زنی که سرخ می بافت
مینا اسدی
مینا اسدی

حالا
نیست ...دیروز سوزاندندش. امروز میرویم که خاکسترش را در جایی از زمین به
یادگار بگذاریم. وقتی بود خانه اش سرخ بود ، پر از گلهای سرخ ...گلدانهای
سرخ و زیر گلدانی های سرخ که خودش بافته بود. آخرین بار که دیدمش سر زنده و
شاداب بود مثل اولین روزی که در شهر اوپسالا به خانه اش ...رفتم
. داشت چیزی می نوشت دفتر و مداد را روی میز گذاشت و خواست که بر
خیزد.بغلش کردم و در کنارش نشستم. با نام مادر می شناختمش....می شناختمش به
خاطر پسرانش که چریک فدایی بودند و کشته شدند .اشتیاق دیدار مادری را
داشتم که دو نوه اش را از مرز ایران گذر داده بود و به "آزادی" موقت
کردستان برده بود.و در آنجا در جنگ دوست با دشمن شرکت کرد ه.و از جنگ دوست
با دوست زخم خورده بود . بچه ها را به سوئد آورد و از آنان دو انسان آزاده
ساخت _بچه های دخترش مهری سلاحی زندانی سیاسی و همسرش محمود محمودی که اسیر
شد و از دست دژخیمان جان بدر نبرد._.
دفتر را از روی میز بر داشت و به من نشان داد: ببین خطم چه طور است ؟خوبست؟
...سارا از بازار آمد.:درس می خوانم سر پیری. و چه روحیه ای داشت وقتی از جوانان به خاک و خون خفته اش حرف میزد و از زندگی اش ...انگار که زندگی اش فرود نداشت و همیشه بر فراز جهان راه رفته بود .پشیمان بود ؟ نه نبود .
می گفت:بچه ها به من یاد دادند ...آنها به من راه مبارزه را نشان دادند .وگرنه من هم مثل همه ی مادرها بودم.
آخرین بار که دیدمش همان زن سرخی بود که بود : می گویند هنوز زنده است؟چرا نمی میرد؟ وچند بار این جمله را تکرار کرد و خندید.همراهم را به او نشان دادم و پرسیدم : این کیست؟ به طعنه در من نگریست و جواب داد: خیال می کنی نادر را نمی شناسم ؟ فکر میکنی که فراموشی گرفته ام ؟ و باز گفت :اینها نمی دانند که من نمی میرم .
پیش از مرگش نامش را نمی دانستم. صدیقه حائری...
چه فرقی می کرد مادر سلاحی ...یا صلاحی.خودش چریک بود با حضور آن جان باختگان ، یا بی حضور آنان که خود ادامه ی راه آنان بود.
مینا اسدی....جمعه بیستم دسامبر سال دوهزار و سیزده...استکهلم
دفتر را از روی میز بر داشت و به من نشان داد: ببین خطم چه طور است ؟خوبست؟
...سارا از بازار آمد.:درس می خوانم سر پیری. و چه روحیه ای داشت وقتی از جوانان به خاک و خون خفته اش حرف میزد و از زندگی اش ...انگار که زندگی اش فرود نداشت و همیشه بر فراز جهان راه رفته بود .پشیمان بود ؟ نه نبود .
می گفت:بچه ها به من یاد دادند ...آنها به من راه مبارزه را نشان دادند .وگرنه من هم مثل همه ی مادرها بودم.
آخرین بار که دیدمش همان زن سرخی بود که بود : می گویند هنوز زنده است؟چرا نمی میرد؟ وچند بار این جمله را تکرار کرد و خندید.همراهم را به او نشان دادم و پرسیدم : این کیست؟ به طعنه در من نگریست و جواب داد: خیال می کنی نادر را نمی شناسم ؟ فکر میکنی که فراموشی گرفته ام ؟ و باز گفت :اینها نمی دانند که من نمی میرم .
پیش از مرگش نامش را نمی دانستم. صدیقه حائری...
چه فرقی می کرد مادر سلاحی ...یا صلاحی.خودش چریک بود با حضور آن جان باختگان ، یا بی حضور آنان که خود ادامه ی راه آنان بود.
مینا اسدی....جمعه بیستم دسامبر سال دوهزار و سیزده...استکهلم