همچنان به شيوه سالهای گذشته راهمان ادامه خواهيم داد:
ـ آگاه نمودن خلق ازمواضع ضد خلق!
ـ ايجاد فضای دوستانه بين ديدگاههای مختلف در درون جبهه خلق
ـ بدون هيچگونه گذشت و چشم پوشی درافشای مواضع گذشته و حال ضد خلق!
ـ تسليم شانتاژ، تهديد ، توهين و ناسزا و۰۰۰ نخواهيم شد که اين شيوه"شاهان منحوس" و"شيخان ملعون" است.
«مسیو لو پرزیدان» ازتبارصدر نشین بلاد همه دانابود. نخستین آقا زاده بود. به جای مکتب، به دانشگاه و فرنگستان رفته بود اما به میهن بازگشت تا بانی «اقتصاد توحیدی» در خلافت نوین شود.
«مسیو لو پرزیدان» در انتقال دولت نقش اساسی داشت. او در استفاده از واژگان «آزادی»، «استقلال»، «آزادی بیان»، «دموکراسی» و «آزادی زنان» سخاوت بسیاری داشت که همه را در برگردان پیام های امام امت به کار گرفت و چهره ای آزادیخواه و بشردوست از یک ملای عقده ای برای همگان ساخت.
«مسیو لو پرزیدان» سلطنت مشروطه را به خلافت ولایت رساند. «مسیو لو پرزیدان» رئیس انتصابی «شورای انقلاب» بود هم زمان به طرح شوراها برای کشور پرداخته بود، تو گویی در واقع یا مردم یا او در یک «ژاردن» نیستند. او در پشت بام مدرسه رفاه، اعدام های صحرایی نخست وزیر و سرانرژیم سابق را تحمل کرد و هیچ نگفت.
نخستین «مسیو لو پرزیدان» منصوب تاریخ ایران و دستبوس امام، سرانجام «فرمانده کل قوا» هم شد.
به روال رهبر: «اقتصاد مال خر است»، او نیز اقتصاد ایران را به گاو فربه ای ترسیم کرد. گاوی که در خلال خلافت نوین ملایان شیرش خشکید.
گاوی که تکه تکه و سلاخی شد و هر تکه اش به جایی خراج داده شد.
در پاریس به حجاب زنانکاری نداشت اما در ایران بر خلاف موی مردان، اشعه موی زنان را تحریک کنندهدانست.
در کشتار کردستان فرمانده کل قوا به ارتش فرمان داد تا زمانی که این یاغیان را سرکوب نکرده اید، حق ندارید پوتین هایتان را از پا در بیاورید. قتل عام ترکمن صحرا را هم باخبر شد و استعفا نداد.
دستگیری ها و اعدام ها و محاکمه ها را، و همچنان «مسیو لو پرزیدان» باقی ماند. نخستین «مسیو لو پرزیدان» ایران بود که از ایران گریخت و جان سالم به در برد. در تبعید مثبت ترین کارش شهادت بر علیه تروریسم دولتی ج.ا. در محاکمه قاتلان کشتار رستوران میکونوس انجام داد و سران رژیم را عاملان تروریسم دولتی معرفی نمود.
«مسیو لو پرزیدان» در هشتاد و هشت سالگی پس ازطی یک دوران طولانی بیماری سخت، در بیمارستان «سالپتریه» پاریس دار فانی را ترک گفت و ما را با انبوهی از آدمکشان خونخوار کارکشته خوش اشتها تنها گذاشت. پس از یک هقته، در شانزدهم اکتبر 2021 «مسیو لو پرزیدان» در گورستانی در ورسای به خاک سپرده شد.
حضور این عکس در بین میلیون ها عکس که رسانه مسلط از باسن و بازو و بینی و گونه های جراحی شده سلبریتیهای نظام سرمایه می اندازند و ذهن و روح جوان گرسنه آسیایی و افریقایی و امریکای لاتینی را پر می کند برای ماله کشان سرمایه قابل تحمل نیست. باید بگردند و در گوشه کنار از خرت و پرت ها، چیزی با سند و بی سند بیایند تا پروژه شیطان سازی شان کامل شود، تا چهره مسیحایی مردی را که علیه ستم طبقاتی بر خاسته بود را آلوده به گند و لجنی کنند که خود در آن غوطه می خورند و به توده و طبقه بباورانند که نفرت از جهان سرمایه را رها کنند و گاندی وار عاشق قاتل خود باشند. در نزد ماله بدستان نظام مسلط چهره های مسیحایی مربوط بدوران رمانتیک و غیرواقعی مبارزه است. امپریالیسم بر ساخته چپ های بی وجدانی ست که نفرت پراکنده می کردند
این روزها
این روز ها این جا و آنجا مدام می خوانیم که شاملو برای درمانش از فرح پول گرفت، تختی خود شیفته بود وخودش را کشت چون دیگر دیده نمی شد، چه گوارا می گفت:این جا در جنگل های کوبا زنده و تشنه به خون هستم و مارکس در نامه ای به انگلس نوشت: عموی همسرش سخت بیمار است و با هلاک شدن این سگ مشکلات مالیش حل خواهد شد.
حقیقت ماجرا چیست؟
نشستن به وقت عدالت
چه اتفاقی افتاده است که همه پژوهشگر منصف تاریخ شده اند و مدام زیر بغل ما هندوانه می گذارند که باید تاریخ را دوباره خواند، قدیس سازی نباید کرد و دست از ثنویت شیطان و قدیس برداشت، در جهان قدیسی وجود ندارد همان طور که شیطانی وجود ندارد.
وقتی نثر مکتوبشان را نگاه می کنیم کودتا می شود قیام ملی، مصدق می شود پیرمرد یک دنده ای که درکی مناسب از توازن نیروها نداشت و دوست داشت قهرمان بماند، پس شاه را به کودتا دعوت کرد و قوام رجلی ملی بود که سر استالین کلاه گذاشت و ایران را از تجزیه نجات داد و پیشه وری و میرزا کوچک خان و کلنل پسیان تجزیه طلب بوده اند و نام پروژه خود را می گذارند بازگشت به نفرین شدگان تاریخ و می بینی که قدیسان ما شیطان شده اند و موجوداتی چون قوام و مظفر بقایی و فروغی قهرمان وطن شده اند. براستی حقیقت ماجرا چیست.
خاکستری
تقسیم پدیده ها به سیاه و سفید، راستی و ناراستی، حقیقت و دروغ، یک تقسیم بندی پیشامدرن است. بروزگاری که آدمی به مطلق در تمامی زمینه ها باور داشت. اما دوران مدرن دوران خاکستری ست. خاکستری مرز میان سیاه و سفید است. جایی ست که حقیقت با ناحقیقت، دروغ با نادروغ مرز مشخصی ندارد و بر عهده پژوهشگر پروسواس است که بدنبال یافتن حقیقت میان ناحقیقت باشد.
بر بستر دوران مدرن بود که اندیشه نقاد شکل گرفت تا با ابزارهایی که در دست دارد حقیقت را از ناحقیقت تشخیص دهد.
دوران مدرن دوران ثنویت مانوی نیست. این گزاره درستی ست اما نمی توان با هر بهانه ای روح شیاطین را حاضر کرد و بر صندلی قدیسان نشاند به این گزاره ها خواهیم رسید و بیشتر روی آن خم خواهیم شد.
کلمات عین هوایند
کلمات عین هوایند، ارث پدری کسی نیستند. متعلق به همگان اند. اما باید حرمت کلمه را نگاه داشت و آنرا بپای خوکان بقول آن بزرگ تبعیدی یمگان نریخت.
مشکل بطور کل در کلمات نیست، در لحن صدا و در بافت سخن است، در نیت و مقصود کاربردشان، و این که چه کسی و با چه نیتی آن را خرج می کند.
نقد قهرمانان یک تاریخ که در سوی درست تاریخ علیه نیروهای شر و بدی چشم در چشم آسمان ایستاده بودند و در برابر این ایستادنشان هر هزینه ای را بجان خریده بودند با این گزاره قدیس مابازاء تاریخی ندارد و با قرار دادن شهید و قاتل در یک قاب و دیدن هر دو بعنوان قربانی، همه چیز می تواند باشد الا نقد درست تاریخ و حوادث.
این مغلطه که در نقد پست مدرن باید داستان را از دید شیطان هم دید بدان جا می رسد که در حادثه ۱۱ سپتامبر به تطهیر القاعده می رسیم.
ثنویت مانوی
کار پردازان نظام سلطه در پس و پیش هر گزاره و تئاتر پر زرق و برق شان که از قلم و زبان ژورنالیسم منحط تراوش می کند، مدام در پی ساخت و ساز قهرمانان خودند. چه در سلک سلبریتی های بی مایه و پرطمطراق و چه با برند نابغه و کارآفرین، تا جریان بی وقفه سود و انباشت این گالیگولای بیمار را سر پا نگه دارند و همزمان دست به تخریب و شیطان سازی قهرمانان تراژیک توده و طبقه می زند.
باید دید چه عواملی به قهرمانان مردم شکوه و عظمتی بی بدیل می بخشند و راز این عظمت در چیست.
باید دید سوژه اکنونی وقتی در برابر بار دهشتناک هستی و زشتی و پلشتی روزگار خود قرار می گیرد مبهوت این دهشت می شود یا نه یک تنه بر می خیزد و برای خلق ارزش های این جهانی دست به کار ساخت جهان می زند. هرچند ممکن است در کار ساخت جهان تنها باشد.این انفراد و تنهایی نه تنها بد نیست که شکوه و عظمت خود را بیشتر به رخ خیابان های جهان می کشاند.
مواجه ی انسان، انسان تک افتاده در جهانی نابرابر و پرغوغا و الینه شده در هیاهوی بازار و پروپاگاندای سرمایه با سرنوشتی که مناسبات ناعادلانه جهان برای او رقم زده است مواجه ای غمبار و تراژیک است. از آن روز که انسان تک افتاده و بی سلاح باید در برابر این سرنوشت بایستد و چشم در چشم آسمان این سرنوشت مقدر را تغییر دهد.
قهرمان تراژیک و اکنونی جهان از دل این ایستادن خلق می شود. خلق می شود تا تمام حقیقت را بگوید و این تمامیت حقیقت از تمامیت انسان بر می آید تا در فرجام نهایی کار تمامیت های کاذب و بر ساخته های دروغین نظام سلطه را رسوای خاص و عام کند.
این رو در رویی در برابر صف بلند کارپردازان نظام سلطه و سرمایه و در برابر بمباران هر روزه و هر ساعته رسانه مسلط عناصر میدانی این روزگارند که روزگار و قهرمان ما را روزگار و قهرمانی تراژیک می کنند.
تاریخ اندیشه آدمی جولانگاه همین ایستادن ها و پس زدن هاست. از کشاکش همین جنگ هاست که قدیسان و قهرمانان شکل می گیرند .شکل می گیرند تا جهان را از مدار شر و بدی خارج کنند و به مدار عقل و انصاف و آزادی و برابری بیاورند.
باید جایی چه در این روزگار و چه در روزگارانی دیگر که ما نیستیم حقیقت به سر منزل مقصود خود برسد واین نیازمند آنست که حقیقت به آرمان خود تا انتها وفادار بماند .و برای رسیدن به این حقیقت و این وفاداری باید از وضعیت کنونی فراتر رفت. این جاست که پای قدیسان و قهرمانان برای این گذشتن و نشان دادن راه بمیان می آید تا نوید بدهند روزی و روزگارانی که آدمی از این وضعیت تراژیک گذر کند.
برای آن گذشتن قهرمان و قدیس باید از سدهایی که نیروهای شر و بدی ایجاد می کنند بگذرند.
نیروهای شر و بدی هر روز و هر ساعت در کارند تا آتش اشتیاق آدمی را به خاکستر یاس و نومیدی بدل کنند. تا درب بی مروت دنیا تا ابد بر همین پاشنه بچرخد. نقطه بلاهت همسرایان نظام سلطه در همین تلاش بی وقفه و خستگی ناپذیری ست که با نمایش هایی مضحک عجین است تا با اداهای مضحک شان ما را متقاعد کنند قدیس و قهرمانی نیست و در نمایش پست مدرن باید همه را در قاب یک قربانی دید. اما قربانی که و چه؟
نمایش پست مدرن یعنی نمایش قاتل و مقتول، ظالم ومظلوم در یک واریته بی انتها که هر کدام می توانند نقش دیگری را بازی کنند. و در نسبیت این نقش ها نه کسی قابل مذمت است و نه کسی قابل ستایش. پس در آخر نمایش می توان برای هر دو کف زد و یا نفرین فرستاد بر هر دو و این یعنی پیروزی شر و شکست خیر.
این نمایش پست مدرن بیشتر از آن که تراژدی باشد نمایش کمیک است هرچند عناصر تراژدی را با خود یدک می کشد.
تمامی این تلاش ها برای بر ساختن نظام سلطه است و پذیرش این امر که این نظام ابدی ست و بدیلی ندارد. اما برای این بر ساختن پیش و بیش از هر کاری باید به تخریب چهره قدیسین و قهرمانان کمر همت بست.
البته این بدان معنا نیست که نظام سلطه قهرمان و قدیس ندارد یا از آن بی نیاز است. نه این گونه نیست. بدان از هر روزگاری محتاج تر است.
کارپردازان نظام سرمایه در پی محو و نابود کردن قدیسانی اند که در برابر نظام سلطه ایستاده اند یا می ایستند. این جاست که باید چشم اسفندیار را کور کرد تا بشر نتواند چشم در چشم زمین و آسمان بایستد و حق خود را بعنوان یک انسان طلب کند.
از این جا ببعد کارها را باید سپرد بدست ناپیدای بازار و کارورزانی که در هالیوود و بالیوود قهرمان و قدیس می سازند و مهم نیست این قهرمان و قدیس یک راهزن قطار باشد یا یک ستاره پورنو، کافی ست که در خدمت بازار کالا و برندهای سرمایه باشد.
تمامی تاریخ جهان سلطه و سرمایه در بر کشیدن ثنویت شیطان و قدیس می گردد نه برای روبرو شدن یکباره آدمی با حقیقت بلکه کژ و کوژ کردن حقیقت در آینه های کژ تاب رسانه و اهریمن سازی هر آموزه و اندیشه ای که می تواند به روند بی وقفه سود و ارزش اضافی لطمه بزند. بیهوده نیست که با شنیدن نام مارکس بدن عده بسیاری در جهان سرمایه کهیر می زند و تمامی زشتی های فیزیکی و روحی بشر را به او منتسب می کنند.
تاریخ جهان سلطه تاریخ ترس و دهشت است از هر آنچه که کمک کند به انسان در گذشتن از وضعیت موجود.
شیطان سازی بی وقفه سوسیالیسم و مارکس و لنین و استالین و مائو از همین روست. تقدس زدایی و ناقهرمان جلوه دادن پرومته های دیروز و امروز و فردا از همین روست.
اینان بدنبال حقیقت های تاریخی نیستند. دلشان به حال نفرین شدگان تاریخ نسوخته است. اینان می خواهند بر ساخته های دروغین خودشان را به توده و طبقه آب بندی کنند و به فهمانند تا همیشه تاریخ در بر همین پاشنه می چرخد. دیدید که قدیسان و قهرمانان شما ازچه سنخی اند و مدام جستجو می کنند تا با اندیشه های تاریکی و نیروهای تباهی گزاره هایی بیایند و در بوق کنند که مارکسیسم یعنی بلانکیسم. یعنی یک ایدئولوژی مونتاژ شده که مارکس هر بخشی را از جایی کش رفته است و سند ششدانگ بنام خودش زده است. و لنین یعنی روبسپیر و انقلاب اکتبر یعنی دوران ترور انقلاب فرانسه و همین طور بیا جلو تا امروز که مائیم.
ژورنالیسم منحط مثل سگ دروغ می گوید که مخالف ثنویت مانوی ست و مدام مارا پرهیز می دارد که از این ثنویت خارج شویم و نگوئیم قدیس ها و شیطان ها، اما در دستگاه پروپاگاندای خود مدام بر ساخته های خیر و شرشان را برخ ما می کشند با این فرق که قدیس های ما به شیطان تبدیل می شوند و ناقهرمانان آنان به قهرمان. اینجاست که هنر مدرن و پست مدرن بکمک آنان می آید و تاریخ را به سبک و سیاق خود می خوانند و معنا می کنند.
ودر این خواندن و معنا کردن ماله کشان درس خوانده دانشگاهی بکمک شان می آیند تا در یک همسرایی نامیمون عصر تراژدی را به عصر رمانتیک بدل کنند وبا صحنه سازی های مهوع قهرمانان و کارآفرینان و سلبریتی های جهان سلطه را به صحنه بیاورند و عصر دهشت را به دوران طلایی تکنولوژی معنا کنند.
تا توده های تک افتاده و تحمیق شده رمه های بی آزار و اذیت جهان سرمایه باشند بی هیچ قدیسی و قهرمانی.
قهرمانان عصر سرمایه زیر نور پر زرق و برق بر فرش های قرمز پا می گذارند و پز سینه ها و باسن های دستکاری شده شان و برو بازوهای هورمونی شان را به ما می دهند تا ما شیر فهم شویم قهرمان کیست و ناقهرمان کیست. فکر می کنید اتفاقی ست که جنیفر لوپز می رود باسن خوش فرم خود را بیمه بدنه می کند. خب روشن است برای این که به جوان عاصی و شورش جهان پیرامونی حالی کنند ارزش کجاست.
مغلطه گریز از متن
مغز خر نخورده اند که مدام بروند از متن گریز بزنند به حاشیه و بگردند با رنج تمام خرده ریزهایی را بیایند که بدون شک در زندگی هر آدمی پیدا می شود و بیاورند و آگراندیسمان کنند که مارکس به انگلس راجع به عموی زنش چه گفته است و چه گوارا با فلان زن در فلان جنگل چه ها که نکرده است.
این وسواس بیمارگون از ذهن و اندیشه قدیسان شروع می شود تا می رسد به بدن پر جوش مارکس و کمر قوس دار امیر پرویز پویان که سلاح به کمرش زار می زد.
این خرده ریزها را بمیان می آورند تا آن اندیشه های سترگ و تاریخ ساز و انسان ساز مارکس و پویان را منسی کنند. این را می گویند مغلطه گریز از متن و فرار به حاشیه.
حق پرسش
ویژگی آدمی با اندیشیدن او معنا می یابد و اندیشه با خود پرسش می آورد و پرسش می تواند و باید در مورد هرچیز و هر کس باشد، در این پرسشگری قهرمان و قدیس خط ویژه ندارند. قهرمان و قدیسی که بار مذهبی ندارند تنها و تنها نیک مردان و نیک زنانی اند که برای بهروزی مردم خود تلاش کرده و می کنند، راه گشایی کرده و می کنند اما بری از خطا و اشتباه هم نیستند. و اگر سرک بکشی در خرده ریزهای زندگی شان شاید بتوانی کمی ها و کاستی هایی هم بیابی.
آدمی اما توانایی این امر را دارد که معقول و منصف باشد و وقایع را بررسی کند و در مورد هر چیز و هر کس قضاوت کند.
انسان در مواجهه با هر امری باید مشی نقاد و خویی سنجش گرانه داشته باشد و این مشی و خوی باید در تمامی عرصه های حیات آدمی رسوخ کند. تا مقهور پروپاگاندا های حزبی و غیرحزبی نشود.
انسان اندیش مند و پرسشگر دیر باوراست و زمانی که بدرستی امری می رسد این رسیدن را قطعی و بی چون و چرا نمی داند و جایی برای رد و انکار آن باقی می گذارد.
و جز این نسبت به باورهایش فروتن است وهر باوری را امر ممکنی می داند که ممکن است در جستجوی های بعدی بی پایگی ش برای او و دیگران عیان شود.
پس همیشه در ابراز عقایدش از گزاره هایی چون ممکن است که چنین باشد و یا امروز و اکنون فکر می کنم که چنین است استفاده می کند. و هر روایتی از تاریخ را یک بار برای همیشه نمی بندد و همیشه این تعلیق را می گذارد که ممکن است اسناد جدیدی یافت بشوند و چهره تاریخ و وقایع را تغییر بدهند.
پس همیشه شکیبایی پیشه می کند وبرای هر قضاوتی صبر می کند تا تمامی اسناد به صحنه بیایند و بعد فارغ از گرایشات سیاسی و عقیدتی خود سعی می کند پرسش های معقول را بشنود و قضاوت کند.
انسان معقول و منصف در بررسی هر باور و معرفتی در کنشی فعال با وسواس به تمام فرضیه هاّ، مشاهدات و اطلاعات نگاه می کند تا ببیند دست ناپیدای حقیقت او را به کجا می برد.
در چنین کانتکستی از اندیشه بر ساختن قهرمان و قدیس معنایی ندارد. اما این بدان معنا نیست که با سفسطه و مغلطه دست به بازسازی تاریخ بزنیم تا از ساختن تاریخ یک ایدئولوژی فراهم کنیم. اگر به چنین راهی برویم از فهم واقعیت دور می افتیم و تا زمانی که واقعیت را نفهمیم در دنیای ارواح قدم می زنیم و تا زمانی که در دنیای ارواح قدم می زنیم نمی توانیم جهان را تغییر دهیم.
برآمدن فاشیسم
برای رسیدن به اندیشه فاشیستی باید هویت های متفاوت را مطلق کرد تا آن جا که هیچ اشتراکی انسانی بین جوامع و گروه ها و ساب گروه ها دیده نشود.
بعد نوبت به ساختن تصویری موهوم از دشمن فرضی یا واقعی می شود.
رسانه مسلط باآموزه های فاشیستی روز و شب مشغول ساختن تصویر موهوم و سخت پلشت از قدیسین است نگاه کنیم:
نوشتههای متقدِمِ چهگوارا انباشته از خشونتِ ایدئولوژیک و گفتاری است. اگرچه معشوقهی سابق او شک دارد که نسخهی اصلیِ خاطراتِ سفرهای با موتورسیکلتِ چه، حاویِ این جمله باشد؛ اما بههرحال این جمله در این سفرنامه، حیرت آدمی را عمیقاً برمیانگیزد:
بینیِ من با لذت بوی تندِ باروت و خون دشمن را حس میکند و ملتهب میشود!
و در انتسابِ این جمله به او تردیدی وجود ندارد که در همان دوران نوجوانیاش، در گفتگویی، بر سرِ مخاطبش فریاد کشیده بود که:
انقلاب بدون شلیک گلوله؟ تو دیوانهای!
گاه بهنظر میرسید که چهگوارا، این جوانِ عجیب، مرگ را نه تراژدیِ قربانیانِ انقلاب، که منظرهای بیاهمیت میانگاشت.
او در نامهای به مادرش در سال ۱۹۵۴ از گواتمالا که به تازگی شاهد سقوط دولت انقلابی بود نوشت:
خیلی خوش گذشت؛ بمبها، سخنرانیها و اتفاقات دیگری که مرا از این یکنواختیِ زندگیام بیرون آورد!
همچنین میتوان دیدگاه او در اینباره را هنگامی که با کاسترو سوار بر کشتی از مکزیک عازم کوبا بود بهخوبی دریافت؛ در این جمله که در نامهای به همسرش در سال ۱۹۵۷ کمی پس از پیادهشدن از کشتی نوشت:
اینجا، در جنگلهای کوبا، زنده و تشنه به خون هستم!
از این دست قلوه کن کردن گزاره ها و ساخت گزاره های فیک در مورد هرکس و هر چیز نقل محافل ارتجاعی ست. ساخت و پرداخت و به نتیجه رسیدن در چند پاراگراف. بی هوده نیست که کارپردازان… رسانه مسلط به این باور رسیده اند که مغز انسان گرفتار در فضای مجازی گنجایش بیش از سی ثانیه مطلب را ندارد پس باید رکورد زد و در کمتر از سی ثانیه از یک قدیس یک شیطان ساخت.
داستان یک عکس
آن روزی که آلبرتو کوردا در ۵ مارس ۱۹۶۰ در هاوانا در مراسم بزرگداشت کشته شدن صد کارگر کوبایی داشت از ارنستو دلاسرنا معروف به چه گوارا آن عکس تاریخی را می گرفت نمی دانست دارد چهره مسیحایی مردی را ثبت می کند که هفت سال بعد در جنگل های بولیوی توسط حافظان نظام سرمایه کشته می شود و بزودی بیک اسطوره جهانی چپ تبدیل می شود.
آلبرتو کوردا به خواب هم نمی دید روزی این عکس مشهورترین عکس جهان می شود و در هر نهضت آزادی بخشی پرچمی برای جوانانی می شود که شاید بدرستی ندانند چه گوارا که بود چه کرد و چه می گفت و چرا کشته شد.
بگذریم که رندان روزگار فکر می کنند این هنر عکاس بوده است که با زاویه پائین دوربین این کلوزاپ گرفته شده از چه گوارا را کیفیتی اسطوره ای داده است.
اسطوره در جهان معاصر این گونه ساخته نمی شود. باید نگاه کرد و دید که رویای جهان بی طبقه، رویای آزادی گرسنه گان از چنگال خونریز حکومت های نظامی ست که به این عکس ها جان می بخشند و این عکس ها را پرچمی برای ایستادن و فریاد کشیدن می کنند.
اما حضور این عکس در بین میلیون ها عکس که رسانه مسلط از باسن و بازو و بینی و گونه های جراحی شده سلبریتی های نظام سرمایه می اندازند و ذهن و روح جوان گرسنه آسیایی و افریقایی و امریکای لاتینی را پر می کند برای ماله کشان سرمایه قابل تحمل نیست. باید بگردند و در گوشه کنار از خرت و پرت ها، چیزی با سند و بی سند بیایند تا پروژه شیطان سازی شان کامل شود، تا چهره مسیحایی مردی را که علیه ستم طبقاتی بر خاسته بود را آلوده به گند و لجنی کنند که خود در آن غوطه می خورند و به توده و طبقه بباورانند که نفرت از جهان سرمایه را رها کنند و گاندی وار عاشق قاتل خود باشند. در نزد ماله بدستان نظام مسلط چهره های مسیحایی مربوط بدوران رمانتیک و غیرواقعی مبارزه است. امپریالیسم بر ساخته چپ های بی وجدانی ست که نفرت پراکنده می کردند.
و دنبال کنند تا ببیند که چرا یک عکس اسطوره می شود و فکر کنند که راز اسطوره شدن را یافته اند؛ در حس شاعرانگی و مرگ مظلومانه که شاید خیلی هم مظلومانه نبوده است و چه کاری بهتر از این که گروهبان ماریو تران با گلوله ای به زندگی سر پرسودایی پایان داد که می خواست در جهان سرمایه بی نظمی وآشوب تولید کند.
واز این جا به نقش گول زننده عکس ها می رسند که می توانند یک انقلابی ماجراجو با افکاری خشن را به الگو و نماد تبدیل کنند.
و بعد با خوشمزگی به این نتیجه برسند که اگر چه گوارا نمی مرد امروز پیرمردی سر افکنده بود از آن چه کرده است؛ کوبایی فقیر بجای کوبایی پیشرفته و آزاد.
اینان از یاد می برند و تجاهل می کنند که کوبا در تقسیم بندی آن روزگار و این روزگار در جهان سرمایه فاحشه خانه جهان سرمایه بود نه بیشتر.
آرمان یعنی کشک
باید دید کوارتت پایانی این شیطان سازی ژورنالیسم منحط چیست و می خواهند به جوان عاصی و شورشی خیابان های جهان چه پیامی را حقنه کنند.
زمان همه چیز را مستهلک می کند، عشق ها به خاکستر و انقلابی ها به دیکتاتور تبدیل می شوند.
پس خوشا بحال چه گوارا که در جوانی کشته شد و دخترکُش ماند تا به موجودی حال بهم زن مثل فیدل کاسترو تبدیل نشود. عشق و انقلاب یعنی کشک. باید رفت در عمق تصاویری که عکاس بی نام از جنیفر و بیونسه می گیرد و دید که بهشت سرمایه چه تن و بدن هایی پرورش می دهد. که از قدیم گفته اند وصف العیش نصف العیش.
قهرمان یعنی سوپرمن که در طرفه العینی نسل آدم های بی بُته را از زمین بر می دارد و بعد با صبر تمام سعی می کند به فرزندان شما همجنس گرایی را از هر مدلش یکطرفه و دوطرفه یاد بدهد. به صاحب چراغ هر چه که می گویم عین حقیقت است.
این پروژه شیطان سازی در پی آنست که به ما بقبولاند که قهرمانان و قدیسین حرف زیادی برای گفتن نداشته و ندارند. صرفاً در یک دوره تاریخی بر آمده اند و چیزهایی گفته اند که بدرد امروز ما نمی خورد. آموزه هایی خشن و پلید که زیر فشار پروپاگاندای چپ دیگران را فریب داده و گمراه کرده اند.
آنانی که برای رسیدن به آزادی کشتن دیگران را توصیه می کنند فرق چندانی با استبداد گران و استعمار گران ندارند.
باید چون گاندی بود که از کار بد متنفر بود نه از کننده کاربد. چرا که کننده کار بد انسان است و باید انسان را دوست داشت.
و باید با عشق نه نفرت مخالفان خود را تغییر دهیم و نفرت وحشیانه ترین شکل خشونت است.
چه مغلطه گران و سفسطه بازان نازنینی وبقول مصطفی شعاعیان چه جهان نامردی.
مغلطه و سفسطه
مغلطه از واژه عربی غلط مشتق شدهاست؛ استدلالی است که در آن فساد معنوی وجود دارد.
مغلطه، آوردن دلیل اشتباه یا غیرمجاز برای استدلال است که از نظر علم منطق به یکی از دلایل زیر نادرست باشد:
۱- یکی از مقدمات گزاره نادرست باشد؛
۲- مقدمات گزاره، متضمن نتیجهٔ گزاره نباشد.
مغالطه جزئی از برهان است که بهطور قابل اثباتی در منطق آن ایراد وجود دارد و بنابراین کلِ برهان را نامعتبر میسازد. مغالطه ممکن است برای وارونه کردنِ حقیقت به کار رود.
مغالطهگر کسی است که از روی استدلال نادرست به یک نتیجهٔ درست یا نادرست رسیده است و ممکن است آن نتیجه را برای نتیجهگیریهای دیگری هم به کار گیرد.
سفسطه
سفسطه، ارتباط ریشهای با سوفسطائی دارد که خود، از ریشه سوفوس مشتق شده است که در زبان یونانی، به معنی خرَد، دانایی و فرزانگی است.
سوفسطائی معرّب سوفیست است و سوفیست کسی است که با دانش و خرد و فرزانگی سر و کار دارد و از نظر لغوی، همان معنی را میدهد که از واژه فیلسوف اراده میشود یعنی کسی که به مباحث عقلی میپردازد و تفلسف (فلسفه ورزی) میکند.
امروزه سوفسطائی یا سوفیست بودن را با فیلسوف بودن یکی نمیدانند که علتی تاریخی دارد؛ اینان از شهری به شهر دیگر میرفتند و جوانان را دور خود جمع کرده و در ازای حقالزَّحمه به تدریس میپرداختند. سوفسطائیان خطابت و جدل و دیگر فنونی را که برای موفقیتهای اجتماعی و سیاسی لازم بود، به شاگردانشان میآموختند.
اما بهتدریج، بر اثر افراط برخی از این آموزگاران، این واژه معنای دیگری پیدا کرد. آنها به حقانیت و صدق و کذب ادعا کاری نداشتند؛ بلکه تنها میخواستند به شاگردانشان آموزش دهند که چطور باید در مناظرهها به هر صورت ممکن، حریف را مغلوب کرد بدون آنکه لزوماً حق با آنها باشد.
مغلطه گر تفاوت دارد با سفسطه گر. این تفاوت در آن است که اولی نادانسته مرتکب اظهار برهان مبتلا به انحراف میشود و دومی دانسته و برپایهٔ اصول تغلیط به سوی استنتاج منطبق با مقصود خود می رود.