منبع: انجمن فرهنگی هنری سایه
بونیفاسیو خواکین پاسوداس Banifacio Joaquin pasodas ) )
توضیح: مقاله ای که اکنون عرضه می شود ترجمه ی یکی از دو مقاله ی کتاب « دو مقاله از شیلی» نوشته ی «بونیفاسیو خواکین پاسوداس» است.انگیزه ی ما برای باز- انتشار این مقاله یکی توجه به وضعیت کنونی و محافظه کاریِ عریانی که در ابعاد مختلف اشاعه پیدا کرده و دیگری جان سختیِ ناخودآگاهِ بخشی از اقشار متوسط جامعه ی ما در پذیرش سلطه ی این محافظه کاری است که گویی شرح و تحلیل خود را در این مقاله باز می یابد و البته واضح است که جای بررسی بیشتری نیز دارد.
زمانی تحولات شیلی و کلاّ آمریکای لاتین برای جوانانِ ما جذابیت داشت و حالا البته شاید احوالات آقای بیل گیتس و خانم آنجلینا جولی بیشتر مورد پسند باشد!! ما اما گمان می کنیم توجه دقیق و علمی به تاریخ جهان و همچنین آمریکای لاتین می تواند برای ما هنوز هم درس آموز باشد.
عنوان اصلی مقاله «فاخته ی عقیم» است و ما برای توجه دقیق ترِ خوانندگان عنوان فرعیِ « روشنفکرانِ فرومانده» را اضافه کرده ایم. واژه ی «فرومانده» را با توجه به عنوان کتاب «دولت های فرومانده»[نوآم چامسکی؛دولت های فرومانده؛اکرم پدرام نیا؛چ اول1387 نشر افق] انتخاب کرده ایم.مترجمان و ویراستارانِ کتاب در توضیح معنی واژه ی «فرومانده» آورده اند که: "دولت های فرومانده" یعنی دولت هایی که به رغم قدرتِ بسیار،از اداره ی بهینه ی امور ناتوانند. پس ما هم در توضیح معنی «روشنفکرانِ فرومانده» می گوییم: "روشنفکرانِ فرومانده" روشنفکرانی هستند که به رغم قدرت و توان بسیار،از تحلیل تحولاتِ اجتماعی وسیاسیِ زمانه ناتوانند و انگیزه ای هم برای حرکت به سوی آن را نیز ندارند،پس توصیه ی مشهورشان این است که: صبر داشته باشید و میانِ "بد" و "بدتر" همیشه "بد" را انتخاب کنید!!
«دو مقاله از شیلی» تنها یک بار در اوایل دهه ی شصت منتشر شده است و اکنون یکی از این دو مقاله را ارائه می کنیم.مقاله ی دوم هم به زودی در اختیار خوانندگان این سایت قرار خواهد گرفت.
*****
"فاخته ی عقیم"
"برای اینکه من غمگین شوم، تو باید گریه کرده باشی"
مارسل پروست
پای " آلنده" که در راس حکومت شیلی به میان آمد، جامعه ما آدم های جدیدی را به خود دید و تشکیلات او که از میان رفت، آدمهای عجیبی را. چرا که متلاشی شدن آن جبهه موجب نمودار شدن پدیده های متفاوتی در سیاست های متفاوت گشت.
وقتی پرده ی این نمایش تراژدیک فرو افتاد، بازیگرانش به مسیرهای مختلفی کشانده شدند. هر یک به راهی رفتند. برخی جان باختند و در جایی بی نشان در خاک خفتند. برخی در پایگاه مشخص دیگری بیدار شدند. بعضی به "استادیوم" فرستاده شدند و از همان جا به بعد دیگر آدرس پستی شان "برای تا کی؟" عوض شد. بعضی به آن سوی "کارائیب" گریختند وپاره ای هم مثل انگل های مرجانی، در پای "تیغه ساحلی" رسوب کردند و بر گرده ی همین "نوار مسی" ماندگار شدند.
این دسته اخیر یا با "گرینگو" هم صدا و هم پیاله شد، یا تمکین نکرد و هم چنان سر کشانه دست به جمع آوری تخته پاره های از هم پاشیده و بازسازی زورق شکسته زد و یا سر را زیر سایه ی "سومبره رو" ی عجز و انتظار پنهان ساخت.
از همین عده ی اخیر، تعداد زیادی همان چسبندگیها و حساسیت های دیرینشان را حفظ کردند و از طریق همسرایی در "دسته ی کر خاموش" در هاله ای از خوف و رجاء، روزگار گذراندند و میگذرانند. و خیلی بیشترشان هم حسابی زده اند و پس نشسته اند.
معتقد ها و مصرها، از فعالیت های دهه ی اخیرشان نه تنها پشیمان نیستند، بلکه غبطه ی آن ایام بارور را هم می خورند ولی توزرد ها و واخورده ها، هم از گذشته شان احساس انفعال دارند و هم از کاری که کرده اند، مثل سگ پشیمانند.
آنهایی که غبطه اش را میخورند، چون فقط غبطه خواری میکنند و نه کار دیگر، قیافه شان شبیه صورتک گریانی است که معمولا به عنوان سمبل، بر سردر سالن های سنتی تاتر نصب می شود. و آنهایی که احساس پشیمانی میکنند، چون پشیمانی سودی ندارد، زده اند به طبل بی خیالی و بی عاری. و قیافه شان بیشتر شبیه آن یکی صورتک تماشاخانه ها، یعنی صورتک خندان است.
منظور من از فاخته عقیم، همین دو صورتک مشهور است که نه تخمی می گذارند و نه آوای خوشی سر می دهند، و من خیال دارم هر دو را با یک چوب تر بتارانم. اشتباه نشود،قصدم بررسی .و تشریح شرایط و موقعیت تاریخی-اجتماعی آنان نیست-زیرا اگر بپذیریم که تاریخ امروز، در همان لحظه وقوعش ثبت می شود، دیگر تردیدی باقی نمی ماند که میلیون ها دوربین فیزیکی در شیلی، تصویر گویای حوادث دگرگون کننده ی دهه ی اخیر را در تاریک خانه های ذهنشان، محفوظ دارند-بلکه قصدم صرفا پرسیدن حالی از این بی حالان واخورده است تا ببینم که آیا حتی پرواز را هم از یاد برده اند یا نه. شیلی، بدجوری دارد به "زهر حضور" این اختگان، معتاد می شود.
.........................................................
صورتک های مورد نظر را همه می شناسند. کمتر خانواده ای پیدا می شود که یکی دو فقره از این صورتک های ریز و درشت را در آرشیو فامیلی اش نداشته باشد. اینان خودشان را عقل کل و فرمانده ی قوای ذهنی خانوار خود به حساب می آورند. قضاوت ها، پیش داوری ها، اظهار لحیه ها و ابراز عقیده هایشان در مجالس و منازل، از "اسکودو" هم رایج تر است، مخصوصا نظرات سیاسی اجتماعیشان که دیگر از نظر صحت و دقت، بی همتاست. علی الخصوص پیشبینی هایشان در زمینه دیپلماسی ها و مناسبات بین الملل، که رد خور ندارد. با این همه، فقط معلوم نیست که چرا پایشان در زمینه ی مسایل ملی، می لنگد؟ یا چرا زمام امور اتفاقات قاره ی غرب اقیانوس آرام، از دستشان به در رفته است و یا مثلا چرا سر از فعالیت ها و جنبش های تاریخی جامعه خود در نمی آورند؟ همین طور باشد یا نباشد، به هر حال این صورتک ها بر تارک هرم های خانوادگی جا خوش کرده اند و علی رغم همه ی لنگی هایشان و نقص هایشان، به رتق و و فتق واجبات روزمره مشغولند. فراموش نشود که بسیاری از این فاخته های عقیم، مربیان روشنفکرمآب نسل جدید شیلی را تشکیل می دهند. قضیه تا حدی روشن شد؟ اما واکنش نسل نوخاسته از چه نوعی است؟
بزرگترین تضادی که در رابطه با این صورتک ها به چشم می خورد، اختلافی است که الف- با نسل جوان، ب- با جنبش های مقاومتی موجود دارند.
گرچه اختلاف هر یک از این دو صورتک بی حس با نسل پرشور تنها به این دلیل است که این نهضت به راه انداخته است.مع هذا پا روی حق نباید گذاشت، اختلاف او با نسل جدید، یک اختلاف شخصی نیست. نه، اصلا جنبه شخصی ندارد. بلکه هر چه هست، در جنبه تاریخی –اجتماعی آن است. و این چیزی نیست،جز یک گوشه از دیالکتیک فرهنگی. یعنی نوع عبور دیالکتیکی مشهود در جامعه.
در واقع هم عقیده شدن صورتک سرد و گرم چشیده با نسل کم تجربه، تنها یک راه دارد: یکی از دو طرف قضیه، خودش را نفی کند و این نفی را پذیرا هم شود. جوان تازه نفس، این نفی را نمی پذیرد؛ چرا که این کار برای او معنایی غیر از رکود، گندیدگی، بازنشستگی و در نهایت، پیری زود رس ندارد. و صورتک هم که معقول، سنی از او گذشته است و انصافا استخوانی در این راه پوکانده است، مسلما چنین نفی برخورنده ای را نخواهد پذیرفت. چون این گونه واکنش برای او یعنی تنزل رتبه، سیر قهقرایی، به اصطلاح شکست و در نهایت، مرگ نابهنگام. پس این اختلاف نظر، این شکاف پرنشدنی این بعد مسافت بین عقاید باقی می ماند و به صورت برخوردی هر روزه در می آید.
و اما اینکه چرا این صورتک هیچ گونه پذیرشی در قبال تلاش جوان تر ها از خود بروز نمی دهد و یا به طور سرسختانه ای سعی می کند که همواره مشت اعتراضش را بر تریبون "شوالیه های میزگرد" بکوبد، مسئله دیگری ست که از جای دیگری آب می خورد: از یک سلسله تجربیات تلخ در شیلی.
معمولا صورتکی از این دست، در بین سه نوع جهان بینی معلق است: فئودالی، کمونیستی، بورژوایی. راحت طلبی را از اولی، مخالفت خوانی را از دومی و فساد ارزش ها را از سومی به ارث برده است. در دامان اولی پرورده شده، به دومی متوسل جسته و به سومی مبتلا گشته است. از خانه ی اول به دست تاریخ رانده شده است، از خانه ی دوم به دست سیاست ها و مناسبات بین المللی و در خانه ی سوم هم که علی الحساب خوش نشین درمانده ای بیش نیست. وامانده از اولی، سرخورده از دومی و درمانده از سومی. پس به هیچ وجه عجیب نیست اگر آش در هم جوشی در پاتیل کله اش بجوشد. چرا که همین تعلیق بین سه قطب متضاد، از او آدمی ساخته است وازده و سرگشته با یأسی چنان شدید که حسابی "مناف" بار آمده است. و منفی بافی هایش هم چنان جهان شمول، کلّی و همه گیر است که او را تا سر حد ارتجاع پیش برده است، بی آنکه خودش به چنین فلاکتی اعتراف کند. و فاجعه نیز درست از همین جا آغاز می شود. یعنی از همین مرحله است که صورتک اول، تا پایان عمر، حالتی غم انگیز و صورتک دوم، تا آنسوی عمر، حالتی خنده آور به خود می گیرد و به جای آن که یار و همراه شود، سنگ پیش پا می شود.
برای اینکه موقعیت صورتک های نوظهور شیلی امروزی را روشن تر کنیم، ناچاریم نگاهی به پشت سرمان بیاندازیم: به حوادث تاریخی دهه اخیر شیلی و به سابقه کیفری و سجل کیفری صورتک شیلیایی.
در مورد نخست، لازم نیست که راه دوری برویم. چون صفحات آن، هر روزه، با مختصر تغییراتی که زاییده ی تبعی آن است، در پیش چشمان ورق می خورد. به علاوه انعکاس جریانات طی شده را، در کارنامه ی اجتماعی همین صورتک ها می توان دید. بنابراین، تنها کاری که خالی از تفریح نیست، ورق زدن پرونده ی یکی از همین صورتک هاست.
صورتک ما، یعنی این کهنه روشنفکر کهنه مبارز، در زمان شکوفایی فرهنگی خود آن زمان که هنوز فقط یک صورتک نبود، ایده آلی امید بخش و دوران ساز را دنبال نموده است. در تعقیب ایده ال خود، جبهه گیری کرده، سنگر گرفته، کمین کشیده، مانورها داده و مبارزه ها کرده و حتی پیروزی خود را نیز جشن گرفته است.
اما هنوز گرمای "رم" به تن ننشسته، "تب روده ی قاره"، تبی که ویروسش از تاریخ صدور اعلامیه "مونروئه"، بومی آمریکای لاتین گشته، از قرنطینه مرزی گذشت و اورا از تخت به بستر غلتاند. و از آن پس، در چشم تب زده او، اقیانوس کبیر ایده آل، به عینه، سرابی شد و آفتاب طالع امید، برای همیشه در افق آن فرو مرد.
و حالا که نسل امیدوار، به عوض آنها، دارد دست به تجدید تلاشی حیات بخش می زند تا "قاره بیمار" را مایه کوبی کند، او دیگر کاری به این قبیل کارها ندارد! همان خاطرات درخشان فعالیت های سر جوانی برایش کافی ست. دیگر به هیچ بهانه ای نمی شود مصدع اوقات شریفش شد. دهان را که به اعتراض بگشاید، او با تمام هیکل تبدیل به فلشی گنده می شود که اشاره به آن گذشته پر ماجرایش دارد. و به خاطر توانایی درک موقعیت تاریخی فعلی، خوشتر دارد که در همان گذشته و همان خاطرات دست و پا گیرش، غوطه بخورد. چرا که زان پس، او بیشتر مرد حرف است تا عمل. شکاف عظیمی را که بین واقعیت های تلخ و آرزو های شیرین مردم شیلی وجود دارد به وضوح حس می کند، دره عمیقی را که بین خواستها، استعدادها و لیاقت های خودش و امثال خودش با دارایی ها و بضاعت های موجودشان تعبیه کرده اند آشکارا می بیند و نهایتاً تضاد وحشتناک بین حقیقت و واقعیت را درک می کند اما دیگر حاضر نیست تلاشی برای پر کردن این فاصله ها به خرج دهد یا قدمی در راه از میان برداشتن این تضادها بردارد. و او فقط گوشه می گیرد و زیج می نشیند و ناباوریش را نسبت به همه کس، همه چیز و به هر گونه اقدام مثبتی بی دریغ و سخاوت مندانه اعلام میکند
« آه سینیور، ما هم از این کارها کردیم. کارهایی که ما کرده ایم، شما به خواب هم ندیده اید. بی تعارف بگویم، شما هر چقدر هم که بخواهید دست و بالتان را جمع کنید، باز هم به اندازه ی انگشت کوچکه ی ما هم نمی شوید. عاقل باشید سینیور، عاقل....»
و این یعنی موعظه و منم منم زدن، آن هم درهیئت یک جنگاور کهنه کار از جنگ برگشته. هیچ هم به روی خودش نمی آورد که از نظر سیاسی، او در واقع کسی نیست جز آن که در مراحل مقدماتی یک جنگ مقدماتی از اسب و از اصل هر دو به خاک افتاده است. او به جای آن که ضعف ها و لغزش های خود و امثال خود را محک بزند، دائم در صدد اجرای مراسم بزرگداشت خود و امثال خویش است. از مبارزات کرده و ناکرده اش داستان ها سر می دهد. از گوشت شکار ناگرفته اش کباب ها بریان می کند، با هارت و پورت های یک "سنتیمو"ئی سعی میکند خودش را در یک قهرمان تاریخی قالب بزند، غافل که قهرمانان راستین همواره فروتن اند. او خود را کارآزموده می داند، سرد و گرم چشیده می داند آب از سر گذشته می داند، اما با تمام این احوال، بزرگ ترین دستورالعملی که صادر می کند این است که:
« کاری نمیشود کرد سینیور واقعاً کاری نمی شود کرد. ما نتوانستیم، دیگر شما که جای خود دارید. از من به شما نصیحت که هر کاری که بکنید، بی فایده است. پس بهتر است عاقل باشید سینیور. عاقل...... »
و عاقل؟ یعنی عاجز! چرا؟ برای این که او تبدیل به یک "واخورده ی ملی" شده است. واخورده ای که از هر چیز و هر اقدامی، بدترین جنبه اش را در نظر دارد بی آنکه حتی نیم نگاهی هم به یکی از جنبه های خوبش بیندازد. او یک بار، فقط یک بار و نه بیشتر، تاس های زندگیش را چرخانده است-برای هر چرخش تاسش یک اسمی بگذاریم، اسمی که مبین یک حرکت مثبت یا یک تلاش سرسخت اجتماعی باشد- و بعد تاس ها را که ریخته، نتیجه اش "سپلشک" بوده است. واخورده ی ملی چنین نتیجه گیری کرده است که بنابراین هر تاسی را هر جور که بچرخانند و بریزند، سپلشک خواهد نشست. و اصلاً به عقیده او هر تاس، هیچ رویه ای غیر از سپلشک ندارد. و از آن پستنها چیزی که دلش میخواهد این است که نسل بعد از خود را مثل آینه ای در مقابل خود بگذارد تا بدبختی و بد بیاریش را، به صورت یک یأس فلسفی تا بی نهایت به همدیگر منعکس کنند....