگ، در باغ ملى تبريز تصنيف‏ هاى خود را مى‏ خواند و تنبك مى ‏زد مسئول بخشى از گروه بازى‏ ها و چرخ و فلك ‏ها بود. وی در خانه فرهنگ شوروى با ميرزا ابراهيم‏ اوف آشنا شد. وی در نخستين ديدار محمد بى ‏ريا را كه شخصى دريده و به دليل كم‏ سوادى و نادانى لگام گسيخته بود پسنديد. پس از آن عمال روسى او را در اتحاديه كارگران حزب توده تقويت كردند تا جايى كه اتحاديۀ كارگران تبريز را تسخير كرد[4]
كاشف بى ‏ريا اردشير آوانسيان است. آوانسيان در خاطراتش در مورد بى ‏ريا مى‏ گويد: «بى‏ ريا از طبقات زحمتكش شهر بود. آدمى بود كم ‏سواد. مى‏ گفتند در دوران رضاشاه در باغ گلستان چرخ و فلك درست كرده بود. گاهى نيز شعر مى ‏گفت. بعد از ورود ارتش شوروى، او به آزاديخواهان ملحق شد و شعر هم می‎گفت.
وقتى من وارد تبريز شدم، معلوم شد كه بى ‏ريا، به كلى از نهضت فاصله گرفته و اصلاً حاضر به همكارى نيست. بعد فهميدم كه او را برده بودند به شوروى. او در آنجا رفته بود به كنسولگرى ايران و تقاضاى بازگشت به ايران را كرده بود. من خواستم با او آشنا شوم ولى او جداً حاضر نشد با اشخاصى مثل من سروكار داشته باشد.
پس از مراجعت به تهران يكى از اشعار او را به تركى در روزنامۀ مردم چاپ كردند. پس از اين‏كه روزنامه را خواند سخت مريدش شد.
او را به ميتينگ‏ هاى كارگران و دهقانان مى‏ بردم. در آنجاها شعر مى‏ گفت، و مردم را به هيجان مى ‏آورد. كم‏ كم در ميتينگ‏ هاى ما حاضر می‎شد. تا این‎که او را رسانديم به ‏اتحاديۀ كارگران و شد رئيس اتحاديه. بد هم كار نمى‏ كرد[5]
اين دو روايت با هم هم‏خوانى ندارند. بى‏ ريا كم ‏سواد بود. اما نادان نبود. شاعرى بود توده ‏اى كه شعرش بُرد توده ‏اى داشت و اردشير با استفاده از همين برگ توانست در بين كارگران افكار و انديشه ‏هاى حزب را رسوخ دهد و اتحاديه ‏هاى رقيب (خليل انقلاب‏ آذر و يوسف افتخارى) را به عقب براند.
زندگى سياسى بعدى بى‏ ريا، چپ‏روى‏ هايش در زمان رياست اتحاديه و بعداً وزير فرهنگ شدنش و زندانى شدنش در شوروى به خاطر مخالفت با روس‏ ها. هيچ یك دليل نمى‏ شود كه قابليت ‏هاى او را نفى كنيم.
۵- «دستور ياغيگرى افسران لشكر خراسان را آقاى كامبخش توسط آقاى بهرام دانش سروان پياده كه رابط بود، صادر كرد و افسران را در محظور بسيار دشوارى گذاشت. از همه بدتر دستور سازمان بود كه هرچه پول دولتى در اختيار داشتند پيش از ياغى‎شدن تسليم سازمان كنند و به ديگر رفقا به آنان دستور دزدى داده بود.»
ياغي گرى يك لغت مغولى ‏ست به معناى تمرد، سركشى، نافرمانى، اما جز اين‏ها بارسياسى هم دارد. ياغى دشمن مردم است. راهزنى است كه در كمينگاه مخفى مى‏ شود و ناگهان بر سر راه كاروان‏ هاى تجارى و مسافرى ظاهر مى‏ شود و كاروانيان را لخت مى‏ كند.
يا آن‏ كه به دهكده‏ هاى مرزى حمله مى‏ كند. مردم بى ‏دفاع را مى‏ كشد و اموال آن‏ها را غارت مى ‏كند. اسماعيل آقا سيميتقو نمونۀ تيپيك يك ياغى است. بى‏ انصافى است كه قيام افسران خراسان را، كه در روزگار خود جزء پاك‏ترين، ميهن‏ پرست‏ ترين و شريف ‏ترين عناصر ارتش بودند و آماجى جز بهروزى مردم خود نداشتند به ياغي گرى متهم و خود را با ارتجاعى‏ ترين بخش حكومت هم ‏صدا و هم ‏زبان كنيم.
اين نكتۀ نخست. نكتۀ دوم آن‏كه طبق تمامى اسناد و مدارك، از خاطرات افسران خراسان گرفته تا خاطرات اسكندرى و ديگران، كامبخش در شكل‏ گيرى اين قيام نقشى نداشته است و با آن مخالف بوده است. سرهنگ آذر به دروغ از قول كامبخش به سروان دانش دستور شروع عمليات را مى ‏دهد. دليل روشن آن این‎که هم مسئول كميتۀ ايالتى حزب در گنبد (قاسمى) و هم فرماندهان ارتش شوروى در گنبد از پذيرش افسران و حتى مجروحين آن‏ها خوددارى كردند. نكتۀ سوم: استراتژى و تاكتيك قيام خراسان بود. سرگرد اسكندانى فرماندۀ اين گروه در پى برپايى يك كانون شورشى و آزاديبخش در گنبد بود تا توسط آن، تمامى ايران را آزاد كند. ممكن است ما با اين استراتژى موافق يا مخالف باشيم. مهم زاويۀ نقد ما است. جهانشاهلو از ارتجاعى ‏ترين موضع به قيام افسران خراسان نگاه مى‏ كند.
۶- «غلام يحيى با ايرانيان مهاجر روانۀ ايران شد و در بخش سراب سكنى گزيد. در روستاى سراب شيره مى ‏فروخت. اما پس از آشنايى با چند دزد به ‏كار قصابى پرداخت. آن‏ها شبانه از روستاهاى دوردست گوسفند مى ‏دزديدند و او گوشت آن‏ها را مى ‏فروخت. وی در ضمن تبليغات ضددولتى و كمونيستى توسط ژاندارم‏ها دستگير شد.»
پس از رهايى از زندان به عضويت اتحاديۀ كارگران حزب توده درآمد و در آستانۀ تشكيل فرقۀ دمكرات، او مسئول اتحاديۀ كارگران شهر ميانه بود. در مهر ۱۳۲۴،  در كنگرۀ فرقه پادويى مى‏ كرد.
در آذر ۱۳۲۴ با اسلحه ‏اى كه روس‏ ها در اختيارش قرار دادند ميانه را از دست دولتيان گرفت. و پس از آمدنش به زنجان، روى آدم‏ كشان و غارت‏گران تازى و مغول و غز را سپيد كرد».
حسن نظرى كه از نزديك با غلام يحيى ارتباط داشته است او را چنين توصيف مى‏ كند: «غلام پسر يحيى در سراب چشم به جهان گشود و در نوجوانى همراه پدرش براى كار در كارخانه ‏هاى نفت به باكو رفت. در آنجا او به عضويت سازمان جوانان كمونيستى به نام (كامسومول) و سپس حزب كمونيست درآمد. او با فعاليتش در ميان كارگران به ويژه كارگران ايرانى توانست اعتماد سازمان‏ هاى حزبى و دولتى شوروى را جلب نمايد. به طورى‏ كه به مقام شهردار صابونچى، مهم‏ترين بخش نفت‏ خيز باكو گمارده شد. هنگام بيرون راندن ايرانيان از آذربايجان شوروى (۱۷-۱۳۱۶) او را نيز به‎ايران فرستادند. براى اين‏كه  رفتن او كه فردى شناخته شده بود به ايران توجيه گردد شايعه پخش كردند كه او پول شهردارى را گرفته و به ايران فرار كرده است. گويا به وى نيز مأموريتى داده بودند. زيرا پس از آتش زدن قورخانه ارتش در خيابان خيام در سال ۱۳۱۸ (يا ۱۳۱۹) او را نيز كه در ميانه بود، بازداشت كرده و به تهران بردند. اما نتوانستند ارتباط وى را با گروه خرابكار ثابت نمايند.
با اشغال ايران او نيز آزاد شد و در سراب و ميانه به فعاليت حزبى پرداخت و در مبارزه با خان‏ ها نامى به هم زد. شوروى‏ ها چند واگن باربرى راه‏ آهن ايران كه كاملاً در دست آن‏ها بود به وى دادند تا او با بهره ‏گيرى از آن به راه بردن بارهاى بازرگانان درآمدى داشته باشد و بتواند هزينه سازمان‏ هاى حزب توده در آذربايجان را برآورده سازد.
او با قدى بلندتر از متوسط، چشم‏هاى نيمه آبى و سبيل چهارگوش چارلى چاپلينى همواره در برخورد با ديگران لبخندى نشان مى‏ داد كه چهره ‏اش را پسنديده مى‏ كرد. زبان توده‏ ها را به خوبى مى ‏دانست و مى‏ توانست با سخنرانى‏ اش آن‏ها را جلب نمايد. و اين هم از تجربه ‏اى بود كه در ميان كارگران نفت باكو به دست آورده بود.
اين دو رهبر زنجان (دكتر جهانشاهلو) و ميانه (غلام يحيى) از يكديگر خوششان نمى‏ آمد. دانشيان جهانشاهلو را خان مى ‏دانست و ادعا مى‏ كرد كه از خان‏زاده انقلابى درنمى ‏آيد. دكتر جهانشاهلو نيز به نوبۀ خود او را بى‏ سواد و عامى قلمداد مى‏ كرد و باور داشت كه او نه انقلابى بلكه يك آدم‏كش مى‏ تواند باشد.»
به هر روى تصوير يك دزد و آدم‏كش از غلام يحيى دادن با ديگر مستندات و روايت ‏ها همخوانى ندارد. بی‎شك در مصادره اموال افراط و تفريط ‏هايى بوده است. و بی‎تردید غلام يحيى در اين گرفت و گيرها، با نگاهى كه او به شوروى داشت، فرماندهان شوروى را بى ‏نصيب نگذاشته است. غلام يحيى تا روز مرگ يك شوروى‏ پرست افراطى بود.
با همۀ اين‏ها، غلام يحيى به ‏عنوان يكى از رهبران خودساختۀ كارگرى آذربايجان توانايى ‏ها و قابليت‏ هايى داشته است. بررسى زندگى او هرچند در حوصلۀ اين بحث نيست، اما بايد زندگى غلام يحيى را به دو بخش تقسيم كرد. از كار یک بخش در معادن نفت باكو تا رياست فداييان فرقه. و بخش از شكست فرقه تا روز مرگ.
۶- «از همان آغاز فرمانروايى فرقه بسيارى از خيابان‏ها آسفالت شد و تعدادى ساختمان سودمند برپا گرديد. و آنچه بيش از همه ارزنده بود و براى مردم باقى ماند يكى دانشگاه تبريز و ديگرى دستگاه فرستنده راديو بود.
اصلاحات فرقه وسيع‏ تر و عميق ‏تر از آن است كه افشار به آن اشاره مى ‏كند. شاهكار فرقه در اصلاحات ارضى بود. براى نخستين بار در ايران فرقه دست به كارى بزرگ زد و باب جديدى براى تغيير ساختارى در ايران گشود كه متأسفانه با شكست فرقه اين باب جديد بسته شد. در  زمينۀ اصلاح قوانين كارگرى، دهقانى، حقوق زنان، حقوق از كارافتادگان و محرومين نيز فرقه اقداماتى جدى به عمل آورد.
اما افشار از آنها مى ‏گذرد و تنها بسنده مى‏ كند به گوسفندهايى كه غلام يحيى خودش خورده است يا به روس ‏ها خورانده است.
۷- «ميرجعفر باقراوف همواره از آذربايجان واحد دم مى ‏زد. در اين ميان شخصى مانند مولوتف معاون نخست‏وزير استالين و وزير امور خارجۀ شوروى بود كه هم ماركسيستى مؤمن و هم به قوانين و مقررات بين ‏المللى و حيثيت شوروى در جهان سخت پاى ‏بند بود. از اين‏رو درباره آذربايجان ايران و مسئلۀ نفت همواره ميان او و بريا و باقراوف كشمكش بود...
سرانجام استالين به دو دليل به تخليۀ ايران تن داد. نخست به سبب فرسودگى پس از جنگ دوم و نداشتن آذوقه و مهمات كافى. دوم به سبب دست نيافتن به بمب اتم.
... در تهران سادچيكف و همكارانش به دستور مولوتف و شايد استالين ما را به‎بستن يك قرارداد مسالمت‏ آميز به هر نحوى كه ممكن باشد تشويق مى‏ كردند[6].
... آقاى پيشه ‏ورى كار را به لجاجت كشاند.
اما نظر كميته مركزى حزب توده و ديگر دوستان من درست بود كه به حل مسالمت ‏آميز با قوام معتقد بودند...
ـ آقاى مظفر فيروز اصرار داشت كه نبايد در مسائل پافشارى كنيم. بايد هرچه مى‏ توانيم گرچه كوچك باشد از دولت قوام امتياز بگيريم. زمان نشان داد كه حق با او بود.
ـ نقش آقاى مظفر فيروز بسيار شايان توجه بود. او، هم محرم راز سفارت انگليس و مورد اطمينان بى‏ چون چراى آنان و هم دوست سفارت روس و هم همه‏ كارۀ دولت قوام و هم غم ‏خوار ما بود.»

پان‏توركيسم و اپورتونيسم
در جريان شكل‏ گيرى فرقۀ دمكرات سه جريان دخيل و ذينفع بودند:
۱- مردم آذربايجان
۲- ميرجعفر باقراوف
۳- مولوتف
قضيه آنقدر پيچيده نيست كه نياز به ذهنى پليسى داشته باشد. اشتباه تمامى منتقدين و هواداران فرقه در آن بوده و هست كه هر كدام يك يا دو جنبۀ آن را ديدند پس به‎خطا رفتند.
در نظر آدم‏ هایى مثل افشار، در موضع نويسندۀ كتاب، نه معاون پيشه ‏ورى و يا مسئول كميتۀ ايالتى حزب توده در زنجان، مردم صاحب هيچ حقى نيستند و در اين تحليل‏ ها جايى ندارند. حتى افشار خود به اين مسئله اشاره مى ‏كند: «هنگامى ‏كه آقاى پيشه‏ ورى با آب و تاب از خواست ‏هاى مردم آذربايجان سخن مى‏ راند، آقاى قوام ‏السلطنه لبخند مى ‏زد و مقصودش اين بود كه اين خواست ‏هاى شماست نه مردم آذربايجان».
مرتجع مفلوكی مثل قوام ‏السلطنه نمى ‏فهميد كه پيشه ‏ورى از زير بُته به عمل نيامده است و مردم خواسته ‏هاى خودشان را بايد به شكلى بيان كنند. و اين خواسته ‏ها به‎ناگزیر در برنامۀ احزاب و رهبران آن‏ها متبلور می‎شود.
عنصر دوم ناسيوناليسم ترك بود كه در پى وحدت با آذربايجان جنوبى بوده و هست. و اين وحدت هيچ ربطى به باقراوف نداشت. قبل از باقراوف، مسئلۀ وحدت هم در زمان حكومت مساواتيست ‏ها مطرح بود. امروز هم به نحوى هست، فردا هم خواهد بود. اين يك واقعيت مسلمى است كه آذربايجان شمالى و جنوبى، دوپارۀ يك پيكرند كه بايد روزى اين دوپارگى به شكلى حل شود. و اين حل‏ شدن حتما مستلزم جنگ و تجزيه و كشمكش نيست. مطمئنا انسان متمدن، فردا راه بهترى از آن‏چه كه امروز در جلو پاى ما نيست، پيدا خواهند كرد. از بازار مشترك گرفته تا حكومت فدراتيو و هر شق ديگرى كه امروز نمى ‏تواند در دستور كار ما باشد. اما به معناى آن نيست كه فردا در دستور كار ما نخواهد بود.
اين عنصر نيز در برآمدن و فروپاشى فرقه نقش داشت و محور آن باقراوف، بى ‏ريا و استالين بودند.
عنصر سوم: اپورتونيسم روسى بود.
برخلاف نظر افشار، مولوتف، نه ماركسيسم بود نه مؤمن؛ بلکه اپورتونسيمى به تمام معنا بود. تير خلاص فرقه را او زد. فرقه را با نفت شمال معاوضه كرد. حالا اگر بعداً كلاه سرش رفت اين برمى‏ گردد به حماقت روسى و نشناختن حقه ‏بازی هاى ايرانى جماعت.
دكتر جهانشاهلو افشار از ابتدا تا به آخر درك عميقى نسبت به جريانات فرقه پيدا نكرد. هم چنان‏ كه از شكل‏ گيرى فرقه تحليل ندارد از فروپاشى آن‏ هم تحليل ندارد. بی‎گمان هر تحليلی نيازمند تفكر است، و تفكر نيازمند غور در مسائل و پروسه‏ هاى اجتماعى است كه افشار در اين خاتمه نامه‏ اش نشان داد كه خوشبختانه اهل تفكر و غور در مسائل نيست، وگرنه بعد از تجربۀ سه حزب بزرگ چپ، به سلطنت، آن‏ هم از نوع فاشيستى ‏اش نمى ‏رسيد.

عقب‏ نشينى شوروى
شوروى در موضعى نبود كه بتواند مدت زيادى در ايران بماند. نه تقسيم جهان در كنفرانس يالتا به او اجازه مى ‏داد و نه دلايلى در دست داشت كه مورد قبول افكار جهانى باشد. دلايل سست و بى‏ بنياد استالين كه گويا گروه‎هاى خرابكار، نفت باكو را تهديد مى‏ كنند و چسبيدن به قرارداد سال ۱۹۲۱ ايران و شوروى (بند ۶ آن) هيچ محمل واقعى و حقوقى نداشت.
اما برخلاف نظر جهانشاهلو، خروج شوروى نه دو علت كه سه علت داشت: نخستين علت آن گرفتن امتياز نفت شمال بود كه طى قراردادى در فروردين۱۳۲۵ به دست آمد و تهديد آمريكا و نداشتن بمب اتم و وضعيت بد اقتصادى نيز مزيد بر علت بود.
اما اگر شوروى در وضعيت جنگ تازه ‏اى نبود، امريكا و انگليس هم نبودند.

مذاكرات تهران
در مذاكرات تهران حق با پيشه ‏ورى بود، نه حزب توده، و نه سادچيكف و نه مظفر فيروز كه سر در هر آخورى فرو می‎برد و در قضيۀ آذربايجان نقش ويرانگرى داشت. جهانشاهلو هنوز هم بعد از سال‏ ها فكر مى‏ كند كه در مذاكرات تهران حقيقتی نهفته بوده است. قوام و شاه، دنبال خريدن وقت، فريب فرقه دمكرات، حزب توده و شوروى بودند.
 پيشه ‏ورى اگر در تهران برهنه هم مى‏ رقصيد، آخرِ اين داستان با توپ و تفنگ به‎هم می‎آمد. جهانشاهلو هنوز نمى‏ داند كه دشمنان مردم ايران از چه جنم  و سنخى بوده‏ اند و هستند. جهانشاهلو خود چنين مى‏ نويسد: «كارى از پيش نرفت.» سؤال اين است كه چرا؟ «چون شاه مخالف بود و آقاى قوام ‏السلطنه هم چنان‏كه به شاه قول داده بود با زيركى خواسته ‏هاى او را برآورد. چون هم روس‏ ها را از ايران راند و هم فرقه را متلاشى كرد و هم دست ‏نشاندگان بيگانگان را گوشمالى داد[7]
پس هرچه بود فريب بود. شاه مخالف  بود. و قوام هم به او قول داده بود فرقه را سركوب كند. مى ‏ماند مردم بيچاره، كه از نگاه جهانشاهلو، دست‏ نشاندگان بيگانه بودند كه گوشمالى داده شدند. اما سؤالى كه مطرح هست اين است كه اين دست‏ نشاندگان بيگانه چه كسانى بودند؟ سران فرقه؟جهانشاهلو كه بود؟ معاون پيشه ‏ورى. فرد دوم يا سوم اين داستان. پس چگونه مى‏ شود عامل بيگانگان كه خود حضرت افشار باشد از سركوب خود و دوستانش خوشحال می‎شود.
۸- «برپا شدن حزب توده و پيدايش فرقۀ دمكرات آذربايجان، براى دريافت امتيازها و به ويژه نفت شمال بود.»
موضع راست ارتجاعى كه كشور را ملك طلق خود و مردم را «رعايا» و فاقد هر نوع شعور و حقوقى مى ‏داند؛ هر درخواست و تشكل و حزبى را كار عوامل بيگانه مى‏ داند. اين موضع ربطى به حزب توده و فرقۀ دمكرات ندارد كه به خاطر درك غلط ‏شان از انترناسيوناليسم پرولترى سنگ شوروى را به غلط بر سينه زدند.
تبلور درخواست ‏هاى مردم چه ربطى دارد به بيگانگان و درخواست امتياز نفت.
فرقۀ اجتماعيون ـ عاميون ايران كه حزب سوسيال دمكرات ايران است زمانى شكل گرفت كه نه حكومت كمونيستى در كار بود و نه مسأله نفت شمال مطرح بود. هر جامعه ‏اى نياز به چپ خود دارد. چپ تبلور عدالت و درخواست‏ هاى مردم فرودست جامعه است. در سال‏ هاى بعد كه حزب توده و فرقۀ دمكرات آذربايجان از جغرافياى سياسى جامعه حذف شدند، جامعۀ چپ، خود را به شكلى ديگر سازمان داد و آن سازمان چريك‏هاى فدايى خلق ايران بود.
در سال‏هاى بعد كه سازمان فدايى از جغرافياى سياسى حذف شد جامعه، چپ خود را ساخت. نام و نشان احزاب فرق نمى‏ كند. جامعه نمى‏ تواند خودكشى كند. حزب توده و فرقۀ دمكرات نباشد، سازمان فدايى و راه كارگر و رنجبر. اين ها نباشد حزب كمونيست كارگرى، و همين‏طور در قرع و انبيق خود سازمان‏ ها و احزاب را تصفيه مى‏ كند. به محض اين‏ كه اين احزاب آرمان ‏هاى چپ‏گرايانه جامعه را نمايندگى نكنند. جامعه آن‏ها را حذف مى‏ كند و نماينده خود را مى‏ سازد.
به راستى و به راستى چگونه مى‏ شود حزب توده و فرقۀ دمكرات را با ده‏ ها هزار هوادار و سمپات، سازمان‏ هاى دست‏ ساز شوروى دانست براى گرفتن امتياز نفت يا امتيازهايى ديگر؟! مگر ممكن است به خاطر منافع كشورى بيگانه هزاران آدم به ميدان بيايند و فداكارى كنند؟ نقد حزب توده، و فرقۀ دمكرات نفى ضرورت اجتماعى آن‏ها نيست. ضرورت حزب كمونيست يك ضرورت تاريخى است. در زمانى‏ كه نه شوروى بود نه حزب توده و نه فرقه دمكرات، احزاب چپ در آلمان، و فرانسه و انگليس شكل گرفتند و براى رهايى طبقۀ كارگر مبارزه كردند. اين ‏گونه تحليل‏ هاى بى ‏ارزش بيشتر به‎درد بحث‏ هاى خيابانى مى‏ خورد تا زندگينامۀ يك آدمى كه چيزى نزديك به چهل سال فعال سياسى‎ بوده است.
۹- «براى آماده كردن لشكر ضربتى بابك و گروه پدافند شهر تبريز، به آقاى كاويان مراجعه شد. او گفت اسلحه نداريم... من به همراهى چند افسر انبار اسلحه را بازديد كرديم تفنگ و تپانچه به هيچ رو نبود...
ما ناچار شديم همه لشكر و مدافعين تبريز را با خودكارهاى سبك و سنگين آماده كنيم...
ـ جز اسلحه‏ هاى به دست آمده از خلع سلاح در لشكر تبريز و رضائيه و پادگان‏ هاى ژاندارمرى، روس‏ ها همۀ تفنگ‏ ها و خودكارهايى كه به خواست آنان تخشايى ارتش ساخته بود و بسيارى خودكارهاى دستى و سبك و سنگين و تپانچه كه از ارتش (آلمان نازى به غنيمت گرفته و همچنين خودكارهاى دستى و تپانچه‏ هايى (كلت) كه بر پايه قانون وام و اجاره از امريكا دريافت كرده بودند در اختيار ما گذاشتند: اين سلاح‏ ها يك‏جا براى آماده كردن نزديك به ۱۰لشكر بسنده بود. آنچه ما براى نيازمندى‏ هاى آن زمان، كم داشتيم توپ و خمپاره ‏انداز و هواپيما بود.»
جهانشاهلو افشار براى مسلح كردن لشكر بابك، به ژنرال كاويان مراجعه مى‏ كند و مى‏ گويد اسلحه نداريم. خود به انبار مى‏ رود مى‏ بيند سلاحى در كار نيست اما چند خط پايين‏تر مدعى مى‏ شود كه مجموعۀ سلاح ‏هايى كه فرقه در اختيار داشت براى مسلح كردن ۱۰ لشكر بسنده بود. كدام درست است، آن يا اين يا هيچ یك؟
ما در اينجا خاطرات سروان حسن نظرى را داريم. كسى‏ كه مستقيما در گيرودار مسائل نظامى بوده است و به ‏عنوان يك كارشناس مسائل نظامى نظر صائب‏ ترى دارد تا افشار كه يك پزشك بوده است.
طبق روايت سروان حسن نظرى، روس‏ ها خروج نيروهايشان را از پايان سال ۱۳۲۴ آغاز مى‏ كنند و تا خروج كامل كه تا نوزدهم ارديبهشت صورت مى‏ گيرد كليۀ سلاح‏ هاى سنگين و نيمه سنگين و تانك و توپخانه و مسلسل‏ ها و آتشبارهاى ضدهوايى را از فرقه مى‏ گيرند و در واقع، فرقه را خلع سلاح مى‏ كنند. آن‏ هم به يك دليل روشن: معاملۀ نفت در برابر فرقه انجام شده بود و همچنان‏كه قوام در گزارش به سفارت امريكا اشاره مى‏ كند شوروى قول داده است «مساعدت‏هاى معنوى» بكند. و معناى مساعدت‏ هاى معنوى هم كه معلوم است. جلوگيرى از مقاومت مسلحانۀ فرقه.
شوروى با گرفتن سلاح‏ هاى خود از ارتش فرقه و بردن مستشاران نظامى‏ اش كه در لباس ارتش فرقه و با نام مستعار فعاليت مى ‏كردند ستون فقرات ارتش فرقه را شكست. پرواضح بود كه يك ميليشيای محلى در برابر يك ارتش دست‎کم ۲۴ساله مدرن با توپ و هواپيما و تانك، نمى‏ توانست مقاومت كند.

سلاح و ارادۀ استفاده از سلاح
دكتر جهانشاهلو نظر ژنرال پناهيان را مبنی بر این‎كه ارتش از راه تكاب و مياندوآب و مراغه به تبريز حمله مى‏ كنند و گويا ژنرال پناهيان مدعى بود توسط دوستان خود نقشۀ وزارت جنگ را به دست آورده است خائنانه مى‏ داند و بر اين باور است كه پناهيان عامل شاه بوده است. پس در آخرين روزها پناهيان عزل می‎شود و ژنرال آذر، آن افسر بزرگ و رشيد مى‏ آيد كه نظر او حملۀ ارتش از قافلانكوه خواهد بود. تمركز نيرو در مراغه و آن نواحى غلط است. روزهاى بعد اين نظر تأييد شد.
بر من معلوم نيست و به راستى معلوم نيست كه اشتباه تاكتيكى ژنرال پناهيان يك اشتباه نظامى بوده است يا يك اشتباه عمدى، اما جان قضيه در اينجا نيست.
داشتن سلاح به معناى استفاده از آن نيست. در انجيل لوقا مى‏ خوانيم كه مسيح به‎يارانش دستور داد ردا و عباى خود را بفروشند و سلاح بخرند. سلاح خريده شد. و روز دستگيرى كه مسيح پيش ‏بينى كرده بود فرا رسيد. كاهنان يهودى و سربازان رومى براى دستگيرى مسيح آمدند. يكى از حواريون با شمشير خود گوش يكى از نوكرهاى كاهنان يهود را بريد. اما مسيح او را مذمت كرد و گوش او را شفا داد.
اين يك نمونۀ تيپيك و تاريخى است كه داشتن سلاح به معناى استفاده از آن نيست. اراده استفاده از سلاح بايد باشد تا سلاح به‏ كار آيد. داشتن سلاح تنها شرط لازم است و شرط کافی، فراهم بودن اراده برای استفاده از آن است.
ضمن آن‏كه داشتن سلاح هم مورد مناقشه است. فرقه در آذر سال ۱۳۲۵ طبق شواهد متعدد فاقد سلاح لازم براى جنگ به آن عظمت بود. اما مشكل اصلى فرقه اين نبود. شوروى اجازۀ استفاده از سلاح را به فرقه نداد. جان كلام در اينجاست. نكته ‏اى كه جهانشاهلوى افشار از درك آن عاجز است.
كودتايى كه خود افشار به درستى به آن اشاره مى‏ كند و تبعيد جناح چپ فرقه یعنی پيشه‏ ورى، و صادق پادگان و افشار به چه معناست؟ روى كار آوردن بى ‏ريا، شبسترى و جاويد در بحبوحۀ جنگ چه معنايى مى‏ دهد. غیر از این است كه فرقه اجازۀ استفاده از سلاح نداشته باشد؟ حتى زمانى‏ كه قلى‏ اوف كه بعد از رفتن ژنرال آتاكيشى‏يف همه كارۀ فرقه بود (معاون سازمان امنيت آذربايجان) وقتى در روز ۲۱ آذر وقتی متوجه شد که امكان عمليات پارتيزانى مردم وجود دارد از آن‏ها خواست اگر احساس خطر مى‏ كنند به‎شوروى پناهنده شوند. چه معنايى دارد كه جدا از آن‏ كه سلاح بود يا نبود، فرقه اجازۀ استفاده از سلاح را نداشت.
شكست فرقه ربطى به اشتباه عمدى يا سهوى ژنرال پناهيان نداشت.
شوروى سلاح‏ هاى اساسى (توپ، تانك، آتشبار و ضدهوايى) را از فرقه گرفت. مستشاران نظامى خود را كه براى يك ارتش جوان حكم معلم و راهنما را دارد فرا خواند سرانجام با يك كودتا فرقه را از رهبرى اصولى خود محروم كرد تا كت بسته به‎كشتارگاه برود. مشكل جهانشاهلو اين است كه عمق تراژدى را نفهميده است.
۱۰-«غلام يحيى هنگامى ‏كه ارتش از زنجان گذشت و به سوى تبريز در حركت بود چه كرد.
او به جاى پايمردى در نخستين برخوردها راه گريز را در پيش گرفت. همين ‏كه تيراندازى ميان فداييان و سواران ذوالفقارى و افشار درگرفت دستور داد فداييان خود ما سرهنگ دوم قاضى اسدالهى را كه افسرى ميهن‏ خواه و دلير بود از پشت با تير بزند. چون او دستورهاى غلام يحيى قصاب را مخالف اصول سربازى مى ‏دانست و آن‏ر انجام نمى ‏داد.» سروان حسن نظرى روايتى مغاير با روايت جهانشاهلو دارد. ابتدا روايت نظرى را ببينيم و بعد قضاوت كنيم كه كدام روايت به حقيقت نزديك‏تر است.
«به دفتر پيشه ‏ورى وارد شدم. او سراسيمه و با نگرانى گفت واقعۀ غم ‏انگيزى در قافلانكوه رخ داده. ديروز قاضى اسدالهى را سربازان ارتش ايران با تير زدند...
از ميانه يكسر به نوروزآباد و جمال ‏آباد رفتم. و در آنجا سران فدايى كشته شدن محمود قاضى اسدالهى را شرح دادند. استاد محمد گل‏محمدى گفت: سرهنگ دوم قاضى مانند همۀ روزها تصميم گرفت كه به تپه ‏هاى جنوبى نوروزآباد سر بزند تا ببيند چه دگرگونى در گردهمايى نيروهاى اعزامى رخ داده است. به او گفتم: رفيق سرهنگ تنها رفتن خطرناك است. اجازه بدهيد من يا چند فدايى همراه شما باشند. اما پاسخ داد كه تعداد زياد سوار جلب نظر مى‏ نمايد و با اين جمله سوار اسب شده و تنها به سوى تپه‏ ها حركت كرد و پس از چند دقيقه در ميان تپه ‏ها ناپديد گرديد. پس از يك ساعت ما ديديم كه اسبش از تپه ماهور بيرون مى‏ آيد ولى سوار روى آن ديده نمى‏ شود. با دوربين نگاه كرديم و ديديم كه رفيق سرهنگ روى زين افتاده و تكان نمى‏ خورد... من و چند فدايى سوار چهار نعل به سوى اسبش تاختيم و ديديم كه او در خون غوطه ‏ور است... و گلولۀ دشمن به پيشانى ‏اش خورده و از پشت سرش بيرون رفته است.

دو راوى
راوى دكتر جهانشاهلو فدايى گمنامى است كه مدعى است در دستۀ صفرعلى بوده است و شاهد ترور قاضى اسدالهى توسط يكى از فداييان هوادار غلام يحيى بوده است. پس گلوله باید از پشت اصابت كرده باشد.
اما راوى سروان نظرى سرگرد استاد محمد گل ‏محمدى است كه نزديك‏ترين فرد در روز حادثه به قاضى بوده است و اولين كسى است كه جسد را ديده است و شهادت مى‏ دهد كه قاضى اسدالهى از جلو گلوله خورده است.

سرگرد استاد محمد گل ‏محمدى كيست
سرگرد استاد محمد گل ‏محمدى كه ما او را از طريق خاطرات سروان حسن نظرى مى‏ شناسيم يكى از قهرمانان گمنام نبرد تاريخى انقلاب با ارتجاع ايران است.
او سمبل مردمى است كه براى بهروزى جامعۀ خود مبارزه مى‏ كنند. درك روشنى نسبت به مسائل دارند اما در ردۀ رهبرى نيستند. پس فداكارى و روشن ‏بينى ‏شان در اشتباهات و حماقت‏ هاى رهبران به جايى نمى ‏رسد.
استاد محمد از جنگل آمده بود. او ۵-۴ سال همراه با ميرزا كوچك خان در طى جنگ جهانى اول عليه انگليسى ‏ها و روس‏ ها جنگيده بود؛ فراز و فرود انقلاب گيلان را ديده بود. و بعد از شكست جمهورى گيلان به شوروى رفته و در باكو به آهنگرى و مكانيكى پرداخته بود.
در خاطرات نظرى نخستين بار ما استاد محمد را در بازگشت دكتر جاويد به عنوان استاندار آذربايجان مى‏ بينيم. وقتى دكتر جاويد مى‏ رود، استاد محمد مى‏ گويد: روس‏ ها ما را فروختند و اشاره مى‏ كند که به ۹۰۰هزار تومان بودجۀ ژاندارمرى آذربايجان كه دكتر جاويد گرفته بود ما را فروختند.
استاد محمد در سه جاى ديگر مى‏ بينيم كه درك درستى از وقايع دارد تا در غربت مى ‏ميرد. به هر روى، به نظر مى‏ رسد كه روايت جهانشاهلو در مورد مرگ قاضى اسدالهى مقرون به صحت نباشد.
۱۱-«پيش از رسيدن ارتش آقاى سرهنگ بواسحقى چنان‏كه يك بار يادآور شدم براى به دست گرفتن دستگاه ‏ها به ويژه نگهبانى (ژاندارمرى) به زنجان آمده بود. اما همين ‏كه ستون‏هاى ارتش به آنجا نزديك شد مردمى ‏كه از غلام يحيى و دارودسته‏ اش به‎جان آمده بودند به پا خاستند. در اين گيرودار كسانى هم كه با يكديگر خرده حسابى داشتند در آشوب شركت كردند. از اين‏رو مردمى كشته و گروهى هم به تبريز گريختند. در اين ميان آقاى شيخ خوئينى كه مردى باسواد و رئيس محضرهاى ثبت اسناد بود نيز كشته شد.»
 زنجان در مذاكرات تهران در تبريز بين فرقه و قوام از مسائل بحث برانگير بود. فرقه معتقد بود زنجان جزء آذربايجان است و قوام مصر بود كه نيست. اما مجلس مى‏ تواند در تقسيمات كشورى دست ببرد و زنجان را جزء آذربايجان به حساب بياورد. پس فرقه پذيرفت كه زنجان را على‏رغم اعتراض ۵۰ هزار نفرى ميتينگ مردم به دولت پس بدهد. و منتظر بنشيند تا مجلس پانزدهم در اين مورد نظرش را اعلام كند.
پس در اين هيچ مشكلى نيست كه فرقه مصمم بود زنجان را پس بدهد و مفاد قرارداد تهران و تبريز را اجرا كند.
تحويل زنجان در روز اول آذر ۱۳۲۵ صورت گرفت. اما تحويل و تحول مسالمت‏ آميز در برنامه شاه و قوام نبود. چرا؟ براى اين‏كه اينان به قراردادهاى تهران و تبريز باور نداشتند و دنبال بهانه ‏اى براى زير پا گذاشتن آن بودند.
در ساعت اول روز دوم آذر ارتش در قطاری که قرار بود گندم به زنجان حمل کند سرباز و توپ و تانك به زنجان فرستاد و ناگهان شهر تحويل داده شده در اول آذر، در دوم آذر اشغال شد و نيروهاى آموزش ديدۀ ركن ۲ و فئودال‏هاى منطقه مثل ذوالفقارى‏ ها كشتار مردم را آغاز کردند.

مردم واژه‏اى مبهم
دكتر جهانشاهلو مى‏ گويد: مردم عليه دار و دستۀ غلام يحيى قيام كردند. و ما مى‏ گوييم اراذل و اوباش شروع كردند به كشتن مردم. و معلوم نيست كه مردم چگونه خودشان را كشتند.
در واقع اين ابهام در واژۀ مردم نيست بلکه در سوءاستفاده از واژه مردم است جدا از آن‏ كه اين واژه نيز از ابهام خالى نيست.
به طور كلى باید گفت که در یک کشور چیزی به نام مردم نداریم. مردم یک کشور یا  شهر هرگز یک‏دست نیستند. ما در هر جامعه‏ ای با طبقات مواجه هستیم. حكومت داريم. ارتش داريم و فرقه داريم.
اگر جهانشاهلو به صرافت و روشنى روايت مى ‏كرد، نيازى نبود كه ما بگوييم چه كسانى، چه كسانى را كشتند.
در كشتار زنجان، صف ‏بندى‏ ها روشن است. در يك سو ارتش و نيروهاى ملاكين فرارى بودند و در سويى ديگر، هواداران فرقه، كسبه و تجار و زحمتكشان بى‏ طرف و در بين اين اقشار، مخالفين فرقه. كه اين طبيعى است هر جريان، مخالفين و مدافعينى دارد.
زنجان كه تحويل داده مى ‏شود و بعد توسط سرهنگ هاشمى فرماندۀ ستون اعزامى اشغال مى‏ شود، كشتار شروع مى‏ شود و دست مخالفين فرقه چه آن‏ هايى كه با ستون‏هاى اعزامى آمده بودند، چه مخالفين خاموشی که درون شهر مترصد فرصت بودند براى سركوب هواداران فرقه باز مى ‏شود.
در جنگ ارتجاع و انقلاب در يك كشور عقب‏ مانده با حكومتى مستبد و توتاليتر پيشاپيش نهايت كار روشن است. هميشه همين گونه بوده است. آن روز فرقه، روز ديگر حزب توده و قس علی هذا.
شيخ محمد آل‏اسحق هم كه مردى محترم بود هوادار فرقه نبود. فرقوى هم نبود. تنها با جنايات و ظلم و ستم‏ هاى ذوالفقارى‏ ها مخالف بود. پس شكمش را پاره كردند عمامه‏ اش را دور گردنش پيچيدند و از پنجره به بيرون پرتابش كردند.
برخورد شاه و قوام در زنجان، چون يك كشور اشغال شده بود.
به راستى كه جنايت را نمى ‏توان با بلغور کردن واژه‏ ها مبهمی چون «مردم و قيام مردمى و مردم خشمگين» و از اين خزعبلات پنهان كرد. روايت تاريخ با ژورناليسم ارتجاعى، دو مقولۀ جدا از همند و جهانشاهلو اين تفاوت را نمى‏ فهمد.

يك پرانتز: بى‏ شرف كيست؟
دكتر جهانشاهلو روز بيست و يكم آذر۱۳۲۵ را، در نيمه راه رها مى‏ كند و به اين فكر مى‏ افتد تا نشان دهد كه حزب تودۀ ايران چگونه، هم دست پرورده است و زير فرمان روس‏ هاست و هم در دست پليس ورزيده و كهنه‏ كار انگلستان بازيچه ‏اى بیش نيست.
نامۀ فتح ‏اله بهزادى مسئول ساواك به رئيس ساواك در آلمان خاورى را كه در پانزدهم آذر ۱۳۵۴ نوشته شده است مى ‏آوریم تا همه بدانند كه «كاين همه لاف شرف بى‏ جاست.»
نخست آن‏ كه اين نامه كه در مورد وضعيت رهبرى حزب توده در آلمان شرقى است و ساواك مدعى است از طريق كانال‏ هايى با كيانورى و زنش مريم فيروز ارتباطاتى دارد. جعلى است.
نقد كيانورى و حزب توده نيازى به اسناد جعلى و روش‏ هاى ناجوانمردانه ندارد. اين شيوه كه از متدولوژى توده ‏ايسم بيرون مى‏ آيد ربطى به نقد جدى يك حزب ندارد. مريم فيروز و نورالدين كيانورى هرچه بودند جاسوس و عامل انگليس نبودند. اما سؤالى كه مطرح است در بحبوحۀ كشتار روز بيست و يكم آذر۱۳۲۵ و آن فرار غمبار چه جاى مطرح كردن يك نامۀ جعلى و يا حتى واقعى از حزب توده است.
يك روايت جدى و مهم از تاريخ چه نيازى دارد به پرت و پلانويسى. تاريخ فرقه چه ربطى دارد به حزب توده در سال 1۱۳۵ و گزارش ساواك.
«اين همه لاف شرف بى‏ جاستى» در اينجا مصداق دارد.

روايت درست تاريخ
دكتر جهانشاهلو از روز بيست و يكم آذر و روزهاى بعدى به سرعت مى ‏گذرد و با بازگو كردن زندگى در باكو از آمار كشتگان و مهاجران و زندانى‏ شدگان چشم مى‏ پوشد. هرچند دكتر جهانشاهلو در سال ۱۳۸۴ در مصاحبه با تلويزيون ماهواره‏اى NITV مدعى شد كه كشتگان به تعداد انگشتان دست هم نمى ‏رسيد.
اما زاويه روايت مهم است. نهضت دمكراتيك مردم آذربايجان از نظر جهانشاهلو يعنى او و پيشه ‏ورى و پادگان و شبسترى و جاويد و بى ‏ريا. بقيۀ مردم، يعنى بازيگران اصلى صحنه حضور عينى ندارند. سياهى لشكرهاى يك فيلم هاليودى‏ اند كه كرور كرور كشته مى‏ شوند اما انگار نه انگار خانى آمده و خانى رفته است.
از بخش‏ هاى بعدى كتاب مى‏ گذريم که در حوصلۀ بررسى اين تحقيق نيست. اما گفتنى است كه جهانشاهلو، مصدق را فردى مستبد و نخست ‏وزيری سركش و غيرقانونى مى ‏داند. و كودتاى بيست و هشتم مرداد نه‏ تنها كودتا نبوده است بلكه يك عمل قانونى عليه يك نخست ‏وزير غيرقانونى بوده است.
قضاوت او در مورد خليل ملكى نيز به همين اندازه برنادرستى استوار است.
مهم نيست، مهم آن است كه يك آدم، شرافت سياسى خود را به چه بهايى مى‏ فروشد. كيانورى در خاطراتش مدعى است که حسن نظرى، جهانشاهلو را به ساواك معرفى كرد و ساواك املاك پدرى او را فروخت و به خارج فرستاد.
بر من درستى اين روايت معلوم نيست. اما نه اموال پدرى و نه اموال غيرپدرى بهاى چهل سال زندگى جهانشاهلوى افشار عضو گروه ۵۳نفر، عضو حزب توده، عضو فرقۀ دمكرات و بالاتر از همۀ اين‏ها راوى تاريخ نيست.
تاريخ بالاتر از تمامى ماست. آدم‏ ها مى‏ آيند و مى‏ روند. اين ضرورت اجتناب‏ ناپذير هستى است. اگر چنگيز خان نماند اگر هيتلر و استالين و روزولت و چرچيل هم نماندند؛ ديگران هم نخواهند ماند. اما به قول فروغ «تنها صداست كه مى ‏ماند» آری تنها كرده ‏ها و ناكرده ‏هاى آدمى است که مى ‏ماند.
مى‏ توان چون دكتر رادمنش دبير اول حزب توده، سكوت كرد و حتی وصيت كرد بعد از مرگ نيز تمامى نامه‏ ها را بسوزانند. نقد رادمنش، نقدِ خاموشى او است. به قول روزبه، عباسى بايد مى ‏مرد و حرف نمى‏ زد، اما او بايد حرف بزند و بعد بميرد. رادمنش بايد سخن مى ‏گفت، اما درست. روايت مو به موى تاريخ.
اگر اين مايه در وجود راوی نيست پس چه بهتر كه خاموش باشد و تاريخ را به لجن نكشد.
دكتر نصرت‏ اله جهانشاهلو اگر سكوت مى‏ كرد دست‏کم براى بخشى از مردم ما، قابل احترام بود. خان‏زاده ‏اى كه برخلاف نظر غلام يحيى، به انقلاب روى آورده بود. بالاتر از انقلاب به آرمان‏ هاى مردمى و در راه اين هدف، سختى‏ هاى بى‏ شمارى را تحمل كرده بود و دربه درى‏ ها را از زندان رضاشاهى گرفته تا دوران تبعيد به جان خریده بود.


آمار كشتگان
در تبريز جنگى صورت نگرفت. همچنان‏كه زنجان آن‎گاه اشغال که تسليم شده بود و سربازان ارتش شاهنشاهى با مردم این خطه چون شهرى فتح شده برخورد كردند. در تبريز هم مانند زنجان رفتار شد.
ارتش در نزديكى‏ هاى تبريز پا شل كرد تا تفنگ‏چى‏ هاى فئودال‏ هاى رانده شده، ركن دوم ارتش در لباس شخصى، استواران ارتش در لباس مردمان عادى، مخالفان خاموش فرقه، و تمامی اراذل و اوباش، دست بازى در كشتار، و غارت اموال و نواميس مردم داشته باشند.
برخورد شاه، قوام، ژنرال‏ هاى ارتش، فئودال‏ ها، در تبريز و حتى زنجان نشان داد كه ميهن ‏پرستى تا چه حد مى‏ تواند دروغين باشد. قاتلان مردم لقب شاه دوست و ميهن ‏خواه گرفتند و مردم مظلوم به خائنين و متجاسرين ملقب شدند. طُرفه آن‏كه بعدا مدعى شدند كه در اين قصابى بزرگ، كسى كشته نشده است. پس نگاه كنيم به آمارها از منابع مختلف:
۱- سپهبد حسين فردوست، ظهور و سقوط پهلوى، ۲ هزار الی۳هزار نفر نفر؛
۲- مسعود بهنود، از سيدضيا تا بختيار،۲۵۰۰ اعدام، ۷۰۰۰ كشته۷۰ هزار پناهنده، ۲۶ هزار تبعيدى و ۸ هزار زندانى؛
۳- ريچارد كاتم، ناسيوناليسم در ايران، ۶۵۰۰ كشته قبل از ورود ارتش؛
۴- مجله خواندنى‏ ها دى سال۱۳۲۵، ۸ هزار نفر؛
۵- خليل ملكى، خاطرات سياسى،۱۵هزار نفر؛
۶- ميرقاسم چشم ‏آذر، ۲۵ هزار نفر؛
۷- ابوالحسن تفرشيان، قيام افسران خراسان،۲۰ هزار  نفر؛
۸- آذربايجان فرقه سى،۱۰ هزارنفر؛
۹- بهروز حقى به نقل از ماريا مارچاكى،۲۵ هزارنفر؛
۱۰- على ‏مراد مراغه ‏اى، زندگى پيشه‏ ورى، اسامى ۴ هزار كشته؛
۱۱-حزب توده، چهل سالگى حزب، اسامى۷۱ نفر افسر اعدام شده.


[1].  خاطرات جهانشاهلو، صفحه ۱۴۵
[2]. خاطرات اردشیر آوانسیان
[3]. خاطرات جهانشاهلو همان کتاب از صفحه-۸۹-۱۷۸
[4]. خاطرات جهانشاهلو همان کتاب
[5]. خاطرات اردشیر آوانسیان
[6]. خاطرات جهانشاهلو
[7]. همان کتاب، صفحه ۲۴۴ كتاب
فراز و فرود یک نهضت؛فرقه دموکرات آذربایجان/ دفتر دوم / بخش اول
محمود طوقی

برای فهم هرچه بیشتر فراز و فرود فرقه دموکرات لازم است نگاهی اجمالی داشته باشیم به سه گزارش :
۱-گماشتگی های بد فرجام ؛ سروان حسن نظری از افسران فرقه
۲-ما و بیگانگان ؛ دکتر جهانشاهلو از رهبران فرقه
۳- فرقه دموکرات ؛ عمیدی نوری روزنامه نگار مستقل
شاهد از غيب: خاطرات سروان حسن نظرى
سروان حسن نظرى در سال ۱۳۷۱، بخش اول خاطرات خود را به نام «گماشتگى‏ هاى بدفرجام» نوشت. او مى‏ خواست بخش دوم آن را نیز بنويسد كه اجل مهلتش نداد و متأسفانه ديده ‏ها و شنيده ‏هايش به خاك سپرده شد. ديده ‏ها و شنيده‏ هايى كه بر روى هم بخشى از تاريخ نانوشتۀ كشور ماست.
نخست ببینیم سروان حسن نظری چه تحلیلی از شکست فرقه دارد؛

اشتباهات تاكتيكى و استراتژيكى فرقه
۱-فريب نيروها
بازى‏ هاى ماهرانۀ قوام يك خوش‏بينى بى ‏پايه در همۀ رده‏ ها به ويژه روشنفكران به‎وجود آورد.
رهبران جنبش، جز انگشت‏ شمارى، خود را براى مبارزۀ انتخاباتى آماده مى‏ كردند.
۲-باور به كمك شوروى.
۳- خروج مستشاران شوروى از ارتش فرقه.
۴- گرفتن سلاح ‏هاى داده شده از ارتش فرقه توسط روس‏ ها.
شش آتشبار توپ، مسلسل‏هاى ضد هوايى و تانك‏ها و زره ‏پوش‏هاى داده شده، پس گرفته شد و ارتش فرقه با چهار توپ و چهار تانك سبك فرسوده و مشتى برنو در مقابل ارتش شاهنشاهى تنها ماند.
۵-مرخص كردن ۱۴۰۰ فدايى زنجان با سلاح توسط ژنرال پناهيان.
۶- فرستادن نيروها از ميانه به تبريز و كاهش نيروهاى دفاعى قافلانكوه از ۵۰۰۰نفر به ۱۹۰۰ نفر.
۷- بى‏ توجهى به آرايش نيروهاى ارتش در بخش جنوبى روستاهاى نوروزآباد، جمال ‏آباد و بنى كند.
۸- صف ‏آرايى هيجده گردان پياده، سه گردان زرهى، چند يگان توپخانه و ۲۰۰۰ تفنگ‏چى فئودال‏ ها در برابر ۱۹۰۰ مدافع قافلانكوه.
۹- بى ‏توجهى رهبران فرقه به گشودن جبهۀ دوم در گيلان.
۱۰- مخالفت روس ‏ها با گشودن جبهۀ دوم.
۱۱-درك غلط ژنرال پناهيان و حمله ارتش از مراغه به جاى حمله از ميانه.
۱۲- كشته شدن سرگرد قاضى اسدالهى.
۱۳- بى‏ توجهى به ديناميت‏ هاى زير پل‏ه اى ارتباطى و تعويض نكردن ديناميت ‏هاى شش ماه پيش.
۱۴- بى ‏دفاع بودن مواضع قافلانكوه در برابر حملات هوايى.
۱۵-نساختن سنگرهاى دفاعى در۶۰كيلومترى تبريز كه بعد از قافلانكوه دومين سنگر دفاعى بود.

درك راست، درك درست
سروان نظرى پابه پاى خاطراتش دو درك درون حزب و فرقه را در كنار هم نشان مى ‏دهد. درك راست و درك اصولى.
درك راستى كه عاملين آن كامبخش نفر دوم رهبرى حزب و يا شايد رهبر واقعى حزب توده وسرهنگ سيامك نفر اول سازمان نظامى حزب حامل آن بودند .
 اما اين‏ گونه نيست كه اپورتونيسم راست تمامى تاروپود حزب و فرقه را از آن خود كرده باشد؛ بلکه درك اصولى نيز در مقابل اين درك خود را نشان مى‏ داد اما متأسفانه راه به جايى نمى‏ برد. حاملين اين درك در اين روايت سروان گل‏ محمدى، سروان نظرى و سرگرد قاضى اسدالهى هستند.

موضع سرهنگ سيامك
«پس از بستن قراردادهايى ميان قوام ‏السلطنه و پيشه ‏ورى، حكومت مركزى براى نشان دادن حسن نيت هيئتى را به سركردگى سرهنگ ابواسحقى به زنجان فرستاد. سرگرد سيامك نيز در شمار اين هيئت بود.
آقاى اسدالهى و سروان استاد محمد گل ‏محمدى كه همواره به روند كارها با شك و ترديد مى ‏نگريستند با من سرگرد سيامك را به گوشه ‏اى كشانديم و نظر وى را جويا شديم. او نيز با شيفتگى هرچه تمام‏تر گفت: كار دست امريكايى‏ هاست. آن‏ها شاه و قوام را مجبور به سازش با پيشه ‏ورى نموده‏ اند. دولت مجبور شده كه اين رفرم‏ ها را پذيرفته و انجام دهد وانگهى خود شوروى‏ ها توسط مظفر فيروز معاون قوام ‏السلطنه همواره از رفتار و انديشه‏ هاى نخست‏ وزير آگاهى دارند و قوام نمى ‏تواند به مانورهاى مزورانه دست زند.
سروان گل ‏محمدى كه از ما مسن‏ تر و دنياديده ‏تر بود پرسيد: فكر نمى‏ كنيد كه خود شوروى‏ ها هم براى منظورهاى خاصى با قوام كنار آمده باشند! و سيامك پاسخ داد كه گمان نمى‏ رود شوروى‏ ها، نيروهاى دمكراتيك را در ايران تنها بگذارند.»

موضع كامبخش
«كامبخش در يكى از كوپه ‏هاى واگن درجه يك تنها نشسته بود. به محض ديدن ما بلند شد و ما را بغل كرد و پس از تعريف و  تمجيد از كارهاى ما گفت: قوام بالاخره مجبور شد جنبش دمكراتيك در آذربايجان و كردستان و همچنين خواسته‏ هاى منطقى مردم را بپذيرد و سه وزير توده ‏اى را به كابينه ‏اش فراخواند. جنگ دوم جهانى و پيروزى شوروى‏ ها تعادل جهانى را به نفع سوسياليسم به هم زده و ديگر ارتجاع ايران نمى‏ تواند، خودسرانه به هر اقدام ضدمردمى دست بزند... درجات شما را شاه به رسميت خواهد شناخت. از قول من به همه افسران توده‏ اى بگوييد كه طبق تصويب ‏نامه كميته مركزى حزب، بايد عضويت در فرقه دمكرات آذربايجان را بپذيرند... در انتخابات دوره پانزدهم مجلس نيز ما برنده هستيم، هرچند كه ممكن است اكثريت كرسى‏ ها را به دست نياوريم ولى با ديگر احزاب پيشرو مى‏ توانيم به تصويب قانون‏ هاى مترقى در مجلس كمك كنيم و كشور را از وضع ناهنجار اقتصادى و اجتماعى نجات دهيم.
قاضى اسدالهى گفت: رفيق كامبخش فكر نمى‏ كنيد كه گذاشتن سرلشكر رزم‏ آرا در رأس ستاد ارتش مقدمه ‏اى براى عمليات نظامى عليه آذربايجان و كردستان باشد؟... به‎خصوص كه رفقاى شوروى تمام آن سلاح‏ هاى مدرن مانند توپخانه، تانك و مسلسل‏هاى ضدهوايى و غيره را از ما پس گرفته و با خود برده ‏اند...!
كامبخش با لبخندى پاسخ داد: همين اقدام شوروى‏ ها نشان آن است كه آن‏ها اطمينان كامل دارند كه دولت ايران به چنين كار ابلهانه ‏اى دست نخواهد زد... مگر شوروى‏ ها خوابيده ‏اند كه شاه و قوام فرمان حمله به آذربايجان و كردستان را صادر كنند؟... نه چنين چيزى هرگز رخ نخواهد داد!!... و با ما خداحافظى كرد و ترن نيز پس از چند دقيقه به راه خود به سوى ميانه ادامه داد…!»
اين، اُس و اساس درك راست در حزب توده و فرقه بود؛ امريكا معتقد به رفرم در ايران است. شاه و قوام به رفرم تن داده ‏اند. شوروى اجازه نمى ‏دهد ارتش به آذربايجان حمله كند.

درك درست سروان گل ‏محمدى
«در پايان ماه عسل بين تهران و تبريز، دكتر سلام ‏اله جاويد در بازگشت از تهران به قافلانكوه نيز سرى زد. من در آنجا با چند نفر افسر فدايى به پيشوازش رفتيم و سنگرهايى را كه پس از تخليۀ زنجان ساخته بوديم، به وى نشان داديم. او مى‏ گفت كه فرمان استاندارى را از «اعليحضرت» دريافت كرده و بودجه يك ماهه «نگهبانان آذربايجان» را كه نهصد هزار تومان است، به وى پرداخت كرده ‏اند... اين سنگرها هم ديگر لزومى ندارد... اكنون بايد از راه مسالمت‏ آميز خواست‏ه هاى دمكراتيك را به كرسى نشاند. پس از انتخاب نمايندگان مجلس دوره پانزدهم، نمايندگان فرقه، حزب توده و ساير سازمان‏ هاى مترقى، خواهند توانست تقاضاهاى مردم را در قوه مقننه به تصويب برسانند... همان گفته‏ هاى كامبخش و پيشه‏ ورى و بسيارى از رهبران كه آشكار بود سرچشمه واحدى دارند...!
پس از رفتن دكتر جاويد، استاد محمد (سروان گل‏ محمدى) كف دستش را به گونه راستش زده و با لهجۀ گیلانی گفت: «ماژورجان، اوستا ممد بيميره، بازام او روسان اَمَرِه بو فروختده!» (ماژورجان، استاد محمد بميره، باز هم روس‏ ها ما را فروختند!)... «در انقلاب گيلان هم اوشانه كار اَجوربُ!» (در انقلاب گيلان هم كارشان همين جور بود).
گفتم: اوستا جان، امروز با ۲۵سال پيش فرق دارد و شوروى‏ ها اكنون به يكى از بزرگ‏ترين قدرت‏ هاى جهان تبديل شده ‏اند و ديگر محال است كه بگذارند حكومت ‏هاى ارتجاعى در تهران هر جور كه دلشان خواست رفتار كنند!؟ گرگ باران ديده ‏اى مانند قوام ‏السلطنه نيز اين‏را درك كرده و براى ايجاد حسن تفاهم، به مسكو رفته و با سفير شوروى موافقت‏ نامه ‏اى امضا كرده كه آغاز دگرگونى در ايران مى‏ توانند باشند.
پاسخ استاد محمد اين بود كه به زودى خواهيم ديد!!»

درك درست: جبهۀ دوم
همان‏طور كه در حزب توده اين‏ گونه بود، در فرقه نيز درك درست، نه در رهبرى فرقه بلکه تحلیل رده ‏هاى دوم رهبرى، یعنی تحلیل فرماندهان گروهان‏ ها و گردان‏ هاى فدايى بود.
پايه و اساس اين درك كه ما از آن با ياد و خاطره سروان استاد محمد گل ‏محمدى، خط استاد محمد ياد مى‏ كنيم بر سه محور استوار بود:
۱- اتكا به نيروهاى خودى و دلخوش نبودن به كمك‏ هاى شوروى؛
۲- بى‏ پايه بودن تمامى قراردادها و وعده وعيدهاى قوام؛
۳-باز كردن جبهۀ دوم و به خطر انداختن تهران.
علت باز كردن جبهۀ دوم، زمينه‏ هاى عينى آن بود. سروان نظرى در مورد اين امكان چنين مى ‏نويسد: «در روزهاى پايانى آبان ۱۳۲۵، جوانان چندى از بندر انزلى، رشت و رضوان‏رود به ديدن ما آمده و از ما درخواست اسلحه نمودند تا با سازماندهى دسته ‏هاى مسلح، سربازخانه‏ هاى رشت و ميان‏ پشته (در انزلى) را كه پس از بيرون رفتن سربازان شوروى هنوز آمادگى كامل نداشته خلع سلاح نموده و مانع آن گردند كه ارتش شاهنشاهى از راه آستارا به اردبيل نيز بتواند به آذربايجان تجاوز نمايد».
اما اين طرح دو مشكل اساسى داشت:
۱- نخست مخالفت ژنرال پناهيان رئيس ستاد ارتش فرقه.
پناهيان كه در اثر توطئه‏ اى عليه ژنرال آذر به جاى او نشسته بود فاقد ويژگى‏ هاى لازم براى رهبرى يك ارتش انقلابى بود. پناهيان بر اين عقيده بود كه «اگر رفقاى شوروى به ما كمك نرسانند، ارتش ايران در عرض دو ساعت به تبريز مى ‏رسد».
پناهيان نه به يك جنگ آزادى‏بخش ملى باور داشت و نه به يك جنگ بدون كمك شوروى. پس اولين مخالف اين طرح پناهيان بود كه اين‏كار را عملى نمى ‏دانست.
۲- مشكل دوم، روس‏ ها بودند كه مخالف گسترش نهضت به ديگر مناطق بودند.
پيشه ‏ورى خود با اين طرح موافق بود. اما براى عملى شدن اين طرح امكانات و فرمان لازم بود.
در همين حين سرهنگ قاضى اسدالهى كه يكى از فرماندهان اصلى اين طرح بود در بازديد از خط مقدم گلوله خورد و به شهادت رسيد.
با اين حال سروان نظرى و سروان گل‏ محمدى و بقيه تصميم مى‏ گيرند طرح را اجراء كنند، اما يورش ارتش طرح شبيخون به ارتش را كه قرار بود در تاريخ ۲۰ آذر انجام شود ناكام گذاشت و فرصت گشودن جبهه دوم از كف رفت.

مرگ پيشه ‏ورى
بعد از عقب ‏نشينى فرقه به شوروى و خروج ۸۰ هزار نفر از آذربايجان، پيشه ‏ورى باقراوف را متقاعد كرد كه اجازه دهد با سازماندهى فدائيان، عمليات پارتيزانى در ايران آغاز شود. به همين منظور دو اردوگاه در حاجى كندى گنجه و ديگرى در حاشيۀ شهر شكى (نوخا) برپا شد.
ماشين حامل پيشه ‏ورى در بازديد نهايى از اين دو اردوگاه، به نرده ‏هاى پلى در جادۀ كيروف ‏آباد ـ يولاخ به شدت آسيب ديد و در بيمارستان درگذشت. همراهان او غلام يحيى دانشيان و قلى ‏اوف نيز آسيب‏ هايى ديدند اما مليكيان راننده او آسيب جدى نديد.
مرگ پيشه ‏ورى براى دستگاه امنيتى و حزبى آذربايجان شوروى مى‏ توانست سرانجام بدى داشته باشد، خاصه كه استالين پيشه ‏روى را از نزديك مى‏ شناخت.
پس با يك پرونده ‏سازى مرگ پيشه‏ ورى به گردن مليكيان، رانندۀ او افتاد و مليكيان متهم به جاسوسى براى انگليس شد.
بعدها كسانى چون دكتر جهانشاهلو، على شميده سعى كردند، مرگ پيشه ‏ورى را به‎مغضوب شدن پيشه ‏ورى توسط باقراوف منتسب كنند.
اما طبق روايت سروان حسن نظرى كه در دادگاه باقراوف و سرلشكر يمليانوف رئيس ك.گ.ب آذربايجان شوروى حضور داشته است و ديگر شواهد، مرگ پيشه ‏ورى ارتباطى با ك.گ.ب نداشته است.

غفلت از يك نكته
آنانى ‏كه بعدها سعى كردند مرگ پيشه‏ ورى را به ك.گ.ب نسبت دهند از درك يك نكتۀ اساسى غافل بودند. پيشه‏ ورى در ساعت ۱۷ در ۱۳۲۶ در بيمارستانى در باكو به علت خونريزى داخلى يا به قول دكتر جهانشاهلو مسمويت نمرد.
پيشه‏ ورى در بيست و يكم آذر سال ۱۳۲۵ در ايران كشته شده بود. تير خلاص را روس‏ ها به او زدند.
وقتى ‏كه روس‏ ها در فرقه كودتا كردند و با عزل و تبعيد پيشه ‏ورى نهضت آذربايجان را بدون رهبرى به زير چكمه‏ هاى ارتش و فئودال ‏هاى خونخوار رها كردند پيشه‏ ورى نيز مُرد. مرگ يك رهبر سياسى، يك مرگ سياسى است.
پيشه‏ورى از آذر ۱۳۲۵، يك مردۀ سياسى بود كه جسد او را روس ‏ها دست به‎دست مى‏ كردند.
بی‎شك روس‏ ها از همان روز در پى خلاصى از دست پيشه‏ ورى بودند. روس‏ ها بدشان نمى‏ آمد پيشه ‏ورى تصادف كند و يا به مرگ ناگهانى بميرد. آن‏ ها ديگر به وجود پيشه ‏ورى نيازى نداشتند. آن‏ ها قرارداد تصويب نشدۀ نفت شمالى را در جيب‏شان داشتند و حضور پيشه ‏ورى و وجود پيشه ‏ورى سنگ بزرگى در راه مناسبات آن‏ ها با ايران بود.
به همين خاطر اردوگاه‏ هاى فداييان با توطئۀ خودِ روس ‏ها منحل شد و فرقوى‏ ها در شوروى به ملتى بى ‏نام و نشان تبديل شدند و روس‏ ها ديگر اجازه ندادند فرقه حضورى زنده و ملموس داشته باشد.
به اين تعبير مى‏ شود گفت روس‏ ها پيشه ‏ورى را كشتند، اما تصادف جادۀ كيروف واقعاً يك تصادف بود. همين.

روايتى مجهول؛ خاطرات دكتر جهانشاهلو افشار
۱- كتاب «ما و بيگانگان، نوشته دكتر جهانشاهلو افشار توسط انتشارات ورجاوند در سال ۱۳۸۰ به چاپ رسيده است.
۲- این كتاب مقدمه ‏اى دارد به امضاى دكتر سيروس ايزدى؛ زيرآن تاریخ ۱۳۷۵نوشته شده است كه روشنگر اين فاصلۀ پنج ساله نيست.
۳- این مقدمه، در مجموع مقدمۀ بى ‏ربطى است و هيچ سنخيتى با كتاب ندارد. این حاوى چند اطلاعات غلط است. نخست آن‏كه دكتر افشار به دستور كميتۀ مركزى حزب توده براى كنترل فرقۀ دمكرات به آذربايجان نرفت. او خود مسئول كميتۀ حزبى شهر زنجان بود و فرقه تلاش بسيار كرد تا او را به فرقه ملحق كند. كافى بود كتاب خوانده مى‏ شد.
۴-هيچ كس فكر نمى‏ كند كه پيشه ‏ورى، ابراهيم عليزاده و رضا روستا جزء ۵۳نفرند.
۵- پيشه ‏ورى به جرم جاسوسى براى شوروى دستگير نشد. «اسناد فعاليت‏هاى كمونيستى در زمان رضاخان»، از انتشارات سازمان اسناد ملى گوياى اين امر است كه پيشه ‏ورى در رابطه با حزب كمونيست ايران دستگير شد و تمامى پروندۀ پيشه‏ ورى كه در اين كتاب چاپ شده است اشاره ‏اى به جاسوسى ندارد.
۶-كشتن پيشه ‏ورى توسط باقراوف بدون دليل و مدرك، جرأت بسيار مى‏ خواهد كه احتمالاً دكتر بهروزى دارد. اما اين ادعا دليل محكمه ‏پسندى ندارد.
۷-از بقيۀ مقدمه مى ‏گذريم. اما ذكر يك نكته بى‏ مورد نيست. گويا در ايران رسم است كه آدم‏ هاى بى‏ اطلاع، خاطرات ديگران را كتاب‏سازى كنند و بی‎آن‏كه به خود زحمت مطالعۀ كتاب را بدهند، براى خالى نبودن عريضه مقدمه ‏اى هم بنويسند.
۸-اين كتاب در سال۱۳۵۱نوشته شده است. زمانى‏ كه افشار از شرق كمونيستى به‎غرب سرمايه‏ دارى مهاجرت مى ‏كند. اما مقدمه افشار كه نشان‏دهندۀ آماده شدن چاپ كتاب است مربوط است به سال۱۳۶۱.
۹-آن‏گونه كه كيانورى در خاطراتش ذكر مى‏ كند، افشار به خاطر عشق به اعليحضرت همايونى تاريخ كتابش را از۲۵۰۰ شروع كرده است. تاريخى كه شاه از سال ۱۳۵۵ به بعد شاه علم كرد تا نسبت خود را به كورش برساند اما امواج اعتراضى مردم او را به عقب‏ نشينى واداشت.
۱۰-از خاطرات افشار كه از عضويت خود در ۵۳نفر شروع مى‏ شود و به دستگيرى و زندانى و آزادى و عضويت در حزب توده ختم مى‏ شود مى‏ گذريم تا به فرقۀ دمكرات برسيم كه بحث مورد نظر ماست.

روايت افشار از فرقۀ دمكرات
روايت افشار را از تشكيل فرقه گام به گام پى مى‏ گيريم و در جاهايى‏ كه لازم است تأمل بيشترى مى‏ كنيم.
افشار در ارديبهشت ۱۳۲۴، به ‏عنوان مسئول كميته حزبى به زنجان مى ‏رود. وی با نفوذ خانوادگي ‏اش مى‏ تواند تشكيلات حزب را در زنجان گسترش دهد.
در مهرماه از تشكيل فرقه مطلع مى‏ شود. پنبه ‏اى، مسئول حزب در ميانه، به او مراجعه مى ‏كند و از او مى‏ خواهد تا تشكيلات حزب را در زنجان به فرقه ملحق كند. بعد از پنبه ‏اى، رئيس دژبان روس نیز با افشار ملاقات مى‏ كند و از او مى‏ خواهد به فرقه ملحق شود. اين‏ بار نيز افشار مخالفت مى‏ كند. بعد زين ‏العابدين قيامى فرماندار و استاندار تبريز و هم‏رزم خيابانى به او مراجعه مى‏ كند و از او مى‏ خواهد به فرقه بپيوندد افشار باز هم مخالفت مى ‏كند.
در فاصلۀ ملاقات رئيس دژبان روس‏ ها در زنجان، و قيامى با افشار، افشار به تهران مى ‏رود و نظر رهبرى حزب را جويا مى‏ شود. رهبرى حزب از او مى‏ خواهد كه به فرقه نپيوندد. بعد از قيامى، سرهنگ ولى‏ اف به ملاقات او مى‏ آيد و از او مى‏ خواهد به فرقه ملحق شود، كه افشار نمى‏ پذيرد. و دوباره به تهران مى ‏رود و حزب از او مى‏ خواهد كج‏دار و مريض رفتار كند تا اوضاع روشن ‏تر شود.
بعد از مدتى، كنسول شوروى در قزوين با او ملاقات مى‏ كند و از او مى‏ خواهد كه به‎فرقه ملحق نشود، و در واقع نظر وزارت خارجۀ شوروى را به او ابلاغ مى‏ كند.
بعد از كنسول روس، سرهنگ ولى‏ اوف و قيامى مجددا با او ملاقات مى ‏كنند و از او مى ‏خواهند به فرقه ملحق شود.
افشار به تهران مراجعه مى‏ كند، و اين‏ بار حزب به او دستور مى ‏دهد كه به فرقه ملحق شود.

دو نكتۀ مهم
افشار به دو نكتۀ مهم اشاره مى‏ كند:
۱-نخست مخالفت اوليۀ حزب با الحاق تشكيلات حزبى به فرقه
در پيوستن صادق پادگان مسئول كميتۀ ايالتى حزب توده در آذربايجان به مذاكرات پيشه ‏ورى ـ شبسترى و تشكيل فرقۀ دمكرات، دو مسئله دخالت داشت: یکی جاذبه ‏هاى فرقه، دیگری دخالت مأمورين سياسى آذربايجان شوروى.
مسئلۀ زبان و كسب حقوق ملى در كنگرۀ اول حزب توده هم توسط توده ‏اى‏ هاى آذربايجان بازتاب‏ هايى داشت. اما حزب توده به دو دليل به اين مسأله نزديك نشد.
نخست آن‏كه حزب توده يك حزب سراسرى و فراگير بود و نمى‏ توانست وارد مسائل منطقه ‏اى شود، دوم آن‏كه حزب به مبارزات طبقاتى و دمكراتيك باور داشت و مسئلۀ زبان و قوميت ‏هاى زبانى نمى ‏توانست نخستين آماج‏ هاى مبارزاتى ‏اش باشد. اما فرقه روی مسائلى انگشت می‎گذاشت كه حزب توده در كنگرۀ اول خود از زير بار آن شانه خالى كرده بود.
مسئلۀ زبان به حدى براى آذرى‏ هاى حزب توده اهميت داشت كه در نخستين كنگرۀ ايالتى كه در سال ۱۳۲۳ در تبريز برگزار شد، نمايندگان، خواستار رسمى‎شدن زبان آذرى منزلۀ زبان دوم در آذربايجان شدند، چنان که در كنفرانس دوم حزب كه در سال ۱۳۲۴ در تهران برگزار شد احمد حسينى نمايندۀ آذربايجان از سخن گفتن به زبان فارسى سرباز زد.
پس، اين‏ گونه نبود كه كنسول شوروى در آذربايجان و يا رئيس كماندانت (دژبان) تبريز دستور بدهد مسئولين حزبى، دمكرات شوند. جاذبه ‏هاى فرقه براى آذرى زبان‏ ها بسيار بود. ضمن آن‏كه مسئولين سياسى ـ نظامى شوروى كه بيشتر آذرى بودند نفوذ معنوى و ايدئولوژيك بسيارى بر توده ‏اى‏ ها داشتند. به خصوص زمانى‏ كه مطرح مى‏ شد «رفيق استالين» هم به تقويت فرقه تأكيد دارند.
نگاه كنيم به مخالفت ‏هاى اوليۀ رهبران حزب توده كه حتى منجر به نوشتن نامه ‏اى اعتراضى به رهبران مسكو شد. اما وقتى همه به سفارت فراخوانده شدند و نامۀ رفيق استالين مبنى بر حمايت از فرقه خوانده شد، تمامى رهبران حزب توده عقب‎نشینی كردند و تقصير را به گردن ايرج اسكندرى كه حامل نامه بود انداختند.
حذف عمومى جاذبه ‏هاى فرقه و وارد نشدن به اين مبحث، براى آن است كه نشان داده شود در تشكيل فرقه روس‏ ها دخيل بوده ‏اند.

دوگانگى در سياست روس‏ ها
افشار به درستى بر دوگانگى در سياست روس‏ ها تأكيد مى‏ كند. روس‏ ها از ابتدا تا انتها در رابطه با فرقه سياستى دوگانه داشتند.
ـ جناح باقراوف كه در آذربايجان شوروى مستقر بودند در تحليل نهايى دنبال اتحاد دو آذربايجان بودند. پس، از اين زاويه به فرقه نگاه مى‏ كردند. اين جناح از طريق بريا به استالين وصل مى‏ شد.
جناح مولوتف، كه از همان ابتدا نگاهش برخلاف جناح باقراوف كه يك نگاه وحدت‏ گرايانه بود، نگاهى نفتى بود.
اين جناح نيز سرانجام توانست نظر خود را به استالين تحميل و استالين را با خود همراه كند. نفت شمال در برابر فرقۀ دمكرات.

باركش غول بيابان
كيانورى در كتاب خاطراتش از حسن نظرى و جهانشاهلو افشار بدين‏ گونه ياد مى‏ كند:
«حسن نظرى از افسران سازمان نظامى حزب بود كه به اتحاد شوروى رفت و سپس ما او را به اتفاق عده‏ اى ديگر، از جمله عنايت‏ اله رضا به چين فرستاديم. اما نمى ‏دانم در چه زمانى به ساواك مربوط شد و كار او چنان بالا گرفت كه به يكى از عناصر مهم ساواك و سازمان امنيت آلمان غربى تبديل شد تا حدى كه ساواك براى او در آلمان نمايندگى و تجارتخانه درست كرد. او از اين طريق متمول شد. حسن نظرى همان كسى است كه عنايت‏ اله رضا و نصرت‏ اله جهانشاهلو را به ساواك مربوط كرد و براى آن‏ها گذرنامه گرفت. پس از انقلاب به اتفاق خانمش در ايران بود. ما مطلع شديم و در پى آن بوديم كه وى را به مقامات مسئول معرفى كنيم. ولى او فرار كرد[1]
سروان حسن نظرى در كتاب «گماشتگى‏ هاى بدفرجام ‏اش»، دست‎کم در جلد اول آن، كه اكنون در دسترس ماست در بخشى از تاريخ كه او خود شاهد آن بوده، روايتى قابل قبول ارائه می دهد.
مهم نيست كه او به خدمت ساواك درآمده است و در آلمان كارش فروختن آدم ‏ها به ساواك ايران بوده است. صحت و سقم اين مسائل نه در حيطۀ اطلاعات اين قلم است و نه در محدودۀ كارى اين كتاب. مهم این است که او در پى آن نيست كه توبه ‏نامه ‏اى براى ساواك بنويسد؛ دروغ به ريش تاريخ ببندد. و همه چيز را به لجن بكشد.
اما خاطرات دكتر نصرت‏ اله جهانشاهلو افشار از الفباى روايت تاريخى به دور است. كمى تاريخ، كمى تحليل، كمى اطلاعات غلط، كمى نقد تئوريك ماركسيسم و در آخر باركش غول بيابان.
اما قبل از آن‏كه به فاكت‏ هاى افشار برسيم؛ سپس آن‏ها را آناليز كنيم تا ببينيم که آیا روایتش با پروسۀ واقعى رويدادهاى تاريخى هم‏خوانى دارد؛ بايد يك نكته را به تمامى منتقدين چپ گوشزد کنیم.
نقد چپ، روايت دروغ تاريخ نيست، لجن ‏مال كردن آرمان‏ هاى مردم نيست. و به ‏طور كلى نقد چپ، شاه و قوام و ساواك و جانوره هايى از اين دست نيست. نقد چپ، بهروزى مردم است. آنجايى‏ كه عملكردهاى احزاب چپ، مردم ما را براى رسيدن به‎دمكراسى و عدالت دور كرده است، آنجا نقد اصولى چپ است. چپ را بايد از اين زاويه نقد كرد. وگرنه چگونه مى‏ توان از زاويۀ شاه و قوام و همۀ آنانی كه كوچك‏ترين ترديدى در نوكری انان برای بيگانگان نداریم، پيشه ‏ورى را متهم به بيگانه


[1]. کیانوری، خاطرات