روایت دردهای من ....قسمت نوزدهم
رضا گوران
رضا گوران
متن تلگراف مسعود رجوی:
قرائت تلگراف مسعود رجوی توسط بتول رجائی:
به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران و به نام مریم
سلام الله علیها علی نساء العالمین. خسته نباشی حیدر عزیز از اینکه تصمیم گرفتی به صفوف رزمندگان ارتش آزادیبخش و سازمان مجاهدین بپیوندی خوشحالم و تبریک می گویم شما با دلاوری و رشادت فراوان از آزمایشات خطیر و سخت سر افرازانه گذشتی و همچون فولاد آبدیده شدی، خداوند آزمایشات گونا گون و متعددی را در سر راه مبارزان آزادی ستان و بندگان خاص خود قرار داده که آنها را در شرایط سخت محک و در ورطه آزمایش گذاشته که این پروسه هم شامل حال شما شده که از آن راه دشوار به سلامت عبور کردی این نشاندهنده ضدیت شما با رژیم خونخوار آخوندی است که تا به حال هزاران مجاهد مبارز راه آزادی میهن اسیرمان را از ما گرفته زندان و شکنجه واعدام و شهید کرده و باید همه رزمندگان آزادی با شاخص انقلاب ایدئولوژیک مریم همچون تنی واحد یکی شده و همانند پتک بر فرق سر آخوندها جانی و خونریز فرود آمده وبا سرنگونی محتوم رژیم سفاک آخوندی به دست مجاهدان مریمی انتقام تک به تک آنها را بگیریم و ایران را به آزادی و آبادانی برسانیم. انقلاب کن و به انقلاب خواهر مریم بچسب و با شاخص انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین رژیم ملاها و مزدوانش را امان نده آرزوی سلامتی و موفقیت در این راه سخت و پر فراز و نشیب را از خداوند برایت مسئلت دارم.
مسعود رجوی تاریخ.......... (به یاد ندارم).
تقریبا مضمون و محتوای پیام مسعود رجوی درهمین حدی بود که به یاد دارم.
بتول رجائی بعد از اتمام تلگراف گفت: می خواهی یک بار دیگر آن را بخونم؟ در جوابش گفتم بله و او یک بار دیگر متن تلگراف را خواند و در پایان گفت: سوالی نداری؟ گفتم چرا و آن اینکه منظور از آزمایشات چیست و کدام آزمایش خطیر چون زیاد متوجه این مسئله نشدم؟؟ گفت: همین پروسه ای که از سر گذراندی! گفتم یعنی سه سال زندان انفرادی برای من آزمایش بود؟! بتول جواب داد بله. گفتم خیلی خوب فهمیدم!! بتول گفت: نکته دیگری نداری ؟ بله می شه این تلگراف را به من بدهید؟ بتول رجائی گفت: نه چون همین یک برگ است! گفتم باشه کپی آن را به من بدهید برای یادگاری می خواهم پیش خودم نگه دارم. قبول نکرد و گفت: 2 بار برایت خواندم. گفتم مگر این تلگراف برای من فرستاده نشده پس به من بدهید؟ بتول گفت: من نمی تونم آن را به شما بدهم! خوب چرا؟ به من گفته شده فقط براتون بخونم! سپس بلند شدند و رفتند. پس از رفتن آنها به فکرمحتوای تلگراف فرو رفتم که همه ی بدبختی های من زیر سر رجوی وباندش است و........
در آنجا ماندم تا سناریوی بعدی را اجراء کنند و آن اینکه چند شب بعد ساعت 11 شب فرید کاسه چی که یکی از ماموران اطلاعاتی سیستم سرکوب واختناق تشکیلاتی رجوی است با چشمانی سبز یا آبی سراغم آمد او را از قبل و در همان ابتدای ورودی دیده بودم. پس از دست دادن و احوال پرسی گفت: خواهر نسرین را می شناسی؟ او کرد است و یکی از مسئولین بالای سازمان است و با تو کار دارد! سپس مرا سوار جیپ لنگروز کرد و همراه خود به ورودی برد، مجموعه ساختمانی که سه سال پیش محل کار و اتاق کلاسهای آموزشی بودند.
ملاقات با نسرین و یا مهوش سپهری جانشین رهبرعقیدتی:
از خودروی جیپ پیاده شدیم و بعد از هماهنگی فرید مرا به داخل ساختمان راهنمائی کرد زمانی وارد اتاق جلسه شدم یکه خوردم چرا که فکر نمی کردم آن همه مسئول زن و مرد جمع شده باشند، نزدیک به 20 نفر و شاید هم بیشتراز اعضای سازمان و مردان و زنان عضو شورای رهبری سازمان مجاهدین و شورای ملی مقاومت گردا گرد چند تا میز به هم چسپیده و یا به ردیف پشت سر هم نشسته و منتظر ورود من بودند مهوش سپهری سر میزروی صندلی راحتی لم داده بود. بهشته شادرو، سوسن طالقانی، شهرزاد صدر، سپیده ابراهیمی مسئول ستاد داخله، بتول رجائی سر دسته شکنجه گران و بازجویان، لعیا خیابانی مسئول کل پذیرش، عادل رئیس زندان و زندانبان، حسن حسن زاده محصل شکنجه گر، ،کبرا عینکی اطلاعاتی، سهیلا غفاری اطلاعاتی، فرید کاسه چی اطلاعاتی، خواهر حسنی مسئول ورودی، فرشته شجاع مسئول پذیرش، سهیلا صادق، رضا مرادی از مسئولین پذیرش، تعدادی ازاطلاعاتی ها و فرماندهان پذیرش و ورودی که در مجموع بیش از 20 مسئول می شدند. یک محل و صندلی که نزدیک به مهوش سپهری قرارداشت به من اختصاص داده بودند که روی آن نشستم و از شرم و حیایی که داشتم تا بناگوش سرخ شده وکمی خیس عرق، من روستائی با دلی پر از نفرت و تنفر به سیستم تشکیلات خود فروخته ی نوکر اجنبی و با قلبی زخم خورده از دست بی عدالتی و نامردی هاج و واج بین آن همه بازجو شکنجه گر زندانبان و اطلاعاتی گیر افتاده بودم و نمی دانستم چی بگویم و چه تنظیم رابطه ی با آن همه زن و مرد داشته باشم بعد از احوال پرسی با مهوش سپهری برای هر کدام از زنان و مردان سری به عنوان سلام واحترام تکان دادم. (البته در بعدا فهمیدم که چرا اینقدر آدم جمع کرده اند... تا شانتاژ کنند ...)
سپس مهوش سپهری با یک لبخند خودش را با زحمت روی صندلی چرخدار راحتی کمی جابجا کرد وگفت: چرا لباس کردی که داشتی را نپوشیدی؟ (درآن شب کت و شلوار پوشیده بودم) در جواب گفتم فرقی نمی کند. مهوش سپهری: شنیدم می خواهی بپیوندی به سازمان؟ اگر دوست نداری اینجا پیش ما بمانی! حاضریم با کمک رزمندگانمان تو را تا لب مرزایران و عراق برسونیم حتی بهشون می گم از میدان مین هم کمک کنند عبور کنی تا بتوانی راحت وارد خاک ایران شوی! من« 500 هزار تومان پول نقد» برای خرجی تو راهی بهت می دهم! و یک «پیراهن کردی» هم برای "مادرت" می خرم تا از طرف سازمان به او"هدیه" بدهی!
خوانندگان محترم توجه داشته باشید زمانی که او این صحبت ها را می کرد یک لحظه به روزی فکر کردم که با کلاشینکف و کلت برتا ونارنجک و خنجر و 13 میلیون پول نقد و یک کوله پشتی آذوقه، مواد خوارکی، کت شلوار و لباس کردی خاکی رنگ در تن وارد بغداد و پایگاه سازمان شده بودم. حالا و در آن شب سیاه و تاریک در زندگی و مبارزه من بدبخت، مهوش سپهری می دونست و اطلاع دقیق داشت که من هم لباس کردی رسمی دارم و هم کت شلوار ولی بیچاره!! اطلاع و خبر از بقیه وسایل و پول من نداشت و اگرچنانچه از دست اسدالله مثنی (1) معروف در مرز و بین میدانهای مین جان سالم بدر می بردم، می خواست 500 هزار تومان از پولهای صدام حسین برای "خرجی تو راهی" از قصر شیرین تا سرپل ذهاب که 30 کیلومتر بیشتر نبود و اکثر مردم جامعه و رانندهای مینی بوس و سواریهای کرایه آن دیار مصیبت زده مرا می شناختند بدهند.
فرضا از دست اسدالله مثنی جلاد و میدانهای مین و موانع مختلف هم جان سالم بدرمی بردم از دست نیروهای مرزی و مرزبانان و نیروهای امنیتی و اطلاعاتی و ارتش و سپاه و بسیچ وجاش ها ی رژیم چطور و چگونه و به چند جان سالم بدر می بردم که روزی از دست همانان گریخته بودم وچند هوادار که برای سازمان فعالیت و کارهای تبلیغاتی می کردند و در داخل ایران حضور داشتند می شناختم وبه اندازه کافی اطلاعاتی کم و بیش هم از فعالیتهای آنان داشتم مسئولیت آنها با کی بود؟ شما قضاوت کنید.
عصبی شده و داشتم سکته و دق مرگ می شدم و هی حرص خوردم و روی دل زخم خورده و گر گرفته ام می چیدم وبه یک باره ترکیدم و در جواب مزخرفات وخزعبلات و حرف های مشمئز کننده اش گفتم لطفا اول بگوئید به چه جرمی سه سال مرا شکنجه و زندانی کردید؟ و این همه بلا چرا این آقا (به طرف شکنجه گر قهار حسن محصل دست دراز کردم) بر سرم آورده؟ یک مرتبه دیدم او از من شاکی تر و عصبی تر شد! تا آن لحظه با لبخند و با ناز و کرشمه با من صحبت کرده بود و به ناگاه صدای واقعی و ماهیت اصلی رو شد.
تا پاسخی برای جنایاتشان خواستم عصبی شد وبا بد خلقی و پرخاشگری فریاد زد و گفت: به من چه مربوطه که زندان بودی و بلا بر سرت اومده؟! گفتم این دیگه چه منطقی است مگر شما فرمانده این تشکیلات نیستید؟ برافروخته شد و جیغ زد و گفت: این منطق است که 20 سال آزگار است ما مجاهدین در بیابانهای برهوت عراق آواره ایم و خاک می خوریم؟ گفتم شما خودتون خواستید ولی من نخواستم و دارید زور می گید. برافروخته و داد زد و گفت: بگذار یک نکته ی را برات روشن کنم خمینی انقلاب را از"ما" دزدیده! (گویا انقلاب ضد سلطنتی مردم ایران که برایش آن همه خون ریخته شده بود ارث پدرشان بود که توسط خمینی به سرقت رفته بود)! و ادامه داد: یا باید حکومت دست ما باشد و برادر رهبر ایران و خواهر مریم رئیس جمهور باشد و یا هرگز نمیگذاریم آب خوش از گلوی کسی پایین برود حال میخواهد فارس باشد یا کرد یا بلوچ). برق از سرم پرید و ماندم که چی بگویم. چرا که واضح و روشن و به صراحت لپ کلام را از جانشین رهبرعقیدتی شنیدم ولی می خواستم حرف دلم را زده باشم که فکر نکنند با دوره کردن و سرکوب و جیغ های بنفش می توانند مرا بترسانند و مجاب و تسلیم به باطل کنند.
در جواب گفتم اگر شما دنبال قدرت و حکومت کردن هستید این عدالت نیست این انصاف و وجدانی نیست که با مردم و امثال من اینچنین رفتار نمایید، اگر با آخوندها دعوا دارید و زورتان به آنها نمی رسد چرا دلخوری تان را سر من خالی می کنید. اصلا فرض کنید من خائن من مزدور من نامردعالم، این داستان چه ربطی به مادر بدبختم داشت که آن همه فحش و ناسزا نثارش کردید و حالا به فکر هدیه دادن به او هستید چه ربطی به قوم کرد داشت و چه ربطی به ملت ایران؟؟ دیدم دوباره صدایش را پایین آورد وفرکانس را عوض و چرخاند و شروع کرد با من "کردی" صحبت کردن، عصبی شده بودم و اشکهایم جاری، گفتم با من کردی صحبت نکن چون تو کرد نیستی. در جا با تندی گفت: آره من مجاهدم تا کرد. گفتم باشه همان باش که هستید. (منظور من فرمانده شکنجه گران بود). یک مرتبه درب اتاق جلسه باز شد و یک زن مجاهد با یک سینی چای وارد شد، نسرین به حسن محصل دستورداد یک چای به من بدهد و او یک لیوان چای آورد گذاشت جلوی دستم فقط به داخل چشمانش خیره شدم همانند موش شده بود و جیک نمی زد. مهوش به زنی که چای آورده بود پرید و با اخم و عصبانیت داد زد: چرا این نوع شکلات را آوردی مگر نگفتم ازاون بسته فرانسویه که تازه رسیده برام بیار؟!(پیش خودم گفتم عجب ملت بدبختی هستیم که فکر میکنیم با یک شکلات مال فرانسه میشود همه چیز را ماستمالی و کشک مالی کرد) خودم را به کری زدم و... آن لحظات برایم خیلی بود فقط میخواستم فکر کنم و ذهنم را تمرکز بدهم ببینم چه باید بکنم . دو چیز در ذهنم میگذشت یا باید از این موقعیت که پیش آورده اند استفاده کرده و هر چه از دهنم بیرون می آید به آنها بگویم و حق شان را کف دستشان بگذارم و یا باید بفکر خلاصی خودم از این دوران پر رنج و شکنج سه ساله باشم... احساس میکردم که دیگر توان تحمل آن شرایط را ندارم میترسیدم اگر با این جماعت شکنجه گر در بیفتم باز همان بلاها را بسرم خواهند آورد همینطور پیش وجدان خودم هم ناراحت بودم که با آنها سازش کنم (که هنوز هم این عذاب وجدان را دارم)اما در نهایت گفتم: شما خوب می دانید و اطلاع دارید آن زمان ما در ایران فعالیت کردیم لو رفتیم و مجبور شدم فرار کنم، حالا هم بین بد و بدترقرار گرفتم، یک مرتبه مهوش گفت: کی بد است و کی بدتر؟ در جواب گفتم شما بد هستید و رژیم بدتر؛خیلی عصبی شده بود و نمی دونست چی بگوید فقط گفت: آهان؛ درادامه گفتم نمی توانم برگردم حالا هم می خواهم بمانم و مبارزه کنم اینجا که شرکت ترانزیت نیست هر کس بیاد و راحت برود اگر من بروم و او برود کی مبارزه کند؟ دیدم همگی مسئولین لبخند روی لب هایشان افتاد و خوشحال شدند که من این چرند و پرند را که روزی در همان قسمت ورودی رشید (علی فیضی شبانگاهی) با عصبانیت و پرخاشگری بعد از آن شورشی که در ورودی بر پا شد به ما گفت، حالا تحویلشان دادم.
بعد همه مردان صف کشیدند تا با من روبوسی کنند و خواهران مجاهد مریمی شروع به تعریف و تمجید کردند که ما از اول هم میدانستیم که حیدر اهل مبارزه است و اگر اراده کند همه منطقه خودشان را بر علیه رژیم می شوراند.... آدم در این سختیهاست که پخته و آبدیده میشود وو ........ الان ما اطمینان داریم که تو از بسیاری فرماندهان ما هم بالاتری .
من فکر نمیکنم نیاز باشد توضیحی بدهم . اما خوب است که خوانندگان محترم خودشان نتیجه بگیرند و این رهبری و یارانش را خوب بشناسند که چه موجودات عجیب و غریبی هستند و به هیچ پرنسیپی پایبند نیستند. در آن آخر جلسه به این فکر میکردم که شرف و ناموس و اخلاق و مردانگی در این آدمها وجود ندارد.
قرارشد مرا به پذیرش بفرستند و تحویل برادر شاپور بدهند که قدش و هیکلش از من بیشتر و زمخت تر بود و برای اثبات گفته ها یشان مهوش سپهری با خنده گفت: فقط بدان که شماره پای برادر شاپور 52 است؟! و او می تواند تو را کنترل کند.! ساعت ازیک نیمه شب گذشته بود که فرید مرا به محل استقرارم برگرداند. در روی مبل دراز کشیده بودم و به خزعبلات و شامورتی و شارلاتان بازی مهوش سپهری فکر می کردم و به اون زن مجاهد بدبخت فکر می کردم که روزی همانند مهوش سپهری و هزاران ایرانی دیگر به امید مبارزه با رژیم خون ریز به سازمان پیوسته بود و در آن روز گماشته و نوکر حلقه به گوش شده بود و بین آن همه اعضای مجاهد نیمه شب حق زحمتش را دریافت کرد که چرا از آن یکی مدل شکلات تازه رسیده فرانسوی برای "مبلغین" جامعه بی طبقه توحیدی نیاورده؟!! به لحظه ی فکر کردم که از روی صندلی می خواست و تلاش کرد جابجا شود ولی از بس چاق بود نتوانست بخاطر اینکه آنقدرمفت خورده و خوابیده بود و فقط دستور می داد که چاقالو وهمانند فک دریائی سنگین وزن شده بود، اگر همانند زنان و مردانی که از سر صبح که در گرما و آفتاب سوزان عراق سمبه لوله تانک می زدند و یا به فعالیتها ی بیهوده سر کاری شبانه روز مشغول بودند که به مسئله ی دیگری فکرنکنند او هم چند تا خار و بوته از زمین کنده بود و یا .......انجام می داد به اون ریخت و قیافه نمی افتاد؛ اوبا خود سپاری محض به رهبرعقیدتی پله های ترقی را یکی پس از دیگری درنوردیده وعزیز کرده بود و مقام ومنصب جانشینی را از آن خود کرده بود آفتاب و گرما ندیده بود. تا پوستش جا داشت باد کرده و سفید و چاقالو شده بود و تنها هندی که داشت روحیه لمپنی اش بود و میتوانست خوب فیلم بازی کند و ادا درآورد و خود را عصبانی حق به جانب و طلب کار هم نشان بدهد. دیگر درد خودم از یادم رفته بود.
چند روز بعد ساعت 11 شب محمد رضا موزرمی(از مسئولین پذیرش) سراغم آمد ...بقیه داستان و داستان اسم گذاری و انتخاب اسم جدید را در مقدمه این نوشته ها بیان کرده و به استحضار رساندم.
بدین سان بعد ازنزدیک به 1100 روز وتقریبا 26,300 ساعت بهترین دوران جوانی و زندگیم بجای صرف شدن برای مبارزه با آخوندهای مفت خور در زندان رجوی گذراندم. البته بعد از این اتفاقاتی که برای من افتاد تازه فهمیدم تمام نیت این آقا این است که آدمها مبارز را آنجا نگهدارد تا با آخوندها نجنگند. لعنت به او و بسادگی خودم. عمری بر باد رفته و با تنی و روح و روانی درهم کوبیده و شکنجه شده وبا قلبی زخم خورده و با سناریو پا در میانی و خواهش ها و درخواستهای دوست نازنینم کمال از لعیا خیابانی پا به محوطه ورودی و یا پذیرش سازمان مجاهدین گذاشتم.
آزادشدن از زندان پایان ماجرا نبود چرا که باید شبانه روز در ملاء عام و همراه با همه رزمندگان دانا و جاهل چاپلوسی می کردم و تحلیلهای آبکی و دوراز ذهن و واقعیت و برنامه های غیر واقعی و بی ثمر رجوی را تائید و تمجید می کردم تفاوت در اینجا بود که بسیاری از آنها از پشت پرده این صحنه سازیهای مسخره و دروغ اطلاع نداشتند اما من همه چیز را با چشمانم و پوست و استخواهم دیده و درک کرده بودم. باید این دلقک بازیها را در می آوردیم تا خودمان را در دل سیاه و بی رحم قصی القلب سران باند تبهکار چند نفره جا می زدیم و عذاب وجدانم را تحمل میکردم تا از گزند و دستگیری و شکنجه آنها در امان باشیم و از طرف مقابل هم در ظاهر و در جلوی دیدگان چند هزار زن و مرد رزمنده حلوا حلوا و ماشالله ماشالله می شدم .... که در ادامه کتابم بیشتر خواهم گفت.
اما مگر میشود اسم خود را انسان گذاشت و به خواسته های آنها تمکین کرد. نمی شود برای سوء استفاده و منافع مشتی وطن فروش خائن قدرت طلب و مزدور بیگانه به آن نزدیک شد این موضوع درد آور در درون مرا می خورد و آزار می داد و در این راستا یاد شعری ازاشرف الدین گیلانی می افتادم و هر از گاهی از سر درد و سینه ای مالامال از تنفر نسبت به آن سیستم وتشکیلات مخرب و سرکوبگر در گوشه و کناری با قطرات اشک با خود زمزمه می کردم.
دست مزن! چشم، ببستم دو دست
راه مرو! چشم، دو پایم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
چند روی همچو خران زیر بار؟
سر زفضای بشریت برآر
اشرف الدین گیلانی (نسیم شمال)
(1) اسدالله مثنی یکی از مسئولین بی رحم و جلادی است که در سال 73 در داستان فاجعه باررفع ابهام دستان خون آلودش در زندان و شکنجه و قتل و سرکوب افراد معترض ومنتقد و خواهان جدائی از سازمان غرق است و در بین افراد و رزمندگان معروف بود که سازمان افراد معترض و خواهان جدائی را به او می سپردند که به مرز بین ایران و عراق ببرد و در آنجا به کام مرگ و نیستی بفرستدشان . در ظاهر قرار بوده بعد ازعبور از میدانهای مین و موانع مختلف رها و آزاد کند که به دنبال زندگی خود بروند ولی اسدالله مثنی افراد منتقد و معترض جدا شده را قبل از میدانهای مین و موانع مختلف و در روبه روی پاسگاهای رژیم و پایگاهای نیروهای سپاه در بن بست کامل آزاد می کرده و به آنها می گفته بروید هیچ موانعی وجود ندارد ودر برخی موارد مثل این نمونه از پشت به آنها شلیک میکردند و در سایر موارد فقط خدا میداند چه بر سر آنها می آمد و بعد برای رد گم کنی اطلاعیه های پی در پی سازمان پشت بندش تولید و منتشرمی کردند مبنی بر اینکه که رژیم آن افراد را در حین عملیات مرزی ویا در هنگام تردد وماموریت ترور و شهید کرده این داستان از شخصی به نام علی رضا مقدمی که همین بلا بر سر او و دو نفرجدا شده ی دیگرکه با هم بودند آورده بودند در قرارگاه 9 و بعد از تسلیم و خلع سلاح شدن سازمان مجاهدین برایم شرح دادند. ناگفته نماند همین موضوع را بارها از رزمندگان دیگر هم شنیده ام.
چرا که در آن برهه از روزگار سران خائن و سرکوبگر که ادعای مبارزه را داشتند و سالها آن را یدک می کشیدند چند ماه قبل از حمله نیروهای آمریکائی به عراق بدون اینکه به ما بگویند گریخته و به نهانگاهی خزیده بودند و بعد از تسخیر عراق به دست کشورهای ائتلاف به رهبری آمریکاه و آمدن نیروهای آمریکایی به داخل قرارگاه اشرف زهوار سران و مسئولین سرکوبگر در رفته بود و کمی جو اختناق و سرکوب شکسته شده بود و ما رزمندگان آش و لاش شده و تشنه و گرسنه که دربیابانهای بی آب و علف و خشک وبین تپه ماهورهای عراق از زیربمبارانهای و نیروها و گروهای مختلف عرب و کرد عراقی مخالف رژیم صدام حسین و سپاه قدس و سپاه پاسداران رژیم جان سالم ولی تن و روح و روانی کوفته و سرکوب شده بدر برده بودیم می توانستیم با هم درد دل کنیم، یا به قول رهبر فراری "محفل" بزنیم (آخ چقدر این بشر که رهبر عقیدتی شده بود از دو کلام حرف زدن بین افراد ترس و واهمه داشت) از این قبیل خاطرات فجیع وبسیار وحشتناک و تکان دهند و دردناک به همدیگر می گفتیم. بله دو دوست علی رضا توسط تیم اسدالله مثنی کشته شده بودند و تنها با حمایت و پشتیبانی پروردگار او ازآن صحنه زنده مانده بود تا جرم و جنایت های رجوی را برای من روایت کند و حال من نیز طبق وظیفه انسانی و اخلاقی آنچه او تشریحش کرده به استحضار می رسانم تا مردم بیشترماهیت پلید و ضد انسانی رهبر عقیدتی را بشناسند.
درد دل و خاطراتی چند ازعلی رضا مقدمی:
علی رضا مقدمی گفت: من و بهروز و یک نفر دیگر (اسمش به یاد ندارم) ما سه نفر خواهان جدائی از سازمان شده بودیم و پس از سپری شدن 2 سال حبس در زندانهای سازمان و شکنجه و بلاها دیگر و پس از تعهد سپردن و کلی مدرک دست خط و امضاء به ما ابلاغ شد اطلاعات شما سوخته وآزاد هستید، سازمان شما را تحویل زندان ابوغریب عراق نمی دهد بلکه شماها را تا لب مرزمی رساند و حتی تا عبورازمیدانهای مین کمک و حمایت می کنیم که راحت و بدون دغدغه به دنبال زندگی خود به ایران بروید(جنایتی که در حق خیلی ها کردند برای اینکه بگویند هر که با ما نیست بدنبال زندگی اش میرود و یا به ایران میرود. واقعا لعنت به اینها). اسدالله مثنی و چند نفر از مسئولین ما را با دو تا خودرو تا لب مرز ایران و عراق بردند هوا کمی که تاریک شد راه افتادیم به طرف مرزایران از دور چراغهای پاسگاه رژیم مشاهده کردیم و تا نزدیکی و رو به روی پاسگاه ایران ما را همراهی کردند و گفتند اینجا هیچ گونه میدان مین و موانع دیگری نیست بروید، احساس بدی داشتم و حس می کردم مجاهدین می خواهند به ما کلک بزنند حتی به آن دو نفر هم رساندم که مجاهدین دروغ می گویند ولی آنها زیاد توجه نشان ندادند و گفتند ما را آزاد کردند اگر می خواستند بلایی بر سرمان بیاورند تا حالا آورده بودند و نیازی به این همه انرژی گذاشتن نداشتند، به نقطه ای رسیدیم که اسدالله گفت: ما اینجا می مانیم وازاین به بعد خودتون باید بروید ما هم کلی تشکر و قدر دانی کردیم و آنها را در آغوش گرفتیم و راه افتادیم به طرف پاسگاه ایرانی همین که کمی دور شدیم یک مرتبه از پشت سر ما را به رگبار گلوله بستند و ما تا خواستیم فرار کنیم دیدم بهروزکه عقب تر از ما دو نفر بود گلوله خورد نالید و افتاد، خودم را به زمین چسباندم و با غلطیدن خودم را در یک چاله مخفی کردم که گلوله نخورم آن یکی دوست هم هول شد و فرار کرد که چند قدم جلوتر صدای انفجار مین به هوا برخواست او رفت روی مین و کشته شد.
در مقابل از پاسگاه رژیم هم منطقه ای که در آن شلیک شد و ما حضور داشتیم را با سلاح های مختلف به رگبار بستند، اسدالله و همکارانش فکر کرده بودند ما هر سه نفر کشته شدیم، تنها من زنده ماندم بعد از فروکش کردن رگبارهای دو طرفه نزدیک به جنازه دوستم شدم که در داخل میدان مین افتاده بود برگشتم و رو به داخل خاک عراق رفتم ، روز بعد بدون هیچگونه امکاناتی تشنه و گرسنه با بدبختی یک پاسگاه عراقی را پیدا کردم و خودم را تحویل آنها دادم مرا دستگیر کردند و بعد از دو سه ماه پروسه بازجوئی و شکنجه و بدبختی توسط استخبارات عراق دوباره مسئولین عراقی مرا تحویل سازمان دادند، مسئولین سازمان هم ازم تعهد گرفتند چیزی به کسی نگویم و حالا سالها از آن قضیه می گذرد همیشه عذاب وجدان نسبت به آن دو بیگناه دارم که به ناحق به دست جلاد رهبر عقیدتی اسدالله مثنی و همکارانش به قتل رسیدند و کسی هم از این موضوع تا به حال مطلع و با خبر نشده که بفهمند مجاهدین چه جنایت های و خیانتهای مرتکب شده اند.
علی رضا مقدمی همرا داوود حیدری و غلام مهدی از قرارگاه 9 بعد از خلع سلاح مجاهدین از قرارگاه اشرف در اوایل سال1384 از قرارگاه اشرف فرار کردند و گفته شد به ایران رفتند. در سایتهای مختلف مصاحبه هایی ازیکی از آنها بنام غلام مهدی را دیدم و گویا با ملک مرجان (شهید کذایی مجاهدین!! داستانش را حتما شنیده اید) (معصومه صید آبادی) ازدواج کرده و در اروپا زندگی می کند. امیدوارم علی رضا مقدمی هر جا که هست همین خاطرات را که برای من و ارسلان در تابستان سال 82 تشریح کرد خودش دقیق تر و مستند تر بیان کند تا همگان بفهمند رهبر عقیدتی و خانم رییس جمهورش چه دست آوردهای عملی و عینی برای ملت ایران داشته اند؟؟ وچطور همه ی ارزشهای انسانی و اخلاقی و انقلابی را لگد کوب کردند و به دور انداختند.
سر گذشت ملک مرجان و کمال و مشاهدات من:
معصومه صید آبادی همراه همسرش جلال (کمال حیدری) از دست ملاهای مرتجع و خونخوارهمانند هزاران انسان شریف و آزاده دیگر از ایران خارج ودر کشور هلند با دو تا فرزند خرد سال زندگی می کردند که جذب این فرقه میشوند و بچه های کوچک و معصوم را رها کرده و به آنها می پیوندند. پس از اعلام بند سین در سال 1379 وبا تاکید رجویها که "می توان و باید" در آن سال رژیم سرنگون گردد تیمهای دو و سه نفره از زنان و مردان تازه پیوسته به سازمان و گاها افراد قدیمی را از قرارگاه اشرف پس ازشستشوی مغزی و آموزشهای مختلف و نظامی برای سرنگونی رژیم به ایران اعزام می کردند که اکثرا هم ناموفق و دستگیر می شدند. یکی ازآن تیم های دو نفره عملیاتی تیم "حورا شالچی" و "ملک مرجان" بود که برای عملیات خمپاره زنی راهی ایران شده بودند که باز در تور نیروهای امنیتی دستگیر و بازداشت شده بودند در آن زمان سازمان با تبلیغات گسترده ای از آنها بعنوان «گوهران بی بدیل» یاد می کرد که در یک عملیات نابرابر در مقابل صدها پاسدار و اطلاعاتی شهید شده اند و به شکل زیر تعریف و تمجید می کردند.
ابتدا همه ما رزمندگانی که تازه به سازمان پیوسته بودیم با اتوبوس از قرارگاه اشرف و در هنگام شب به قرارگاه باقر زاده که در 5 کیلومتری غرب بغداد و در کناراتوبان بغداد به اردن قرار داشت منتقل کردند و طبق معمول همه را در سالن میله ای گرد آوردند و ویدیوی انقلاب کردن ملک مرجان و حوار شالچی که قبلا ضبط شده بود را به نمایش گذاشتند و سپس مسئول نشست که مهوش سپهری بود چنین گفت: خواهران انقلاب کرده مریمی با موفقیت از مرز گذشته و وارد ایران شده بودند و همراه یک قاچاقچی به نام «رضا جنگلی» که سالها برای سازمان کار می کرده وارد یک رستوران بین راهی بین شهرستان ارومیه به تبریز می شوند که نهار بخورند در آنجا پس از چک و اطمینان کامل که حرکات و یا رفتار مشکوکی از افراد حاضر در رستوان دیده نشده بود قرص های سیانور را از زیر زبان در آورده بودند و مشغول غذا خوردن که یک مرتبه افرادی که در رستوران حضور داشتند همگی از نیروهای اطلاعاتی وامنیتی رژیم بودند که با لباس شخصی و با پوش مردم عادی خود را نشان داده بودند که یک مرتبه در یک عملیات غافلگیری به خواهران رزمنده حمله می کنند که هر سه و یا چهار پاسدار با دست و انگشت به دهان و دستان خواهران را بگیرند که قرص سیانور را نشکنند و موفق هم می شوند که خواهران را در کنترل خود در آورند ولی خواهران با واکنش به موقع و سریع توانسته بودند شیشه نوشابه های که در دسترس خود داشتند را به روی میز بکوبند که در نتیجه خرد شده و با آن رگ گردنهای خود را می زنند و در جا شهید می شوند! در این بین همه افراد به خوش و خروش آمدند و خواستار انتقام شدند.
مهوش سپهری: حالا افراد باید تقاضا و درخواست عملیات بنویسند و به ایران اعزام شوند هم رضا جنگلی قاچاقچی خائن که سالهاست از سازمان پول گرفته را به سزای اعمال خائنانه اش برسانید که جاسوس و نفوذی "دو طرفه" بوده و هم تمام نیروهای اطلاعاتی که باعث شهید شدن خواهران ایدئولوژیکی مان شده اند! را به درک واصل کنید، ما هم هر کدام به نوبت خود یک برگ درخواست برای عملیات نوشتیم و تحویل جانشین کل قوا دادیم . بقیه ماجرا را خوب است در یوتیوب مشاهده فرمایید!
سرگذشت کمال حیدری (جلال) همسر مرجان ملک
برای ثبت در دل تاریخ مجبورم از کمال که به اسم مستعار جلال در تشکیلات شناخته می شد هم چند بنویسم که قربانی همین باند تبهکار مافیائی شد،. در قرارگاه انزلی که در نزدیکی شهر جلولا و در 50 کیلومتری مرزایران وشهر خانقین عراق وخسروی، قصرشیرین ایران واقع شده بود، دو قرارگاه وجود داشت قرارگاه 2 به فرماندهی مژگان پارسائی و قرارگاه 9 به فرماندهی ابتدا فرشته یگانه و بعد از به کشته دادن 9 رزمنده (آن هم داستان خودش را دارد)حکیمه سعادت پور جانشین او گردید. من و جلال در قرارگاه 9 با هم به قول مجاهدین تن واحد بودیم یعنی او مسئول و من تحت مسئول او بودم؛ ابتدا که با هم بودیم یک روز در هنگام کار نقاشی موتور دیزلی آب استخر قرارگاه انزلی جلال چنین گفت: اهل تهران هستم و مدت چند سال در کشور ژاپن کار کردم و مقداری پول پس انداز کرده بودم به ایران برگشتم و داشتم در تهران با زن و بچه ام زندگی خودم را می کردم که هر چه سرمایه داشتم با یکی دو تا دوست روی هم به اشتراک گذاشته بودیم و خرید فروش زمین و املاک می کردیم و روزگار خود را می چرخاندیم که در آخرین معامله هر چه سرمایه داشتیم به یک قطعه زمین مناسب داده بودیم یک بار هم سود خوبی دادند ولی ندادیم تا اینکه یک مرتبه ماموران شهرداری تهران و کرباسچی شهردار سابق تهران دست روی آن گذاشتند و بالا کشیدند، هر چه تلاش و کوشش کردیم که پس بگیریم فایده نداشت در نهایت دست زن و بچه ها را گرفتم و از ایران خارج شدیم و با بدبختی خودمون را به هلند رساندیم و در آنجاهم اقامت نمی دادند تا اینکه به مرور زمان با هواداران سازمان آشنا شدیم و دو تا دختر کوچکم را رها کردیم و با همسرم به سازمان پیوستیم.و......
پس از طلاق های اجباری و بعدا حادثه ی به ظاهر شهید شدن همسر سابقش مرجان، آرامش و قرار از او سلب شده بود وکلافه و عصبی و نمی دونست که باید چکار کند(البته آنطور که بعدا خواندم خودش هم تیم عملیاتی صیاد شیرازی جنایتکار بوده). در همان زمان جلسه های بر پا شده بود به نام "دیگ" که جلسه عملیات جاری دیگ نوبت من شد و به رسم آن روزگار که باید مسولین نفرات زیر دست را به صلابه می کشیدند او هم بلند شد و انتقادات باصطلاح تشکیلاتی ناحقی به من کرد از آن به بعد زیاد با او صحبت نکردم و به قولی رنجیده خاطر شدم .....، بگذریم.
جلال که پس از شنیدن خبر (نادرست ) مرگ همسر سابق کمی قاطی کرده بود از قرارگاه 9 به قرارگاه اگر اشتباه نکنم 5 منتقل کردند و چند بار در نشستهای به اصطلاح «طعمه» پشت میکروفون فرستاده شد و از مسعود رجوی عذرخواهی می کرد که پس از شنیدن خبر شهید شدن ملک مرجان از سازمان طلب کاری کرده و رجوی هم ماشالله ماشالله می کرد در حالی که همان زمان ملک مرجان و حورا شالچی با خبرگزاریهای مختلف در تهران مصاحبه کرده بودند و حتی تمام سلاح ها و مهمات و دلارهای طیب و طاهر صدام حسین هم به نمایش گذاشته شده بود و روی مبارک خود نیاورد و حداقل نگفت بابا همسرت زنده است و دارد با وزارت اطلاعات همکاری می کند تا کمتر عذاب و زجر بکشد. آخه چون زیاد از شهادت آنها تعریف و تمجید کرده بود و از وزارت اطلاعات بارها یک دستی خورده و بازیچه تاکتیکهای آنها شده بود برایش سخت بود حقایق را بپذیرد و بگوید انقلاب ایدئولوژیک کشک است و تنها ثمرش تبدیل رزمندگان به همکاران وزارت اطلاعات است . سرانجام جلال مدتی بعد از جنگ و حمله آمریکا به عراق که دیگر هیچ جنگ و جدالی در اشرف نبود بصورت کاملا مشکوکی کشته شد و اعلام شد که در پراکندگی نیروهای سازمان در تپه ماهورهای جلولا در منطقه جنگی کشته شد در حالی که همه نیروها در اشرف بودند و هیچکس در پراکندگی نبود! امیدوارم فرزندانش بزرگ شده باشند و خواستار روشن شدن قتل پدرشان گردند.
نتیجه و چگونگی نگارش کتاب روایت دردهای من.
برای تاریخ و نسل امروزی و نسلهای پیش رو بگویم مهم نیست من از کدام قوم ایرانی هستم و اسمم چیه، کرد و یا فارس، ترک و یا لر، بلوچ و یا عرب، ترکمن ویا ....... ایران با همین رنگهای قومی و نژادی دینی مختلف و فرهنگها و سنت ها ولباسها و.... است که ایران شده و همانند الماسی درخشان در این کره زمین می درخشد و نور انسان وانسانیت، اخلاق و برد باری ازملت و مردمانش تراوش و به جهانیان ساطع می کند، ابتدا یک انسانم و هم نوع شما ها به گفته تاریخ از صدها سال پیش تا دنیای امروزی هر انسانی حق و حقوقی مشخص و تعریف شده ی داشته. حالا هم طبق قانون و کنوانسیونهای حقوق بشری بین المللی همگان باید در قبال این قانون انسانی مسئول باشیم و به آن التزام داشته باشیم نه مثل رژیم ملاها و الترناتیو و اپوزیسیون خود خوانده رجوی همه چیز را لگد کوب و پایمال کنیم و بگوئیم از پیروز کسی سوال نمی کند و نمی پرسد!
آنچه را تا به حال در این کتاب نوشتم بلاها و مصائب درد ناک و جانکاهی بوده که دار و دسته رجوی با کینه و خشونت غیر قابل تصوری و با پوش و بهانه نفوذی و مبارزه با رژیم بر سرم آوردند. آنچه از شکنجه و زندان انفرادی و درد دلهای که از هم نوع خود دیده و شنیدم سعی و تلاش کردم مو به مو و جزء به جزء دقیق و مستند محل، جا و مکان، روز سال و ماه، اسامی شکنجه گران و زندانبانان و زندانیان قربانی هوی و هوس قدرت طلبی رجوی را در حد توان، دقیق که در خاطر و حافظه ام سپرده بودم بنویسم تا شرمنده نشوم. اگر چه نوشتن آنچه اتفاق افتاده با آنچه واقعا اتفاق افتاده زمین تا آسمان با هم فرق دارد.
این کتاب را یک بار در زندان تیف که نزدیک به 5 سال در حبس گذراندم به نگارش در آوردم ولی پس از آنکه یکبار از امکان تلفنی که فراهم شده بود با رایو فردا تماس گرفتم و مختصری از آنچه در این سالها بر سرم آمده بود گفتم (اواسط آبان 1385) سران مخرب و سرکوبگر سازمان مجاهدین که از واقعیاتی که در آن مصاحبه بیان کرده بودم وحشت زده و به خود لرزیدند عصبانی و شاکی شده بودند و با همکاری تنگا تنگی که با ارتش آمریکا داشتند از من شکایت کرده بودند و به همین خاطرسربازان آمریکائی خودم را گرفتند و در برابر چشمان زندانیان کشان کشان به سلول انفرادی بردند و بعد به چادرم ریخته بودند و تمام کاغذ های نوشته شده که همین کتاب حاضر می باشد همراه مدارک دیگری که به مرور زمان جمع آوری کرده بودم همه را همانند سربازان تاتار و مغول و اسکندر سوزاندند و از بین بردند. پس از آنکه با آوارگی و در به دری و گرسنگی در کشورهای مختلف به کشور نروژ رسیدم و در کمپ های مختلف پناهندگی باز در به در و آوارگی را تجربه می کردم برای تسکین دردهای درونم و آتشفشانی که در درون از نامردی و نارو زدنهای رجوی و باند چند نفره اش به غلیان افتاده بود در اتاقی که به من اختصاص داده بودند می نشستم و دوباره از اول مجددا شروع کردم به نوشتن و بعد از دو سال که کار پیدا کردم در سرکار مکانیکی و با دستان روغنی وگریسی در حین کار ذهنم به زندان انفرادی پر می کشید، همین که خاطره ای و یا مطلبی از حسن محصل و یاران جانیش به یادم می افتاد بر روی تکه کاغذی می نوشتم. خلاصه تمام تکه های کاغذ که در مراحل مختلف و در طی سالهای متمادی گذشته نوشته شده را دارم و به صورتی که شما مشاهد کردید و خواندید در آوردم. در ادامه وضعیت را در شرایط جدید یعنی در اشرف و..... خواهم نوشت.
چه دهاتی باشم چه شهری چه بی سواد باشم چه با سواد چه گدا باشم چه فئودال چه مبارز و شورشگر باشم و چه از نیروهای قدس سپاه چه شجاع و دلاور باشم چه ترسو و بز دل ،چه چوپان بوده باشم و........هر مارکی که سازمان به من تا به حال زده و باز هم نشخوار کند با تمام این مسائل و فراتر از همه این امور من یک انسانم و این انسان تحقیر شده شکنجه روحی روانی و فیزیکی شده شب نخوابی و رکیک ترین فحاشی ها و بدترین توهین ها و ظلم ها درحقم روا داشته شده بدون کوچک ترین گناهی که مرتکب شده باشم و شاهد صدها جرم وجور و جنایت و رفتار و اعمال غیر انسانی مسئولین و دست اندرکاران ناقضین حقوق بشردر زندان و شکنجه گاه رجوی بوده ام و با چشمان خود دیدم که چطوری کوروش سنندجی جوان را به قتل فجیع رساندند و شنیدم که چطور داریوش مهرابی و کیومرث ناصریان را از پشت سر با رگبار توسط فرماندهان و مسئولین مجاهدین در حمله آمریکاه به عراق کشته شدند.
هر کس این نوشته ها را دقیق و بدون جانبداری و طرفداری از کسی مطالعه کرده باشد درک و قضاوت منصفانه ای کرده و میکند. مهم نیست من چه بلاهایی کشیدم مهم نیست من کجائی و از چه قوم و طایفه و تبار و نژادی هستم، مهم این است که من یک انسانم و هم نوع شماها حق و حقوق دارم و این حق و حقوق سالها از من به زور و اجبار گرفته شده بود.
حالا هم با هیچ گروه و سازمان و حزب و احزاب و افرادی نیستم و تنها طرفدار مردم ایران و با مردم ایران هستم و برای رهایی سرزمینم از دست ملاهای خونخوار تلاش میکنم. از دست سران سازمان مجاهدین که ناقضین ابتدائی ترین حقوق بشر در اورسورواز پاریس در امن و امان هستند شاکی هستم ودر خواست مجازات برای عاملین و آمرین قتل کوروش ، داریوش مهرابی و ناصر کیومرثیان و شکنجه و زندان سه ساله خود و دیگر هم بندانم دارم و از شماها انسانهای شریف و آزاده در سراسر جهان هم درخواست کمک دارم. حاضرم که در یک دادگاه بی طرف و بین المللی من و سران سازمان مجاهدین رو در رو شویم و مردم هم نظاره گر تا پرده ها در افتند و پشت صحنه آشکار شود. این کتاب در اینجا به اتمام می رسد و قسمت دوم آن که وارد تشکیلات و مناسبات درونی سازمان می شوم شروع می شود ولی ممکن است مثل چند ماه قبل نتوانم هر هفته قسمتی را بنویسم و انتشار بدهم ولی این روایات تلخ و ناخوش آیند و آموزنده همچنان ادامه خواهد داشت تا به پایان برسد. امیدوارم این کتاب کمکی به جنبش های آزادیخواه و گروهها و سازمانها و حزب های سیاسی و همچنین به نسل جدید و نسلهای پیش رو بکند تا به مردم و جوانان ایران زمین آسیبی رسانده نشود و در برابر این نوع ویروس واکسینه شوند به امید هر چه سربلندی بیشتر مردم ایران. پاینده باد ایران و ایرانی، زنده باد برابری وعدالت اجتماعی، درود بر آزادی و دموکراسی
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
شنبه 29 شهریور 1393- 20 سپتامبر 2014