۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

مشروعیت اخلاقی در مبارزهء سیاسی

فرهاد عرفانیمزدک مطلب دریافتی مشروعیت اخلاقی در مبارزهء سیاسی پایبندی به اخلاق در مبارزهء سیاسی، بخصوص در جهانی که بورژوازی و ارزشهایش، برآن حاکم است، کمی غریب بنظر می آید! اما آن واقعیت، بهیچوجه نافی این حقیقت نیست که: مبارزهء بدون پایبندی به اصول تثبیت شدهء اخلاقی ِ در بین بشریت، پشیزی نمی ارزد! و هر چقدر هم با توپ و تانک تبلیغاتی و روضهء نظری آن را حمایت کنیم، قادر نخواهیم بود که این فرزند نامشروع همآغوشی فرصت طلبی و خیانت را غسل تعمید دهیم!! پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق، بخشی از جریانهای سیاسی در جهان، که در حد فاصل خلأ موجود در بین دو بلوک قدرت، به بندبازی مشغول بودند! بعلاوهء جریانات سرخورده از مبارزهء آرمانی و همچنین آنانی که اظهار پایبندی به افکارچپ برای ایشان، تنها، سکوی پرتاب به قدرت بود، در یک دگردیسی آشکار و بی پرده، به چنان ورطه ای از انحطاط سیاسی در غلتیده اند که واقعأ حیرت انگیزمی نماید. بر این اساس، هر چه از جهان آرمانها و آرمانگرائی فاصله می گیریم، تو گوئی به همان میزان، سقوط در منجلاب سیاست بازی و حقه بازی ِ دستیابی به قدرت، به هر قیمت، سرعت و شدت بیشتری می گیرد.جریاناتی که تا دیروز، دشمنان خود را به عدم پایبندی به اصول اولیه اخلاقی و انسانی در مبارزهء سیاسی متهم کرده، و درست بر همین اساس، قدرت ایشان و حاکمیت شان را فاقد مشروعیت قلمداد می کردند، اینک، خود به همان موارد اتهام، آویزان می شوند، بلکه از خوان قدرت، سهمی ببرند.آنها می گویند؛ دشمنان ما، شکنجه و اعدام می کنند و حقوق اولیه و مدنی ما را زیر پا می گذارند، بر این اساس، قدرت ایشان فاقد مشروعیت است و باید بزیر کشیده شود! تا اینجای کار، البته که ایشان حق دارند و تلاش آنها در جهت احقاق حقوق، البته که مشروع و اخلاقی است، ولی مشکل از آنجا شروع می شود که این مبارزین راه آزادی و عدالت، در راه رسیدن به اهداف مشروع خود، می خواهند از وسائل و ابزار نامشروع و غیر موجه استفاده کنند! این ابزار نامشروع عبارتند از؛(( یاری طلبیدن، و تکیه و وابستگی به نظامها و دولتهائی که خود، قدرتهائی فاقد مشروعیت، و حامی نظامهای غیر مردمی و غیر دمکراتیک هستند.جنگ طلبی و دعوت از بیگانگان، برای دخالت در امور داخلی کشور، و تحریم و بمباران مردم، و جاسوسی و پذیرش کمکهای مالی و تدارکاتی از ایشان ( که صد البته فی سبیل الله نمی باشد ! ).تکیه بر ایده ها و تفکرات نژاد پرستانه و قومگرایانه و پراکندن بذر نفرت و ایجاد تفرقه د ربین مردم.تهمت و افترا و دروغ گوئی ( هم نسبت به شخصیتهای حقیقی و حقوقی و هم گروههای سیاسی )، دشمنی با تاریخ و فرهنگ و هویت ملی هموطنان خویش، ...)). همانگونه که می بینید، آنها چنین می اندیشند که نفس غیر مشروع بودن حاکمیت سیاسی، می تواند دلیل کافی، و توجیه گر زیرپا گذاشتن همهء اصول اخلاقی و مشروع، در مبارزه باشد!!! بی خبر از آنکه؛ تنها چیزی که اتفاقأ یک مبارزهء آزادیخواهانه، عدالت طلبانه و انساندوستانه را مشروعیت می بخشد، همان میزان پایبندی به صداقت و درستی و پاک بودن، و انسانی بودن ابزارهائی ست که برای مبارزه انتخاب می شود!چگونه می توان حاکمیتی را به دروغ گفتن متهم کرد، آنگاه برای بزیر کشیدن آن دروغگو، به دروغ متوسل شد ؟!چگونه می توان حاکمیتی را به نقض آزادی متهم کرد، آنگاه منتقدین خویش را محدود کرد و بباد تهمت و اتهام گرفت ؟!چگونه می توان حاکمیتی را به وطن فروشی و غارت و چپاول اموال عمومی و عدم تعهد ملی متهم کرد، ولی خود به جاسوسی پرداخت و از دشمنان میهن یاری طلبید و چپاول ایشان را جامهء مشروعیت پوشاند ؟! یک نگاه گذرا به مواضع برخی از مخالفین جمهوری اسلامی نشان می دهد که چگونه این جریانها، که زمانی خود را پرچمدار شرافت و انسانیت و عدالت و آزادی معرفی می کردند، اکنون به شبکه های جاسوسی و عملیاتی دشمنان مردم ایران تبدیل شده اند! جالب اینجاست که رهبران این جریانها اغلب متعجب اند که؛ چگونه است که سیاستها و برنامه هایشان با عدم اقبال عمومی مواجه میشود ؟! غافل از اینکه نمی دانند مردم، همه چیز را زیر ذره بین دارند! مردم ایران، مردمی زیرک و در عین حال، مار گزیده اند!! آنها دیگر به کسی سواری نمی دهند و به راحتی زیر علم کسی سینه نمی زنند !!شاید بسیاری از رهبران جریاناتی مانند سازمان مجاهدین، حزب دمکرات کردستان، گروههای سیا ساختهء؛ جریان ملی آذربایجان جنوبی؟!، الاحواز؟!!!، جندالله بلوچستان، پژاک و فرقه های ریز و درشتی که سر در آخور امپریالیسم دارند، خود ندانند که تا چه حد دیدگاههایشان، مورد تمسخر و استهزاء مردم قرار می گیرد و نسبت به آنها ابراز انزجار می شود ؟آنها تصور می کنند، همینکه جنایات و ظلم حاکمیت را در ویترین قرار دهند، کافی ست تا مردم خیانت و جنایت و خباثت ایشان را در جاسوسی و وطن فروشی، ندیده بگیرند !!! و مشروعیت آنها را در مبارزه بپذیرند! در حالیکه مردم ایران، به همان اندازه که حاکمیت غیر موجه جمهوری اسلامی را فاقد مشروعیت می دانند، مبارزهء این گروهها و فرقه های خائن را نیز فاقد مشروعیت دانسته، از آن منزجرند! ***هدف، وسیله را توجیه نمی کند! مشروعیت وسیله، به همان اندازهء مشروعیت هدف، اهمیت دارد.یک گروه سیاسی، اگر بخواهد اعتماد مردم را جلب کند ، راهی ندارد جز اینکه در عمل نشان دهد که؛ حاضر نیست به هر وسیلهء نامشروعی برای رسیدن به هدف مشروع خود دست یازد.حقانیت مبارزه، با میزان پایبندی اخلاقی شما به شعارهایتان، رابطه مستقیم دارد. مردم شعارهایتان را می شنوند، اما وقتی می خواهند تصمیم بگیرند، به اعمالتان می نگرند!کسی که تخم نفرت می پراکند، نمی تواند داعیه دار مهر و محبت و عدالت باشد! کسی که نوکری و جاسوسی می کند، نمی تواند به مردم خود، عزت نفس و آزادی و استقلال، هدیه کند! وطن فروش، نمی تواند ادعای ملی گرائی و قوم دوستی و صیانت از فرهنگ مردم را داشته باشد !... * مشروعیت اخلاقی در مبارزه سیاسی، تنها از طریق پایبندی به فضائل انسانی و استقامت در مبارزه کسب می شود!صداقت در گفتار و عمل، استقلال در اتخاذ تصمیم و تعهد نسبت به مردم و سرنوشت و منافع ایشان و همچنین تلاش در جهت بازگرداندن قدرت انتخاب و اختیار به مردم، بن مایهء آن رفتاری است که برای یک جریان سیاسی، مشروعیت اخلاقی ایجاد می کند! 16_8_1386

مَردم! خودتان قضاوت کنيد!ارتباط با دشنامباران اخير من از سوی مجاهدين



محمد علی اصفهانی
مَردم! خودتان قضاوت کنيد!در ارتباط با دشنامباران اخير من از سوی مجاهدين
مجاهدين خلق، در پی اوجگيری هرچه بيشتر تلاششان برای هافراهم آوردن زمينه ی حمله ی نظامی آمريکا به ايران، و در آستانه ی ورود به مرحله ی اقرار صريح آقای رجوی به اين که تهديد جهان نه جنگ، بلکه ̋نه جنگ است̋، به صورت سيستماتيک، حمله به کسانی را که هرکدام به اندازه ی وسع خود خطرات جنگ و حمله ی نظامی به ايران را افشا می کنند در دستور کار خود قرار داده اند.و يکی از کسانی که در اين زمينه، يکباره، به صورت سيستماتيک، و با لومپنی ترين واژه ها، و با انواع دروغ ها و اتّهاماتی که هرکدام، ديگری را نقض می کند، مورد هجوم سازمانيافته ی مجاهدين قرار گرفته اند من هستم.طبعاً زبانی که آن ها بهتر می فهمند همان زبانی است که در نشريات و تبليغاتشان طی ساليان دراز، همگان ديده اند.و من هم مثل همه با اين زبان آشنا هستم. و اين زبان را ـ که تنها زبان قابل فهم برای آن ها در يک مجادله است ـ در ارتباط با لومپنيسمشان در مورد خودم جداگانه (نه در اين سطور، بلکه در يک قرنطينه) به کار گرفته ام. زبانی که طبعاً تمايلی به استفاده از آن نداشته ام و ندارم. و به همين دليل از آن در اينجا استفاده نکرده ام و نمی کنم.به هر حال، کسی که می نويسد و می سرايد و ترجمه می کند و با مردم از اين طريق در ارتباط است، تا حدودی از گذشته و حال خود نيز بايد مردم را آگاه کند.در اين چند سطر بسيار مختصر، بدون آن که بخواهم وارد مسأله ی تلخ ولی متأسفانه درست روابط مجاهدين و جنگ و مابقی قضايا ـ که بايد جداگانه مورد بررسی قرار گيرند- شوم، فقط به صورت خلاصه چند مورد زير را در ارتباط خودم با مجاهدين و شورا برای کسانی که در جريان امور نيستند می نويسم:
۱- در آخرين سال های دهه ی چهل، و نخستين سال های دهه ی پنجاه، من نيز مثل بسياری از جوان های کم و بيش پر شرو شور آن زمان، دل در گرو مبارزات چريکی داشتم. و اين، عمدتاً در نوشته ها و شعر ها ی من منعکس می شد.۲ ـ در ايّام گشايش نسبی و بالاجبار فضای سياسی جامعه در يکی دو سالی که به انقلاب ۲۲ بهمن انجاميد، من که تحصيلات دانشگاهيم روزنامه نگاری، روابط عمومی و امور اجتماعی بود توانستم به روزنامه ی کيهان راه بيابم.در آنجا همراه با تنی چند از بچه های ديگر کيهان و نيز اطلاعات و آيندگان، مجموعه فعاليت هايی داشتم که به تناسب ظروف کلّی مبارزه و فضای جامعه با ماهيت واحد، شکل های مختلفی می گرفتند...طبعاً در ايّام نزديکتر به انقلاب، اين فعاليت ها در سازماندهی اعتصابات و تشکيل کميته های اعتصاب، و همچنين پوشش دهی هر چه بيشتر اخبار مبارزات مردمی متبلور می شد.پرداختن جزء به جزء به اين موارد، از حوصله ی اين نوشته خارج است. ولی با تأکيد در تأکيد در تأکيد بر اين که گذشته ی کسی جدا از امروز او به هيچ روی نمی تواند دستمايه يی برای فخرفروشی و اينجور چيز ها قرار بگيرد، فقط می توانم بگويم که شايد محصول عينی فعاليت من در آن دوران را بتوان از چند ليست به دست آمده از اسناد ساواک، که در همان هفته های نخستين پس از انقلاب در کيهان و اطلاعات و آيندگان و چند نشريه ی ديگر و بعد تر نيز در چند کتاب منتشر شد تا حدودی حدس زد:در تمام اين ليست ها، چه ليست های چهارنفره، و چه ليست های بيست و يک نفره ی روزنامه نگارانی که می بايست در ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ در جريان حکومت نظامی اعلام شده ولی شکست خورده، همراه با جمعی از چهره های سياسی شناخته شده ی آن زمان، در خانه يا محل کار خود و يا هرجا که يافت شوند، به وسيله ی جوخه های مخصوص، به سزای اعمال خود، يعنی مرگ برسند قرار داشت.و همچنين در ليست هايی مثل ليست طرح ̋جزيره̋ و غيره...۳ـ به دليل همان گرايش های گذشته به تفکّر چريکی، و همچنين به دليل مسلمانی، به ياری مجاهدين خلق چه در مطبوعات و چه در محافل روشنفکری، و چه در زندگی خصوصی و عمومی خود شتافتم.۴ - بعد از اخراج حدود بيست نفر از اعضای تحريريه ی کيهان توسّط دار و دسته ی تازه به قدرت رسيده و عواملشان در داخل روزنامه، من نيز به عنوان اعتراض به اين اخراج، با ردّ پيشنهاد سردبيری کيهان اشغال شده، از کار در اين روزنامه استعفا دادم؛ و تعدادی از آن بچه ها و خود من و چند تن ديگر، ̋کيهان آزاد̋ را بنيانگذاری کرديم. که البته بعد از انتشار چند شماره، برای هميشه توقيف شد...۵ – با ورود مجاهدين به آنچه خود ̋فاز نظامی̋ می نامندش بود که ترديد های بسيار، به خصوص با توجه به آوانتوريسم مبتذل عمليات آن ها، و استفاده ی وسيع از کودکان و نوجوانان در اين عمليّات، در من به صورت جدّی آغاز شدند.من در آن دوران قادر به دل کندن از جريانی که عملاً تمام فعاليّت هايم در چند سال موسوم به ̋فاز سياسی̋ بر حمايت همه جانبه از آن متمرکز شده بود نبودم.دو راه بيشتر در پيش رو ی خود نمی ديدم: راه اوّل: يکباره دل کندن.راه دوّم: در گريز از خويش، خود را فريفتن.و من دوّمی را انتخاب کردم. يعنی خودفريبی را.و چنين خود فريبی يی نيازمند نيرويی بود که بتواند بر ̋عقل عريان̋ غلبه کند. و اين نيرو، در من نوشتن بود و سرودن. و با نوشتن و سرودن، هرچه بيشتر خود را به جنبه های ̋حماسی̋ قضايا دلخوش کردن.حاصل اين دوران، چه در زمانی که در ايران بودم؛ و چه در زمانی که از ايران خارج شده بودم، مجموعه نوشته ها و شعر هايی منتشر شده و منتشر نشده است. صرفنظر از ظرافت های داشته يا نداشته آن شعر ها و نوشته ها.گريختن آدمی از رؤيايی که برای خود ساخته است آسان نيست. پس اجتناب از لغزش به خودفريبی به منظور هرچه بيشتر غرق شدن در آن رؤيا نيز چنين است.بی ترديد، اگر چه تمام تقصير ها به گردن انسان خود فريب نيست؛ امّا انسان خود فريب نمی تواند خويشتن و به خصوص ̋خويشتن̋ خويش را پاک و مبرّا بداند.در اين خودفريبی، من به اندازه ی خودم مقصّر بودم. مثل موارد متعدّد ديگری که برای هرکسی ـ به تناسب نوع زندگی و حوادث زندگی او ـ پيش می آيد. حالا کمی بيشتر، يا کمی کمتر.۶ – ماجرای ازدواج سوّم آقای رجوی با همسر نزديکترين دوستش، برای من و خيلی های ديگر، يک سرفصل کيفی انتخاب به حساب می آمد. اين ازدواج، مشروط بر اين بود که همين دوست آقای رجوی (آقای مهدی ابريشمچی) با دختری ازدواج کند که به لحاظ سنّی جای کودک او را داشت. ازدواجی در فاصله ی فقط چند هفته بعد از طلاق همسرش به منظور ايجاد امکان ازدواج او با آقای رجوی؛ و چندين هفته قبل از همخانه شدن رسمی آقای رجوی با همسر جديد خود، يعنی همان همسر سابق تازه داماد.در اينجا آدمی چون من، يا می بايست به تعبيری، مرگ خود و تمامی آرمان هايش را بپذيرد (به غلط، امّا حدّاقل برای من اجتناب ناپذير)؛ و يا خود را به تمام و کمال در خودفريبی غرق کند.
فردی که تو او را سمبل شرافت و استقامت و پايداری و عزم و تسلّط بر خويش می شناختی، و يا می پنداشتی که می شناسی:ـ چندروز قبل يا بعد از طلاق همسر دوّم خود، دل بر عشق منشی خويش که همسر ديگری است، می بندد.ـ او را بدون هيچ سابقه ی چشمگير مبارزاتی يی، به عنوان ̋همطراز̋ خودش، يعنی ̋همطراز مسئول اوّل سازمان مجاهدين خلق̋ معرّفی می کند.ـ و حتّی قبل از ازدواج، نام خانوادگی او (عضدانلو) را از او می گيرد، و نام خانوادگی خود را بر او می نهد تا نشان دهد که آن بانو، اعتبار و هويّت خود را ، نه حتّی در ̋همطرازی̋ بلکه در همنامی با اوست که می تواند به اثبات برساند.ـ امّا همطرازی و همنامی به تنهايی کافی نيست. زنی که همطراز رهبر شده است، برای آن که بتواند شايسته ی اين همطرازی باشد، بايد علاوه بر همنامی با رهبر به همسری او نيز در آيد.- بنابراين، چنين مطرح می شود که به لحاظ ضرورت شرعی (با به کار بردن کلمه ی ̋ضرورت ايده ئولوژيک̋ به جای ̋ضرورت شرعی̋) ازدواج رهبر با خانمی که همطراز اوست امری اجتناب ناپذير است.ـ آيات آسمانی، سخنان و اشعار عارفان، حديث و روايت و تاريخ، همه و همه در ابعادی حيرت بر انگيز، به کار گرفته می شوند، تا اذهان افراد درون تشکيلات و افراد بيرون تشکيلات، و خلاصه هرکه تعلّقی دور يا نزديک به اين جريان سياسی دارد، تا حد اکثر ممکن، تخدير شود.ـ مطالب متعدّد در مضرّات عقل، و در فوايد عشق (عشق فارغ از عقل) تمام دستگاه های تبليغاتی و نشست های درونی و بيرونی مجاهدين را پر می کند. فضا، فضای عقل نيست که پرسشگر است و ترديد کننده. فضا، فضای عشق است. و نه هر عشقی. عشقی که چشم را می بندد و تو را به خودسپاری به معشوق (رهبر) فرا می خواند.ـ در اين سو، در خارج، تخدير است؛ و در آنسو، در داخل نيروهای حکومت ملّايان و يا افراد همچنان اسير در دام دينفروشی آنان، راسخ تر شدن اعتقاد سخيف ̋فساد اخلاقی̋ همه ی مخالفان، که تازه ̋از همه پايبند ترينشان در اينگونه امور، قاعدتاً بايد مجاهدين باشند.̋و به تَبَع آن: بی دغدغه تر به شکنجه ی اسيران دربند، از هر گرايشی، پرداختن، در ساعات و لحظات خوش به حجله و ماه عسل رفتن دوست رهبر با دختری همسن و سال دختر خودش، و خود رهبر با همسر قبلی او.ـ معنا و مفهوم زن، اينچنين، در يکی از زشت ترين اشکال فرهنگ مردسالاری، به بازی گرفته می شود؛ و چون اصل بر وارونه نمايی است، اين کار، ارتقای مقام زن نام می گيرد... اينجا، نقطه ی انتخاب است: ـ يا عقل و دردسر های آن که حتّی ممکن است نا خواسته با اندک لغزشی از سوی تو ترا يا به خودکشی بکشاند؛ يا به افيون و بنگ در گريز از هوشياری.- و يا عشق. عشقی مادون عقل، که تو می توانی برای فريب خودت آنرا فراتر از عقل بدانی.و من، باز مثل گذشته، خودفريبی را انتخاب کردم. ولی اينبار ـ به تناسب عمق فاجعه ـ در ابعادی فراگيرتر:ـ آخر مگر چنين دغدغه يی که به جان تو افتاده است می تواند درست باشد؟ نه! اشکال از توست. از عقل وسوسه گر است. از بی ايمانی توست. از ضعف های توست. از همان مرض روشنفکری توست. خودت را به زير ضرب ببر. برای خودت گناه های کرده و ناکرده پيدا کن و بتراش. از آلودگی های زندگی روشنفکری پاک شو. هر عيب که می بينی از توست نه از ديگری. به هيچ يا همه چيز بودن خودت باور بياور. به اين که با رها کردن خود به وسوسه ی عقل، هيچ خواهی بود؛ و با رها کردن خود به عشق، همه خواهی بود. با رها کردن خود به عشق به رهبر پاکيزه دامانی که عقل تو او را به زير سئوال می برد تا تو را از راه به در کند. تا تو را به سقوط بکشاند. به انفعال. و به هر چه تباهی است!چنين بود که در گريز از خويش، بند هايی جديد برپای خويش نهادم. و در اين راه، تنها نبودم. همه ی پيرامونم پر از چنين همراهانی بود. با سرگذشت هايی چه تا آن زمان، و چه بعد از آن زمان، يکسان يا متفاوت...امّا آن که خود اين بساط را به راه انداخته است، می داند که قدرت تخدير هر افيونی، به هراندازه هم که قوی باشد، سرانجام پايان خواهد پذيرفت.پس، بهتر است اين ̋روشنفکر خودپسند̋ را به جايی بفرستيم که ناتوانی آنچه آموخته است و به آن می بالد را با پوست و استخوان خود، حس کند.ببيند که افراد کارکشته و فداکار و جان برکف نهاده که بر عکس او به ̋روشنفکری̋ آلوده نيستند، چه ها می توانند بکنند که او نمی تواند بکند.او بايد به منتهای ادراک ناچيزی خود برسد تا چيزی شود . ̋چيز̋. با همان معنای لغويش.او بايد به تمامی از خود خالی شود تا ما در او حلول کنيم.و اين روشنفکر خود فريب را، آنچه در آنجا گذشت، آنگونه بار نياورد که مطلوب بود. لابد ـ نه لابد، بلکه حتماً ـ تقصير خودش بود...پس، به زندانش بيافکنيد. و چون به هر حال گذشته يی دارد و آشنايانی و سرگذشتی متفاوت با خيلی از قربانيان ديگر، و نمی شود هر کاری با او کرد، زندان او نيز بايد متفاوت باشد:ـ اتاقکی در انباری در نزديکی پايگاهی.و يکی را پشت در اتاقکش بفرستيد که خطاب به مخاطبی فرضی، رکيک ترين دشنام های ممکن را نثار کند؛ همراه با تهديداتی در حول و حوش قتل... تا او خوب بداند که کجاست.اگر از آنجا پا بيرون بگذارد، سر وکارش يا با خود ماست؛ و يا با سازمان امنيّت عراق. نه نامی دارد؛ نه نشانی؛ نه کارت شناسايی يی؛ نه پاسپورتی؛ و نه حتّی خرده پولی.آنچه در ايام با ما بودن، چه در اينجا و چه در آنجا، برای هر چه بيشتر تهی کردن خود از خود، گفته است و نوشته است، در دست ماست. ظاهراً او اين اندازه عقلش می رسد که ما می توانيم به دلخواه، هرچه بخواهيم از او سر هم کنيم و بنويسيم. پس جيکش در نخواهد آمد. فقط بايد از اين بابت، به طور واقعی، مطمئن شويم تا بعد بتوانيم رهايش کنيم...مابقی قضايا را می توان نوشت. امّا نه ضرورتی دارد؛ و نه فوريّتی.خلاصه اش اين است که سرانجام، بعد از تحمّل مشقّات زياد، دوباره خود را در پاريس يافتم.و نقاهتی طولانی. و بعد، لِک ولِک کردن و به راه خود ادامه دادن.چند سال، عضو شورای سردبيری نشريهّ ی ̋شورا̋ ارگان ̋شورای ملّی مقاومت̋ بودم؛ با هفته يی يک جلسه ی رسمی، و انباشته هايی از مطالبی که می بايست خواند و در باره شان نظر داد.و خوشبختانه در آن ايّام دوست شهيدم مجيد شريف که در ماجرای قتل های زنجيره يی به دست آدمکشان ملّايان به شهادت رسيد با من بود. هم در جلسات تحريريه؛ و هم در خلوت.و ما هر دو، سرشتی و سرگذشتی کم و بيش همسان داشتيم و سنگ صبور هم بوديم.
درگيری های متعدد در تحريريه ی شورا بر سر نوشته هايم، و خود نوشته هايم در آن نشريّه گواه اينند که ديگر، آن از خودگريخته ی خودفريب، با خويشتن سر آشتی دارد. با خويشتن خويش. همان که نه خود توانسته بود، و نه ديگری توانسته بود ̋شر̋ش را بکند و از درد سر های او خلاصش کند...چند سالی هم رهايشان کردم و رفتم. نه خيابانخوابی از پايم در آورد؛ نه بی غذايی، نه بی مکانی و دربدری. چند نوشته ی خوب، و چند ترانه ی به ياد ماندنی، از محصولات آن ايامند. از محصولات شيرينش. چرا از محصولات تلخش حرف بزنم؟ که چه بشود؟ که بگويم من آنم که اين بر سرم آمد و آن برسرم آمد و بر پا ايستاده ماندم؟خودشان به سراغم آمدند. کشتيبان را سياستی ديگر آمده بود. می گفتند و نشانه ها نيز می دادند که ما ديگر نه آنيم که بوديم. ما به افق های جديد رسيده ايم. پوست انداخته ايم. و از اينچور چيزها.و ظواهر هم همين را نشان می داد. غافل از آن که: همانطور که خودشان بارها گفته اند و نوشته اند، ̋انقلاب ايده ئولوژيک̋ و ̋ثمرات̋ آن که پی در پی، و هر يک در پی ديگری، می آمد و می آيد است که اساس و ريشه و بنيان و جوهر اين مجموعه را تشکيل می دهد. و اين، نه در تناقض، بلکه در تضاد با آن افق های جديد است. و ديديم که چگونه بعد از يک دوران زودگذر، همه ی آن افق های تازه گشوده بسته شدند...از من به تمنّا، به تمنّا، به راستی به تمنّا، خواستند تا آن شعر بلند بالايی را ـ که عام است و ستايشی از کسی در آن نيست ـ برای اپرايی نود دقيقه يی بنويسم تا به خانم مرضيه بدهند که در کنسرتی، هم به نام همبستگی، و هم آنطور که می گفتند با محتوای همبستگی، اجرا شود. که البتّه کار اجرای آن به دليل نرسيدن خانم مرضيه به فرانسه در موعد مقرّر، به مراسمی ديگر در لندن کشيد.در تمام ايامی که عضو شورای تحريريه ی هفته نامه ی ̋ايران زمين̋ بودم به جز آموزش ابتدايی ترين فوت و فن های روزنامه نگاری به دست اندر کاران مربوط، جرم انسانی جدّی ديگری مرتکب نشدم.دو ستون ثابت داشتم:ـ روزمرّه های پارهـ نوشته يی چند.و فکر نمی کنم که در اين دو ستون، چيز های خيلی نابابی به لحاظ پرنسيب های سياسی، نوشته باشم. هدفم هم بيشتر در نوشته های اين دو ستون، عادت دادن ذهن مخاطبانم به حرکت، و به نگاه از زوايای ناپيدا به يک پديده ی ظاهراً پيدا بود. نوعی به قول سهراب سپهری، چشم را شستن و جور ديگر ديدن.مجاهدين، نشریّه ی خودشان را بستند و به جای آن، چهار صفحه سرشار از دشنام به همه ی آدم ها و جريانات سياسی منتقد به آن ها را به عنوان ويژه نامه ی مقاومت، به صورت کاملاً خودمختار، به داخل هفته نامه ی ایران زمين آوردند. و همين مهم ترين دليلی شد که من فقط به همان دو ستون خودم ـ که آن ها هم مطابق شرطی که گذاشته بودم خودمختار بودند ـ اکتفا کنم؛ به همراه گهگاه شعری، قصه يی، و چيزی از اين دست را اديت کردن.و بعد هم، عطای آن هفته نامه را، خيلی پيش تر از ترک ̋شورای ملّی مقاومت̋ که در تابستان ۱۳۷۹ به آن مبادرت کردم، به لقای آن بخشيدم.در شورای ملّی مقاومت، به طور مستمر و وقفه ناپذير، مستقيماُ با خود آقای رجوی در حضور جمع، در موارد افتراق فراوان بحث می کردم. و اين را خودشان هم در دشنام نامه هايشان به من اعتراف کرده اند.ماجرای دوّم خرداد ۱۳۷۶، مجاهدين را به طرز غير قابل تصوّری به وحشت انداخت. آنچه آن ها به حق از آن می ترسيدند نه موجودی به نام خاتمی، بلکه نقشی بود که مردم، در ايجاد شکافی پرناشدنی در حاکميّت ايفا کرده بودند. و مهم تر از آن: باوری که مردم به توانايی تغيير سرنوشت خويش به دست خويش، به خويش آورده بودند. و اين يعنی نفی ولی فقيه. چه معمم چون خامنه يی. و چه مکلّا چون آقای رجوی. چه با نام ̋ولی فقيه̋ و چه با نام ̋راهبر عقيدتی̋. و هر دو با يک محتوا:ـ قيموميت صغيرانی به نام امّت يا به نام تشکيلات يا به نام مردم.از اينجا به بعد، انقباض مجاهدين در شورا شروع شد. ديگر هيچ سخنی را نمی شد قبل از آماده کردن خود برای شنيدن انواع و اقسام دشنام های سياسی و غير سياسی بر زبان راند. و من هم البتّه، در اينچور موارد به اندازه ی کافی، پوست کلفت شده بودم.مجاهدين، افرادی را برای بر هم زدن اجتماعات اپوزيسيون به صحنه می فرستادند. وظيفه ی اين افراد اين بود:- تجمّع را بر هم زدن.- آب دهان خود را جمع کردن و به روی سن رفتن و سخنران را تفباران کردن. و هر کدام، مشت و لگدی هم بر او زدن.
و وظيفه ی نشريات مجاهدين اين:ـ اين ماجرا ها را نوشتن؛ و گله سر دادن از اين که چرا سخنرانان، ميزان آلودگی انبوه خود به آب دهان را کمتر از آنچه هست جلوه می دهند؛ و يا اصلاً به اين قسمت قضيّه اشاره نمی کنند.سر انجام جمع کثيری از سرشناس ترين و معتبر ترين چهره های سياسی اپوزيسيون، در اعتراض به اين رفتار متنی نوشتند و امضاء کردند و در آن ̋شورای ملّی مقاومت و رژيم را دو روی يک سکّه̋ ناميدند.آقای رجوی نشست شورا تشکيل داد. ما در فرانسه در اين سوی خط اين نشست تلفنی؛ و آقای رجوی و همراهانش در عراق در آن سوی خط.نسخه های تکثير شده ی اعلاميه يی که به آن اشاره کردم، در اختيار همه قرار گرفت.
به توصيه ی آقای رجوی، تصميم بر اين شد که بيانيه يی بنويسند به نام ̋بيانيه ملی ايرانيان̋ عليه امضاء کنندگان آن اعلاميّه و همه ی معترضين به آب دهان انداختن بر صورت، و زير مشت و لگد گرفتن تمام بدن سخنرانان مراسم اپوزيسيون، با اين توجيه که آن ها مرز با رژيم را مخدوش می کنند.آقای کريم قصيم در آن نشست، به مجاهدين توصيه کرد که علاوه بر اين کار ها خوب است از کپسول های گاز های بدبو در مراسم نيز استفاده کنند؛ که اين توصيه، سخت مورد استقبال و تشويق آقای رجوی و همراهانش قرار گرفت.و خلاصه هر کسی از آن قماش، به وسع خود پيشنهادی در تکميل عمليات ايذايی و ̋برخورد ماگزيماليستی̋ با مخالفان مجاهدين را می داد.
حالتی نزديک به جنون به من دست داده بود. و وقتی که جلسه را ترک می کردم، شايد برای اولين بار در عمرم، ديدم که قدرت تشخيص محيط پيرامونم را ندارم. چيزی بيشتر از خفگی يا بهت زدگی...̋بيانيه ی ملّی̋ تهيّه شد و تمام نيروی خود را گذاشتند که تا می توانند با سوء استفاده از اعتماد آدم های در دسترس، تعداد امضاء ها را بالا ببرند.و بعد، بيانيه و امضاء ها را، هم به تدريج، و هم به صورت نهايی، منتشر کردند. و طبعاً من در ميان چنان امضاء ها و امضاء کنندگانی نبودم.امّا آقای رجوی به اين نيز راضی نبود. ايشان می خواست در يک رأی گيری مستقل و فقط مربوط به همين بيانيّه که خودش مسأله يی ناموسی معرّفيش کرده بود (رأی گيری مستقل در باره ی خود اين بيانيه به تنهايی ولاغير) اين بيانيّه را به عنوان سند رسمی شورا به اتفاق آراء به تصويب برساند.و من رأی ندادم. هزار چانه با من زدند و سودی نکرد. چرا که برای من هم اين مسئله ناموسی بود. امّا در جهت مخالف. اسناد چانه زنيشان را در اين مورد ـ مثل چند مورد ديگر ـ در اختيار دارم و قابل انتشار عمومی است.بيانيه، به طور مستقل، تصويب شد. امّا بدون اتفاق آرا.و من، سخت مغضوب.در نشست رسمی يی که بعد از مدتی، در پی آن، در عراق تشکيل شد، آقای رجوی در حضور همه رو به من کردند و گفتند:ـ چه می گويی شاعر که نبايد تف کرد؟! همه ی اين ها را بايد... (نمی خواهم کار دست ايشان بدهم، به خصوص در موقعيتی که دارند. اعضای آن موقع شورا که خوشبختانه تا امروز تعداديشان از آن بيرون آمده اند می دانند که به جای اين سه نقطه، چه بايد بگذارند.) و افزودند که اصلاً تو خودت بايد بروی و فلانکس را با دست خودت...و سالن، از کف زدن حضّار به لرزه در آمد.البتهّ ايشان همين مورد سه نقطه را نه فقط در آن نشست، بلکه بعد تر، يکبار ديگر، در يکی از نشست های پايانی شورا هم به زبان آوردند و گفتند که می خواهند آن را به عنوان وصيتی بنويسند تا در صورت شکست مجاهدين به آن عمل شود. خيلی گسترده تر و پر پر و بال تر و پر آب و تاب تر از آن بار قبلی. و در حالتی که خود را متعمّداً و برای ايجاد رعب و وحشت به ̋سيم آخر̋ زده بودند.و باز هم سالن از کف زدن های ممتد لرزيد.ايشان به هر حال نتوانسته بودند امضای مرا بر پای سند مستقلاً به رأی گذاشته شده و تصويب شده ی بيانيه ی ضرورت تف کردن بر روی اپوزيسيونی که مثل مجاهدين فکر نمی کند داشته باشند. پس، در جمله يی در لابلای قطعنامه ی نهايی اين نشست رعب آور از فوايد آن سند قبل تر ها به رأی گيری گذاشته شده و به تصويب رسيده نوشتند. تا مگر با رأی ̋بلوکی̋ که معمولاً نه به اجزای يک قطعنامه بلکه به آن در خطوط کلّيش داده می شود، مرا هم شريک جرم خود کنند. (عادت ديرين ايشان، همه را شريک جرم کردن، به منظور بستن دهان آن ها برای هميشه است.)و من، نه فقط به خاطر اين جمله، بلکه بيشتر به خاطر آن وصيتی که گفته بودند می خواهند بنويسند، و آن کف زدن های مهيب، از ادامه ی حضور در آن نشست خودداری کرده بودم؛ و نتيجه ی مورد نظر حاصل نشد.بيهوده نيست که مجاهدين در يکی از فحشنامه های لومپنی پياپی اخير خود و ريز و درشت هايشان عليه من، با ̋زرنگی̋ از مستقل بودن رأی گيری در مورد سند ̋بيانيّه ی ملّی ايرانيان̋ سخنی به ميان نمی آورند. متن آن بيانيّه ـ هم قبل از آن که به عنوان سند رسمی شورا تصويب شود، و هم بعد از آن ـ بار ها همراه با همه ی امضاء های شورايی و غير شورايی پای آن بدون نام من چاپ شده است و نمی توان زمان را به عقب برگرداند و در متن های چاپ شده و موجود نزد اين و آن دست برد و امضايی بر آن متن ها اضافه کرد.فقط چهار خط مطلب چاپ شده در روزنامه اشان از قول دبير شورا مبنی بر اين که اين بيانيه ی ديگر ـ بيانيه يی که در آن آقای رجوی با ايجاد آن فضای مهيب که به آن اشاره کردم جمله يی را در فوايد آن سند، جا داده بودند، به اتفاق آراء تصويب شده است را کليشه کرده اند. که يعنی فلانی هم بله...اين هم، يکجور زرنگی است. امّا ننگ، نه فقط با رنگ، بلکه با اينجور زرنگی ها هم پاک نمی شود...می ترسم سخن به دارازا کشد. بنابراين در مورد آخرين جلسه ی شورا که در آن شرکت داشتم و از آن جلسه به بعد، يعنی از تابستان ۱۳۷۹ شرکت در جلساتشان را به اعتراف رسمی خودشان تحريم کردم توضيحی به اختصار کامل می دهم و قال قضيّه را می کنم:آن جلسه در زمان اعلام نتايج انتخابات دوره ی ششم مجلس ملآيان تشکيل شده بود. در آن انتخابات بر خلاف همه ی پيش بينی های مجاهدين، نه شورای نگهبان و نه خود خامنه يی، هيچکدام نتوانسته بود که نتيجه را به نفع يکدست کردن حاکميّت، باطل اعلام کند.و طبيعی بود که مجاهدين، سخت خود را باخته باشند. مخصوصاً آن که در آستانه ی برگزاری آن انتخابات، افرادی را از عراق به ايران برای آن خمپاره اندازی های معروف، اعزام کرده بودند، تا فضا را غليظ و نظامی کنند و به ̋ولی فقيه̋ در جهت به تعويق انداختن آن انتخابات و يا سرکوب بيشتر ـ به منظور مقابله با خصم مشترک ـ ياری برسانند؛ ولی به هدف مطلوب نرسيده بودند.در آن نشست، همه چيز از پيش، برنامه ريزی شده بود. می بايست همه را خفه کرد، و همه را از به زير سئوال بردن تحليل های بر باد رفته، و از پيش بينی آينده ی دشوار ترسانيد.و من که مطابق معمول هميشگيم، کاری به اين فضا سازی نداشتم، حرف خودم را زدم.خلاصه ی حرفم اين بود:- وقتی داده ها ی نادرست وارد يک دستگاه تجزيه و تحليل شوند، نتيجه يی که از آن دستگاه بيرون می آيد هم نادرست خواهد بود... در شرايط کنونی، بر خلاف زمان خمينی، آنچه بتوان از آن به عنوان يک رژيم منسجم و لايت فقيه که در آن ولی فقيه هرچه اراده کند بتواند انجام دهد نام برد وجود ندارد... و فعلاً اين، توازن و تعادل قوا ی متغيّر در مقاطع مختلف است که به صورت موقّت، و نامنسجم عمل می کند... مردم، از آنجا که مجاهدين بر خلاف ادّعايشان نتوانسته اند آنان را به سرنگونی قريب الوقوع رژيم متقاعد کنند، در اين انتخابات هم مثل انتخابات دوّم خرداد، نه به خاطر هوا خواهی از به اصطلاح ̋اصلاح طلبان̋، بلکه به خاطر ايجاد شکافی در بالا به منظور فراهم آمدن امکانی برای جنبش های اجتماعی در پايين، استفاده کردند. بنا بر اين تا زمانی که شورا و مجاهدين نتوانند به طور واقعی و عينی، و نه در شعار، مردم را به قريب الوقوع بودن سرنگونی و امکان آن متقاعد کنند، در بر همين پاشنه خواهد چرخيد... به جای متهّم کردن مردم، به نقاط ضعف تحليل ها و کارکرد های خود بپردازيم... هر چند که اين حرف ها بسيار واضح بودند و هستند، نشانه ها و قرائن و دلايل و براهين متعدّدی نيز آوردم.آقای رجوی از ايجاد سئوال در ذهن افرادش، و از پيگيری احتمالی حرف من به وسيله ی ديگران، نگران شد؛ و مستقيماً و با صدای بلند حرف مرا قطع کرد و خطاب به يکی از همراهان شناخته شده اش به کم ظرفيّتی و پرخاشگری گفت:- فلانی چی می گی؟و معنا روشن بود: صدور فرمان فحّاشی صريح به من، توسط آن فرد؛ و بعد يکی يکی سران قوم ايشان؛ و بعد هم کسانی که کار هميشگيشان همين بود. با يک تکيه کلام:ـ اين حرف يعنی توهين به مجاهدين، و يعنی نزديکی به مواضع خاتمی!و بقيه ی ماجرا را خواننده می تواند حدس بزند. شايد به جزنقش بازجوی مهربان بازی کردن آقای رجوی را...نکته ی جالب در تمام دشنامنامه هايی که يکباره از همه سو نثار من کرده اند مشترک بودن همه ی آن ها در يک چيز است. همان چيزی که دليل اين هجوم يکپارچه و ناگهانی را نيز توضيح می دهد:- فلانی با ترجمه ها و نوشته هايش می خواهد اين را بگويد که حمله ی آمريکا به ايران خطرناک است؛ و نبايد با دميدن بر تنور بحران اتمی و اينجور چيزها، عالماً و عامداً و به صورت برنامه ريزی شده، زمينه ی حمله به ايران را (که ̋راه حل سوّم خانم رجوی̋ هم می تواند در صورتی که همه چيز بر وفق مراد به پيش برود، جزيی از آن باشد) فراهم آورد. می خواهد اين را بگويد که نبايد کاری کرد که جنبش های اجتماعی، که واقعی ترين اميد سرنگونی هستند، اينچنين به حاشيه رانده شوند.
مگر جز اين است؟ نگاهی به دشنامنامه هايشان به من بياندازيد؛ و خود، قضاوت کنيد.و سه کلام ديگر:٭ بله راست می گوييد. در مدّتی همه جور امکان رفاهی و مالی برايم فراهم آورده بوديد. می شد که من در اين آخر عمری، و در اين کنج غربت، با انتقاد مستمر به شما، و بعد هم با تحريم کاملتان، خودم را از يک زندگی راحت محروم نکنم. امّا چه می شود کرد؟ کسی در من هست که نمی گذارد لقمه ی خون از گلويم پايين برود. حتّی اگر در حال حاضر پول غذای دو شبانه روز من، هنوز معادل پول سيگار يک روز همان هايی که مرا دشنامباران می کنند، نشود.٭ بله راست می گوييد. من باقی مانده ی هر آنچه را به من می داديد، به ايران به نزد برادر ازدست رفته ام رضا (همان رضا اصفهانی اصلاحات ارضی و بند ̋ج̋) می فرستادم تا در ميان مستمندانی که می شناخت تقسيم کند. اين، شايد از نظر شما نشانه ی خل بودن يک آدم باشد؛ امّا از نظر من چنين نيست. همانطور که مثلاً به هنگام راه رفتن، ملاحظه ی مورچه های سر راه را کردن که شما آن را نشانی از جنون می دانيد و با افتخار می نويسيد که بر اين کار من می خنديديد، به نظر من چيز بدی نبود و نيست.٭ بله راست می گوييد. من در سال های دور، به شما باور داشتم و يا فکر می کردم که باور دارم.امّا اين، فقط در ذهن ايستای شما و امثال شماست که آدم بايد هميشه يک جور فکر کند؛ و بنابراين، اين موضوع که او وقت ديگری، جور ديگری فکر می کرد، افشاگری عليه اوست و پدرش را در می آورد.٭ و بالاخره:
من، خصم شما نيستم؛ امّا از آنچه می کنيد نفرت دارم. و برنامه ی نوشتن يا سرودن يا ترجمه ام را هم با شما تنظيم نمی کنم.محمد علی اصفهان یبيست و دوّم آبان ۱۳۸۶
www.ghoghnoos.org




Part 1: "Hiroshima Monument"تصاويري تكان دهنده از شهر هيروشيما

تصاويري تكان دهنده از شهر هيروشيما پس از انفجار بمب اتمي



2)http://www.lclark.edu/~history/HIROSHIMA/list1.html

3)http://www.lclark.edu/~history/HIROSHIMA/list3.html

4)http://www.lclark.edu/~history/HIROSHIMA/gallery.html

تخته آب یا شيوه‌ءخفگی مصنوعی با آب در دولت بوش، یک شکنجه است



سیما هنربخش: "ملكوم ننس" Malcolm Nance، مستشار عملیات بازجویی در دپارتمان امنیت ملی در مسئله تروریسم- در ایالات متحده آمریکا، هفته گذشته در مقابل كميته فرعی مجلس نمايندگان آمريكا شهادت داد " غرق شدن مصنوعی شكنجه است و بايد لغو شود، معتقدم كه ما بايد غرق شدن مصنوعي براي زندانيان يا اسيران را رد، تا اين لكه را از حيثيت و افتخار ملی خود پاك كنيم." ننس گفت "روش غرق شدن مصنوعی همان "خفه شدن به روش آهسته" است كه در آن زندانی به اندازه كافی فرصت دارد تا تمامی لحظات آن را با تمام وجود درك كند. در اين شيوه دهان زندانی را باز و مقدار زيادي آب وارد حلق او می کنند تا آب كاملا وارد ريه‌هایش شود و نتواند نفس بكشد. ريه‌های زندانی پر از آب می‌شود و زندانی احساس می کند که در حال غرق شدن است. زندانی با این شکنجه تا پای مرگ می رود ، اما قبل از اين كه زندانی جان خود را از دست بدهد، بازجویان عمل را متوقف می کنند و از زندانی می پرسند "حالا حرف می زنی". دولت بوش اعتراف كرده كه سه شيوه‌شكنجه شامل ضربات سريع به سر، نگهداري متهمان در سردخانه‌ها و ايجاد توهم غرق شدن با استفاده از آب، یا تخته آب را در قبال متهمان به فعاليتهای تروريستی بكار می‌گيرد.توهم غرق شدن با استفاده از آب، یکی از وحشتناكترين و غيرانسانی ‌ترين شيوه شكنجه است كه سابقه آن به قرون وسطی و اسپانیا می رسد. بعد از آنهم دولت های معاصر، از جمله دولت فرانسه در دوران اشغال الجزاير از آن روش برای سركوب انقلابيون و استقلال طلبان الجزایری از این روش استفاده می ‌كرد و اكنون روش مرسوم بازجویی در دولت بوش نیز شده است. در این شیوه شکنجه که ممکن است فقط چند دقیقه به طول بیانجامد، زندانی دچار اين احساس می شود كه درحال غرق شدن است و البته گاهی اوقات نيز واقعا متهمان دچار وضعيتی مي شوند كه تنها با دستگاههای ويژه پزشكی به حيات باز می‌گردند، در نتیجه غالبا یک پزشک یا تیم پزشکی هم بر این شکنجه ناظر است. این شيوه طبق کنوانسیون ژنو ممنوع است. یک قاضی آمریکایی بنام Michael Mukasey که تا کنون پرونده های بسیاری از افراد القاعده را قضاوت کرده است و در برابر این کمیته سنا، حاضر نشد که شهادت دهد که این شیوه شکنجه است یا نه. در عین حال جرج بوش با دفاع از اين شيوه گفت:" بازجويي ها به دست "افرادی با آموزش های حرفه‌ای سطح بالا" انجام می‌شود و جای نگرانی نيست. ""ترنت فرانكس" نماينده جمهوريخواه از ايالت آريزونا گفت كه او مخالف شكنجه است ولی گاهی اوقات برای محافظت از بی‌گناهان بايد كاری را كه دوست نداريم انجام دهيم! او اضافه کرد:" بازجويی های سخت گاهی قسمتی از كار هستند" استيون كلاينمن يك افسر اطلاعاتي ارشد و بازجوي نيروي هوايي آمريكا در اين نشست گفت كه اين روش تنها براي آموزش استفاده مي‌شود و نبايد به عنوان ابزاري براي گرفتن اطلاعات از عوامل خارجي مورد استفاده قرار گيرد. رئیس "سی. آی. ا"، مایکل هایدن از این شیوه دفاع کرده و آنرا مفید خوانده است و در گفتگو با نیویورک تایمز گفته است باید از این شیوه های تکنیکی ممنون باشیم چون خالد شيخ محمد، متهم طراحی حمله تروريستی ‪ ۱۱‬سپتامبر، با اين روش اطلاعات خود را به بازجویان داده است.Henri Alleg، یک روزنامه نگار که در سال 1957 در الجزایر توسط نیروهای فرانسوی به این طریق شکنجه شده است، در کتاب معروفی بنام The Question ، وضعیت یک شکنجه شده را در زمان این شکنجه بازگو کرده است که بسیار تکان دهنده است.

دنیای ما: در حالیکه کنوانسیون ژنو، « تخته آب» شیوه ای از شکنجه در بازجویی را ممنوع اعلام کرده است، در آمریکا این روزها بحث است که آیا این شیوه شکنجه در گرفتن اقرار همچنان اعمال شود یا نه

زهر 4 بی خانمان در آمریکا، یکی سرباز بازنشسته است


ازهر 4 بی خانمان در آمریکا، یکی سرباز بازنشسته است-‪۵۰۰‬هزار سرباز آمريكايي در عراق و افغانستان به‌جمع بي‌خانمانان مي‌پيوندند
Report: One in four homeless is a veteran آمار های اخیر در آمریکا حاکی از آنست که از هر 4 بی خانمان یکی سرباز قدیمی(veteran ) است . به ترجمه گزارشی از این مسئله در زیر توجه فرمائید. ‪۵۰۰‬هزار سرباز آمريكايي در عراق و افغانستان به‌جمع بي‌خانمانان مي‌پيوندندایرنا: انتشار يك گزارش، عملا آمريكا را تكان داده است ، گزارشي كه نشان مي‌دهد يك نفر از هر چهار بي‌خانماني كه در اين كشور ناچارند شب‌ها را در خيابانها و زيرگذرها سپري كنند، سربازاني بوده‌اند كه ماهها و برخي از آنان سالها به عراق و يا افغانستان اعزام شده بودند. اين سربازان پس از آنكه به كشورشان بازگشته‌اند، حتي همان شغل‌هاي قبلي خود را هم از دست داده و با توجه به گسستگي روابط خانوادگي در آمريكا، خيلي زود كانون خانواده آنان هم به دليل بيكاري از هم پاشيده و در نتيجه به جمع هزاران بي‌خانمان پيوسته‌اند. گزارش يك موسسه غيرانتفاعي فعال در عرصه پايان دادن به بي‌خانماني در آمريكا حكايت از آن دارد كه فقط در سال ‪ ۲۰۰۵‬ميلادي، ‪ ۱۹۴‬هزار نفر از بي خانمان آمريكايي ، سربازاني بوده‌اند كه در عراق و افغانستان خدمت كرده‌اند. به گزارش ايرنا به نقل از رسانه‌هاي آمريكايي،بسياري معتقدند كه اين رقم افزايش شديد خواهد داشت زيرا كساني كه در جنگ شركت مي‌كنند پس از جنگ ،احتمال اين كه به جمع بي‌خانمانها بپيوندند بيشتر مي‌شود. موسسه غيرانتفاعي"اتحاد ملي براي پايان دادن به بي‌خانماني در آمريكا" گزارش داده كه حدود ‪ ۵۰۰‬هزار نفر از كهنه سربازان آمريكايي بزودي به جمع بي‌خانمان‌ها مي‌پيوندند. وزارت كار آمريكا روز پنجشنبه به دنبال انتشار اين آمار تكان‌دهنده اعلام كرد كه تلاش مي‌كند تا بيكاري را در ميان اين گروه كاهش دهد. "چارلز سيكوللا" معاون وزير امور كهنه سربازان در امور اشتغالزايي و آموزش تصريح كرد كه دولت بايد براي كمك و احقاق حقوق افرادي كه در مناطق جنگي كار كرده‌اند، تلاش بيشتر كند. همچنين وزارت دفاع آمريكا روز پنجشنبه آماري را منتشر كرد كه نشان مي‌دهد نارضايتي در ميان كهنه سربازاني كه بين سالهاي ‪ ۲۰۰۵‬تا ‪ ۲۰۰۶‬در عراق جنگيده‌اند، بيشتر شده است. در اين گزارش آمده كه ‪ ۴۴‬درصد اين افراد از وزارت كار ناراضي هستند، اين رقم سال ‪ ۲۰۰۴‬ميلادي فقط ‪ ۲۷‬درصد بود. حدود يك سوم اين كهنه سربازان تصريح كرده‌اند كه براي گرفتن اطلاعات از اداره‌هاي دولتي جهت احقاق حقوق خود، مشكل داشته‌اند. "تد كندي" سناتور ايالت ماساچوست كه رياست كميته بهداشت، آموزش و پرورش، كار و حقوق بازنشستگي مجلس سنا را به عهده دارد گفت كه وضعيت موجود افتضاح است. وزارت امور كهنه سربازان آمريكا گفته است كه تاكنون يكهزار و ‪ ۵۰۰‬كهنه سرباز بي‌خانمان را شناسايي و به ‪ ۴۰۰‬نفر آنها كمك كرده است. وضعيت سربازان زخمي و آناني كه دچار مشكلات روحي و رواني شده‌اند، به مراتب غمبارتر از اين بي‌خانمان‌ها است. اين سربازان تحت مداوا قرار نمي‌گيرند و آمار خودكشي در ميان آنان بشدت افزايش يافته است و بسياري از آنان ناچارند خود هزينه‌هاي درمانهاي پزشكي را پرداخت كنند. بوش با سياستهاي جنگ‌طلبانه اش تاكنون فقط در عراق نيز ‪ ۷۰۰‬هزار عراقي را به كام مرگ فرستاده‌است و از آن كشور ويرانه‌اي برجاي گذاشته است. اين سياست جنگ‌طلبانه بوش و لشكركشي به افغانستان و عراق همچنين تاكنون بيش از يكهزار ميليارد دلار به اقتصاد آمريكا و ماليات‌دهندگان آمريكايي زيان رسانده است.

دنیای ما: مارک سالواتوره یکی از پرستاران کمک به سربازان قدیمی، در حال صحبت با ویلیام جویس، در سمت چپ، سرباز سالمند جنگ ویتنام.Mark Salvatore, left, a homeless outreach nurse with the Veterans Administration talks with homeless Vietnam veteran William Joyce in Philadelphia last month.

هفت تير كش هاى آمريكايى در بغدادپاتريس كلود لوموند، ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۷

ترجمه بهروز عارفى
پاتريس كلود (روزنامه نگار) لوموند، ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۷ ترجمه بهروز عارفى هفت تير كش هاى آمريكايى در بغداد گارد هاى بلاك واتر كه يك شركت نظامى خصوصى آمريكائى ست، ۲۸ غيرنظامى را در بغداد به قتل رسانده اند. ۴۸ هزار«سرباز مزدور » در مصونيت كامل از مجازات، عراق را به ستوه آورده اند. «خوب، بچه ها. راه بيافتيم. من امروز ميخوام يكى را بكشم.ــ عجب! حالا چرا امروز؟ــ هه! هه! آخه فردا ميرم مرخصى، دير ميشه.»آن روز، روى جاده ۱۶ كيلومترى معروف به « جادهء مرگ»، كه فرودگاه بين المللى بغداد را به مركز شهر مى‌پيوندد، جاكوب سى واشبورن و هم‌گروه هايش دنبال هدف مى گشتند. مدتى بعد، يكى از آن ها براى خبرنگاران واشينگتن پست كه اين ماجراجوئى مرگبار را در ماه آوريل مدون كردند، تعريف كرده بود كه «قصد شان فقط تفريح بوده است». آهان. ببين يك تاكسى تلو تلوخوران، به فاصله اى دور، پشت يك اتوميبل ضدگلوله كه اين چهار نفر سرنشين آن اند، آهسته خود را روى زمين مى كشد. از مدت ها پيش، عراقى هاى ماشين سوار مى‌دانند كه نبايد به اتومبيل هاى نظامى و كاروان خودروهاى بزرگ پرقدرت كه شيشه هاشان تيره است و غالباً نمره ندارند و روى جاده هاى مملكت مى تازند، نزديك شوند.احمد س. رانندهء هميشگى ما اغلب ميگفت «اصلا نميشود فهميد اين ها چند نفر سرنشين دارند». ممكن است كه «يك كله گنده» بومى يا خارجى در داخل اين اتومبيل ها نشسته باشد كه «كابوى هاى» آماده شليك محافظتش مى كنند. يا اين كه ممكن است كماندوهاى نيمه‌رسمى وزارت كشور در حال شكار «تروريست» باشند. يا حتى يك وزير، يك رئيس حزب يا قبيله درون آن باشد كه معمولا با يك جوخه هفت تيركش خصوصى رفت و آمد مى كنند. كسى را نميتوان يافت كه در تقاطع يك چهارراه، با افراد تا به دندان مسلح عراقى يا خارجى كه لوله هفت تيرشان راست دماغ طرف مقابل را نشانه گرفته و عجله دارند از شر راه بندان خلاص شوند، شاخ به شاخ نشده باشد، مگر اين كه از مدت ها پيش پايش به بغداد نرسيده باشد.واشبرون به شين ب اشميد راننده اتومبيل دستور مى دهد «يواش كن!» . در گذشته به امثال اين چهار نفر مى گفتند «سگ جنگى» و حالا مى گويند «نظامى خصوصى». اين افراد كه به عينك تيره، گوشى مدل ماموران سرويس هاى مخفى چسبيده به گوش، تپانچه آويزان از كشاله ران، جليقه ضد گلوله از جنس كولار سياه با آسترى از سراميك كه به حد كافى براى مقاومت در مقابل گلولهء كلاشنيكوف ضخامت دارد، مجهز اند، نظامى يا پليس سابق اند كه براى اسكورت «يك مشترى مهم» به فرودگاه مى روند.واشبورن كه سابقاً تفنگدار دريائى بوده ۲۹ سال دارد و سرپرست جوخه است. حقوق او ششصد دلار در روز است. او با قد يك متر و ۹۰ سانتيمتر، با بازوانى نيرومند و خالكوبى شده و سرى تراشيده از ته و با ريش بزى و هيكلى گنده ، دستكش به دست دارد. وى مسلسل ام چهار - عين سلاح هاى ارتش منظم آمريكا - را در وسط دو صندلى گذاشته است. « صبر كن، بگذار كمى نزديك بشه، ميخوام او را با هفت تير بزنم». راننده تاكسى پير مردى است و ظاهرا يك مشترى دارد. چه فرقى مى كند. از زمان تهاجم به عراق در آوريل ۲۰۰۳، اين كشور حالت «غرب وحشى» را پيدا كرده است. از حمله با اتومبيل هاى بمب گذارى شده، حملات انتحارى، كشتار هاى ميان فرقه اى، دعواهاى قبيله اى، تا عمليات و اشتباهات ارتش هاى آمريكا و انگلستان و سر سپرده هايشان، هر ماه از ۱۲۰۰ تا سه هزار نفر غيرنظامى عراقى ، بسته به زمان، در اثر خشونت هاى مرگ بار در عراق جان مى بازند. واشبورن درب طرف خودش را باز كرد و روى صندلى اش دراز كشيد ، درحالى كه بازويش از خودرو بيرون بود. تاكسى نزديك شد. هفت تيركش هدف گرفت.رگبار گلوله شيشه جلو تاكسى را سوراخ سوراخ كرد. تاكسى در كنار جاده متوقف شد. اشميد داد زد: «ناز شستت!»روشن نشد كه آيا دو سرنشين عراقى كشته يا زخمى شدند يا سالم در رفتند. اكثريت غيرنظاميان عراقى كه قربانى انواع بدرفتارى و خشونت، خطا، راهزنى، قتل، تجاوز و آدم ربائى هاى مختلف هستند، حتا شكايت نمى كنند. تازه به كجا شكايت كنند؟ پليس كه تحت نفوذ ميليشياى شيعه است شديدا فاسد است. دادگسترى فلج است. حكومت و وزارت خانه هائى كه نزديك سفارت خانه هاى آمريكا و بريتانيا در ناحيه كذائى « سبز» كه همچون دژ نفوذ ناپذير نگهدارى مى شود، كز كرده اند، حتا قادر به حفظ خود نيستد. اقتدار آنان به زور شامل ده كيلومتر مربع پيرامون اين «ناحيه» مى‌شود.اگر يكى از اعضاى اين جوخه كه به او ايزيرلى نائوكيدى مى‌گويند و اهل كشور فيجى [جنوب اقيانوس آرام] است، «حالش از آنچه بارها و بارها ديده بود به هم نمى خورد»، و بدنبال آن تصميم به استعفا و گشودن زبانش نمى گرفت، ترديدى نيست كه ماجراى آدم كشى جاكوب س واشبورن، هرگز آفتابى نميشد. واشبرون و دو همدستش كه كارمند شركت تريپل كانوپى Triple Canopy (يكى از ۱۷۷ «شركت نظامى خصوصى» SMP ) هستند در عراق، «هنرنمائى» مى كنند، اين سه نفر، منكر همهء ماجرا شده و بدون محاكمه مرخص شدند. اما مسلماً ماجرا به همين جا ختم خواهد شد.از آوريل ۲۰۰۳، ارتش آمريكا چند صد نفر از نظاميانش را به اتهام همه جور فسق و فجور و رذالت پاى ميز محكمه نظامى كشانده است، از جمله ۶۴ نفر را به جرم قتل. اما بر عكس، هيچكدام از ۴۸ هزار «سرباز مزدور» داراى مليت هاى مختلف كه در عراق جولان مى دهند، هرگز براى پاسخگوئى به هيچ دادگاهى كشانده نشده اند. در سال ۲۰۰۶، قانونى به تصويب كنگره آمريكا رسيد كه ظاهرا همه «افراد داراى قرارداد نظامى خصوصى» را مشمول همان قوانينى مى كند كه ارتش آمريكا ملزم به آن است. اما، پيتر سينجر، پژوهشگر و كارشناس انستيتوى بروكلين اظهار ميدارد كه مقررات پياده شدن آن لايحه «هرگز توسط دولت بوش تدوين نشده است». چارلز ل شپارد، سومين شياد دار ودسته بوشبرون توضيح داد: «هر وقت از مسئولانمان دربارهء اين موارد مى پرسيديم، مى گفتند: بى خيالش!، اگر عراقى ها دنبال دردسر و دعوا با ما باشند، نيمه شب ما را از كشور بيرون مى برند». همه افراد تابع اين قرار داد، طبعا جانى و تبهكار نيستند ولى اينكه تا كنون چند نفر از آنان را در پى ارتكاب اعمال خلاف از عراق بيرون برده اند، هيچكس نميداند. عراق جنگل بى قانونى شده است كه در آن، قانون با كسى است كه سلاح بيشتر و يا پول بيشتر دارد.آيا، هرگز روشن خواهد شد كه چگونه سر ظهر روز يكشنبه ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۷، تعداد ۲۸ غيرنظامى عراقى در مركز بغداد بدست محافظان «خصوصى» كه چند ديپلمات آمريكائى را همراهى مى كردند كشته شده اند؟ بلاك واتر Blackwater مانند شركت هاى دين كورپ و تريپل كانوپى، يك «شركت نظامى خصوصى» ست كه در سال ۲۰۰۳ در مناقصه، وزارت خارجه آمريكا براى تأمين حفاظت از سيصد ديپلمات آمريكايى در عراق برنده شده است (يادآورى مى كنيم كه در راس اين ديپلمات‌ها، رايان كروكر سفير آمريكا قرار دارد كه هرگز بدون نگهبانان قلدر خصوصى اش از خانه خارج نميشود). در رابطه با كشتار ياد شده، بلاك واتر اعلام كرد كه كاروان «به شليك تير پاسخ» داده است.نورى المالكى، نخست وزير عراق، با توجه به يك بررسى ابتدائى گفت كه اين روايت را قبول ندارد. به عقيده او، خطاهائى كه «مزدوران خارجى عليه غيرنظاميان بيگناه مرتكب شده اند از «حد گذشته» است، و اين «هفتمين حادثه» اى ست كه بلاك واتر مى آفريند و در نتيجه امتياز كار آن شركت در عراق «لغو» مى‌شود و بيش از هزار كارمند آن در عراق، در جريان «بازبينى عمومى فعاليت همهء شركت هاى نظامى خصوصى خارجى» از اين كشور «اخراج» مى‌گردند. پس از بيست و چهار ساعت، و بدنبال تلفن وزير امور خارجه آمريكا، كوندوليزا رايس، و «معذرت» خواهى و تعهد «بررسى جدى مشترك» در مورد حادثه از طرف وى، ديگر نه صحبتى از اخراج شد و نه الغاى قرار داد.بنا به گفته جرمى اسكاهيل كه دربارهء اين شركت، كتابى تحت عنوان «بلاك واتر: ظهور نيرومند ترين ارتش مزدور» * نوشته است، بلاك واتر قراردادى ۸۰۰ هزار دلارى با واشنگتن بسته و داراى بيست هزار «سرباز» و ۲۰ هواپيما و هليكوپتر در كاروليناى شمالى ست و بدين ترتيب، «نيرومند ترين شركت نظامى خصوصى جهان» است. اريك پرينس، صاحبِ ميلياردرِ بلاك واتر كمك مالى بزرگى به كارزار انتخاباتى دولت بوش كرده است. اين بنيادگراى مسيحى صاحب نفوذ بسيارى ست. اما، دست كم به دو دليل ترديد وجود دارد كه دادگسترى عراق بتواند مسئولان كشتار يكشنبه را به دادگاه بكشاند. ابتدا، بياد بياوريم كه پل برمر هنگامى كه فرماندار آمريكائى عراق بود پيش از عزيمت خويش در ژوئن ۲۰۰۴، بخشنامه اى صادر كرد (با شماره ۱۷) كه بموجب آن، همه كاركنان غيرنظامى هريك از شعبات حكومت فدرال آمريكا در عراق از مصونيت كامل در برابر دادگاه هاى محلى برخوردار اند [در ايران معروف است به كاپيتولاسيون] و هيچ دولتى در عراق زحمت الغاء اين بخشنامه را بخود نداده است.حال آنكه به عنوان دليل دوم بايد گفت كه دولت آمريكا ۱۳۷ هزارنفر «سرباز پيمانى» جهت مأموريت در عراق استخدام كرده كه ۲۱ هزار نفر شان آمريكائى هستند. اين تعداد ميان نهادهاى زير يعنى وزارت خارجه ، وزارت دادگسترى و وزارت امنيت داخلى، سيا و اف بى آى، ماموران مختلف فدرال كه مأمور بازسازى عراق هستند و بالاخره وزارت دفاع (پنتاگون) تقسيم شده اند. پنتاگون به تنهائى ۷۸۰۰ «نظامى خصوصى» براى محافظت از انبارهايش، تعمير تجهيزات، مراقبت از محموله هاى خواربار و تجهيزات، آموزش سربازان و پليس عراق، حفاظت زندان ها، بازجوئى از زندانيان استخدام كرده است (اضافه كنيم كه در رسوايى اعمال شكنجه در زندان ابوغريب، چند تن از همين «خصوصى» ها متهم شدند ولى براى هيچكدام شان نگرانى اى پيش نيامد). گفتنى ست كه تقريبا يك سوم اين افراد «سربازانى» هستند كه در سايه مى جنگند، جنگى مخفى، جنگى متعلق به خودشان. خود ارتش آمريكا، اكنون داراى ۱۶۸ هزار سرباز در محل است. اما، افكار عمومى آمريكا و اپوزيسيون از حزب دموكرات خواستار بازگشت هر چه زودتر «فرزندان» خود هستند. ژنرال ديويد پتراوس، فرمانده نيروهاى آمريكايى قول داده است كه ۳۰ هزار سرباز كمكى اعزامى به عراق تا تابستان آينده به خانه هايشان برخواهند گشت.در حالى كه كولين پاول، وزير خارجه پيشين معتقد بود كه براى شروع حمله، تعداد سربازانى معادل دو برابر كنونى ضرورى است، بارها گفته است: «ما هرگز باندازه كافى سرباز نداشتيم تا بتوانيم ثبات كشور را تضمين كنيم، بازسازى آن پيشكش!» . ۴۸ هزار مزدور كه در بغداد «پى اس دى» (Personal Security Details يعنى گروه امنيت خصوصى) ناميده مى شوند، بيش از دو لشكر را تشكيل مى دهند. هيچكس نمى تواند گمان كند كه ميتوان آن ها را با سربازان منظم جايگزين كرد. براى ماجراجويان امنيتى، عراق تا مدت هاى دراز ديگر حكم الدورادو (سرزمين خيال انگيز) را خواهد داشت.---------- عنوان اصلى مقاله:Pistoleros à Bagdad, Patrice CLAUDE ; Le Monde 24 sept 2007 *Jeremy Scahil, Blackwater : The Rise of the Most Powerful Mercenary Army, Nation Books/Avalon

پذیرش شکنجه در دولت بوش

سیما هنربخشپذیرش شکنجه در دولت بوش"ملكوم ننس" Malcolm Nance، مستشار عملیات بازجویی در دپارتمان امنیت ملی در مسئله تروریسم- در ایالات متحده آمریکا، هفته گذشته در مقابل كميته فرعی مجلس نمايندگان آمريكا شهادت داد " غرق شدن مصنوعی شكنجه است و بايد لغو شود، معتقدم كه ما بايد غرق شدن مصنوعي براي زندانيان يا اسيران را رد، تا اين لكه را از حيثيت و افتخار ملی خود پاك كنيم." ننس گفت "روش غرق شدن مصنوعی همان "خفه شدن به روش آهسته" است كه در آن زندانی به اندازه كافی فرصت دارد تا تمامی لحظات آن را با تمام وجود درك كند. در اين شيوه دهان زندانی را باز و مقدار زيادي آب وارد حلق او می کنند تا آب كاملا وارد ريه‌هایش شود و نتواند نفس بكشد. ريه‌های زندانی پر از آب می‌شود و زندانی احساس می کند که در حال غرق شدن است. زندانی با این شکنجه تا پای مرگ می رود ، اما قبل از اين كه زندانی جان خود را از دست بدهد، بازجویان عمل را متوقف می کنند و از زندانی می پرسند "حالا حرف می زنی". دولت بوش اعتراف كرده كه سه شيوه‌شكنجه شامل ضربات سريع به سر، نگهداري متهمان در سردخانه‌ها و ايجاد توهم غرق شدن با استفاده از آب، یا تخته آب را در قبال متهمان به فعاليتهای تروريستی بكار می‌گيرد.توهم غرق شدن با استفاده از آب، یکی از وحشتناكترين و غيرانسانی ‌ترين شيوه شكنجه است كه سابقه آن به قرون وسطی و اسپانیا می رسد. بعد از آنهم دولت های معاصر، از جمله دولت فرانسه در دوران اشغال الجزاير از آن روش برای سركوب انقلابيون و استقلال طلبان الجزایری از این روش استفاده می ‌كرد و اكنون روش مرسوم بازجویی در دولت بوش نیز شده است. در این شیوه شکنجه که ممکن است فقط چند دقیقه به طول بیانجامد، زندانی دچار اين احساس می شود كه درحال غرق شدن است و البته گاهی اوقات نيز واقعا متهمان دچار وضعيتی مي شوند كه تنها با دستگاههای ويژه پزشكی به حيات باز می‌گردند، در نتیجه غالبا یک پزشک یا تیم پزشکی هم بر این شکنجه ناظر است. این شيوه طبق کنوانسیون ژنو ممنوع است. یک قاضی آمریکایی بنام Michael Mukasey که تا کنون پرونده های بسیاری از افراد القاعده را قضاوت کرده است و در برابر این کمیته سنا، حاضر نشد که شهادت دهد که این شیوه شکنجه است یا نه. در عین حال جرج بوش با دفاع از اين شيوه گفت:" بازجويي ها به دست "افرادی با آموزش های حرفه‌ای سطح بالا" انجام می‌شود و جای نگرانی نيست. ""ترنت فرانكس" نماينده جمهوريخواه از ايالت آريزونا گفت كه او مخالف شكنجه است ولی گاهی اوقات برای محافظت از بی‌گناهان بايد كاری را كه دوست نداريم انجام دهيم! او اضافه کرد:" بازجويی های سخت گاهی قسمتی از كار هستند" استيون كلاينمن يك افسر اطلاعاتی ارشد و بازجوی نيروی هوايی آمريكا در اين نشست گفت كه اين روش تنها برای آموزش استفاده می‌شود و نبايد به عنوان ابزاری برای گرفتن اطلاعات از عوامل خارجی مورد استفاده قرار گيرد. رئیس "سی. آی. ا"، مایکل هایدن از این شیوه دفاع کرده و آنرا مفید خوانده است و در گفتگو با نیویورک تایمز گفته است باید از این شیوه های تکنیکی ممنون باشیم چون خالد شيخ محمد، متهم طراحی حمله تروريستی ‪ ۱۱‬سپتامبر، با اين روش اطلاعات خود را به بازجویان داده است.Henri Alleg، یک روزنامه نگار که در سال 1957 در الجزایر توسط نیروهای فرانسوی به این طریق شکنجه شده است، در کتاب معروفی بنام The Question ، وضعیت یک شکنجه شده را در زمان این شکنجه بازگو کرده است که بسیار تکان دهنده است.

بر فراز یک زندگی علی شريعتی از: گفتگوهای تنهايی مجموعه آثار ۳۳

مزارآموزگار اخلاص در زينبيه دكتر علي شريعتي

علی شريعتی از: گفتگوهای تنهايی مجموعه آثار ۳۳ سرشت مرا با فلسفه، حكمت و عرفان عجين كرده اند. حكمت در من نه يك علم اكتسابی، اندوخته هايی در كنج حافظه، بلكه در ذات من است، صفت من است و چنان كه وزن دارم، غريزه دارم، گرما دارم، يعنی موجودی هستم دارنده اين صفات و حالات، موجودی هستم دارنده حكمت، فلسفه، فلسفه در آب و گل من است، در جوهر روح من است و بگفته يكی از دوستانم كه به شوخی می گفت : حتی در قيافه ام، بدنم، رفتارم، سخنم، سكوتم... فلسفه در من تنها از طريق خواندن و تحصيل و تعليم راه نيافته است، در ژنهای من رسوخ يافته است، آن را از اجدادم به ارث برده ام، امروزه خيال می كنند كه هر كه در لباس علمای قديم بوده است، آخوند و ملا بوده است، يعنی فقيه! هرگز، امروز اين لباس خاص علمای مذهبی است، پيش از اين خاص علما بوده است و حكما؛ حتی لباس فارابی كه موسيقی دان و رياضی دان بوده و بوعلی كه فيلسوف و جابربن حيان كه شيميست و خيام كه دهری و لامذهب بوده است همين بوده است. اجداد من هيچ كدام فقيه و آخود مذهبی نبوده اند؛ هيچ كدام ؛ همه فيلسوف بوده اند. بی استثناء، از پدرم گرفته بوده ام، فيلسوف بدون فلسفه! اين را بزرگ ترها همه می گويند: «از همان اول با همه بچه ها فرق داشتی، هيچ وقت بازی نمی كردی و ميل به بازی هم نداشتی، اصلاً همبازی نداشتی. همسالانت هميشه تو را مثل يك آدم بزرگ نگاه می كردند، حتی توی كوچه كه بچه های همسايه لانكا و فيلم و توشله و گرگن بهوا و جفتك پشتك و الی لمبك بازی می كردند وقتی تو رد می شدی سرت را پايين می انداختی و حتی زير چشمی هم نگاه نمی كردی و می گذشتی و آنها هم تا تو را می ديدند دست از كار می كشيدند و رد كه می شدی كارشان را از سر می گرفتند؛ حتی بعضی از آنها از تو هم بزرگ تر بودند» توی خانه، توی مهمانيهای خانوادگی، بچه ها دور هم جمع می شدند و شلوغ می كردند، بزرگ ترها هم دور هم می نشستند و حرف می زدند و می گفتند و می خنديدند، اما تو در اين ميانه غالباً ساكت بودی، گوشه ای می نشستی و گاه به اين بزرگترها نگاه می كردی و با دقت گوش می دادی و گاه نگاه می كردی و اصلاً گوش نمی دادی، حواست جای ديگری بود، توی خودت، معلوم نبود كجا؛ گاهی با خودت حرف می زدی، می خنديدی، اخمهايت را به هم می كشيدی، غرق خيالهای نامعلومت می شدی و ما غالباً متوجه می شديم و دستت می انداختيم و تو خجالت می كشيدی و هيچ نمی گفتی و باز... از همان وقتها اين صفات مشخص تو بود: ميل به تنهايی، سكوت، با خود حرف زدن و فكر كردن دائم، تنبلی در كار، حواس پرتی خارق العاده، بی نظمی و بی قيدی در همه چيز، نداشتن مشق و خط و كتاب و قلم و بی اعتنايی به درس و كلاس و معلم و عشق به خواندن و كتاب و صحافی كتابها و چيدن كتابها... و پدرت اغلب جوش می زد كه : «اين چه جور بچه است، اين همه معلمات گله می كنند، پيشم شكايت می كنند، آخر تو كه شب و روز كتاب می خوانی، كتابهايی كه حتی درست نمی فهمی، يك ساعت هم كتاب خودت را بخوان، اين بچه چقدر دله است در مطالعه و چقدر خسيس در درس خواندن ؛ اصلاً مثل اينكه دشمن درس و مشق است. تا نصف شب و يك و دو بعد از نصف شب با من می نشيند و كتاب می خواند و سه تا چهارتا مشقی را كه گفته اند بنويس می گذارد درست صبح، همان وقت كه دنبال جورابهايش می گردد و لباسهايش و مدرسه اش هم دير شده، شروع می كند به نوشتن! دست پاچه و شلوغ و خودش هم ناراحت. بابا جان تو كه يك دو ساعت صبح از وقتی پاميشی تا وقتی راه ميفتی برای مدرسه گشتن دنبال جورابهات كه به كار ديگری نمی رسی!...» و همين حال و حالت بود تا دبيرستان ؛ «شاگردی كه از همه معلمام باسوادتر بودم و از همه همشاگرديهايم تنبل تر!» (يادش به خير معلم فارسی مان آقای صبور جنتی! معلم خوبی بود، لاغر و قدری كشيده و سالكی به اندازه كف دست و برنده شبيه با ساطور داشت، حدود چهل سال سنش بود اما فرقش را پسرانه كج می كرد، و به قدری روغن وازلين يا گليسرين می زد كه هنوز هر وقت كلاس او در خاطرم مجسم می شود كه نشسته ايم و او دارد می بافد و در اين حال قدم زنان از لای دو صف نيمكتها رد می شود و از كنار من می گذرد شانه ام را كمی كنار می كشم كه روغنهای زلفش روی شانه های كتم نچكد...!). و بعد آمدم به دبيرستان ؛ ورود من به دبيرستان درست مصادف بود با ورودم به فلسفه و عرفان. يادم هست (و چقدر از اينكه اين را فراموش نكرده ام خوشحالم ) كه نخستين جمله ای را كه در يك كتاب بسيار جدی فلسفی خواندم و همچون پتكی بود كه بر مغزم فرو كوفت و به انديشه ای درازم فرو برد، بعد از ظهری بود، سفره را هنوز جمع نكرده بودند (و اين، علامت وقت نهار ما) و پدرم در حالی كه با غذا بازی می كرد چيزی می خواند؛ از جمله كتابهايی كه با دور او گرفته بودند يكی هم «انديشه های مغز بزرگ » بود از مترلينگ ترجمه منصوری (ذبيح الله ) و نخستين جمله اش اين بود: «وقتی شمعی را پف می كنيم شعله اش كجا می رود؟» (حال اين جمله معنيهای ديگری هم برايم پيدا كرده است ). با اين جمله دستگاه مغز من افتتاح شد و هنوز از آن لحظه دارد كار می كند (جز در برخی حالات كه فلج می شود و پس از چندی باز راه می افتد). اين شروع تازه ای بود، كتابهايی كه پيش از اين می خواندم، از سری كتاب خوانهای عادی بود: ويتامينها، زن مست، تاريخ سينما (از «چه می دانم؟»)، بينوايان، سالنامه نور دانش، سالنامه دنيا، و... اما از اينجا به بعد افتادم توی انديشيدن مطلق، فلسفه محض، فقط فكر كردن و فكر كردن و فكر كردن و بس، افتادم توی مترلينگ و آناتول فرانس و سير حكمت در اروپا، اين دو تمام مغزم را تصاحب كرده بودند و من حواسم پرت تر شد و از زندگی دور شدم و با اطرافياانم بيگانه تر... خيلی راه رفتم... مغز كوچك من گنجايش اين انديشه هايی را كه مغز بزرگ مترلينگ پير را منفجر كرد و ديوانه شد نداشت... به بحرانی خطرناك رسيدم! سكوتم بيشتر و غليظ تر شد، همراه با بدبينی و تلخ انديشی عجيب... كم كم افتادم توی عرفان... الان نوشته های سيكل اولم عبارتست از جمع آوری سخنان زيبای عرفان بزرگ، جنيد و حلاج و قاضی ابويوسف و ملك دينار و فضيل عياض و شبستری و قشيری و ابوسعيد و بايزيد و... «به صحرا شدم ؛ عشق باريده بود و زمين تر شده، و چنان كه پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو می شد»؛ «من به نور نگريستم و به نگريستن ادامه دادم تا نور شدم »؛ «سی سال بايزيد خدا را می پرستيد و اكنون ديگر خدا خود را می پرستد»؛ «قاضی ابويوسف، هفتاد سال بر دين رفت و زهد و تقوی و روزه های سنگين تابستان و نمازهای طولانی شبها و رياضت و ذكر، هفتاد سال همه آداب شروع را با تكليف و تعصب انجام داد، روزی او را برهنه يافتند لنگی بر كمر بستهت و بر تلی خاكستر نشستهت شراب می نوشيد و چهره اش بگشته بود و جنون بر او سخت غالب آمده بود. گفتند تو را چه شد كه از قيد شرع و التزام تكاليف الهی سر زدی و عصيان كردی؟ گفت : بنده پير را از ربقه بندگی خواجه اش آزاد می كنند و من هفتاد سال بندگی خدا كردم و خدا كريم تر خواجه ای است ؛ در حضرتش بدرد بناليدم كه اين بنده هفتاد سال خدمت تو كرده است و اكنون شكسته و فرتوت گشته است چه می كنی؟ گفت : تو را آزاد كردم و ربقه شرع و التزام عبوديت از تو برداشتم ؛ رها گشتی! و اكنون من نه بندگی می كنم كه عاشقی می كنم و بر عاشقی تكليفی نيست كه عشق در شرع نگنجد و ربقه بر نگيرد!»؛ «من همچون ماری كه پوست بيندازد و از بايزيد بيرون افتادم » (بايزيد)... و سالها اين چنين گذشت و در آن ايام كه همبازيهايم روزهای شاد و آزاد و آسوده ای را در عالم خوش بچگی می گذراندند من دست اندركار اين معانی بودم. مغزم با فلسفه رشد می كرد و دلم با عرفان داغ می شد و گرچه بزرگترهايم بر من بيمناك شده بودند و خود نيز كم كم با «يأس » و «درد» آشنا می شدم (اولی ارمغان فلسفه و دومی هديه عرفان ) ولی به هر حال پر بودم و سير بودم و سير آب و لذتم تنها اينكه... آری كارم سخت است و دردم سخت و از هرچه شيرينی و شادی و بازی است محروم اما... اين بس كه می فهمم! خوب است... احمق نيستم. تا سالهای ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ در رسيد و من در سيكل دوم كه ناگهان طوفانی برخاست و دنيا آرامشش برهم خورد و كشمكش از همه سو در گرفت و من نيز از جايگاه ساكت تنهايم كنده شدم و... داستان آغاز شد. همه بزن بزن و بگير بگير و شلوغ پلوغ... و اكنون وارد دنيايی شدم از عقيده و ايمان و قلم و حماسه و هراس و آزادی و عشق به آرمانهايی برای ديگران. مفصل است ؛ خاطره هايی پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خيانت و فداكاری و... و شهادتها و... چه بگويم؟ چه آتشی؟ چه آتشی؟ اگر آب اقيانوسهای عالم را بر آن می ريختند زبانه هايش آرام نمی گرفت، خيلی پيش رفتم... خيلی... مرگ و قدرت شانه به شانه ام می آمدند. به هر حال گذشت، آری، مثل اينكه ديگر گذشت و من از اين سفر افسانه ای حماسی كه منزلها و صحراها بريدم و برگشتم و با دست خالی بسياری از آنها كه در آن واديها در پی من می آمدند، برگشتند و فروختند و چه گران، چه ارازن! وزارت، مديريت كل، وكالت، نمايندگی... رياست فلان... هو... و من آنچه را اندوخته بودم و داشتم نفروختم. كه از هرچه می دادند گران تر بود، معامله مان نشد و بالاخره من ماندم و هيچ! و آمدم آهسته و آهسته و خزيدم به اين گوشه مدرسه و... معلمی... و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذت و فخر كه ماندم و دنيا مرا نفريفت و به آزادی ام، به ايمانم و به راهم، خيانت نكردم... ايستادم اما برنگشتم... اما بازنگشتم، به بيراهه هم نرفتم كه من نه مرد بازگشتم! استوار ماندن و به هر بادی بباد نرفتن دين من است، دينی كه پيروانش بسيار كم اند. مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب. جنيد با مريدان از ميدان بغداد می گذشت ؛ سارق مشهوری را كه كوهستانهای حومه شهر را در زير شمشير خويش گرفته بود بر سردار بالا برده بودند عبرت خلق را؛ جنيد پيش آمد و برپای او بوسه زد. مريدان خروش كردند. گفت : بر پای آن مرد بايد بوسه داد كه در راه خويش تا بدين جا بالا آمده است! بله! صوفيان واستدند از گرومی همه رخت خرقه ما است كه در خانه خمار بماند! و خدا را سپاس می گويم... اين جمله درماندن من اثری بزرگ داشته است نمی دانم از كيست كه : «شرف مرد همچون به كارت يك دختر است، اگر اين بار لكه دار شد ديگر هرگز جبران پذير نيست.» قصدم شرح حال نيست، اين را می خواستم بگويم كه گرچه در سياست همه زندگيم را تا حال غرق كردم و تاخت و تازهای بسيار كردم اما با جنس روح و ساختمان قلب من ناسازگار بود. اين حقيقت را ده سال پيش آن علی اللهی شهيد دريا می گفت و همواره می گفت و با چه تعصب و اصرار و جديتی و من بر او می خنديدم با چه اطمينانی و يقينی كه تو نمی فهمی، كه تو نمی شناسی، تو علی را در تاريكی ديده ای، «تاريكی عشق » و در «نور عق » و روشنايی انديشه و آزادی و علم اگر او را بنگری نخواهی شناخت! (چقدر زبان فرق می كند)! اما باور نمی كرد، می گفت اگر تو را رئيس جمهور ببينم باز هم تو را مرد سياست نخواهم يافت مگر در هند: حال می فهمم كه چقدر راست می گفت! من مرد حكمت ام نه سياست! اما آن وقتها اين حرف را نمی توانستم بفهمم ؛ اصلاً گوش نمی دادم ؛ آن وقتها مردی بودم سی و چهار پنج ساله و دلم با اين زمزمه ها آشنا نبود، قلبی داشتم از پولاد، روحی پير و انديشه ای در آسمان... نه مثل حالا بيست و چهار پنج ساله سراپا غرقه در شعر و سرود و جستجو و انتظار و دل واپسی و تپيدن و اضطراب و غم و آرزو و گشت و كوچه و... خيالات رنگين! به هر حال، در پاسخ آن بابا كه بيعت كن و وارد كه شدی، جز دوتا، هر ميزی را كه خواستی «از هم راه » يك راست برو و پشتش بنشين و من از هم راه رفتم و در سلول آن قلعه نظامی سرخ خوابيدم و پس از مدتها آمدم بيرون و با دست خالی... و باز افتادم توی اين قلعه كشوری سبز و حال، وقتی خودم را با آن همسفران ديگرم كه خود را به باغ و آبادی رساندند می سنجم از شادی و شكر و شوق در پوست نمی گنجم كه چه خوب شد كه در آن «سواد اعظم » پاگير نشدم و به دنيا و شر و شورش آلوده نگشتم و معلمی را و خلوت آرام و ساده اين گوشه را برگزيدم و حال را نگهداشتم و از قيل و قال و معركه دامن برچيدم و اگر آنها زر اندوختند من گنج يافت، اگر آنها كاخ برپا كردند من معبد ساختم و اگر آنها باغی خريدند من كشور سبز معجزاتش را دارم و اگر آنها بر چند «رأس » رياست يافتند من بر اقليم بيكرانه اهورايی دلی سلطنت دارم و اگر آنها غرورشان را در پای ميزی ريختند من آن را بر سر گلدسته معبد عشق بشكستم و اگر آنها به غلامی «قيصر» درآمدند من صحابی «حكيم » شدم، يا غار «نبی » گشتم و آنها راه خويش كج كردند و دامن پر كردند و من ماندم و با دست و دامنی خالی به خلوتی خزيدم... اما اگر آنها نام خويش را به نان فروختند و من بر آب دادم و پيش تر از خضر و پيشتازتر از اسكندر رسيدم و اگر آنها لذت بردند من غم آوردم و اگر آنها پول پرست شدند من بت پرست شدم و اگر آنها همچون عنصری زرآلات خوان گستردند و از نقره ديگدان زدند، من همچون مولوی در «آفتاب » شكفتم و در خورشيد سوختم و سفره از دل گستردم و مانده از درد نهادم و شراب از خون سرگشيدم ؛ اگر آنها مرد ابلاغ شدند من مرد داغ شدم و اگر آنها دل به زندگانی بستند من دل به زندگی بستم، اگر آنها وازرت يافتند من سلطنت يافتم، اگر آنها را به دورغ ميستايند مرا به راستی می پرستند، اگر آنها را در نهان به دل دشمن دارند مرا در نهان به دل دوست دارند و اگر آنها گزارش كار می نويسند من گزارش حال می نويسم، اگر آنها به آزدی خيانت كردند من به آزادی وفادار ماندم، اگر آنها در شب نشينيهای آلوده با زنان آلوده می رقصند من در خلوت پاكم گل پاك صوفی می بويم، اگر آنها شكم فربه كرده اند آن چنان كه در خشتك خويش نمی گنجند من عشق پروده ام آن چنان كه در خويشتنم نمی گنجد، اگر آنها كارمند دارند من دردمند دارم، اگر آنها ماده شتر پيرگر بيمارشان را به زور در پای قصر قربانی كردند من اسماعيلم را به شوق در راه كعبه ذبح كردم، اگر آنها كسی را دارند كه بنوشند و بخندند من كسی را دارم كه بسوزيم و بگرييم، اگر آنها در انبوه هم بيگاه هم اند ما در تنهايی خويش آشنای هميم، اگر آنها طلا دارند من عشق دارم، اگر آنها خانه دارند من محراب دارم، اگر آنها صعود می كنند من به معراج می روم، اگر آنها در زمين می خرامند من در آسمان می پرم، اگر آنها پايان يافته اند من آغاز شده ام، اگر آنها وكيل شده اند من در آسمان می پرم، اگر آنها پايان يافته اند من آغاز شده ام، اگر آنها وكيل شده اند من معبود شده ام، اگر آنها رئيس اند من رهبرم، اگر آنها غلام خانه ازد و چاكر جان نثار راجه شده اند من امام پاك نژاد و راهب پاكزاد مهر او شده ام، اگر آنها گردن به زنجير عدل انوشيروان كشيدند و آخور آباد كردند من ترك كاخ و سر و سامان گفتم و بودا شدم و زنجير بگسستم و رها شدم و آزادی يافتم و هنرمند شدم و آفريننده شدم و نبوت يافتم و رسالت يافتم و جاويد شدم و در جريده عالم دوام خويش را ثبت كردم. اگر آنها را گروهی چاپلوسی می كنند كه حرفه شان اين است و هر كه را در جايشان بنشانند اينان را بر گردد خويش دست بر سينه و چربی بر زبان و نفرت در دل خواهد يافت مرا دلی می ستايد كه جهان و هرچه دارد برايش خاكروبه دانی زشت و عفن است و مگسانی بر آن انبوه، دلی كه جز زيبايی و جز ايمان و جز دوست داشتنی نه از جنس اين دنيا در آن راه ندارد دلی كه از غرور خدا را نيز به اصرار من می ستايد! كه می گويد زيان كردم؟ من كجا و آنها كجا؟ در آن حال كه از بازار های گرم و داغ می گذشتيم و ياران يكايك در هر بازاری شتر زرد موی خويش را به بهائی می فروختند و شاد و خندان می رفتند و من گريبان خويش و افسار شتر شير مست زرين موی خويش را از دست و دام بازگانان در می بردم و می گذاشتم در دل من ندايی می گفت كه مفروش، خوب كه نفروختی، مفروش كه در پايان اين راه، در دور دست تو را منتظرند، شهزاده ای آزاده ای اسير قلعه ديوان، به حيله جادو در بند گرفتار و چشم به راه كه : فرياد رسی می آيد، و به صدای هر پايی سر از گريبان تنهايی غمگينش بر می دارد كه : كسی می آيد، و او خريدار تو است، نيازمند تو است، مفروش، نگهدار، او گران خواهد خريد، ارازن مفروش كه اگر تو را پادشاهی دهند ارازن داده اند و او گران خواهد داد، مفروش، برگير و برو، برو، برو، تا به كويری رسيدی خلوت و سوخته و پر هول و بی آب و آبادی، مترس، مهراس، برو، برو، عطش سوزان و گرگان آدمی خوار بسيار و افسون و جادو همه جا در كمين و ماران و غولان بر سر راه اما... مترس، برو... برو تا آن گاه كه می رسی به سوادی، سياهی يی از دور، برو، برو، برجی است چون آرزو كشيده، همچون مناره ديدبانی در سينه گسترده كوير افراشته، همچون سروی از قلب صحرای سوازن روييده، برجی است كه خداوند خدا، در آن هفتمين روز خلقت كه تو را نيز آفريد و روانت را نيز آفريد و آن همه عجايب در آن نهاد و آن را به خواستنها و آرزو كردنها و داشتنها و معنيها و رازهای رنگارنگ گونه گون بياراست آن را نيز به خاطر تو در اين كوير بی كس بی فرياد بنياد كرد آن را همه از تو ساخت، هر خشت او، هر آب و گل او، هر كتيبه او، هر غرفه او و پنجره او و زيور او، زينت او و رنگ او و شكال او و اندازه او... همه را از تو برگرفت و آن را عينيت داد و از آنها برجی برافراشت همه مصالحش از تتو و اينك او را می بينی كه راستی تو را بالای او كردند و آرزوی تو را اندام او و شرف تو را قامت او و فخر تو را سر او و خيال تو را طرح او و دل تو را دهانه او و هوش تر را دماغه او و غرور تو را گردنه او و قدرت اعجازگر افسانه پرداز هنرمند اتوپياساز عجايت آفرين تو را چشمه سارهای او و مذهب تو را رنگ دريچه های مرموز و آقای او و بالهای خوش پرواز شوق تو را پايه های او وطلب تو را پايه های او و تو را دسته های او و رقت دل و رقت انديشه تو را ميانه او و تواضع نرم و زيبا و اشرافی تو را آبشار او و... تا كی بگويم؟ تا كی؟ حيف كه نمی شود، مجال نيست، علم حضوری. برجی همچون قامت اندام الهه ای كه خداوند كه ذاتش از هوس منزه است از ديدار او چهره اش از شرم سرخ می شود آن چنان كه فرشتگان و ديوان و ايزدان و امشاسيندان و راجگان و خواجگان در می يابند؛ برخی همچون خيال شاعر استادی كه هر روز ديوانی می توانست پرداخت و هر لحظه غزلی و ترانه ای می توانست بر بديهه سرود و نپرداخت و نسرود و همه عمر و همه هنرمندی خويش در كار يك تنها قصيده كرد، قصيده ای غرا در بحر «تقارب » مطلعش تغزل و تشبيب آميخته با وصف بهار و سپس چاك گريبان صبحدم خوش طلوع سپيده دم اميد رنگ شورانگيز، و از آن روييده «ساقه ناز صبح » و بر آن كله بسته... نمی دانم چه؟ نمی دانم چگونه می توان گفت؟ و سپس تخلص گريز از مطلع به مضمون، چه تخلصی! چه گريزی! و سپس مضمون روح قصيده، قلب شعر، سرشار از شگفتی و سحر و تب و تاب و معنی و پاكی و زيبايی و خوبی و عمق و ظرافت و لطف و دقايق خيال و لطايف هنر و ظرايف عاطفه... ويرانه ای در هم ريخته از كاخ پادشاهی، تخت جمشيدی غارت شده در هجوم لشكر روم و سوخته از آتش عشق اسكندر و در درون، گنجها و گنجها و گنجها! و سپس حسن طلب و آن گاه تخلص شاعر، سراينده قصيده و آن گاه حسن مقطع! پايان خوش و خوب و خوشبخت روزگار شاعر كه در دل ممدوح خانه كرده است وصله اش را زرين خامه داده است. قصيده ای سليس و سرشار از جزالت لفظ و لطافت معنی و دقت توصيف و مهارت تشبيه و قدرت استعاره و قوت كنايات و تضمين آيات... قصيده ای كلماتش همه كلمة اللّه و زبانش زبان بلاغت علی و معانيش معانی رسالة العش و بث الشكوی عين القضاة و وزنش سونات «اشكها و لبخندها»ی شاندل و رمزهايش «اساطير خلقت » چين، «سفر تكوين » تورات و استعاراتش ميتولوژی پرومته در زنجير و تشبيهاتش سيره محمد و سرزنش دشمنان حسود پست انديشش و مطلعش آفرينش انسان و خلقت آدم و... مقعطش كنز رو دولاكرواپاری ۱۹۶۹ و عنوانش مشعل ايمان! آه! خدايا! چقدر خوشحالم! هستند در اين دنيا «بسيار بسيار كسانی » كه مرا به اين دقت و درست و ظرافت و زيبايی می فهمند! خيلی هوشيارانه! هوشی به تيزی سر سوزن، به نرمی مخمل ابر، به ظرافت نقطه های موهوم و زيبای مردمك چشم، به نازكی شاخك اسرارآميز و گيرنده و فرستنده يك پروانه زرين بال جوان! به روانی و شيرينی و خوش آهنگی اين دو خط شعر خوب و لوالجی كه هميشه بر لبهای من نشيمن دارند: سيم دندانك و بَس دانك و خندانك و شوخ كه جهان آنك بر ما لب او زندان كرد لب او بينی گويی كه يكی زير عقيق يا ميان دو گل اندر شكری پنهان كرد آفرين و لوالجی كه از ميان همه شاعران غزلسرای تاريخ ادبيات ما تنها اوست كه گويی از ميان زيبايی های محبوب «بس دانی » او را نيز دريافته است كه تا كجا محب صادق صحاحب دل را بيتاب لذت می كند، فربه می كند، سرحالش می آورد، نشئه اش می كند و كيست در همه عالم كه بداند عزيزترين و ارجمندترين و دقيق ترين و حساس ترين جايگاه يك گل يا يك قلم، يا يك... شمع در اين دنيا، در اين زندگی كجا است! اين همه شاعران اين ملك، خوش فهم ترين و صاحب دل ترين و حساس ترين و زيبا شناس ترين مردم اين ملت از شمع و گل و پروانه و بلبل سخن گفته اند، همه شمع را در ميانه جمع نهاده اند! بی شعورهای احمقها! شمع برای آنها چيست؟ يك مجلس آراء اهل بزم، روشنی بخش جمع و جمعيت! سخنران، استاد، سياستمدار، مردمدار، مشهور، محبوب همگان... مفيد، مصلح... خلاصه : «خيلی قابل استفاده »! به قول آن خواهری كه به برادر گرفتار مبتلای دردمند پريشانش می گفت تو بايد بت شوی، شمع انجمن هستی، تو را بايد بستايند، همگان بپرستند، تو حق ندار انسان باشی، تو بتی و چون ديد كه برادرش به راستی بيمار شده است و جنوب در پرده های مغزش و قلبش خوش خانه كرده است و ديگر شفا يافتنی نيست چه كرد و چه ها كرد؟ و... تا از شدت غم بيمار شد و از يأس و رنج از دست رفتن برادرش، شكستن بتش انديشه اش پريشان گشت (داستان Verts Les cah ) برای آن اهل معناها و اهل دلهای انگشت شمار شمع چيست؟ چراغ خلوت تاريك شبهايی تنهايی ؛ برای شاندل چيست؟ تنهای گذاران و اشكريز خلوت معبد، همدم روح منتظر و دردمند معبد، قدسی زمزمه گر محراب عبادت... اما بسدانك شمع می داند كه جايگاه شايسته و والای شمع كجا است؟ ساموئل اسمايلز در كتاب «اخلاق » زنی را حكايت می كند كه همسرش را كه در كشاكش سياسی مقامات درخشان و موقعيت های برجسته و حساسی يافته بوده است و در كودتايی او را می گيرند و دشمنان ملتش به جرم آزادی خواهی و وطن پرستی تيربارانش می كنند و سپس بر چوبه دار جنازه اش را بالا می برند. وی پيشاپيش مردمی كه به نظاره آمده بودند و هر يك سخنی در ستايش او می گفتند گفت : «همسرم! می دانم، می بينم، اين بلندترين مقامی است كه در زندگيت به دست آورده ای»! وقتی اين حكايت را خواندم به اين فكر افتادم كه اگر مرد نيز می توانست سخن زيبای همسر بس دانكش را بشنود چه لذتی می برد! در پاسخ او می گفت؟ بی شك می گفت : «همسرم، اين عالی ترين و زيباترين و عميق ترين ستايشی است كه در زندگی شنيده ام، اين شديدترين و هيجان انگيزترين لذتی است كه از تعبيری برده ام. همسرم : تو نشان دادی كه مرا خوب، قشنگ و دقيق می شناسی، می فهمی، هيچ كس اين «كلمه » را به اين خوبی معنی نكرده است... آری، مقامی را كه تو برايم رسم كردی از همه مقاماتی كه در اازی فروش ميراث اجدادم و اندوخته های خودم می توانستم به دست آورم بالاتر و عزيزتر است »! راست می گفت آن ندا كه مفروش، برو، در پايان اين راه، شاهزاده اسيری آن را گران خواهد خريد، در ازای آن گرامی ترين جايگاهی را كه در اين جهان هست به تو خواهد بخشيد. آری، برجی بلند و افراشته در كويری پست، يكنواخت، بی پناه و پناهگاه! بر بالای آن آشيانه های كبوتران اعجاز، كبوتران قاصد، قاصد پيغامهای اهورايی، بخشندگان الهامهای ملكوتی، فرستندگان آيات وحی خداوندی، كشور سبز آرزوها، اميدها، كانون اسرار خوب، رازهای پاك، چشمه ساران معانی كبود، كه در هر بال گشودنشان باران مهربان سوگند و سرود، پيك و پيمان، نوازش و پيغام بر سر و رويت باريدن می گيرد آن چنان كه خيست می كند، جامه ات بر اندامت می چسبد، نفست در سر راه سينه می ماند، پلكهايت فرو بسته می شود و تو همچون كودكی كه ناگهان صاعقه ای در آسمان آبی برق زند و تندری بر سرش كوبد و كودك تنها را ريزش تند مهاجم باران سيل خيز بهاری در زير گيرد، بيچاره می شوی، پريشان می شوی و احساس می كنی كه كوزه خشك و گرم و غبار آلوده ای هستی در زير باران و داری خنك می شوی، داری شسته می شوی، داری پر می شوی... و چه لذا روشن و پاك و خوبی است لذت احساس پرشدن، سيراب شدن، سرشار شدن! برجی همچون قامت والای نيازی! نه نياز تاجری، نامجويی، زرپرستی، جاه طلبی... نياز پست خاكی بی سر و به زمين فرو برده و خوار و بی رمق و ذليل، نه، قامت نياز دلی كه هرگز چشم به دست هستی نگشوده است، هرگز چشم به كيسه فقير زندگی نداشته است، قامت نيازی كه جز به آسمانها، به آن سوی سقف آسمان اين جهان سر بر نداشته است، قامت نيازی كه همچون سرو، تنها به آسمان بلند سر كشيده است و به هيچ سوی ديگر ننگريسته است، قامت نيازی كه از هر چه در بهشتش خداوند انداخته است بی نياز است و تنها دل به او، خود او «خدا» بسته و جز عشق او از او هيچ نخواسته است كه علی گفته است كه : «گروهی بهشت می جويند، اينان سود جويانند و طماع، گروهی از دوزخ بيم دارند و اينان عاجزند و ترسو و گروهی بی طمع بهشت و بی بيم دوزخش می خواهند عشق بورزند و اينان آزادگانند و آزاد «عشق چرا؟ عشق تنها كار بی چرای عالم است، چه، آفرينش بدان پايان می گيرد، نقش مقصود در كارگاه هستی او است. او يك فعل بی برای است. غايت همه غايات عالم «برای » نمی تواند داشت. چون در پايان دوازدهمين سال بعثت، مانی، ارژنگ را به پايان برد و به خدا داد، خدا در آن نگريسته و سه شب و سه روز از آن چشم برنداشت و چون به فصل «اشك و درد و انتظار» رسيد ناگهان سر برداشت، نفسی را كه از آغاز خلقت در سينه نگهداشته بود بركشيد و در حالی كه اشك شوق در چشمش حلقه می بست گفت : «شمعی پنهان بودم دوست داشتم مرا بشناسند، مانی را آفريدم و اكنون به كام دل خويش رسيدم » و سپس به انديشه فرو رفت و شبی را تا سحر بيدار ماند در انديشه انسان، و سحرگاه از شوق فرياد زد كه : تبارك الله احسن الخالقين (آفرين بر خودم بهترين آفرينندگان!). يعنی : به! ببين چه ساخته ام! از آب و گل! روح خودم را در او دميدم و اين چنين شد! و اين است كه مرا اين چنين می شناسد! كه خود را می شناسد كه گفته اند: خود را بشناس تا خدا را بشناسی، چه «خود» روح خدا است در اندام تو ای مانی من! ای مبعوث هنرمند بسيار دان من، ای آشنای نازنين گرانبهای نفيس من، ای روخ من، خود من، و من نخستين بار كه در رسيدم آن من پولادين خويش را كه غروری رويين بر تن داشت، غروری كه با هر ضربه ای كه روزگار بر آن فرود آورده بود و هر گرزی كه حوادث بر سرش كوفته بود سخت تر گشته بود، بر قامتش فرو شكستم كه در راه طلب اين اول قدم است، چه غرور حجاب راه است كه گفته اند: «نامرد غرورش را می فروشد و جوانمرد آن را می شكند، نه به زر و زور، بل بر سر دوست كه غرورهای بزرگ همواره بر عصيان و صلابت سيراب می شوند و يكبار از تسليم و شكست سيراب می شوند و سيراب تر و آن بار آن هنگام است كه اين معامله نه در كار دنيا است كه در كار آخرت است و آدميان بر دوگونه اند: خلق كوچه و بازار كه سر به بند كرنش زور می آورند و گزيدگان كه سر به لبه تيغ می سپارند و به ربقه تسليم نمی آورند، دل به كمند نيايش دوست می دهند و بسيار اندك اند آنها كه در ظلمت شبهای هولناك شكنجه گاهها و در آغوش مرگی خونين يك «لفظِ» آلوده به ستايشی نگفته اند و يك «سطر» آغشته به خواهشی ننوشته اند و آن گاه در غوغای پرهراس كفر و زور و خدعه و كينه قيصر سر بر ديوار مهراوه ممنوع نهاده اند و در برابر «تصوير» مريم - زيباترين دختران اورشليم، مادر عيسی روح الله، مسيح كلمة الله، مريم همسر محبوب تئوس كه اشباه الرجال قرون وسطی همسر يوسف نجارش می خواندند- غريبانه اشك ريخته اند، دردمندانه گريسته اند و سرودها و دعاهای گدازان از آتش نياز و از بيتابی طلب را از عمق نهادشان به سختی بر كشيده اند و سرشار از شوق و سرمست از لذت بر سر و روی تصوير «او» ريخته اند». چه زشت است از قربانهای خويش در راه ايمان خويش سخن گفتن! چه زشت! من اگر ناچار شدم كه نامی از قربانيهای خويش برم نه از سرپستی است، اين راه همه می دانند كه من نه مردی سودا گرم و نه مردی تنگ چشم، از آن رو بود كه آن را بپذيرند، نگوييد نگهدار، مكش، حيف است، مريز، اگر از آن نام بردم نام نبردم تا بنمايم، نام نبردم تا آن را ارج نهند، قيمتش را بدانند، پاداش دهند؛ هرگز؛ نام بردم تا بی ارجی آن را بنمايم، تا بدانند كه به هيچ نمی ارزند، تا بشناسند كه اگر جهان را در بهايش بپردازند ارازن خريده اند و اگر به لبخندك رضايتی بخرندش گران فروخته ام! داستان من داستان عطار است. ما صوفيان همه خويشاوندان يكديگريم و پروردگان يك مكتبيم، مغولی او را از آن پس كه ريختند و زدند و كشتند و سوختند و غارت كردند و بردند و رفتند، اسير كرد و ريسمانی بر گردنش بست و به بندگی خويشتن آورد و بر بازار عرضه اش كرد تا بفروشدش، مردی آمد خريدار، گفت اين بنده به چند؟ مغول گفت به چند خری؟ گفت به هزار درهم. عطار گفت مفروش كه بيش از اين ارزم. نفروخت، ديگر آمد و گفت : به يك دينار! عطار گفت : بفروش كه كمتر از اين ارزم! مغول در غضب آمد و سرش را به تيغ بركند. عطار سر بريده خويش را ار خاك برگرفت. می دويد و در نای خون آلودش نعره ی مستانه ی شوق می زد و شتابان می رفت تا به آنجا كه هم اكنون گور او است بايستاد و سر از دست بنهاد و آرام گرفت. آری، در اين بازار، سوداگری را شيوه ای ديگر است و كسی فهم كند كه سودازده باشد و گرفتار موج سودا كه همسايه ديوار به ديوار جنون است! و چه می گويم؟ جنون نرمش می كند و در برج پولاد می گيرد و شمع بيزارش می سازد و وای كه چه شورانگيز و عظيم است عشق و ايمان! و دريغ كه فهمهای خو كرده به اندكها و آلوده به پليديها آن را به زن و هوس و پستی شهوت و پليدی زر و دنائت زور و... بالاخره به دنيا و به زندگيش آغشته اند! و دريغ! و دريغ كه كسی در همه عالم نمی داند می شناسند كه آدميان عشق خدا را می شناسند و عشق زن را و عشق زر را و عشق جاه را و از اين گونه... و آنچه با اويم با اين رنگها بيگانه است، عشقی است به معشوقی كه از آدميان است... اما... افسوس كه... نيست! معشوق من چنان لطيف است كه خود را به «بودن » نيالوده است كه اگر جامه ی وجود بر تن می كرد نه معشوق من بود. معشوق من، راز من، موعود بكت، «گودو» بكت است، منتظری كه هيچ گاه نمی رسد! انتظاری كه همواره پس از مرگ پايان می گيرد، چنان كه اين عشق نيز... هم!

پطروس غالي جهان عرب هرگزموجوديت اسراييل رانمي‌پذيرد تعجبي ندارد


پطروس غالي، دبیرکل سابق سازمان ملل: جهان عرب هرگزموجوديت اسراييل رانمي‌پذيرد تعجبي ندارد كه همگان از اسراييل متنفرند
پطروس پطروس غالي، دبير كل اسبق سازمان ملل، رژيم صهيونيستي را عامل نبود صلح در خاورميانه دانست و آينده‌ي تاريكي براي روابط اعراب و اسراييل پيش‌بيني كرد و گفت: پس از گذشت 30 سال من حتي يك سانتي‌متر پيشرفت در روند صلح نمي‌بينم.به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) روزنامه‌ي يديعوت آحارانوت نوشت: پطروس پطروس غالي، دبير كل اسبق سازمان ملل طي انتقادات شديد و بي‌سابقه از رژيم صهيونيستي اظهار داشت: پس از گذشت 30 سال، من حتي يك سانتي پيشرفت (در روند صلح) نمي‌بينم. وي طي اظهاراتي انتقادي، در گفت‌وگو با روزنامه‌ي اسراييلي يديعوت آحارانوت گفت: كاملا ممكن است كه بگوييم مردم نه تنها در مصر بلكه در سرتاسر جهان عرب از شما متنفر هستند. دبير كل اسبق سازمان ملل هم‌چنين گفت كه وي هيچ دليلي براي جشن گرفتن سي‌امين سالگرد سفر تاريخي انور سادات، رييس‌جمهور سابق مصر به بيت‌المقدس نمي‌بيند. پطروس غالي رژيم صهيونيستي را تنها مقصرعدم ارتقاي مناسبات اعراب و اسراييل معرفي كرد. وي از رژيم صهيونيستي به دليل شكست‌ها در مذاكرات صلح انتقاد كرد و اظهار داشت: جهان از بمب‌گذاري‌هاي انتحاري انتقاد مي‌كند ولي نسبت به كشتارهاي هدفمند ارتش اسراييل سكوت مي‌كند. دبيركل اسبق سازمان ملل هم‌چنين از برنامه‌ي هسته‌يي ايران دفاع كرد. مذاكره كننده‌ي سابق صلح خاورميانه هم‌چنين براي روابط اعراب و اسراييل آينده‌ي تاريكي متصور شد و اظهار داشت: جهان عرب مشغول مبارزه عليه بنيادگرايان است و نمي‌تواند اسراييل را به رسميت بشناسد، زيرا اين امر باعث قدرت گرفتن بنيادگرايان مي‌شود. پطروس غالي گفت: مجددا تاكيد مي‌كنم، جهان عرب موجوديت اسراييل را نمي‌پذيرد و تمام تلاش‌هاي اسراييل براي عادي سازي روابط را كنترل مي‌كند.