۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

«چپ ضد امپریالیسم» ایرانی گفت‌وگو با مسعود نقره‌کار مجید خوشدل

«چپ ضد امپریالیسم» ایرانی
گفت‌وگو با مسعود نقره‌کار
مجید خوشدل
 
«چپ ضد امپریالیسم» جهانی، مقوله و پدیده ای است که سنت و تاریخ نود ساله ای با خود دارد که در جای جداگانه ای باید بدان پرداخت. به اشاره بگویم که نطفه این جهان بینی در همان سالهای نخست انقلاب زودرس اکتبر بسته شد. دوره ای که قرار شد «انقلابیون حرفه ای» با «قهر انقلابی»، حاکمیت «دیکتاتوری پرولتاریا» را در «تک کشوری» پیاده کنند که از اوایل ۱۹۱۸ میلادی عملاً مارکس، «کاپیتال»، «انسان» و «آزادی های دموکراتیک» در آن ملغی گشته بود. نطفه این چپ در دورانی بسته شد که در دادگاههای صحرایی بر اعدام سربازان، درجه داران، افسران، دهقانان، کشاورزان، کارگران و روشنفکران با اتهام «بورژوا»، «خرده بورژوا» و «نوکران بورژوازی» مهر تأیید زدند و سپس « تئوریسین» های جزم اندیشی و مروجان مدّاحی و حذف و ترور را بر رأس «شورا» ها نشاندند.
چپی که چندی بعد اش «ضدامپریالیسم» شد، بیش از هفتاد سال سرکوب سیستماتیک، تفتیش عقیده، کنترل دائمی بر زندگی خصوصی مردم، ترور در داخل و خارج، تشکیل دادگاههای انگیزاسیون، اردوگاههای کار اجباری، شوراهای بوروکراتیک، هنر و ادبیات سفارشی را نظاره کرد و مرگ صدها هزار انسان شریف، آزاده، عدالتخواه، و نیز عدم رویاها و آرمان هاشان را دید و خم به ابرو نیاورد.
*    *    *
«چپ ضد امپریالیست» ایرانی مقیم خارج کشور پدیده ای ست که با هیچ تعریف و معیاری قابل تبیین نمی باشد. بستگی به موقعیت زمانی و مکانی، می تواند سرنگونی طلب جلوه کند یا خواهان رفرم؛ مسلمان مسلکی باشد، یا سوسیالیست روسی؛ تروتسکیستی از قماش    SWPباشد یا مائوئیست چوئن لایی. اما وی همواره این توجیه ایدئولوژیکی را دارد که خط قرمز او حکومت اسلامی ایران است.
ضد امپریالیسم ایرانی مقیم خارج، شبکه تو در تویی ست که یک سر اش به پایتخت «امپریالیسم جهانخوار» وصل است و سوی دیگرش به پایتخت تعزیر و توهم و تیر خلاص.
شبکه چپ ضدامپریالیسم ایرانی در خارج آدرس ایمیل اغلبِ فعالان سیاسی را در اختیار دارد و در وقت مقتضی آنان را بمباران تبلیغی می کند. دیگر سکوی پرش چپ های ضدامپریالیست بخشی از رسانه های «اپوزسیون» است؛ رسانه هایی که لمپنیسم سیاسی و فرهنگ تهمت و اتهام را در خارج کشور باب کرده اند و در مخالفت با امپریالیسم (بخوانیم ایالات متحده) تا مرحله دفاع از حکومت ایران پیش رفته اند.
شبکه ضدامپریالیستهای ایرانی مجموعه ای از عناصر حقیقی، حقوقی، جعلی و اطلاعاتی را شامل می شوند که هم چهره های «خوشنام» در میان آنها دیده می شود و هم عناصر مشکوک و منفور. کنترل، هدایت، برنامه ریزی و تأمین بودجه این شبکه، نه در لندن و واشنگتن و پاریس، بلکه در شهر بی قواره شده تهران بزرگ، بیخ گوش ولی فقیه است.
برای چپ ضد امپریالیست ایرانی، سیاست و فعالیت سیاسی (مقاله نویسی ) در حکم تفنن است. او زندگی و رفاه نامتعارف اش را با هیچ چیزی طاق نمی زند. فقط اعتراضات سیاسی و اجتماعی در داخل ایران است که شبکه مزبور را فعال و عناصر آن را به میدان می آورد. 
ضد امپریالیست مقیم خارج، می تواند انسانی باشد که از سیاست و فعالیت سیاسی سالها دست شسته باشد، اما در وقت شعار «مرگ بر آمریکا» در خیابانهای لندن و پاریس و استکهلم و برلین و واشنگتن، کف به دهان می آورد و دچار جنون ضدامپریالیستی می شود.
او می تواند در غرب بزرگ شده و در آنجا زندگی و تحصیل کرده باشد. آدم مرفه ای باشد که با لهجه ای گنگ و موهوم به زبان فارسی حرف می زند. اما در میهمانی های «مِستر آمدی نجات » شرکت می کند و از مزه ی چلوکباب مخصوص بیت المال سر و کله اش را تکان می دهد.
ضد امپریالیست مقیم خارج با فراغ بال در جلسات «کمپین ضد جنگ» (۲۰۰۳- ۲۰۰۶) از «تربچه های پوک» عکس می گیرد و اطلاعات ریز آنها را در اختیار مأموران امنیتی رژیم اسلامی قرار می دهد.
ضد امپریالیست ایرانی می تواند روزه اش را با نام «کارگر» در تهران و هلند بشکند و بر بالای مغازه اش عکس مارکس و انگلس را آویزان کند تا قاپ عده ای مهجور و منزوی را برباید.
ضد امپریالیست مقیم خارج، از امریکا متفر است، از انگلستان با صفت «روباه پیر» یاد می کند و سگرمه هایش را به سارکوزی و مرکل نشان می دهد. اما این آدم عاشقانه پوتین و مدودف را دوست دارد و به کشور چین احترام قلبی می گذارد. وقتی نام «رهبر» مذهبی ایران در جلو این عناصر برده شود، این موجودات، شرطی شده خبردار می ایستند و نفس در سینه شان حبس می شود.
ضدامپریالیست مقیم خارج، با اینکه موی سرش در غرب به تاسی زده، آزادیهای مدنی در این جوامع را روبنایی می خواند و ایران را آزادترین کشور جهان می داند.
ضد امپریالیست ایرانی مقیم خارج مخالفِ هر چیزی در این سوی آب است: جنگ، صلح، رفرم، آرامش، فوتبال، فیلم، فلسفه، فشفشه بازی شب عید. اما وقتی از او سوأل می شود: با این همه مخالفت خوانی چرا اینجا زندگی می کند، پاسخ می دهد: مگر آزادی نیست؟!
این جماعت از تمام اعتراضات خیابانی در غرب پشتیبانی می کنند و اگر سرما نخورده باشند، در آنها خودی نشان می دهند. این عناصر وقتی به حرکتهای اعتراضی در ایران می رسند- حتا اعتراضات کارگری- به سکسکه طبقاتی دچار می شوند و آن یکی را به طبقه متوسط و لیبرالیسم جهانی سنجاق می کنند- که ریختن خون شان حلال است- و دومی را به «سولیداریتی سنتر».
ضدامپریالیستهای ایرانی در وقت فراغت نقدشان به «مبارزه مسلحانه» را روانه سایتهای اینترنتی می کنند تا مبارزان کشورمان را مشتی «ماجراجوی گانگستر» معرفی کنند. اینان قادرند ساعتها از زندان سیاسی برای تان بگویند و بنویسند. منتهی با یک تفاوت: زندان، زندان زمان شاه است.
ضد امپریالیست ایرانی مقیم خارج می تواند هیچکدام از نمونه های بالا نباشد، اما انسانی باشد که نان را به نرخ روز می خورد. کسی که شش ماه اینجا است و شش ماه آنجا. به آن بدبختها فخر می فروشد، اما حقوق سوسیال اش را از این طرف می گیرد. ورد زبان این آدم به فارسی سلیس «برادر- برادر» است، اما در وقتِ بلبل زبانی «کامراد- کامراد» از زبان اش نمی افتد.  

پدیده ضدامپریالیستهای ایرانی؛ این دشمنان شادی و آزادی و عدالت و مدنیت، آیا آخرین بازماندگان نسل رو به انتقراض سوسیالیسم روسی و چینی در ایران اند؟
برای آشنایی بیشتر با «چپ ضدامپریالیسم» گفتگوی تلفنی ای با مسعود نقره کار انجام داده ام که در زیر می خوانید. این گفتگو بر روی نوار ضبط شده است.

* مسعود نقره کار خوش آمدید به این گفتگو.
- ممنون ام از شما و از دعوت تان.

* در مقدمه باید به دو نکته اشاره کنم: اول اینکه هدف از انجام این گفتگو مخالفت خوانی نیست، بلکه توجه به نگرشی ست که جامعه ایران و جوامع بشری برای میدانی شدن شان هزینه ها داده. و دوم، این که من ساختمان این مصاحبه را چند بار تغییر دادم تا بالاخره تصمیم گرفتم با محدود کردن مباحث تئوریک، مخاطبان ارگانیک این مصاحبه را بیشتر کنم.
اما موضوع مصاحبه: «چپ ضد امپریالیسم» به عنوان یک واقعیت عینی در ایران و جهان.
برای شروع و برای اینکه گفتگو بستر مناسبی داشته باشد، از تجربه شخصی تان به من بگویید، تشکیلاتی که شما مدت کوتاهی با آن فعالیت می کردید، با چه محمل های تئوریک از حاکمیت نو پای اسلامی دفاع می کرد؛ مبانی تئوریک و نظری دفاع از سرکوب مبارزات توده ای در سالهای ۵۹ تا ۶۲ چه بود؟
- جریانی که مطرح می کنید، تفکر حزب توده بر آن غالب بود. در دوره کوتاهی که من از سازمان اکثریت [فدائیان خلق- اکثریت] هواداری می کردم، این سازمان در مسیری حرکت می کرد که تفکر و رفتار حزب توده را نمایندگی می کرد. اینکه چرا این سازمان به دفاع از حاکمیت اسلامی برخاست، از نگاه من اینگونه مطرح است که حزب توده ایران، و به طبع آن سازمان اکثریت، در آن دوره تضاد اصلی در جامعه ایران را تضادِ خلق و امپریالیسم می دانست. فی الواقع منظور از امپریالیسم، امریکا بود. در این رابطه هم می دانید، مباحثی نظیر آزادی، دموکراسی و امثالهم قربانی همین تفکر شده بود. در همین رابطه با توجه به آنچه که در سازمان «خط امام» معرفی و تئوریزه می شد (که این خط، ضدامپریالیست تلقی می شد)، بر مبنای درکی که از این ترم وجود می داشت- که به گمان من یک دیپلماسی دیکته شده از سوی اتحاد جماهیر شوروی و حزب توده بود- این تفکر بر بنیان‌های بحث های تئوریکی نظیر «انقلاب های ملی» و « راه رشد غیرسرمایه داری» و مباحثی که با آنها آشنا هستید، سازمان اکثریت را به حمایت از حاکمیت اسلامی و آنچه که «خط امام» گفته می شد، کشاند. 

* به دلیل کمبود وقت من مجبورم پوشه هایی که بازشان می کنم را سریع ببندم. این موضوع شاید به نوعی نقص غرض باشد. به هر حال، بحث مان را عینی کنیم: بعد از سرکوب طیفی از نیروهای سیاسی در سالهای ۶۲ به بعد، گرایش «چپ ضد امپریالیسم» در ایران عملاً می بایستی به پایان خودش می رسید و در استراتژی سیاسی اش در دفاع از جریانات ارتجاعی- استبدادی تجدیدنظر می کرد و حداقل نیم نگاهی می داشت به «نظام سرمایه» و کارکردهایش. اما با آن تجربه خونین، ما شاهد افول و پایان چپ ضد امپریالیسم در ایران نبودیم. به نظرتان اشکال در کجاست؟
- ببینید، این چپ ضدامپریالیست یک سری محمل های نظری و سیاسی داشته و دارد. توجه داشته باشیم که تاریخ میهن ما تاریخ حمله و سلطه ی بیگانگان بوده. و طبیعی ست که این حملات- که برخی خونین و ویرانگر بوده- بر ساختار فرهنگی و روانی جامعه تأثیر بگذارد. این تأثیر بر حافظه این تاریخ ماندگار شد و از نسلی به نسل دیگر انتقال یافت. در این رابطه، امپریالیسم هم فی الواقع نوعی حمله و سلطه را در این فرهنگ تداعی می کرد؛ که بطور واقعی هم همین بود. از این زاویه طبیعی بود که مورد پذیرش جامعه ما نباشد. البته درک من از مفهوم یا پدیده امپریالیسم آنطور که حزب توده مدّ نظرش بوده- که بحث دراز دامنی است- درک متفاوتی است.
اما جریانهایی که تب ضدامپریالیستی در آنها داغ تر بود و این نگرش به عنوان یک استراتژی برای شان مطرح بود- که حزب توده و سازمان اکثریت آنرا نمایندگی می کردند- حتا بعد از اتفاقاتی که شما به شان اشاره کردید، تغییر اساسی ای در مشی سیاسی و استراتژی شان نداشتند. البته از لحاظ تاکتیکی شاهد تغییراتی بودیم و مسائلی را مطرح می کردند، اما تغییر اساسی در بخش بزرگی از آنها دیده نشد. طوری که ما همین امروز در حزب توده و بخشی از سازمان اکثریت چنین سیاستی را می بینیم.

* با توجه به اظهارنظرتان؛ و با توجه به سرکوبهای خونین در دهه شصت، ظاهراً و باطناً دشمن در خانه بود و نه در خارج.
بگذارید پرسش قبلی ام را بیشتر باز کنم تا اظهارنظر کنکرت تری از شما داشته باشم: بخش بزرگی از نیروهایی که از سرکوب سالهای ۶۱ به بعد جان سالم به در برده بودند، در دوره هایی از ایران خارج شدند و بخش کوچکی در ایران ماندند. طیفی از آنهایی که مربوط به دو تشکیلات سیاسی مألوف بودند، پس از خروج از ایران فاتحه سوسیالیسم روسی و غیر روسی را خواندند و به نگرشی نزدیک شدند که سالها سرکوب سیاسی اش را تبلیغ و تئوریزه می کردند. بخش دیگری جذبِ گرایش های سوسیال دموکراتیک شدند و سالهاست که با این تفکر فعالیت می کنند.
اما نیروهایی که در ایران مانده بودند، طبق اطلاعات من اغلب شان از فعالیت سیاسی کناره گیری کردند و جذب بازار کار و زندگی شدند.
نکته مهمی که در این رابطه به چشم می خورد، طرفداری هر سه گروه و گرایشی که نام بردم، از جناح یا باندهایی از حاکمیت اسلامی ایران ظرف سالهای گذشته بوده. شما برای این تناقض چه جوابی دارید؟
- همانطور که در پیش اشاره کردم، بنیانهای فکری- نظری بخشی از این طیف نسبت به گذشته تغییر نکرده. آن دوره «خط امام» بود، بعد از آن به اشکالی متفاوت در خطوط دیگری از جناح های حاکمیت خودش را نشان داد. آن بخش از چپی که مدّ نظر شماست، دستگاه فکری و نظام رفتاری اش فرقی با گذشته نکرده و همان تفکر، تحلیل و ارزیابی ها را الان هم دارد. برای نمونه می توانیم به حزب توده ایران اشاره کنیم که همان اندیشه و رفتار سابق را دارد.

* چون این بخش کلیدی ترین بخش مصاحبه است، پرسش ام را در فریم دیگری با شما در میان می گذارم: آیا تناقض دفاع جریانات چپ ضدامپریالیست از جریانها و دولتهای استبدادی- ارتجاعی ناشی از عدم درک آنها از نظام سرمایه و کارکردهای آن است، یا اینکه تناقض در سوسیالیسم و مارکسیسم موردِ باور آنهاست؟
- به نظر من مشکل این طیف از همان تفکری ست که پیش تر اشاره کردم. تفکری که بنیاد تئوری های «انقلاب های ملی»، «راه رشد غیر سرمایه داری» و امثالهم بنا شده؛ تفکری که بنیادش بر مخالفت با چیزی ست که آنها «امپریالیسم» اش می دانند.

* با پرشی بیست ساله به دوران فعلی می رسم. طیفی از سوسیالیستها و مارکسیستهای ایرانی مدعی اند از سوسیالیسم اردوگاهی گذر کرده اند و حتا در نوشته هاشان از «رابرت برنر» ،« میشل لووی»، «دیوید هاروی» و امثالهم فاکت و نمونه می آورند. اما این رویه ی کار است. همین نیروها در سالهای گذشته با اتهام زنی، ترور شخصیت و کارشکنی مانع هر نوع اتحاد عملی در خارج کشور شده اند، و در عین حال با کوبیدن مبارزات داخل- عین ِ طیفی از چپِ داخل- در ادامه از جناح یا باندی از حکومت ایران دفاع کرده اند.
بیایید این معادله را برای من حل کنید: این بسته شدن ناف بخشی از چپ ایران به رژیم اسلامی ایران ناشی از چی ست؟
- به گمان من ِاشکال این طیف از چپ برمی گردد به نگرش «سیاه» و «سفید» ی اش؛ چه در عرصه فلسفی و چه در عرصه تاریخی و سیاسی. در زمینه فلسفی از نگاهِ چپی که مورد نظر شماست، نظر بر «ماتریالیسم» بود و «ایدآلیسم». یکی بهترین بود و همه پاسخ ها را داشت و دیگری فاقد اش بود. در عرصه اقتصادی و اجتماعی هم به همین صورت. چپی با بنیادهای چنین تفکری تصورش این بود که فلسفه و جامعه شناسی بورژوایی، پدیده ای ارتجاعی است و نباید به سراغ اش رفت و به آن دست زد. که این به گمان من همان تفکر «مذهبی» است. در این حالت است که این تفکر همخوانی پیدا می کند با جهان بینی مذهبی. حالا ممکن است با زبان و ادبیات مارکسیستی یا سوسیالیستی این همخوانی را توضیح دهد. یعنی همان چیزی که در سالهای نخست انقلاب در ایران شاهدش بودیم. به گمان من توضیح ِ نقاط اشتراکِ این طیف از چپ ایران با جریانات مذهبی ناشی از جهان بینی این چپ؛ ناشی از نگاه و «تفکر اسطوره ای» اوست.

* نگاهی گذرا به کارنامه چپ ضد امپریالیسم جهانی می اندازم: در کشور لیبی، خیزش های توده ای هر روز سرکوب می شدند، اما طیف بزرگی از چپ جهان و ایران در رسانه های خودشان از پروژه های آبیاری قذافی در لیبی ستایش می کردند. یا در سوریه، که تا بحال نزدیک به ۶۵۰۰ نفر در اعتراضات خیابانی کشته شده اند، اما این گرایش فقط از دخالت امپریالیستها در سوریه ناراحت است آنرا محکوم می کند. حکایت کشور ایران را که نسل ما با پوست و استخوان تجربه کرده و هنوز دارد هزینه اعمال و تفکرات اش را می پردازد.
پرسش ام از شما: آیا «چپ ضد امپریالیسم» ایران و جهان از نظر ژنتیکی با آزادیهای سیاسی، اجتماعی، مدنی؛ اصولاً با مدنیت مشکل دارد؟
- به گمان من بله! آن تفکری که در ایران شاهد فعالیت اش بودیم و الان هم بخشی از جریانات سیاسی آنرا دنبال می کنند، به یاد دارید که آنها لیبی، سوریه و کشورهای مشابه را بر بنیاد تزهایی نظیر راه رشد غیر سرمایه داری جزو جنبش های رهایی بخش تقسیم بندی می کردند و به عنوان مؤلفه ای مهم در حمایت از «سوسیالیسم جهانی» از آنها حمایت می کردند. بر مبنای همین تز هست که آقای قذافی در زمره ی یکی از آزادیخواهان معرفی می شود، چرا که مثلاً ایشان مواضع ضدامریکایی داشته. و ما این رویکرد را فقط در لیبی نمی بینیم. هر کشور و دولتمداری که رویکرد ضدامریکایی داشته باشد، این گرایش جهانی با آنها نقاط اشتراک پیدا می کند و از آنها طرفداری می کنند. این تفکر همان تفکر «تضاد خلق و امپریالیسم» را نمایندگی می کند. درصورتی که به نظر من درک این جریانات از امپریالیسم درکی غلو شده و غیرعلمی است.
در این رابطه، جریانات ایرانی که از آنها صحبت کردیم، با اینکه گذشته شان را نقد کرده اند و به خودشان انتقاد می کنند، اما به گمان من در رفتار سیاسی طیفی از آنها اصلاً تغییری ایجاد نشده.

* این پوشه را می خواهم ببندیم تا از این راه نگاهی داشته باشیم به جهان بینی چپ ضدامپریالیسم در ایران و جهان: حدوداً از بیست سال قبل تا بحال هر اعتراض و خیزش توده ای در ایران را پیش از نیروهای دیگر، طیفی از چپِ داخل و خارج سرکوب سیاسی و ایدئولوژیکی کرده (برای این ادعا تا بحال تعدادی مصاحبه کرده ام). این «چپ» حتا سرکوب فیزیکی آنها را با تحلیل هایش تبلیغ و تئوریزه کرده. تجربه موسوم به «جنبش سبز» بغل گوش مان است یا مسئله ی تحریم ها و احتمال حمله نظامی به ایران، و دفاع ضمنی یا مستقیم این نیروها از حکومت ایران در جلو چشم مان.
برای جمع بندی این بخش می خواهم بر نکته ی قبلی ام دوباره تأکید کنم: بخش بزرگی از چپ ایران و جهان با اینکه ادعا می کند، استدلال های سیاسی اش از استدلال ها و بنیانهای فکری چپ اردوگاهی فاصله گرفته، اما در نهایت، جریانها و نظام های استبدادی- ارتجاعی متحدین اصلی چپ ضدامپریالیسم هستند تا نیروها و افکار مترقی و طبقه کارگر ایران و جهان.
در حاشیه به این نکته هم اشاره کنم که به باور من هیچگاه اندیشه چپ در صد سال گذشته در ایران، مثل زمان حاضر، اینقدر از  اقبال اجتماعی کم برخوردار نبوده.
اما پرسش ام از شما: آینده چپ در ایران را چگونه می بینید؟ جواب به این پرسش از این جهت اهمیت دارد، که تغییر و تحولات در پشت مرزهای ایران است. در فقدان اندیشه چپ، شما دورنمای تغییرات ساختاری در ایران را چگونه می بینید؟
- ببینید، من فقدان چپ را در ایران نمی بینم؛ چپ در ایران حضور دارد. منتهی همانطور که اشاره شد، چپِ موجود در ایران یک چپ تغییر کرده است. مثلاً جدا از عنصر اساسی ای که چپ با آن شناخته می شود؛ مثل عدالت طلبی و تغییر وضع موجود، امروز چپ در ایران سیمای دیگری پیدا کرده. شما می بینید، اعتقاد و مبارزه برای تحقق آزادی و دموکراسی؛ برداشتن انواع تبعیض ها؛ جدایی دین از حکومت؛ صلح طلبی؛ مبارزه با سلطه طلبی امپریالیسم- نه از نگاهی که به آن اشاره کردیم- خواسته هایی است که جریاناتی آنرا نمایندگی می کنند. در واقع چنین چپی در ایران حضور دارد...

* در مقابل استدلال تان می ایستم: در کمپین انتخاباتی احمدی نژاد در دور نخست شما می توانید نام اغلب نیروهای چپِ باچهره را ببینید. اغلب این نیروها در آن دوره ایشان را ستودند. چپِ مورد اشاره شما کجا است و چه نمودهایی داشته؟
- ممکن است الان چپ را به عنوان یک جریان، حزب یا سازمان نتوانیم مطرح کنیم. ولی واقعاً آنچه که در سطح جامعه ما جاری ست؛ حتا در تلاش هایی که برای شکل گیری تشکل های مدنی، زنان، دانشجویی و نظایر اینها در جامعه در جریان است، تفکر چپ را با نیروهای اجتماعی معین اش می بینیم. اما چون شرایط فشار و سرکوب است، همانطور که گفتم، نمی شود آنرا در یک سازمان یا حزب سیاسی مشاهده کرد. منتهی نوع دیگری هم از چپ هست که شما به اش اشاره کردید؛ به عنوان جریانهایی که قبلاً بودند و اصلاً تغییری نکرده اند. خلاصه کنم، به نظر من یک جریان چپِ مدرن در ایران و حتا در خارج کشور حضور دارد که به سوسیال دموکراسی اعتقاد دارد و برای خواستهای معینی نظیر مردم سالاری اجتماعی مبارزه می کند.

* شما به عنوان فردی که مدت کوتاهی از زندگی سیاسی و اجتماعی اش را با گرایش «چپ ضد امپریالیسم» به سر کرده، و به عنوان فردی که سالها فعالیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مستقلی داشته، اگر بخواهید اصلی ترین تجربه خودتان را از آن دوره کوتاه به نسل جوان ایران منتقل کنید، به او چه خواهید گفت؟
- آن نگاه و تعاریف کلاسیکی که از امپریالیسم در آن دوره مطرح می شد، به نظر من مجموعه ای از دگم ها و برداشت های یک جانبه و غیرعلمی ای با خودش داشت که باعث شدند، مسائل پراهمیت تری نظیر بحثِ آزادی های مدنی و سیاسی؛ و بطور کلی بحث دموکراسی برای نیروهای چپ در حاشیه قرار بگیرد. البته منظور من تأییدِ بنیانهای اقتصادی و سیاسی امپریالیسم نیست، بلکه برداشت های غلط و غیرواقعی از این ترم است. بنابراین آن چیزی که من روی آن انگشت می گذارم، تأکید بر اصل دموکراسی در نگاه و جهان بینی چپِ مدرن در ایران است.

* مسعود نقره کار از شرکت تان در این گفتگو یکبار دیگر تشکر می کنم.
- من هم از شما متشکرم.
*    *  

درس هائی از سیاهکل اشرف دهقانی


اشرف دهقانی
درس هائی از سیاهکل
با سلام به شما عزيزان که برای گراميداشت رستاخیز سیاهکل، در اينچا گرد آمديد و من  خیلی خوشحال هستم که فرصتی دست داده که می تونم رو در رو با شما عزیزان صحبت بکنم.   صحبتمو با ذکر اهمیت سیاهکل شروع می کنم. البته خیلی خلاصه.
مبارزه رزمندگان سیاهکل و به طور کلی کار انقلابی ای که توسط چریکهای فدائی خلق، این کمونیست های راستین، در دهه 50، صورت گرفت، آنقدر عظیم و ارزشمند بود که تاریخ جامعه ما رو قدمی به جلو برد.  ما تأثیرات سِترگ اون مبارزه را در جریان قیام بهمن هم شاهد بودیم و دیدیم که چریکهای فدائی خلق چطور با استقبال وسیع مردم در سراسر ایران مواجه شدند و همین، قدرتی به کمونیست ها در جامعه داد که خمینی در اون ابتدا نتونست به راحتی اونا را سرکوب بکنه. و امروز هم می بینیم که یک کارزار ضد فدائی،  توسط عوامل جمهوری اسلامی، و تاریک فکرانِ ( نمی شه گفت روشنفکران، باید بگیم تاریک فکران) طبقات استثمارگر و مرتجع بوجود اومده که خود همین واقعیت هم  نشوندهنده تأثیرات رستاخیز سیاهکل تا به امروزه.
عمده مطالبی که من میخواهم اینجا مطرح کنم، درهمان چارچوبی قرار داره که  در آفیش این مراسم اومده. برای این که ما نمی خوایم در گذشته باقی بمونیم. باید ببینیم که از "آفتابکاران جنگل" چه آموزش هائی می شه  برای تغییر شرایط ظالمانه کنونی آموخت؟  چون دلیل بررسی تاریخ هم اینه که از آن درسی برای شرایط حال و آینده گرفته بشه. می گن که گذشته چراغ راه آینده هست و در واقع، به همین خاطر هم هستش که تاریخ رو تحریف می کنن، چون نمی خوان نسل های جوان بتوانند به درس های نهفته در مبارزات گذشته دست پیدا بکنن.
اولین نکته در مورد مبارزه مسلحانه در سیاهکل اینه که این مبارزه در پاسخ به ضرورت ها ، در پاسخ به نیازهای مبارزاتی جامعه ایران بوجود اومد. ولی، این موضوع رو تحریف می کنن و مثلاً میگن که اون یک کار تقلیدی از کوبا بوده و یا این طور وانمود می کنن که مبارزه مسلحانه در ایران به این خاطر برپا شد که پس از جنگ جهانی دوم در جهان این گرایش وجود داشت و از اون این نتیجه را می گیرن که الان دیگه اون دوران سپری شده. و از اینجا، به نسل جوان القاء می کنن  که مبارزه مسلحانه دیگه پاسخگوی شرایط کنونی نیستش و سیاهکل یک ضرورت نبوده  البته، خُب در این شکی نیست که رویداهای انقلابی در جهان روی هم تأثیر می گذارند، مردم در همه نقاط جهان از مبارزات همدیگر یاد می گیرن شما انقلاب سوسیالیستی در روسیه در اکتبر رو در نظر بگیرید.  این انقلاب به خاطر این که طبقه کارگر رو به قدرت رسونده بود، تحت تأثیر اون، مردم تحت ستم، مردم تحت  ظلم و استعمار، در اکثر مناطق جهان به غلیان در اومدند. آیا می شه گفت که همه از انقلاب در روسیه تقلید کرده بودند؟ این طور نیست. انسان های واقع بین و مجهز به دید علمی هیچوقت نمی آیند علت و منشاء پدیده های اجتماعی را در خارج از خود اون پدیده ها جستجو بکنن. در نفی این موضوع که چریکهای فدائی خلق از هیچ جنبشی تقلید نکردند،  اینو بگم که ما قبل از این که چریکهای فدائی خلق تشکیل بشه، در گروه رفیق احمدزاده  یک نشریه داخلی داشتیم که در اونجا یک چنين جمله ای نوشته شده بود که  ما نام همه رهبران جنبش کمونيستی را بر پرچممون می نويسيم، ولی، راه مبارزه مان رو بر اساس تحليل مشخص از شرايط مشخص جامعه، خودمان تعيين می کنيم. به واقع،  با عمل به این رهنمود بود که چریکهای فدائی خلق، به ضرورت مبارزه مسلحانه در ایران رسيدند و اونو شروع کردند.
ما اگر می بینیم که از سیاهکل یک جنبش انقلابی پا گرفت که یکی از درخشان ترین دوران تاریخی را در جامعه ما بوجود آورد- این در درجه اول، به خاطر موفقیت رفقای اولیه سازمان در تدوین تئوری انقلابی ای بود که با خود شرایط جامعه ایران انطباق داشت.  حالا من قبل از این که نکات عمده این تئوری رو یک حدی راجع بهش در اینجا صحبت بکنم،  می خوام این رو بگم که چریکهای فدائی خلق به چه صورتی بوجود اومد. اینو می دونید که چریکهای فدائی خلق از ترکیب دو گروه بوجود اومد. گروه رفیق احمدزاده و گروه جنگل.
گروه احمدزاده در سال 46 از همون موقعی نطفه بست که گرامی صمد بهرنگی برای چاپ کتاب الفباش در تهران بسر می برد و با رفیق پویان در تماس بود. این گروه در طی 4 سال، کارهای عظیمی در زمینه تئوریک انجام داد، و در یک پروسه کار نظری و عملی ( منظورم از کار عملی رفتن به میان کارگران و  دهقانان و کوشش در شناخت شرایط عينی جامعه هستش)، دراین پروسه موفق شد تئوری انقلاب ایران رو تدوین بکنه. و به "چه باید کرد" اساسی جامعه تحت سلطه ایران، پاسخ بده. اینو هم بگم که  مطالعه شرایط عینی جامعه کاری بود که تنها این گروه به اون  دست زد. و تا جائی که من میدونم ، بدِعت گذاران این روش کار در دهه 40 در ایران هم، رفقای گرانقدر ما بهروز دهقانی و صمد بهرنگی بودند.
در خود دهه 50 برای همه معلوم بود که مبانی تئوریک چریکهای فدائی در دو اثر ارزنده رفقا پویان و احمد زاده درج شده است، و من مسلم می دونم که همه کسانی که در اون سالها فعالیت مبارزاتی می کردند- از میان شماها هم- این واقعیت را می دونند و با این نام ها هم آشنا هستند.
این تأکیدرا می کنم به خاطر این که اگر دیروز، به نادرست، رفیق بیژن جزنی را تئوریسین این سازمان خوندند، امروز کار تحریف تاریخ چریکهای فدائی خلق، به جائی کشیده که حال برای ایجاد اغتشاش فکری در بین نسل جوان کنونی، به شهید مصطفی شعاعیان هم نسبت "نظریه پرداز نسل دهه 50" رو می دن. در حالی که جوانان دهه 50 اصلاً اطلاعی از نظرات شعاعیان نداشتند. اینو هم بگم که شعاعیان در سال 52 مدتی در ارتباطی نزدیک با سازمان ما قرار گرفت، و لی از اونجا که اون مبارز،  رسماً لنينيسمِ مورد پذيرشِ کمونیست های فدائی رو قبول نداشت، رابطه ادامه پیدا نکرد. به هر حال شعاعیان هر نظری که داشت، یک فرد مبارز ضد رژیم شاه بود، ولی بر خلاف ادعای تاریک فکران جمهوری اسلامی که حالا نظرات انحرافی اونو، وسیله ای قرار داده برای کوبیدن نظرات چریکهای فدائی، او هیچوقت " نظریه پرداز نسل دهه 50" نبود. به هر حال از این نوع تحریفات می دونیم که زیاده.
برگردیم به گروه جنگل، رفقای این گروه پروسه دیگه ای را طی کردند. اونجوری که رفیق حمید اشرف در سال 52 خودش برای من تعریف کرد، مؤسس اصلی گروه جنگل، رفیق کبیر و تا حدی گمنام، رفیق غفور حسن پور بود. عکسش در همین سالن در میان رفقای سیاهکل هست. این رفیق از سال 47 برای ایجاد یک گروه منضبط و انقلابی تلاش کرد. اکثر رفقای سیاهکل را این رفیق عضو گیری و سازماندهی کرد، و کلاً اون بودش که با کمک رفقای دیگه و از جمله رفقا حمید اشرف و اسکندر صادقی نژاد، گروه جنگل رو بوجود آورد.
در اینجا به خاطر بد آموزی هائی که تا حالا صورت گرفته من مجبورهستم که تأکید کنم که گروه جنگل مشخصات و مختصاتی داشت که اونو از گروه رفقا سورکی - جزنی - ظریفی متمایز می کنه. این درسته که رفیق غفور و چند تن دیگه در گروه جنگل،  قبلاً با گروه قبلی ارتباط داشتند و یا عضو اون بودند. ولی این رفقا، شخصاً ، هر سابقه ای هم که خودشون داشتند، گروه مشخص جنگل رو با مختصات خاص خودش، برای هدف مشخصی بوجود آوردن.  واین گروه بود که  معیارها و مسایل مشترکی با گروه احمدزاده داشت. و به این خاطر این دو در ارتباط با هم قرار گرفتند.  بحث اینه که ما تاریخ مونو درست بشناسیم، تا فریبکاران نتونند با خلط مسایل مختلف، گمراهی ایجاد بکنن،مثلاً کتاب دشمن (کتابی که دو سال پیش، وزارت اطلاعات برعلیه چریکهای فدئی خلق منتشر کرده)، اومده نظراتی که رفیق جزنی چند سال بعد از تشکیل چریکهای فدائی خلق، در زندان نوشته ، اونا رو اومده به گروه جنگل نسبت داده و با ذکر مغایرت اون نظرات با نظرات رفیق احمدزاده به خیال خودش کشفی کرده  و گفته که این "دو گانگی نهفته در ساختار سازمان" بود!! در حالی که اون نظراتی که رفیق جزنی در زندان نوشته بود اصلاً قبلاً، حتی در خود گروه جزنی هم مطرح نبودند و وجود نداشتند.
من خودم از همان ابتدا در جریان ارتباط دو گروه جنگل و احمدزاده قرار داشتم- یاد برادر انقلابیم، بهروز دهقانی گرامی باد که با چه خوشحالی این خبرو به من داد- و بعد این ارتباط ادامه پیداکرد و من در جریان بودم که رفقای گروه جنگل کاملاً نظرات تئوریک گروه احمدزاده را پذیرفتن. و این طوری بود که بر اساس تئوری تدوین شده ای، فعالیت های انقلابی چریکهای فدائی خلق آغاز شد و ادامه پیدا کرد.
حالا من کمی هم در مورد تئوری و تحلیل های چریکهای فدائی خلق صحبت می کنم. البته به خاطر محدودیت وقت، خیلی فشرده، فقط نکات اصلی رو بیان می کنم.
در تحلیل چریکهای فدائی خلق، خط سیر نفوذ امپریالیسم در ایران، از دوره قاجار ترسیم و نشون داده شده که ایران از زمان رضا شاه به یک جامعه نومستعمره تبدیل شد که واضح ترین نتیجه سیاسی این شکل از سلطه امپریالیسم در جامعه ما، دیکتاتوری شدیداً و وسیعاً قهر آمیز حکومت هائیه که سر کار می آن. در آن زمان ما همون رضا شاه و رژیم شاه رو داشتیم که حالا جمهوری اسلامی هم اضافه شده. از این تحلیل ، این نتیجه مهم حاصل می شه که برای رهائی مردم ایران از زیر ظلم و ستم و سرکوب، تنها سرنگونی دیکتاتوری حاکم، این رژیم ها، کافی نیست بلکه علاوه بر این باید به هر گونه نفوذ امپریالیسم ( یعنی همین سرمایه داری انحصاری جهانی ) هم در ایران پایان داده بشه و باید سیستم سرمایه داری را از بین ببریم.
قبلاً گفته می شد که مردم قیام می کنند، اعتصاب عمومی راه می افته و از این طریق ها می شه حکومت را ساقط کرد و به آزادی رسید. ولی چریکهای فدائی خلق تأکید کردند که هیچ قیامی در ایران، بدون رهبری طبقه کارگر آگاه و متشکل، به پیروزی نمی رسه. اما مسأله اصلی این بود و هست که در شرایط دیکتاتوری شدیداً قهر آمیز در ایران، طبقه کارگر در چه پروسه ای امکان پیدا می کنه که متشکل بشه؟ چون این دیکتاتوری ، امکان تشکل به هیچ قشر و طبقه ای نمی ده. به طبقات دیگه هم امکان تشکل نمی ده. به همین خاطر یک راه دیگه جلوی پای انقلاب ایران گذاشته شد. اتفاقاً یادتونه که در جریان قیام یا خیزش سال گذشته هم عده ای دوباره یاد اعتصاب عمومی افتاده بودن، بدون این که بگن که خُب کی قراره که این اعتصابو برپا و رهبری بکنه؟ ما که تجربه شو داریم. اگه رهبری دست طبقه کارگر نباشه، این مبارزه نمی تونه به پیروزی برسه.
به هر حال،با طرح چنین مسائلی بود که چریکهای فدائی خلق تأکید کردند که نه قیام، بلکه " مبارزه مسلحانه توده ای و طولانی" استراتژی منطبق با شرایط جامعه ایرانه. چون این استراتژی، فقط جنبه نظامی نداره، بلکه در طی جنگ با دشمن، فضا و محیطی در جامعه بوجود می آيد که امکان متشکل شدن به طبقه کارگر و دیگر اقشار و طبقات مردمی می ده.  بنابراین، مبارزه مسلحانه چریکهای فدائی خلق که با نیروی اندکی از سیاهکل شروع شد این چشم انداز  را تعقیب می کرد که در پروسه رشد خودش به یک جنگ توده ای و آزاد سازی منطقه به منطقه در ایران تبدیل بشه. – به همان صورتی که ما نمونه ای از اونو در کردستان بعد از شکست قيام بهمن، شاهدش بوديم.
اما از جنبه تاکتیکی، ضرورت مبارزه مسلحانه برای درهم شکستن شرایط خاصی بود که به خصوص پس از 28 مرداد سال 32بوجود اومده بود. مردم نیروی خودشونو به طور مطلق ضعیف و نیروی دشمنانشون رو هم به طور مطلق قوی تصور می کردند، و وجود چنین دو مطلق در ذهن اونها در کنار عوامل دیگه باعث شده بود که مردم دچار یأس و نا امیدی بشن، قدرت دشمنانشونو زیاد به حساب بیارن و فکر بکنن که با این رژیم نمی شه در افتاد و مبارزه کرد. بنابراین، اولین مسأله چریکهای فدائی، شکستن اون دو مطلق در ذهن مردم و کشاندن اونها به صحنه مبارزه بود. در کتاب رفیق پویان این مسایل به رساترین شکلی توضیح داده شده.
اجازه بدید در پایان این قسمت به این موضوع هم اشاره بکنم که پس از شکست مبارزات مردم در 15 خرداد سال 42 که دیگه برای مردم کاملاً مشخص شد که از طریق راه های به اصطلاح قانونی، با درخواست اصلاحات و از این قبیل نمیشه از سرکوب و ظلم و ستم رهائی پیدا کرد، ضرورت توسل به سلاح امری شد که انگار به هزار زبان در سخن بود، و خودشو به شکل های مختلف به پویندگان راه آزادی نشون می داد.  اصلاً، انگار که این ضرورت چیزی در هوا بود که می شد استنشاقش کرد. حالا چون اینجا فرصت نیست من نمی تونم نمونه هائی به شما بگم  و بگم که این حرف رو بر اساس چه نمونه هائی می گم.  واقعاً اتفاقی نیست که فروغ فرخزاد در همان زمان شعر "دلم برای باغچه می سوزد" و "کسی که مثل هیچکس نیست"ُ رو می سرایه؛ بعد هم که مبارزه مسلحانه شروع شد، بلافاصله، اون شعر  زیبا و پرمعنی برای رزمندگان سیاهکل سروده شد:(که اينجوری شروع ميشه)  آنکه می گفت حرکت مرد در این وادیِ خاموش و سیاه برود شرم کند....
در مورد تأثیرات مبارزه مسلحانه در جامعه، در یک کلام باید گفت که واقعاً خیلی گسترده و شِگرف بود و خیلی جالبه که تمام پیش بینی هائی که رفیق پویان در اثر داهیانه اش کرده بود، همه شون مدتی پس از آغاز مبارزه چریکها، تحقق پیدا کردند. از پیش بینی تغییر فضای یأس و نا امیدی حاکم بر جامعه به فضای شاداب مبارزاتی گرفته تا جلب شدن تدریجی حمایت کارگران به سوی چریکهای فدائی خلق یا به قول خود رفیق  پویان "نیروی انقلابی ای که متعلق به خودشون بود"!
من در ارتباط با تأثیرات مبارزه مسلحانه، و دست آوردهاش، در اینجا فقط به دو مورد اشاره می کنم. 
امروز می دونیم که با مقاومت و مبارزه بی وفقه زنان ایران بر علیه جمهوری اسلامی، یک جنبش زنان با مطالبات خاص خودش شکل گرفته. در همه جای دنیا، زمینه مادی جنبش زنان با رشد سیستم سرمایه داری و با ورود هر چه وسیع تر زنان به بازار کار مهیا می شه که مسلماً جنبش زنان ایران هم از این امر مستثنی نیست. اما، تا جائی که به تأثیرات مبارزاتی مربوط می شه، ما باید بدونیم که این جنبش مشخص از پشتوانه مجموعه مبارزات زنان در دهه 50 برخورداره- که البته در رأسش، مبارزه سیاسی –نظامی زنان چریک قرار داشت.
ما در انقلاب مشروطه زنان انقلابی ای را سراغ داشتیم که در تبریز، دوش به دوش مردان در سنگرها، به طور مسلحانه بر علیه نیروهای استبداد جنگیده بودند. البته این زنان دلاور در شرایط آن روزگار، مجبور بودند در لباس مردانه وارد ميدان نبرد بشوند. ولی با شکل گیری چریکهای فدائی خلق، اولین بار بود که در تاریخ معاصر ایران زنان با هویت زنانه خودشان اسلحه بدست گرفته و برعلیه ارتجاع جنگیدند. . این واقعیت، احساس قدرت توصیف ناپذیری به زنان در جامعه داد و به خصوص به زنان زحمتکش! و اونها رو وسیعاً به صحنه مبارزه آورد. در شکل گیری جنبش زنان در حال حاضر ما باید همه این واقعیت ها را به حساب آوریم.
موضوع دیگه مربوط به یکی از دست آوردهای چریکهای فدائی خلق است که به حوزه سازمانیابی انقلابیون حرفه ای مربوط میشه و این با زندگی مخفی مبارزین سیاسی- نظامی و بوجود اومدن خانه های تیمی ربط داره.
ببینین، در زمان مارکس و انگلس، به خاطر وجود شرایط نسبتاً دموکراتیک در اروپا، سازمان مبارزه شکلی داشت که در روسیه استبدادی دوره لنین نمی تونست کارائی داشته باشه. برای همینه که لنین بر ضرورت ایجاد سازمانی از "انقلابیون حرفه ای" تأکید می کنه که اعضاش عمدتاً مخفی بودند، و با تلفیق کار مخفی و علنی اهداف اون سازمان رو پیش می بردند. اما در ایران به خاطر شدت سرکوب و اختناق، حتی سازمان پیشرو صرفاً سیاسی دوره لینن، هم قادر نبود که به نیازهای انقلابی جامعه ما پاسخ بده . نوآوری چریکهای فدائی خلق در زمینه سازمان مبارزه متناسب با شرایط دیکتاتوری درایران، این بود که با حفظ روح سازمان لنینی، یک سازمان سیاسی- نظامی بوجود آوردند. و این تجربه بجا گذاشته شد که در ایران، برای این که یک سازمان انقلابی  پایدار بمونه، امکان ارتباط مبارزاتی با طبقه کارگر و دیگر توده های ستمدیده ایران رو پیدا  بکنه و به پیشرو مردم تبدیل بشه. ناچاره که مسلح باشه. این ضرورتی هستش که قانونمندیهای جامعه، به نیروی پیشاهنگ تحمیل می کنه.
در دهه 40 ، وقتی یک مبارز انقلابی توسط پلیس شناخته می شد، حتی اگر از این امر آگاهی پیدا می کرد، به یک شکلی اطلاع پیدامی کرد، چاره ای نداشت جز این که منتظر بشه تا ساواک بیاد دستگیرش بکنه. ساواک هم با قدر قدرتی در روز روشن، می ریخت خونه اون مبارز و خیلی راحت با توهین و تحقیر دستگیرش می کرد. بعدها مبارزین وقتی متوجه شناخته شدنشون از طرف ساواک می شدند، چاره رو در خروج از کشور- البته رفتن به فلسطین می دیدند.  چریکهای فدائی خلق اولین جریان سیاسی در ایران بودند که با روی آوردن به زندگی مخفی و دفاع از خود مسلحانه، راه چاره رو پیدا کردن. در حقیقت، رسیدن به چنین راه حلی، بخشی از تاریخ مبارزاتی مردم ایرانه.
اینو هم بگم که اولین رفیقی که به اجبار مخفی شد، رفیق احمد فرهودی بود. اولین خانه تیمی هم که بوجود اومد و این رفیق در اون جا گرفت، با حضور خود من تشکیل شد. می دونید، رفیق فرهودی قبل از این که بره جنگل- که در اونجا معاون رفیق صفائی، فرمانده دسته جنگل شد، این رفیق قبل از این که بره اونجا درعملیات مصادره بانک  ونک به تاریخ مهر ماه سال 49،  شرکت داشت که با حوادثی که در اون رابطه پیش اومده بود، اسمش برای ساواک شناخته شد. خب این رفیق نه می بایست می ایستاد تا ساواک بیاد دستگیرش بکنه و نه درست بود که از کشور خارج بشه. روی آوردن به زندگی مخفی برای تداوم مبارزه، درستترین راه بود که این رفیق اونو انتخاب کرد.
حالا بدخواهان، به خصوص این  روزها، وجود همین خانه های تیمی رو هم به موضوعی برای گمراه کردن ذهن دیگرون تبدیل کرده اند. البته،  تردیدی نیستش که شرایط زندگی مخفی، خیلی محدودیت داره، و اساساً نمی تونه ارتباطات آزاد و غیر حساب شده زندگی علنی را داشته باشه. ولی شرایط مبارزه چیزیه که به انقلابیون تحمیل می شه، و همه مسأله سر اینه که برای تغییر شرایط ظالمانه حاکم در هر شرایطی چه سازمان و تشکلی می تونه پاسخگوی مبارزه باشه!  کمونیست های فدائی در یکی از سیاه ترین دوران دیکتاتوری در ایران، این معُضَل رو حل کردند.
حالا ما می رسیم سر این موضوع که چطور شد که سازمان چریکهای فدائی خلق در همان نیمه اول دهه 50 ، از مسیری که می پیمود، منحرف شد.   امیدوارم زیاد خسته تون نکرده باشم.  این موضوع به نظر من اهمیت زیادی داره و من در مورد اون صحبت می کنم.
ما می تونیم حیات سازمان چریکهای فدائی خلق را از سال 49 تا ضربه های 55، به صورت خیلی کلی حداقل به دو دوره تقسیم بکنیم- بر حسب پاسخ دهی این سازمان به نیازهای مبارزاتی جامعه. معیارم اینه.
ببینید، به درستی از رستاخیز سیاهکل به عنوان یک نقطه عطف در تاریخ مبارزاتی مردم ایران یاد می کنیم. چرا نقطه عطف؟ به خاطر این که درست بعد از سیاهکل است که جو و شرایط سیاسی در ایران بالکل تغییر می کنه. البته از سیاهکل نباید صرفاً حمله تعداد محدودی از انقلابیون به یک پاسگاه ژاندارمری به نظرمون بیاد. حمله به پاسگاه در 19 بهمن شروع شد ولی بدلیل اشتباه رفقای ما در عدم رعایت اصل تحرک مداوم ( از 3 اصل طلائی ای که چه گوارا ازشان یاد کرده)، بین چریکها با نیروهای مسلح رژیم درگیری هائی بوجود اومد که تا اوایل اسفند ماه آن سال ادامه پیدا کرد. حالا شما تصور بکنید که در یک جامعه خاموش و سیاه که یک دوره رکود وخمود مبارزات مردم رو فرا گرفته بود، در یک چنین وضعی نیروهای نظامی رژیم، منطقه وسیعی را میلیتاریزه کردند، و از زمین و هوا به چریکها حمله می کردن. اون روزها ده ها هلی کوپتر در اون محل به پرواز در می آمدند. میشه تصور کرد چنین رویداد بزرگی، چه تکونی می تونست به اون جامعه خاموش و سیاه، بده. موضوع مخفی کردنی هم که نبود. اتفاقاً خودشون هم در رسانه هاشون خیلی روی این موضوع کوبیدن. و همه هم ازش مطلع شدند.
در سال 50 هم مبارزه با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد. هر روز واقعه جدیدی بوجود می اومد و رسانه های رژیم هم مجبور می شدند اونها را منعکس بکنن. مثلاً می گفتن:"خرابکار" ها(رژیم، مبارزین مسلح رو خرابکار اسم گذاشته بود)، خرابکارها در فلان جا با مأموران درگیر شدند، به این یا آن مرکز سرکوب حمله کردند، به بانک ها دستبرد زدند، از محاصره خونه انقلابیون، از مقابله قهرمانانه اونها با نیروهای مسلح رژیم، از در گیری های خیابانی و غیره، خبر می دادند. در سال 50، گروه های دیگه ای هم به جنبش مسلحانه پیوستند، به خصوص سازمان مجاهدین خلق.  همه این واقعیت ها باعث شد که واقعاً در عرض یک سال فضای سیاسی جامعه از این رو به اون رو شد.
ما حتی از عکس العمل دشمن هم می تونیم اینو متوجه بشیم. ببینین، آخرین رفیق از رفقای سیاهکل  در 8 اسفند ماه دستگیر شد و رژیم، بدون این که خودشو نیازمند ظاهر سازی ببینه و دادگاهی اعلام بکنه، خیلی زود همه اون رفقا رو در 26 اسفند همان سال اعدام کرد. اون موقع هنوز خیلی احساس قدرت می کردند و همین خبر رو منتشر کردند و گفتند که دیگه تمام شد. خرابکاران را کشتیم و ما همچنان قدر قدرت هستیم. ولی همین رژیم شاه ظاهراً قدر قدرت، یک سال بعد، وقتی می خواست رفیق مسعود احمدزاده و رفقای همراهشو اعدام بکنه، خودشو در چنان شرایطی می دید که مجبور شد برای اونها دادگاه تشکیل بده، و صحنه های دادگاه وعکس انقلابیون رو هم توی روزنامه هاش منتشر بکنه. تازه، از این هم مهمتر در روز 11 اسفند، روز اعدام اون رفقا، اعلام تظاهرات به اصطلاح ملی کردند. به زور مردمو بسیج کرده، آورده بودن خیابان که بگند ملت خواهان اعدام خرابکارا هستند.  ولی جالب هستش که با قدرت انقلابی مبارزین مسلح، اون تظاهرات هم به هم خورد، اصلاً رفقای فدائی، تیم زنده یاد مهدی فضیلت کلام که من عکسشو اونجا ( اشاره به دیوار کناری) دیدم، تریبون سخنرانی رو منفجر کردند. که دیگه همه چی بهم خورد  و مردمی هم که به زور به اونجا آورده شده بودند، متفرق شدند.
حلا من دیگه، از شرح خیلی از رویدادهائی که واقعاً هر کدومشون  روی مردم تأثیرات مبارزاتی بسیار زیادی داشتن، حالا وقت نیست، من ازشون می گذرم.
این یک واقعیتیه که مبارزه چریکهای فدائی خلق بن بست مبارزاتی رو در ایران شکست. پس از اونه که ما یکه جنب و جوش مبارزاتی را در مردم می بینیم. می بینیم که اعتصابات کارگری رشد کردند، دانشجویان قهرمانی های قابل تحسینی از خودشون نشون دادن، و در میان دهقانان و سایر اقشار مردم هم مبارزه رشد کرد.
قبل از این که بیشتر از این در این روند پیش بریم، ببینیم که سازمان چریکهای فدائی خلق دراین دوره به لحاظ درونی در چه وضعیتی قرار داشت؟ تصویر برجسته اینه که علاوه بر شهادت رفقای سیاهکل در سال 50، بسیاری از رفقای اولیه سازمان، یا اعدام شدند، یا طی درگیری با نیروهای مسلح دشمن، شهید شدند و يا زير شکنجه به شهادت رسيدند. عده زیادی هم اسیر زندان ها شدند- هرکدوم از اینها گرچه خودشون جزء رویدادهای تاریخی و انقلابی  آن دوره بودند- ولی به هر حال ضربه بودند و با این ضربه ها،  سازمان در اواخر سال 50  ظاهراً در آستانه نابودی قرار گرفت؛ و واقعاً اگر تفنگ هر رفیقی که به زمین افتاده بود، ده ها دست دیگه دراز نمی شد که اون تفنگو برداره ، این سازمان از بین می رفت. ولی انگار که جامعه ایران در اون زمان مترصد یک راهگشائی بود که پتانسیل خودشو نشون بده. دسته دسته از جوانان به این مبارزه پیوستند و درواقع با کمک و حمایت جامعه  بود که این سازمان توانست حیاتشو تضمین بکنه و ادامه کاری داشته باشه. حتی در سال 51 هم سازمان هنوز برای بقای خودش می جنگید. هنوز تثبیت نشده بود. کلمه تثبیت بعداً در نشریه نبرد خلق اومد. من یادمه که رفیق کبیرمون، حمید اشرف یکبار در توصیف این دوره گفت که: ما با سیلی صورت خودمونو سرخ نگه داشته بودیم.همانطور که می دونید من که  خودم در اردیبهشت سال 50 دستگیر شده بودم، و بعد که در فروردین سال 52 از زندان فرار کردم، مجدداً به سازمان پیوستم. در این سال،  در پرتو تجارب بدست اومده ، از شدت ضربه های پلیس به سازمان کاسته شده بود، ولی واقعاً مشکلات زیاد بودند. به لحاظ تکنیکی و تدارکاتی نیازهای زیادی مطرح بود، از تهیه سلاح و ساختن مواد مربوط به اون گرفته ، تا کارهای انتشاراتی ( با اون دستگاه های ابتدائی که در اون زمان وجود داشت).خیلی از این کارها توسط رفقا در"پایگاه" صورت می گرفت. (ما خانه تیمی نمی گفتیم و لفظ پایگاه را بکار می بردیم). کارهای مبارزاتی دیگه هم مثل ارتباط گیری با مردم، یا انجام عملیات مسلحانه هم همچنان ادامه داشت. به نظر من رفقای دست اندر کار در این دوره یکی از طاقت فرسا ترین شرایط زندگی را داشتند: بی خوابی های ممتد، فقر غذائی، انجام  کارهای عملی زیاد، به حال خیلی دشوار بود. واقعاً وقتی گفته می شه که سازمان چریکهای فدائی خلق با خون ورنج بسیار ساخته شد، حرف گزافی نیست. من اینو می گم به خاطر این که حالا یک عده از همه جا بی خبر نسبت ریاضت کشی به ما میدن، انگار که نعمت ها ریخته بود زیر دست و پای ما و ما می گفتیم نه ما نمی خوایم از اونها استفاده کنیم.!! نه، این طوری نبود.
اگر از آغاز  تا آخر سال 52 را در نظر بگیریم، این دوره با همه سختی هاش، در عین حال یکی از حساسترین دوره ها هم بود. سازمان بر اساس تئوری انقلابی خودش حرکت کرده و باعث شده بود که فضای سیاسی به نفع توده ها تغییر بکنه، در تداوم این روند، سَمبُل های مبارزاتی مردم ایران هم بوجود می آمدند می دونید که انسانها محصول شرایط تاریخی جامعه خودشون هستند. دو تن از آن سَمبُل ها که در دل اون شرایط تاریخی ایران پرورده شده بودند، زنده یادان کرامت دانشیان و گلسرخی بودند. برخورد انقلابی و شجاعانه اونها در دادگاه  و عکس العمل خیلی مثبتی که مردم ایران دراین رابطه از خودشون نشون دادن، این موضوع را به طور آشکار و غیر قابل انکار  ثابت کرد که جنبش مسلحانه در دل مردم ایران جا گرفته و مردم از اون حمایت می کنند.  و درعین حال، از اینجا به بعد ما شاهد بُعد دیگه ای از رشد مبارزه توده های مردم در جامعه هستیم.  دادگاه آن رفقا در بهمن 1352 بود.
در سال 53 علیرغم شدت گیری اختناق در جامعه، روحیه مبارزاتی مردم بسیاربالا رفت و مبارزاتشان رو به اعتلا بود. در آخر این سال،  کار به جائی رسید که رژیمی که دست به هر ترفند و جنایتی می زد که مردم رو از سیاست بدور نگه بداره، اومد حزب رستاخیز درست کرد و می خواست همه وارد سیاست بشن منتها سیاستی که تحت فرمان شاه باشه.
خُب، حالا، هم، نسبت به دهه 40،  جو سیاسی دیگه ای در جامعه بوجود اومده بود و هم توده ها به نسبتی برای تحقق خواسته های صنفی و سیاسی شون در اشکال مختلف، به مبارزه دست می زدن. به این ترتیب، اولین هدف پیش بینی شده چریکهای فدائی خلق متحقق شده بود ولی حالا نیازهای جدیدی در جامعه مطرح شده بود و باید به اون نیاز ها پاسخ داده می شد. به نظر من سراسر سال 52 یا حتی سال 53 ، فرصتی بود که با شرکت همه رفقا برای پیشروی بعدی سازمان طرح آگاهانه ای ریخته بشه.  یعنی سازمان می بایست تغییرات جدید و نیازهای مبارزاتی جدیدی که در جامعه بوجود اومده بود رو به حساب می آورد و بر اساس خط استراتژیک خودش،تاکتیک هائی را انتخاب بکنه که بتونه به این شرایط جدید پاسخ بده. ولی متأسفانه در این دوره که من خودم هم حضور داشتم، کار تئوریک لازم  صورت نگرفت. اولین کار اساسی لازم، تحلیل اوضاع و ارائه جمعبندی و نتیجه گیری از اون برای پیشبرد آگاهانه حرکت های بعدی بود. انجام این کار مهم با توجه به کمیت و کیفیت رفقا در آن زمان، به شرط سازماندهی درست درونی، شدنی و عملی بود.  دراین رابطه شاید غیر واقعی نباشه که بگم که پرداختن بیش از حد لازم به کارهای تکنیکی و تدارکاتی که انرژی زیادی از رفقا می گرفت، یکی از موانعی بود که از این کار جلوگیری کرد. خُب، اگر چنین کار آگاهانه ای صورت نگرفت، حالا باید دید به طور خودبخودی، چه پروسه ای در سازمان طی شد؟ و آیا سازمان اونچه کرد تماماً در جهت تحقق تئوری انقلابیش قرار داشت؟
می تونم بگم که سازمان دراین مرحله، یک دوره گذاری را طی می کرد. با رشد جنبش،  مبارزین باز هم  زیادی به سازمان روی آوردند و سازمان موفق به انجام چندین عملیات مسلحانه مهم درسال 53 شد که خودش بیانگر قدرت سازمان بود. به تدریج هم ، کارهای آگاه گرانه و توضیحی سازمان وسعت هر چه بیشتری گرفت،  و با ابتکاراتی که زده می شد ، کتاب و دیگر نشریات سازمان، خیلی وسیع تر از قبل، در میان کارگران، دانشجویان و بخش های دیگه جامعه پخش می شدند. در عین حال در این دوره سازمان از طریق رادیوئی هم به نام رادیو میهن پرستان، در جهت آگاهی دادن به مردم و رشد سیاسی اونا کار می کرد.
اگر نشریات این دوره سازمان را مطالعه بکنیم، مثلاً نشریه نبرد خلق رو. می بینیم که توجه سازمان بیش از گذشته به طبقه کارگر معطوفه. اتفاقاً درست بر خلاف تبلیغات مغرضانه ای که در این مورد شده سازمان چریکهای فدائی خلق تنها سازمانی بود که در آن زمان شدیداً به مسأله ارتباط با کارگران توجه داشت و عملاً رفقائی برای بردن آگاهی سیاسی به میان کارگران، کار در ميان اونا خیلی فعال بودند. توجه به امر تشکل و سازمان یابی توده ها، به عنوان مثلا در میان دانشجویان و حتی دانش آموزان در اشکال غیر مسلحانه، و کارهای سیاسی دیگه، نشاندهنده کوشش مسئولانه رفقا برای پاسخگوی به بخشی از  نیازهای مبارزاتی بود. به همین دلیل، تا این زمان به نظر میرسید که سازمان هنوز در مسیر همان خط اولیه خودش حرکت می کنه. و حرکتش در راستای خط اصلی چریکهای فدائی خلق قرار داره. ولی تماماً این طور نبود، که من البته توضیح می دم.
یعنی کلی بخوام بگم، دراین مرحله برای تحقق اهداف انقلاب ، اساسی بود که چریکهای فدائی خلق به 2  نیاز اصلی ، پاسخ بدن.  یکی، ارتباط گیری وسیع تر با مردم و کوشش در سازماندهی مبارزات اونها در اشکال غیر مسلحانه که همانطور که گفتم در این جهت کار می شد، و دیگری با اهمیتی غیر قابل انکار، گسترش مبارزه مسلحانه به روستا و باز کردن جبهه های جدیدی برای جنگ با دشمن.
از آنجا که در این دوره، مبارزه نظری برنامه ریزی شده و آگاهانه ای در سازمان جریان نداشت، و با توجه به این که همه رفقا به درستی مبارزه مسلحانه اعتقاد داشتند، هنوز کسی  متوجه نبود که درک های متفاوتی از مبارزه مسلحانه در بین رفقای سازمان در حال شکل گیریه.
ببینید، واقعیت اینه که مبارزه مسلحانه می تونه با درک های متفاوتی صورت بگیره. یک درک اینه که از اون ما، "تبلیغ مسلحانه" رو بفهمیم. که اتفاقاً از سال 54 ، به طور علنی،  معلوم شد که سازمان این درک رو اساس کار خودش قرار داده و انگار که گویا از روز اول هم چریکهای فدائی خلق اینو می گفتند، روی جلد نشریه نبرد خلق شماره 6 نوشته شد: " تبلیغ مسلحانه محور تمام اشکال مبارزاتی خلق ما".
حالا من نمی خوام از لحاظ نظری اینجا بیام تفاوت "تبلیغ مسلحانه" رو با مبارزه مسلحانه مورد نظر رفقای اولیه سازمانو، توضیح بدم. ولی موردی را بیان می کنم که می تونه این موضوع رو روشن می کنه. تقریباً اوایل زمستان 53 که من در منطقه خاورمیانه بودم، اونجا، یکی از مبارزین بلوچ که به قول خودش به صداقت چریکهای فدائی خلق ایمان داشت، به ما گفت که مبارزینی را در بلوچستان می شناسه، اسلحه و امکانات دیگه هم وجود داره، ولی ما به وجود افرادی احتیاج داریم که بتوانند رهبری کنند مبارزات رو. او از چریکهای فدائی خلق می خواست که برند با در اختیار گرفتن اون امکانات، مبارزه رو در روستاهای بلوچستان شروع و رهبری بکنن. ما این موضوع را به رفقامون در ایران اطلاع دادیم. حالا این که این موضع هر جنبه ای هم داره، من  به اونا کار ندارم، نکته اصلی که مورد نظر منه جواب رفیق ما، حمید اشرف به این پیشنهاد بود که نوشته بود کار در میان پرولتاریا ، اساس کار ماست و ما فعلاً نمی تونیم به روستا بپردازیم.
البته اینجا بحث بر سر نظر یک رفیق نیست. ولی اگه ما به کل حرکت سازمان در این دوره توجه بکنیم می بینیم که درعمل، بر اساس این نظر پیش میره که:  در شهر می مونه، عملیات مسلحانه می کنه و با قدرتی که از خودش نشون میده صفوف خودشو گسترش می ده، و برای انجام کار سیاسی در شهر، زمینه و امکان هر چه بیشتری فراهم می کنه. در این چار چوب می بینیم که، نقش عملیات مسلحانه اینه که زمینه تبلیغات کردن و بطورکلی کار سیاسی رو برای نیروهای انقلابی بوجود می آره. خُب، شکی نیست که این نقش هم، لازم و بخشی از کار  انقلابی بود اما چشم انداز مبارزه مسلحانه مورد نظر رفقای اولیه سازمان، فراتر از "تبلیغ مسلحانه" بود.
مطابق تئوری چریکها، مسأله اصلی این بود که حتی برای این که بشه طبقه کارگر را متشکل کرد و حزب طبقه کارگر رو بوجود آورد، ( می گم حتی برای این که در این تئوری مسأله فقط این نیست، بلکه بسیج و متشکل کردن همه  نیروی مردم در مقابل ارتجاع، مطرحه)، ولی حتی برای چنین کاری هم ، نیروی کوچک انقلابی مسلح می باید قدرت نظامی  خودشو در مقابل نیروی سرکوبگر دشمن، مدام افزایش بده. بر این اساس، برای افزایش قدرت سازمان، لازم بود به عملیات مسلحانه ای هم  دست زده بشه که علاوه بر داشتن نقش تبلیغی، بار نظامی هم داشته باشند؛ و اتفاقاً بار نظامی مبارزه مسلحانه می باید هر روز بیشتر و بیشتر می شد.  جاری کردن مبارزه مسلحانه در مناطق روستائی- علاوه بر شهر- و وارد آوردن ضربات نظامی به نیروهای مسلح رژیم در این مناطق، باعث تقویت قدرت چریکهای فدائی خلق می شد؛  و نه فقط به سازمان، توانائی ایفای نقش سیاسی هر چه بیشتری در شهر می داد، زمینه کار سیاسی بیشتری را می داد، بلکه باعث می شد که بتونه به تدریج به سازماندهی مسلح نیروی دهقانان هم بپردازه و به این ترتیب در جهت تشکیل ارتش خلق گام برداره.
البته، فکر می کنم این موضوع نیاز به بحث خیلی بیشتری داره  ومن بیشتر از این در این مورد صحبت نمی کنم  به هر حال می خوام بگم که امتناع از  آغاز مبارزه مسلحانه در روستا، اولین کج روی یا انحراف سازمان از تئوری چریکهای فدائی خلق بود.
اینو هم بگم که بعد از سیاهکل، 2 بار در سازمان برای حرکت در روستا اقدام شد. یکی اون موقع بود که اون برخورد شجاعانه رفیق چنگیز قبادی در چَپه کردن ماشین پلیس و امکان فرار خودش و رفیق مهرنوش پیش اومد( یعنی در سال 50) یکی دیگه هم در اواخر سال 51 بود که با مسئولیت رفیق نوروزی برای انبارک زنی اقدام شد- که من ازش مطلع هستم.
متأسفانه، سر باز زدن از آغاز مبارزه مسلحانه در یک منطقه روستائی، خیلی گرون تموم شد؛ و نتیجه عملی بسیار دلخراشی داشت  دست پلیس سیاسی در شهر، برای ضربه زدن به انقلابیون بازتر بود. که متأسفانه همانطور که می دونید، در سال 55 اون ضربه های کاری رو تونست به سازمان وارد بکنه.
حالا اگر بخوام از همه حرفهائی که تا اینجا زدم یک جمعبندی بکنم، (امیدوارم خسته نشده باشید)، به هر حال یک جمعبندی خیلی کل ارائه بدم ، باید بگم که : اولاً  راز ماندگاری سیاهکل و چریکهای فدائی خلق در اینه که در دوره ای به نیازهای مبارزاتی جامعه پاسخ دادند. و جمعبندی دوم،اینکه، بقاء و رشد استراتژیک سازمان چریکهای فدائی خلق، می توانست با پراکنده کردن نیروی دشمن و کشوندن مبارزه به روستا تضمین بشه.  که متأسفانه این طور نشد و به همین خاطر اونموقع هم که خود توده ها، مسلح شدند، بطور برجسته ما اینو در ترکمن صحرا و کردستان دیدیم، اون موقع اونها می خواستند که انقلاب سال 57 را تداوم بدن، دیگه اونموقع، متأسفانه سازمان چریکهای فدائی خلق با رهبری انقلابی وجود نداشت که مبارزات مردمو در جهت خط استراتژیک چریکهای فدائی خلق پیش ببره و رهبری بکنه. البته تابلوی آن سازمان بودش- یادمون نرفته!!
می دونم که خیلی طولانی صحبت کردم، هر چند که هنوز همه حرفهامو هم نزدم،  ولی اجازه می خواهم یه صحبت کوتاهی هم در رابطه با شرایط کنونی بکنم.
در این مورد، مهمترین موضوع مربوط به خیزش یا قیام بزرگ اخیر مردم دلاور ایرانه. این خیزش که به صورت یک جنبش انقلابی حدود یک سال ادامه پیداکرد، قبل از هر چیز، شدت تضادی رو نشون داد که بین اکثریت مردم ایران و مشتی سرمایه دار خارجی و داخلی وجود داره.
یادتون باشه، قبل از این خیزش، به قول مردم" ماهواره ها"، مدام تبلیغ می کردن که جوان های الان مثل جوانهای دهه 50 و 60 نیستند، عقاید لیبرالی دارند و کلاً مردم ایران و جوان های این دوره و زمانه، انقلاب نمی خوان. در حالی که، این جنبش نشون داد که برعکس، اولین حرف پیر و جوان و نوجوان در ایران، انقلابه! و خواست سرنگونی جمهوری اسلامی و بوجود آوردن دنیائی نوین، خواست قوی اکثریت مردم ایران هستش از همین جا می شه فهمید که هدف از اون تبلیغات، فریب مردم بوده تا مردم بپا نخیزند و بذارند که جمهوری اسلامی جنایاتشو ادامه بده تا نظم ضد خلقی حاکم پا برجا بمونه. در جریان جنبش مردم هم دیدیم که همین هدفُ به شکل دیگه ای پیش بردند؛ و خیلی زیرکانه و گفتند که نمی خواهیم که خشونتُ در جامعه تبلیغ بکنیم!
روی همین کارزار ضد خشونت متمرکز بشیم. ازمردم خواسته می شه حداکثر، به مبارزه  مسالمت آمیز دست بزنند. اما سئوال اصلی اینه که آیا جمهوری اسلامی اصلاً راهی، جائی برای مبارزه مسالمت آمیز باقی گذاشته؟
چندین ساله که کارگران محروم و ستمدیده ما، به انواع و اقسام مبارزات مسالمت آمیز برای تحقق ابتدائی ترین حقوقشان دست می زنند. جواب این رژیم چیه؟ کارگران بهشهرُ ببینید اینا یک سال تمام مبارزه کردن، با انوع توهین ها و با انواع سرکوب ها مواجه شدند. بعدش رفتند اعتصاب غذا کردند،  درست مثل شمری که خودشون میگن، حتی نگذاشتن یک قطره آب بهشون برسه! فعالین کارگری در سنندجُ  هنوز هیچ کار نکرده بردند و بستند به شلاق. یا همین کارگران خاتون آباد، این کارگران با خانواده شون اومده بودن خیابون و مزد کارشونو می خواستن، چیز زیادی نمی خواستن، اونها را به گلوله بستن، و خونشون رو در خیابانها جاری کردند.  در مورد مردم دیگه شما یادتونه، چه به روزگار دراویش در بروجرد یا جاهای دیگه آوردن، شدت جنایاتی که این رژیم درحق مردم آذربایجان مرتکب شدُ، هنوز همه نمی دونند! واقعاً مردم در مقابل این رژیم وحشی چکار باید بکنند!؟ مگر این که گفته بشه، اصلاً مبارزه نکنید تا هیچ اتفاقی هم نیافته. گرچه مردم هیچ کار نکرده این رژیم بهشون حمله می کنه. نصف جمعیت ایران، به صرف زن بودنشون، امنیت ندارن تو خیابون راه برن. واقعیت اینه، که این رژیم اصلاً راهی برای مبارزات مسالمت آمیز نگذاشته تا مردم بتوانند که با اون به مطالبات اساسی شون برسند؟
در حقیقت، اصل حرف کارزار ضد خشونت، به مردم ایران، اینه که وضع نکبت بار موجود رو بپذیرید، دم بر نیارید، تمکین کنید، و به هر خفت و خواری تن بدید، تا مشتی سرمایه دار داخلی و خارجی و وابستگان به رژیم، به قیمت فقر و بدبختی و دیگه شکنجه و اعدام و جوب های خون در خیابان ها، اونا بتوانند در ناز و نعمت غوطه بخورند. اونها اینو می خوان.
ولی، آیا مبارزه برای سرنگونی جمهوری اسلامی  و به هم زدن نظم ضد خلقی موجود،  ناشی از نهایت مهربانی  مردم نیست؟  تا مردم دیگه بیشتر از این با مصیبت های گوناگون مواجه نشوند؟ شکنجه گاه های مخوفی مثل کهریزک ولایت فقیه را تجربه نکنند؟ و شاهد پرپر شدن عزیزانشون در اثر ابتلاء به مواد مخدر نشن؟ که خودتون می دونید، وارد کننده هاش خود دست اندرکاران رژیم هستند.اصلاً، آیا جنگیدن برای سرنگونی این رژیم وابسته به امپریالیسم، کم هزینه ترین ( می گم کم هزینه ترین با همه دشواری ها و سختی هائی که در این راه وجود داره) راه برای رهائی مردم از جهنم جمهوری اسلامی نیست؟
جهنمی برای مردم درست کردن، و هر وقت مردم عزم می کنند که خودشونو از این جهنم خلاص بکنند، بهشون می گند شما مهربون نیستید، می خواهید صلح و آرامشو تو جامعه بهم بزنند. اما، کدوم به اصطلاح صلح و آرامش؟
 اولین و مهترین درس "آفتابکاران جنگل"، اینه که " قهر ضد انقلابی رو تنها می شه با قهر انقلابی می شه پاسخ داد". و دیدیم که یک تشکل کوچک، متشکل از تعداد محدودی از جوانان انقلابی، توانستند چنان آتشی به خرمن دشمن بزنند که جزیره "ثبات و امنیت " اونو به جزیره طوفانی تبدیل بکنند.
حالا میگن40 سال از اون زمان گذشته، شرایط فرق کرده و دیگه نمیشه همون راه قبلی را طی کرد. بلی ما می دونیم که شرایط از جنبه های مختلفی تغییر کرده. امروز، هم مردم و هم دشمنان مردم از تجاربی برخوردارند که دیروز نداشتند. روحیات، فرهنگ و نگرش مردم امروز نسبت به مسایل مختلف سیاسی و اجتماعی بسیار متفاوت از گذشته شده. همه اینها و مسایلی از این قبیل حتماً باید در اتخاذ تاکتیک مبارزاتی در نظر گرفته شوند.  اما بعضی فاکتورهای دیگه ای وجود دارن، فاکتورهای اساسی مثل وجود سیستم سرمایه داری وابسته درکشور، و دیکتاتوری شدیداً و وسیعاً قهر آمیز، نه تنها فرقی با گذشته نکرده بلکه گسترده تر و بیشتر هم شده. در نتیجه اولاً، با تکیه بر این فاکتورهای اساسی، نمیشه گفت که دیگه، راه انقلاب ایران جنگ سازمان یافته مردم با ارتجاع  نیست. ثانیاً بحث به هیچوجه بر سر تکرار گذشته نیست. بحث این نیست که 9 نفر برند به پاسگاه سیاهکل حمله بکنند و انتظار بره که درست همان مسایلی که اونموقع بوجود اومد، دوباره تکرار بشه.نه! بهیچوجه.ما در ترکی مثلی داریم که میگه: خیلی ها چشم پدرشونو در آوردن که به اونا بگند" کور اوغلو" (اسم اون قهرمان مردمی!)ولی به اونها گفتند " پسر مرد کور".ترکیش این طوریه:  چوخ لاری دده سینین گوزون چیخاتدی که اونا دئسینلر " کور اوغلو" آماّ قیدیپ ددیلر کور کیشینین اوغلی. منظورم اینه که ! باید رازِ ماندگاری" آفتابکاران جنگل" رو آموخت.  باید با استفاده از تجارب گرانبهای اون نسل، دید که در شرایط کنونی چه موانعی پیشاروی جنبش مردم قرار داره؟ و با چه   اقداماتی می شه اونها رو از سر راه برداشت.
خلاصه، بحث بر سر یادگیری از د رس های نهفته در تاریخه. من روی این موضوع تکیه می کنم که در شرایط کنونی مشکل اساسی مردم ما برای رهائی از این وضعیت، فقدان رهبریه و اینو می خوام بگم که گام اول برای پاسخ به این مسأله، ایجاد یک تشکل کمونیستی است. البته، تجربه هم نشون داده که در شرایط دیکتاتوری در ایران، یک تشکل انقلابی تنها با توسل به سلاح قادر به حفظ خودش و انجام کارهای مبارزاتیه و تنها از طریق جنگیدن با رژیم سرکوبگره که می تونه خودشو به پیشرو مردم تبدیل بکنه.
وظیفه همه ما، همه نیروهای انقلابی، همه کسانی که دلشون برای آزادی مردمشون می تپه اینه که بکوشیم به ایجاد چنین تشکلی کمک بکنیم  و به هر وسیله ای که می تونیم به شکل گیری اون یاری برسونیم تا این شعار عملاً تحقق پیدا بکنه و عملی بشه که: " جمهوری اسلامی با هر جناح و دسته نابود باید گردد".
موفق و پیروز باشید

مصدق و داوری تاریخ


مصدق و داوری تاریخ

 

« مرد کار افتاده باید عشق را           مردم آزاده باید عشق را

تو نه کار افتاده‌ای نه عاشقی            مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی
«عطار»
از احمد رناسی
    سروده «عطار» سخنی است رسا در مورد مردان کار افتاده و آزاده ای چون «مصدق» و یاران او، که سر در ره «عشق» نهادند و گویای درستیِ این سخن تاریخ  و نه «مردگانی» چون آیت الله کاشانی، سپهبد زاهدی، مظفر بقایی و ... که بومیانی بودند همداستان شده و زمینه ساز «کودتای «انگلیسی – آمریکایی»، که در 28 مرداد 1332 شوم ببار آور شدند و با خیانت خود همة دست آوردهای «ملت ایران» را به نابودی و شکست کشانیدند و سپس، خود، از سوی و به دستور «محمدرضا شاه«، در پی دوباره بر تخت نشینی، همچون کاغذ باطله به دور افکنده شدند!؟
    آنچه نگارنده را بر آن داشت تا فرازهایی در مورد کودتای 28 مرداد و برده خواست بیگانه شده گانی چون «آیت الله کاشانی، سپهبد زاهدی، مظفر بقایی» و دیگر بمانندانشان نوشته شود، در پی خواندن گفت و شنود فردی بنام «مسعود لقمان» آورده شد در «قانون» با نوة دختری «آیت الله کاشانی»، به نام «محمد حسن سالمی» و دیگر نوشته ای از سوی «حمید سیف زاده» که از دوستان «مظفر بقایی» و خود را از وابستگان قدیمی «حزب زحمتکشان» می خواند، و هر یک بگونه ای توجیه گر «کودتای 28 مرداد» شده اند. ادعاهایی دروغین و پوچ  که یکی با گفته دیگری تضاد دارد و بیشتر رسواگر نادرست گویی های این به غلط  آمده گان می باشد!
    ابتدا، با پرسش «مسعود لقمان از محمد  حسن سالمی» آغاز می شود، که خود این پرسش و پاسخ گویای تبهکاری تبهکاران است شیوه ایست که از سوی این دغلکاران همواره بکار رفته است بر ضد «مصدق» که باشندگان «ایران زمین» به درستی او را «سردار پیر ساحل شهر طلا» خوانده اند.
پرسش: شما از حاضران و ناظران این رویداد سیاسی بوده اید و در 27 مرداد نامه حمایت آیت الله کاشانی را به دست دکتر مصدق رساندید. این نامه که اعتبار آن را پژوهشگرانی چون مجید تفرشی، علی میرفطروس و محمد علی همایون کاتوزیان تأیید کرده اند، در بر دارندة چه مضمونی است؟
روایت هایی گوناگون بدین گونه: حمید سیف زاده از اعضاء حزب زحمتکشان و از دوستان «بقایی، کاشانی، حایری زاده و ...» که در مصاحبه ای یادآور می شود که: « کودتای 28 مرداد کار خود مصدق بود! و نوه دختری «آیت الله» هم، در پاسخ به «مسعود لقمان» می گوید «نه کودتا بود، نه قیام ملی، فقط «مصدق» مردم را خسته کرده و به تیررس دشمن رسانده بود» و «اردشیر زاهدی» و در رابطه با او بوده گان و پهلوی خواهان بر این هستند که آن کودتا «آن قیام ملّی» بود. دروغ بافی هائی در باره روز شوم «28 مرداد»، هر یک متضاد با دیگری، اما همسو بر ضد «حکومت ملّی مردمی مصدق» هستند. چنانکه «سید مهدی میراشرافی» نیز، با عربده کشی، از رادیو تهران، «حسین فاطمی» را دستگیر گشته و تکه تکه شده خواند. بسیار دیگر دروغ پردازی هایی که اینان، از همان روز «28 مرداد»، پراکندند، بی آنکه نادرست گویی های این تبهکاران را «ملت ایران» باور کند!؟
   باشندگان «ایران زمین» نیک دانسته و می دانند که چهره های کارافتاده و خبره و آزاده چه کسانی بوده و هستند که از عشق وطن سخن گفتند و در راه آن، بر سر جان زده اند. آنانی همچون «مصدق» و یارانش که با تجربه و آزادگی، عشق به ارزش های «ملی مردمی» و کمر بستن به رهایی ایران را از چنگال جهان خوارانی چون «انگلیس، آمریکا و ...» بایسته می دانستند. و براین بودندکه می بایست دستِ مزدوران و بردگان «استعمار»، به هر پوشش و رنگ در آمده ای، کوتاه شود. چه به لباس روحانیت چون «آیات  الله کاشانی، بهبهانی، و عمامه به سرهائی نظیرشمس قنات آبادی، فلسفی و ...» و یا جای گرفته در ارتش بمانند «سپهبد زاهدی» و یا لباس سیاسی در برکردگانی چون « مظفر بقائی، حایری زاده و ...» و بسیار دیگرانی که با بوجود آوردن روز شوم 28 مرداد، روز کودتا، به سود «آمریکا و انگلیس» مسبب شکست «نهضت ملی و رهبر آن مصدق» شدند.  اینان با بازگرداندن «شاه» فراری، چرخش چرخ  را در تاراج منابع این سرزمین و دستبرد به حقوق مردم ایران و منافع ملی بکار انداختند و ایران را به چنگال غارتگران جهان سپردند و سیه روزی ایرانیان را ببار آوردند.
  بررسی کودتای 28 مرداد، همچون هر پدیدة مثبت و منفی دیگری نیازمند بررسی تاریخی است. همراه با آن، باید  توجه داشت به منش و شخصیت آن ها که در پدید آوردن رویدادها شرکت  داشته اند. و نیز باید داوری نشستگان در باره رویداد و پدید آورندگان را شناخت و دانست چه عواملی سبب می گردد که درست و یا نادرست داوری کنند. آیا با تکیه بر وجدان و شرافتِ «اجتماعی – سیاسی» قضاوت کرده اند و یا برده گی «قدرت و پول و ...» سبب شده است به نادرست داوری کنند.
    در این مورد، «مسعود لقمان» ابتداء با پرسش خود در ذهن خواننده می نشاند که نامة جعلی - که سالها ها پس از کودتای 28 مرداد، جعل شده است - ، دست نوشته کاشانی است. او دست پخت زهرآگین «محمد حسن سالمی» و دیگر دروغهایش در مورد «حیدر رقابی، نجاتی و فروهر» را درست می نمایاند و داوری در باره صحت نامه جعلی را بر عهدة «مجید  تفرشی، علی میرفطروس، محمد علی کاتوزیان» می گذارد. به آنها عنوان «پژوهشگر»ی می دهد که گویا سند شناس و خط شناس و کارشناس زمان نگارش و... هستند!  بدیهی است که نظر کاشناسی کسانی چون «ایرج افشار، سخنی –  گفته او به دکتر غلامحسین صدیقی در این باره که نامه جعلی است -  بمیان نمی آورد. 
    روی آوری چندگونه آمیخته به دروغهای فاحش:
 1- به پرورده شده در دامان خانم «لمپتون» پژوهشگر و کارشناس در پهنة سند شناسی می شود در این پهنه، بر«ایرج افشار» که عمری را عاشقانه در این راه خبرگی و کارآزمودگی داشته است،  و نیز دیگری که «درکوب» همة افراد و گروه ها بود تا به پول و منالی برسد، برتری می دهد. حال آنکه اولی بسیار نخ و ریسمان بافی نموده است تا برای «استعمار انگلیس» و زشتکاری های آن جهان خوار، در زمان های گوناگون، حقانیت دست و پا کند. از جمله در  مورد کودتای «1299» و بر سر کار آمدن «رضا خان» تا رخداد «لاهه، سی تیر و 28 مرداد و ...» از دروغ بافی هیچ دریغ نکرده است و به شرافت قلم پشت پا زده است و «دومی» که به «ضریح» همگان آویزان شده، از پیِ پشت پا زنی به دیدگاه «استالینیستی» خود و روی آوردن به «مجاهد، خانم فرح پهلوی و رضا دوم فرزندش» و چون چیز دندان گیری نصیبش نگشت، به «اردشیر زاهدی»  روی آورده است. خواست او را فرزند نخست وزیر کودتای 28 مرداد برآورده است. اردشیر زاهدی فرزند پدری است که پیش از نخست وزیری، به تبهکاری و دزدی گندم و مهره آلمانی ها بودن، شهره بود. در پیِ جنگ جهانی دوم دستگیر شد و به وسیلة انگلیس ها – در خانه او لباس های زنانه و اسلحه های ساخت آلمان و آلبوم عکسهای فاحشگان (1) پیدا شد -  تبعید شد. بعد از جنگ، چهره ملی به خود داد. اما، با رویارو شدن با نهضت ملی ایران به رهبری مصدق، ماهیت خود را آشکار کرد. چون بنا بر کودتا شد، بنا بر تصمیم «آمریکا» و «انگلیس» نامزد نخست وزیری شد و در پی کودتا، مقام نخست وزیر شد.
    صد البته کودتا با زمینه سازی های پیشین از سوی آیت الله هایی چون «بهبهانی، کاشانی» و کسانی بمانند «بقائی، حائری زاده، مکی، نادعلی کریمی» و همراه اینان بودگانی چون روحانی و جز آن!؟ با همداستانی این «گله شیطان» و با برنامه ریزی سازمان های جاسوسی «آمریکا و انگلیس» و پخش کردن میلیون ها دلار از سوی این دو «شیطان» بزرگِ جهان خوار، امکان یافت و به انجام رسید. «شاه» باز گشت و «زاهدی» نخست وزیر و آن «گله شیطان» نیز به به و چَه چَه گویان نزد ارباب خوش رقصی ها را پی گرفتند. برای ثبت در تاریخ خیانت به ایران، بقائی، حایری زاده، مکی و ... با زاهدی و آیت الله کاشانی، با جمع «کباده و چاقوکشانی چون شعبان بی مخ» و نیز با کسانی همچون «سرتیپ عباس فرزانگان» عضو سیا (2) عکس گرفتند. در مکان هایی چون «تکیه دباغ ها»، با پخش چای و شیرینی، جشن خیانت های خود را گرفتند.
    به این امور باز خواهیم گشت و از زبان روزنامه نگاران و دیگرانی که نوشته اند، چه با نقل به «معنی» و یا نقلِ «قول»،  تاریخ را آنگونه که واقع شده است، بازخواهیم جست تا بهتر و روشن تر چهرة کسانی که مسعود لقمان به آنها عنوان «پژوهشگر» بخشیده است، یعنی «اولی و دومی» (کاتوزیان و میر پطروس) نشان داده شود!؟ نخست، یادآور می شودکه بنا بر آنچه که «آمریکایی» ها یادآور شده اند، کودتا در روز 25 مرداد به شکست می نشیند. آنها بر این می شوندکه بایست با حکومت «ملّی مردمی مصدق» در باره نفت به مذاکره روی آورند. تصدیق کردند«ملت» پشتیبان او می باشند و حکومت او دلهرة «اقتصادی» ندارد. خطر  «کمونیست و حزب توده» بی اساس است. اما دو «آیت الله»، کودتای شکست خورده را به سود «انگلیس و آمریکا»، با گرفتن میلیون ها دلار و پخش میان «زاغه نشینان جنوب تهران»، مردمی که در «بیغوله» ها زندگی می کردند، بوسیلة «معرکه» گیران، پااندازها، ... و چاقوکشان نامی چون «شعبان جعفری» پیروزی می بخشند! (3)
   آدمی می تواند هزاران هزار حسن داشته باشد و یک «عیب» اما آن یک عیب، سرانجام  آن هزار حسن را بی اثر کند و او را به کژراهه کشاند.  این آنچه را است که می توان نه تنها در مورد آیت الله کاشانی که در مورد بسیارانی از جمله بقائی، مکی و یا دیگرانی گفت. این آن واقعیت است که در فراگشایی تاریخی و اینکه چرا «نهضت ملی» به شکست نشست، همینطور جستن علل ناکامی «انقلاب مشروطیت» و یا ... نباید از آن غافل شد.
    آیت الله کاشانی در سال 1260 در تهران به دنیا می آید و در نجف رفته و در آن حوزه تحصیل و در سال 1299 از عراق فراری و به ایران باز می آید و از پیروان «رضا خان» و در پشتیبانی او برضد مدرس، تظاهرات برپا می کند و به دفاع از جمهوری  دلخواه رضا خان بر می خیزد. سپس، با روحانیونی همچون خود،  به شاه شدن او، در مجلس «مؤسسان» رأی  می دهد. هر چند ممکن است دانسته بود که رضا خان «مُهرة انگلیس» و «برکشیدة» این قدرت «استعماری» بود.
   بی گفت و گو، او دیدگاه ضد انگلیسی داشت و نیز شخصیتی برخوردار از جسارت و حادثه آفرین بود.. هر چند در رابطة با ملی شدن نفت و سی تیر،  به سود حقوق ملت ایران و برضد استعمار انگلیس نقش داشت، اما بیشتر و بیشتر حادثه های زیان بار و منفی و نه مثبت بود که می آفرید.
    گویند خریدار و دارنده اسبان فراوان، روزی شیفتة اسبی می گردد و از «دلال» اسب که برای او تهیه اسب می نموده است، می خواهد تا برایش آن «اسب» را خریداری کند. اما دلال به او یادآور می شود: «درست است که این اسب حُسن های فراوان دارد، اما عیبی نیز دارد که، بدان، اسبهای دیگر را  فراری می دهد و زیان می رساند. آن عیب را باز می گوید. خریدار چون از  «عیب» آن اسب آگاه می شود، از خریدنش چشم می پوشد.
     چنین نیز می توان داوری داشت و نشان داد شخصیت آیت الله کاشانی را.  او همواره خود را برتر از همگان می خواند و سخنش را «فصل الخطاب» می پنداشت. این شد که هم «انگلیس» و هم «آمریکا» به آن «عیب» بزرگ پی بردند و سود جستند از آن، در برانگیختن او بر ضد «نهضت ملّی» و آن کردند تا که دست آوردهای «ملی شدن نفت» را به سود خود با زمینه سازی های «کودتا»، برباد دادند.
    آیت الله کاشانی ضد انگلیس بود و در پی جنگ جهانی دوم به اتهام همکاری با «آلمان ها» دستگیر و در زندان «انگلیس» ها بسر برد. باردیگر، در رابطه با ترور شاه در سال 1327، دستگیر و به «فلک الافلاک» و سپس به لبنان فرستاده شد. در سال 1329 با تلاش و کوشش های مصدق و اعضای جبهه ملی، او که نماینده مردم تهران شده بود، به ایران بازگشت. به هنگام بازگشتن به ایران از او استقبال بی نظیری کردند. در ملی کردن صنعت نفت، نقشی مهم ایفا کرد. اما در پیِ پیروزی ملت ایران در سی تیر، روزنامه «تایمز لندن» مقاله ای تحریک آمیز با کاریکاتوری از او، همچون شیر، انتشار داد. و این جمله از آن مقاله است: او می تواند با یک اشارة خود نه تنها «ایران» را که «خاور میانه» را به حرکت در آورد.
     آیت الله کاشانی با داشتن این «عیب» بزرگ، بگونه ای که یاد شد در چنگ استعمار «انگلیس» و سپس امپریالیسم «آمریکا» می افتد و همراه با دیگرانی همچون «بقایی» دارندة این «عیب» و مکی و حائری زاده و ... بزرگترین ضربه را بر پیکر «نهضت ملی» وارد می کند. یکی از دو گردانده روحانی کودتای «انگلیس – آمریکا» می گردد. پس از جا گرفتن کودتا و بر تخت شاهی نشستن محمدرضا شاه، به سطل باطل شده ها انداخته می شود.
    بیماری و عیب خود بزرگ بینی آیت الله کاشانی  تا به آنجا بود که خود را در پهنة «سیاسی و دینی» بالاتر از  مدرس می دانست و به سوی «رضا خان» روی آورد تا مگر آقای تهران شود.  و باز، بهنگام بازگشت از تبعیدگاه خود، لبنان، به تهران، می خواست هم جای آیت الله بروجردی را بگیرد و هم جای مصدق را تسخیرکند و این دو جایگاه را، هم زمان داشته باشد. و چون ملت ایران نه جایگاه سیاسی و ارزش های «ملی مردمی» مصدق و یا حتی  پاره ای دیگر از رهبران «نهضت ملی» را در او دید، و نه او را سزاوار جانشینییِ آیت الله بروجردی دانست و نکوشید برهمان جای که داشت بماند.  به کج راهه رفت. 
   او همواره در زبانش می گشت: «من و ملت» و این خود را برتر از ملت انگاشتن، همان عیب بود که انگلیس و آمریکا بدان پی برد و با سود جستن از آن، او را بر ضد مصدق برانگیخت. او که «مصدق» را برادر لایق و دانای» خود می شناخت و تهدید می کرد «شاه را به اعلامیه اش در دفاع از «مصدق» و بر ضد او تهدید می کرد، او که  در روزهایی که به «سی تیر» منجر شد آن نقش را بازی کرد، او که، پیش از آن، مردم را به خرید اوراق قرضة ملی بر می انگیخت،  او که..، ، پی «سی تیر»، روی به کژراهه ای آورد و دانسته و یا نادانسته در بیراهه خیانت به «ملت ایران و ...» شد.
    آیت الله کاشانی سخت خودپسند، به چند دلیل، از پی سی تیر، از نهضت ملی ایران، روی برگرداند و گام نهاد در کج راهه دشمنی با «نهضت ملی» و رهبر آن، مصدق. آن دلایل بدینگونه برشمرده می شود:
1 - مصدق هرگز نپذیرفت که «قوام السلطنه» را بادافراه (کیفر) دهد بگونه ای که «آیت الله» خواستار بود. یعنی اعدام و مصادره اموال او . خواست او نه با معیارهای حکومت «ملی مردمی» خوانایی داشت و نه مصدق می توانست خودسرانه به آنچه آن باند می خواستند رفتار کند و نه حق بودکه همة زشتکاری ها بر گردن قوام افتد و محمدرضا شاه بی گناه انگاشته و تبرئه شود. بویژه که نیروهای سرکوب به دستور شاه به روی مردم آتش گشودند و برگزیدن قوام به نخست وزیری کار شاه بود. هر چند قوام گزین «انگلیس» بود و به محمدرضا شاه تحمیل شده بود.
    خواست آیت الله و بقایی و مکی و ... ریشه در گذشته داشت و پیگیری کینه توزانة آنان، بویژه «آیت الله» که به مدت هجده ماه در دورة نخست وزیری پیشین «قوام» به قزوین تبعید شده بود.
2 - فشار او و همراهانش به حکومت «ملی مردمی» که نسبت به «بهائیان» ستم وارد آید و حکومت او نمی پذیرفت. مصدق خود را نخست وزیر همة آحاد ملت می شناخت و زیر بار چنین خواسته هایی نمی رفت، همانگونه که زیر بارِ آزاد کردن قاتل «رزم آرا» نرفته بود و محاکمه شدن «قاتل» را بایسته می شمرد تا اینکه نمایندگان دربار همبسته با این باند، به شیوه ای ضد ارزش های دمکراتیک، او را با رأی گیری در مجلس آزاد، کردند. حسین مکی، یکی از آنان، خود در «خاطرات سیاسی» اش، یادآور مجرا شده است.  همین گونه رفتار زشت و ناپسند در حکومت پیشین قوام، در مورد قاتل «کسروی» بکار برده شد: بنا بر خواستِ «هژیر» از سوی دربار و نیز بنا بر خواست روحانیت از قوام، قرار بر آزاد کردن قاتل کسروی می شود. و چون اللهیار صالح، وزیر دادگستری، و وزرای توده ای در کابینة  او نمی پذیرند، با انحلال آن کابینه و گزین وزرای دیگری جز زنده یاد «صالح» و وزرائی همچون ایرج اسکندری و ... ، قوام خواستِ دربار و روحانیت را  انجام می دهد و قاتل کسروی را آزاد می کند. اگر چه زمانی پس از آن، «هژیر» خود نیز، توسط «فدائیان اسلام» ترور می شود. (4)
3 -  بنا بر خودپسندی و سخن خود را بالاتر از «قانون و ...» دانستن، «آیت الله» همواره توصیه می نوشت برای «ازدواج و طلاق» و یا استخراج «معدن» و دستور انتصاب فرماندار و انتخاب وکیل مجلس و ...، می داد. تا اینکه مصدق بخشنامه ای صادر کرد برای ادارات که هیچ توصیه ای از هیچ کس نپذیرند. به خود «آیت الله» هم دوستانه تذکر داد که «توصیه نویسی در شأن شما نیست». کار او سبب رنجش او شد. این نوع کارها را همراهان «آیت الله» هم می کردند. لذا راه کژ نمودند به زیان «مصدق و نهضت ملی» . انگلیس و مهره هایش و دربار به خودپسندی ها و کینه توزی های آنان دامن می زدند. در روز «نهم اسفند»، فرآورده  شومِ کج رفتاری خود را نمایاند!
   در پی  سی تیر و با دیدن آن محبوبیت مصدق در میان باشندگان «ایران زمین» از هر لایة اجتماعی و منزوی شدن «حزب توده»، ابتدا بقائی روی به کژروی می نهد و با «خلیل ملکی» بر سر با مصدق بودن و یا بر او شدن، برخورد می کند.  جدایی میان یاران ملکی با او و با او ماندگان، با «بیرون» راندن (5) اینان، انجام می گیرد. بهانه بقائی اینست که مصدق بایست قوام را اعدام کند. او آتش تند کینة «آیت الله»  را شعله ور می کند. سپس، کسانی چون حائری زاده، مکی، نادعلی کریمی، شمس قنات آبادی، میراشرافی، فلسفی و دیگرانی به دشمنی با مصدق بر می خیزند. زاهدی نیز که همکاری فعالی پیدا کرده بود با افسران بازنشسته و آیت الله بهبهانی و کسانی چون سید حسن امامی، جمال امامی و دیگر مهره های انگلیس و صد البته درباریان،  با این گروه همسو می شوند. رفتارهای موذیانه شاه که خود پیشنهاد کودتا به سفیر امریکا را داده بود (6)، و در کودتا، می باید نقش اول را بازی می کرد، در فزونی بخشیدن به درگیری این ها با مصدق و نهضت ملی و میدان دادن به آتش خودپرستی و کینه سخت کار ساز می شود.
    در این هنگامه، با هم پیوند جستن دشمنان پیشین و جدید نهضت ملی و مصدق، او می تواند 1- زمام وزارت دفاع ملّی را به دست گیرد، 2- مادر و خواهر شاه را تبعید کند، 3- دفترهای فرزندان رضا شاه را ببندد،  4- دارایی های به غارت گرفته شده را از از دست شاه بیرون آورد و 5 - برای جان باختگان سی تیر مراسم بزرگداشت برپا کند و به ترمیم کابینه روی آورده و کابینه جدید را تشکیل دهد و ... همه اینکارها، که بدون دخالت دادن به «آیت الله» انجام گرفت، اعتراض او را برانگیخت. او، به ویژه، به برگزیدن اخوی به وزارت  اقتصاد و سرلشکر وثوق به معاونت وزارت دفاع ملّی و شهردار تهران شدن نصرت الله امینی اعتراض داشت. مصدق اعتراضهای او را بجا نیافت و نپذیرفت. آیت الله خود بزرگ بین و کینه توز، به تهدید روی آورد: اگر به خواسته هایش توجه نشود «تهران و ایران» را ترک خواهد نمود. مصدق هم که تمام کوشش و تلاشش در سویه بی گسست پی گیری کندن ریشه های استعمار و برافکندن پایه های سلطه  «پیر کفتار»، انگلستان، در هر پوشش و چهره ای، بود، بنابر شهادت اسناد، بیشترین کوشش را برای نگاه داشتن «آیت الله» و دیگر بریده ها از نهضت ملی به عمل می آورد (7). اما اینان جنگ در جبهه داخلی را نیز به او تحمیل کردند.  هم زمان، او در کارزاری جدید درگیر شد. از یک سوی «ملت – مصدق» و یاران نهضت ملّی و از دیگر سوی «دربار – سفارت انگلیس» و این جمع به حقوق باشندگان پشت کرده و به خدمت تاراج کنندگان ایران زمین، بویژه «نفت» آن، در آمده بودند.
     در این هنگامة نبرد، زاهدی، شاه بختی، حجازی، گرزن، علوی مقدم و ... که بازنشسته بودند و یا بازنشسته می گردند، کانونی بر ضد مصدق و نهضت ملی تشکیل می دهند. شاه به پاره ای از جمله زاهدی مقام سناتوری بخشید. او با داشتن چنین سمتی «مصونیت» پارلمانی  داشت. سپس، افسران بازنشسته او را به ریاست  کانون خود می گماردند. زمانی از «سی تیر» و این تغییر  و تحول ها نگذشته، سازمان نظامی حزب توده دسیسه ای را کشف می کند. دسیسه چینان در باغ زاهدی، در شمال تهران، بکار خود مشغول بوده اند. شماری از آنان به جرم برنامه ریزی «کودتا» دستگیر می شوند. در دسیسه کودتا، کسانی چون علم، اقبال، برادران رشیدیان و نیز ذوالفقاری ها، مسعودی ها و ... شرکت داشته اند. گفته شده سید ضیاء الدین طباطبائی، دستیار ژنرال آیرون ساید در کودتای 1299  و نیز رکن دو ارتش با آنان همکاری داشته اند!
    در این زمان و در پی پیروزی ملت ایران در «دادگاه لاهه»، مصدق خواستار دادن بدهی های شرکت پیشین نفت به ایران می شود. همچنین، او خواهان آزاد شدن پول های ایران می شود که در بانک های انگلیس سپرده بودند و به دستور چرچیل، توقیف شده بودند. و او می خواست که زیان های وارد شده به ایران، پرداخته شوند. هم زمان، زاهدی و با او، به زیان ملت ایران، و پیروزی هایش، دسیسه کاران، با پخش اعلامیه هایی  به زیان حکومت ملّی مردمی مصدق، چهره کریه خود را بمثابه همکار «انگلیس، می نمایانند.
     انگلیس خواستِ مصدق را بر نمی آورد و همچنان به پایمال کردن حقوق ملت ایران، ادامه می دهد. در نیمة دوم مهر ماه، سفارت انگلیس در تهران بسته می شود و اعضای آن،  یک روزه، از ایران اخراج می شوند. اگر چه سفیر آمریکا، هندرسن، پاره ای از آنان را در سفارت آمریکا و بخشی دیگر را هم در سفارت عراق که سفیر آن «نوری» نامی از سرسپردگان انگلیس بود از  زمان های دور، بکار می گیرد. و نیز، مصدق بر آن می شود که در وزارت امور خارجه و سفیران ایران در یکچند ازکشورها، تغییراتی بدهد تا جلوگیرِ دسیسه های انگلیس بگردد. بنابر چنین دیدگاه خردمندانه ای، زنده یاد « الله یار صالح» را به سفارت ایران در آمریکا می فرستد. چون هم به او اعتماد کامل داشت و هم او را برخوردار از  نظر سیاسی و توان دیپلماسی می دانست. کسی می دانست که می توانست بی رنگ کند تلاش های موذیانة «انگلیس»  را و چنان کند که «پیر کفتار استعمار» کاری از پیش نبرد. این هنگامی است که انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در حال انجام بود و «مورد ایران» موضوع مورد توجه مردم آن سرزمین و نامزدهای «جمهوری خواهان» و «دموکرات ها»، بود. احتمال پیروزی نامزد جمهوری خواه ها قوی بود. چرچیل هم سخت کوشش می کرد تا نظر کاندیدای جمهوری خواهان را به سود انگلیس و به زیان ایران کند. چون تا آن زمان ترومن، رئیس جمهوری وقت امریکا،  نظر مساعد نسبت به حقوق ملت ایران ابراز می کرد.
    زمان شتابان می گذرد و دو جناح نبرد رو در روی یکدیگر، صف آرائی می کنند.  مصدق از دو مجلس تقاضای اختیارات می کند.  دو مجلس ناگزیر که در برابر  حمایت ملت ایران از خواست رهبر نهضت ملّی، به اختیارات رأی می دهد.  مصدق،  با گرفتن اختیارات، روی  به «بهسازی» کشور، در همه زمینه های اجتماعی، می آورد.  به تأمین «منافع ملی» و رفاه باشندگان ایران زمین و فقرزدایی و بالابردن سطح فرهنگ و آموزش و پرورش و ...  همت می گمارد.  از دیگر سوی، آن جمع به هم آمیخته، در جهت زیان رسانی به ایران و برآوردن خواست دربار و استعمار و جهانخواران، به تقلا بر می خیزند. این چشته خورشدگان به هر کاری دست زدن را تجربه کرده و می کنند!
     روزهای سرنوشت سازی هستند روزهای سال 1331 .  بویژه روزهای چند ماه پایانی این سال:  پشت به نهضت ملِّی کردگان، پیشاپیش آنان آیت الله کاشانی - که ریاست مجلس را در دست داشت -  از نمایندگان می خواهند به تمدید « اختیارات» رأی مثبت ندهند.  مردم به خیابانها در می آیند و بازار، در پشتیبانی از  حکومت مصدق، بسته می شود.  اگر چه با 59 رأی در برابر 18 رأی، مصدق موفق می شود و مجلس سنا نیز به اختیارات رأی می دهد، اما دسیسه های دشمن برهم افزوده می شوند: درگیری «ابوالقاسم بختیاری» با نیروهای مسلح و بهانه هایی که دست پا می کند و نیز باخت حزب کارگر انگلیس و نخست وزیر شدن چرچیل و گذشتن روزهای پایانی ریاست جمهوری ترومن و قرا گرفتن چرخ سیاست «آمریکا – انگلیس» در دستان دشمنانی چون چرچیل، ایدن، دالس و ... همزمان می شوند. پیشنهادهای زیان باری از سوی «آمریکا – انگلیس»، که در سود آن جهان خواران و ناقض ملّی شدن صنعت نفت در سراسر کشور بودند، به مصدق داده می شوند.  شک و گمانی وجود ندارد . رهبرنهضت ملی، مصدق آنها را  نمی پذیرد.  خود می دانند و اعلام  می کنند که «مذاکره با مصدق بی فایده است». تا بدانجا که شیادان به «بانک جهانی» روی می آورند و آن بانک را بر آن می دارند پیشنهادی همچون پیشنهادات پیشین زیان بخش، که با آرمان های استقلال خواهانه «مصدق» و حقوق ملت ایران ناهمخوان می بود، به مصدق ارائه کند. مصدق آن را نمی پذیرد. چرا که هدف از «ملّی کردن صنعت نفت» پیش از جنبة اقتصادی اش، تحقق خواست سیاسی می بود: رهایی ایران از چنگ استعمار و پایه ریزی سامانه ای که جهانخواران و بومیان آن ها دستشان  از ایران کوتاه شود و سرنوشت ایران در دست مردم آن قرارگیرد.
   بهر روی، انگلیس هر پیشنهادی که با «ملی شدن صنعت نفت» در سراسر  کشور خوانانی دارد را، با بهانه تراشی، نمی پذیرد.  همواره حزب توده را «لو لو» می کند. این دروغ که «خطر کمونیسم» با بودن «مصدق» جدی و جدی تر می شود، را بکار می برد. سیاست آمریکا هم گام به گام به سیاست انگلیس نزدیک می شود. کار همسو کردن، از جمله، بر عهدة هندرسون، سفیر امریکا در ایران نهاده می شود. او به آمریکا می رود و به مافوق های خود یادآور می شود که راه مذاکره با «مصدق» مسدود است و زمینه ذهنی مقامات وزارت امور خارجه را به زیان حکومت ملی مردمی می گرداند. سپس راهیِ ایران می شود و به تماس و دیدار با «آیت الله» مشغول می شود. به او وعده نخست وزیری داده شده بود (8). از این رو، کار سفیر در برانگیختن او به ضدیت با مصدق مشکل نبود.
    پراکندن شایعات و پیام های محرمانه زمینه را آماده می کنند برای  آن روز که آیزنهاور، در شورای امنیت ملی آمریکا ، بگوید: «پشت مصدق، کمونیست ها در کمین نشسته اند و نیز هندرسن، همراه با انتلیجنت سرویس انگلستان، طرح کودتا را آماده کند و مهره ای دسیسه ساز، اشرف پهلوی را می یابند و از طریق او، به محمد رضا،  طرح کودتا را اطلاع می دهند. در گزین «اشرف پهلوی».  انگلیس همچنان در گوش آمریکا می خواند که مصدق، هرگاه پیروز شود، هیچ امتیازی به آمریکا نخواهد داد.
    از یک سو مصدق هر پیشنهاد زیان بار و ناخوانا با «ملی شدن نفت» را نمی پذیرد و از دیگر سوی، انگلیس تلاش می کند سیاست آمریکا را به ضد ایران بگرداند. سیاستی بگرداند که آن نباشد که سیاست ترومن بود. و ... و نیز همکاری همه جانبة سیا – اینتلیجنت سرویس در هم آهنگ کردن همة مخالفان می کوشند تا که بتوانند حکومت ملی مردمی مصدق را شکست بدهند. در این کارزار، شاه بزدل برای نگه داشتن تخت و تاج خود  می پذیرد، بی سر و صدا، ایران را ترک کند. تا مصدق بتواند، دور از خرابکاری های دربار، و با داشتن اختیارات، به بهبودسازی ها در زمینه های گوناگون بپردازد. اما شاه گوش به سخنان زمینه سازان کودتا  بومی و بیگانه سپرده است و به اتفاق هندرسن، نقشه قتل مصدق را به اجرا می گذارد. (9)  از میان بومیان آیات الله کاشانی و بهبهانی، پیرامون خود چاقوکشان و پااندازان و زنان شهر نو و جنوب تهران را داشتند و می توانستند آنان را به  حرکت در آورند. آنان و تنی چند از نظامیان هستند که مأور قتل مصدق می شوند. «مرغ از قفس می پرد» (10) و توطئه 9 اسفند 1331 شکست می خورد.
    بوجود آمدن روز نهم اسفند، شاید اولین رخدادی است که سبب می شود یکی از این دو هم آورد، با نقشی که برعهده می گیرد، در راه پیروزی، شتاب می گیرد.  بدینگونه که داده های تاریخی روشن می سازند، از این روز به بعد، روند کودتا شتاب می گیرد. بویژه در پای نوشته هایی که آورده می شوند، بیشتر و بیشتر  در باره آنچه رخ می دهد، در باره در هم آمیختگی هایی مثبت و منفی که ننگین کودتای 28 مرداد را بوجود می آورند، روشنگری بیشتر بعمل خواهد آمد.  و بر خواننده آشکار خواهد شد چه کسانی دستشان به این خیانت آلوده است.
   هر چند مصدق اطمینان می دهد که در غیاب شاه، تغییری در سامانه دولت صورت نمی گیرد و شاه مطمئن می شود و قول می دهد بی سر و صدا راه سفر را در پیش گیرد، اما  قرار برکشتن مصدق است. از این رو، اشرف پهلوی در خارج و درباریان و برخی نظامیان درداخل،  هم آهنگ دوآیت الله، بهبهانی و کاشانی و دیگران جمعی را در برابر دربار جمع می کنند به این بهانه که می خواهند مانع از سفر شاه به خارج شوند. هوچی گری می کنند که قرار بر تغییر رژیم است. با نبود شاه، سامانه دولت تغییر می کند. به مصدق اتهام زدند که می خواهد «جمهوری» بر پا کند. به بسیج چاقوکشان و کباده گیران و سرگروه های چماقداران و چاقوکشان، چون شعبان جعفری، می پردازند. آنها را به درب کاخ شاه گسیل می کنند. در ظاهر برای این که از خروج شاه جلوگیری کنند و در باطن، برای آنکه مصدق را بکشند.  آیت الله کاشانی به شاه نامه می نویسد. آیت الله بهبهانی وارد کاخ می شود و نزد شاه می رود. دیگرانی چون نورالدین امامی، برادر جمال امامی در برابر کاخ، گرد می آیند.  عزم کشتن مصدق را دارند به هنگام خروج از  کاخ. اما  یکی از کارکنان وطن دوست، از دسیسه آگاه می شود و مصدق را از دری دیگر، بیرون می برد.
   شگفت اینکه در آن روز و در پیشاپیش آن جمع، شعبان با دیگر هم جنسان خود و  نیز بر و بچه های پشت لب مو در آورده، از جمله، همین حاج آقا، «نوة دختری آیت الله» حضو دارند. همان کس آنجا است که بعدها، نامه ای که از قول «آیت الله» به مصدق، جعل شده است، را در عالم خیال، در 27 مرداد، به مصدق می رساند. بنا بر نامه جعلی، «آیت الله» به مصدق هشدار می دهد که «کودتا» در حال انجام است.  جعل کنندگان نامه می دانستند که کودتا، شب هنگام 25 مرداد انجام گرفت و شکست خورد. بنا بر اسناد، در 26 مرداد، روزولت رهبر کودتا فرمان یافت ایران را ترک کند. پس جعل کنندگان نامه، پیش از آنکه اسناد سری منتشر شوند، با نامه ای که جعل می کنند، همگان را آگاه می کنند که  «آیت الله» رهبر کودتای 28 مرداد بوده است. بسیار دیرتر، اسناد سری امریکا انتشار یافتند و اسناد نقش این «آیت الله» و همتای او، بهبهانی را در کودتا آشکار کردند. وگرنه، «آیت الله» به مصدق هشدار نمی داد که فردا، 28 مرداد، من رهبری کودتای دومی را بر عهده دارم!
     چون جماعت آمادة کشتن مصدق، می بینند «مرغ از قفس پریده است»، به سوی خانه او راه می گیرند. تلاش می کنند درب آهنی خانه او را بشکنند. محافظان خانه  پاره ای را  دستگیر می کنند. در میان آنان، تیمساران بازنشسته ای چون گیلانشاه حضور دارند. چرا مصدق از دربار خارج می شود؟ زیرا هندرسن تقاضای دیدار فوری او را می کند. قرار بر اینست که او بهنگام ازدحام چاقوکشان و چماقدران از کاخ خارج و به دست آنها کشته شود. مصدق می گوید: هندرسن کاری هم نداشت (11) . در همین روز نیز «هندرسن» از سوی وزیر دربار، حسین علا، برای مذاکره با شاه، به کاخ دعوت می شود. خبر رخداد 9 اسفند، بی درنگ در سراسر ایران، بویژه در تهران پخش می شود.  مردم، از هر لایه و گروه سیاسی، راه جانبداری از «مصدق» را در پیش می گیرند. فردایش مصدق «هندرسن» را به پیش خود می خواند و سخت او را مورد شماتت قرار می دهد که چرا در امور داخلی کشور دخالت می کند. دیدار او را با شاه و علا، یادآور می دهد و به او هشدار می دهد.  به او، دسیسه های زیان بارش را خاطر نشان می کند. روز یازدهم اسفند نیز بسیاری از طرفداران نهضت ملّی و رهبر آن، مصدق، و حکومت «ملّی مردمی» او به خانه آیت الله کاشانی می روند.  برای هشدار دادن به او و باز داشتنش از ادامه دادن به دسیسه های ضد ملّی مردمی او. اینان به او یادآور می شوند که سمت فعالیتهایش  هم سمت است با فعالیتهای جهان خواران. از جمله کسانی که به خانه «آیت الله» می روند، زنده یاد و نام داریوش فروهر است.  به هنگام بالا رفتن از پله ها، به سوی اطاقی که آیت الله کاشانی و دیگر یاران او نشسته اند، از  جمله «آیت الله خمینی» و ...، از بالا و شاید از بام به سوی او آجر پرانی می کنند.  بنا بر شنیده های خود از چند نفر، از جمله «قاسم لباسچی»، علیرغم خون ریزی شدید، او از رفتن، باز نمی ایستد. «حداد» نامی او را با اسلحة گرم و چاقو تهدید میکند. سرانجام، با فرود آمدن ضربه ای سخت بر صورت حداد، او از پله ها به زیر می افتد و مورد ضرب و جرح جوانان و طرفداران مصدق قرار می گیرد.  در آن درگیری است که او کشته می شود!
    به این رویداد باز خواهیم گشت. روزهای پسین هم، روزنامه ها، از جمله تهران مصور 15 اسفند، در این باره، می نویسند.  اما در پیِ این رخداد و گذشتن چند روز باوجود تظاهرات مردمی در سراسر کشور، بویژه در تهران، برضددسیسه گران قتل مصدق،  توطئه گران بومی و بیگانه، «آیت الله، ارتشی، نماینده مجلس و ...»  به توطئه چینی ادامه می دهند. این بار توطئه ربودن و کشتن رئیس شهربانی را طراحی و اجرا می کنند: در روز سی و یکم فروردین 1332، سرتیپ محمود افشار طوس را  می ربایند و به قتل می رسانند.  او را می کشند چون افشار طوس رئیس شهربانی ای دلیر و کارآزموده بود. با بودن او در رأس شهربانی، نمی توانستند ناامنی و هرج و مرج بوجودآورند. چنانکه از آن پس، به ایجاد ناآرامیها در شهر تهران می پردازند تا که جوّی سازگار با کودتا، پدید آید.
     شعبان جعفری که از روزهای 14 آذر  بدین سو، در یورش آوردن به مراکز هنری و فرهنگی و تئاتر و ... البته حمله به نیروهایی چون «حزب توده»، مورد حمایت دربار و روحانیت بود و از «آیت الله کاشانی و آیت الله بهبهانی و نیز جمال امامی و شهربانی دستور می گرفت،  هر  بار، از چاقوکشانی چون «غلام دَدِه، اکبر سیاه، جگرکی، رمضان یخی، طیب» یاری می طلبد. در ایجاد جو ناآرام و ترس آور، او نقشی مهم بر عهده می گیرد.  و نیز بسیج زنان شهرنویی توسط ایادی جمال امامی برای بوجودآوردن آشوب های خیابانی و سپس دربار و وابستگان به استعمار انگلیس  از آن آشوب ها بهره وری می کنند. هوچی بازی  در مجلس که، این همه، از «ضعف دولت مصدق» است. از اعتراض به آزاد گذاشتن «توده ای ها» برای سر و صدا اندازی در باره «خطر کمونیسم» و بهانه تراشی برای انگلیس و امریکا، سود می جویند.
     در پیِ «نهم اسفند» - که در آن روز شعبان با هم جنسانش و با جیپ ارتشی به خانه مصدق حمله ور و در آهنی را می شکنند -  شعبان دستگیر می شود و تا بعد از ظهر 28  مرداد 32، در  زندان می ماند. به دستور حکومت کودتا و شخص زاهدی آزاد و با تشریفات تمام از او استقبال می شود.  او بر جیپی می نشیند، با عکس شاه بر شیشه جلو. دور تا دور او را «سگ از  زنجیر گشتگان» فرا می گیرند و به مردم یورش می آورند.
    با کشته شدن سرلشگر محمود افشارطوس، کسانی چون سپهبد زاهدی، بقایی، حسین خطیبی، مزینی و دیگر افسران بازنشسته عضو کانون افسران بازنشسته، مورد سوءظن و تعقیب قرار می گیرند. در مورد کشتن افشارطوس، به دو «آیت الله» هم شک و گمان برده می شود. بویژه اینکه آیت الله کاشانی در دوران ریاست خود بر مجلس، ابتدا زاهدی را با همکاری سید مهدی میراشرافی، به مجلس می آورد و در خانه ملت، جنایتکاری را از تعقیب مصون می دارد. به دیدار او می رود و با او روبوسی  می کند. در اطاق «هیئت رئیسه» از او پذیرائی می کند. او را «مهمان عزیز» می خواند و به کارپردازی مجلس دستور می دهد او تا هر زمان که بخواهد می تواند در مجلس بماند. چون «حق آب و گل» دارد. چندی بعد، هم «بقایی و حمیدیه»  نیز در مجلس متحصن می شوند و میان این سه تن پناه داده شده، رابطه همکاری نزدیک تر می شود.  سپس، اسباب ارتباط آنان با خارج از مجلس فراهم می شود.  تا بیست و نهم تیرکه زاهدی را مخفیانه به مکانی دیگر می برند، در مجلس می ماند. او در مخفی گاه امریکائیان تا روز 28 مرداد می ماند.(12)  نخست وزیرش می کنند و در پی کودتا، بعد از ظهر روز 28 مرداد، سوار برتانک، آشکارش می کنند.
     قتل افشارطوس و درگیری های بی گسست و ادامة زشت کرداریهای دشمنان نهضت ملی، بویژه آیت الله ها، و بقایی و حایری زاده ومکی و ... - که همکاری تنگاتنگ با دربار و سفارت های انگلیس و آمریکا جسته اند- و، بویژه کارشکنی ها در کار مجلس، زمینه را آماده برکناری مصدق می کنند. این زمان، عوامل امریکا و انگلیس در کار خریدن نمایندگان مجلس هستند. مصدق را استیضاح می کنند. امروز که اسناد سری منتشر شده اند، می دانیم که در کار خریدن نمایندگان مجلس بوده اند. اما آن روز، مصدق از خریداری شدن نمایندگان آگاه می شود (13). او، ناگزیر روی به همه پرسی می آورد. میان حکومت ملی مردمی از یک سوی و مجلس و نمایندگانی که همراه آیت الله کاشانی، کسی شده اند که  از خواست های تاریخی – اجتماعی مردم ایران روی گردانده اند، و در دمادم پیروزی نهضت ملی، به شکست آن، کمر بسته اند، از سوی دیگر، کار به رویاروئی کشیده است. پشت کنندگان به نهضت ملی، اینک سلطه امریکا و انگلیس را بر ماندن مصدق بر حکومت، ولو به قیمت از دست رفتن پیروزی نهضت ملی ایران، ترجیح می دهند. مصدق مردم ایران را فرا می خواند تا که میان بقای مجلسی که دارد به زیان ملت ایران، در خدمت خواسته استعمار انگلیس و آمریکا، این  توامان جهان خواران و بقای حکومت او، یکی را انتخاب کنند. از  باشندگان «ایران زمین»  می خواهد به مسئولیت خویش عمل کنند و  با رأی بگویند حکومت او باید برود  و یا مجلس.
   در ظاهر، شاه پافشاری می کند که همه پرسی انجام نگیرد. و آیت الله کاشانی، با صدور اعلامیه ای، همه پرسی را حرام می خواند. اما مصدق چاره را روی آوردن به مردم می دانست. بی اعتناء به تهدیدهای بومیانی که دشمن خواسته های ملت ایران شده اند، همه پرسی را انجام می دهد. اینک، مشروطیت به معنی درست آن اجرا می شود و شاه سلطنت می کند و نه حکومت.
     همه پرسی در روز «دوازدهم مرداد» انجام می گیرد. چند روزی بعد در شهرستان بعمل می آید. براینده آن، پیروز شدن مصدق بگونه چشم گیر می شود. این پیروزی راه را بر همه بهانه گیران می بندد و نشان می دهد که جز نیرویی اندک با آن مجلس و بودنش موافق نمی باشند. ملت ایران خواستار ادامه کار حکومت ملی مردمی مصدق  است. می خواهند  کوشش ها برای بپا داری استقلال و آزادی و دیگر ارزش های راهبر سامانة مردم سالاری، در میهنشان پای گیرند!
    برآیند همه پرسی  نمایان می کند که بیش  از 99 درصد ملت ایران به رهبر  نهضت ملی خود رأی داده اند.  همانگونه که «آندره تالی» یادآور شده بود، هنوز آمریکا فرصت می داشت که اقبال خود را بیازماید. یعنی یا سیاست در خور با رهایی ملتی  از چنگال «پیر کفتار و چپاول گری» که انگلیس استعمار گر است  و یا سیاست دنباله روی از سیاست آن جهانخوار، را در پیش گیرد و تقسیم منافع را ترجیح دهد و برده خواست های امپریالیستی خود شود. آیزنهاور، رئیس جمهوری امریکا، سیاست دوم را  بر می گزیند. او با گزینش «آلن دالس» به ریاست«سیا» - که برادرش، جان فوستر دالس، وزیر امور خارجه است -  به او مأموریت می دهد با همکاری انتلیجنت سرویس، کودتا بر ضد مصدق را تدارک کند. این دو، به بهانه پیوستن به همسر، در واقع، برای دیدار با هندرسن و سپس، اشرف پهلوی، به سوئیس می روند. به آنجا می روندتا برنامه گذاری کودتا را زیر نظر بگیرند و اسباب کودتا را آماده کنند. اشرف پهلوی، پیش از سفر آنان، دستورهای بایسته رهبران آمریکا و انگلیس را ، پیش از آنکه حکومت مصدق از ورود غیرقانونی اش آگاه و او را از کشور بیرون کند،  به برادر خود رسانده است. بند و بست میان دو غارت گر جهان برسرکودتای آمریکا – انگلیس و تقسیم ثروتی که نفت ایران است، انجام می گیرد و اجرای طرح کودتا آغاز می شود.  مأمور کاردیدة «سیا» به نام «ژنرال شوارتسکف» به بهانة سفر به ایران، برای دیدار دوستان پیشین اش، به تهران، می آید. در گذشته، او مستشار ژاندارمری ایران بود.  این مأمور کار کشته، در پیش، ریاست شهربانیِ «نیوجرسی» را داشت و بازیافتن کودک ربوده شدة «لیندبرگ» را تصدی کرده بود. او از دوستان زاهدی بود.  پذیرش زاهدی، بعنوان  نخست وزیری که در پی کودتا، باید جانشین مصدق می شد، دلخواه او بود. او مأمور می شود  پیام آیزنهاور را به شاه برساند.  بنا بر اسناد، پیشاپیش، میان انگلیس – که زاهدی زندانیِ پیشینش بود – و امریکا و شاه برسر نخست وزیری او توافق شده است.  برسر سهم بندی  از ثروت نفت نیز توافق شده است: انگلستان به سود آمریکا چشم پوشد از 45 درصد این ثروت و سهم هریک 45 درصد و  10درصد دیگر نیز از آن فرانسه و هلند می گردد، قرارداد پسین «کنسرسیوم» زیر نام «امینی پیج» بر اساس این سهم بندی تهیه می شود. بدون اینکه یک واو آن حذف شود، توسط مجلس دست نشانده، تصویب می شود. سپس خیانتکاری  که سپهبد زاهدی است، شیّادانه، در «جزوه» ای ادعا می کند که «کلاه سر انگلیسی ها» گذاشته ایم. چراکه انرژی اتمی فراگیر می شود و تا ده سال نفت، بی ارزش می گردد. این سخن و سخنان دیگری از این گونه، گویای بی مایگی و بی سوادی و تسلیم طلبی او می گردند.
     در مورد گذشته «زاهدی»، که فرماندهی جنوب را در دست داشت، «فیتز روی مک له آن»، هنگامی که به تهران می رسد، در سال1942، در سفارت انگلیس با «ژنرال بایون، ژنرال ویلسون و نیز سر ریدر لولارد» به گفت و شنود می نشیند. او را  برای انجام کاری در جنوب بر می گزیند. او  به آنجا و اصفهان می رود. بنا بر مشاهدات و شنیده هایش، پرده دری می کند از «احتکار گندم، همکاری با آلمان ها، و ...»، توسط زاهدی. و نیز کنسول انگلیس، ژون گولت، به او می گوید: زاهدی طرار قهار آلمان است. بهنگام دستگیری  او، ضمن یافتن «تریاک وآلبومی از عکسهای فاحشه ها، لباس های زیر از  ابریشم و ...»، نامه ای را نیز می یابند که سخن دارد از روابط گستردة او با کسانی چون کنسول آلمان که در کوه های جنوب بسر می برده و او «مهمات و آذوقه و ...» را برای آن کنسول فراهم می کرده است. دستگیریش را کاری «به موقع انجام یافته» می خواند و یادآور می شود که با «فرماندهیِ عالی آلمان در قفقاز» هم رابطه داشته و  برای آن، گزارش سری می فرستاده است (14)
    داده های تاریخی، نقش بسیاری از مأموران سیا و اینتلیجنت سرویس را نمایان می کنند. از روابط آنان با مأموران خود در ایران، چون «برادران رشیدیان، افسران بازنشسته، سپهبد زاهدی و فرزندش اردشیر، آیت الله ها، و ...» پرده بر می دارند و نقش آنها را در کودتای 28 مرداد آشکار می کنند.
     کوتاه و مجمل بررسی و فراگشایی بود در مورد کنش و واکنش های مثبت و منفی، از سوی عاشقان راه رهایی ایران از بند «استعمار» از یک سوی و زیان ببارآوران برای ایران و سود رسانان به جهانخواران و غارتگران و پادوهای «استعمارپیر» که برای  «خورشید خود» غروبی نمی شناخت، از سوی دیگر. اما «سردار پیر ساحل شهر طلا» آن را به غروب نشانید، اگر چه همراه با چپاولگری دیگر ، هم جنس خود، و ریزه خوارانش، باز راه چپاول و غارت را گشودند. خواننده می تواند به دیگر داده های تاریخی در این باره ها، از جمله به دفترهای 2 و 4 «انتشارات مصدق» رجوع کند. دراولی، نیک به «مقام مصدق در نهضت ملّی ایران» و چند و چون کار او و دیدگاهش در باره جهان رها از روابط سلطه و  ارزش های نه تنها «ملّی» که «مردمی» نیز و راهنمایی به همة ملت های زیر ستم تا بندهای «استعماری» را بگسلانند، و دومی در بردارنده ترجمه نوشته ایست زیر عنوان «چگونه حکومتی را سرنگون» می سازند، پیرامون نقش «سیا در خدمت امپراطوری آمریکا» و این که همگام با «اینتلیجنت  سرویس انگلستان»، به چه جنایاتی روی می آورند برای غارت ملت ها. نمونه ای که نوشته به شرح آن می پردازد،کودتای 28 مرداد در ایران است.
     اسناد گویای این واقعیت است که «سیا» خوب می دانست زاهدی چه کسی است. با این وجود، شوارتسکف را مأمور آماده کردن شاه برای ایفای نقش خود درکودتا می کند.  شاه روز پیش از کودتا،  دو برگ کاغذ سفید را امضاء می کند و بپادارندگان کودتا می دهد تا دریکی، برکناری مصدق از نخست وزیری را نویسند و دیگری را، فرمان انتصاب زاهدی به نخست وزیری بگردانند. کودتا انجام می گیرد و شاه فراری به ایران باز می گردد. اما «انگلیس ها» از بُزدلی و فرار او و شک و تردیدهایش، به «عدم اعتماد به نفس» او بیش از پیش، پی می برند و بنا بر موقع، استفاده می کنند. «روزولت» از آنچه رخ می دهد و می گذرد، خرسند است. و در خاطرات، از این می نویسد که «مدت سه روز شهر تهران برای انتخابات دوازده نماینده رأی داد» . پس از سپری شدن هفت ماه از کودتا، بر این است که «سیا» توانسته است به نام «مردم سالاری» حکومت مصدق را سرنگون کرده است. به دست او و هم جنسان انگلیسی اش چنانکه رفت. او و گزارشگر سیا شخصیت شاه را می شناسانند.(15)
     «شاهی» زبون که بُزدلانه فرار می کند و بازیافت شاهی خود را مدیون «آمریکا و آیزنهاور می خواند».  ولی چندی بعد، آن «مدیون مردمش و نه قدرت خارجی» می گوید و  این را به زور به خود می باوراند، اما این «مردمش» چه کسانی بودند؟
     «تایم»، هفته نامه آمریکایی، از مردی «غول پیکر و ریشو به اسم شعبان جعفری» در رأس شرکای چاقوکشش سخن می دارد. او که در حوزه های رأی گیری به رأی دهندگان یورش می آورد و به «بی مخ» شهرت یافته است. او که روزنامه های مخالف را غارت می کرد و خود را وفادار به زاهدی می خواند و بر آیند یک روز کار خویش را «در کافه ای روی یک مبل لمیدن و دستور بستنی دادن» بر می شمرد و «پنجاه بستری» که اغلب «کمونیست» بوده اند، می خواند و ادعا  می کردکه، در سرکوب و غارت، «اگر هم ارتش و شهربانی را روی هم بگذاری ما از هر دوشان بهتر کار کرده ایم»، و در زشتکاری های خود به روزنامه نگار آمریکایی سخن بسیار می گوید، نمونه نوعی «مردمی» است که شاه را به شاهی بازگرداندند. اردشیر زاهدی هم ناگزیر از پذیرش نقش شعبان بی مخ است و به آن روزنامه نگار  می گوید: «من می دانم که شعبان کمی خشن است اما او ... مخالف کمونیست ها می باشد». سخنانی شادبخش که در دل «آیزنهاور و هم جنسانش» قند را آب می کنند وآنان را به غنج می آورد از برآیند جنایتی تاریخی، که مرتکب شده اند.
     این داده های آورده شده از روزهای پیش و روز کودتای 28 مرداد و سپس انتخابات دورة هیجدهم و سرکوب و خیانت و جنایت از سوی بومیان وابسته به قدرت های جهان خوار و شادمانی های کسانی چون چرچیل و آیزنهاور از رفتار ریز و درشتِ بکار گرفته ای چون شاه و زاهدی و آیت الله ها و بقایی و حایری زاده و مکی و ... بیانگرند. و نیز چندگونگی سخنان پادوهایی چون  حمید سیف زاده، محمد حسن سالمی، علی میرفطروس، همایون کاتوزیان و ... در مورد کودتای 28 مرداد، نمایان می کنند. پنداری «گله شیاطین» همه راه ها و شیوه دروغ سازی و کارهای رذیلانه را می روند تا بتوانند سیاه را سفید و سفید را سیاه نشان دهند و طیِ کج راهه کنند بنا بر «قانون» ویژه خود. این بار، سخن پراکنده اند به سردبیری مسعود لقمان تا مگر در ازای اینگونه فرومایگی دست بیابند به «لقمه» ی نانی و مورد بحث این و آن شوند از هر راه شرم آورانه ای که شد. بی توجه به سخن «پروین» که این کسان را پرسد: «لقمة سالوسی» که را تاکنون سیر کرده است و ادامة پرسش که، «چند بر این لقمه» شماها را اشتها باشد؟
     پرسش از «قانون» که زبان محمد حسن سالمی گشته است:
1 - نوة «آیت الله»، در آن سال که نامة پدر بزرگ خود را به دست مصدق رساند، ، چند ساله بود؟ آیا با سن و سال تری وجود نداشت که آیت الله کاشانی این کار بر عهدة او گذاشت؟
2- اگر نامه جعلی نبود، اعتراف «آیت الله» برخیانت خود نبود؟ چرا که در 27 مرداد به مصدق هشدار می دهد که کودتا می شود و، روز بعد، در 28 مرداد، او خود کارگردان کودتا می شود؟
3 - آیا، اگر داریوش فروهر و ... کشندگان «حداد زاده» بودند، چرا در پیِ روز 28 مرداد که تا زمانی که  میان آیت الله کاشانی و هم جنسان او با شاه و زاهدی و ... ، - بنا بر عکس ها و مصاحبه های پیام و سخنرانی ها -  نزدیکی همه جانبه بود، برگی به دست نیاوردند که با تکیه بر آن، فروهر را قاتل بشناسانند و او را از سوی «دادگستری» خودشان، بادافراه (کیفر) دهند؟ از مرداد 1332 تا قیام 22 بهمن، او بیش از 15 سال، همواره همچون زندانی سیاسی زندان می شود و زندان های او، بخاطر اعتراضهای او بود.  همچون مورد «جدایی بحرین» که  اعتراض او به این خیانت از سوی شاه، اردشیر زاهدی  بود. آن خیانت را بخاطر برآوردن خواست انگلیس – آمریکا انجام دادند.
4- در پیِ قیام 22 بهمن که پیروان آیت الله کاشانی، بویژه آیت الله خمینی در آن روز در خانة او حضور داشته (16)، نتوانستند چنین برچسبی را به فروهر بچسبانند و او را بر این اساس دادگاهی نمایند، اگر چه، به دفعات، روی آور به بستگان حداد زاده شدند ولی سودی نجستند. چند بار او را دستگیر و زندانی کردند، چه در زمان آیت الله خمینی و چه پس از او.  سرانجام او و همسرش را کشتند. همه و همه بخاطر این که کوشندگی های این دو رنگ و بوی سیاسی و دفاع از «استقلال و آزادی» داشتند و خواستار دادگری های اجتماعی بودند. به انحراف کشانیدن «قیام پیروز ملت ایران» به دست همه کار بدستان استبداد-که همه آنان پیروان آیات الله خمینی وکاشانی بودند و هستند- انجام گرفت.
     در پیِ فراگشایی هر چند فشردة در بالا آورده شده، نیم نگاهی هم به سخنان دو تن از سه تن پژوهشگران، بنا بر سخن «قانون»، انداخته می شود. یکی گردنش زیر بارِ نان رسانی اردشیر زاهدی است. که به او پول قلم و کاغذ و روزی می دهد تا که سیاه را به سود «کودتا» سفید بنمایاند و دست آلودة نخست وزیر «کودتا» و فرزندش را پاک کند، بی آنکه بداند و بدانند «گلة شیطان ها» که تاریخ «تخته سیاه» نیست  تا با زبانشان ثبت شده ها را بزدایند و با «گچ» سفید وارونه گویی نویسد و نویسند.
     در مورد پادوی اردشیر زاهدی بسیاری موشکافانه نوشته اند. از آن جمله اند احمد افرادی، با سلسله نوشته هایی زیر نام «آسیب رسانی به حافظة تاریخ» و با نگاهی ژرف بین  کتاب «آسیب شناسی یک شکست» را بررسی کرده و می نمایاند که چگونه هم و غم این «آسیب شناس» و یا بنا بر سخن «قانون» پژوهشگر «سند شناس» جستجو در گزاره های پژوهشگران تاریخ کرده و متن هایی را از هم جدا جدا و سپس، بگونه ای، فرازهایی از این متن را به فرازهائی از آن متن چسبانده است. بگونه ای دغلکارانه تا به سود کودتای آمریکا – انگلیس، سیاه را سفید بنمایاند.
   نیز در همین پهنه کار  پژوهشی و بررسی که «افرادی» نموده است، دیگرانی نیز چون آل آقا، اشکان رضوی، حمیدرضا مسیبیان و ... هم نموده اند و رسواگر «سند شناسِ قانون» و چهره  اینگونه «آسیب شناس» و پژوهشگر خوانده شده ها، شده اند. آسیب شناسی را رسوا کرده اندکه یکی از دروغ آفرینی هایش اینست که «مصدق اللهیار صالح را برای اینکه از سوی شاه به نخست وزیری برگزیده نشود، به «آمریکا تبعید کرد» . اوباوارونه کردن حقیقت، آمریکا را به تبعیدگاه بَدل می کند.  اگر چه و به یقین می داند که در پیِ کودتای 28 مرداد، حداقل «سه بار» از او دعوت به «نخست وزیری» شد و نپذیرفت و پاسخ به شاه را همان سخنی می دانست و می داد که «مصدق» رهبر او بکار برد در آن مدت کوتاه نخست وزیری: شاه بایست سلطنت کند و نه حکومت. او حتی سرپرستی و آموزگاری فرزند او را هم نپذیرفت. این «پژوهشگر، آسیب و سند شناس» در پهنه تاریخ و... آن چنان بی  سواد  می باشد یا تردست و کیسه بُر که، برای کسب روزی، می تواند اینگونه «آسیب رسان» به تاریخ باشد
     در پیِ کودتای آمریکا – انگلیس، بی درنگ اللهیار صالح مورد اعتماد مصدق، از سفیر بودن خود کناره گرفت و به هنگام خداحافظی با آیزنهاور، به مدت درازی که سابقه نداشت، «آیزنهاور، یکی از دو رهبران جهانخوار کودتاگر، با سماجت از سفیر حکومت مصدق، خواست یکی دو روز بماند تا سفیر جدید از ایران بیاید. ولی پاسخ اللهیار صالح به او این بود: «من چگونه از این پله ها بالا و پایین رفتن خود خجالت نکشم، که سفیر دولت مصدق بوده ام و حال سفیر یک دولت کودتائیم» دولتی که سرانش در پناه دسته ای چاقو کش و خائن به میهنشان، بر سر کار آمده اند؟
     این «آسیب شناس و ...» - که به درستی «احمد افرادی» او را آسیب رسان به حافظه تاریخ رساننده می خواند و وارونه نویس و ... می شناسد - اگر حداقل آموزش در پهنة تاریخ داشت و از جمله نوشته هایی  در این پهنه را خوانده بود، آگاه می بود از مصاحبة اللهیار صالح که به هنگام بازگشت به ایران، در  روزنامه و هفته و ماهنامه های آن زمان، از جمله در «خواندنیها» درج شد. در انتشاراتی درج شدکه هنوز آن چنان گرفتار«ساطور سانسور» نشده بودند که با چیره گی گرفتن کودتاگران بر سرنوشت «سیاسی – اجتماعی» ملت ایران، شدند.
    اما مورد دیگر،  نظر«پژوهشگر سند شناس»، بنا بر اظهار نظر «قانون»، نامة جعلی آیت الله کاشانی است که گویا محمد حسن سالمی، نوة دختری آیت الله کاشانی  آن را به مصدق رسانده است. «پژوهشگر» مُهر با اعتبار و درست است بر آن می زند. صد البته می پذیرد که «آیت الله» نامة هشدار دهنده در باره«کودتا» به مصدق را، توسط او، در روز 27 مرداد، فرستاده و یقین فرد دیگر مطمئن تر از این پسر بچة آن زمان، پیدا نکرده است. شگفتا! «پژوهشگر» از این امر آگاه نبود که در 24 اسفند 1388، در شبکه 4 سیمای ایران، محمود کاشانی، فرزند «آیت الله»، به این پرسش: «آیا براستی آیت الله کاشانی روز پیش از کودتا چنین نامه ای به مصدق نوشته بود»، پاسخ نداد. پرسشگر بارها پرسید و او پاسخ نداد. (17)
     این «سند شناس» به «پژوهشگر» پیشین می ماند. کاتوزیان، در تاریخ خرداد ماه 1360، جزوه ای شانزده صفحه ای بیاری دوست قدیم و همفکر خود، «امیر پیشداد»، زیر نام «نهضت ملی ایران و دشمنان» آن چاپ و پخش و در آن به پاره ای از «اظهارات و جهت گیری های دکتر مصدق، حزب توده و اسلامی های مرتجع در تاریخ معاصر ایران» پرداخته اند. در صفحه 15 از نقش «اسلامی» هائی که «مرتجع» می خوانند، در برابر «دکتر محمد مصدق و نهضت ملی ایران»، سخن می رانند. کارهای آنان را از نهم اسفند 1331 تا «یازدهم آبان 1332»، دنبال می کنند.زشت کرداریها را چه از  سوی آیت الله کاشانی و چه از سوی یاران و مریدهای او، که از آن جمله اند «فدائیان اسلام »، مجمع مسلمانان مجاهد به رهبری شمس قنات آبادی، سید مهدی میراشرافی و ...» و چه روزنامه های اینان چون «نبرد ملت»، «آتش» و ... بر می شمرند. پاره ای همچون «فدائیان  اسلام» «دولت مصدق» را از زمان های پیش تر، دروغگو، پلید و ... می خواندند که بباورشان «به دنیا و مسلمانان» خودش را اینگونه نشان داده است. در مورد شاه، از زبان «خداوند» آورده اند که «به شاهنشاه ایران» می گوید: «تو چوپان منی، تو مأمور منی، تو مسیح منی» و نیز آورده هایی از زبان و قلم دو آیت الله کاشانی و بهبهانی در  مورد «تحریم کردن همه پرسی نهم اسفند» و ... و اینکه «شاه ایران جوان و خوش قلب» است، اما «مصدق غول پیر خون آشام»! نخست وزیر کودتا را «انقلابی و قانونی»، و حسین فاطمی را خائن می خوانند. اگر چه او نجات پیدا کرد از گلوله «برادران» اما خوشحالند که اکنون «قطعه قطعه» شده است (ادعای دروغ میر اشرافی در 28 مرداد) 
این اظهار نظر ها از 26 مرداد 1332، تا روزهای پسین کودتا 28 مرداد دنبال می شود. مصاحبه ها، بویژه مصاحبه آیت الله کاشانی با خبرنگاران اخبارالیوم و المصور و ... که ترجمه آن در روزنامه های نه تنها آتش، نبرد ملت و ...»، بلکه بنا بر این جزوه، در «کیهان، خواندنیها و ...» آورده شده است. «آیت الله» گفته است: «شاه ما کاملاً با فاروق فرق دارد».  او را فاسد و دیکتاتور نمی داند و می گوید: فردی تحصیل کرده و با انسانیت است. «آیت الله» نظر می دهد که «مجازات مصدق» بنا بر «شرع شریف اسلام» مرگ می باشد. زیرا او را به «خیانت» متهم می کند. درمورد زاهدی، می گوید: جای مسرّت است که « شرافتمندانه از حیثیت و آبروی ملت ایران» دفاع می کند. او را مردی فداکار می خواند. این کسان بازگشت فاتحانه شاه فراری را «مانند آب زلال و گوارایی» می خوانند بر «قلوب سوخته و دل های ملتهب و احساسات جریحه دار مردم مسلمان و زجر کشیدة ایران» .
« گر راست سخن گویی و در بند بمانی                  به ز آنکه دروغت دهد از بند رهایی»
                                                                                                                      سعدی
    اندرز فرزانگان ادب و فرهنگ ایران زمین می آموزد که همواره سخن راست گفته شود.دروغ گفتن کاری است که نه تنها جهان خواران برای چپاول جهان ملتها بکار گرفته اند و دروغ را توجیه گر غارتگری ساخته و جنایت و ویرانگری و به فقر و گرسنگی کشاندن ملت های زیر ستم برده را روش کرده اند، بلکه چنین روشی را وابستگان بومی آن ها که بردة «قدرت» هستند و بند آزمندی آنان را به این سو و آن سو می کشاند، بکار می برند. نمونه های اینگونه کسان، در پیوند با کودتای 28 مرداد، بوده گانی چون محمد رضا شاه، سپهبد زاهدی، آیت الله هائی چون بهبهانی و کاشانی، سیاسی کارانی چون بقایی، حایری زاده، مکی، میراشرافی و نمایندگان مجلس و ... و دیگر درشت و ریز کسانی که افسار بندگی بیگانه به گردن بستند، چه برای «جاه و مال» و چه از راه رشک و دیگر منش های پست و نیز پادوهایی که در دفاع از این زشتکاران، سیاه را سفید و سفید را سیاه می نمایاند و اکنون با چشم پوشی از دیگر ناپسند جهانِ «ملی مردمی» سخنان آیت الله کاشانی و پیروان او، آمده در این جزوه، پرداخته می شود به دیگر «پژوهشگر، سند شناسی» که بنا بر اظهار نظر  «قانون» دروغ سازان، به نادرستی نامه جعل شده از قول کاشانی را نه ساختگی، که درست خوانده و مورد تأیید دانسته است.
   این فرد در شماره هایی از  مجله «مهرگان» که به  مدیری محمد درخشش، وزیر فرهنگ در دورة نخست وزیری علی امینی،  انتشار می یافت. او، در پیِ پشت پا زدن به جنبش «معلمان» که می رفت تا با همبستگی جنبش دلیرانه «دانشجویان» در آن زمان، و تواًمان با دیگر خیزش های اجتماعی، برچیده سازند استبداد چیرگی گرفته با کودتای 28 مرداد را، وزارت یافت. او آزمندیِ رسیدن به مقام وزارت را، بر رهایی ملت ایران از چنگال استبداد، ترجیح داد.
    در چند شمارة فصل نامه یاد شده، از جمله «سال اول، شمارة 1، بهار 1371، دیگری سال اول، شمارة 4، زمستان 1373، نیز سال دوم، شمارة 1، بهار 1372» به ترتیب زیر نام « دلیل اصلی استعفای مصدق در واقعة سی ام تیر، « تلاش انگلیس برای انتصاب نخست وزیر ایران از ملی شدن نفت تا خلع ید، مصدق و پیشنهاد بانک جهانی» سخن گفته است. اگر چه بمانند شاگرد زنده یاد خیلی ملکی، پیرو مصدق، اما خواسته و یا ناخواسته، نه تنها در این نوشته ها، که در جاهای دیگر، وارونه نویسی را در پیش گرفته است که جان کاهی زخم رسانی اش به «مصدق و نهضت ملّی»، کمتر نیست.و بسیارانی از دشمنان ارزش های «ملی مردمی» هم، از آن،  سود جسته اند.
     ابتدا به دلیل اصلی استعفای مصدق در رخ داد سی ام تیر پرداخته و با آوردن درستی  هایی کوشش کرده است نادرستی و خودساخته هایش  را به خورد خواننده دهد:
    به زعم او،رضا شاه، بنا بر بررسی های «دقیق» - بی آنکه بنویسد کدام بررسی ها -  وابسته به انگلیس نمی شناسد و تنها او را «مستبد» می خواند و دیدگاه مصدق نسبت به رضا شاه را باعث دل چرکینی  محمدرضا شاه می انگارد. لذا، بنا بر سخن او، شاه هرگز نمی خواسته است مصدق نخست وزیر شود. در حالیکه همه اسناد، ازجمله سخن رضا خان، به هنگام نخست وزیری، در پیش عده هفت نفری، از جمله یحیی دولت آبادی، مشیرالدوله، مصدق و ...  بر اینکه «مرا انگلیس ها آوردند اما ندانستند با چه کسی طرفند»، جای چون و چرا نمی گذارند که او را انگلیس ها برکشیدند. بعد از کودتا، تلاش برای رئیس جمهوری و سپس شاه نمودن او، همه بدست انگلیسها انجام شد. از دوران پیش از  کودتای «1299 تا بیرون راندنش از ایران»، همان قدرت او را می آورد و سبب بیرون راندنش می گردد. و نیز، او  محمد رضا شاه را هم «عامل انگلیس» نمی شناسد. در حالیکه هم مصدق در دادگاه سلسله پهلوی را «مخلوق انگلیس» می خواند. در بازگشت به ایران، پس از فرار، در ابتدا، «نقش انگلیس» حداقل بر «نقش آمریکا» می چربید. انگلیس او را ضعیف می دانست و از ضعف او سود می برد.  و نیز می دانیم که شاه،  تا می شنود مصدق» حاضر به پذیرش نخست وزیری شده است، شتاب زده می پذیرد و شرایط او را بی درنگ می پذیرد و امضا می کند و به پیام آورنده می گوید:  پذیرفته شدن «ضرب العجل» را به او خبر دهد.
      نویسنده با درهم برهم نویسی، پیشنهاد نخست وزیری به مصدق از سوی شاه را، به قصد او در بیرون کردن سپهبد رزم آرا از صحنه سیاسی، ربط می دهد. برای اینکه شاه می خواسته است از «وجاهت ملی مصدق» سود جوید. اما مصدق خود، در خاطرات و تألمات، زمان این پیشنهاد را چند روز پیش از ترور رزم آراء معین می کند: «و قاتل رزم آرا هم هرکس بود، رفع زحمت از اعلیحضرت کرد. چون که چند روز قبل از این واقعه، می خواستند مرا به جای او نصب فرمایند که زیر بار نرفتم و معذرت طلبیدم و قاتل کار خود را کرد» . (18) به روشنی، قصد شاه را از پیشنهاد نخست وزیری بیان می کند و نقش شاه را در ترور رزم آرا، روشن می کند. مصدق انگیزه شاه را از پیشنهاد نخست وزیری به او، مخالفتش با ملی شدن نفت و با یک تیر دو نشان زدن می داند. یعنی نه به رزم آرا که به ملی شدن نفت ربط می دهد.  می دانیم که شاه از این نوع سوء استفاده ها، در اوائل سلطنت خود نیز کرده بود. بار سوم، بعد از کشته شدن رزم آرا، به مصدق پیشنهاد نخست وزیری می شود: سید ضیاء در دربار، با انتظار رأی تمایل مجلس به نخست وزیری خود نشسته است. این بار، مصدق، شاه و نمایندگان جانبدار انگلیس را با قبول نخست وزیری غافلگیر کرد. (19)
      او ادامه می دهد پیوند دادن ملّی» شدن نفت و مصدق با «منافع اقتصادی و حیثیت و اعتبار سیاسی امپراطوری بریتانیا»: آن منافع و این حیثیت در خطر بوده است و «حملات پیاپی مصدق به شرکت سابق نفت و استعمار انگلیس» سرانجام «احساسات هیأت حاکمه و نیز عموم مردم انگلستان را جریحه دار و سبب خصومت شخصی با او می شود.» دلیل دیگر ناراضی کردن انگلیس را در این می داند که «مصدق نخست وزیری خود را مشروط به گذراندن قانون خلع ید کرده بود» و با روند،« بررسی هایش» در  این نوشته،این سان ادامه می یابد: 1 – حکومت حزب کارگر ضعیف است و 2- ضربه به امپراطوری و سیاست خارجی آن وارد شده است و 3 - جوّی که روزنامه های انگلیسی فراهم می کنند آکنده از بدبینی و خشمگینی نسبت به مصدق و ...، و در نتیجه، حزب محافظه کار در انتخابات پیروز می شود و سرنگون کردن حکومت مصدق را هدف خود می گرداند. این نخ و ریسمان بافی ها را بر می شمرد تا به گونه ای توجیه کند چرا انگلیس  و وزارت خارجه آن و ... «استراتژی» خود را از میان برداشتن حکومت مصدق می کند تا با حکومت جانشین به مذاکره بنشیند.
     شگفتا! وزارت امور خارجه و روزنامه ها و مردم بریتانیا بایست احساساتشان جریحه دار  شده باشد از اینکه مصدق بر این شده که دستِ تجاوزگر به حقوق ملت ایران را قطع کند.  از  قدرت استعمارگر و جهانخوار انگلیس خلع ید کند و منابع و منافع ملی در دست ملت ایران قرارگیرد و در جهت پیشرفت های اجتماعی، سیاسی، فرهنگیِ این سرزمین به کار برده شود. اختیار همان ثروت را از آن ملت ایران کند که بریتانیا چند ده سال غارت می کرد.
    این نخ و ریسمان بافی های «استعمار» پسند دنبال می شود تا می رسد به «استعفای مصدق». دروغهای دیگری این «پژوهشگر سند شناس» می سازد که به بررسی گرفته می شود: در پیِ اینکه دولت انگلیس» نمی خواسته با دولت  مصدق  مذاکره کند، لذا تهدید، صریح شاه، توسط «میدلتن» کاردار سفارت انگلیس، به این که «ما نمی توانیم بگذاریم ایران کمونیست شود»، لذا یا «شاه مشروطه باشید یا دولت جمهوری روی کار بیاید که نگذارد کمونیست شود». این تهدید خودگویای اینست که او دست نشانده و اجراگر خواستِ انگلیس می بوده است. والا، چگونه است که کاردار سفارتی با شاه سرزمینی اینگونه وقیحانه دستورمی دهد؟ پیش از این، کاتوزیان می نویسد: انگلسیها خود را «قادر متعال» می دانسته اند و برآن بوده اند که بدون لشکرکشی می توانند خواست خود را به شاه تحمیل کنند. و آنها قوام السلطنه را به شاه پذیراندند. اگر چه قوام خود با پاره ای از «دوستانش در هیأت حاکمه انگلیس» مذاکره  کرده  بودکه اگر «به او کمک کنند، حاضر است سررشته امور را به دست گیرد»، به این اظهارنظرها ادامه می دهد: مصدق به لاهه در هلند می رود. چندی زودتر از پایان کار دیوان لاهه، به ایران بازمی گردد. در آغاز کار مجلس، بنا بر رسم، استعفا می کند. در روز 15 تیر، مجلس به مصدق رأی تمایل می دهد ... تا می رسد به شرط اختیار بر وزارت دفاع و ارتش، برای پذیرش نخست وزیری. او می نویسد: «یارانش او را ترغیب کردندکه بهتر است اول هیأت دولت را برگزیند». و یادآوری هائی را کند. از جمله اینکه «وزیر جنگ را شاه نامزد می کرد و مصدق می خواست که وزارت جنگ را این بار  خود بر عهده گیرد. و داوری می کند که این خواست «موجب اختلاف شد» و فرصتی را که شاه ماه ها بود در پیِ آن بود فراهم آورد تا قوام السلطنه را نخست وزیر کند. به دیگر سخن، فرصتی را یافت که خواست انگلیس را برآورد.
    البته، از  گذشته چنین راه حلی سخن می گوید اما ناآگاه از چند و چون آن است: 1- می نویسد: در زمان سردار سپهی «رضاخان»، که دورة نخست وزیری اش بوده است،2- از جلسه او با چند تن «سیاستمدار» سخن می گوید، که مورد اعتماد رضا خان بوده اند، از جمله،  موتمن الملک که نه در آن جلسه و نه مورد اعتماد رضا خان بود.  می نویسد: در آن جلسه، رضا خان با داد و فریاد خواستار فرماندهی کل قوا شد. اما هرگز او «با داد و فریاد» خواستار «فرماندهی کل قوا» نشد. تنها گله مند بود که با  ولیعهد» نمی تواند کار کند. و این به هنگام «نخست  وزیری» او و در سفر اروپا بودن احمد شاه بود. مصدق، به مانند حقوقدان، فرماندهی «کل قوا» را در دست «حکومت» می شناخت. در آن جمع «هفت  نفری» که، با توسل به فردی که با او و بقیه آشنا بود و با پای در میان نهی این فرد، برپا می شود، رضاخان -که فروغی را هم با خود به آن جلسه می برد-  شکوه می کند. نیز، در همین جلسه و روبروی همین افراد  است که یادآور می شود او را انگلیسها آورده انذ. آنچه هم یحیی دولت آبادی در خاطرات خود به نام «حیات یحیی» یادآور است و هم «مصدق» در جمع هایی، از جمله در دادگاه، که «پدر و پسر» را مخلوق انگلیس می خواند، از جمله به استناد قول رضا خان است.
    در اینجا، نویسنده همچنان در  پیِ گونه برخورد شاه و مصدق در دربار: می نویسد: «مصدق خود منتظر بهانه ای بود که از کار کناره گیری کند». در حالیکه مصدق همواره گفته بود که تا  پایان «کار  نفت» خواهد ماند و با بازگشتن از لاهه، در پهنائی دیگر، با تکیه بر قانون و با  پشتیبانی ملت، کارزار دیگری را آغاز کرد و گام به گام پیش رفت. با  گرفتن اختیارات، زمینه های بایسته ای را بوجود می آورد  و کار بهسازی کشور را به پیش می برد.
    نویسنده از خود، بی پشتوانه، سخنانی می گوید و می رسد به خواست «شاه از مصدق» که «تا ساعت هشت بعد از  ظهر اگر از من به شما خبری  نرسید استعفای خود را کتباً بفرستید و چنانکه برای  من پیش آمدی بکند از  شما انتظار مساعدت و همراهی دارم» ». بنابر دنباله نوشتة نویسنده، پاسخ مصدق اینست: «من به اعلیحضرت قسم یاد کرده ام و به عهد خود وفادارم». در پیِ این آورده ها، نویسنده یادآور است که شاه فرصتی به دست آورد و توانست «نقشه نخست وزیری قوام را بکار اندازد». او بر این نظر است که مصدق حاضر شده بود «بی سر و صدا استعفا دهد و مشکلی نیز برای  شاه» پدید نیامد. زیرا بنا بر بنای مجازی که می سازد، مصدق «داوطلبانه» استعفاء می کند. و بی درنگ، می پرسد: «چرا مصدق به آن سهولت استعفا کرد، فوراً، همان شب از تهران به احمدآباد رفت، و صحنه را خالی  گذاشت. او استعفای خود را از رادیو اعلام نکرد و دلایل آن را نگفت. اعلامیه ای هم در این باره نداد، سهل است همکاران خود را در نهضت ملی نیز در جریان نگذاشت». این دروغ های شاخدار خورند بنای مجازی است که می سازد. حقیقت ها دیگرند و آنها را، بنا بر شنیده های  خود و امور  آنگونه که روی داده اند، می آورم:
1 – روز 30 تیر، عصر هنگام که مردم در برابر خانه او گرد آمدند، او به بالکن خانه آمد و با مردم سخن گفت. زنده یاد داریوش فروهر یادآور بود که با  او، همواره در تهران بودیم. به هنگام آزاد شدن پایگاه حزبی از سوی فرمانداری نظامی، بیش از دو ساعت طول نکشید که به سکونت گاه او رسیدیم و او بر بالکن آمد و من نیز از درخت بالا رفتم و پرچم ایران را به او تقدیم نمودم. و مصدق روی به آن سخنرانیِ مشهور آورد.
2 - در حضور «ابوالحسن بنی صدر»، آیت الله کاشانی برای  پدر ایشان تعریف می کرده است که مصدق از آیت الله کاشانی پرسش دارد که به احمدآباد برود یا نرود؟ «آیت الله» می گوید، نه تشریف نبرید.
3 -  بنا بر دانسته و شنیده هایم، بسیار از یاران او، از  جمله استاندار تهران با مصدق در تماس بودند و او  به آن ها یادآوری داشته بود که «در جای خود بمانید». اما از میان یارانش، اللهیار صالح از تهران بیرون رفت تا شاه نتواند  با او تماس  بگیرد. درباریان به شاه یادآور می شوندکه از میان شخصیت های «نهضت ملّی» یکی را برای نخست وزیری برگزیند و او،چون چنین امکانی را نمی یابد، قوام را که گزین انگلیس هم بود، ناگزیر بر می گزیند.
     تاریخ نشان دهنده است که شخصیت های «نهضت ملّی» می دانستند که محمدرضا شاه موذیگری را  از پدر خوب آموخته است. در شرایط «طوفان خیز»، او سر به زیر می اندازد تا طوفان بگذرد و او سر برآورد و کژراهة خود را دنبال کند. آن امر را که از پیِ «سی تیر» استمرارش را می توان دید، اینست که او، همانند پدرش، در پی این بود که کسانی را آلوده کند، مورد استفاده قراردهد و سپس به سبد باطل شده ها بیندازد. این روش را که علیرغم همة تلاش ها، با یاران مصدق نتوانست بکار برد، با بمانندانی چون آیت الله کاشانی، بقایی، حایری زاده، مکی و ... بکار برد. راه این کسان را، گام به گام، از پیِ «سی تیر»، کژ نمودند. شاه، هر یک را، در زمانِ مساعدِ خود، به دور ریخت. در جای خود به  این امر اشاره خواهد شد.
    اما، در پیِ بررسی ها و فراگشایی های هر چند موجز، پرسش از «پژوهشگرِ سند شناس»، اینست: بر چه پایه ای می نویسد مصدق فوراً «همان شب» از تهران به احمدآباد می رود، بی آنکه و ...،  و «حتی روز 29 تیر» را هم در احمدآباد می ماند؟ چرا حداقل توجه ندارد که اگر مصدق به احمد آباد رفته بود، بعد از ظهر روز سی تیر که خبر کناره  گیری قوام انتشار یافت، او با چه وسیله ای در دم به تهران آمد و بر بالکن سکونت گاه خود، برای مردم سخنرانی کرد. اگر آن زمان هلی کوپتر هم وجود داشت، ممکن نبود بتواند، در دم، مصدق را به تهران آورد. اگر نوشته نویسنده راست بود، یعنی او بنا بر کناره گیری داشت و به احمد آباد رفته بود، چرا می باید از احمد آباد به تهران باز می آمد؟
    همانگونه که گفته آمد، 1- «مصدق» یادآور شده بود که تا پایان کارِ نفت کناره گیری نخواهد کرد 2- به هنگام بازگشت از لاهه، دکترکریم سنجابی  را قاضی ایران در دادگاه معین می کند و به ایران باز می گردد 3- او، گام به گام، پیش می رفت. با بکار بردن قانون و اتکا براراده ملتی که پشتیبانش بود، در تحقق خواسته های ملت، استحکام پایه های استقلال و آزادی، پیش می رفت. او بر این بود که با تکیه بر دو اصل یاد شده، پس از پای گرفتنشان و برطرف سازی سدهای در پیش راه، بتواند «دادگری های اجتماعی» را، در همة پهنه ها به پیش ببرد. با چنین دیدگاهی، نخست وزیری را پذیرفت، با شرط هایی که گذاشت در پی قیام ملت، شاه ناگزیر از پذیرفتن آنها شد.  مبرم تر از هرکار، به پایان رساندن ملی شدن صنعت نفت در سراسر کشور بود. آن شرط ها، برداشتن موانع از راهی بود که به پیروزی می انجامید.  با پای گرفتن استقلال، آزادی نیز پای می گرفت.  سپس، بنا بر تهیه و تصویب «لایحة انتخابات»داشت. تا با برپایی انتخابات آزاد، دموکراسی برقرار گردد.  کاری که او کرد، کناره گیری از نخست وزیری نبود، فراهم آوردن شرائط رسیدن به هدف بود. برای برکناری همة موانع بود که برای پذیرفتن نخست وزیری شرطها بمیان آورد. اینگونه پای نهی برای بپاداری «مردم سالاری» در ایران بود.  لذا، مردِ سیاسی، با بازگشت به ایران، برای پیروزی در پهنة کارزار، در اختیار گرفتن وزارت جنگ و  به تصویب رساندن لایحه اختیارات و...، را  ضرور دید. 
    ندیدن چنین داده هایی، ناگزیر کار نویسنده را بیهوده نویسی و سفید را سیاه کردن، می کند.  مردی که، برای پیروز شدن در سازمان ملل می رود،  با این حال، در «شورای امنیت»، دلهره دارد که مبادا ایران شکست بخورد، و بهمان گونه به سفر به لاهه و بازمی گردد و می گوید: اگر در شورای امنیت ایران شکست می خورد به ایران باز نمی گشتم، او که آنگونه مورد تجلیل رونامه نگاران جهان و ملت های زیر ستم قرار  گرفته بود و دست آوردهای بسیار دیگر می داشت، چرا می باید درگیری با شاه را بهانه کرده باشد برای کناره گیری؟  بر نادرستی آنچه را «نویسنده» سرهم بندی می کند ( بی درنگ به احمد آباد رفتن در همان شب ودر پیِ استعفا  ماندن  در آنجا تا پایان روز 29 تیر و ...،) سخنرانی مصدق به هنگامی که بر بالکن سکونت گاه خود می آید و پس از رساندن «پرچم ایران» از سوی داریوش فروهر به او و برخاستن احساسات پاک مردم، گواهی می دهد. در آن روز تاریخی، مصدق می گوید: «اکنون اعتراف می کنم که راجع به استعفا خطای بزرگی مرتکب شدم»، و با یاد کردن این سخنان صادقانة ، در برابر مردم، می گوید: اگر خیزش ملت ایران  در این روز نبود و قوام السلطنه آن اعلامیه را نمی داد و با مخالفت شما روبرو نمی شد و دولت او تشکیل می شد قبل از اینکه دادگاه اعلام رأی کند دولت ایران و انگلیس دعوای خود را از لاهه پس می گرفتند و کار  به نفع دولت انگلیس تمام می شد و «زحمات هیأت نمایندگی ایران به هدر می رفت».
    نویسنده، علیرغم این فرازهای روشن مصدق، باز  هم سماجت می کند در سر هم بندی کردن ساخته های ذهنی خود و ناگزیر، نادیده می گیرد سخن مصدق را درباره خطای بزرگ، یعنی استعفایش، و می نویسد: دلیل استعفایش  ترس از باخت بود. در بار دوم هم که «نخست وزیر شد، ممکن بود اگر چنین سدی  در برابرش باشد، از نخست وزیری سر باز زند»، سپس نویسنده بی آنکه توجه داشته باشد به چند و چون پذیرش نخست وزیری از سوی مصدق و شرطِهای او، بویژه تصویب و اجرای «لایحه 9 ماده ای خلع ید»، که تصویب و اجرای آن گره گشا و هموار ساز راهی می دانست که ایرانیان را به هدف خود که باز یافت استقلال و آزادی می رساند و کلید گشاینده دیگر قفلها و بازشدن دربهای امکانها می شمرد که به یمن آنها، خواست های ملت، مردم سالاری و ... ، برآورده می گشت، این فکر را القا می کند که گویا او از پیروزی ناامید بوده و به دنباله بهانه بوده است برای کناره گیری! بی آنکه بتواند بگوید پس چرا نخست وزیری را پذیرفت و چرا برضد حکومت ملی مردمی او کودتا شد؟
      اگر چه در «مهرگان سال اول، شماره 4، زمستان 1371»، نویسنده کم و بیش کوشش دارد که انگیزه «ملّی شدن نفت تا خلع ید» را بنمایاند و تلاش انگلیسی ها را برای «انتصاب نخست وزیر ایران» و ...، برگوید،  اما در مقاله ای دیگر از او مندرج  مهرگان، سال دوم، شمارة 1، بهار 1372، در پیوند با پیشنهادهای گوناگونی در برابر «ملّی شدن نفت و خلع ید»، می پردازد به «پیشنهاد بانک جهانی» و اظهار نظر می کند در مورد رویه مصدق در این باره. دانسته یا نادانسته، بررسی ای  می کند مغایر آنچه هدفمندی «خلع ید» و ملی شدن نفت بود. در برابر، نادیده می گیرد هدفمندی پیشنهادات گوناگون از سوی «آمریکا- انگلیس»، از جمله «بانک جهانی»، بنا بر این، چرایی مخالفت جانانه مصدق، را با آن پیشنهادها.  نویسنده  خود سماجت مصدق را بر روی اصل «استقلال» می نمایاند و  می گویدکه همه هم و غم او به ثمر رساندن این «اصل» بوده و تا به انجام رساندن آن، هرگز حاضر نمی بوده سنگر نخست وزیری در دست  گرفته را ترک کند و پای پس بکشاند. در این جا، او از یاد می برد که پیش تر ناقض این سخن را ادعا کرده و نوشته بود: مصدق به دنبال بهانه بود برای کناره گیری.
     سخن این است که نویسنده یا تکیه نمی کند به اینکه آورده هایش  را از  کدام کسان شنیده است و ازکدام سندها آورده است. اگر چه نگارنده پاره ای از نوشته های او را در کتاب «خاطرات سیاسی مکی» دیده ام.  و یا، در پی پنددهیِ «بزرگوارانه» خود به مصدق که استعفای او را «نمی توان ایراد اخلاقی و ...»  شمرد، خطای به «مصدق» نسبت داده شده، از سوی کاشانی و بقایی و سایر کسانی که از نهضت ملی بریدند و آنانی که کینه توزانه، هر یک به گونه ای زبان به انتقاد او گشودند، به او نسبت می دهد.  از یاد می برد که آنها خیانت ها و جنایت های خود را با چنین  لفاف پیچی می پوشاندند.  آنانی که در قتل افشارطوس دست داشتند و پیش از آن هم،  توطئه 9اسفند چیدند و دیگر سدسازی ها را در راه مصدق، در مجلس و بیرون آن ایجاد کردند، از جمله پنهان کردن زاهدی و فراردهی او از مجلس به پناه گاهی در پناه امریکائیان که در روز 28 مرداد  از آن، بمانند نخست وزیر برگمارده انگلیس – آمریکا، همراه با کسانی چون شعبان جعفری، جگرکی، اکبر خراط و ...، بیرون آمد و همراه بایکدیگر، جشن های بره کشان و ختنه سوران راه انداختند در سال های سال، تا هر یک و بگونه ای و زمانی به سطل باطله ها انداخته شدند، که هر چند کوتاه، در آینده به پاره ای از آن ها اشاره خواهد شد!
      نویسنده در سومین نوشته اش در مهرگان، می پردازد به «پیشنهاد بانک جهانی»، پیشنهادی که دست انگلیس در پشت آن بود و بسیارانی از جمله مصطفی علم، زیرک زاده، فواد روحانی و ... به آن پرداخته اند و نشان داده اند زیان آن را. پیشنهادی  که، در آن، حتی نپذیرفته بودند «ملی شدن  صنعت نفت ایران». زیرک زاده، در خاطراتش و  مصطفی علم، در اثر بسیار جالب خود زیر نام «نفت، قدرت و اصول: ملی کردن نفت در ایران و آنچه در پیِ آمد»، به بررسی این پیشنهاد می پردازند . مصطفی علم در مقام روشن سازی  این «پیشنهاد» می نویسد: «پیشنهاد بوسیله انگلیس ها» تهیه شده بود و «خلع ید از شرکت نفت» را نمی خواست بپذیرد. مصدق خود نیز، در «خاطرات و تألمات» روشنگری می کند. او در پاسخ به محمدرضا شاه، می نویسد:« ... پیشنهاد بانک بین المللی از این جهت بود که بانک می خواست از روی خدعه و تزویر  سندی از دولت  ایران در نفع شرکت سابق تحصیل و ملی شدن صنعت نفت را که دولت انگلیس از طرف خود شرکت صاحب امتیاز شناخته بود بی اثر کند و ...» (20)، و هم او می پردازد به دیگر بوده ها در این مورد، و اینکه پذیرفتن پشنهاد بمعنای پذیرش خسارتی بود که شرکت سابق نفت  می توانست در دادگاه ادعا کند و بخواهد خسارتی را که تا روز ملی شدن نفت متوجه خود می شناخت.  ولی از دیدگاه حکومت ملی مردمی مصدق، پرداخت غرامت به شرکت سابق نفت، هم می باید بر طبق قانون خلع ید انجام بگیرد و هم همراه باشد با وصول مطالبات ایران از آن شرکت.
     مسخره اینکه در روز تنظیم کردن این «قرارداد»، نمایندة این بانک اظهار می دارد که «قرارداد را باید دولت و شرکت سابق نفت هر دو» امضاء کنند. بدین گونه، نمایندة استعمار انگلیس در بانک جهانی و سخن گوی آن می خواست شیّادانه چرخش چرخ را بر روی پاشنه کهنه شده به گردش در آورد!
     روش رذیلانه «استعمار پیر انگلیس» که زنده یاد و نام مصدق، در آن کارزار با آن،  با احترام گذاری به «قوانین جهانی»،با دلیری و برخورداری از یاری ملت ایران بود،توانست آن را خنثی کند. مصدق توانسته بود «خورشید بریتانیا» را که باور نداشت به «غروب» نشیند، به «غروب» نشاند. او در کار برآوردن خواست ملت ایران  بود که به دست آوری «حقوق» خویش بود. نویسنده یادآور شود که  «احساسات انگلیس»،«جریحه دار» شده بود. احساسات غارتگر، که سال ها منابع نفت ایران را به چپاول می برد و محروم می کرد ملت ایران را  از منافع و منابع ملی خود  و بکار افتادنش در آبادسازی سرزمین خود، رویاروئی داشت با حق ملتی که غرور ملیش را استعمارگر غارتگر لگد کوب کرده و او رااز حقوق ملی خویش محروم ساخته بود.
     بایست، اگر چه با نگرشی زودگذر بر روی پیشنهادهای وجود داشته در دوران حکومت مصدق پی بری داشت که همواره انگلیس، با همکاری آمریکا، در پیِ آن بود که اثر ملی شدن و خلع ید را بزداید. شاید بتوان «پیشنهاد بانک جهانی» را موذیانه تر دانست از  پیشنهاد های جاکسون و استوکس در سال 1330و سپس، پیشنهاد مشترک انگلیس – آمریکا و پیشنهاد هندرسن در سال 1331، که با «پیشنهاد بانک جهانی» در سال 1330 ، پنج پیشنهاد می شوند. هر پنج پیشنهاد آسیب رسان به «ملّی شدن نفت» در سراسر کشور و خلع ید از شرکت سابق نفت بودند. کسانی چون فواد روحانی و مصطفی علم در این زمینه نوشته اند و به چند و چون زیان هائی که این پیشنهادها به حقوق ملت ایران وارد می کردند، پرداخته اند. اما پیشنهاد دیگری هم می بود که در پیِ مذاکره میان دین آچین، که وزیر امور خارجه آمریکا بود و معاون او جرج مک گی از یک سوی و مصدق از دیگر سوی آن را پذیرفتند. اما مورد پذیرش ایدن، وزیر امور خارجة «انگلیس، نشد.  حکومت جدید انگلیس آن را رد کرد و در انتظار نشست تا در آمریکا هم جمهوری خواهان بر سر کار آیند و هر دو روی آورند  به اقدامی که در زمان آیزنهاور  و چرچیل، چهره کریه کودتا، بمانند راه حل، این دو قدرت جهانخوار، را به خود گرفت.  این کودتا با همکاری از نهضت ملّی بردیگان انجام گرفت و براثر خیانتی  ممکن شد که اینان و همدستان شاه و زاهدی و دیگران کردند. این جمع بودند که خود را در اختیار امریکا و انگلیس گذاردند و حکومت  ملی مردمی مصدق را بر انداختند. در پیِ بازگشت شاه فراری، آمدن سفیر انگلیس و باز کردن جاسوس خانه ی انگلستان که زنده یاد حسین فاطمی بسته بود، و در روزهایی که برای مصدق دادگاه بپا کرده بودند، مذاکره برسر «قرارداد امینی - پیج» و با هدف دادن نفت ایران به  «کنسرسیوم» - 45 درصد آمریکا و 45  درصد انگلس و 10 درصد دیگر به فرانسه و هلند رسید- تدارک می شد. در آن روزهای آذر، که در روز شانزدهم آن ماه خونین، احمد قندچی، مصطفی بزرگ نیا و مهدی شریعت رضوی به خون نشانیده می شوند. در همان حال، کسانی چون آیت الله ها، بقایی، مکی، حایری زاده و ... نظاره گر شده اند. با زاهدی، نخست وزیر حکومت کودتا، عکس می گیرند و به شادی پای کوبانند. شعبان تاج بخش و هم جنسانش همراه با ارتش، شهربانی و ... به سرکوب ملت ایران، از هر لایه اجتماعی روی آورده اند!
    اما درس عبرت تاریخ از این رویداد شوم: شرکت کنندگان بومی، از شاه گرفته تا نخست وزیر و آیت الله ها و از نهضت ملّی روی گردانندگان، در روزها و ماه ها و سالهای بعد از کودتا، هر یک بازشت نامی روبرو می گردند و دفتر زندگی شان بسته می شود.  به خواست شاه و برای جلب رضایت «آیت الله ها»، پرستشگاه بهائیان را باتمانقلیچ و تیمور بختیار به ویرانی می کشند. چندی نمی گذرد که سرتیپ فرزانگان سخنگوی حکومت زاهدی- به یقین شاه خواستار بوده است – می گوید: «شخص مجهول الهویه ای به نام سید کاشی قصد ایجاد تحریک و بلوا دارد».  عنوان «سید کاشی» که به او داد، زبانزد مردم می شود. او این لقب را به خاطر اعتراض به « بازگشایی سفارت انگلیس و ...» دریافت کرد. سپس، به اتهام قتل رزم آرا دستگیر شد و... از پیِ او، بقایی، که در حین گله گذاری از او، - چنانکه «مکی» می نویسد-  او را «سگ نازی آباد می خواند که «پاچة دوست و دشمن را می گیرد». سرنوشت سخت غمبار و عبرت آموز او، به مرگ سپردن تن 35 کیلوئی، در زندان رژیم خمینی می گردد. آنگاه نوبت به نخست وزیر کودتا، زاهدی، می رسد. شاه شر او را از خود کوتاه می کند. بنا بر شنیده ای و بنا بر آنچه مکی نوشته است، او، در آخر عمر، دچار بیماری روانی و اختلال حواس می گردد. به هنگام مرگ، وقتی خبر آن در ایران انتشار یافت، مردم برایش هجوی سروده ای ساختند: « زاهدی مرد گور او گم باد لحدش ... باد».
     سرانجام حسین مکی نیز در پیِ ترور حسین علا، توسط فدائیان اسلام، دستگیر  و مدتی در لشکر زرهی زندانی می شود. پس از آزادی، همچون سال های پیش در ایام نوروز به «بتونه کلا» می رود، برای ایستادن بر سر جاده، تا به هنگام رفتن شاه به بتونه کلا مورد مهر «اعلیحضرت» واقع شود. شاه پیاده  می شود و در پیِ گفت و گویی، تغییر قیافه می دهد و عبوس، مکی را ترک می کند.  او نیز به سبد باطله می افتد.
    بسیار است گفتنی و نوشتنی پیرامون یک یک این خیانتکاران که سرانجام به سبد باطله می افتند. شگفتا! با وجود آزمودن، باز  مزه «قدرت» آنان را به دام فریب می کشاند. چنانکه در سال های چهل، باز  هم فریب شاه را می خورند . چنانکه مظفر بقایی، با وعده «نخست وزیری»، وارد صحنه انتخابات می شود. اما دستگیر می شود. برایش دادگاه نظامی ترتیب می دهند و او به جای هرکار، کتابی پرحجم برضد مصدق، می نگارد و بعنوان مدافعات خود، تقدیم دادگاه می کند. در آن دادگاه تبرئه می شود اما در دادگاه مردم ایران، محکومیت قطعی پیدا می کند.  او، کسی که نوشت: «اویی که نهروی ایرانش می خوانند، در احمدآباد مشغول چغندر فروشی می باشد»، بدترین سرنوشت را یافت و مصدق همچنان با نسلهای ایرانی که در کار بازیافتن استقلال و آزادی هستند، همراه است.
    در پایان با تکیه به سخن «صائب» بایست پذیرفت که ملت های زیر ستم، خانه ویران شده بومی های خیانتکار و جنایتکار می باشند. اینان با ترویج دروغ، زشتکاری های خود را می پوشانند. همواره دستشان بسوی بیگانه دراز است. بیگانه ای که برای چپاول و تاراج، از این خود فروشان سود می جوید و به خواست های نامردمی اش دست می یابد!؟
«زدست غیر چه نالم، چرا که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنیم!؟»
                                                   صائب
   اگر این نوشته هوده ای را داشت، به دوستان زنده یادی چون کامبیز روستا و سیروس گلشائی و محمد فتوحی و مصطفی ورشو کار و... پیش کش می شود.
احمد رناسی، پانزدهم شهریور 1390
پی نوشت هاو مأخذها:
 
1 – فصلی از کتاب امپراطوری امریکا که ترجمه آن در آغاز جلد اول، دفتر دوم انتشارات مصدق آمده است. کتاب به زبان فرانسه و عنوان آن اینست:
Claude Julien; L’Empire Americain , Edition Crasset , Paris 1968
2 –  بنا بر گزارش سیا در باره کودتای 28 مرداد که، در ایران، دکتر غلامرضا وطن دوست ترجمه و با عنوان «اسناد سازمان سیا در باره کودتای 28 مرداد و سرنگونی دکتر مصدق»، انتشار داده است، سرتیپ فرزانگان به خدمت سیا در آمده بود و در کودتا، تحت امر  روزولت بود.
3 – همان سند که دکتر غلامرضا وطن دوست ترجمه کرده است، به روشنی نقش این دو آیت الله را در پیروز گرداندن کودتای شکست خورده، گزارش کرده است.
4 -  هژیر انتخابات تقلبی مجلس شانزدهم را سرپرستی می کرد تا که این مجلس، قرارداد الحاقی نفت را تصویب کند. در مسجد سپهسالار، به دست حسین امامی، همان کس کشته شد که کسروی را کشته بود.
5 -  بقائی چون در حزب خود اقلیت شد و توان رویاروئی با اکثریت بزرگ را نداشت، به شمس قنات آبادی متوسل شد و بکمک چماقداران عضو مجمع مسلمانان مجاهد، محل حزب را اشغال کرد، به دیگر سخن، کودتا کرد، نگاه کنید به صفحه 456 ببعد کتاب نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، نوشته علی رهنما، انتشارات کام نو، چاپ اول، تهران 1384
6 – در باره پیشنهاد کودتا بر ضد حکومت مصدق، نگاه کنید به این سندها: سنده شماره 215 که برگردان آن در جلد اول «پنج دهه پس از کودتا، اسناد سخن می گویند»، از دکتر احمد علی رجائی و مهین سروری (رجائی)، صفحه های 719 تا 721 آمده است. و سند 309 (جلد دو صفحات 1103 تا 1105) و سند 313 (صفحات 1122 و 1123 جلد 2) و سند 322 (جلد دوم، صفحات 1145 تا 1148 ) حاکی است که علاء، وزیر دبار شاه که «حرف شاه را می زند»، راه حل را کودتا بر ضد مصدق می داند و سفیر، می گوید نباید انتظار داشته باشد که امریکا در کودتا شرکت کند. هندرسون به وزیر خارجه امریکا توضیح می دهد که به این علت این سخن را گفته است که شاه، آن را با درباریان در میان می گذارد و کار را خراب می کند! و بنا بر سند 328 ( جلد دوم صفحه های 1159 و1160) شاه از چرچیل تضمین کتبی می خواهد که در پی سقوط حکومت مصدق، او در مقام خود می ماند. سندهای بعدی حاکی از آنند که او خواهان آنست که همه کاره بگردد.
7 – در سند شماره 322 (جلد دوم اسناد سخن می گویند، صفحه های 1145 تا 1149) هندرسون به وزارت خارجه امریکا گزارش می کند که مصدق کوشش می کرده است کاشانی و... را در کنار خود نگاه دارد، آنها بوده اند که در بریدن از نهضت ملی، اصرار داشته اند.
8 -  هم در مجموعه سندها که در «اسناد سخن می گویند» گرد آمده اند و هم در گزارش سیا در از نخست وزیر شدن کاشانی، در صورت برکناری مصدق سخن رفته است. از جمله سند 310 (جلد دوم، صفحه های 1106 تا 1110)
9 – در کتاب نهضت ملی ایران و دشمنانش به روایت اسناد، نوشته ابوالحسن بنی صدر و جمال صفری، در قسمتهای 11 و 12 و 13، اسناد مربوط به توطئه قتل مصدق در 9 اسفند 1331 را جمع آورده است.
10 – پیام دکتر مصدق به ملت ایران در باره توطئه 9 اسفند و دیگر توطئه ها، نطق ها و مکتوبات دکتر مصدق، جلد دوم، دفتر سوم، انتشارات مصدق شماره 8، صفحه های 141 تا 153
11 -  خاطرات و تألمات به قلم دکتر محمد مصدق، انتشارات علمی، چاپ اول، تهران، تابستان 1365، صفحه 186
12 -  اسناد سازمان سیا ترجمه وطن دوست صفحه های 140 تا 146
13 - امروز، اسناد گرد آمده در کتاب اسناد سخن می گویند، صراحت دارند بر خریدن نمایندگان توسط امریکا و انگلیس. و مصدق آن روز می دانسته است نمایندگان را دارند می خرند.    هرآنچه در باره خرید نمایندگان در سندها آمده است، در صفحه های 413 تا 431 نهضت ملی ایران و دشمنانش بازگو شده است.
14 – سیا در خدمت امپراطوری امریکا، انتشارات مصدق شماره 4، صفحه های یک تا سیزده
15 -  گزارش سیا پیرامون طرح کودتا و اجرای آن، جای جای، ضعف شاه و ناتوانی او و زاهدی را حتی در ترتیب دادن یک دفتر نظامی شرح می دهد: اسناد سازمان سیا، ترجمه وطن دوست.
16 - بنا بر نوشته احمد انواری در نشریه جبهه که در لندن منتشر می کرد و انواری که در امریکا می زیست. از صحت خبر اطلاع دردست نیست، جز اینکه مسلم است که آیت الله خمینی جانب دو آیت الله کاشانی و بهبهانی را در کودتا در کودتا می داشته و ممکن است در تهران و در خانه آیت الله کاشانی حضور می داشته است.
17 –  سایت خبر آن لاین، 24 اسفند 1388
18 – در جلسه 17 اردیبهشت 1330 مجلس شانزدهم، مصدق دلیل پذیرفتن پیشنهاد نخست وزیری را می گوید: نطق ها و مکتوبات مصدق، انتشارات مصدق، شماره 5، صفحه 8، اما دیرتر، توضیح می دهد که سید ضیاء در دربار منتظر رأی تمایل مجلس بود: خاطرات و تألمات، صفحه های 177 تا 180
19 - خاطرات و تألمات، صفحه های 361 و 362
20 –  سندها در باره پیشنهاد بانک بین المللی و نظرمصدق در باره این پیشنهاد و نظرهای موافق و مخالف، در کتاب نهضت ملی ایران و دشمنانش، صفحات 175 تا 209 گردآوری شده اند.