۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

نگاهی گذرا به مسئله ملی ( در ايران) کاوه آزادی درباره انستيتو کاتو و جايزه ميلتون فريدمن به اکبر گنجی شهلا سرابی


http://www.roshangari.net/as/sitedata/20100421005815
/Cato_institute_prize_Ganji.pdf


1- Naomi Klein, The Shock Doctrine: the rise of disaster capitalism, 2008.

2- http://wwww.naomiklein.org/files/resources/pdfs/friedman-pinochet-letters.pdf

معرفی فیلم "سفر بی بازگشت


«زمانی برای مستی اسبها» بهمن قبادی




در مورد کودکان کرد عراقی
**

«
زمانی برای مستی اسبها» فیلمی در مورد فقر کودکان کرد،

را در هشت قسمت بر روی یوتوب ببینید:

1-2-3-4-5-6-7-8

نگاه احمد شاملو به شعبده بازیهای رژیم و نمایش دوم خرداد 1:2

مسلم منصوری:

(١)

” من خويشاوند نزديک هر ا نسانی هستم که خنجری در آستين پنهان نمی کند نه ابرو به هم می کشد نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سايبان ديگران است. نه ايرانی را به انيرانی ترجيح ميدهم نه انيرانی را به ايرانی. من يک لر بلوچ کرد فارسم، يک فارسی زبان ترک. يک افريقايی اروپايی استراليايی آمريکايی آسيايی ام، يک سياه پوست زردپوست سرخ پوست سفيدم که نه تنها با خودم وديگران کمترين مشکلی ندارم، بلکه بدون حضور ديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس می کنم. من انسانی هستم در جمع انسانهای ديگر بر سياره ی مقدس زمين، که بدون ديگران معنايی ندارم “

آثار احمد شاملو تبيينی است از دو وضعيت: وضيعت جاری و حاکم بر زندگی انسان و نيز مناسباتی که بر پایه نياز واقعی انسان بنا خواهد شد .
در روند جاری هر چند بيل و کلنگ انسان تبدیل به کاميپوترشده، اما در این روند خود انسان نفله و درمانده تر شده است. چرا که رابطه انسان با انسان بر پایه ی استثمار و دلال منشی بنا نهاده شده و تا امروز همين مناسبات تعيين کننده ی نوع روابط جوامع بشری بوده و به این جهت انسان روند انحطاطی پيموده است.
به بيان دیگر از آن هنگام که تنظيم رابطه انسان با انسان بر معيار سود صورت گرفت، تاریخ بشری در بستر تباهی جاری شد. از آن نقطه تا کنون و تا هنگامی که روند کنونی تاریخ بشری تغييری نکند و تاریخ جوامع انسانی در بستر نيازهای واقعی انسان و نفی مناسبات طبقاتی صورت بندی خود را نيابد، تا آن هنگام نسلهای انسانی تلف شدگان نظام طبقاتی هستند. وقتی از شاملو پرسيده می شود جهان امروز را چگونه می بيند، می گوید:

” جهان امروز همانی است که در ماقبل تاريخ بوده، فقط بشر گرفتار طی کردن يک روند شده، می گويم گرفتار چون اين روند روند دلچسبی نبوده، همان حلقه هايی که مارکس به درستی عنوان کرده بشر پشت سر گذاشته و امروز بيش از هر زمان ديگر خسته تر، مستأصل تر، نااميدتر همراه با اعمال شاقه محکوم به زندگی است. آن انقلاب رهائی بخش جهانی که صد سالی دلخوش کنک اکثر ما بود در آخرين لحظه مثل حباب ترکيد و ره به دهی نبرد. از ابتدا هم معلوم بود که ره به دهی نمی برد فقط توانست خشونتی را جانشين خشونتی ديگر کند …”

و در جواب این سئوال که ازاو می پرسم از دردهای آدمهای این سوی جهان بگویيد و اميدهایش به آینده می گوید:

” دردها دردهای مزمن قرنهاست. لاجرم اميدها ريخت خنده آوری پيدا کرده است. تصور کنيد اميد فسيل شده چه جور چيزی می تواند باشد…”
چرا که اميد تکيه گاهی استوار می جست / و هر حصار اين شهر خشتی پوسيده بود .

” زمان سلطان محمود می کشتند که شيعه است، زمان شاه سليمان می کشتند که سنی است، زمان ناصرالدين شاه می کشتند که بابی است، زمان محمدعلی شاه می کشتند که مشروطه طلب است، زمان رضاخان می کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است، زمان کره اش می کشتند که خرابکار است، امروز تو دهنش می زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می نشانند و شمع آجينش می کنند که لامذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگيريم چيزی عوض نمی شود: تو آلمان هيتلری می کشند که طرفدار يهودی هاست، حالا تو اسراييل می کشند که طرفدار فلسطينی هاست، عربها می کشند که جاسوس صهيونيست هاست، صهيو نيست ها می کشند که فاشيست است، فاشيست ها می کشند که کمونيست است، کمونيست ها می کشند که آنارشيست است. روسها می کشند که پدر سوخته از چين طرفداری می کند، چينی ها می کشند که حرامزاده سنگ روسيه را به سينه می زند، و می کشند و می کشند و می کشند … و چه قصاب خانه ايست اين دنيای بشريت!
… و بايد بگويم که متاسفانه درست در چنين شرايطی است که روشنفکر می بايد به پا خيزد و حضور خود را اعلام کند و ناگزير در چنين شرايطی، روشنفکری که بخواهد به رسالت وجدانی خود عمل کند بايد ابتدا پيه شهادت را به تن خود بمالد .”

شاملو وقتی از وضعيت موجود صحبت می کند، روندی که انسان بدان گرفتار شده، قد و قواره ایی که در آن گير کرده و تبدیل شده به برده سرمایه و زاده می شود تا سود سرمایه افزون شود، به شدت تلخ و تنهاست. آثارش درد و رنج را برمی تابانند.

کوچ غريب را بياد آر/ ازغربتی به غربت ديگر
……
دربدر تر از باد زيستم / در سرزمينی که گياهی در آن نمی رويد.
……
آدمها و بويناکی دنيايشان / يک سر/ دوزخی است در کتابی / که من آن را / لغت به لغت/ از بر کرده ام
……
دوردست اميدی نمی آموخت./ دانستم که بشارتی نيست: / اين بيکرانه / زندانی چندان عظيم بود / که روح / از شرم ناتوانی / در اشک / پنهان می شد.
……
بگذار بر زمين خود بايستم / بر خاکی از براده ی الماس و رعشه ی درد. / بگذار سرزمينم را در زير پای خودم احساس کنم و صدای رويش خود را بشنوم: / رُپ رُپه ی طبل های خون را / در چيتگر / و نعره ی ببر های عاشق را در ديلمان.
……
که ايم و کجاييم و چه می گوييم و در چکاريم؟ / پاسخی کو؟ / به انتظار پاسخی / عصب می کشيم / و به لطمه ی پژواکی / کوه وار/ در هم می شکنيم.

از کارکرد آثار هنری و فرهنگی در جامعه می پرسم، می گوید:

” سالهاست که هند و پاکستان بر سر يک مسجد به سوی يکديگر تير و تفنگ می اندازند. در ترکيه تظاهرات می کنند که روسری داشته باشند، در ايران شلاق می خورند که حجاب را رعايت نکرده اند. حرفهای آخوندی را که ما اينجا بالا می آوريم در الجزاير اين گونه مزخرفات راعده ای بصورت نوار ويدوئی مخفيانه دست به دست می کنند …
اين سيستم ها همديگر را باز توليد می کنند. شاه خمينی را توليد می کند خمينی شاه را. چيزهايی را که جامعه داشت سال ۵٧ از آن عبور ميکرد، با واپسگرايی اين حکومت جامعه دوباره بسوی آن غلتيد. حالا بر فرض هم سيستم حکومتی شبيه نظام گذشته جايگزين اين حکومت شود، چند سال بعد شايد دوباره بنيادگرايی در جامعه راه پيدا کند. البته طبيعی است که اشکال آن تغيير می کند ولی کثافتش دست نمی خورد. اين حد و اندازه ای است که در آن گير کرده ايم. در چار چوب اين متراژها آثار فرهنگی و هنری ره به جايی نمی برد مگر اينکه اثری دگرگونی و تغيير بنيادی جامعه را دنبال کند و معمولا چنين اثری امکان پخش و نشر ندارد.”

به فضای جاری و حاکم بر عرصه روشنفکری و هنری که می رسد و اینکه مقوله روشنفکری و هنری در شکل بندی رسمی و جاری اش نه تنها بار مسئوليتی را در تغيير وضع موجود به دوش نمی کشد بلکه بيشتر وسيله ای شده در دست عده ای تا به مردم تهی دست فخر بفروشند، عنوان می کند:

” در دنيايی که اداره و هدايتش به دست اوباش و ديوانگان افتاده، هنر چيزی است در حد تنقلات و از آن اميد نجات بخشيدن را نمی توان داشت. هر چند که آرمان هنر چيزی جز نجات جهان از طريق تغيير بنيادين آن نيست .”

هر چند شرایط حاکم فرصت زندگی را ازجامعه انسانی دزدیده و انسان بجای زندگی و رابطه اش با طبيعت و هستی، در روابط دلالی به تباهی کشيده می شود، با این وجود شاملو روند جاری را یک ترم موقت می داند. حال ممکن است این ترم چند قرن دیگر طول بکشد، زمان ندارد. آنچه مشخص است روند کنونی نمی تواند ماندگاری داشته باشد چون اصالتی ندارد، همه ی این رنج و درد خود گویای این است که روند جاری بر اساس نياز واقعی انسان حرکت نمی کند و به انسان جواب نداده است. با اینکه اکنون حاکميت از آن سرمایه است، اما خواسته های واقعی انسان جایی دارد زمزمه می شود، و آینده از آن این زمزمه است. اصالت از آن نياز واقعی انسان است که بر پایه ی عشق انسان به انسان استوار است و جهان تنها از طریق عشق انسان به انسان است که نجات پيدا می کند.

زنان و مردان سوزان/ هنوز/ دردناکترين ترانه هاشان را نخوانده اند …

شاملو در بستر خواسته ها و نيازهای واقعی انسان به ضرورت مبارزه برای تغيير وضعيت موجود می رسد و انسان در بستر مبارزه برای رهایی انسان از قيد و بند خرافات و مناسبات طبقاتی معنا و هویت پيدا می کند.

اگر نصف قلبم در اينجاست، دکتر/ نصف ديگر در يونان / هر روز تير باران می شود./ نصف ديگرش نز ديک رود زرد است / در چين …
……
مبارزانی هستند به رنگ خون اسپانيا / مبارزانی هستند به رنگ فجر يونان/ نان، خون، آسمان، و دستيابی به آرزو/ برای جمله ی آنها که از بدی متنفرند.
……
بهتان مگوی / که آفتاب را با ظلمت نبردی در ميان نيست./ آفتاب از حضور ظلمت دلتنگ نيست / با ظلمت در جنگ نيست./ ظلمت را به نبرد آهنگ نيست، / چندان که آفتاب تيغ برکشد / او را مجال درنگ نيست./ همين بس که ياريش مدهی/ سواری اش مدهی.
……
رضاخان! / شرف يک پادشاه بی همه چيز است./ و آنکس که برای يک قبا بر تن و سه قبا در صندوق/ و آنکس که برای يک لقمه در دهان و سه نان در کف / و آنکس که برای يک خانه در شهر و سه خانه در ده؟ با قبا و نان و خانه يک تاريخ چنان کند که تو کردی، / رضاخان/ نامش نيست انسان / نه نامش نيست انسان، انسان نيست / من
نمی دانم چيست / به جز يک سلطان!

شاملو در بيمارستان ایران مهر بستری بود، از او خواستم به خانه که آمد شعر{آخر بازی} را بخواند برای ضبط در فيلم. گفت این شعر در وصف خمينی است:

تورا چه سود/ فخر به فلک برفروختن/ هنگامی که/ هر غبار راه لعنت شده نفرينت می کند؟ / تو را چه سود از باغ و درخت/ که با ياس ها / با داس سخن گفته ای. / آنجا که قدم بر نهاده باشی / گياه از رستن تن می زند / چرا که تو/ تقوای خاک و آب را / هرگز باور نداشتی./ فغان! که سرگذشت ما / سرودِ بی اعتقاد سربازان تو بود / که از فتح قلعه ی روسپيان/ باز می آمدند./ باش تا نفرين دوزخ از تو چه بسازد، / که مادران سياه پوش/ داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد / هنوز از سجاده ها / سر بر نگرفته اند!

شاملو به این نقطه که می رسد، جایی که انسان به خاطر انسان درد می کشد، جایی که از عشقهای راستين صحبت می کند کلمات در او بيقرارند، کلمات در او انتظار می کشند، و انسان را چنان زیبا تصویر می کند که چون قویی مغرور در زلالی خویش می نگرد. از همين رو برای مسعود احمد زاده ها، حنيف نژادها، بيژن جزنی ها، سعيد سلطانپور ها… زیباترین سرودها را می خواند زیرا که مردگان این سال عاشق ترین زنده گان بودند.

. نه به هيأ ت گياهی نه به هياً تِ پروانه ئی نه به هيأ ت سنگی نه به هيأ ت برکه ای / من به هيأ ت ما زاده شدم / به هيأ ت پر شکوه انسان / تا در بهار گياه به تماشای رنگين کمان پروانه بنشينم / غرور کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم / تا شريطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خويش / معنا دهم / که کارستانی از اين دست / از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار/ بيرون است.

شاملو وقتی از وضعيتی صحبت می کند که انسان برای رهایی انسان می جنگد؛ دیگر موجودیت انسانی خود را تنها نمی بيند، جایگاه و هویت تاریخی خود را می یابد و خود را همسو می بيند با تمامی انسانهایی که در طول تاریخ برای انسان مبارزه کرده اند. از او می پرسم از چه کسانی تآثير گرفته اید؟ می گوید:

” اينها همسايه ديروز و پريروز نيستند. غالباً همسايه ی قرنها قرن اند. يکی در قرن ١٨ بوده يکی قراراست در قرن ٢١ بيايد و نمی شود اينها را بصورت تک چهره جدا از هم ديد. مجموعه اينها ست که دريافتی به ما می دهد از انسانيت و ميشود الگوی حياتی ما.”

چرا که مبارزه برای رهایی انسان، بيش از هر چيز انسان خودش را نجات می دهد. اگر انسان نخواهد خودش را نجات بدهد یا به ابزار جنایت تبدیل می شود یا سرمایه را بندگی می کند، چون انسان فقط در یک روابط انسانی انرژی خود را برای زندگی کردن و عشق ورزیدن آزاد می کند و توان آن را می باید تا با هم نوع خود رابطه انسانی برقرار کند. تا زمانی که جوامع بشری فاقد چنين رابطه ای است و سود و پول معيار رابطه ها را تعيين می کند، راهی جز مبارزه برای تغيير این وضعيت نمی ماند و مبارزه اساس انسان بودن انسان می شود و انسان در بستر مبارزه برای خواسته های انسانی هویت و معنا می یابد. از این روست که شاملو نمی تواند از عشق حرف بزند اما با مناسباتی که عشق را به تخریب می کشانند کاری نداشته باشد. شاملو نمی تواند از آزادی صحبت کند اما در مقابل کسانی که آزادی را به بند کشيده اند ایستادگی نکند. شاملو قبل از آنکه از عشق حرف بزند با عواملی که عشق را به تخریب می کشد به مبارزه
بر می خيزد. شعر های عاشقانه او بيش از آنکه رنگ و بوی رمانتيک داشته باشند، پس آن قوی ترین حس اجتماعی و اعتراض نهفته است، چرا که می داند عشق او و آیدا زمانی کامل می شود که این عشق تعميم پيدا کند به عشق به همه انسانها و شاملو به عشق عمومی می رسد.آثار او سراینده خواسته ها و آزادی انسان است و اعتراضی است به وهنی که بر انسان می رود.

خش خش بی خاوشين برگ از نسيم / در زمينه و / ور بی واو و رای غوکی بی جفت / از برکه ی همسايه / چه شبی چه شبی! / شرمساری را به آفتاب پرده در واگذار/ که هنوز از ظلمات خجلت پوش / نفسی باقی است./
ديو عربده در خواب است. / حالی سکوت را بنگر./ آه / چه زلالی! / چه فرصتی! / چه شبی!

وقتی نسيم وزیدن می گيرد، برگهای درخت به هم می خورد، صدای خش خشی بلند ميشود.{ خ و ش } را از خش خش حذف کنيد هيچ صدایی نمی ماند. سکون و خفقان مطلق. در چنين زمينه ای فقط یک غوک است که ور می زند.
می دانيم در فرهنگ مردم غوک بار نحس را با خود دارد { آنهم از برکه ی همسایه}و چه وری{ ور بی واو و رای } به این ميماند که به کسی بگویید حرفش اصلاً حرف نيست. این غوک همان تک صدایی استبداد است. یادآور جامعه ای است که فقط صدای حاکمان در آن پخش و شنيده می شود. و شاملو سریع می گوید چه شبی، می دانیم که شب از لحاظ کيفی آبستن حوادث و زایش است. هر چند در این زمينه فقط صدای حاکمان پخش می شود و هنوز از ظلمات خجلت پوش نفسی باقی است اما شرمساری را به آفتاب پرده در واگذار، این وضعيت را به انقلاب حواله ميکند.

ديو عربده در خواب است./ …

فرصتی دست داده است. چشمه یا برکه ای به زلالی برسد، ته آن هر چيز ناخالص مشخص و به خوبی دیده می شود. تفکر آخوندی که در طی سالهای دراز در پشت سنت و فرهنگ و اخلاقيات خودش را پوشانده بود و حجم کثافت و تباهی آن بخوبی برای همگان پيدا نبود، با کسب قدرت سياسی در حاکميت، اکنون ماهيت تباهی زای آن بدرستی نمایان شده است.

(2)

تازه ماجرای دوم خرداد راه افتاده بود با هياهوی کر کننده. بسياری از کارشناسان اجتماعی، پاسداران سياسی، استادان، روشنفکران، هنرمندان … صف کشيده بودند تا خود را با بند تنبان خاتمی دار بزنند. چند هفته ای بيشتر از این ماجرا نمی گذشت، به شاملو گفتم فکر می کنيد کتابهایتان در این شرایط چاپ بشوند، گفت:

” هزار سال سياه هم نمی خواهم چاپ بشوند. تا اينها زنده اند، برايم فرق نمی کند چه چيزی چاپ بشود يا نشود. به آزادی چقدر توهين می شود که آن را به اين جانوران نسبت می دهند و می خواهند در بساط اين شارلاتان ها جايش بدهند. آزادی برای اين حکومت همانقدر کشنده است که سم های خطرناک برای بدن انسان. اين حکومت مانند ماشينی است که از کار افتاده وهيچ چيز اين ماشين بهم نمی خورد. اين است که هر شگردی هم بکار ببرند نمی توانند اين ماشين جنايت را به حرکت وادارند فقط با اين شگردها می خواهند مدتی جامعه را سرگرم کرده و انقلاب ديگری را به تعويق اندازند.”

گفتم اما گروهی از روشنفکران و هنرمندان پشت این قضيه قرار گرفتند و هوراکش این ماجرا شده اند گفت:

” اين چيز عجيبی نيست. روشنفکران برای اولين بار نيست که پشت حکومتها پنهان می شوند و سر از آخور حکومت در می آورند. چيزی که عجيب است در اينجا هميشه مردم عادی از به اصطلاح روشنفکر و هنرمندش جلوتر بوده اند. جامعه سالهاست که از اين دستگاه متنفر است. اين تحليل های کارشناسان و روشنفکران است که سعی می کنند به اين جانوران هويت ديگری بدهند، اگر روحانيت را در طول تاريخ آن ببينيد، انواع و اقسام کثافت ها در دستگاهش يافت می شود، فقط دموکراسی و افتخارات دموکراتيک را کم داشته که آنهم روشنفکران و کارشناسان اجتماعی دو دستی دارند می گذارند توی کاسه اش .”

یادم است روزنامه جامعه تازه شروع بکار کرده بود و بعنوان اولين روزنامه ی به اصطلاح جامعه مدنی توسط بسياری مورد استقبال واقع شده بود. این روزنامه خيلی تلاش کرد که بتواند با شاملو مصاحبه کند و شاملو نپذیرفت با روزنامه جامعه مصاحبه کند. گفت:

” آخرين باری که با من تماس گرفتند، به آنها گفتم با شما مصاحبه کنم چه بگويم، بگويم که شما بيشرف تر از روزنامه کيهان هستيد. چون لااقل آن يکی فريبم نمی دهد و موضعش را پنهان نمی کند.”

زمانی که برنامه هویت از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می شد، دو بخش ار برنامه به فحاشی و دروغپردازی درباره شاملو پرداخته بود. رادیو بی بی سی- بخش فارسی با شاملو تماس گرفته بود تا راجع به این برنامه مصاحبه کند. شاملو قبول نکرده بود با این رادیو مصاحبه کند. گفتم چرا با رادیو بی بی سی مصاحبه نکردید؟ گفت:

” اين راديو خودش هم چيزی است شبيه به برنامه هويت که امثال آيت الله بهبود پهلوی {مسعود بهنود} مشتري های ثابت آن هستند. بروم با اين راديو در باره چه چيز صحبت کنم. تازه يکی به آدم فحش می دهد و می گويد مادرقحبه، حالا آدم برود ثابت کند مادرش قحبه نبوده.”

شاملو با اینکه در سالهای اخير با بيماری ميگرن، کمر درد و پا درد ، در گیربود و وقتی حالش را جویا می شدی می گفت افتضاح تر از این نمی شود، با اینحال هيچگاه هوشياری ذهنی خود را نسبت به شرایط جامعه از دست نداد. می گفت:

” رژيم هر سناريويی که می نويسد عده ای که ادعاشان هم زياد است و افاده ها طبق طبق، بازيگرسناريو های رژيم می شوند. به قول کافکا: اينها اين واقعيت را درک نمی کنند که جهان وقتی تغيير شکل می دهد که چيزی در آن بميرد و چيز ديگری زاده شود. چيزی از پا در آيد و چيز ديگری قد علم کند. البته برای اين جماعت فقط اين نيست که اين واقعيت را درک نکنند، بلکه نفعشان در اين است که این موضوع را ناديده بگيرند.”

چندی بعد از دوم خرداد ٧۶، خبرنگار روزنامه ليبراسيون فرانسه، به انگيزه مصاحبه با شاملو به تهران آمده بود. فردای آن گفت و گو به دیدن شاملو رفتم. اواسط مصاحبه خبرنگار ليبراسيون می گوید نمی تواند این مصاحبه را چاپ کند، برایش گرفتاری درست می شود. شاملو می گوید، من اینجا زندگی می کنم آن وقت برای شما گرفتاری درست
می شود؟ خبرنگار می گوید چند سال پيش مطلبی عليه جمهوری اسلامی در ليبراسيون نوشته و تا چند سال بعد نتوانسته ویزای ایران را بگيرد و چون یک خبر نگار است باید بتواند رفت و آمد داشته باشد، بدین گونه گفت و گو به اتمام
می رسد. شاملو گفت:
” البته اين بيشتر بهانه بود. او از طرف آن روزنامه آمده بود تا از من نيز راجع به اين نمايش مسخره { دوم خرداد} تاييديه بگيرد ولی روند مصاحبه به گونه ای شد که ديد حرفهای من بکار روزنامه شان نمی آيد، پس بهتر ديد بساطش را جای ديگری پهن کند.”

دردوره رفسنجانی نيز حکومت با ایجاد رابطه با روشنفکران و نویسندگان و تطميع آنها روی آورد، شاملو نویسندگان را از نزدیکی با آدمکشان بر حذر داشت و عنوان کرد:

” بوی گند اين لقمه هم اکنون به مشام می رسد، شعر دولتی يا رسمی … من اصلا نه مشتری اش هستم و نه آن را می خوانم. شعری که در روزنامه ها و بلندگو های رژيم ها چاپ شود برای من اصلا شعر نيست. بنده هنر بدون تعهد را دو پول ارزش نمی گذارم. هنرمند هميشه بر قدرت است نه با قدرت، حالا اگر يکی می خواهد برود با قدرت باشد، بگذار برود خودش را با بند تنبان فلان رئيس جمهور دار بزند. اصلآ برايم مهم نيست نه زنده بودنش برايم مهم است نه مردنش. گفتند شهريار مرد گفتم اصلا بيخودی به دنيا آمده بود. يک آقايی که دست به قصيده ساختنش
خيلی عالی است و ظرافتی درکارهايش است، وقتی مسئوليت سرش نمی شود، خطرناک تر است .هنر که می تواند چيز مفيدی را زيباتر عرضه کند و به آن قدرت نفاذ بيشتری بدهد بايد از خنثی بودن شرم کند.فضيلت هنرمند است که در اين جهان بيمار به دنبال درمان باشد نه تسکين، به دنبال تفهيم باشد نه تزئين، طبيب غمخوار باشد نه دلقک بيعار .”

از اینکه اثر نمی تواند از مأثر جدا باشد و اگر آثار فرهنگی و هنری و اساسا اندیشه ای، بهای آن توسط مأثر در عمل
پر داخت نشود، در حد نظرات بی خاصيت باقی می ماند و ره به دهی نمی برد، از کافکا گفت که وقتی گوستاویانوش خبر دستگيری مهاتما گاندی را به کافکا می دهد، کافکا می گوید:

” حالا ديگر روشن است حزب مهاتما گاندی پيروز خواهد شد. زندانی کردن گاندی ، حزب او را به تحرک بيشتر وا خواهد داشت. بدون شهيد هر نهضتی به سطح بی قدر انجمنهای عادی تنزل خواهد کرد. بدون پرداخت بها، سيلابی که به حرکت در آمده و جان گرفته است به مردابی تبديل می شود که همه آرمانها را می گنداند. موجوديت هر فکری و
اصولا موجوديت هر آنچه در زندگی ارزشی ورای فرد را دارد، به از خود گذشتگی فرد نياز دارد.”

با شکست جنبش مردم و کودتای ننگين ٢٨ مرداد و شکست انقلاب ۵٧ و به یغما بردن و به لمپنيسم کشاندن آن توسط خمينی، شاملو در برابر سرخوردگی ها و روحيه تسليم طلبی ميگوید:

” سالهای اختناق و وهن و تحقير بر ما گذشت. جسم و جان ما طی اين سالهای سياه فرسود اما اعتقاد ما به ارزشهای والای انسان نگذاشت که از پا درآييم. پير شديم و در هم شکستيم اما زانو نزديم و سر تسليم فرود نياورديم. تاريک ترين لحظات شوربختی و نوميدی را از سر گذرانديم اما به ابليس آری نگفتيم، چرا که ما برای خود چيزی
نمی خواستيم. به دوباره ديدن آفتاب نيز اميدی نداشتيم. آفتاب ما از درون به جانمان می تابيد. گرم اين غرور بوديم که اگر در تنهايی و يأس می ميريم، باری، بار امانت که نزد ماست و نمی بايد بر خاک راه افکنده شود را به خاک نمی اندازيم. ديروز چنين بود و امروز نيز لامحاله چنين خواهد بود. نه جهان به آخر رسيده است و نه قرار است که سلطنت جابرانه ابليس برای ابد بر پهنه زمين مستقر بماند.”

بعداز سرکوب و کشتار آزادیخواهان از سوی جمهوری اسلامی در سال ۶٠ و تسلط ارتجاع بر جامعه، شاملو در شعر حکایت این موضوع رابه خوبی تصویر می کند:

مطرب درآمد / با چکاوک سرزنده ای بر دسته ی سازش./ مهمانان سرخوشی / به پای کوبی برخاستند./ از چشم
ينگه ی مغموم/ آنگاه / ياد سوزان عشقی ممنوع را / قطره ئی / به زير غلتيد. / عروس را بازوی آز با خود برد./ سرخوشان خسته پراکندند./ مطرب بازگشت/ با ساز و / آخرين زخمه ها در سرش/ شاباش کلان در کلاه اش. / تالار آشوب تهی ماند / با سفره ی چيل و/ کرسی باژگون و/ سکوب خاموش نوازندگان / و چکاوکی مرده / بر فرش سرد آجرش.

فقط از چشم ینگه ی مغموم است که از این همه شيادی مطرب [ رهبر ] که عروس را [انقلاب را] با خود برد قطره ئی به زیر می غلتید.

اما در این سو، فضای جاری بر عرصه ادبی و هنری را می بينيم که چگونه طيفی از به اصطلاح روشنفکران و هنرمندان به بارگاه دارالخلا فه تهران سر فرود آورده اند، یا به کشف و شگردهای تکنيکی و مضامين انتزاعی و بی ربط با دنيای پيرامون سرگرم هستند یا نقش پا اندازان مباحث تئوریسين های رژیم و نظام سرمایه را به عهده گرفته اند.
بعد از مرگ شاملو به ویژه در خارج ار کشور دیدیم که چگونه یک مشت رجاله های سياسی و فر هنگی و آدمهای
بی مقدار به صف شدند تا از اعتبار شاملو برای آلوده دامنی و بی اعتباری خود وام بگيرند و پاسداران سياسی رژیم تا دلالان ادبی و سياسی ، روضه خوانی و تملق گویی برای شاملو به راه انداختند و چنان حرمت شکنی کردند که خواستند از شاملو نيز به نفع دوم خردادیها بهره بگيرند. یکی در نامه اش به حجاریان با افتخار می نویسد سر سفره عيد در منزل برادرش عکس شاملو را کنار عکس حجاریان { از پایه گذاران اداره آدمکشی رژیم} گذاشته است.
هر چند رد پای شاملو در مبارزه و اعتراض او به وضع موجود و اشتياق سوزان او به آزادی، آنقدر روشن و استوار است که این رجاله ها نمی توا نند گردی بر آن بنشانند. شاملو هيچ گاه برادری از آن دست نداشته که به طاعون آری بگوید:

که دسته ی شلاق دژخيم تان را می تراشيد / از استخوان برادرتان / و رشته ی تازيانه جلادتان را می بافيد / از گيسوان خواهرتان …

نگاه احمد شاملو به شعبده بازیهای رژیم و نمایش دوم خرداد ! 3/4

مسلم منصوری:

(3 )

هاله ای تقدس دور فرد یا جریانی تنيدن وآن را از بستر نقد کنار گذاشتن، حاصلی جز تحکيم بيشتر دستگاه تحميق و حماقت ندارد، و این خود توهين وتحقير شعور انسانيست.

” انسان به برگزيدگان بشريت احترام می گذارد و از مشعل انديشه های آنان روشنايی می گيرد، اما درست از آن لحظه که از برگزيده گان زمينی و اجتماعی خود شروع به ساختن بت آسمانی قابل پرستش می کند نه فقط به آن فرد برگزيده توهين روا می دارد بلکه عليرغم نيت آن فرد برگزيده، بر خلاف تعاليم آن آموزگار خردمند که خواسته است او را از اعماق تعصب و نادانی بيرون کشد بار ديگر به اعماق سياهی و سفاهت و ابتذال و تعصب جاهلانه سرنگون می شود. زيرا شخصيت پرستی لامحاله تعصب خشک مغزانه و قضاوت دگماتيک را به دنبال می کشد، و اين متاسفانه بيماری خوف انگيزی است که فرد مبتلا به آن با دست خود تيشه به ريشه ی خود می زند.”

شاملو دارای ساختار مشخص فکری بود. جایگاه اش را در این جهان یافته بود و می دانست در کجای این جهان ایستاده است. از این رو توان تشخيص و تحليل رویدادها و حوادث اجتماعی و تاریخی را داشت.
زمانی که به اصطلاح اصلاحات گورباچف در شوروی شروع شده بود، بخش بزرگی از جریانات روشنفکری در سطح جهان پشت سر گورباچف قرار گرفتند و در حمایت از گلاس نوست و پرسترویکایش با هم به رقابت برخواستند و امثال گابریل گارسيا مارکز برای دیدن گورباچف راهی شوروی شدند. در همان زمان شاملو می گوید:
” من خيلی راحت خدمت شما عرض کنم، در اين مورد سخت نگرانم. شرق دارد گرايشهايی به طرف غرب پيدا می کند، همچنانکه غرب گرايشهايی به طرف شرق پيدا می کند، اين يعنی زلزله. زلزله ای که فقط آوارش روی سر مردم جهان سوم خراب خواهد شد.”

امروزه با توحش افسار گسيخته سرمایه داری در جهان بخصوص در منطقه خاورميانه، بخوبی درستی این نظر را درمی یابيم.
با این وجود شاملو در این دوره در تحليل حوادث اجتماعی و روند آن دچار تناقض می شود. از یک سو به این نتيجه
می رسد که تا زیر ساختهای فرهنگی و ارزشی جامعه دگرگون نشود، جامعه ره به جایی نمی برد و تنها در خواب گرده به گرده می گردد و از ارتجاعی به ارتجاع دیگر می غلتد. راه بيرون رفت از این گذر را کار بنيادی فرهنگی می داند:

” من نمی گويم توده ملت ما قاصره يا مقصره … جامعه، حافظه ی تاريخی ندارد، حافطه ی دسته جمعی ندارد. هيچگاه از تجربه ی عينی و اجتماعی اش چيزی نياموخته و هيچگاه از آن بهره نگرفته و در نتيجه هر گاه کارد به استخوانش رسيده روی پهلويش غلطيده، از يک ابتذالی به يک ابتذالی ديگه و اين حرکت را پيشرفت دانسته،
سر خودش را کلاه گذاشته، من متخصص انقلاب نيستم اما هيچوقت چشمم از انقلاب خودانگيخته آب نخورده، انقلاب خودانگيخته يعنی اينکه تو گاودونی تير خالی کنيد. انقلاب خودانگيخته مثل ارتش بی فرمانده است که بيشتر بدرد شکست خوردن و سرزمين به دشمن دادن می خورد تا شکست دادن و دمار از روزگار دشمن درآوردن. ملتی که حافظه تاريخی ندارد انقلابش هر اندازه هم از لحاظ مقطعی شکوهمند و از اين قبيل توصيف بشود در نهايت امر به آن صورت در می آيد که عرض شد يعنی در نهايت امر چيزی ارتجاعی از آب درمی آيد. يعنی عملی خلاق صورت نخواهد گرفت. در برابر بيداد مغ ها و روحانيون زرتشتی که تسمه از گرده اش کشيده اند فريب عربها را می خورد و دروازه ها را بررويشان وا می کند، دويست سال بعد که از عربها به ستوه آمده و نهضت تصوف را براه انداخته، فيلش ياد هندوستان می کند، عناصر زرتشتی بکار می گيرد که با آن همه خشونت ريخته دور باز می کشد جلو،از شباهت جغه انار به تاج کيانی برای سوزاندن دماغ عربها. هنرش پيش ميرود اما جامعه در عمل واپسگرايی می کند…
شاه اسماعيل به دلايل سياسی می افتد وسط که مملکت را شيعه کند فرض کنيم از لحاظ سياسی بسيار خوب است، چون کشور را از اضمحلال نجات می دهد ولی اينکار به چه بهايی انجام ميشود، به قيمت از دست رفتن فرهنگ، هنر و دانش در ايران و از جمله به بهاء جان نيم ميلون نفر آدميزاد … اما همين که روزی از ترس شمشير شيعه شده و يا تظاهر به شيعه گری کرده، درست چند سال بعد به کلی موضوع را از ياد می برد و چنان تعصبی جانشين حافظه ی تاريخی اش می شود که بيا و تماشا کن، حتی قبول می کند اگر پنج تا سنی بکشد يک راست می رود بهشت.

ما گفتيم يا گفتند، بخصوص آقای فريدون آدميت که انقلاب مشروطيت يک انقلاب ضد فئوداليسم بود، بعدش رضاشاه می آيد روی کار ميشود بزرگترين فئودال دنيا. بعد از اينکه محمد علی شاه سقوط کرد نيما برای من تعريف می کرد که سر کوچه ايشان جايی بود مردم آنجا جمع می شدند در کنار ديوار می نشستند و يک فکلی که می دانست کنستيتوسيون با دو تا طين يعنی چه می رود بالای يک صندلی و شرح ميداده اين مشروطيتی که حالا شما اينجوری توانستيد حفظش کنيد اصلا معنی اش چيست.

من ايده آليست نيستم ولی به حرمت انسان اعتقاد دارم و عميقاً اعتقاد دارم انسان حرمت خودش را بايد بشناسد. انسانی که می رود رأی خودش را می فروشد و يک ياردان قلی که استثمارکننده اش است با دو تومان يا يک چلوکباب به اسمش رأی می
دهد، هر رأيی که می اندازد توی صندوق به ضرر من است. به ضرر انسانيت است به ضرر کل جامعه است و اول از همه من هم ناچار جوشش را می خورم. من معتقد به يک مبارزه فرهنگی ام، جامعه واقعاً بايد بيدار بشود …”

از شاملو می پرسم: سينما بدليل جذابيت هایی که دارد، می شود به عنوان ابزاری در جهت تعالی انسانها سود جست. آیا تاکنون در جهان پيرامون ما بطور اعم و در ایران بطور اخص سينما توانسته است به این مهم بپردازد؟ در جواب
می گوید:

” تعالی محال است. مگر اينکه نيازش با همه ی وجود احساس شود اگر اين نياز وجود داشته باشد همه چيز به مثابه موتور محرکه ی آن عمل خواهد کرد.”

- نياز به تعالی؟

” قطعأ هر دست آمدی محصول احساس نیاز به جودآن است. هزاران سال است در مناطق دامپروری ماقبل تاريخی ما، دور خانه با ترکه پرچين می کنند که گاوها کرت سبزی را نچرند. در تمام اين هزاران سال هر روز مرد خانه از اين پرچين بالا رفته، از رويش عبور کرده و هر بار شاخه ی زائد اش به شلوارش گرفته و آن را دريده، اما حريف هيچ وقت به اين موضوع که می شود آنجا در تعبيه کند که شلوارش را ندرد و زنش برای دوختن آن دچار زحمت نشود فکر نکرده. در واقع می توانيم بگوئيم چون اين کار زيادی عادت زنش شده مردش نياز آنرا حس نکرده و در نتيجه از تعبيه ی دری به پرچين که می شود گفت قدم ناچيزی در راه تعالی و امريست که ديگر از آنجا تا پرواز به کهکشانها چندان راهی باقی نيست، باز مانده است .”

اما شاملو در عرصه عمل بيش از دیگران این موضوع را در می یابد که در جامعه استبداد زده، در جامعه ای که انسان کوچکترین بهائی ندارد و از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم است، کارهای فرهنگی و هنری در شکل رسمی که از کنترل و فيلتر سانسور دولت رد می شود، نمی تواند ره به جایی برد و به آگاهی عمومی تبدیل شود. در نتيجه حرکت های فرهنگی بخاطر تحميل شدن سمت و سوی آن توسط حکومت، در اکثر موارد نتيجه عکس می دهد و خود حکومت از آن بعنوان یک ابزار بهره می گيرد و چهره کریه خود را تحت پوشش آن می آراید. از همين روست که می گوید:

” در دنيايی که اداره و هدايتش به دست اوباش و ديوانگان افتاده، هنر چيزی است در حد تنقلات و از آن اميد نجات بخشيدن را نمی توان داشت .”

شاملو بهتر از همه می بينيد که در شرایط سرکوب و اختناق، بسياری از روشنفکران و نویسندگان یا سر در آخور رژیم فرو می برند و در نقش پاسداران فرهنگی رژیم ظاهر ميشوند. یا با سرگرم شدن به بحث هایی چون پسا مدرنيستی و شگردهای زبانی و تکنيکی و با ادبيات و با اشعار هجو و هزل تخليه روانی می شوند و می کوشند خودسانسوری خود را با این قبيل چيزها پنهان کنند. یا به چنان ذلت و دریوزه گی ای می افتند که می بينيم بسياری از این مدعيان هنر و ادبيات حتی در این سوی مرز که روزگاری پناهنده سياسی هم بوده اند، حالا برای پایان دادن به دوره تبيعدشان دست دعا به سمت رژیم بلند می کنند، سعی می کنند در اینجا به گونه ای بنویسند که در ایران هم قابل چاپ باشد. یعنی اینکه از اینجا به قوانين سانسور حکومت گردن می نهند و داوطلبانه خودکشی فرهنگی می کنند و به جنازه های فرهنگی تبدیل می شوند.

اگر جامعه نتوانسته روند درستی را طی کند و مردم حافظه تاریخی ندارند و در زیر فقر و ستم نسبت به هم مهاجم
شده اند، این فقط محصول خود جامعه نيست، محصول سرکوب و نيز دستگاهای تبليغاتی حکومت و همچنين خيانت مدعيان هنری و روشنفکری و دانشگاهی است که خود را به گاری حکومت بسته و از وضع موجود تغذیه می کنند. شاملو می گفت:
” سران اين حکومت از ملتی که بند تنبانش را ندارد، ميليارد، ميليارد دزدی می کنند آنوقت همين مردم را به تخت جمشيد و افتخارات چند هزار ساله سرگرم می کنند. واقعآ مسخره است. تازه اين افتخارات هم بيشتر شامل پفيوزبازی های شاهان و مسائل مربوط به آنان می شود نه جنبش های حيرت برانگيز اجتماعی تاريخ ايران مثل مزدکيان و تصوف و … که آن را از حافظه جامعه به حاشيه رانده اند و توسط تاريخ نويسان قلم به مزد در زير گرد و غبار چرنديات آن را پنهان کرده اند.”

وقتی رژیم برای نمایش انتخاباتی اش چهار تا جنایتکار را تعيين می کند تا مردم به اسم یکی از آنها رأی بدهند، می بينيم در داخل و خارج کشور مدعيان روشنفکری و کار شناسی و رسانه های گروهی بسيج می شوند تا آن را برای مردم به عنوان انتخابات جا بيندازد. در صورتيکه این نمایش مسخره خود بزرگترین توهين به مفهوم رآی و انتخاب است. خب جامعه چگونه باید از این گذر رد بشود که به یاردان قلی رأی ندهد و مفهوم واقعی انتخاب و حق رأی را دریابد. پس فرهنگ و هنر در چهار چوب های رسمی نمی تواند آگاهی را در جامعه جاری کند. اینجاست که شاملو می گوید:

” اثری که دگرگونی بنيادين را دنبال می کند، معمولاً امکان پخش و نشر ندارد. بايد جای ديگری آنرا جستجو کرد .”

خب آنجا کجاست؟ طبعاً آنجا آثار هنری و فرهنگی خارج از چهار چوب های تعيين شده حکومت، سمت و سوی اعتراضی و زیر زمينی به خودش ميگيرد و با حکومت و سانسورش درگير می شود. و اینجا بار دیگر لاجرم مقوله مبارزه و انقلاب خودش را نشان می دهد و اینکه آگاهی در بستر مبارزات اجتماعی است که در جامعه جاری
می گردد. چه کسی می تواند نادیده بگيرد که چند تا کتاب لاغر اندام صمد بهرنگی از همه ی دروس دانشکده ادبيات و کتابهای بی شمار دیگر که فقط بدرد پر کردن تاقچه های کتابخانه می خورند، در جامعه تأثير گذار تر بوده است. همين چند کتاب، دو، سه نسل را کتابخوان می کند و به سمت مبارزه برای احقاق حقوق خود سوق می دهد. وگر نه کارهای فرهنگی در صورتبندی رسمی و تهی شده از جوهره اعتراضی جز برای سرگرمی و تسکين جامعه یا اینکه ابزاری باشد در خدمت قدرتمندان حاصل دیگری ندارد. در همين نقطه است که مسئوليت یقه انسان را می گيرد و اینکه اثر
نمی تواند از مأثر جدا باشد. مأثر حرفی را که در اثر می زند باید در عمل به آن وفادار بماند و بهایش را بپردازد. به قول کافکا اینجا کلمه حکم مرگ و زندگی را پيدا می کند.

هر چند نا بکارانی هستند آن سو
(چيره دستانی در حرفه ی ” کَت بسته به مَقتَل بردن” )
و دليرانی دريا دل اينسو
( چَرب دستانی در صنعت “زيبا مردن” )

شاملو با اینکه مدتی بين فعاليت های فرهنگی در چاچوب امکانهای موجود و مبارزات سياسی و زیرزمينی
با این تناقض روبرو بود و در سالهای آخر با بيماری مزمن و طاقت فرسائی درگير بود، با اینکه بسياری از نویسندگان و شاعران تلاش داشتند پای او را به سگ دعواهای درون جناحی رژیم بکشانند، اما شاملو هرگز به آنان اجازه نداد تا به سود رژیم از او بهره ای بگير ند چرا که او جایگاه انسانی خود را در بستر آزادی و رهایی مردم یافته بود.

” من آنچه را که درست نمی بينم خودم را ناگريز می بينم که با آن در بی افتم. البته اين کار را فقط از طريق شعرنميکنم از هر طريقی که از دستم برسد انجامش می دهم.”

تشنه را اگر چه ازآب ناگزير است و گشنه را از نان، / سير گشنه گی ام سيراب عطش / گر آب اين است و نان است آن!

” آن که هدفش تنها و تنها رستگاری انسان نباشد، درد و درمان توده ها را نداند و نشناسد يا بر آن باشد که توده ها را برای ربودن کلاهی از نمد قدرت گزک دست خود کند روشنفکر نيست، دزدی است که با چراغ آمده .”

(4)

می دانيم که تفاوت مقوله نقد با افتراء و توهين از کجا تا کجاست. وقتی حرفی و حقيقتی طرح آن دکان بعضی را کساد می کند و چهره بزک شده عده ای را به هم می ریزد و منافع کسانی را که از وضع موجود سود می برند به خطر می اندازد، تيغ های آغشته به افترا و دروغ است که بر سر و رویت می بارد. همه چيزی را به تو نسبت می دهند تا آنچه هستی و آنچه ميگوئی پنهان و مخدوش بماند. شاملودراین مورد می گوید:

” در باره فردوسی من گفتم ارزش های مثبتش را تبليغ کنيم و در باره ی ضد ارزش هايش به توده مردم هشدار بدهيم. مگر بدآموزی توی شاهنامه کم است
زن و اژدها هردو در خاک به / جهان پاک از اين دو ناپاک به!
زنان راستائی سگان راستای / که يک سگ به از صد زن پارسای
شما هر چه دلتان می خواهد بگوييد، من می گويم واقعأ اينها شرم آور است و بايد از ذهن جامعه پاک شود. گيرم وقتی تو ذهن اين پاسداران بی عار و درد فرهنگ ايران زمين متحجر شد ديگر جرأت پدر ديارالبشری نيست که بگويد بالای چشمش ابرو است …

اين نمونه ها را می آورم تا نشان بدهم چه حرامزاده هايی بر سر راه قضاوتهای ما نشسته اند که می توانند به افسونی دوغ را دوشاب و سفيد را سياه جلوه بدهند. اينجا، تو همين دانشگاه { برکلی} اواسط بهار امسال مطالبی (راجع به فردوسی) عنوان کردم که اگر برای خودم آب نشد در عوض نان خشک جماعتی را حسابی کره مال کرد.
من عادتاً علاقه به پاسخگويی ايراد ها ندارم. اگر طرف حق داشته باشد حرفش را می پذيرم و اگر ياوه می گويد که، از قديم نديم ها گفته اند جوابش خاموشی است. اما اينجا قضيه فرق می کند. اينجا کوشش شد تا با جنجال و هياهو و عوامفريبی و عمده کردن پاره ئی جزئيات و نديده گرفتن پاره ئی توضيحات و قاطی کردن مبلغی چرتيات واز گوشتش زدن و به آبش افزودن اصل مطلب را لاپوشانی کنند. اينجا با سر و ته کردن مطالب من يک عده سعی کردن با
بی اعتبار کردن شخصی من که هيچ وقت هيچ ادعايی در هيچ زمينه ای نداشته ام و هرگز هيچ تعارفی را به ريش نگرفته ام خودشان را مطرح کنند. تئوريسين های قشون دربدر خدايگان هم که درست يک وجب مانده به دروازه تمدن بزرگ پسخانه را به پيشخانه دوخت، افتادن ميان، که وسط اين هياهو جل پوسيده بی اعتباری تاريخی شان را از آب بيرون بکشند .
يک عده گريبان لحن سخنرانی را گرفتند، گفتند و نوشتند که بنده برای افاضات خود ” لحن هتاک بی چاک ودهن” بر گزيده ام. اين آقايان ماشاء الله آنقدر کلاسيک و نسخه خطی تشريف دارند که بايد گرفت دادشان دست صحاف باشی بازار بين الحرمين که عوض کت و شلوار و يا قبا و عبا تو يک جلد چرم سوخته قرن دوم و سوم هجری صحافی شان کند. اينها حالی شان نيست که معنی را لحن است که تقويت می کند. اينها نمی دانند يا دانستنش برايشان صرف نمی کند که کلمه برای اين آفريده می شود که مفهوم يا مصداق مورد نظر را به طرف شنونده شليک کند، بخصوص در گفتار .ايراد می کنند که چرا به آخرين جنازه ی قبرستان سلطنت گفته ای “مشنگ ” البته من نمی دانم چراکلمه مشنگ را نمی توان به کار برد. ولی اين را می توانم بگويم که آقا جان، نه خل و چل، نه ديوانه، نه ابله، نه احمق، نه شيرين عقل، هيچ کدام بار مفهومی کلمه مشنگ را ندارند. مشنگ کلمه ئی است که مردم ساخته اند و بارش بسيار سنگين تر از تمام صفاتی است که عرض شد. تو که آقا و باتربيتی و برای مفاهيم مختلف کلمات شسته رفته قاموسی و از آب نگذشته داری چه کلمه ئی را برای رساندن اين مفهوم پيشنهادی می کنی؟ من حتی در شعر هم از اين نوع کلمات به کار می برم. تو برای شخص خودخواهی که سياستش بند تنبانی است (ديديد؟ يک گزگ ديگر!) و محله هايی بنام مفت آباد و حلبی آباد و حصيرآباد و زورآباد و يافت آباد ، که چه کلمه زيبای پرمعنائی است برای
عده ای بی خانمان
که بر حسب اتفاق جائی را برای گل هم کردن سر پناهی به چنگ آورده اند. ملاحظه می کنيد که توده ظاهراً بی سواد ما زبان فارسی را خيلی بهتر از استادان بی ريش يا ريش پشمی دانشکده ادبيات ما می شناسد! باری تو برای آدمی عوضی که در نهايت امر چنين فقر آبادهائی را که همين جور ساعت به ساعت دور و ور پايتختش از عرض و طول رشد می کند نمی بيند و در عوض به خيال خودش دارد مملکت را از دروازه تمدن بزرگ عبور
می دهد چه صفتی پيشنهاد می کنی که من آنرا به جای کلمه مثلاً به قول تو هتاک “مشنگ”بکار ببرم.چنین موجودی اگر مشنگ و حتی مشنگ مادرزاد نيست پس چيست؟ يا آن جوانک که ديدم در اعلاميه ئی نوشته بود:( در اين نه سالی که مسئوليت خطير سلطنت را پذيرفته ام…) يکی را به ده راه نمی دادند، می گفت به کدخدا بگوئيد رختخواب مرا بالای بام پهن کند. خب، اگردروصف چنين کسی نشود گفت بالا خانه اش را اجاره داده با چه جمله ی ديگری ميشود از جلوش درآمد که حضرت عالی نفرمائيد لحن هتاک است.
وقتی زورشان نمی رسد، با انديشه يا پيشنهادی دربيفتد يا آن را منافی دکان و دستگاه خودشان ديدند همه زورشان را جمع می کنند که شخص گوينده را بی اعتبار کنند. اين يکی از خصايص بايد بگويم متآسفانه ملی ماست. وقتی ناندانی شان بسته به اين است که ماست سياه باشد،اگر يکی پيدا شد گفت بابا چشم داريد نگاه کنيد، ماست که سياه نمی شود،می گويند:” حرفش مفت است، چون مادرش صيغه ی قاطرچی امير بهادر بوده ” می گويند :”حرفش چرت است چون پدرش بهار به بهار راه می افتاده به باغچه بيل زنی،پائيز به بعد هم دور کوچه ها سيرابی می فروخته” مزخرف ميگويد چون خودمان در مکتبخانه ديديم ابوالفضل را با عين نوشته بود … اين جوابگوئی نيست، کوشش نادرستی است برای راندن طرف به موضع دفاع از خود، ولاجرم معطل گذاشتن اصل موضوع. می گوئيد چه کنيم؟ دست به ترکيب هيچی نزنيم و به هيچ چيز نظر انتقادی نيندازيم که دل اهل باور نازک و شکننده است و تا گفتی غوره سرديشان می کند؟ “

شاملو کار سترگی کرد و همچون بسياری از هنرمندان و روشنفکران مترقی و آزادیخواه جوهره اعتراضی را در
رگ و پی ادبيات ایران دوانيد. یادش گرامی باد که:

چنان باز نماياند که سکوت به جز بايسته ظلمت نيست،/ و به اقتضای شب است و سياهی ست تنها /
که صداها همه خاموش می شود / و بدين نمط / شب را غايتی نيست / نهايتی نيست / و بدين نمط /
ستم را / واگوينده تر از شب / آيتی نيست.
مسلم منصوری
فوریه/2001
گفته هایی که از شاملو در این مقاله آمده بخش از آن قبلأ منتشر شده، بخش های دیگر از گفت و گوهای است که خودم با شاملو داشتم.