۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

اسامی عوامل حکومت در سرکوب دانشجويان دانشگاه

27 اسفند.نام و تصوير عوامل رژيم در سرکوب دانشجويان شيراز

اسامی عوامل حکومت در سرکوب دانشجويان دانشگاه شيراز








1-محمد هادی صادقی رئيس پيشين دانشگاه که در يورش لباس شخصيها در بعد اتخابات و 13 آبان به و اخراج و بازداشت دانشجويان با همکاری اطلاعات شيراز نقش اساسی داشت. نامبرده همچنين در سرکوب مخالفين در دهه 60 نيز نقش داشت و فرمانده سپاه مرودشت بود

2-دكتر سيدحسين کارپرورفرد معاون دانشگاه و از عوامل سرکوب و اخراج و بازداشت ،تعليق دانشجويان می باشد.همچنين نامبرده از عوامل سرکوب مخالفين دهه 60 و يورش لباس شخصيها در بعد انتخابات و 13 آبان به دانشگاه می باشد.

3-محمد باقر عباسی معاون فرهنگی دانشگاه می باشد.نامبرده نيز دراز عوامل سرکوب مخالفين دهه 60 و يورش لباس شخصيها در بعد انتخابات و 13 آبان به دانشگاه می باشد
4-على اكبر عوض پورمدير امور دانشجويی دانشگاه می باشد.نامبرده از عوامل اجرايی معاون دانشگاه می باش
5-فرهاد قاسمی رئيس بخش علوم سياسی که در سرکوب دانشجويان علوم سياسی نقش بسزايی دارد که باعث اخراج آنها از دانشگاه شده است.نامبرده در خودکشی يک دانشجوی رشته علوم سياسی نقش اساسی داشت.

7-محمد جواد سلمانپواستاد بخش الهيات می باشد نامبرده نيز از عوامل سرکوب دانشگاه و اسلامی کردن آن می باشد
8-محمدی رئيس حراست دانشگاه و نماينده اداره اطلاعات در دانشگاه می باشد.نامبرده در اخراج،تعليق و بازداشت دانشجويان نقس اساسی دارد.
6-دكتر محمد مؤذنی رئيس جديد دانشگاه و از عوامل حکومت می باشد.نامبردهدر جلسه معارفه بر اسلامی کردن و سرکوب مخالفين به عنوان اهداف خود نام برد.

فلسفه اندیشه سیاسی اجتماعی دکتر مصدق

مردی که باید از نو شناخت


فلسفه اندیشه سیاسی اجتماعی دکتر مصدق سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۶ مارس ۲۰۱۰


علی اصغر حاج سید جوادی

اندیشه سیاسی او در تاریخ ایران است. در توصیف اوست از زبان فردوسی که خردمند بود و بیدار و روش روان. و ادای دین به مردی است که زندگی را فدا کرد تا حقیقت ناب را از اسارت واقعیت آلوده نجات دهد. در هر کجا و در هر زمان و و در هر اجتماع و در هر مکان وظیفهء هر ایرانی است در تلاش برای رهایی از زندان واقعیت زندگی در فضای حقیقت بی سرانجام، داستان مردی است که زندگی را فدا کرد تا به حقیقت بی سرانجام هویت بخشد. او به جنگ واقعیت رفت و به حقانیت مردم ایران هویت بخشید.
روایتی از فلسفه تاریخ و اندیشه تاریخی نقل می کنند که وقتی اکثریت جامعه برای درک حقیقت و خروج از واقعیت آماده نیست قیام یک یا چند نفر به نیت جهاندن آن ملت از مرحله ناپیموده تاریخی، اگر به شکست واقعیت نیانجامد به پیروزی حقیقت هم نخواهد رسید.
بطور مثال کوشش مردانی نظیر میرزا تقی خان امیر کبیر یا میرزا حسین خان سپهسالار را مطرح میکنند که خیالات و آرزوهای آنان برای گشودن راه پیشرفت در دوران ناصرالدین شاه، نه اینکه راه پیشرفت و ترقی جامعه را نگشود بلکه حلقه استبداد و فساد و خشونت را تنگ تر کرد. آنها به تحقق نوعی از حقیقت کمر بستند گر چه واقعیت موجود بر تلاش آنها چیره شد اما چگونه شد که سرانجام، راه استبداد ناصرالدین شاهی ده سال بعد به صدور فرمان مشروطیت منجر شد؟ در اینجا، در برخورد با شخصیت دکتر مصدق و در انطباق وضع و سرنوشت او، با این روایت از فلسفه تاریخ، نگاه ما اول به بینش و منش شخصیت اوست که در سرنوشت و طبیعت او اعم از ارثی یا اکتسابی، به اصول و موازینی از خلقیات و ادراکات متعین میشود. و دیگری اثر و رسوب این شخصیت و منش و بینش دکتر مصدق در نتایجی است که در سیر حوادث و وقایع پس از او در جامعه ما به بار می نشیند و واقعیتها را در مینوردد. دکتر مصدق با تمام معایب و نقائصی که بله درست و یا به غرض بر او میگیرند – و هیچ انسانی از نظر شدت و ضعف از این نقائص برکنار نیست – از فساد در همه ابعاد مادی و معنوی آن مبرا بود. به عبارت دیگر دانش برجسته با منش والای او در زندگی فردی و خانوادگی و اجتماعی او توامان بود. این خصلت ها حقیقت وجودی و ذاتی هستی او را تشکیل میداد، که در مسیر اجتماعی او، با واقعیتهای مسلط بر فرهنگ سنتی جامعه هم آهنگ نبود. از این جهت، کارنامه زندگی اجتماعی او را از اواخر دوران قاجار و انتصاب او به استیفای خراسان در زمان مظفرالدین شاه تا مرگ او در 14 اسفند 1345 میتوان در مبارزه با واقعیتهای مسلط بر تمامی فرهنگ سیاسی و اجتماعی جامعه چه در سطح صاحبان قدرت و چه در اقشار مختلف مملکت مشاهده کرد.
کارنامه این مبارزه تمامی مقامات و مناصبی که او در این دوران تصدی کرده است، از استیفای خراسان تا دوران های مختلف وزارت و وکالت و حکومت ایالات و سرانجام دوران زندان و تبعید رضاشاهی و دوسال و چند ماهه نخست وزیری و به دنبال آن محاکمه و زندان و تبعید او را در بر میگیرد. که در اینجا قصد بازگو کردن جزئیات و کیفیات این مبارزه نیست که خود مثنوی هفتاد من کاغذ میشود.
بحث من در اینجا صحبت از منش و بینش دکتر مصدق است که وی را در جمع از تمامی رجال دورانهای معاصر ایران متمایز میکند که در دو بند خلاصه میشود.
بند اول این است که دکتر مصدق در تمامی دوران عمر اجتماعی سیاسی خود، هرگز از شنا کردن در مرداب عفونت بار اواخر سلطنت قاجار و اوائل سلطنت رضاشاه و هم چنین در بخشی از دوران پس از زندان و تبعید خانگی رضا شاه و محمد رضا شاه نهراسید. یعنی با اتکا به شجاعت اخلاقی و وجدان ذاتی خود، هر دعوتی را برای خدمت به مملکت و مردم ایران، بر خلاف عوام فریبان منزه طلب و مرعوبان قدرت استبدادی پذیرفت. انگیزه ذاتی او برای خدمت متکی به نفس و بی اعتنا به هرگونه تهمت و طنز و افترا، از سوی بد اندیشان و دشمنان فضیلت بود.
در حقیقت هیچ مقامی را دکتر مصدق بدون مبارزه با حریفان طرفدار "ادامه وضع موجود" طرفداران فساد و چاپلوسان و متجاوزان به حقوق مردم سپری نکرد.
بند دوم و آنجا که با درگیری با واقیعتهای مسلط، راه پیشرفت او در مبارزه با بی قانونی و خروج از وضع موجود مسدود میشد. هرگز با توجه به مراعات هر مصلحتی، با واقعیت مسلط بر حقیقت مورد اعتقاد خود به معامله و مجادله نمی نشست.
مهمترین و پرسر و صدا ترین گامی که دکتر مصدق در جهت تثبیت شخصیت ممتاز اخلاقی خود در تاریخ پر ماجرای وطن ما و در جنگ حقیقت با واقعیتهای کمرشکن مسلط بر جامعه خود برداشت در دو داستان مخالفت او با سلطنت رضاخان سردار سپه در سال 1304 شمسی و ماجرای نخست وزیری او و ملی شدن صنعت نفت خلاصه میشود.
در ماجرای نخست مصدق با آنکه از عاقبت مخالفت خود در مجلسی که مرکب از وکلای مرعوب از قدرت سردار سپه و یا مجذوب و امیدوار به الطاف او بود، به همان قولی که در جلسه مشورتی با مستوفی الممالک و مشیرالدوله و موتمن الملک به خاطر تردید و خودداری آنها در شرکت در جلسهء سرنوشت ساز تاریخی داده بود عمل کرد که آنجا گفته بود آقایان به توپچی یک عمر حقوق میدهند که یک روز توپ درکند. دکتر مصدق با شناخت واقعیت مسلط بر جلسه و فضای بیرون از جلسه که از قبل با تبانی و توطئه طرفداران امپراطوری انگلیس و مزدوران بساط سردارسپه رئیس الوزرا تعبیه شده بود بدون لحظه ای تامل و تردید با مخالفت با سلطنت سردار سپه که به نتیجه ای جز بطلان مشروطیت و استقرار استبداد مطلقه نمیرسید به جنگ واقعیت رفت و بر سرنوشتی گرفتار شد که در تواریخ آن دوران مطالعه میشود.
اما در ماجرای دوم یا ماجرای ملی شدن صنعت نفت و نخست وزیری دکتر مصدق. دکتر مصدق در نقش شخصیت در تاریخ با تکیه بر دانش و بینش خود، در فضائی گام برمیداشت که اسطوره عبور رستم از هفت خوان الحلاک دیو و یا هفت مهلکه مبارزهء حقیقت رستمی با واقعیت الحاکی را از زبان فردوسی زنده میکند. داستان نخست وزیری و تلاش او در مبارزه برای تهیه و تصویب قانون ملی شدن صنعت نفت و خلع ید از نفوذ و دخالت امپراطوری انگلیس است که با تمام قدرت در پشت شرکت نفت ایران و انگلیس یا در واقع بریتیش پترولیوم ایستاده بود.
دکتر مصدق با اراده و آگاهی عمیق خود به سیاست های مسلط بر روابط و مناسبات بین المللی و بر مواضع ناهنجار فرهنگ اجتماعی و سیاسی جامعه خود، در راهی گام برداشته بود که به عقیده یکی از معدود روشن بینترین و خردمندترین مردان سیاسی و اجتماعی تاریخ معاصر ما یعنی شادروان خلیل ملکی به جهنم ختم میشد. آنجا که ملکی در ملاقات با دکتر مصدق و خطاب به او گفته بود " آقای دکتر مصدق شما به سوی جهنم میروید. اما ما تا جهنم بدنبال شما هستیم". گو اینکه ملکی نیز بخاطر ایمان دیرینه خود به حقیقت و نفرت از واقعیت مسلط نظیر دکتر مصدق با رفتن به درون جهنم پس از کودتای آمریکائی انگلیسی و درباری سر از زندان فلک الافلاک در آورد و سپس سالی چند پس از آن بار دیگر با تلاش برای رساندن صدای حقیقت در فضای تاریک واقعیت نفس گیر پس از کودتای 28 مرداد 1332 کارش به زندان استبداد محمد رضا شاه کشید اما اگر او بجای دکتر مصدق رسالت نبرد با واقعیت یا لغو امتیاز بیگانه و راه استقرار حاکمیت مردم را با قبول مسئولیت نخست وزیری به گردن میگرفت آیا در همان راهی که دکتر مصدق رفته بود گام برنمیداشت؟ در اینجا بیمناسبت نیست به نکته ای از یک سند از هزاران سند مربوط به موضعگیری امپراطوری انگلیس در برابر دولت دکتر مصدق و خلع ید از شرکت غاصب انگلیسی نفت ایران اشاره کنم و آن گزارش محرمانه امانوئل شین ول وزیر دفاع حکومت کارگری انگلیس به نخست وزیر است به تاریخ تیرماه 1330 ژوئیه 1951 بدین عبارت که "اگر به ایران اجازه داده شود که در این مبارزه پیروز شود، مصر و دیگر کشورهای خاورمیانه هم به پیروی از آن تشویق خواهند شد، اقدام بعدی ممکن است ملی کردن کانال سوئز باشد." که ملی شد.
برنامه دولت دکتر مصدق در دو ماده خلاصه میشد که گوهر حقیقت طلبی او در مبارزه با واقعیت استعمار بیگانه و استبداد سلطنت است. اول استیفای حقوق مردم ایران از منابع و ذخایر غارت شده مملکت به وسیله بیگانگان و دوم اصلاح قانون انتخابات. تامل کنیم لحظه ای در مقایسه بین دو مفهوم "استیفای حقوق مردم ایران" و ضرورت واژه "مبارزه" در گزارش وزیر دفاع انگلیس.
این دو ماده و تحقق آن در حقیقت در ذات خود اساس و پایه استقلال و آزادی و حاکمیت مردمسالاری را در ایران تضمین میکرد. زیرا در یکی راه غارت منابع طبیعی کشور به نفع بیگانگان و امکان نفوذ و دخالت و تخریب مبانی استقلال و ترقی مملکت در سیاست داخلی کشور بسته میشد و در دیگری اصل حاکمیت مردمی با خلاصی قوه مقننه از نفوذ دربار و حضور دستنشاندگان سفارتخانه های مستعمره چی در کرسی های نمایندگان مجلس شورای ملی به تثبیت میرسید.
در این دو ماده میدان نبرد تاریخی و سرنوشت ساز دکتر مصدق برای پیروزی حقیقت یعنی آزادی و دمکراسی بر واقعیت یعنی حقوق پایمال شده مردم ایران در پیوند شوم استبداد خودکامه نظام سیاسی کشور با استعمار غارتگر بیگانه گشوده میشد.
جنگ داود و جالوت، جنگ حق و باطل، جنگ آزادی و اسارت، جنگ فضیلت و رذالت است. این نبرد حماسه زندگی مردی است که هدفش قبل از امید به پیروزی در مبارزه ای نابرابر با امپراطوری انگلیس و غولهای کمین کرده در بیشه تاریک واقعیت ایران، حاکم بر فرهنگ دیرینه سال زورپذیری و خرافه گرستی و منجی گرائی جامعه، با هدف شکستن طلسم تنیده در ریشه های تاریخی عقب ماندگی و فقارت فرهنگی و نابالغی اجتماعی بود.
دکتر مصدق از جمله معدود نخبگانی بود که با تکیه بر دانش اکتسابی و بینش ذاتی خود، بدون پشت کردن به سنتهای خردگرایانه تاریخی ایران و با شناخت دقیق تاریکی ها و روشنایی های آن، با ثمرات و همچنین با آفات تمدن عصر روشنگرائی اروپا هم مخصوصا در آنجاهائی که این فرهنگ در چهره جذاب مدنیت به ابزار و وسایل نفوذ و دخالت مبلغان دروغین تمدن به استعمارگران بیرحم ملت های بیدفاع تبدیل می شود، شناختی عمیق داشت.
در نتیجه این دو ماده که از سوی دکتر مصدق نخست وزیر به عنوان برنامه دولت خود به مجلس شورای ملی تسلیم شد آتشی بود که بدست او در خیمه واقعیت حاکم بر نظام خودکامه سیاسی ایران و منافع حال و آینده امپراطوریهای جنوب و شمال و آنسوی اقیانوسها در ایران و کلیه سرزمینهای نفت خیز شرق سوئز و آسیای میانه تا سواحل خزر و سواحل شرقی دریای سیاه انداخته شد. وقایع و حوادث پس از این حریق عاقبت سوز را با دهها کتاب و صدها گزارش های مخفی و علنی داخلی و خارجی، آن دوران فراموش نشدنی این است که دکتر مصدق علاوه بر تمام نارسائی وسایل و امکاناتی که میبایست در پیشبرد و تحکیم جبهه نبرد در پشت سر او و دولت او بایستد، در کارزار نبرد برای تحقق عملی برنامه خود تنها با یک حریف یعنی با امپراطوری انگلیس در آغاز و پس از آن با آمریکا رو در رو نبود، اما در صحنه نبرد بین آزادی و اسارت نیروهائی بودند که بطور مستقیم علت وجودیشان در صحنه سیاست مملکت با تحقق دو ماده کذائی به نفع آزادی و استقلال و عدالت اجتماعی مردم ایران از بین میرفت. این نیروها در صحنه نبرد واقعیتهای ضد آزادی و استقلال و مردمسالاری و عدالت اجتماعی مردم ایران به ترتیب ورود به صحنه عبارت بودند:
اول واقعیت . شاه و درباریان و سران ارتش و پلیس و کلیه حاشیه نشینان و خوشه چینان دستگاه طفیلی دربار.
دوم واقعیت . مالکان بزرگ و بازماندگان و متصدیان و مدیران دوران رضا شاهی که همچنان صندلی وکالت و وزارت و مقامات دولتی را به عنوان تیول مادام العمر در انحصار خود میداشتند.
سوم واقعیت . پدر خوانده های خارج و داخل مجلس شورای ملی و رجال حاشیه نشین و منتظر الوزرا و منتظر الوکاله ها که بند نافشان به سفارت امپراطوری و شرکت نفت به اصطلاح ایران و انگلیس و یا در واقع بریتشی پترولیوم بسته شده بود.
چهارم واقعیت . مراجع مذهبی و مسند نشینان منابر و مساجد و حوزه ها با استثناهایی نادر که پس از اشغال نظامی ایران در شهریور 1320 پایشان از زاویه حوزه های مذهبی به میدان سیاست کشیده شد و با تکیه بر ایمان ساده لوحانه توده ها در تبلیغ و گسترش بساط عزاداری و مراسم و اعیاد مذهبی و تحکیم شعائر اسلامی و آموزش شرعیات در مدارس عمومی به کمک نظام پادشاهی به سنت پیوند دیرینه که دین و دولت قرین یکدیگرند در تقویت مایه های فرهنگی تحمیق عوام خدماتی شایسته میکردند، و آنچنان در این زمینه براه افراط افتاده بودند که حتی مرجع مذهبی با نفوذی نظیر آقای بروجردی را نیز به بیان صریح واقعیتی وادار کردند که یادآوریش در اینجا به نقل از خاطرات امام موسی صدر که منتخب آقای بروجردی برای رهبری شیعیان لبنان شده بود خالی از عبرت نیست. شادروان امام موسی صدر در یادآوری از یکی از خاطرات خود میگوید در یکی از روزهای بهار سال 1331 گروهی از طلبه های جوان و سیاسی از تهران عازم قم شده بودند تا با آیت الله بروجردی دیدار کنند. این گروه که در راس آن نواب صفوی رهبر جمعیت افراطی فدائیان اسلام قرار داشت، با ادعای فعالیت و تبلیغ برای تاسیس حکومت اسلامی در صحن مسجد فیضیه قم هیاهو و جنجالی بر پا کرده بود که در نتیجه بروجردی که به قصد دیدار او به قم رفته بودند از پذیرفتن نواب صفوی و همراهانش خودداری کرد، از پدرم شنیدم که چند روز بعد که به همراه نزدیکان بروجردی در محضر او بودیم یکی از اصحاب که خود از مدرسین حوزه بود، علت خودداری بروجردی از پذیرفتن نواب صفوی و طلبه ها و پیروانش را پرسید و گفت چرا این افراد که خواهان حکومت اسلامی هستند را نپذیرفتید؟ بروجردی پاسخ داد: این آقایان میخواهند شاه را بردارند و امثال شما را به جای او بگذارند، یکی دیگر از اصحاب مجلس که خود از فقهای برجسته بود گفت: مگر چه اشکالی دارد؟ مرجع بزرگ تشیع میگوید: اشکال بزرگ این امر در این است که شاه با اسلحه و توپ و تفنگ به جان مردم می افتد، با این اسلحه میشود مقابله کرد ولی اگر شما به جای او نشستید اسلحه شما ایمان و عقاید مردم است که به جان مردم می اندازید با این اسلحه نمی توان به راحتی مقابله کرد و لذا دین و ایمان مردم به بازی گرفته میشود." و بودیم و دیدیم که خمینی چگونه از برکت استبداد شاه اول دین وایمان مردم را به بازی گرفت و سپس با چماق و گلوله آزادی و حاکمیت آنها را.
پنجم واقعیت . حزب توده که طرفدار زحمتکشان در قالب ایدئولوژی کمونیستی بود. این حزب از آغاز تاسیس خود پس از شهریور 1320 و اشغال نظامی ایران به وسیله ارتش روس و انگلیس حرکت آزاد اندیشه و تحرک و رشد تفکر روشنفکری و نقد عقلانی جامعه آزاد شده از نظام خفقان پلیسی رضاشاهی را در چارچوب ایدئولوژی و سازمان خود که خط سیرش به دروازه مسکو ختم میشد به انحصار و مصادره خود کشید، و در نتیجه اندیشه چپ و معیار چپ به معنای اعم کلمه، یعنی مخالفت با استبداد خودکامگی سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و دشمنی با استعمار و استثمار بیگانه و تلاش برای استقرارعدالت و مساوات حقوق انسانی در معیارهای ارژشی حزب توده، به تخت خواب پروکرست شباهت پیدا کرد. پروکرست در اساطیر یونانی راهزنی بود که مسافران را به کلبه خود دعوت میکرد و آنها را بر تخت خواب خود دراز میکرد، و اگر مسافر بینوا قدش کوتاهتر از تخت بود، آنقدر تنه اش را میکشید تا جان از بدنش میرفت و اگر قد مسافر بلندتر بود، سر و ته آن را قطع میکرد تا به اندازه تخت میزان شود. شگفت انگیز است که در تفکر حزب توده و در انعکاس این تفکر در نشریات و مطبوعات آن حزب دکتر مصدق خود یکی از شاخص ترین مصادیق اینگونه تفکر پروکرستی حزب توده بود که بطور مستقیم نفع دوجانبه اش نصیب سیاست انگلیس و آمریکا از سوئی و اتحاد جماهیر شوروی از سوی دیگر میرسد، که رسید. به این صورت که اگر در نشریات ارگان و مطبوعات وابسته به حزب توده در سالهای اواخر 1320 و اوائل 1330 یعنی تا کودتای 28 مرداد 1332 مراجعه کنید، ملاحظه میکنید آنجا که دکتر مصدق در مجلس شورای ملی با اعتبار نامه سیدضیاالدین طباطبائی، آلت فعل سیاست امپراطوری انگلیس و طرفدار پهلوی، مخالفت میکند در مقاله ها و سرمقاله های مطبوعات حزب توده دکتر مصدق به پدر ملت ایران و صدای آزادیخواهای و حق طلبی ملت ایران ملقب میشود، اما آنجائی که دکتر مصدق از ماموریت کافتارازه معاون وزارت امورخارجه روسیه شوروی در سفر به ایران برای مذاکره در زمینه کسب امتیاز اکتشاف و استخراج نفت شمال در مجلس شورای ملی مخالفت میکند و نه تنها اعطای امتیازهای تازه، بلکه لغو همه امتیازهای چپاولگرانه کنونی را نیز خواستار میشود، در مطبوعات و نشریات ارگان و وابسته حرب توده به پیرمرد خرفت کهنه پرست مرتجع تبدیل و آنجائی که کارشکنی های مستمر سیاست امپراطوری با آمدن چرچیل و ایدن به مسند نخست وزیری وزارت خارجه انگلیس و کشیدن پای آمریکا پس از انتخاب ژنرال ایزنهاور به ریاست جمهوری همه راههای دیپلماتیک و سیاسی برای حل اختلافات ادعائی شرکت نفت مسدود و به بازیهای پشت پرده برای تدارک کودتا و سقوط دولت دکتر مصدق تغییر جهت میدهد، دکتر مصدق مرتبه و درجه اش در مطبوعات و نشریات حزب توده از پیرمرد خرفت و مرتجع به سگ زنجیری استعمار ارتقا می یابد. آنجائی که احسان طبری نظریه پرداز و فیلسوف اجتماعی حزب توده به جای حمایت از لایحه قانونی لغو امتیاز تحمیلی غارت نفت جنوب به دست انگلیس در نوشته خود مصلحت ایران را در این تشخیص میدهد که برعکس باید با اعطا امتیاز نفت شمال به شوروی، ایران بجای سیاست موازنه منفی سیاست موازنه مثبت را اتخاذ کند. یعنی نه تنها دست انگلیس را در جنوب ایران قطع کند بلکه باید پای روسیه را هم به شمال ایران باز کرد. دکتر مصدق خود جواب پیشنهاد مغرضانه طبری را که منعکس کنندهء طرفداری علنی از منافع شوروی و اظهار لطف به امپراطوری انگلیس بود میدهد و در توجیه مخالفت خود با ماموریت کافتارازه میگوید: "چنانچه کافتارزاده موفق شده بود امتیاز نفت شمال را بدست آورد، نفع مشترک دو همسایه شمال و جنوب در معادن نفت ایران سبب میشد که ملت ایران نتواند هیچوقت دم از آزادی و استقلال بزند و این یکی از مواردی بود که ما با سیاست انگلیس وجه اشتراک و وجه افتراق داشتیم. وجه اشتراکمان این بود که دولت اتحاد جماهیر شوروی از معادن نفت شمال استفاده نکند و روی همین اصل طرح پیشنهادی من در مجلس که اکثریت قریب به اتفاق نمایندگانش هواخواه انگلیس بود با آن سرعت گذشت. (این طرح پیشنهادی عبارت از ممنوعیت مطلق دولتهای ایران به دادن هرگونه امتیاز و انعقاد هرگونه قرارداد در جهت اعطای امتیاز به بیگانگان برای بهرهبرداری از منابع طبیعی ایران بود). و اما وجه افتراق ما، دولت انگلیس میخواست روزی از معادن نفت شمال هم استفاده کند ولی ما میخواستیم روزی بیاید که ملت ایران از تمام معادن نفت منحصرآ خود استفاده کند و هیچ دولتی نتواند برای ادامه استفاده از نفت آزادی و استقلال ما را دستخوش اغراض خود قرار دهد. و آن روز همان روز جلسه ای بود که قانون ملی شدن صنعت نفت در سراسر کشور از تصویب مجلسین گذشت". به نقل از کتاب خاطرات و تاملات مصدق.
ششم واقعیت . فرصت طلبان و نان به نرخ روز خوران و کارشناسان حرفه ای کیش باد، آنان که مراقب هستند که باد قدرت به کدام سو میشوزد تا به سهولت از دوستی به دشمنی و از دشمنی به دوستی تغییر جهت دهند و به آسانی از اردوی طرفداران آزادی و استقلال به اردوی دشمنان آزادی و استقلال نقل مکان کنند. که بودند و کردند و چه بسا که همچنان هستند و خواهند کرد.
هفتم واقعیت . عقب ماندگی و ضعف و فقر مفرط اندیشه انتقادی و فرهنگ تساهل و بردباری در جامعه ای که در مثلث سه قدرت ویرانگر استبداد مطلقه و شریعت قشری و استعمار بیگانه به زندان افتاده و در نتیجه از رشد و بلوغ عقلانیت و خردگرائی و تربیت اجتماعی و سیاسی در نهادها و بنیادهای تامین کننده آزادی و امنیت محروم مانده است. این خود اهم از همه واقعیتهاست زیرا در اکثریت، جامعه مقهور و معتاد به فرهنگ چندین صد ساله زورپذیری و منجی پرستی بود. و این که آیا همچنان هست و این که آیا همچنان خواهد بود؟ پرسشی است که پاسخ آن را باید از مسیر و از سرانجام خیزش کنونی مردم ایران طلب کرد. که اکنون به همت پایمردی دلیرانه خود از نقطه بازگشت به گذشته، گذشته است.
دکتر مصدق با دو ماده دولت خود تحقق دو ضرورتی را هدف قرار داده بود که موجودیت هر یک از این هفت واقعیت مسلط بر جامعه را به نسبت وضع و حال آنها به خطر می انداخت. زیرا هیچیک از این واقعیتها به استثنای واقعیت هفتم که بار همه عوارض شوم آن شش دیگر را بر دوش میکشید از زاویه منافع خود با حاکمیت مردم و استقرار نظام مردمسالاری موافق نبودند.

و اما موضوع دوم، یا جای پای دکتر مصدق پس از کودتا

از مطالعه جریانات آن سالها در صحنه دولتها و مجالس پس از شهریور 1320 و مخصوصا از دوران لوایحی که دولتهای ضعیف برای تمدید قرارداد اسارت بار امتیاز نفت جنوب با اندکی دستکاری برای حفظ ظاهر به نفع ادامه چپاول کمپانی انگلیس به مجلس شورای ملی عرضه میکردند، با نقش شخصیت و وزنه سنگین سیاسی دکتر مصدق در مقابله با توطئه هایی که طبقه حاکمه ایران و بازماندگان و دست پروردگان دوران رضاشاهی چه در دولتها و چه در مجلس برای استمرار منافع انگلیس و استحکام قدرت خود تعبیه کرده بودند آشنا میشویم. و به آنجا میرسیم که پیشنهاد قبول نخست وزیری به دکتر مصدق از طرف یکی از سرسپردگان با نفوذ سفارت انگلیس و طرفداران سلطنت در مجلس شورای ملی یعنی جمال امامی خود از اساس هدیه مسموم یا حربه ای دولبه بود که اگر دکتر مصدق قبول نمی کرد در واقع به فرار او از زیر بار مسئولیت برای خدمت به مردم و مملکت تلقی میشد و اگر قبول میکرد با شکست در جبهه نبرد برای تحقق عملی طرح ملی شدن صنعت نفت نه فقط وجاهت و محبوبیت ملی خود را از دست میداد، بلکه برای همیشه از صحنه سیاست مملکت خارج میشد. اما جمال امامی اگر به سابقه ای که دکتر مصدق در مجلس پنجم شورای ملی در مخالفت با سلطنت رضاخان سردارسپه در صفحات تاریخ بر جای گذاشته بود رجوع میکرد به این نتیجه میرسید که دکتر مصدق نه فقط پیشنهاد او را برای قبول مقام نخست وزیری میپذیرفت بلکه از این پیشنهاد برای گشودن جبهه نبرد سرنوشت ساز بین حقیقت پاک رهائی و واقعیت ناپاک اسارت با اعتقاد به جنگ نابرابر بی چشمداشت به پیروزی استقبال میکرد. زیرا نه طالب قدرت بدون هدف بود و نه بی اطلاع از مهلکه گردابها.
و اگرجمال امامی نظیر همه تاریک اندیشان خدمتگزار نظام های خودکامه کتاب سیمای شجاعان اثر جان اف کندی رئیس جمهوری فقید آمریکا را خوانده بود به این نتیجه میرسید که در صحنه تاریخ نادره مردانی هستند که با شنا کردن بر خلاف جریان آب نه به عاقبت سرنوشت خود در مبارزه اجتماعی، بلکه بر حقیقتی که باید دیر یا زود بر واقعیت آلوده مسلط بر جامعه چیره شود فکر میکنند. کندی با ذکر مثال های متعدد خود در آخرین نمونه در ارائه سیمای شجاعان سناتور تافت، سناتور با نفوذ و مقتدر حزب جمهوریخواه را معرفی میکند که در انتخابات پس از پایان دوره روزولت، پیروزیش برای احراز مقام ریاست جمهوری آمریکا مسلم بود، اما نزدیک شدن تاریخ انتخابات مقارن با تشکیل دادگاه نورنبرگ و محاکمه سران شکست خورده آلمان نازی به وسیله قضات دول متفق بود. سناتور تافت بدون توجه به رسوائی ها و جنایات رژیم نازی و تجاوز و اشغال کشورهای اروپا و اسارت میلیونها یهودی و اثرات خشم و نفرت آن در افکار عمومی آمریکا، محاکمه سران یک دولت مغلوب را در دادگاهی که از سوی دول غالب تشکیل میشود بر خلاف عدالت و منطق حقوقی دانست و نتایج ناشی از این محاکمه را مورد انتقاد قرار داد، این انتقاد اگر چه طومار موفقیت سناتور تافت را در گردباد واقعیتها انتخابات ریاست جمهوری و در سرنوشت سیاسی او در هم پیچید، اما چهره تاریخی او را به عنوان مردی که با شجاعت و ایمان خود به حقیقت به جنگ نابرابر با واقعیتها شتافت و به نتایج آنی مصلحت خود پشت پا زد در فهرست سیمای شجاعان تاریخ آمریکا به ثبت رساند.
در اینجاست که آسیب شناسان وطنی و تحلیل گرانی که میدان دیدشان از نوک بینی شان تجاوز نمیکند، کودتای 28 مرداد 1332 آمریکائی و انگلیسی و درباری را علیه جنبش آزادیخواهی ضد استبدادی و ضد استعماری ملت ایران به رهبری دکتر مصدق به دروغ قیام ملی و یا در واقع قیام ملت بر علیه منافع ملت معرفی میکنند و دکتر مصدق را با غرق کردن در انواع خطاها و اشتباهات حقوقی و حقیقی جعلی به خرابکاری در پیشرفت مذاکرات و عامل تخریب پایه های نظام شاهنشاهی و همگامی با حزب توده متهم میکنند. در اینگونه نگاه مغرضانه به دکتر مصدق و سراسر تلاش تاریخی او در جبهه نبرد برای تبدیل واقعیت پیوند دیرینه دین و دولت با استعمار بیگانه به حقیقت آزادی و استقلال ملت ایران نیتی جز استتار عواقب ناشی از کودتای 28 مرداد 1332 وجود ندارد. نهضت ملی شدن صنعت نفت به رهبری دکتر مصدق با کودتا سرکوب شد، زیرا دکتر مصدق با هر پیشنهادی که میخواستند شرکت غاصب بیرون شده از در را بار دیگر از پنجره وارد کنند، سازش نمیکرد. او طلسم حضور و نفوذ تحمیلی و فریبکارانه بیگانه غارتگر را که از سوی فروشنگان استقلال و آزادی مردم ایران به زور قانون و قرارداد به ملت ایران تحمیل شده بود شکسته بود، ایستادگی و مقاومت دکتر مصدق برای ریشه کنی نفوذ بیگانه آنچنان بود که تدارک و اجرای توطئه کودتا را بر علیه خود که فاعل آزادی و استقلال ملت ایران بود به آمریکا و انگلیس و شاه تحمیل کرد. این همان کودتای سالهای 1950 بود که پنجاه و اندی سال بعد در سالهای 1990 و 2000 خانم آلبرایت و کلینتون وزیر خارجه رئیس جمهور آمریکا و اوباما رئیس جمهور کنونی آمریکا از تحمیل آن به ملت ایران و عواقب تلخ آن تحمیل که دامنگیر آنها شده بود اظهار تاسف و پشیمانی کردند. اما شاه با همدستی در کودتا بر علیه آزادی و استقلال ملت ایران، و بر قراری استبداد مطلقه نه فقط با دستهای آلوده به فساد و خفقان خود نطفه انقلاب 1357 را در جریان کودتای 1332 بست، بلکه بخاطر جهالت و نادانی ذاتی و افزایش روزافزون غرور و نخوت قدر قدرتی افسار گسیخته خود و نه فقط پیوند چندین صد ساله دین و دولت یا حامی همیشگی و همدست دائمی خود در ادامه تحمیق عقلی و فکری تودها را نیز پاره کرد، و نه تنها پاره کرد، بلکه با غائله خرداد 1342 و کشتار قم و توقیف و تبعید خمینی به ترکیه و نجف و دشمنی علنی با پاسداران سنتی دینی مسیر آینده انقلاب را هم در شکل مذهبی نظام سیاسی پس از انقلاب پایه گذاری کرد، اما حقیقت به اصطلاح شکست خورده دکتر مصدق پس از کودتا، همچنان واقعیتهای مسلط بر جامعه را در می نوردد. یعنی انقلاب سلطنت را سرنگون کرد، و سپس تهی بودن قالبهای ایدئولوژی چپ و راست و ملی مذهبی را از گوهر خواستهای اساسی مردم ایران برملا کرد، و بدنبال آن ملایان و یا متولیان سنتی دین را بر مسند قدرت نشاند تا طلب تاریخی حضور چندین صد ساله خود را در کنار دولت خودکامه وصول کنند، تا پرده از چهره واقعی ریاکاری و ضد خردگرائی و خشونت طلبی خود بردارند. و تا نظیر شاه پیوند چندین صد ساله دین و دولت را به دست خود برای همیشه در نظام سیاسی ایران پاره کنند، که چشم انداز آن از هم اکنون مشاهده میشود.
می بینیم که خط نورانی استنکاف دکتر مصدق از تسلیم در برابر واقعیت های مسلط در امتداد تحول تاریخ مبارزه مردم ایران برای آزادی و استقلال همچنان در حرکت است. آنچنان که به قول استفین کیزر گزارشگر آمریکائی در کتاب همه مردان شاه جای پای کودتای 1953 آمریکائی در ایران (که با استنکاف دکتر مصدق از تسلیم بر سیاست آمریکا تحمیل شد) در سپتامبر 2001 تا ویران کردن برجهای تجارت خارجی آمریکا در نیویورک کشیده میشود.
دکتر مصدق با مخالفت با سلطنت رضاخان سردار سپه از نفس عمل شجاعانه خود مطلع بود، اما نه بر سرنوشتی که از این عمل شجاعانه در انتظار او بود اعتنا داشت و نه بر موثر بودن یا موثر نبودن عمل خود در سرنوشت رضاخان. او به یقین میدانست که اکثریت مرعوب یا مجذوب وکلای حاضر در جلسه به انقراض سلطنت قاجار و تفویض سلطنت به سردار سپه رای خواهند داد. بنابراین تکلیف و وظیفه قبول یا رد سلطنت استبداد مطلقه رضا شاه بر عهده مردم بود، آنچه که تکلیف و وظیفه وجدانی و اخلاقی دکتر مصدق بود، بیان حقیقت بود که انجام داد. دکتر مصدق به عنوان یک آینده نگر تیزبین و هوشمند با تکیه بر دانش و بینش خود چشم انداز تیره سلطنت رضا شاه و عاقبت سلطنت یک مستبد قدر قدرت را میدید، اما جز بیان حقیقت بر پایه اصول اخلاقی خود وسیله دیگری برای جلوگیری از وقوع فاجعه نداشت.
آنچه را که دکتر مصدق در نبرد با غولهای واقعیت مسلط در هنگامه ملی شدن صنعت نفت انجام داد شکستن طلسم اسارت مردم ایران در سلطه پیوند دین و دولت با استعمار بیگانه بود، او در این نبرد به قیمت غارت هستی و زندان و تبعید خود شکست نخورد، بلکه با تحمیل کودتا به دشمنان آزادی و استقلال مردم ایران، دامنه نبرد را تا اضمحلال قطعی سلطنت خودکامه موروثی صدها ساله گستراند و پیوند دینمداران قشری را با اعتماد قلبی مردم ایران به خود از سوئی و با تجاوز به حاکمیت ملی از سوی دیگر از هم گسیخت.
و اینچنین است که پس از او نسل جوان ایران همچنان در هر جنبش و در هر یورش، به سوی واقعیت های متزلزل حاکم، نام دکتر مصدق و گوهر حقیقت طلبی او را فریاد میکنند. و چنین است که نقش اندیشه سیاسی او همچنان در تاریخ ایران و در سیمای شجاعان جنبش های انقلابی جهان به درخشش ابدی منقوش شده است.
دکتر مصدق در تمامی عمر خود در صحنه اجتماعی و سیاسی کشور به خاطر جدالش در راه حقیقت یک انقلابی بود یک انقلابی تمام عیار، به قول چه گوارا شغل انسان انقلابی انقلاب است. یک انقلابی که پس از گذشت 44 سال از مرگش، هنوز پاسداران معبد ارتجاع از حضورش در خاطره ها و حتی حضور مردمش در مزار او وحشت دارند همانگونه که شاه از حظور خود در خانه مسکونی غارت شده اش وحشت داشت.
در جلسه بزرگداشت دکتر محمد مصدق که روز 12 مارس توسط مجامع اسلامی ایرانیان در پاریس برگذار شد خلاصه این مقاله توسط آقای حاج سید جوادی قرائت شد.

پيام دبيركل سازمان ملل: دولت‌هاي سراسر جهان با نگاه به «نوروز»، صلح جهاني را ترويج كنند

ایلنا- 26 اسفند 88

پيام دبيركل سازمان ملل:

دولت‌هاي سراسر جهان با نگاه به «نوروز»، صلح جهاني را ترويج كنند

اين آيين‌ها از رنگ نو به خانه‌ها دادن گرفته تا ديدار از دوستان يا آماده‌سازي غذاهاي نمادين، همگي القا كننده روح تجديدپذيري بوده است.

ایلنا: دبير كل سازمان ملل متحد در پيامي به مناسبت «عيد نوروز» گفت: تصميم امسال مجمع عمومي سازمان ملل متحد براي به رسميت شناختن روز بين‌المللي «نوروز» گواه رشد فزاينده آگاهي جهاني نسبت به اهميت اين مناسبت نه تنها در مناطقي كه آن را جشن مي‌گيرند، بلكه براي سراسر جهان است.

به گزارش ايلنا،بان كي مون در اين پيام آورده است: هنگامي كه خورشيد از خط استوا عبور مي‌كند و بهار در نيم كره شمالي آغاز مي‌شود، مردم در بالكان، حوزه درياي سياه، قفقاز، آسياي ميانه، خاورميانه و ساير مناطق، مراسم ويژه خود را براي جشن نوروز برگزار مي‌كنند.

اين آيين‌ها از رنگ نو به خانه‌ها دادن گرفته تا ديدار از دوستان يا آماده سازي غذاهاي نمادين، همگي القا كننده روح تجديدپذيري بوده و نه تنها الهام‌بخش آناني كه اين مراسم را برگزار مي‌كنند، بلكه همه مردم است.

همان گونه كه اولين روز بين‌المللي نوروز را گرامي مي‌داريم، اميدوارم كشورها و مردم سراسر جهان به تاريخ و مراسم اين جشن براي ارتقاي هماهنگي با جهان طبيعت توجه كرده و حسن نيست و صلح جهاني را ترويج كنند.

فدريكو گارسيا لوركا شاعر درد

فدریکو گارسیا لورکا درخشان‌ترین چهره‌ی شعر اسپانیا و در همان حال یکی از نامدارترین شاعران جهان است. شهرتی که نه تنها از شعر پرمایه‌ی او، که از زنده‌گی ِ پُرشور و مرگ جنایت بارش نیز به همان اندازه آب می‌خورد.
به سال ۱۸۹۹ در فونته واکه روس ــ دشت حاصلخیز غرناطه ــ در چندکیلومتری ِ شمال شرقی ِ شهر گرانادا به جهان آمد. در خانواده‌یی که پدر، روستایی ِ مرفهی بود و مادر، زنی متشخص و درس خوانده. تا چهارساله‌گی رنجور و بیمار بود، نمی‌توانست راه برود و به بازی‌های کودکانه رغبتی نشان نمی‌داد اما به شنیدن افسانه‌ها و قصه‌هایی که خدمتکاران وروستاییان می‌گفتند و ترانه‌هایی که کولیان می‌خواندند شوقی عجیبداشت. این افسانه‌ها و ترانه‌ها را عمیقاً به خاطر می‌سپرد، آن‌ها را با تخیل نیرومند خویش بازسازی می‌کرد و بعدها به گرته‌ی آن‌ها نمایش واره‌هایی می‌ساخت و در دستگاه خیمه شب بازی ِ خود که از شهر گرانادا خریده بود برای اهل خانه اجرا می‌کرد.
عشق آتشین لورکا به هنر نمایش هرگز در او کاستی نپذیرفت و همین عشق سرشار بود که او را علی‌رغم عمر بسیار کوتاهش به خلق نمایشنامه‌های جاویدانی چون عروسی ِ خون، یرما، خانه‌ی برناردا آلبا و زن پتیاره‌ی پینه‌دوز رهنمون شد که باری شگفت‌انگیز از سنت‌های اسپانیا و شعر پُر توش و توان لورکا را یک جا بر دوش می‌برد.فدريکو گارسيا لورکا درخشانترين چهره شعر اسپانيا و در همان حال يکی از نامدارترين شاعران جهان است. شهرتی که نه تنها از شعر پر مايه او که از زندگی پرشور و مرگ جنايتبارش نيز به همان اندازه آب می خورد. به سال 1899 در فونته کا واکه روس - دشت حاصلخيز غرناطه - در چند کيلومتری شمال شرقی گرانادا به جهان آمد. در خانواده ای که پدر روستايی مرفهی بود و مادر زنی متشخص و درس خوانده. تا چهار سالگی رنجور و بيمار بود، نمی توانست راه برود و به بازيهای کودکانه رغبتی نشان نمی داد. اما به شنيدن افسانه ها و قصه هايی که خدمتکاران و روستاييان می گفتند و ترانه هايی که کوليان می خواندند شوقی عجيب داشت. لورکا هرگز يک شاعر سياسی نبود اما نحوه برخوردش با تضادها و تعارضات درونی جامعه اسپانيا به گونه ای بود که وجود او را برای فاشيستهای هواخواه فرانکو تحمل ناپذير می کرد. و بی گمان چنين بود که در نخستين روزهای جنگ داخلی اسپانيا - در نيمه شب 19 اوت 1936 - به دست گروهی از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه های شرقی گرانادا در فاصله کوتاهی از مزرعه زادگاهش به فجيعترين صورتی تير باران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آيد يا گورش شناخته شود
زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل ِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق ِ زنبق در کشاله‌ی سبز ِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر.

در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!



۲
خون منتشر


نمی‌خواهم ببینمش!

بگو به ماه، بیاید
چرا که نمی‌خواهم
خون ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.

نمی‌خواهم ببینمش!

ماه ِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیه‌اش.

نمی‌خواهم ببینمش!

خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان!
نمی‌خواهم ببینمش!

ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده‌ی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!

پله پله برمی‌شد ایگناسیو
همه‌ی مرگش بردوش.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره‌ی واقعی ِ خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم ِ زیبایی ِ خود را می‌جست
رگ ِ بگشوده‌ی خود را یافت.
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دل ِ فواره‌ی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
می‌نشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
اندک اندک
می‌گریزد از تن.

فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.

چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود آرم سر؟
ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دل ِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسداران ِ مِهی بی‌رنگ:

در شهر سه‌ویل
شهزاده‌یی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرت‌آور ِ او
شط غرنده‌یی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.

نغمه‌یی آندُلسی
می‌آراست
هاله‌یی زرین بر گرد ِ سرش.

خنده‌اش سُنبل ِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.

ورزا بازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزه‌ی نهایی ِ ظلمت چه رُعب‌انگیز!

اینک اما اوست
خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاه ِ هرز
غنچه‌ی جمجمه‌اش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌ساز ِ خونش باز می‌آید

می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان
از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ــ
تا کنار رودباران ِ ستاره‌ها
باتلاق احتضاری در وجود آید.

آه، دیوار سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاه ِ رنج!
آه، خون سخت ایگناسیو!
آه بلبل‌های رگ‌هایش!

نه،
نمی‌خواهم ببینمش!

نیست،
نه جامی
که‌ش نگهدارد
نه پرستویی
که‌ش بنوشد،
یخچه‌ی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
که‌ش به سیم ِ خام درپوشد.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!

۳
این تخته بند ِ تن




پیشانی ِ سختی‌ست سنگ که رویاها در آن می‌نالند
بی‌آب موّاج و بی‌سرو ِ یخ زده.
گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.

باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند
تا به سنگپاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.
سنگپاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به
خون‌شان آغشته کند.

چرا که سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.

کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،
خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.

چه می‌گویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت;
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.

چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشتزده می‌گریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته بند تن که امکان آرامیدنش نیست.

این جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.

خواستار ِ دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.

می‌خواهم مرا گریه‌یی آموزند، چنان چون رودی
با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود
بی‌آن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود.

تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.
تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهی‌ها
و در خارزاران ِ سپید ِ دود ِ منجمد.

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خوکند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز می‌میرد.

۴

غایب از نظر

نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچگان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چرا که تو دیگر مرده‌ای.

نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتا خاطره‌ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.

پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها
با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
چرا که تو دیگر مرده‌ای
همچون تمامی ِ مرده‌گان زمین.
همچون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌یی از آتشزنه‌های خاموش.

هیچ کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را و لطف تو را
کمال ِ پخته‌گی ِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.

زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌موید
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.


صدور حکم اعدام برای عبدالرضا قنبری یکی دیگر از بازداشت شدگان روز عاشورا

کمپین بین المللی حقوق بشر - 26 اسفند 88


کمپین بین المللی حقوق بشر : عبدالرضا قنبری که در یکی از دادگاه های بعد از روز عاشورا به خاطر شرکت در تجمعات روز عاشورا به محاربه متهم شده بود ، با حکم قاضی صلواتی به اعدام محکوم شده است. کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران اطلاع حاصل کرده که قنبری از حق دادرسی عادلانه محروم بوده و امکان انتخاب و گفتگو با وکیل و تنظیم لایحه دفاعیه را نداشته است.

کمپین بین المللی حقوق بشر از مقامات قوه قضاییه ایران می خواهد که شرایط دادرسی عادلانه و از جمله دسترسی آزاد به وکیل تعیینی را برای افرادی همچون عبدالرضا قنبری فراهم کند و از تعجیل برای به چوبه دار سپردن افرادی که اتهامات مطرح شده علیه آنها با مجازات های تعیین هیچ تناسبی ندارد خودداری کنند. با توجه به ماهیت غیرقابل بازگشت حکم اعدام و نیز شایبه جدی نسبت به ماهیت سیاسی بسیاری از احکام صادر شده بعد از انتخابات ۲۲ خرداد سال گذشته، اشتیاق قضات قوه قضاییه ایران برای صدور حکم محاربه و یا اعدام شگفت انگیز به نظر می رسد.

در روز هشتم بهمن دو تن از متهمان سیاسی زندانی به نام آرش رحمانی پور ومحمدرضا علی زمانی درحالی که وکیل و نیز خانواده آنها خبری از زمان اجرای حکم نداشتند در کمال ناباوری افکار عمومی اعدام شدند.

عاشورا که مذهبی ترین مناسبت مذهبی در ایران به شمار می رود امسال به یکی از خونین ترین روزهای سال تبدیل شد به نحوی که حداقل ۷ نفر کشته شده و صدها نفر نیز بازداشت شدند. عباس جعفری دولت آبادی همچنین گفته است که برای ۲۵۰ بازداشت شده روز عاشورا کیفرخواست صادر شده که بسیاری از آنها دادگاهی شده‌اند.

عبدالرضا قنبری ۴۲ سال دارد و ساکن محله فقیر نشین قیام دشت ورامین میباشد. عبدالرضا قنبری معلم است و گفته می شود که تنها جرم او شرکت در اعتراضات مردمی روز عاشورا و شعار دادن علیه آیت الله خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی است. وی پس از بازداشت در روز عاشورا در بند امنیتی « ۲-الف » وابسته به اطلاعات سپاه منتقل و نگهداری شده است. در تاریخ ۱۰ بهمن و بدون اطلاع خانواده و بدون اینکه امکان انتخاب وکیل داشته باشد و حتی در شرایطی که هیچگونه ملاقاتی با خانواده و وکیل تعیینی اش داشته باشد ، در دادگاهی به ریاست قاضی صلواتی حاضر و به شرکت در راهپیمایی روز عاشورا و برخی دیگر موضوعات اعتراف کرد. یکی از افرادی که از نزدیک پرونده وی را دنبال می کنند به کمپین گفت که این اعترافات تحت فشار وشکنجه از وی گرفته شده است. او تا کنون از وکیل محروم بوده و به تازگی به بندعمومی زندان انتقال پیدا کرده است.

پرونده قنبری هم اکنون مانند دیگر متهمانی که دادستان تهران به آن اشاره کرده در مرحله تجدید نظر است و بی اطلاعی خانواده از جزییات پرونده و فقدان امکان انتخاب وکیل تعیینی و به علاوه تصمیم دادگاه بر اعلام نکردن اسامی افراد محکوم شده به اعدام نگرانی جدی را در خصوص اجرای حکم وی و دیگر افراد دستگیر شده درجریان تجمعات پس از انتخابات افزایش داده است.

روز دوشنبه عباس جعفری دولت آبادی دادستان تهران پس از دیدار با آیت الله نوری همدانی در قم گفت که حکم شش تن از متهمان حوادث روز عاشورا صادر شده و در مرحله تجدید نظر است. اگر چه پیش تر از آن دادستانی اعلام کرده بود که برای یازده تن از بازداشت شدگان روز عاشورا درخواست اعدام کرده است. دادستان تهران همچنین گفته است که قوه قضاییه دادستان تهران افزوده که قوه قضائیه تنها اعضای «گروهک‌ها‌ و سازمان‌های ضدانقلاب» را محاکمه کرده و افراد «نادم» از اقدامات خود را آزاد کرده است. دادستان تهران جزییاتی در خصوص چگونگی رابطه افراد یاد شده با این سازمان را منتشرنشده است.

تا رهایی کاوه

کمیته گزارشگران حقوق بشر – فرنگیس داوودی، مادر کاوه کرمانشاهی پس از اطلاع از مخالفت بازپرس پرونده با آزادی فرزندش پیش از ایام نوروز اعلام کرد سفره هفت‌سین را در مقابل بازداشتگاه برپا خواهد کرد تا بتواند تحویل سال را در کنار فرزند دربندش جشن بگیرد.

امروز چهارشنبه ۲۶ اسفندماه، مادر کاوه کرمانشاهی برای چندمین بار در روزهای گذشته جهت آزادی موقت یا ملاقات با فرزندش به بازداشتگاه اطلاعات کرمانشاه مراجعه کرد اما بازهم تلاش وی بی نتیجه ماند. در روزهای گذشته نیز شیرزادی بازپرس پرونده‌ این فعال حقوق بشر، رسیدگی به پرونده او را تا پیش از ۱۵ فروردین بعید دانسته بود. با گذشت بیش از ۴۰ روز از بازداشت کاوه قاسمی کرمانشاهی، از علت بازداشت و اتهامات وی اطلاعی در دست نیست و مادرش تنها یک ملاقات کوتاه با او داشته است. این در حالی است که بسیاری از زندانیان سیاسی در روزهای منتهی به عید نوروز آزاد شدند. کاوه قاسمی کرمانشاهی روز ۱۴ بهمن‌ماه طی یورش ۷ نیروی امنیتی به منزلش در کرمانشاه بازداشت شد. وی روزنامه نگار، فعال حقوق بشر و سخنگوی سازمان دیده‌بان حقوق بشر کردستان است. او همچنین از اعضای کمپین یک میلیون امضا در کرمانشاه، عضو انجمن منحل شده ژیار و نیز از اعضای سازمان ادوار تحکیم وحدت است.

بیانیه‌ی كانون نویسندگان ایران به مناسبت نوروز ۱۳۸۹

كانون نویسندگان ایران : سالی كه گذشت، سال خودآگاهی مردمی بود كه از تبعیض و نابرابری، مردم‌ستیزی و آزادی‌كُشی به جان آمدند


بهار است! زمینِ فرومرده به دمِ سردِ زمستان بار دیگر از نفسِ گرمِ بهار باغ و راغ را چراغان كرده است. بردمیدن سبزه، عطر گُل و نسرین، و شمیم شكوفه‌های رنگ در رنگ، نوید كوچِ زمستان و بازآمدنِ جان به رگ‌های فِسرده‌ی زندگی می‌دهد. رفتنِ سیاهی و كهنگی، و آمدنِ روشنایی و نوشكفتگی، حكمِ طبیعت و خواستِ‌ بی‌چون‌وچرای آدمی است.

در سال كهنه، اگرچه در پی اعلام نتایج انتخابات خردادماه و سرریز انبوه مردم معترض به خیابان‌ها موج سركوب و شكنجه و زندان ابعادی باورنكردنی به خود گرفت، زندان‌ها و سیاه‌چال‌ها و بیغوله‌های بی‌نام‌ونشان انباشته از جوانانی شد كه خواستی جز آزادی و پاسِ كرامت انسانی نداشتند، مادران سوگوار را به زنجیر كشیدند، سانسور كتاب، رسانه‌ها و ضرب‌و‌شتم و بازداشت روزنامه‌نگاران و فعالان سیاسی و اجتماعی رفتاری روزمره شد، احكام اعدام را پشت سر هم و با شتاب به اجرا گذاشتند، به هر وسیله‌ی ممكن متوسل شدند تا جریان آزاد اطلاعات و اخبار را مختل و متوقف كنند... و باز اگرچه هزاران زندانی آزاردیده دور از خانه و خانواده‌ی خود در ضدانسانی‌ترین شرایط به سر می‌برند، و در پایان سال شمار بیش‌تری از خانواده‌ها تحویلِ سال را در پای دیوارهای زندان سر خواهند كرد، اما... سالی كه گذشت، سال شكفتنِ امید نیز بود؛ سال خودآگاهی مردمی كه از تبعیض و نابرابری، مردم‌ستیزی و آزادی‌كُشی به جان آمدند و در طلب آزادی و برابری جانانه بر حق خود پای فشردند.

بهار است! امید است كه در كشاكشِ نیروهای تاریكی و سردی با میلِ سركش به زندگی و جوشش و روشنی، «زمستانِ نارضایی ما در پرتو پیكار آزادگانْ بهاری باشكوه گردد».

نوروز بر تمامی مردم خجسته باد!

كانون نویسندگان ایران
۲۶ اسفند ۱۳۸۸