۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

و طرح چند سئوال در باره دکتر شاپور بختيار


نامه آقای امير هوشنگ آريان پور به برگزارکنندگان
کنفرانس دانشگاه نورت ایسترن ایلینوی – شیکاگو
به مناسبت سی امین سال انقلاب ١٣٥٧ در ایران
و طرح چند سئوال در باره دکتر شاپور بختيار
Dr. Bakhtyar
آقای دکتر حمید اکبری عزیز

با تشکر از دعوت شما برای شرکت در کنفرانس " دکتر شاپور بختیار".
متاسفانه بعلت بستری بودن همسرم ، و نیاز دایمی اش بیک مراقب، شرکت من در آن کنفرانس را امکان پذیر ننمود. بدینوسیله از شما پوزش می طلبم. ولی در صورتیکه اجازه دهید، ضمن بیان نظرات برخی دیگر، که مورد تائید من است؛ چند سئوال خود را در رابطه با زنده یاد دکتر شاپور بختیار، با شما در میان می گذارم ، تا اگر فرصتی بدست آمد آنرا با شرکت کنندگان در این کنفرانس مطرح کرده، شاید جواب مناسبی برای آن داشته باشند.
با مطالعه مقالات و نوشته های تعداد زیادی از نویسندگان ، که در باره 37 روز حکومت دکتر بختیار قلمفرسائی کرده اند، از جمله منصور بیات زاده، دکتر محسن قائم مقام،دکتر محمد علی مهر آسا، رضا عزیزی نژاد ، جواد طالعی و دیگران، بگونه خلاصه به نظرات بعضی ازآنها اشاره می کنم
:

1- برخی از طرفداران دکتر شاپور بختيار طی نوشته هائی ، روشنفکران و فعالين سياسی سازمانها و احزاب را بغلط و بدون ارائه هيچگونه استدلال قانع کننده ای، مورد انتقاد قرار میدهند که چرا در زمانيکه دکتر شاپور بختيار حکم نخست وزيری را از شاه گرفت از او حمایت نکردند؟
2- بعضی دیگر از طرفداران دکتر شاپور بختیار، آخرين نخست وزير دوران سلطنت محمد رضاشاه پهلوی، کوشش دارند تا تصميم غلط دکتر بختيار در پذيرفتن حکم نخست وزيری از شاه را که بنظر من در بهترين حالت يک خودکشی سياسی بود- نه تنها عملی صحيح ارزيابی کنند، بلکه چنين نتيجه گيری کرده اند، که تمام آن افراد و نيروهائي که در آنزمان با دکتر بختيار همسو و همصدا نشدند به دمکراسی و آزادی پشت کردند و بنحوی در وضع کنونی حاکم بر جامعه ایران سهيمند!؟
3- حقیقت آنست که:
دکتر بختيار که تا قبل از پذيرفتن حکم نخست وزيری ، بعنوان يکی از رهبران جبهه ملی و حزب ايران در کنار نيروهای مخالف با سياست و عملکرد محمد رضا شاه پهلوی قرار داشت، با پذيرفتن آن «حکم» ، جايگاه خود را تغيير داد وظاهراً بهم سوئی با سلطنت طلبان پيوست. با این منطق چگونه انتظار داشت که انقلابیون از اوپشتیبانی کنند؟!
4- دکتر شاپور بختيار بخاطر توجيه «گرفتن حکم نخست وزيری» از شاه، بيان کرده بود که مصدق هم حکم نخست وزيری اش را از شاه گرفت. ولی او فراموش کرده بود, بگوید که: مصدق حکم نخست وزیری را از مجلس منتخب مردم گرفت و شاه تصدیقش کرد،اما بختیار آنرا از شاه گرفت و مجلس فرمایشی شاه، تصدیقش کرد.
در عین حال، دکتر شاپور بختيار زمانی حکم نخست وزيری را از شاه گرفت که میليونها نفر از مردم کوچه و خيابان را در مقابل وعلیه خود داشت و حتی کارمندان وزارتخانه ها، وزرای کابينه او را به وزارتخانه ها راه نمی دادند و دکتر بختيار، شوربختانه برای حفظ دولتش احتياج به حمايت ارتش شاهنشاهی و پشتيبانی ايالات متحده آمريکا را داشت! در حالیکه در آن روزها، از آن ارتش شاهنشاهی پر زرق و برق جز اسمش، چیز دیگری باقی نمانده بود!
5- اگر بنا باشد در رابطه با «گرفتن حکم نخست وزيری» دکتر بختيار از شاه، «مقايسه» ای صورت گيردباید گفت که وضعيت دورانی که دکتر بختيار « حکم نخست وزيری» اش را از شاه گرفت ، شبیه به وضعيت زمانی بود که قوام السلطنه بعد از استعفای دکتر مصدق در ٢٥ تير ١٣٣١ « حکم نخست وزيری» اش را از شاه گرفت. همان «حکم نخست وزيری» که، قيام مردمی٣٠ تير ١٣٣١ را در پی خود داشت!
6- احمد مدنی تعریف می کرد که:
«دکتر بختیار در ترکیب کابینه اش از من خواست پست وزارت کشور را بپذیرم. من پاسخ دادم: آقای دکتر بختیار اگر شما بتوانید مرا به اطاقم در وزارتخانه ببرید، حاضرم این پست را قبول کنم...» یعنی در آن زمان انجمنهای خود روی اسلامی که از مجموع مستخدمین و کارمندان دون پایه شکل میگرفت، چنان در وزارتخانه ها قدرت را قبضه کرده بودند که به دستور امام! وزیران را به ساختمان وزارتخانه راه نمیدادند. به همین خاطر اغلب وزیران کابینه ی بختیار همیشه در ساختمان نخست وزیری و همراه نخست وزیر بودند.»
7- دکتر بختيار بعنوان يک سياستمدار طرفدار آزادی و دمکراسی می دانست و تشخیص می داد که «کسب قدرت حکومتی » ، احتياج به پشتيبانی بخش بزرگی از زنان و مردان جامعه را دارد؟ در آنزمان نیروهایی که از آيت الله خمينی حمايت و پشتيبانی می کردند طبیعتا با نخست وزيری دکتر بختيار که ظاهراًبنظر مردم، سعی در جلوگيری از سقوط رژيم شاه کرده بود، نمی توانستندموافق بوده و از او پشتیبانی نمایند!
8- عده ای درمقام تائيد، قبول کردن مقام نخست وزيری شاه را از سوی دکتر بختيار بحساب « وطن دوستی » دکتر بختیار تعبير کرده اند. بدین ترتیب،آیا آن بخش از نيروهائی که عليه رژيم وابسته به امپرياليسم شاه مبارزه می کردند و حاضر نبودند با شاه همکاری کنند، خائنين بوطن بوده اند؟!

با ذکر نظرات بخی از نویسندگان، می پردازم به سئوالاتم:

سئوال اول: پس از انقلاب و در هنگامیکه برای انتخاب اولین رئیس جمهور در رژیم جمهوری اسلامی فعالیت مبارزاتی شروع شده بود. یکروز آقای مهندس رضا حاجی مرزبان که در گذشته نسبتاً دور افسر نیروی دریایی و یکی از افسران زیردست من بود، به نزد من آمده و پیشنهاد نمود که یک نسخه از "مانیفست جمهوری دموکراتیک" را که بعنوان تئوریسین دکتر شاپور بختیار برای ایشان گردآوری و برشته تحریر در آورده بود؛ به دکتر احمد مدنی بدهم ، تا از مفاد آن برای ایجاد رژیم جمهوری در ایران استفاده شود.
از او سئوال کردم مگر دکتر بختیار خیال برقراری رژیم جمهوری را در ایران داشته است؟! در جواب گفت: " قرار بود پس از آنکه آرامش نسبی در تهران و شهرستانها برقرار، و دولت بختیار تا حدی بر امور کشور مسلط گردید؛ در آن هنگام دکتر بختیار لغو حکومت سلطنتی و برقراری رژیم جمهوری را اعلام نماید."
پس از مرور مطالب آن مانیفست، من آنرا در اختیار دکتر مدنی قرار دادم .
آیا وزرای منتخب آقای بختیار که در حال حاضر در قید حیات هستند، می توانند اطلاعات جامع تری در مورد این مانیفست، و برنامه آقای بختیار در مورد اعلام رژیم جمهوری ،در اختیار ملت ایران قرار دهند؟ من نیز به سهم خود سعی می کنم با همسر شادروان رضا حاجی مرزبان (متاسفانه در کودتای نافرجام " نوژه" اوهمراه با تعداد زیادی از بهترین افسران نیروی هوایی و عده ای از غیر نظامیان شرکت کننده در آن کودتا و از جمله پدر گرامی آقای جواد خادم تیرباران شدند.) در تماس باشم و شاید بتوانم نسخه دیگری از آن مانیفست را بدست آورم.
سئوال دوم:
در تاریخ 18 شهریور ماه 1359 من باتفاق دکتر احمد مدنی ، عباسقلی بختیار و منوچهر آریانا از طریق مرز ایران وارد ترکیه شده و خود را بکمک و راهنمایی نمایندگان دکتر بختیار، در ترکیه، به هتل هیلتون شهر استانبول رساندیم. مهماندار ما که از طرف دکتر شاپور بختیار تعیین شده بود فردی بنام سوزنی بود که بعد ها پی بردیم نام حقیقی او" منوچهر قربانی فر" است. او ترتیب اقامت و پذیرایی ما چهار نفر را بعلاوه عده ای دیگر از دوستان و همکاران دکتر بختیاراز جمله آقای سیروس آموزگار ،همسر و دو فرزند نوجوانشان و آقای مهندس جفرودی و همسرشان و تعداد دیگری که بالغ بر 15 نفر بودند، در مدت 15 روزی که در ترکیه بودیم از هر لحاظ می داد.
چندی بعد، آگاه شدیم که قربانی فر، همان کسی است که آقای شاپور بختیار اورا برای تامین سلاح و تجهیزات مورد نیاز کودتای نوژه انتخاب،و مبالغ هنگفتی برای تهیه این تجهیزات در اختیار قربانی فر و فرد دیگری بنام سرهنگ ژاندارمری بنام بنی عامری گذارده بوده است!
البته همگان آگاه اند که عملیات کودتای نوژه با شکست روبرو گردید ، چون مقامات رژیم جمهوری اسلامی بطریقی از برنامه آن مطلع شده و کودتا چیان را که قرار بود با استفاده از اتوبوسی به پایگاه هوایی نوژه رفته و با پرواز هواپیما های جنگنده نقاط مختلفی را در تهران و شهرستانها بمباران کنند، قبل از سوار شدن به اتوبوس دستگیر، و متاسفانه همه آنها اعدام گردیدند.
درچند سال بعد که داستان فروش سلاح به ایران بر ملا شد ( داستان ایران گیت) و در آمریکا هیئتی مسئول بررسی آن گردید؛ مشاهده کردیم که آقای منوچهر قربانی فر بهمراهی میلیونر عرب آقای قاشوقی در کار فروش میلیونها دلارسلاح به جمهوری اسلامی دست داشته است!
درنتیجه، می توان برداشت نمود، که از زمان استقرار رژیم جمهوری اسلامی، منوچهر قربانی فر،درخدمت آن رژیم بوده و شاید بدستور آنها در دستگاه دکتر بختیار نفوذ کرده و فعالیت های دکتر بختیار و سازمان او را بطور کامل در اختیار آن رژیم قرار می داده است؟!
سئوال من از آقای سیروس آموزگار، که از دوستان بسیار نزدیک قربانی فر بوده اند،
این است که:
آیا ایشان پی برده بودند، که او جاسوس چند جانبه است؟ و آیا دکتر بختیار بالاخره پی برد که با چه فردی در رابطه بوده است؟
سئوال سوم:
کسی نمیتواند کتمان کند که آقای شاپور بختیار تا هنگامیکه بدست دژخیمان رژیم اسلامی کشته شد، از امکانات مالی فراوانی برخوردار بوده است. یکی از دلایل این ادعا هزینه های گزافی است که سازمان ایشان برای نجات و فرار، یاران سابق خود از جمله آقای سیروس آموزگارو خانواده و ده ها فرد دیگر، به قاچاقچیان حمل فراریان پرداخت نمودند. دلیل دوم- هزینه های گزافی است که قربانی فر بابت کرایه اطاقهای هتل هیلتون، خوراک ، خرید بلیط هواپیما از ترکیه به کشور پرتقال، و فرانسه ، تهیه پاسپورت وکارت شناسائی جعلی و سایر هزینه ها پرداخت می کردند. ( دکتر مدنی و من، دو نفر از کسانی بودیم که از مزایای فوق برخوردار شدیم)

دلیل سوم- پرداخت حقوق ماهیانه نسبتاً خوبی به وزرای سابقشان که در اروپا اقامت داشتند می باشد.
دلیل چهارم- هزینه های کلانی است که برای به ثمر رساندن کودتای نوژه، به قربانی فر و دیگران پرداخت کرده بودند و و و. این پولها از چه محلی تامین شده بود!؟ اگر ایرانی های پولدار آنرا تامین می کردند، پس چرا پس از درگذشت دکتر بختیاربرای ادامه حیات سازمان بختیار به کمکهای خود ادامه ندادند!؟
چه مقدار آن از کشور عراق و صدام حسین دریافت شده بود!؟ آیا سازمان سیا در پرداخت آن مبالغ دست داشته است؟!
لطفاً از وزرای سابق ایشان در مورد دریافت این پولها سئوال شود.
با تشکر فراوان از جنابعالی و هیئت اجرایی این کنگره.

ارادتمند
امیر هوشنگ آریان پور
جمعه ششم مارس 2009

سالگرد "ترور طلعت پاشا" یکی از جنایتکاران قرن بیستم:عباس گ. مقدم


http://www.google.fr/search?hl=fr&rlz=1T4RNWN_frFR277FR278&q=lemkin+rafaele++picture&meta=

http://denisdonikian.blog.lemonde.fr/2008/05/25/314-rafael-lemkin-de-1900-a-1940/

http://www.guardian.co.uk/world/video/2009/jan/04/gaza-invasion


بمناسبت هشتاد و هشتمین سالگرد ۱۴ مارس *



**********************************************************************************


قسمتي از مقا له فوق در مورد" نسل کشي"
ماده‌ ۲ ـ در قرارداد فعلی‌ مفهوم‌ کلمه‌ (ژنوسید) یکی‌ از اعمال‌ مشروحه‌ ذیل‌ است‌ که‌ به‌ نیت‌ نابودی‌ تمام‌ یا گروه‌ ملی‌ و قومی‌ و نژادی‌ و یا مذهبی‌ ارتکاب‌ گردد.
از اینقرار:

الف ـ قتل‌ اعضاء آن‌ گروه‌.
ب ـ صدمه‌ شدید نسبت‌ به‌ سلامت‌ جسمی‌ و یا روحی‌ افراد آن‌ گروه‌.
پ ـ قراردادن‌ عمدی‌ گروه‌ در معرض‌ وضعیت‌ زندگانی‌ نامناسبی‌ که‌ منتهی‌ بزوال‌ قوای‌ جسمی‌ کلی‌ یا جزئی‌ آن‌ بشود.
ث ـ اقداماتیکه‌ به‌ منظور جلوگیری‌ از توالد و تناسل‌ آن‌ گروه‌ صورت‌ گیرد.
ت ـ انتقال‌ اجباری‌ اطفال‌ آن‌ گروه‌ به‌ گروه‌ دیگر.
ماده‌ ٣ ـ اقدامات ذیل قابل مجازات خواهد بود:
الف ـ نسل کشی (ژنوسید) .
ب ـ تبانی‌ بمنظور ارتکاب‌ ژنوسید.
ث ـ تحریک‌ مستقیم‌ وعلنی‌ برای‌ ارتکاب‌ ژنوسید. ت ـ شروع‌ به‌ ارتکاب‌ به‌ ژنوسید.
ج ـ شرکت‌ در جرم‌ ژنوسید
********************************************************************** • هرچند لمکین نمی توانست پیش بینی کند، اما متاسفانه دشوارترین راه هنوز در پیش رو قرار داشت. تصویب عهدنامه در پارلمان کشورهای امضاء کننده، با مشکلات زیادی همراه بود. پس از گذشت چهار دهه، سازمان ملل موفق شد عهدنامه را برسمیت بشناسد و پنجاه سال پس از تصویب عهدنامه جامعه بین الملل و دادگاه بین المللی لاهه، از عهده محاکمه جنایتکاران به اتهام نسل کشی برآمد ...
مجمع‌ عمومی‌ متن‌ قرارداد ضمیمه‌ مربوط‌ به‌ جلوگیری‌ از نسل کشی را تصویب‌ و به‌ موجب‌ ماده‌ ۱۱ همان‌ قرارداد آنرا برای‌ امضاء و تصویب‌ و الحاق‌ در دسترس‌ دول‌ می‌گذارد. قرارداد برای‌ جلوگیری‌ ازنسل کشی:


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ ـ پس از پایان جنگ جهانی اول، قدرت های غربی پیروز بر ابعاد جنایت و نسل کشی ارامنه به دست ترکان عثمانی، آگاهی کامل داشتند. ولی سرنگونی تزار و پیروزی کمونیست ها، دول سرمایه داری را بشدت نگران کرده بود. این دول برای مقابله با نقش اتحاد شوروی در ایجاد انقلابات کارگری، در صدد ایجاد دژی در کشورهای همجوار شوروی بودند.
به همین دلیل می بایست ارتش شکست خورده عثمانی به دست یک نظامی یعنی مصطفی کمال (آتاترک) بازسازی می شد.

در چنین وضعیتی اگر غرب درصدد پیگرد جانیانی که دست به نسل کشی ارامنه زدند، بر می آمد، سپاه عثمانی متلاشی می شد. پس لازم بود برای حفظ سپاه ترک و انتقال قدرت به دست آتاترک، موضوع قتل عام ارامنه مسکوت گذاشته می شد.

همین چشم پوشی عمدی انگلستان و دیگر دول غربی، نسبت به نسل کشی ارامنه، که مایه ننگ ابدی "جهان متمدن" به حساب می آید، رافائل لمکین را بشدت آزار می داد.
۲ ـ در دادگاه نورنبرک اسناد زیادی توسط دادستان ارائه شد.
اغلب این اسناد، از اسناد سیاست خارجی آلمان بود که از آرشیو وزارت خانه مربوطه به دست آمده است. یکی از مهمترین اسنادی که ارائه شد، دومین سخنرانی هیتلر برای فرماندهان ارتش در تاریخ ۲۲ اوت ۱۹٣٣ می باشد. از آنجائیکه این سند اهمیت جهانی دارد، ضمن تشکر از خانم احمدی که زحمت ترجمه متن از آلمانی به فارسی را به عهده گرفتند، ترجمه متن و زیر نویس متن را جهت اطلاع علاقمندان در این جا ارائه می کنم:
یک سند از اسناد سیاست خارجی آلمان ۱۹۴۵ ـ۱۹۱٨ یادداشت بدون امضا (۱) دومین سخنرانی رهبر در تاریخ ۲۲ اوت ۱۹٣۹ این مسئله در رابطه با انگلستان و فرانسه می تواند به گونه ای دیگر هم اتفاق بیفتد. نمی توان با اطمینان پیش بینی کرد. من بیشتر روی تحریم اقتصادی حساب می کنم و نه محاصره و یا قطع رابطه. عزم راسخ! عقب نشینی در مقابل هیچ چیز! همه باید اینطور فکر کنند که ما ازهمان ابتدای امر برای مبارزه علیه قدرتهای غربی هم مصمم بودیم. مبارزه برای زندگی یا مرگ. آلمان هرگاه متحد بوده، هر جنگی را پیروز شده است. مخصوصا رهبران باید موضع راسخ و محکم، امیدواری، ایمان به پیروزی و غلبه کردن به مشکلات از طریق عادت کردن به فشارهای سخت را داشته باشند. زمان طولانی در حالت صلح ماندن برای ما خوب نیست بنابرین ضروری است که روی هرپیشامدی حساب کرد. مرد باشید!

این انسانها هستند که با هم کشتی می گیرند نه ماشینها و انسان برتر ما هستیم. عوامل روحی تعیین کننده هستند. طرف مقابل ما آدم های ضعیفی هستند. در سال ۱۹۱٨ ملت شکست خورد، برای اینکه پیش شرط های یک روحیه خوب بقدر کافی فراهم نبودند. فریدیش کبیر پیروزی نهایی خود را تنها مدیون روحیه قوی خود بود. انهدام لهستان در پیش رو است. هدف رسیدن به یک خط مشی مشخصی نیست بلکه از بین بردن نیروهای زنده است. حتی اگر در غرب جنگی آغاز بشود بازهم نابودی لهستان در اولویت خواهد بود. با در نظر گرفتن فصلی که در آن هستیم اتخاذ یک تصمیم فوری ضروری است. من مناسبت تبلیغاتی برای شروع جنگ را فراهم خواهم کرد، فرقی نمی کند که قابل قبول باشد یا نه. بعد ها از برنده جنگ پرسیده نخواهد شد که راست گفته است یانه. در شروع و پیشبرد جنگ مسئله پیروزی مطرح است و نه حق داشتن. ترحم به قلبهایتان راه ندهید، با خشونت و بیرحمی جلو بروید. هشتاد میلیون انسان باید حقشان را بگیرند. موجودیت آنها باید تضمین شود. حق با قوی تر ها است. با شدت تمام اقدام کنید! تعجیل در تصمیم گیری ضروری است. به سربازان آلمانی ایمان داشته باشید. بحران ها فقط از عجز و ناتوانی عصبی رهبران ناشی می شود. درخواست اول: نفوذ کردن تا Weichsel و تا Narew برتری تکنیکی ما اعصاب لهستانی ها را در هم خواهد شکست. هر نیروی زنده از نو متشکل شده لهستانی باید فورا نابود شود. انهدام باید ادامه پیدا کند. مرزبندی جدید آلمان باید با دیدگاههای سالم صورت بگیرد، شاید یک پوشش دفاعی در خط جلو لازم باشد. اما عملیات نظامی ملاحظه این مسئله را نباید بکند. هدف نظامی ویرانی کامل لهستان است. سرعت مسئله اصلی است. تعقیب تا نابودی کامل. اطمینان داشته باشید، قدرت آلمان توانائی این مطالبه را دارد. شروع کار دستور داده خواهد شد. احتمالا شنبه صبح.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) نگاه کنید به سند شماره ۱۹۲. در دادگاه سرکردگان جنایتکاران جنگی، دادستان به یک یادداشت دیگر در باره سخنرانی هیتلر ارجاع می دهد.
سندی بنام L-٣ که به عنوان مدرک اثبات در دادگاه بین المللی نظامی نورنبرگ ارائه نمی شود و برای همین در نسخه اداری مدارک اثبات وجود ندارد. این مدرک که در ترجمه انگلیسی British Ducuments سری ٣ باند ۷ شماره ٣۱۴ به عنوان ضمیمه چاپ شده است به شرح زیر است:


تصمیم برای حمله به لهستان در بهار. در ابتدای امر نگرانی از آرایش سیاسی بر عایه انگلستان و فرانسه و همزمان اجبار برای حمله به لهستان مطرح است. اما این ریسک را باید کرد.

همانطوریکه گورینگ توضیح داد اگر در جنگ آتی پیروز نشویم، برنامه چهار ساله شکست خورده و ما در آخر خط هستیم. از پائیز ۱۹٣٨ و از آن زمان که برای من روشن شده است که ژاپن با ما بی قید و شرط همراهی نمی کند و موسولینی از جانب حماقت پادشاه و بد جنسی خیانت آمیز ولیعهد تهدید می شود، تصمیم گرفته ام با استالین همراه شوم.
در واقع سه دولتمرد بزرگ در دنیا وجود دارند:
استالین، من و موسولینی. موسولینی که از همه ضعیف تر است، نه قدرت تاج و تخت را دارد و نه می تواند کلیسا را در هم بشکند. استالین و من تنها کسانی هستیم که فقط آینده را می بینند. بنا بر این چند هفته بعد در مرز مشترک آلمان و روسیه دست در دست استالین خواهم گذاشت و با او در باره تقسیم تازه جهان تصمیم خواهم گرفت. قدرت ما در سرعت و خشونت ما است. چنگیز خان میلیون ها زن و کودک را کشت، آگاهانه و با خشنودی قلبی. اما تاریخ از او فقط به عنوان موسس یک دولت بزرگ یاد می کند. آنچه که تمدن ضعیف اروپای غربی در باره من ادعا می کند هیچ اهمیتی برای من ندارد. من فرمان را داده ام و من هر کسی را که حتی یک کلمه انتقاد بکند، تکه تکه می کنم. رسیدن به اهداف جنگی، نه با دست یافتن به خطوط مشخصی، بلکه با نابودی فیزیکی دشمن تامین می شود. بنابراین من موقتا در شرق باند های آدمکش خود را آماده نگهداشته ام ، با این فرمان بیرحمانه و بدون دلسوزی هر مرد و زن و کودکی را که ریشه لهستانی و زبان لهستانی دارند، به هلاکت برسانند. فقط به این طریق می توانیم آن فضای زندگی مورد لزوم را بدست بیاوریم. امروز دیگر چه کسی از نابودی ارمنی ها حرف می زند؟ فرمانده کل Brauchitsch به من قول داده است که جنگ با لهستان را در عرض چند هفته بپایان برساند. اگر می گفت که برای این کار دو سال و یا حتی یکسال وقت لازم است، من فرمان حمله نمی دادم و بجای روسیه موقتا با انگلستان متحد می شدم، بخاطر اینکه ما نمی توانیم یک جنگ طولانی مدت را به انجام برسانیم. با وجود این حالا موقعیت تازه ای بوجود آمده است. من این کرم های بیچاره Daladier و Chamberlain را من در مونیخ دیده ام. آنها بزدل تر از آن هستند که دست به حمله بزنند. آنها حد اکثر اقدام به محاصره خواهند کرد که ما برای مقابله با آن خودکفائی اقتصادی خودمان و مواد خام روسیه را داریم.
لهستان خالی از سکنه خواهد شد و به جای آنها آلمانی ها اسکان داده خواهند شد. پیمان لهستان برای من بخاطر بدست آوردن زمان اضافی است و علاوه بر این، آقایان، برای روسیه همان اتفاق می افتد که من بلحاظ نظامی با لهستان می کنم. بعد از مرگ استالین که بسختی بیمار است روسیه را در هم می شکنیم. آن موقع طلوع حکومت آلمانی ها بر روی زمین است. کشور های کوچک نمی توانند مرا بترسانند، بعد از مرگ کمال، ترکیه بوسیله خل ها و احمق ها اداره می شود. کارل رومانیائی یک برده کاملا فاسد تمایلات جنسی خود است. پادشاه بلژیک و پادشاهان کشور های شمالی هم عروسک های خیمه شب بازی هستند که تابع شکم خود و خلق های خسته شان هستند. آشغال های ژاپن را هم باید بپذیریم. من به ژاپن یکسال وقت داده ام. قیصر لنگه دیگر آخرین تزارها است، ضعیف، بزدل و بی اراده، شاید هم در اثر نقلاب سقوط کند.
همراهی من با ژاپن پوپولیستی نبود.
ما کماکان به ناآرامی ها در خاور دور دامن خواهیم زد.
مثل ارباب ها فکر کنیم و این خلق ها را در بهترین حالت مثل نیمه میمونهای رنگ شده ای فرض کنیم که پیوسته می خواهند شلاق، و قدرت و خشونت را حس بکنند. موقعیت مناسبتر از هر زمان دیگری است، من فقط یک نگرانی دارم و آن اینکه Chamberlain و یا یک آدم رذل دیگری در آخرین لحظات با توصیه ها و کشته های جنگی پیش من بیاید.

این آدم با سر با پائین پله ها سقوط خواهد کرد حتی اگر مجبور باشم شخصا جلوی همه عکاس ها لگدی به شکم وی بزنم.
نه! برای این کار ها دیر شده است. حمله و نابودی لهستان صبح روز شنبه شروع می شود. من ترتیبی می دهم که چند گروهان با اونیفرم لهستان به Oberschlesien و یا به منطقه حفاظتی حمله بکند. اینکه دنیا این را باور بکند یا نکند، برای من فرقی ندارد. جهان فقط موفقیت را می بیند. آقایان ، قرن ها است که شهرت و افتخار به شما رو نکرده است. استوار باشید. بیرحم باشید. خشنتر سریعتر از دیگران اقدام کنید. شهروندان اروپای غربی باید از وحشت به خود بلرزند. این انسانی ترین راه جنگ کردن است. برای اینکه این طرز جنگیدن آنها را می ترساند. شیوه جدید جنگیدن منطبق بر یک مرزبندی جدید است. به Ribbentrop اختیار داده شده است، هر چیزی را پیشنهاد کند و هر پیشنهادی را بپذیرد.
من در غرب این حق را برای خودم حفظ می کنم که به لحاظ استراتژیک بهترین راه را تعیین بکنم.
اینجا می شود با هلند، بلژیک وFranzösisch – Lothringen به عنوان مناطق حفاظتی کار کرد. و حالا پیش بسوی دشمن. دیدار دوباره مان را در ورشو جشن می گیریم. سخنرانی با اشتیاق زیادی استقبال شد. گورینگ به بالای میز رفت، سپاسهای خونین و وعده های خونین. او دیوانه وارمی رقصید. تعداد کمی که هنوز مردد بودند، سکوت اختیار کردند. به هنگام صرف غذل، هیتلر گفت که او مجبور است در همین سال اقذام بکند. برای اینکه مدت زیادی زنده نخواهد ماند و جانشین او هم قادر به این کار نیست، علاوه بر این وضعیت نهایتا بعد از دوسال تسلی ناپذیر و نا امید کننده خواهد شد.
همچنین نگاه کنید به British Documents, Seite ٣,Band VII, Nr.٣۹۹.


٣ ـ پس از شکست عثمانی در جنگ جهانی اول ، طلعت از کشور گریخته بود.
دادگاهی وی را تحت فشار افکار عمومی، غیابا به اعدام محکوم نمود. ولی تلاش غرب در حمایت از "جمهوری ترکیه" چنان باعث وقاحت ترکان شد که دولت ترکیه با کتمان جنایات "ترکان جوان" مدعی شدند که: این ارامنه بودند که ترکان مسلمان را می گشتند!
و با بی شرمی هرچه تمام، طلعت جنایتکار را "شهید وطن" نامیدند! و قبر وی زیارت گاه ناسیونالیست های ترک گردید.
۴ ـ متن مصوبه مجمع عمومی سازمان ملل متحد که به عنوان یکی از اسناد مهم جهانی به حساب می آید:
کنوانسیون منع و مجازات نسل کشی مجمع عمومی پس از موافقت با مضمون کنوانسیون، آن را طی قطعنامه،

(III) A مورخ ۹ دسامبر ۱۹۴٨ جهت تصویب و کسب قدرت اجرایی ارائه داده است.
ین کنوانسیون طبق ماده XIII از تاریخ ۱۲ ژانویه ۱۹۵۱ قابل اجرا است. طرفین این قرار داد، ضمن بررسی اظهار نامه مجمع عومی سازمان ملل در قطعنامه شماره ۹۶(I) به تاریخ ۱۱ دسامبر ۱۹۴۶ مبنی بر این که نسل کشی طبق قانون بین الملل جرمی خلاف نفس و اهداف سازمان ملل است و محکوم شده توسط دنیای متمدن محسوب می شود، با علم به این که نسل کشی ها در کلیه دوران تاریخ، ضایعات عظیمی را بر بشریت وارد کرده اند و با اعتقاد راسخ بر این امر مهم که برای خلاص کردن بشر از این نوع مصیبت شوم نیاز به همکاری بین المللی احساس می شود، به این وسیله بر موارد ذیل توافق می گردد:
مجمع‌ عمومی‌ متن‌ قرارداد ضمیمه‌ مربوط‌ به‌ جلوگیری‌ از نسل کشی را تصویب‌ و به‌ موجب‌ ماده‌ ۱۱ همان‌ قرارداد آنرا برای‌ امضاء و تصویب‌ و الحاق‌ در دسترس‌ دول‌ می‌گذارد.
قرارداد برای‌ جلوگیری‌ ازنسل کشی:
ماده‌ ۱ ـ طرفین تصدیق‌ و تأیید می‌کنند که‌ (ژنوسید) اعم‌ از اینکه‌ در موقع‌ صلح‌ صورت‌ گیرد یا جنگ‌ به‌ موجب‌ حقوق‌ بین‌المللی‌ جنایت‌ محسوب‌ می‌شود و تعهد می‌کنند از آن‌ جلوگیری‌ کرده‌ و مورد مجازات‌ قرار دهند.

ماده‌ ۲ ـ در قرارداد فعلی‌ مفهوم‌ کلمه‌ (ژنوسید) یکی‌ از اعمال‌ مشروحه‌ ذیل‌ است‌ که‌ به‌ نیت‌ نابودی‌ تمام‌ یا گروه‌ ملی‌ و قومی‌ و نژادی‌ و یا مذهبی‌ ارتکاب‌ گردد. از اینقرار:
الف ـ قتل‌ اعضاء آن‌ گروه‌.
ب ـ صدمه‌ شدید نسبت‌ به‌ سلامت‌ جسمی‌ و یا روحی‌ افراد آن‌ گروه‌.
ت ـ انتقال‌ اجباری‌ اطفال‌ آن‌ گروه‌ به‌ گروه‌ دیگر
.پ ـ قراردادن‌ عمدی‌ گروه‌ در معرض‌ وضعیت‌ زندگانی‌ نامناسبی‌ که‌ منتهی‌ بزوال‌ قوای‌ جسمی‌ کلی‌ یا جزئی‌ آن‌ بشود.

ث ـ اقداماتیکه‌ به‌ منظور جلوگیری‌ از توالد و تناسل‌ آن‌ گروه‌ صورت‌ گیرد.
ماده‌ ٣ ـ اقدامات ذیل قابل مجازات خواهد بود:
الف ـ نسل کشی (ژنوسید) .
ب ـ تبانی‌ بمنظور ارتکاب‌ ژنوسید.
ث ـ تحریک‌ مستقیم‌ وعلنی‌ برای‌ ارتکاب‌ ژنوسید.
ت ـ شروع‌ به‌ ارتکاب‌ به‌ ژنوسید. ج ـ شرکت‌ در جرم‌ ژنوسید.
ماده‌ ۴ ـ اشخاصیکه‌ مرتکب‌ ژنوسید و یا اعمال‌ مشروحه‌ در ماده‌ سوم‌ شوند اعم‌ از اینکه‌ اعضاء حکومت‌ یا مستخدمین‌ دولت‌ و یا اشخاص‌ عادی‌ باشند مجازات‌ خواهند شد.
ماده‌۵ ـ طرفهای‌ قرارداد ملتزم‌ می‌شوند که‌ بر طبق‌ قوانین‌ اساسی‌ مربوط‌ خود تدابیر قانونی‌ لازم‌ برای‌ تأمین‌ اجرای‌ مقررات‌ این‌ قرارداد را اتخاذ نمایند و مخصوصاً کیفرهای‌ موثر درباره‌ مرتکبین‌ ژنوسید یا یکی‌ دیگر از اعمال‌ مشروحه‌ در ماده‌ سوم‌ را در نظر بگیرند.

ماده‌ ۶ ـ اشخاص‌ متهم‌ بارتکاب‌ ژنوسید یا یکی‌ دیگر از اعمال‌ مشروحه‌ در ماده‌ سه‌ به‌ دادگاههای‌ صالح‌ کشوری‌ که‌ جرم‌ در آنجا ارتکاب‌ شده‌ و یا به‌ دادگاه‌ کیفری‌ بین‌المللی‌ که‌ طرفهای‌ متعاهد صلاحیت‌ آنرا شناخته‌ باشد جلب‌ خواهند شد.
ماده‌۷ ـ عمل‌ ژنوسید و اعمال‌ دیگر مذکوره‌ در ماده‌ سه‌ از لحاظ‌ استرداد مجرمین‌، جرم‌ سیاسی‌ محسوب‌ نمی‌شود. در این‌ قبیل‌ موارد طرفهای‌ قرارداد تعهد می‌کنند طبق‌ قوانین‌ کشور خود و قراردادهای‌ موجود استرداد، موافقت‌ نمایند.

ماده‌ ٨ ـ هر یک‌ از طرفین قرارداد می‌توانند از مراجع‌ صلاحیتدار سازمان‌ ملل‌ بخواهد که‌ بر طبق‌ منشور ملل‌ متحد برای‌ جلوگیری‌ و مجازات‌ ژنوسید یا اعمال‌ دیگر مذکور در ماده‌ ٣ اقدامات‌ مقتضی‌ بعمل‌ آورد.

ماده‌ ۹ ـ اختلافات‌ حاصله‌ میان‌ طرفین قرارداد‌ در خصوص‌ تفسیر و تطبیق‌ یا اجرای‌ این‌ قرارداد منجمله‌ اختلافات‌ راجع‌ به‌ مسئولیت‌ یک‌ دولت‌ در مورد عمل‌ ژنوسید یا اعمال‌ دیگر مذکور در ماده‌ ٣ به‌ تقاضای‌ یکی‌ از طرفین‌ اختلاف‌ به‌ دیوان‌ بین‌المللی‌ دادگستری‌ ارجاع‌ می‌شود.

ماده‌ ۱۰ ـ این‌ قرار داد که‌ متن‌های‌ چینی‌ و انگلیسی‌ و فرانسه‌ و روسی‌ و اسپانیولی‌ آن‌ متساویاً معتبر شناخته‌ می‌شود تاریخ‌ ۹ دسامبر ۱۹۴٨ را خواهد داشت‌.

ماده‌ ۱۱ ـ این‌ قرارداد تا ٣۱ دسامبر ۱۹۴۹ برای‌ امضای‌ اعضای‌ سازمان‌ ملل‌ متحد و هر دولت‌ غیرعضوی‌ که‌ مجمع‌ عمومی‌ در این‌ خصوص‌ از آن‌ دعوت‌ کرده‌ باشد آماده‌ خواهد بود. این‌ قرارداد بتصویب‌ رسیده‌ و نسخ‌ مصوب‌ آن‌ به‌ دبیرکل‌ سازمان‌ ملل‌ متحد تسلیم‌ خواهد گردید. از تاریخ‌ اول‌ ژانویه‌ ۱۹۵۰ هر عضو سازمان‌ ملل‌ یا هر دولت‌ غیر عضویکه‌ به‌ شرح‌ بالا از آن‌ دعوت‌ شده‌ باشد می‌تواند به‌ این‌ قرارداد ملحق‌ شود.
ماده‌ ۱۲ ـ هر دولت‌ متعاهدی‌ در هر موقع‌ می‌تواند با اعلام‌ به‌ دبیرکل‌ سازمان‌ ملل‌ متحد مقررات‌ این‌ قرارداد را به‌ کشورها یا یک‌ کشوری‌ که‌ امور خارجی‌ مربوط‌ به‌ آن‌ را عهده ‌دار است‌ شامل‌ نماید.

ماده‌ ۱٣ ـ همین‌ که‌ بیست‌ سند تصویب‌ یا اسناد الحاق‌ به‌ دبیرکل‌ سازمان‌ برسد صورت‌ مجلسی‌ در این‌ باب‌ از طرف‌ او تنظیم‌ شده‌ و رونوشت‌ آن‌ صورت‌ مجلس‌ را برای‌ تمام‌ اعضاء ملل‌ متحد و دول‌ غیر عضو مذکور در ماده‌ ۱۱ خواهد فرستاد. این‌ قرارداد پس‌ از نود روز از تاریخ‌ تسلیم‌ بیستمین‌ سند مصوب‌ یا اسناد الحاق‌ بموقع‌ اجرا گذاشته‌ خواهد شد. هر تصویب‌ یا الحاقیکه‌ بعد از آن‌ تاریخ‌ صورت‌ گیرد نود روز پس‌ از تسلیم‌ سند تصویب‌ یا الحاق‌ معتبر خواهد بود.

ماده‌ ۱۴ ـ مدت‌ قرارداد از تاریخ‌ اجرای‌ آن‌ ده‌ سال‌ خواهد بود پس‌ از پایان‌ مدت‌ مزبور نیز مادام‌ که‌ طرفهای‌ متعاهد لااقل‌ شش‌ ماه‌ قبل‌ از انقضاء آن‌ را فسخ‌ ننموده‌اند پنج‌ سال‌ خود بخود تمدید خواهد شد. فسخ‌ قرارداد مزبور کتباً اعلام‌ و بعنوان‌ دبیرکل‌ سازمان‌ ملل‌ متحد ارسال‌ خواهد گردید.
ماده‌ ۱۵ ـ هرگاه‌ برابر فسخ‌ این‌ قرارداد تعداد کشورهای متعهد،‌ به‌ کمتر از شانزده‌ برسد قرارداد مزبور از تاریخ‌ اعلام‌ فسخ‌ و از درجه‌ اعتبار ساقط‌ می‌گردد.
ماده‌ ۱۶ ـ هر یک‌ از طرفین قرارداد‌ در هر موقع‌ حق‌ دارد به‌ وسیله‌ اعلام‌ کتبی‌ به‌ دبیرکل‌ سازمان‌ ملل‌ تجدید نظر در این‌ قرارداد را تقاضا نماید. مجمع‌ عمومی‌ درباره‌ این‌ تقاضا به‌ نحو مقتضی‌ تدابیر لازم‌ اتخاذ خواهد کرد.

ماده‌ ۱۷ ـ دبیرکل‌ سازمان‌ ملل‌ متحد مراتب‌ ذیل‌ را به‌ کشورهای‌ عضو سازمان‌ و دولتهای‌ غیرعضو مذکوره‌ در ماده‌ ۱۱ اعلام‌ خواهد کرد:
الف‌ ـ امضاءها و تصویب‌ها و الحاقهائی‌ که‌ به‌ منظور اجرای‌ ماده‌ ۱۱ به‌ دبیرکل‌ واصل‌ گردد.
ب‌ ـ اعلام‌هائی‌ که‌ در اجرای‌ ماده‌ ۱۲ می‌رسد.
پ‌ ـ تاریخی‌ که‌ این‌ قرارداد بموجب‌ ماده‌ ۱٣ بموقع‌ اجرا گذارده‌ می‌شود.

ت‌ ـ اعلام‌ فسخ‌ قرارداد به‌ موجب‌ ماده‌ ۱۴ ث‌ ـ الغاء قرارداد بموجب‌ ماده‌ ۱۵ ج‌ ـ اعلامهائی‌ که‌ بموجب‌ ماده‌ ۱۶ دریافت‌ گردد.
ماده‌ ۱٨ ـ نسخه‌ اصلی‌ این‌ قرارداد در بایگانی‌ سازمان‌ ملل‌ متحد ضبط‌ خواهد گردید. یک‌ نسخه‌ معتبر‌ برای‌ هر یک‌ از اعضای‌ سازمان‌ ملل‌ متحد و دول‌ عضو مذکور در ماده‌ ۱۱ فرستاده‌ خواهد شد.

ماده‌ ۱۹ ـ این‌ قرارداد از طرف‌ دبیرکل‌ سازمان‌ ملل‌متحد در تاریخ‌ اجراء به‌ ثبت‌ خواهد رسید. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیح لازم : برای نگارش این مطلب ، کتاب "معضلی برخاسته از جهنم" نوشته سامانتا پاور، مورد استفاده قرار گرفته است. علاقمندان برای اطلاع بیشتر می توانند به این کتاب مراجعه نمایند.

سلاح های جدید ما را بخرید:در غزه امتحان خود را داده اند

ژان زیگلر - مترجم: محمدعلی اصفهانی
• اسراییل، چهارمین صادر کننده ی جهانی سلاح است. و این بار هم مشابه مورد تجاوز به لبنان در سال دوهزار و شش، تازه ترین سلاح های آزمایش نشده ی خود را با به کارگیری آن ها در غزه، بر سرمردمان غزه و خانه ها و تأسیسات فلسطینی ها تست کرد ...
يکشنبه ۲۵ اسفند ۱٣٨۷ - ۱۵ مارس ۲۰۰۹

ژان زیگلر، نویسنده و تحلیلگر برجسته ی جهانی، و عضو کمیته ی مشورتی شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد، در مقاله ی تازه ی خود، ناگفته هایی را از جنایات اخیر اسراییل در غزه فاش کرده است؛ و همچنین احتمالات و چگونگی و کم و کیف کشانیدن دست در کاران این جنایات را در برابر دادگاه های بین المللی مورد بررسی قرار داده است. این مقاله ی تکان دهنده، به اندازه ی کافی افشاگر چهره ی دولت نسل کش اسراییل هست. همانطور که افشاگر چهره ی کارگزاران ایرانی این دستگاه جنایت و خون، که اینک دیگر در پی حذف شدن کسانی که گویا قرار بود این ها را در تجاوز به ایران مورد استعمال قرار دهند از مواضع اصلی تصمیمگیری در آمریکا، تنها قیّم و پشتیبان واقعی خود را اسراییل و گروه های فشار آن در سراسر جهان می بییند، و از همین رو بخش عمده یی از نیرویشان را بر دو محور زیر متمرکز کرده اند: ـ دفاعی جلوه دادن تجاوز اسراییل به غزه، با «جنگ نیابتی» نامیدن دفاع مقاومت فلسطین از مردم خود. آن هم بعد از خویشتنداری استثنایی این مقاومت در برابر تحریکات شبانه روزی و مستمر اسراییل. جنگی به نیابت از طرف رژیم ایران که به مقاومت فلسطین دستور داده است که آن را به راه بیاندازد! اینطور راحت می توان جاسوسی برای سازمان های اطلاعاتی و نظامی اسراییل و آمریکا را، و شناسایی ها، و تحویل دادن نیرو های مقاومت در خاورمیانه به آن ها برای قطعه قطعه شدن و به قتل رسیدن در شکنجه گاه ها را، مبارزه با رژیم ایران (به نزد ابلهان) و جلوگیری از «رشد تروریسم و بنیادگرایی در منطقه» (به نزد از ما بهتران) معرفی کرد... ـ هجوم بی دلیل و بی بهانه و دسته جمعی به افراد و سایت های اپوزیسیونی که «ادا های ضد صهیونیستی در می آورند و عربده های ضد امپریالیستی می کشند»، و به عنوان «اعضای جبهه ی متحد ارتجاع»، چراغی می افروزند و نمی گذارند که اینان در تاریکی دست و پای فلسطینی و لبنانی و عراقی را بگیرند تا آمریکا و اسراییل سر از تن آن تروریست ها جدا کنند و بعد هم به سراغ مردم ایران بیایند... سخن در این باره بسیار است؛ و شواهد بر این واپسین خیانت ها به عنوان واپسین شانس های قطعاً موهوم نیز فراوان در فراوان... ۲۵ اسفند ۱۳۸۷ ۱۵ مارس ۲۰۰۹ از ۲۷ دسامبر ۲۰۰۸ تا ۲۲ ژانویه ۲۰۰۹ نیروی هوایی، نیروی زمینی، توپخانه، و تانک های اسراییلی، «گتو» یی با جمعیت فوق متراکم به نام غزه را خُرد و خمیر کردند. نتیجه: بیش از هزار و سیصد کشته، و بیش از شش هزار انسان کاملاً لت و پارشده، دست و پا قطع شده، فلج شده، و سوخته که اکثریت کلان آن ها افراد عادی و مخصوصاً کودکان هستند. سازمان ملل متحد، سازمان عفو بین الملل، و صلیب سرخ جهانی، بر تعداد بی شماری جنایت جنگی انجام شده به وسیله ی ارتش اسراییل در این تهاجم گواهی داده اند. و روشنفکران اسراییلی شجاعی چون گیدن لوی، میشل وارشاوسکی، ایلان پاپه، به شدت و با خشم بسیار علیه بمباران بیمارستان ها و مدرسه ها و محلات مسکونی مردم غزه فریاد برآورده اند. در ۱۲ ژانویه در محل «خانه ی ملل» در ژنو، شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد، به منظور بررسی قتل عام در حال انجام در غزه، یک جلسه ی فوق العاده تشکیل داد. ادعانامه ی بسیار دقیق و مستدل نماینده ی الجزایر، در این جلسه، به شدت چشمگیر بود. اما نمایندگان اتحادیه ی اروپا از امضای قطعنامه ی محکوم کردن اسراییل اجتناب کردند. چرا؟ رژی دبره می نویسد: «آن ها فقط کاسک هایشان را از سر برداشته اند. اما در آن زیر، در کلّه هایشان، همچنان همان استعمارگرانی هستند که بودند.». وقتی که تجاوزگر، اسراییل است و قربانی او عرب، این یک واکنش طبیعی است. اسراییل، چهارمین صادر کننده ی جهانی سلاح است. و این بار هم مشابه مورد تجاوز به لبنان در سال دوهزار و شش، تازه ترین سلاح های آزمایش نشده ی خود را با به کارگیری آن ها در غزه، بر سرمردمان غزه و خانه ها و تأسیسات فلسطینی ها تست کرد. به عنوان مثال: یکی از سلاح های کاملاً جدید و استثنایی اسراییل DIME نام دارد که مخفف Dense Inert Metal Explosive است. اسراییل در تجاوز اخیر خود به غزه، این سلاح را نیز مورد آزمایش قرار داد. با استفاده ی از آن برای به قتل رسانیدن و تکه پاره کردن ساکنان کمپ های پناهندگی با آن همه جمعیت متراکم در هر کمپ. توپ های کوچک کربنی، که درون خودشان آلیاژی حمل می کردند از تونگستن [نوعی فلز از جنس کروم ـ م]، کبالت، نیکل و یا آهن. این توپ های کوچک، خاصیت انفجاری فوق العاده استثنایی و مهیبی دارند، و در فاصله ی ده متری به قطعات مختلف تقسیم می شوند. به گزارش روزنامه ی لوموند در شماره ی ۱۳ ژانویه ی خود، یک پزشک نروژی که در محل حاضر بود، در باره ی کارکرد این سلاح جدید چنین توضیح می دهد: «در فاصله ی دو متری، انسان ها را از وسط، دو شقّه می کند. و در فاصله ی هشت متری، پاهای انسان ها را از بدنشان جدا می سازد، و آنچنان می سوزاندشان که گویا هزاران سوزن بر تنشان وارد شده است.». اسراییل در غزه، همچنین کاربرد خمپاره های تازه یی را تست کرد. خمپاره های نوینی حامل فسفر سفید. این خمپاره های جدید فسفری، قربانیان را دچار سوختگی های بسیار مخوف می کنند. همه ی این سلاح های جدید، به زودی از طرف اسراییل به بازار های فروش سلاح در جهان صادر خواهند شد با این یادداشت توضیحی: «... توانمندی این سلاح، در غزه تست شده است و به اثبات رسیده است.». از طرف دیگر، در جهت مقابل و مکمل تست کردن سلاح های جدید، بمباران غزه به وسیله ی اسراییل، در خدمت «تهی کردن انبار» سلاح های قدیمی نیز بود. از بین بردن این سلاح ها در خود اسراییل با استفاده از تکنیک خاص این کار، به قیمت گران تمام می شد و هزینه ی زیادی برای دولت داشت. اهود باراک، انبار های سلاح های از دور خارج شده ی خود را بر سر پناهندگان فلسطینی تخلیه کرد، و توانست اسراییل را از مخارج از بین بردن این سلاح ها خلاص کند. «قرارداد» ۱۹۹۸ رم، که منجر به تولد دادگاه بین المللی جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت شد، تعریف هایی بسیار دقیق از مفاهیم و مصادیق جنایت جنگی، و از مفاهیم و مصادیق جنایت علیه بشریت، ارائه داده است. خانواده های بی سلاح فلسطینی را آشکارا و متعمدانه و دقیق و مشخص شده، نشانه گرفتن و به قتل رسانیدن، بمباران کردن بیمارستان ها و مدارس و آمبولانس ها، محروم کردن مردم عادی از خورد و خوراک و تغذیه، اعدام های بدون محاکمه... این ها همه مطابق تعریف دادگاه جنایی بین المللی، به عنوان جنایت جنگی، و به عنوان جنایت علیه بشریت، طبقه بندی شده اند. چگونه می توان این جنایات را مجازات کرد؟ دادستان عمومی دادگاه، تا چندی پیش ـ تا روز بیستم فوریه ـ ۲۲۱ شکایت [در ارتباط با جنایات اخیر اسراییل در غزه ـ م ] دریافت کرده بود. اینطور نیست که این شکایات تنها از ناحیه ی خانواده های قربانیان، به دادگاه فرستاده شده باشد. از «ان جی او» های فلسطینی گرفته تا «ان جی او» های خارجی و به خصوص فرانسوی نیز چنین کرده اند. سازمان وحدت یهودی فرانسه برای صلح هم در همین زمینه علیه اسراییل به دادگاه جنایی بین المللی اعلام جرم کرده است. ولی مشکلی در کار وجود دارد: دادستان عمومی فقط می تواند به شکایات مربوط به تابعان کشوری رسیدگی کند که امضاء کننده ی قرارداد ۱۹۹۸ رم هستند. و این در حالی است که اسراییل حاضر به امضای این قرارداد نشده است، و حکومت خودمختار فلسطین نیز [تحت اداره ی رسمی محمود عباس] این قرارداد را امضاء نکرده است. اما برای حل این مشکل، راهی هم هست: شورای امنیت سازمان ملل متحد، از موقعیتی برخوردار است که بتواند خودش پرونده یی را در این زمینه بگشاید، و این پرونده را به دادگاه بین المللی جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت بفرستد. طبیعی است که این تهدید وجود دارد که آمریکا از حق وتو ی خود استفاده کند. اما همه چیز به سازماندهی و انسجام و تحرک مردمان سراسر جهان بستگی دارد. اگر این سازماندهی و انسجام و تحرک، نیرومند باشد، وتو کردن برای آمریکا غیر ممکن خواهد بود.
-----------------------------------------------------------
عنوان اصلی مقاله: Crimes de guerre : la tâche de la société civile
این مقاله در منابع معتبر متعدد فرانسوی زبان منتشر شده است. برای نمونه :

٭ «گتو» کلمه یی است ایتالیایی، بیشتر به معنای محله ی سکونت یک اقلیت نژادی. این کلمه، اما معمولاً در مورد محلاتی به کار می رود که نازی ها یهودیان را به زور در آن اسکان می دادند. به کار بردن این کلمه از طرف ژان زیگلر، (و تعداد بسیاری از نویسندگان) در مورد غزه، به منظور مقایسه ی رفتار دولت اسراییل با رفتار نازی هاست. ٭٭ راقم این سطور، درحد لازم، و از زبان نویسندگان و روزنامه نگاران و تحلیلگران فوق معتبر جهانی، مربوط به افق های متفاوت فکری و سیاسی، اسراییلی و غیر اسراییلی، و ... هم به نقش آغازکننده ی اسراییل در تهاجم اخیرش به غزه که در فاصله یی کمتر از یک سال از تهاجم قبلی انجام گرفته است، و کم و کیف و دلایل آن پرداخته است، و هم به مسائل متعدد دیگری در ارتباط با این تجاوز برنامه ریزی شده. برای راحت تر شدن کار، خواننده را به خصوص به دو مقاله ی زیر، و پانویس ها و لینک های متعدد آن ارجاع می دهم: استریپ تیز مکتب «انسان دوستان» در تهاجم اسراییل به غزه http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar08/gaza-ensan.html
غزه، و هفت پرسش و پاسخ در باب راست و دروغ مدعیان
و همچنین به دو مطلب از جان پیلجر و پروفسور ایلان پاپه، به ترجمه ی همین قلم: گفتگوی ایل مانیفستو با ایلان پاپه، از «تاریخ نویسان نوین» اسراییل http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar08/pappe-manifesto.html

هولوکاستی که انکار می شود؛ و سکوت آنان که حقیقت را می دانند ـ جان پیلجر
٭٭٭ در مورد مأموریت های واگذار شده به خدمتگزاران اسراییل در ایران (به طور خاص) باید جداگانه و به تفصیل نوشت. اما علی الحساب خواندن افشاگری عام روزنامه های هاآرتص، ژروزالم پست و لوموند، در مقاله ی جمعیت فرانسوی bellaciao تا حدودی روشنگر است:
استراتژی و تاکتیک جدید اسراییل

حسین دولت آبادی :مکث!




اشاره:اگر به آن زن لبنانی بر نمی خوردم و چهرهی برافروخته ی او را در آینه ی تاکسی ام نمی دیدم، به رغم اصرار و پافشاری دو سه تن از دوستانم، این نامه را چاپ و منتشر نمی کردم. آن زن لبنانی به یاد فاجعه ی اخیر نوار غزّه و جنایتی که دولت اسرائیل علیه مردم فلسطین مرتکب شده بود اشک می ریخت و غم و حسرت می خورد که مثل هربار، همه چیز دارد فراموش می شود. زن لبنانی بغض در گلو حرف می زد و من به نامه ای فکر می کردم که یک ماه و نیم قبل به دوستی نوشته بودم. این مطلب گرچه خطاب به آشنائی قدیمی نوشته شده است ولی هیچ موضوع خصوصی در آن وجود ندارد و من به جز نام او و دو سه سطر از آغاز نامه، هیچ چیزی را حذف و دستکاری نکرده ام
. ۸ مارس ۲۰۰۹ حومه ی پاریس حسین دولت آبادی

.. اگر تأخیری در نوشتن جواب نامه ات پیش آمد نخست به این بهانه بود و بعد بنا به دلایلی دیگر، از جمله متمرکز شدن بیماری در دست ها، درد مداوم ماهیچه ها و لرزش و بی حسّی انگشت ها و در نتیجه تشدید حالت عصبی که بی خوابی ها و بد خوابی های هرشبه و خستگی مفرط ناشی از کار مزخرف و خرد کنندهی تاکسی به آن بیشتر دامن می زنند و دیگر حوصله و رمقی برای نوشتن باقی نمی گذارند. از همه ی این دلایل روشن که بگذریم، چندان مایل نبودم و نیستم در این وضعیت روحی و جسمی خودم را به سهمگین دریائی در اندازم که کرانه اش پیدا نیست، چرا؟ چون با تجربه و شناختی که از روحیه ی خودم دارم، می دانم که به رغم میل و اراده ام، لحن سخن و کلامم تلخ، نیشدار و گزنده می شود و بیم آن می رود که دوستان و عزیزانم را برنجانم. آری، پشیمانم که در نامه ی قبلی به مسائلی نُک زدم و وارد مباحثی شدم که بنا به تجربه، در سال- های اخیر و به ویژه بعد از نزول این بیماری از آسمان هفتم، آگاهانه از آن ها پرهیز می کردم. امیدوارم با طرح شتابزدهی نظرم و اشاره ی دوستانه و برادرانه به چند نکته، باعث رنجش خاطر تو نشده باشم. انگار ناچارم دو باره تکرار کنم که من هرگز قصد “پند واندرز دادن“ نداشتم و ندارم و گمان نکنم که تو هم بعد از عمری که از سرگذراندی به „پند و اندرز“ آدم هائی از قماش من نیازی داشته باشی. بنا بر این از خیر مبحث شیرین زبان شناسی و پاکسازی ساحت مقّدس زبان فارسی از وجود کلمه های عربی می گذرم و انجام این امر مهّم را به „ آکادمی سین ها“ وا می گذارم تا اگر زمانی مجالی دست داد و در ایران ما شرایطی مناسب و فضائی آزاد فراهم آمد، با هم زیر یک سقف بنشینند و تکلیف زبان فارسی و شیوه ی نگارش آن را که طّی قرن ها با زبان عربی در آمیخته و اکثر کلمه ها ریشه و اصل و نسب عربی دارند، روشن کنند. بزرگوار، صادقانه اقرار و اعتراف می کنم که من گر چه به زبان شیرین فارسی مطلب می نویسم ولی آن را „ در خانه ی دو“ و دیمی یاد گرفته ام. من ادیب و زبان شناس نیستم و هرگز گِرد این گونه مقولات نمی گردم. یاد آوری آن یکی دو تا نکته، در واقع سلیقه ای بود و بس! اگر جسارت کردم مرا می بخشی! دیگر این که من از قدیم و ندیم “سیاسی کار“ و آدمی تشکیلاتی نبودم و نیستم و مسائل سیاسی ایران و جهان را مثل تو نعل به نعل و مو به مو تعقیب نمی کردم و نمی کنم. چون نه چنین فرصت و مجالی دارم و نه ضرورت آن را در حوزه ی کار هنری ام احساس می کنم. منتها هیاهوی این „بازار مکّاره!“ را از راه دور می شنوم و کم و بیش با „ جامعه ی فرهنگی – سیاسی انترنتی فتو ژنیک ایرانیان مخالف جمهوری اسلامی خارج از کشور“ آشنا هستم و خواه نا خواه، هر از گاهی عطر افکار جدید و تازه ی آن ها به مشام من گوشه گیر هم می رسد. امّا تا به این کناره گیری و گوشه گیری برسم، حدود هیژده سالی در کانون نویسندگان ایران „ درتبعید“ فعّال و حتّی چند دوره دبیر و منشی بودم و بنا به ضرورت کاری، در متن وقایع و حوادث سیاسی، فرهنگی و اجتماعی کشورم قرار داشتم و اکثر „اهل قلم“ را که این روزها تصاویر شش در چهار آن ها زینت بخش روزنامه های انترنتی خارج ازکشور است، از دور و نزدیک می شناختم و سال ها در نشست های فرسایشی کانون با این جماعت بر سر مسائل بدیهی سرشاخ می شدم و کلنجار می رفتم تا شاید درحد توان خودم از بیراهه رفتن این نهاد دموکراتیک و درنتیجه انزوای آن جلوگیری کنم، که نشد! من گفته ی آن سناتور بزرگواری که سند آزادی همسر و فرزند اسپارتاکوس را مهر کرد، فریاد می زدم: „ رُم مادر ماست ولی کراسوس می خواهد با او ازدواج کند“ عاجرانه می گفتم که کانون سقفی است برای „ اهل قلم!“ که در راه آزادی اندیشه و بیان مبارزه می کنند. می گفتم گر چه ماهیت این مبارزه سیاسی است ولی ما قصد تصّرف قدرت سیاسی را نداریم و بنا بر این شعار سرنگونی رژیم و شعارهائی از این قبیل ربطی به اهداف نهاد دموکراتیک ما که از طیف ها و گرایش های مختلف سیاسی تشکیل شده است، ندارد. همه جا می گفتم و می نوشتم که برخوردهای تند و تیز ننویسندگان و“ سیاسی کارهائی“که می خواهند کانون نویسندگان ایران „درتبعید“ را به چماقی تبدیل کنند تا بر ملاج حکومت ملاّها بکوبند، این نهاد دموکراتیک را با حزب و سازمان سیاسی عوض گرفته اند و هیچ سنخیتی با „ اهل قلم!“ ندارند. آری، درک و دریافت سطحی و پیش پا افتاده ی آن ها از اهداف کانون و مشاجرات بی پایان همه را دلسرد و پراکنده کرد و سر انجام کانون نویسندگان „درتبعید“ را به انزوا کشاند. آری، لنین حق داشت وقتی می گفت:
„ تبعید یعنی مشاجره ی مداوم!“ غرض تا به سرنوشت آن ها گرفتار نشوم، به گوشه ی خانه ام پناه بردم و سرم را پائین انداختم و به کار ادبی خودم پرداختم. می بینی؟ این مختصر را به این سبب آوردم تا بگویم: “ ما نخوردیم نان گندم ولی دیدیم دست مردم!“ من گر چه مثل تو „ اهل سیاست!“ و حرفه ای نیستم و در جزئیات و اخبار روز باریک نمی شوم ولی از دنیای سیاست دست کم „کلیاّتی“ می دانم. شاید اگر در آن نامه ی کذائی نمی نوشتی که: „ من دیدگاه های گذشته را ندارم“ و ذکر این نکته که „ من پنهان نمی کنم و آشکار هم می گویم اگر بنا باشد بین "جمهوری“ اسلامی و اسرائیل و آمریکا یک جانب را انتخاب کنم، هیچ گاه جانب جکومت اسلامی را نخواهم گرفت. حتا اگر مخالفتی با اسرائیل و آمریکا و سیاست های آن ها در منطقه داشته باشم (که دارم) هرگز آن را به سود جمهوری اسلامی بیان نمی کنم.“ آری، شاید اگر درآن نامه ی کذائی به چنین عباراتی بر نمی خوردم، با این حالی که وصفش در بالا رفت، تخته های در دکّان را بر نمی داشتم و از خیر نوشتن این نامه می گذشتم. گر چه بنا به تجربه از پیش می دانم که این گونه مباحث و گفتگو ها سرانجام خوشی نخواهند داشت و ما را به جائی رهنمون نخواهند شد ولی تا سکوت و خاموشی ام حمل بر بی ادبی نشود، به حرمت دوستی تلاش می کنم تا جوابی بنویسم و نامه ام را به آخر برسانم. باری، آن نامه ی کذائی اشارتی تلویحی است به این که من هنوز از پشت همان منشور کهنه ی گذشته به جهان و مسائل جهانی نگاه می کنم و این که مشکلات و مسائل امروزه ی دنیا و انسان امروزی را نمی شود با آن بینش گذشته حل و فصل کرد. بزرگوار، این اشارت بهانه ای به دستم داد تا دمی بر کنارهی جادّه بنشینم و این “راه شیری“ را که طی شصت و یک سال پیموده ام دوباره مرور کنم، تا خودم را ذرّه ذرّه به یاد بیاورم، تا در این آینه ی زنگار گرفته ی زمان دمی درنگ کنم و نگاهی به گذشته ها بیندازم و ببینم چرا هنوز بر باورهای قدیم پای می فشارم و چرا به آن آرمان ها پایبندم و چرا هنوز در همان جائی ایستاده ام که چهل و دو سال پیشتر ایستاده بودم. فخر نمی فروشم اگر بنویسم که من از زمانی که سینه از خاک برداشته ام و دست چپ و راستم را شناخته ام تا به امروز که به آستانه ی پیری رسیده ام در مقام یک“ کارگر!“ کار کرده ام. آری، یک عمر کار کرده ام، یک عمر! این کارها از جالیزبانی و چوپانی، خرمنکوبی، وجین زیره و پنبه چینی و خوشـه چینی و درو در روستای دولـت آبـاد شروع می شود، در مهاجرت نخستین و اقامت در شهر تهران در کارهای ساختمانی ادامه می یابد و در مهاجرت اجباری دوّم به نقّاشی و پیستوله کاری و سرانجام به رانندگی در شهر پاریس می رسد و هنوز که هنوز است، در سن شصت و یک سالگی و با وجود بیماری، مجبورم به عنوان درشکه چی کار کنم. آری عزیز، اگر جوهر اندیشه های مارکس و آرمان های متّرقی و متعالی سوسیالیسم در من نهادینه، دیرپا، ماندگار و ساروجی شده است به این دلیل است که پیش از آن که به آگاهی نسبی برسم و اندیشه های آن „بزرگوار!“ را در لابه لای کتاب ها کشف کنم، در زندگی روزانه و در هیر و ویرکار، با گوشت و پوست و استخوان تجربه کرده ام و در این سال های خاکستری جوهر آن ها با درد و رنج با خونم عجین شده و در رگ هایم ته نشین شده و رسوب کرده است. آری، اگر صد بار دیگر سوسیالیسم به کجراهه بیفتد و در اثر خیانت، اشتباه فاحش و هجوم نیروهای مخرّب درونی و بیرونی شکست بخورد، من باز هم آینده ی انسان و نجات و رهائی او را در گرو تحقّق آرمان های متعالی و انسانی سوسیالیستی می بینم (مهّم نام ها و „ایسم ها“ نیست، نام ها را انسان آینده لابد تغییر خواهد داد، ولی جوهر و محتوای این اندیشه ها مهّم است و بی تردید باقی خواهند ماند) باری، تا راهم را در تاریکی گم نکنم در روشنائی مشعلی که آن بزرگوار بر افروخته است قدم بر می دارم و لاجرم از چشم یک کمونیست به هستی و مسائل جهان نگاه می کنم. آری عزیز،کتمان نمی کنم، من هنوز همان کهنه قبای گذشته را بر دوش دارم و در کنجی به تماشای هستی و زندگی آدمی زاده بر روی این کره ی شرحه و شرحه و خونین خاکی زیج نشسته ام. در روزگاری که جماعتی گمان می برند نسل کمونیست ها مانند نسل ماموت ها در حال زوال است و مدام از هر گوشه ی پیدا و نا پیدائی و به هر بهانه ای تیرهای زهرآگین به سوی آن ها پرتاب می کنند، من هنوز کمونیست باقی مانده ام و هنوز به آرمان ها و به ارزش های بارز انسانی و مترّقی و عدالت خواهانه ی سوسیالیسم باور دارم و گمان می کنم تا زمانی که „ جهان هنوز پریروز است!“ و یا به قول ابوالفضل بیهقی تا هنگامی که „ دنیا آسیابی است که با خون می چرخد“ کمونیست باقی بمانم و بی تردید کمونیست از این دنیا خواهم رفت. می بینی؟ طرز نگاه و تحلیل عمده ی کمونیست ها به دنیا و مسائل سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و هنری دنیا روشن است (اگر تفاوت های مختصر را نا دیده بگیریم) و نیازی به پرگوئی این حقیر ندارد. روشنفکران، هنرمندان و فرهنگیان مترّقی چهار گوشه ی جهان، گر چه به خاطر شکست و عواقب خفّت بار آن از کمونـیسم و کمونیست ها تبرّی می جویند ولی زمانی که پای آینده ی کره ی خاکی و آینده ی انسان و تجاوز و ظلم و زور به میان می آید، نظرّیات،رفتار و واکنش آن ها با کمونیست های اصیل کم و بیش مماس می شود. برگردیم!تا دیر نشده بگذار همین جا اشاره کنم که آشنائی و دوستی ما بر پایه ی دیدگاه های مشترک فلسفی و سیاسی پا نگرفت و من اگر به تو علاقمند شدم به خاطر بینش و گرایش سیاسی چپ و جهان بینی ماتریالیستی و مارکسیستی تو نبود، نه عزیز، این چیزها برای من هرگز بهانه و معیار دوستی نبوده و نخواهد بود. نه، من آن آدمی را دوست داشتم و دوست دارم که تا فهمید خانواده ای ایرانی و پناهنده به فوایه وارد شده، بی آن که ما را بشناسد و از افکار و سمت و سوی سیاسی ما آگاه باشد، بی دریغ به کمک ما شتافت و این محبّت و یاری تا روز آخر ادامه یافت. بنا بر این گر چه دیدگاه های تازه ی تو و سایرین برایم جذاّبیتی ندارند و مورد پسند و لاجرم تأیید یک کمونیست „در حال زوال!!“ نیستند ولی بدان و آگاه باش که کمترین تأثیری بر دوستی ما نخواهند گذاشت و من تو را مثل قدیم و ندیم دوست دارم و به افکار و دیدگاه ها و عقاید و باورهای تازهی او احترام می گذارم و چشم امید دارم که تو هم به من اجازه بدهی تا به عنوان “کمونیست متحجّر!!“ که گویا مدّت ها پیش از رده خارج شده، در این قفس سرمایه داری وحشی (نئو لیبرالیسم) و در آینه ی قفس، طرز نگاه خودم را داشته باشم. آری، این روزها که آب سربالا می رود، بیشتر از قدیم باران اتّهام، ناروا و ناسزا بر سرکمونیست ها می بارد، آری، من حتّی اگر به „استالینیست!“ متهّم شوم هراسی ندارم، گرچه هرگز با جناب استالین و دیکتاتوری حزبی او و هر نوع دیکتاتوری مخالف بوده ام و هستم ولی جای اخلاف استالین و حکومت شورا ها را با همه ی اشکالاتی که داشت در صحنه ی سیاسی جهانی و در کفّه ی توازن قوای بین المللی خالی می بینم و حسرت می خورم که آن خرس سفید قربانی شد و گرازها به جان مزرعه افتادند. تا دیر نشده بگویم من در دوران جوانی با چریک ها و بینش چریکی نیز نزدیکی باطنی و عاطفی داشتم نه سیاسی و ایده ئولوژیکی، در آن روزگار من نیز مانند اغلب هم نسل هایم فرصتی نداشتم تا از سیاست و دنیای سیاست چیزی بدانم. من در برابر جور و ظلم و ستم نمی توانستم آرام بنشینم و آن ها که جان بر کف گرفته بودند و با سلاح گرم علیه جور و ظلم می جنگیدند برایم عزیز و محبوب بودند و هنوز هم که عمری بر من گذشته است عزیز و گرامی هستند و بر خلاف بسیاری که نادم و پشیمان شده اند، در پی نفی گذشته نیستم و به جنبش مسلحانه ی تاریخی میهنم که در روزگار خفقان و تاریک ترین زمانه بنا به ضرورت زائیده شد و شکافی در سقف سربی دیکتاتوری شاه انداخت و امیدی هر چند ناچیز در دل مردم زنده کرد، با همدلی و با نظر مساعد نگاه می کنم. گیرم دلبستگی و وفا داری به آرمان های متعالی و انسانی آن هاکه همانا رهائی مردم ما از یوغ دیکتاتوری بود و زنده نگه داشتن آن ها در ادبیات (ایکاش قادر به انجام این کار مهّم بودم) به معنای آن نیست که من هنوز همان جوانک بیست و دو ساله ای هستم که در بندر و جزایر به دنبال آدمی می گشتم که قرار بود مرا از مرز بگذراند و به اردوگاه چریک های فلسطینی برساند. هر چند اگر پسرم مازیار برای کمک به آزادی مردم فلسطین بال همّت به کمر ببندد، او را منع نخواهم کرد. گیرم مازیار در منطقه ی سیزده ی پاریس با “ ماموت ها و استالینسیت ها!“ همراه و اغلب دست به گریان است. از تو چه پنهان، اگر همین پیر و پاتال ها و“نسل منقرض!“ سنگر را خالی کنند، سرمایه و حامیان آن تمام دست آورد های تاریخی کمونیست ها، سوسیالیست ها و جنبش های متّرقی مردم فرانسه را یکی یکی پس می گیرند. در واقع از مدّت ها پیش این روند شروع شده است. برگردیم!طرز نگاه ما،طرز نگاه مرغ از آینه ی قفس „ کمال!“بزرگوار، صادقانه اقرار می کنم که در این زمینه اصلاح پذیر نیستم و به راه راست هدایت نمی شوم. تلاش می کنم تا آن جا که عقل ناقصم قد می دهد، دلایلش را به اختصار بنویسم و بعد دنیای سیاست را به اهل سیاست واگذارم و برگردم به سَرِ کار خودم. باری، اگر در ایام جوانی و شوریدگی های عهد شباب به سوی اردوگاه چریک های فلسطین می رفتم، به خاطر مبارزه با ظلم، تجاوز و زورگوئی بود و خوشبختانه بعد از گذشت سال ها هنوز چنین احساساتی در من زنده مانده اند و هنوز جای خودم را درکنار مردم مظلوم فلسطین می بینم و به حکومت اسرائیل (منظورم قوم یهود نیست) به چشم متجاوز و آدمکش و جنایتکار و غاصب نگاه می کنم که تحت حمایت آمریکا و سکوت رذیلانه ی حکومت های دول غرب، سال ها است مردمی را از خانه و کاشانه و وطنشان آواره کرده است، میهن آن ها را به خاک و خون کشیده است و با وقاحت و بی شرمی به معاهده های بین المللی پشت پا زده اسـت و پشـت پا می زند. آری، آنان که باد می کارنـد طوفـان درو می کنند. می بینی؟ دو نسل از جوانان و نوجوانان و کودکان فلسطینی زیر چرخ تانک های اسرائیلی له شده است. جوانانی که برای مقابله با ارتش مدرن و مجهّز اسرائیل و برای دفاع از سر زمین آبا و اجدای شان فقط به قلوه سنگ و کلوخ و پاره آجر مسلّح بودند. آری، بی سبب نیست که دختری هیژده ساله بمب و نارنجک به خودش می بندد و انتحار سیاسی می کند. نه دوست عزیز، هیچ انسان عاقل، با فرهنگ و متمدنی طرفدار خشونت نیست، من نیز از خشونت بیزارم ولی اگر روزی بیگانه ها میهنم را اشغال کنند، زن و فرزندانم را زیر بمب و آوار زنده دفن کنند، اگر روزی دستم از زمین و آسمان کوتاه باشد و هیچ فریاد رسی نداشته باشم، بی تردید به خاطر داوری دیگران و مردم متمدّن و بر چسب توسّل جستن به خشونت، زیر دامـن چین دار “دمـوکراسی!!“ پنهان نمی شوم و „ دسـت به کاری می زنم که غصّه سر آید!“ بزرگوار، در این دنیای وارونه اگر حق و حقیقتی وجود داشته باشد، من جانب حق را می گیرم و در این جنگ تحمیلی نا برابر، حق با مردم فلسطین است. من از صمیم قلب و با تمام وجودم در کنار فلسطینی هاکه برای رهائی میهن و آزادی می جنگند، هستم. این همدلی و همدردی به معنای همکاری و همسوئی با حماس و حامیان شیعه ی حماس و آدمخواران جمهوری اسلامی ایران نیست. من مردم کشورها را با حکومت ها و رهبران آن ها یکی نمی گیرم. (ثروت اندوزی و زنبارگی یاسر عرفات و همسر بسیار جوان و آلامد او که در نامه ات اشاره کرده بودی، دلیل محکمه پسندی نیست و به این بهانه نمی توانیم گذشتهی مبارزاتی یاسر عرفات و سازمان الفتح را نادیده بگیریم، اگر پای قیاس و مقایسه به میان آید، گمان نکنم کون جناب بوش و آریل شارون و سایر سیاستمداران و رهبران تمیز تر از کون یاسر عرفات باشد، اگر دادگستری کشور فرانسه مستقل بود و قدرتی می داشت، بعد از اتمام دوره ی ریاست جمهوری، باید ژاک شیراک از کاخ الیزه مستقیم به زندان هدایت می شد. آری، (گر امر شود که مست گیرند، در شهر هر آن که هست گیرند.) صحبت مردم بود، برگردیم. رهبران فاسد حکومت اسلامی و آن آدمخوارانی که به درستی نام بردی، تا افق از غبار سُم اسبان سپاه دشمن تیره گردد و ترّقه ای زیر پایشان بترکد، از ایران اسلامی فرار می کنند، آن ها پیشاپیش زمینه را چیده اند و ثروت ها و حتّی فرزندانشان را به خارج منتقل کرده اند، نه جانم، نه عزیزم، پای مردم ما در میان است، کمک به حضور آمریکا و اسرائیل در ایران ما و پیشمرگه شدن برای سپاه بیگانه (گویا خیلی ها داوطلب شده اند که تو لابد بهتر از من نام، نشان، سازمـان ها و احزاب آن ها را می شناسی) از تهران ما عراق و افغانستان دیگری می سازد و مملکت ما را به خاک و خون و به ویرانی می کشاند و باز مردم ما هستند که ناچارند مصیبت ها را بر خود هموار کنند. آمریکا طالب دموکراسی و آزادی برای مردم ما نیست، آمریکا در جستجوی آزادی و محیطی امن و آزاد برای سرمایه و سرمایه داران است. آری عزیز، با مشاهده ی نتایج مرگبار، هول انگیز و بحران زای سیاست های خارجی آمریکا در جهان و در منطقه ی خاورمیانه، (چه در گذشته و چه در حال حاظر) با تجربه ی تلخ و دردناک و روز به روز و لحظه و به لحظه ی بحرانی که سرمایه داری لیبرال باعث شده و مردم آمریکا و جهان را به خاک سیاه نشانده: (بی خانمانی و بیکار شدن بی شمار و بی سابقهی کارگران و کارمندان در آمریکا و در دنیا، آلوده سازی هوای کرهی زمین و بالا بردن مداوم گرمای جّو زمین، ریختن زباله های کارخانه ها به رودخانه ها و دریاها وآلودگی دریاها و مواد غذائی، آلودگی نخ ها و الیاف مصنوعی پوشاک ها که سرطان زا شده اند، غارت و استعمار عریان کشورهای پیرامونی و سرنگونی و یا تحت فشار قراردادن حکومت های مترقّی و پشتیبانی از دیکتاتورها و حکومت های فاسد که منافع سرمایه داری را حفظ و حراست می کنند. بی اعتنائی به فقر و گرسنگی مردم قارّه ی آفریقا و رنج مردم آمریکای لاتین و ریختن مواد غذائی به دریاها تا سنگ آسیاب سرمایه با خون بچرخد و. و. و...) نه جانم، من، به عنوان کارگری ایرانی و تبعیدی (نویسنده و نویسندگی به کنار) در جایگاه خودم ایستاده ام و در نتیجه هرگز به این امامزاده دخیل نمی بندم و آنقدر ساده اندیش نیستم که به مهار کردن نئو لیبراالیسم هار که مهار آن از دست مسؤلان و سر دمداران سرمایه داری نیز خارج شده و روز به روز خسارات جبران ناپذیری به بار می آورد، دل خوش کنم. نه، من به مرگ و نا بودی این غول هولناک می اندیشم، (امیدوارم با شعار „مرگ بر آمریکا“ ی خمینی و وارثان او عوضی گرفته نشود، چرا که اقشار پائین و متوسّط مردم آمریکا این روزها بیشتر از هرکسی در دنیا از سودجوئی نئولیبرالیسم رنج می برند، نه من با مردم آمـریکا هیچ خصومتـی ندارم.) اگر گفتـم که به نابـودی این غول می اندیشم به این سبب است که هستی کرهی خاکی ما و هستی انسان را به خطر انداخته است و برخلاف باور تو حـتّی آن شاهزادهی „ سیاه و با کالسکه ی سفیدش!“ هم نمی تواند افساری بر پوزهی او بزند و مفّری ایجاد کند. در آمریکا سرمایه و حامیان سرمایه خدایاننـد و کشتـی را هدایت می کننـد، سرمایه و حامیان سـرمایه فرمان می رانند نه ریاست جمهور! „ خدا خواهد آن جا که کشتی برد، اگر نا خدا جامه بر تن درد“بزرگوار، من نیز ذرّه ای از هوش نسبی برخوردارم و می توانم تفاوت اوبامای دو رگه و “ قهرمان جنگ ویتنام!“ را بفهمم. آری، این حادثهی شگفت انگیزی در تاریخ ملّتی اسـت که تا دیروز بر پارک هـای عمومی می نوشت: „ ورود سگ و سیاه و به پارک ممنوع است“ اوباما غرور آسیب دیدهی انسانی و حیثیت پامال شدهی قارّه سیاه را در آن صبح زیبا به مردم رنگین پوستی که طّی قرن ها بردگی خوار و تحقیر و لگد مال شده بودند به آن ها باز گرداند. این یک جانب قضیه است و برنامه ی سیاسی و اقتصادی و سیاست خارجی „شاهزادهی سیاه!“ جانب دیگر قضیه که اهمیت بیشتری دارد. ما به شیـوه ی های مبارزات انتـخاباتی در آمریـکا آشنـائی داریم و می دانیم که از طرف چه کسانی پشتیبانی مالی و حمایت می شوند و چه قدرت هائی مثلاً پشت سر „جان اف کندی!“ بودند و چرا به ریاست جمهوری آمریکا رسید و چرا محبو بیتّش را به زودی از دست داد. بزرگوار کندی اگر به قتل نمی رسیـد، با رسوائی از صحنه ی سیاسی آمریکا بیرون می رفت. باری، به کف بینی و پیش بینی و رمّالی و هوش سرشار و بینش سیاسی لاهوتی نیازی نداریم تا آینده را پیش بینی کنیم، نه، کافی است نگاهی به کابینه ی اوباما بیندازیم و پیشنه ی سیاسی و عملکرد شخصیت های منتخب او را در گذشته دور و نزدیک وارسی کنیم تا به این بیت شعر ایرانی برسیم: „ سالی که نکوست از بهارش پیدا است“ نه جانم، „جهان هنوز پریروز است“ و ششلول بندها و گانگستر ها دنیا را مسّخرکرده اند و هر بار به بهانه ای“ آزادی!“ را با بمب بر سر مردم بی سر پناه می ریزند. جهانخواران از هر حیث آزادند و در چهار گوشه ی دنیا به هر عملی شنیعی دست می زنند و به ما و نظر ما هیچ اهمیتّی نمی دهند. حضرات زمینه ی کودتا و سرنگونی دولت مصدّق را در میهن ما می چینند، مرتکب بزرگ ترین جنایت تاریخی می شوند و ملتّ ما را به مدّت نیم قرن از مسیر رشد تاریخی منحرف می کنند و در سایه ی استبداد دو نسل از روشنفکران و مبارزان ما را گردن می زنند و در مساجد را باز می گذارند و دست زیر بال نیروهای واپسگرای اسلامی و جناب خمینی را می گیرند و مردم ما را به خاک سیاه می نشانند و سر انجام „ پوزش می خواهند“ نه جانم، جنایات و جرم های تاریخی شامل مروز زمان نمی شوند. من اگر از جانب مردم ایران نمایندگی می داشتم، با پوزش نامه ی آمریکا و انگلیس آب بینی دنا را می گرفتم، آن کاغذ پاره را مچاله کرده و با آب دهان خونی ام پیش پای حضرات دموکرات و متمّدن تف می کردم: „ گم شوید آقایان، شما را باید در دادگاه بین المللی محاکمه کرد!“آه، گمانم به آخر رسیدم و باید برای همیشه دم فرو بندم. در ابتدای نامه ام نوشتم که واگوی کردن و نشخوار حرف ها بیشتر به خاطر این بود و هست تا خودم و گذشته ام را دوباره به یاد بیاورم. باز هم تکرار می کنم که من فقط نظرم را بیان کردم و قصد بحث اقناعی ندارم و از آن می پرهیزم و در آینده ادامه نخواهم داد. چون می دانم که هیچ ثمری ندارد. آری، با این همه سن و سالی که من و تو از سرگذرانده ایم به سادگی نمی پذیریم و قانع نمی شویم و لاجرم کمتر به پند و اندرزه نیاز پیدا می کنیم. به هرحال، اگر لحن نامه ام تند و تلخ از آب در آمد مرا خواهی بخشید. چه می شود کرد؟ چندان رو به راه نیستم، با خودم عهد کرده ام تا سلامتی ام از سفر بر نگردد، در دکّان را تخته کنم، قلم و دوات میرزائی را به شیطان رجیم ببخشم و چند صباحی به گوشه دنجی بخزم. گیرم این امر خیر میسر نمی شود مگر این که امکان سفری به کرّهی مریخ و یا جائی مشابه برایم فراهم گردد. باری، شاید چند روزی به سویس و به دیدار دوستانی که در آن ولایت دارم بروم. منتها باز هم به خاطر کار و کار! رمانی نیمه تاریخی را (تاریخ معاصر) دست گرفته ام، دارم کم کم یاد داشت بر می دارم و اسناد و مدارک جمع می کنم. اگر در چند روز آینده چراغ رابطه خاموش شد و از من خبری نشد، بدان و آگاه باش که یا چشم ها و دست هایم دوباره دچار اشکال شده اند و یا به سفر رفته ام. این روزها پرش پلک هایم قطع نمی شود، نوشتن به ویژه رانندگی کردن برایم عذاب الیم شده است. گیرم تا چند دقیقه ی دیکر باید لقمه ای نان به نیش بکشم و پشت فرمان تاکسی بنشینم. این هم صدای ناقوس کلیسای قدیمی مجاور خانه ی ما که ساعت شروع کارم را هر روزه با سماجت گوشزد می کند.

«روشنـفـکران» کـُمـْپـْرادوُردر آغوش دشمنان مردم زحمتکش ايران و جهان



خسرو شاکري- زند
«روشنـفـکران» کـُمـْپـْرادوُر
در آغوش دشمنان مردم زحمتکش ايران و جهان
[۱]

در طول بيش از پنجاه سال ديکتاتوريِ غالباً شديد و به ندرت خفيف، رواج روح نوکرمآبي و خودفروشي، به درجه اي که در هيچ دوره اي از تاريخ ميهن ما سابقه نداشته است، و به موازات آن، تخريب مباني گرانبها و شريف مشروطيت جوان ولي پر نفس ايران، منشاء فساد ژرفي شدند – فساد ژرفي که، بخصوص، با گسترش درآمد نفت، دامنه ي آن به انحطاط سياسي و فرهنگي خيره کننده اي در جامعه ي ديپلم گرفته ها، و بعضاً حتي فاقدان ديپلم تحصيلي، کشيده شد – انحطاطي که يکي از علل عدم پيدايش مجموعه ای از عناصر مسؤول براي تشکل نيرويي اصيل براي جانشيني فساد و انحطاط گسترده تر نظام سياسي، اجتماعي و فرهنگي کنوني است، اما چنين فساد و انحطاطي از مسؤوليت هاي فردي قربانيان آن، که آن ها را در منش و اعمال نفرت انگيز خود متجلي مي سازند، سرمويي نمي کاهد.
اين تنها خرد وارزش هاي انساني و اخلاقي (human and ethical values/valeurs humaines et éthiques) نيستند که چشم و گوش بيراهه روان را مي گشايند، بل بحران ها و طوفان ها نيز در اين جهت نقشي بس عظيم بازي مي کنند. هنوز بشريت بايد راهي بس طولاني را بپيمايد تا بتواند آموزش هاي خود را در اين زمينه درونی کند. شوربختانه، تاريخ نشان داده است که در پنجاه سال اخير، به دلايل بسيار، ولي مهمتر از همه به دليل شکست شوروي در نبرد سرد و فروريختن توازن بين المللي، بسياري از کساني که، نه بخاطر ارزش هاي والاي انساني – دست آوردهاي بيش از شش هزار سال تاريخ بشريت – بل از روي شهوت جاه ستاني جواني، وناداني ناشي از آن، به سوي جنبش هاي دادخواهانه ي نسل هاي اخير روي آورده بودند، فرصت را در بحران فروريزي توازن بين المللي و همچنين شکست انقلاب ايران، غنيمت شمردند، و بر آن چنگ زدند و از هول حليم به آغوش دشمنان مردمان زحمتکش جهان پيوسته اند.
روشن است که اين عناصر از دو سه نسل اخير ايران نخستين کساني نبوده اند که در اين دام مهلک افتاده اند. هم تاريخ جهان و هم تاريخ ايران از نمونه هايي از اين بي خردي ها و پشت پا زدن به ارزش های انسانی پُراست. شگفت انگيز تنها اين نيست که شاهد يک چنين تغييرهاي غيرمنتظره بوده ايم، بل اين است که چنين رفتارهاي ابن الوقتانه اي غير منتظره مي نمايند، با اينکه تجربه هاي تاريخي هم مي بايستي به ما آموخته باشند که، به هنگام بحران، بايد در انتظار چنين تلفاتي بود. ضربه ي رواني بر ملا شدن سرشت ابن الوقتانه ي آن کسان در اين تغيير خود يکي از موانع کاربست توانايي در تحليل چنين پديده اي بوده است – ضربه ي رواني، نه تنها بخاطر غير مترقبه بودن رويداد، که همچنين به دليل دخالت احساسات شخصي اي که بين ابن الوقتان امروز و ياران ديروزي شان وجود داشته بود، يا وجود داشته است، که موضعگيري خردمندانه و غير احساسي را در اين موارد نزد برخي يا غير ممکن يا بسيار کند مي سازد.
از آنجا که تاريخ مسيری جبری ندارد، مي توان تصور کرد – و حتي قلم توانايي مي تواند موضوع آن را به نمايشنامه اي بکشد – که اگر انقلاب ايران، نه به دست ملايان، که، مثلاً، به وارونه، به چنگ مائوئيست-استالينيست ها افتاده بود، و بحران عدم توازن بين المللی هم روي نداده بود، ايران همان مسيري را مي پيمود که آلباني، روماني، و غيره پيموده بودند. در چنان صورتي، همان کساني که امروز با پشت کردن به ارزش هاي والاي انساني خود را در خدمت دشمنان مردم زحمتکش ايران و ستمکشان جهان قرار مي دهند – و ديروز، با تفسيري واژگونه از همان ارزش ها، خود را مدافعان سينه چاک زحمتکشان معرفي مي کردند – به بِرييا(Beriya) ها، چائوچسکوها يا باقراُف هاي ايراني بدل مي شدند. تصور اين امر دورنيست، چه ما در تجربه حزب توده ديديم که چه تعدادي از عناصر تندروِ آن حزب، از رده هاي بالاي سازماني، هنگامي که دست يابي به قدرت از طريق توفيق شوروي در ايران ميسر نمي نمود، بار و بنديل بسته و به کاروان شاه پيوستند، و برخي از آنان به وزارت هم رسيدند. همين تجربه را نيز در افرادی چون کوروش لاشايی و پرويز نيکخواه مشاهده کرديم. اگر شوروي در ايران توفيق يافته بود، دستياران توده اي نزديک به اسدالله علم، يا برخي از روزنامه نگاران توده ای، که در دشنامگويي به مصدق در روزنامه هاي حزب توده گوي رقابت را از مزدوران اينتليجنس سرويس و سيا ربوده بودند، مسلماً به چائوچسکوها و بـِرييا هاي ديگري بدل مي شدند. تصور اين امر براي برخي، که هنوز در بند احساسات، فارغ از منش و تفکر خردمندانه، هستند ميسر نيست که، اگر« چپ،» روسي يا چيني، به قدرت رسيده بود، بعضي از دوستانشان، که بخاطر جاه ستاني هاي فردي به پيوندهاي اخلاقي و ارزش هاي انساني اونيوِرسِل پشت پا زده اند، ، نه تنها با مردم عادي، که حتي با رفقاي خود همان مي کردند که استالين، باقراُف ها و بِرييا ها با مارکسيست های روسی و اروپايی و حتی رفقاي لنين کردند.
آيا چند دهه پيش کسي تصور مي توانست کرد، مثلاً، شخصي که به عنوان کادر مخفي يک سازمان مدعي «انقلاب» مائوئيستي تا حد مشاور دست اول وزير فرهنگ شاه بالا رفته بود روزگاری با سازمان امنيت همکاری کند و سپس در خدمت نئوکان ها و مرتجعترين و نادان ترين رئيس جمهور آمريکا قرارگيرد؟ البته، اينکه اين خواست به «ارتقاء» اوليه به دستور سازمانی بود، يا ناشي از عشق و علاقه ي خود وی به قدرت – عشقی که وی بعد ها هم به جاه و بدنامي نشان داد – بر ما روشن نيست. آشکار اين است که وی، پس از يک کشيده، يا حتي به قولي بدون آن، نه تنها هرچه مي دانست تحويل ساواک داد، بل همچنين به‌ وسيله اي براي تبليغات ننگين ساواک در روزنامه هاي مطيع ِآن سازمان هولناک و جزوه هاي چند زباني آن تشکيلات مخوف عليه اپوزيسيون دادخواه و حامي حقوق بشر – يعني، کنفدراسيون محصلين و دانشجويان ايران – بدل شد. وی، ظرف چند ماه، پس از يک دادگاه نمايشي، گريبان خود را رها ساخت – درست هنگامی که رفقاي ديروزي اش به ضرب مُسلسل هاي ساواک در خون مي غلتيدند يا زير شکنجه های مَهيب جان می دادند. همچنين وی سپس به سمت ِ«مشاور» شخصي ِبي شعورترين، منفورترين، و دروغگوترين، رئيس جمهور آمريکا «ارتقاء يافت» و با وزارت خارجه و شورای امنيت ملی آن کشور مراوده داشته است
[2] اگر کسي چهل سال پيش چنين تصوري را در مورد اين مائوئيست به ذهن خود راه داده بود، در بهترين حالت به ديوانه اي بيش تشبيه نمي شد؟
در تابستان 2006، مهمترين مجله ی سياست خارجی آمريکا (Foreign Policy, July-August 2006) در مقدمه بر مصاحبه ای با اين «روشنفکر» کمپرادور در باره ی وی چنين نوشت:


مذاکره با تهران
کمتر کسی در باره ی [دولت] تهران بيش از پناهنده ی ايرانی [کذا، آمريکايی ايرانی تبار] عباس ميلانی، [يکی از سه] مدير پروژه ی دموکراسی ايرانِ مؤسسه ی هووِر (Hoover Institution)، مطلع است [!] در ماه های اخير، ميلانی اطلاعات دقيقی پيرامون اوضاع ايران در اختيار پرزيدنت بوش و ديگر مسؤولان عالی رتبه ی آمريکا قرارداده است. [مجله ی] سياست خارجی (Foreign Policy) در باره ی نحوه ی حل معمای ايران با وی گفتگو کرده است ...
July-August 2006

همين نکته را مک فآُل هم تأييد می کند:
پيش از اين، ما [پروژه دموکراسی برای ايران] تماس بيشتري با دولت بوش داشتيم. بويژه پس از پيروزي بوش در دور دوم انتخابات و پيش از پيروزي ‏احمدي‌نژاد در انتخابات، يک دوره‌اي بود که نظرات ما درون دولت در بالاترين رده‌ها، حتي تا سطح رياست جمهوري، مورد بحث ‏قرار مي‌گرفت. اين تغيير جديد و بنيادي در سياست‌گذاري که ما آن را وراي تغيير تدريجي (‏beyond incrementalism‏) مي‌ناميم ‏مورد بحث قرار مي‌گرفت.

و چون محافظه‌کاراني بودند که از آن حمايت نمي‌کردند و بحثي جدي درون دولت در جريان بود.‏[3]
اين را هم بيفزاييم که، بنابر گزارش واشنگتن پست در 22 آوريل 2006، «جمعه شب بوش به دانشگاه استانفورد سفر کرد و در آنجا به طور خصوصی با اعضای ليبـِِرتـَريـَن (Libertarian) مؤسسه ی هوور برای مذاکره برای جنگ [با ايران] ديدار کرد. او روز [بعد] خود را با شامی با که جورج شولتس، يکی از همکاران هوور و وزير پيشين خارجه، برای او ترتيب داده بود به پايان رساند.»[4]
شگفت انگيز است که عباس ميلانی در مصاحبه ای با نَشنال پابليک راديو
(National Public Radio)[5] در مورد هفتاد و پنج ميليون دلاری که به تقاضای
کُانداليسا رايس (C. Rice) در سنای آمريکا برای کمک به «اپوزيسيون» و برنامه های تبليغاتی راديويی تصويب شد، اعلام داشت: «پروژه دموکراسی ايران يک سِنت هم از آن وجه را دريافت نکرده است.» همين ادعا را، با ظرافت بيشتری همکار او مايکل مک فآُل اظهار داشته است:
ما هيچ بودجه‌دولتي دريافت نمي‌کنيم، هرگز. حتي يک ريال. دولت امريکا بارها از ما خواسته که پول آنها را قبول کنيم؛ از ما ‏خواسته‌اند که براي بودجه‌اي که دارند درخواست‌ بدهيم و ما هرگز اينکار را نکرده‌ايم، به خاطر رعايت اصول. نگرش شخصي ‏من اين است که دريافت پول دولتي تغييري در حاصل پژوهش ما نمي‌دهد، ولي به خاطر درک بهتري که عباس از مسائل ‏درون ايران و جامعه ايراني ساکن امريکا دارد، هميشه با گرفتن پول از دولت امريکا مخالفت کرده است. صددرصد بودجه ما از ‏طريق بنيادها و افراد تامين مي‌شود، همانطور که بودجه بيشتر اتاق ‌فکرها [مخازن فکر] ‏ (think tanks)‏ نيز تامين مي‌شود. بودجه ما نزديک ‏نيم ميليون دلار در سال است. ارقام بودجه ما در دسترس آگاهي عموم است و مشاهده آن براحتي امکان‌پذير است.‏
[6]
پرسشی که در نتيجه ی اين ادعاها طرح می شوند اين است که بودجه ی اين پروژه از کجا تأمين می شود؟ چه منبعی بودجه ی کنفرانس دو روزه ی مؤسسه ی هوور، به رياست جورج شولتس، وزير خارجه ی دولت ريگان، در باره ی وضعيت ايران را، که با همکاری و کوشش لَري دايموند (Larry Diamond) و مايکل مک فآُل (M. McFaul)[7] برگذار شد و در آن تعدادی اصلاح طلب از ايران و تعدادی «متخصص» از ديگر کشور ها شرکت جستند، تأمين کرد؟ اين بودجه های پروژه ی «دموکراسی ايران» در مؤسسه ی هوور، از منابع مالی شرکت های عظيم استعماری، چون شرکت نفتی اِکسان (Exxon)، تأمين می شوند يا از بودجه های سرَی؟ چه خوب است که همان شفافيتی که در مورد بودجه ی هفتاد و پنج ميليونی خواسته شده استٰ در مورد همين پروژه هم مطالبه شود!)
تازه، فرض را بر اين بگذاريم که هيچ بودجه ی دولتی برای اين پروژه در اختيار هوور گذاشته نمی شود و بودجه ی آن، چنانکه در تارنمای هوور آمده است، از طريق کمک های مالی شرکتهای بزرگ چون اکسان و امثالهم تأمين می شود. پس پرسيدنی است که چنين شرکت های چند مليتی، که کشورهايی چون ايران را چاپيده اند و می چاپند، چه نفعی در پيشرفت دموکراسی در ايران دارند؟ آيا همين شرکت ها نبودند که دموکراسی نوپای ايران را در 1953/1332، نه بخاطر خطر کمونيسم، که پرچم خود کرده بودند، بل برای ادامه ی چپاول نفت ايران سرنگون ساختند؟ آيا ماهيت سرمايه داری و امپرياليسم تغيير کرده است و گربه عابد شده است؟ مسلماً جواب منفی است. و ما خواهيم ديد که، اگر دولت جديد آمريکا با حکومت اسلامی کنار آيد، درِ همه ی اين پروژه ها تخته خواهند شد، و سياهی بر ذغال خواهد ماند.
پروفسور حميد دباشی، استاد کرسی هاکوپ کِورکيان (Hagop Kevorkian) مطالعات ايرانی در دانشگاه کلمبيا در باره ی «روشنفکران» کمپرادور، که به گفته ی او افتخار عضويت در «فوج های شرقی هنرمندان نئوکان های آمريکايی» را دارند، از جمله می نويسد:
يک دسته از ايرانيان مهاجر وامانده اکنون به واشنگتن هجوم آورده اند و در سرسراهای هتل ها و دفتر های وزارت خارجه و کاخ سفيد نقش های رقت انگيز و مواجب پردرآمد را در خدمت تغيير رژيم در ايران می جويند، [اما] کاری نمی کنند جز به هدر دادن پول های مالياتی ما [آمريکايی ها] و ثبت نام هایِ دونِ خويش در تاريخ ملتی آسيب ديده. اکنون تاريخ نام های شرم آور آنان را ثبت می کند و در زمان مناسب به ايشان خواهد پرداخت:

عباس ميلانی، محسن سازگارا، امير طاهری، آذر نفيسی، رامين احمدی، رويا حکاکيان، و در کنار آنان مشتی [ديگر] از افراد سزاوار سرزنش.
پروفسور دباشی می افزايد:
... کسانی چون آذر نفيسی فعالانه به دنبال اين خواست از دولت آمريکا بوده اند که در درون کمبربند شهر واشنگتن به آن «تغيير رژيم» گفته می شود، و اکنون گزارش هايی می رسد که کسانی از قماش او، از عباس ميلانی و محسن سازگارا گرفته تا امير طاهری، رامين احمدی، و رؤيا حکاکيان در واقع در رفت و آمد به واشنگتن هستند و از کاخ سفيد و وزارت خارجه ديدن می کنند، وتنها خدا می داند که چه در هايی را اِليوت آبرامز
(Elliot Abrams) نئوکان به روی آنان می گشايند. ...
اينجاست که کسانی چون آذر نفيسی و اخيراً عباس ميلانی به درد می خورند، کسانی با اعتبارنامه ی فاضلانه ی ناچيزی، يا [حتی] بدون آن، و در عين حال با اشتياقی فراوان برای خوش آمد استخدام کنندگانشان، و لذا نزديکی آذر نفيسی به پال وُلـفـُوويتس (Paul Wolfowitz) – [راهی] که ميلانی يک نفره پيمود و خود را به پرزيدنت بوش نزديک ساخت. (اين دو مدت هاست که با هم رقابت دارند. چنانکه خاخام های قديمی می گفتند، رقابت بين فضلا ايشان را خردمند تر می سازد [، اما] رقابت بين نئوکان ها آنان را رقت انگيز تر می سازد.
پروفسور دباشی همچنين به اين وجه جديد استفاده از دانش توجه می دهد:
نکته ی من اينجا اين است که تشکيل مخازن فکر و پديد آمدن پروژه های جديدی برای مؤسساتی ... چون مؤسسه ی هوور (Hoover Institution) و (
[8]SAIS) [دانشکده ی مطالعات عالی بين المللی]، محل هايي که آذر نفيسی و عباس ميلانی در آن ها خدمت می کنند، همزمان می شوند با اين دوره ی اخير خصوصی سازی توليد دانش، يا آنچه پروفسور ليوتار (Lyotard) «مرگ پروفسور» ناميد. وظيفه ی اصلی اين روشنفکران کمپرادور اين است که بسته ای از دانش را در باره ی نقاط دچار آشوب بسازند، تأمين کنند، پخش نمايند، آگهی کنند، و بفروشند، به نحوی که هم پروژه ی غارتگرانه ی امپريال استخدام کنندگانشان را مشروع جلوه دهند و هم مواجب خود را توجيه کنند..
در مورد ميلانی اين را هم که اعطا کننده ی «کرسی ايرانشناسی» اش در دانشگاه استانفورد گفته است بيفزاييم. سرمايه دار ايرانی حميد مقدم، که با بودجه ی خود يک کرسی «ايرانشناسی» به نام خود و همسرش برای عباس ميلانی در دانشگاه استانفورد/مؤسسه ی هوور ايجاد کرده است، در مصاحبه ای در باره ی «پروژه ی دموکراسی ايران» چنين گفته است:
ما اميدواريم [بدين وسيله] نفوذی [در دستگاه پرزيدنت بوش] داشته باشيم. بالأخره، کُاندی [کُاندوليسا رايس] از اين مزرعه [Hoover Institution] برخاسته است.» «آنچه عباس ميلانی به آن به عنوان "مُهر محافظه کاران" مورد نظر دارد، براستی، در دولت بوش حق دخول قابل ملاحظه ای فراهم آورده است.» ... «در آغاز پائيز، عباس ميلانی با چند تن از مقامات وزارت خارجه ی آمريکا و شورای امنيت آمريکا ملاقات خصوصی داشت. ميلانی به خود چون فردی عملگرا می نگرد.
[9]
اين هم پارادوکسال (بر خلاف-آمد ِ-عادت) است که در کشوری که حاکمانش شعار های ضدآمريکايی در حدّ هيستری سر می دهند، افزون بر دعوت از مک فآُل به تهران، از چنين کسی هم، که وردست ِدو متخصص ِ بنام ِآمريکايی در مسئله ی براندازی «مخملين» است، مداوماً در مطبوعات همچون «روشنفکر برجسته» سخن می رود و نظراتش به وسعت پخش می شوند! بويژه هنگامی که، برخلاف سران حکومت اسلامی، ميلانی و دستيار پيشين اش، نه تنها پيرامون جنايات و نسل کشی دولت اسرائيل در مناطق فلسطينی، که حتی در باره ی تجاوزات اسرائيل به حقوق بشر در آنجا سکوت اختيار کرده اند!
[10]
آيا کسي مي توانست چهل سال پيش تصور کند کسي که خود را به يکه تاز جنبش خارج از کشور بدل کرده بود و – برغم همه ي درايتي که در کار اپوزيسيون موجود بود – خود را به «دوست صميمي» قذافي، البکر، و صدام حسين بدل ساخته بود، سنگ رهايي ايران را به سينه مي کوبيد، و قصد داشت «هرچه زودتر به روي قبر شاه پايکوبي» کند (!)، روزگاري در خدمت پسر همان ديکتاتور و اربابان کودتاچي آن پادشاه قرار گيرد وبدون کوچکترين آزرمی از بهره برداري هاي گذشته ي خود در همکاري با امثال صدام و قذافی در تلويزيون استادان امروزي خود باز هم بهره برداري کند؟ اگر کسي آن روز مي خواست اين هيولاي جاه ستانی، ابن الوقتي، و شهرت طلبی را مهار کند – کما اينکه چنين کوششی هم شد – چه به روزش که نمي آوردند و چه ها نمي کردند تا مجبور به سکوتش کنند!
آيا در بيست و دوم بهمن 1357 کسي تصور مي توانست کرد که، مثلاً، «پايه گذارسپاه پاسداران،»
[11] با همه ي آنچه به اسم آن سازمان طي يک ربع قرن اخير نوشته شده است، روزگاري بورسيه و همکار «بخش ايران»[12] مؤسسه ي صهيونيستي «آمريکن فري اِنتِرپرآيز اينستيتوت»[13] و «مؤسسه ی واشنگتن برای سياست خاور نزديک» (WINEP) شود و مورد حمايت يکی از سردمداران لابی صهيونيسم قرار گيرد؟[14] اگر در آن روز کسي چنين «اتهامي» را به يکي از «دانشجويان پيرو خط امام» زده بود، آيا سربِ داغ به گلوی اش فرو نمي کردند؟
آيا در آستانه ي انقلاب کسي تصور مي کرد که روزنامه نگاري که تمام و کمال در اختيار دستگاه پهلوي و خدمتگزار وفادار آن بود، يکشبه جامه گردانَـد و به خدمت حاکمان فرداي انقلاب در آيد، اما زماني بعد، باز با جامه گرداني، در کنار برخي ديگر از قربانيان همان رژي، به خودشيريني برای يک وزير فاشيست پيشين شاه بپردازد؟
آيا کسي تصور مي توانست کرد که روزي شخصي، با پرچم پيکار در دست، در جلسه اي در برلن پيرامون بحث دموکراسي در ايران، با شرکت حسن نزيه، چون يک شاگرد نُــنُـور و تُخس دبيرستاني، از موضعي «مارکسيستي- لنينستي،» براي «تحقير» سخنران در پشت سر وي به دلقک بازي بپردازد، و روزگاری هم سخنگوي راديو فردا
[15] يا مسؤول آن دستگاه شود واز آن طريق دموکراسي را به ايرانيان بشارت دهد؟ آيا باز کسی تصور می توانست کرد که «رفيق» ديگری از همين دسته، که با مشتی شعار بار آمده بود و فهمی از مارکسيسم نداشت، روزگار ديگری از سکوی ارتجاع آرمان سوسياليسم را به سخره گيرد، و چون متخصص نئوليبراليسم به خود ببالد و تفاخر کند؟
آيا کسي فکر مي کرد که «روشنفکري» که خود را «مترقي، سوسياليست، پيرو خليل ملکي، ياور مصطفي شعاعيان، مترجم آثار مترقي، و ...» معرفي مي کرد به حضيض ذلتِ «وزارت» در خدمت سازمان فاشيستي و پوُلپوُتي مجاهدين سقوط کند؟ اگر کسي تصور چنين فکري را سي سال پيش به خود راه داده بود، تف و لعنت مي شد – و برخي را هم به همين خاطر تف و لعنت کردند.
آيا، بالأخره، کسي فکر مي کرد که همه ي اين افراد ظاهراً ناهمگون روزي در يک صف خدمت کنند؟ و اکنون نمي شود تصور کرد که، اگر چنين کساني به قدرت دست يابند، به برکت تغييري از نوع آن «دموکراسي» که امپرياليسم آمريکا براي مردم شيلي، يا اسرائيل براي مردم فلسطين، به ارمغان آوردند، باز همان نخواهند کرد که از فرداي انقلاب 1357 با جوانيِ نابخردانه و جاه ستانانه ي خود کردند، و ديگر بار، با اقداماتي چون گروگان گيري ابلهانه شان، سرنوشت ملتي را به نحوی جبران ناپذير دگرگون سازند؟ تا کی بايد مردم ايران خسارت سنگين اين نادانی های جوانی، جاه ستانی ها، و ابن الوقتی را با پوست و گوشت خود بپردازند؟
چرا ما شاهد چنين پديده اي از جهالت و رذالت سياسي هستيم؟ آيا اين امر از اين رو نيست که برخي از آناني که وارد اين گود سخت سهمگين مبارزه ي آزاديخواهي و دادخواهي مي شوند – که طبيعتاً تحمل شدائدش تا پايان آسان نيست – فرصت طلبانه با هوی و هوس کسب قدرت، َشهوت جاه، و عشق به شهرت وارد اين ميدان مي شوند و با کسب قدرت در اين سمت يا سمت ديگری از آن خارج می شوند؟
مي بينيم که تاريخ پر از رنگ و نيرنگ است. پس همانا پايبندي به ارزش هاي والاي انساني و خردورزي
(Rationality/Rationalité) است که مي تواند ما را از خطر مهلک در غلتيدن به دامن دشمنان بشريت در امان نگهدارد؛ اين پايبندي و سرسختی در آن از ضروريات ورود به گود سهمگين آزاديخواهي و دادخواهي و انکشاف ارزش ها طی آن مبارزه ی دردمندانه است، چنانکه پاسداري از اين ارزش ها و ايستادگي در برابر تجاوز به آن ها در هر دقيقه از مبارزه لازم مي آيد. نبايد گذاشت که اخلاق و ارزش هاي انساني با ضد آن ها خِلط و مشتبه شوند، و خطوطي که آنها را از هم متمايز مي کند مخدوش گردند؛ در غير اين صورت، فساد کامل اجتماعي در چنين بُرهه ای رشد و نمو گسترده تری مي کند و سايه ی شوم خود را بر همه جا مي افکند.
ترديد کمی مي توان داشت که، با بحران عمومي کنوني سرمايه داري، که اکنون همه ي کشورها را فراگرفته است و حتي، برغم «سوسياليستي و ملي کردن» برخی بانک ها در اين دوران اخير، «طرح هاي» ناظر بر«مقرراتي» کردن سرمايه داري، و کمک های مالی هنگفت به شرکت های بزرگ، روز به روز عميق تر می شود، کوچکترين اميدی به باز شدن افق اقتصاد جهاني باشد. با اينهمه، بي خيالي ما ايرانيان نسبت به اوضاع جهان آن چنان است که، در حالي که از مدت ها پيش از اعلام رسمي بحران عمومي سرمايه داري، يعني از زمان تشکيل جنبش «ديگرـ جهاني،» (Altermondialiste)، و بويژه در ماه هاي اخير، اشتياق جوانان اروپايي به قرائت يا بازخواني آثار مارکس هر روز زيادتر مي شود، «انقلابيون» ايراني تبارِ اَنيران هر روز در گل و لاي سرمايه داري و لجنزار بي اخلاقي هاي آن در مي غلتند. اينان که حتي در روزگار انقلابي گري شان علاقه اي به آثار مارکس برای فهم مسائل اجتماعی نشان نمي دادند و با کتاب سرخ کوچولو خود را ارضاء مي ساختند، امروز، از يک سو، در لباس «تئوريسين» های ارتجاع عصر پهلوی عرض اندام می کنند، و با استفاده از دستگاه هاي تبليغاتي جهان استعماري دست آوردهای نهضت ملی استقلال طلبانه و دادخواهانه ملت ايران را به بهانه «نونگاری» تاريخ به باد حمله و تحقير می گيرند؛ و از ديگر سوي، اگر کسي به ايشان کوچکترين انتقادی کند و بگويد بالاي چشمان شان ابروست، به دادگاه شکايت مي برند تا «معصوميت» خود را نسبت به ادعاي «مفتري» ثابت کنند. تازه به اين هم رضايت نمي دهند؛ از راديو و تلويزيون هاي سيا
[16] و ديگر امپرياليستي سخن پراکني مي کنند و رفقاي مائوئيست خود را به لجن پراکني عليه مبارزاني مي کشانند که صداقت شان در مبارزه و کوشندگي شان در خردورزي آشکار است؛ گوئي با طعن، و حمله ي سياسي، و به دادگاه کشاندن اين مبارزان می توانند «مفترياني» را که به «نواميس سياسي آنان تجاوز کرده اند» تأديب کنند!
اگر کس يا کسانی براي مؤسسه اي کار کرده باشند، که بودجه اش بعضاً از طرف شرکت های بزرگ استعماری، چون:
(
Boeing-McDonnell Foundation; Chrysler Corporation Fund; Exxon Educational Foundation; Ford Motor Company Fund; General Motors Foundation; J.P. Morgan Charitable Trust; Merrill Lynch & Company Foundation; Procter & Gamble Fund; Rockwell International Corporation)[17]
تأمين شده باشد،[18] و با کمک چنين بودجه هايي، براي دفاع و ستايش از سياستمداران مرتجع، متقلب، فاسد، دزدِ اموال عمومي در زمان وزارت و صدارت شان ترّهاتی به نام کتاب سر ِهم کنند؛ اگر کس يا کسانی، با به هم بافتن آسمان و ريسمان، از يک نوکرِ چاپلوس و کارگزار بريتانيا، آمريکا، شوروي، و حتي داوطلب مزدوري براي ژاپن ِاستعمار گر و آلمان نازي – همان کسي که رهبران فدائيان اسلام را، که در روز روشن احمد کسروي را در برابر چشمان مردم در دادگستری به قتل رسانده بودند، بر خلاف اصل قانون اساسی داير بر تفکيک قوا، از زندان آزاد کرد – به بزرگداشتي تصنعي و سراپا مغالطه از او پرداخته باشند؛ و باز اگر چنين کساني، بجاي اين «ممدوح» يا آن «مراد» مصلحتي خود، رهبر جنبش ملي ايران، و سمبل مبارزات ضد امپرياليستي در جهان مستعمره، را، بدون کوچکترين آزرمی، به «کرنش» در برابر سازمان تروريستي فدائيان اسلام متهم سازند؛ آنگاه آيا سزاوار نيست که مورد انتقاد، طعن، و حمله ي سياسي حق طلبانه قرار گيرند و افشا شوند؟
آيا نبايد کس يا کسانی با عنوان های قلابی «دکترا،» از نوعی که کردان داشت، با اشاعه ی جعليات تاريخی – بدون کوچکترين آزرمی در بی اعتنا به همه اسناد تاريخی علنی شده و گفته ها و پوزش های علنی و مکرر مسؤولان دولت های کودتاچی 28 مرداد – خود را در جامه ی «دانشمند» و «مورخ» عرضه کنند، تا نهضت ملی ايران را که، برغم شکست اش به نيروی سازمان های سيا و اينتليجنس سرويس، استعمار نو را در جهان مستعمره بی آبرو و افشا کرد و سرمشق ديگر ملت های مستعمره قرارگرفت، و همچنين رهبر آن را بکوبند چون «روشنفکران» کمپرادور افشا کرد؟
بر همين نسق و منطق، آيا نبايد از چنين کساني انتظار داشت که، از روي ناداني، يا مردرندي، به دادگاهي شکايت بَرَند وتقّلا نمايند «ناموس سياسي» خود را براي چند هزار يورو باز خَرَند؟
[19] تا آنکه سرانجام ـ برغم اينکه برنده يا بازنده ی شکايت به دادگاه باشند – دود بي آبرويي بيشتري در چشمانشان فرو رود و ديد محدود آنان را به نابينايی ابدی بدل سازد؟ – همان دود بي آبروي اي که، البته، در چشم حاميان هوچي قلمزن و پشت پرده شان، از قماش روزي نامه نگاران دست راستي و ضد نهضت ملی دوران مصدق، هم خواهد رفت.
نگونبختي اين کسان تنها از گونه اي نيست که حسن تقي زاده بدان دچار آمد، زيرا کسی که در صدر مشروطيت با ايجاد مجلس سنا مخالفت ورزيده بود و پس از کودتای پانزدهم بهمن 1327 دربار شاه، به سمت نخستين رئيس مجلس سنا منصوب شد، دست کم، پيش از فروريختن ارتجاعي که به آن پيوسته بود از قيد حياتي بدنام رها شد، بد نامي اي که از آنِ تقي زاده، يکي از رهبران جنبش بزرگ مشروطه، و امثال او بود. اما اينان، که در مبارزه و توانايي رهبري حتي به گرد پاي تقي زاده هم نمي توانستند رسيد، بايد با بدنامي بس بزرگتری از آنچه تقی زاده بدان دچار آمده بود بقيه ي عمر خود را زايل کنند.
بايد توجه داشت که، بويژه پس از شکست بوش در عراق و بدهي نجومي سرسام آوري که تجاوز به عراق براي آمريکا به ارث مي گذارد، و با بحران کمرشکن سرمايه داري و بودجه ي کلاني که بايد براي «نجات» سرمايه داري بر دوش مردم آمريکا تحميل شود، رئيس دولت آينده ي آمريکا ناگزير خواهد شد که بودجه هاي سخاوتمندانه را برای «اپوزيسيون» هايی از نوع ايرانی تباران انيرانی قطع کند – بودجه هايی که از طريق مصوبه هفتاد و پنج ميليون دلاري («Iran Freedom Support Act») و بودجه هاي مخفي سيا، به شکل حقوق راديويي، بورس «تحقيق،»، دستمزد نگارش کتاب هاي رنگارنگ ضد ملي، ضد ميهني و مدافع ارتجاع و کودتا، تارنما هاي پر زرق و برق اينترنتي، و ... ، در اختيار «اپوزيسيونِ» آمريکا پرست ايراني تبار قرار گرفته است. آنگاه خواهد بود که خدمتگزاران به دشمنان ايران، دشمنان ِآزاديخواهي و دادخواهي، به جاي انتظار بيشتر در صفوف وزارت، سفارت، و وکالت، در اداره هاي بيکاري، کمک هاي اجتماعي، و...در کشور های محل اقامتشان دم خواهند گرفت – و اگر هنوز وجداني در کار باشد – با عرق شرم بر پيشاني.
طی ديکتاتوريِ طولانی غالباً شديد، و به ندرت خفيف، در سده ی اخير، رواج روح نوکرمآبي و خودفروشي، به درجه اي رسيد که در هيچ دوره اي از تاريخ ميهن ما سابقه نداشته است، و به موازات آن، تخريب مباني گرانبها و شريف مشروطيت جوان ولي پر نفس ايران، منشاء فساد ژرفي شدند – فساد ژرفي که، بخصوص، با گسترش درآمد نفت، دامنه ي آن به انحطاط سياسي و فرهنگي خيره کننده اي در جامعه ي ديپلم گرفته ها، و بعضاً حتي فاقدان ديپلم تحصيلي، کشيده شد – انحطاطي که يکي از علل عدم پيدايش مجموعه ای از عناصر مسؤول براي تشکل نيرويي اصيل براي جانشيني فساد و انحطاط گسترده تر نظام سياسي، اجتماعي و فرهنگي کنوني است، اما چنين فساد و انحطاطي از مسؤوليت هاي فردي قربانيان آن، که آن ها را در منش و اعمال نفرت انگيز خود متجلي مي سازند، سرمويي نمي کاهد.
دست آخر، بايستي تأکيد ورزيد که وظيفه ي همه ي خواستاران راستين آزادي و دموکراسي است که نگذارند آهسته آهسته ديوار جدا کننده ی مواضع اصولي (پرنسيب ها)، که آرمان انقلاب بودند و مواضع غير اصولي
ِ(ضد پرنسيب ها) گرگانِ زد و بندچيِ پنهان شده در پوست ميش – همانند آنچه در حکومت اسلامی رخ داده است

[20] – فروريزد، چه عاقبت ِچنين فرايندي ويراني زمينه هاي دموکراسي است – نهادی که در درجه ي اول نيازمند اخلاق سياسي، پاسخگويي به اعمال گذشته، و احساس مسؤوليت در برابر مردم به هنگام کشورداري و رهبري سازمان هاي سياسي و مدني است – موجب خواهد شد. بدون هرکدام از اينها سخن از دموکراسي جز پوچگويي و ژاژخايي نيست.
نگاهي به زندگي سياسي روزمره در جوامع غربي اهميت اين نکته را در فراسوي هر ترديدي برجسته مي کند.
خسرو شاکري- زند، پاريس،15 بهمن 1387
-------*********************************************************************
بعدالتحرير:
توضيحاتی پيرامون مؤسسه ی هوور
برخی از مسؤولان و مشاوران اين سازمان عبارتند از:
(
Lee R. Raymond, Vice Chairman. The retired Chairman and CEO of Exxon Mobil Corporation; Harvey Golub, the retired Chairman and CEO of the American Express Company; Lynne Cheney, wife of Vice President Dick Cheney and former chairman of the National Endowment for the Humanities; Former United States Deputy Secretary of Defense Paul Wolfowitz; Milton Friedman; Michael Ledeen; Ronald Reagan; Margaret Thatcher; Condoleezza Rice; Donald Rumsfeld; Retired Army Gen. John P. Abizaid, former commander of the U.S. Central Command in Iraq; George Shultz, Reagan’s Scretary of State; Right-wing Politician Newt Gingrich).
از جمله موضوع هايی مؤسسه ی هوور در دست مطالعه دارد يکی هم
«ضرورت اصلاح دستگاه جاسوسی» ايالات متحده است.
در نهم نوامبر 2006، پرزيدنت جرج بوش «نشان ملی [مطالعات] انسانی»
[National Humanities Medal] را به مؤسسه ی هوور اعطا کرد. هوور نخستين «مخزن فکری» ((Think hank) است که چنين نشانی را دريافت کرده است. )

www.hoover.org
مؤسسه ی هوور، که در باره ی مسائل داخلی آمريکا و مسائل بين المللی پروژه های تحقيقاتی دارد، در سال 2001 مود تفقد معاون رئيس جمهور آمريکا ديک چِــينی قرار گرفت. نامبرده در جلسه ی هيئت ناظران (Overseers) آن مؤسسه، خدمات آن دستگاه به دولت بوش را «ستود»: «ما آغاز خوبی را داشته ايم، و مهم است که ما از حمايت و دخالت مشتاقانه ی سازمان هايی چون مؤسسه ی هوور، که يکی از مخازن فکری پيشگام و منابع نظرات است، برخوردار شويم. دونالد رامزفلد(Donald Rumsfeld)، کُاندوليسا رايس (C. Rice)، جان تِيلور (John Taylor)، و بسياری ديگر درانکشاف کارزار [انتخاباتی] و سياست ما نقش کليدی داشته اند. ما می خواهيم از شما برای آنچه برای ما انجام داده ايد تشکر کنيمٰ و از شما خواهش کنيم که بخشی از [گروه] بحث طی چند سال آينده باشيد.» )
(.
***
يادداشتی پيرامون بنياد ملي براي دمكراسي/ ب.م.د.
(National Endowment for Democracy/NED)
[21]
و اسامی برخی کسان و سازمان هايی که از اين مؤسسه ی دولتی آمريکا در برابر خدمات وجوهی دريافت داشته اند
NED was established in 1983 by an act of congress. The House Foreign Affairs Committee proposed legislation to provide initial funding of $31.3 million for NED as part of the
State Department Authorization Act :
ب. م. د. در سال 1983 با يک مصوبه ی کنگره آمريکا ايجاد گرديد. کميته ی امور بين المللی مجلس نمايندگان آمريکا لايحه ی بودجه ی آغازينی را برای ب. م. د. به مبلغ 31.3 ميليون دلار به عنوان بخشی از قانون اختيارات وزارت خارجه پيشنهاد کرد. بسيای از صاحبنظران بر آن اند که اين مؤسسه چيزی جز يک سازمان پيشخوان برای سيا نيست. به هر رو، صحت يا عدم صحت اين امر تفاوتی نمی کند، چه بودجه ی هر دو مؤسسه را مجالس ايالات متحده برای اين گونه مقاصد تخصيص می دهند.
According to the NED's online
Democracy Projects Database it has given funding the following groups for programs relating to Iran (1990-2005):
بنابر مخزن داده های پروژه های دموکراسیِ ب. م. د. (N.E.D.)، اين مؤسسه، طی سال های 2005-1990، بودجه های زير را برای برنامه های مربوط به ايران تأمين کرد.
مرکز آمريکايی برای همبستگی کارگری بين المللی، 2005
(American Center for International Labor Solidarity(
آموزش مدنی و حقوق بشر، 2006 (
Civic Education and Human Rights)
مؤسسه ی بين المللی جمهوريخواهی، 2005 (
International Republican Institute)
مؤسسه ی امور بين المللی، 2005 (
Institute of World Affairs)
انجمن معلمان ايران [درخشش]، 1994-1991، 2003-2001 (
Iran Teachers Association)
بنياد دموکراسی ايران، 1996-1995 (
Foundation for Democracy in Iran)
انجمن ملی ايرانيان آمريکايی، 2006-2002 (
National Iranian American Council)
شراکت آموزش زنان، 2003 (
Women’s Learning Partnership)
بنياد عبد الرحمان برومند، 2006-2002 (
Abdorrahaman Boroumand Foundation)
مرکز بنگاه های تجاری خصوصی بين المللی، 2006، 2004،

(Center for the International Private Enterprise)
شراکت جهانی صداهای حياتی، 2004، (
Vital Voices Global Partnership)
ايرانيانی که به عنوان محقق در ب. م. د (NED) خدمت کرده اند عبارتند از:
Iranians who have served as fellows at NED include:
Ali Afshari, Akbar Mohammadi, Ramin Jahanbegloo, Hossein Bashiriyeh, Haleh Esfandiari, Siamak Namazi, Ladan Boroumand,
علی افشاری، اکبر محمدی، رامين جهانبگلو، حسين بشيريه، هاله اسفندياری، سيامک نمازی، لادن برومند.
در سال 2002، زن فعال ايرانی مهر انگيز کار جايزه سالانه ی دموکراسی را از دست [همسر رئيس جمهور] لورآ بوش دريافت داشت.

In 2002
an Iranian women activist received the annual Democracy award from first lady
نمی توان ترديد داشت که پس از تصويب بودجه 75 ميليونی تعداد دريافت کنندگان بورس های «تحقيقاتی» افزايش يافته باشد.
***
يادداشتی پيرامون همکاری عباس ميلانی و دستيار پيشين اش حميد شوکت
نام حميد شوکت در اينترنت در ليست کارمندان مؤسسه ي هووربراي سال 2004 به عنوان يکي از دستياران تحقيقي ذکر شده است.
[22] البته، وي خود در نامه ي گله آميزش به عباس ميلاني کارفرماي پيشين اش مي آورد که او به مدت «نزديک به سه سال» براي آن مؤسسه کار کرده بود، و می افزايد:
در پايان مدت قرارداد ده ماهه با دانشگاه، هنگامي که با آگاهي و موافقت تو، شرايط کاري نامساعدي را براي تمديد قراردادم اعلام نمودند، گفتم با اين شرايط جديد مايل به ادامه کار در موسسه هوور نيستم. از آنچه پيش آمده بود ناراضي هم نبودم. فضاي هوور، فضاي خوشايندي برايم نبود و با حال و هوا و خلق و خوي من سازگاري نداشت. من مايل بودم چون گذشته، بدون آنکه به آن موسسه مربوط باشيم کارم را در به پايان رساندن کتاب زندگي‌نامه‌ي شخصيت‌ها به سرانجام برسانم.
[23] تأکيد افزوده.
روشن است که، پس از اخراجش توسط ميلاني – به دليلي که ظاهراً بر خود او هم آشکار نيست (يا در نامه آشکار نمی کند) – او از استخدام در هوور اظهار ناخشنودي مي کند، چه خود مي داند که در دنياي آکادميک آمريکا مؤسسه ي هوور بدنام است، چون نه فقط پايگاه ضد کمونيستي جنگ سرد بود، که همه ي کساني که در اداره ي آن و توليدِات «محصولات فکري» دست راستي آن شرکت داشته اند از مرتجعترين حاکمان آمريکا بوده اند، که رامسفلد و جورج شولتس، و گلن کمپل (Glenn Campbell) از بدنامترين آنان اند.
بايد توجه کساني را که آگاه نيستند – و نويسنده ي اين سطور هم تا آغاز شکايت مؤلف شيفته ی قوام از منوچهر صالحي از آن ناآگاه بودم – به اين موضوع جلب کرد که گلن کمپل که از سال 1960 به بعد، به مدت سي سال در رأس مؤسسه ي هوور قرار داشت، و آن مؤسسه افزايش نفوذش را مديون اوست، پيش از آنکه به رياست هوور برسد سال ها در مقام های مهم دولتی قرار داشت و با مديران و ديگر مسؤولان سيا در تماس بود. امکانات او و آشنائي هايش با محافل ارتجاعي آمريکا از زمان اشغال مقامات دولتی نقش مهمي در افزايش بودجه و نفوذ و بسط نقش هوور در سياست آمريکا داشته است. بي سبب نبوده است که اغلب استادان علوم اجتماعي دانشگاه هاي آمريکا از گرفتن بورس يا هر نوع همکاري با آن مؤسسه گريزان بوده اند، حتي برخي از استادان دانشگاه استانفورد. تظاهرات اَدواري دانشجويان استانفورد عليه وابستگي هوور به آن دانشگاه واقعيت بسيار شناخته شده ای است. در مورد آنچه به ايران مربوط مي شود، بايد افزود که بخش ايران در هوور در سال هاي پس از جنگ جهاني دوم توسط جورج لنچافسکي (G. Lenczowski) اداره مي شد، که کتبي چند، از موضع استعماري آمريکا، در باره ي ايران منتشر کرده است. آخرين کتابي که وي براي تجليل از رژيم پهلوي منتشر ساخت از چند سال پيش از سقوط رژيم سلطنتي تدارک ديده شده بود، اما، شوربختانه براي هوور، نشر آن زماني صورت گرفت که از جلال پهلوي چيزي باقي نمانده بود و آن رژيم با خفت به زباله دان تاريخ پرتاب شده بود. گفتني است که يکي از همکاران لنچافسکي پس از 28 مرداد سپهر ذبيح بود، که، مطابق گزارشات سفارت آمريکا در آرشيو کشوري ايالات متحده، در زمان روزنامه نگاري اش تا پيش از کودتا با آن سفارت رابطه اي پنهاني داشته بود، و کتاب مهم اش، که دانشگاه استانفورد منتشر ساخت، جنبش کمونيستي در ايران،[24] کتابي سطحي، غير محققانه، و نوشته از موضعي آنتي-کمونيستي است، که تحت هدايت لنچافسکي تدوين شد. تصادفاً ذبيح هم سال ها در شبيه همان همان کالج کاتوليکی تدريس مي کرد – دو کالجی که، البته و خودبخود، همانند مورد ذبيح، دروازه ی ورود وی به هوور شد.[25] يادآوري اين نکته نيز ضروري است که، جز تنها در يکي دو مورد، استادان ايراني در آمريکا، صرفنظر از مواضع سياسي شان، حاضر به هيچ نوع همکاري با هوور نبوده اند، امري که دليلش چون آفتاب نيمروز روشن است.
**********************************************************************
[1] نگارش اين نوشته در 15 بهمن 1387 به پايان رسيد، اما بخاطر دشواری هايی، از جمله بيماری، بازبينی آن معوق ماند.
[2] بنگريد به مجله ی فورَن پاليسی (Foreign Policyشماره ژوئيه-اوت 2006؛ همچنين مقاله ی «تبعيديان» (Exiles) به قلم (Connie Bruck) در نيويورکر New Yorker)) ششم مارس 2006، صص 12-11، که رابطه ی اين شخص را همچون مشاور بوش و نيز تماس های وی با وزارت خارجه ی آمريکا (State Department)، و همچنين با شورای امنيت ملی آمريکا (National Security Council) بر ملا می کنند. در باره کوشش های اين فرد در انستيتوی هوور (Hoover Institution) برای اجرای برنامه پروژه ی دموکراسی ايران (Iran Democracy Project) در هماهنگی با سخنرانی های بوش در مورد صدور «دموکراسی» به ايران، اقدامات و طرح پيشنهادی سناتور برآُن بَک (Brownback)، [Iran Democracy Act (S. 1082)] بنگريد به مقاله ی<چوب دو سر گُهی> تحت عنوان «Hopeful but skeptical»
در :
(
http://www.iranian.com/ChoobDosarGohi/2004/May/Ebadi/)
[در باره ی انستيتوی هوور و گردانندگان آن، بنگريد بعدالتحرير در همين نوشته.]
[3] -(emrooz.net/index.php?/politic/print/15353/) تأکيد افزوده.
[4] (http://thinkprogress.org/2006/04/22/bush-hoover-iran/)
[5] “National Public Radio “Funds for 'Civil Society' in Iran Raise Concerns,”


recipientID=157
http://www.npr.org/templates/story/story.php?storyId=10431144).
[6] -(emrooz.net/index.php?/politic/print/15353/) تأکيد افزوده. او مشخص نمی کند چگونه می توان به حساب ها دست يافت.
جالب است که مک فآُل به دعوت خاتمی به ايران هم سفر کرد: « من در ماه اکتبر ۲۰۰۳ يک سفر دو هفته‌اي به ايران داشتم که از طرف دفتر مطالعات سياسي و بين‌المللي وزارت امور خارجه ‏برگزار [برگذار] شد. يک بنياد آلماني شرکت‌کنندگان خارجي را به کنفرانس دعوت کرده بود. کنفرانس بخشي از گفتگوي تمدن‌ها بود ‏که آقاي خاتمي در آن زمان براي آن تلاش مي‌کرد.»
[7] اين دو تن از متخصصان مهم آمريکا برای تغيير رژيم در ديگر کشور ها هستند. هردو با «مخازن فکر» خصوصی و دولتی چون:
(
Carnegie Endowment for International Peace/ ) و (National Endowment for Democracy) (
http://www.carnegieendowment.org/experts/index.cfm
?fa=expert_view&expert_id=19
; (http://en.wikipedia.org/wiki/National_Endowment_for_Democracy)
همکاری فعال دارند. مايکل مک فآُل (
http://en.wikipedia.org/wiki/Michael_McFaul) بر آن است که «رسالت وزارت خارجه [ی آمريکا] ديپلماسی بين حکومت هاست، نه ايجاد حکومت های جديد. [اما] رسالت پنتاگون بايستی اين بماند که حکومت ها را نابود کند و توانايی مهيب آن بايستی به ارگان ديگری منتقل شود که منابعی را از آژانس بين المللی برای انکشاف (Agency for International Development)، وزارت خانه های خارجه، دارايی، تجارت، دادگستری، و نيرو در اختيار بگيرد.» به نظر او (Status Quo) وضعيت موجود ديگر نمی تواند گزينه ای برای آمريکا باشد. بنگريد به نظرات او:
(
http://www.hoover.org/publications/digest/3050691.html)
. Michael McFaul, a Russia scholar at Stanford University and co-director of Hoover Institute's Iran Democracy Project] with Larry Diamond and Abbas Milani, leads the Russia and Eurasia team for the Obama campaign. (http://www.wallstreetsurvivor.com/CS/forums/t/21344.aspx). (http://www.hoover.org/research/iran/coordinators)
عباس ميلانی وردست ايرانی تبار چنين کسانی است، و بايد از طريق چنين مناسباتی به «مقام منيع» مشاور بدنام ترين رئيس جمهور آمريکا، جورج د. بوش ارتقاء يافته باشد. (اين تنها مجله ی معتبر سياست خارجی آمريکا [Foreign Policy, July-August 2006] نيست که خبر رايزنی او برای بوش را گزارش کرده است.اين هم گفتنی است که، بنابر گزارش يکی از شرکت کنندگان در کنفرانس هوور، افتخار مأموريت «حاجب الدولگی» آن کنفرانس هم از آنِ «مورخ رسمی» و ستايشگر قوام السلطنه بود.
[8] School of Advanced International Studies/John Hopkins Univ. (Washington, DC).
[9] (http://hoder.com/weblog/archives/cat_regime_change.shtml(
[10] گفتنی است که فرد شاکی از منوچهر صالحی، همان دستيار پيشين ميلانی، چند سال پيش از سفرش به تهران، در تظاهرات جمعی از ايرانيان برای اعتراض به قتل های زنجيره ای در محل پارلمان اروپا شرکت جست، و بنابر استشهاد يکی از شرکت کنندگان، وی از محل پارلمان اروپا تلفنی با برنامه ی فارسی راديو اسرائيل در باره ی برنامه ی اعتراض و قتل های زنجيره ای مصاحبه کرد!
[11] بنگريد به «كـلاه مخـمـلي و وظـيفـه‌اي خـطـير»:
(http://www.tarhino.com/archiv/No.99/Maghaleh2.htm)
[12] The Iran Enterprise Institute (IEI) registered online November 9, 2006, as a (American) domestic non-profit corporation with the Government of the District of Columbia.
(File No.: 263350).
The IEI is a “privately funded nonprofit drawing not just its name but inspiration and moral support from leading figures associated with the
American Enterprise Institute,” Laura Rozen wrote November 13, 2006, in The American Prospect. … The IEI “does have an application” in to the U.S. Department of State for funding, Rozen added. … “The Iran Enterprise Institute is directed by a newly arrived Iranian dissident whose cause has recently been championed by AEI fellow and former Pentagon advisor Richard Perle. Amir Abbas Fakhravar, 31, served time in Iran's notorious Evin prison before arriving in Washington in May [2006], with Perle’s help. Fakhravar, who advocates U.S. intervention to promote secular democracy in Iran, now seeks Washington’s backing to lead an organization that would unite Iranian student dissidents,” Rozen wrote.
“Incorporation papers received last week by the Washington, D.C., corporate registration office indicate that among those on the Iran Enterprise Institute's initial board of director are Fakhravar;
Bijan Karimi, a professor of engineering at the University of New Haven; and Farzad Farahani, the Los Angeles-based half-brother of the U.S. leader of the exile Iranian political party,” the
onstitutionalist Party of Iran (CPI) in the United States of America, “which is closely tied with Fakhravar,” Rozen wrote.) (بنگريد به تارنمای):
(http://www.sourcewatch.org/index.php?title=Iran_Enterprise_Institute)
[13] The American Enterprise Institute)) يکي از مهم‌ترين و پرنفوذترين مؤسسات سياستگذاري در آمريکا است که با سياستمداران مرتبط با حزب جمهوري خواه و نومحافظه کار ارتباط گسترده‌اي دارد. ارگان رسمي اين جريان انترپرايز آمريکا (American Enterprise) نام دارد. اين سازمان‌ ازکمک‌هاي مالي بنياد برادلي سود مي‌جويد. ... دو متفکر و بنيانگذار اين سازمان بيل کريستول و رابرت کسگان هستند. هدف از تأسيس اين سازمان ايجاد اتحاد بين گروههاي مختلف محافظه کار آمريکايي و بازيافت دوره رونالد ريگان بوده است.

... اعضاي اين سازمان، که همگي عضو حزب جمهوري خواه هستند، از کمک فکري و استراتژيک متفکران برجسته‌اي مثل فرنسيس فوکوياما و پال ولفوُويتس بهره مي‌بردند.

انتخاب جرج دبليو بوش اين سازمان را به رأس قدرت آمريکا نزديک کرد و اعضاي آن و انستيتو انترپرايز آمريکا در وزارت دفاع و وزارت خارجه مستقر شدند. شخصيت‌هاي عمده‌اي که حامي اين تفکر بوده‌اند نظير، جان نـِگروپونته مسؤول امنيت ملي کشور، دونالد رامسفلد وزير پيشين دفاع، و جان بولتون سفير آمريکا در سازمان ملل متحد، مقامات اصلي کشور را داشته اند، و تأثير سرنوشت ساز ريچارد پِِـرل بر وزارت دفاع هنوز ادامه دارد. ... شخصيت عمده ی ديگری که حامي اين تفکر است ديک چني معاون رئيس جمهور است.
(
http://en.wikipedia.org/wiki/American_Enterprise_Institute#Officers_and_trustees) [14] در سال 2005 محسن سازگارا در انستيتوی واشنگتن برای سياست خاور نزديک

(Washington Institute for Near East Policy)،که يکی از مهمترين <مخازن فکر> (Think tanks) نئو کنُسرواتيو هاست، مشغول بود. مايكل لدين، همكار نزديك پِرل، وُولفوويتس، و لابي صهيونيست در واشنگتن و يكي از دلالان ايران گيت، در مورد پيشنهاد رفراندُمی که وابستگان به سياست بوش مطرح کرده بودند نوشت: «تنها انتخابات با معنا در ايران عبارت خواهد بود از يك رفراندم در مورد مشروعيت خود رژيم.» و سپس افزود:‌ «يك رفراندم كشوري از سوي تعداد زيادي رهبران صاحب حيثيت [!] قابل ملاحظه اي، كه بيشترشان در ايران هستند، پيشنهاد شده است. فهرست حاميان آن شامل يك نام كاملاً غيره منتظره، مؤسس سپاه پاسداران مخوف، يكي از اعضاي اصلي تيم خميني، محسن سازگارا است. اين فهرست [همچنين] شامل فعالان و هواداران دمكراسي و برخي فقهاي طراز اول [!] كشور مي شود.»

February 07, 2005, “Faster, Please”).) در:
(http://www.nationalreview.com/ledeen/ledeen200502070850.as)
مايكل لِدين آن قدر جسارت به خرج مي دهد كه مي گويد بايد سخنگوي وزارت خارجه ي آمريكا را، كه اخيراً اظهار داشته بود كه «سياست ما در ايران تغيير رژيم نيست،» در «اطاق ساكتي [سلول زندان!] گذاشت، [سخنراني بوش پيرامون] وضعيت كشور را به دست او داد، و او را واداشت تا آن را صد بار بخواند، و سپس او را به مأموريتي به اردوگاه فلوجه اعزام كرد.» او از «دو نطق انقلابي» بوش در مورد ايران داد سخن مي دهد و مي گويد بايد آن ها را «پيگيري كرد»! او كه در کتابی که يک سال پس از انقلاب از او منتشر شد

(Debacle. The American Failure in Iran)
نهضت ملي تحت هدايت مصدق را «ديوانگي ملي» مي ناميد و مصدق را، به سبك كثيف ترين پروپاگانديست هاي شركت سابق نفت، «خان پيژامه پوش و نطاق بليغ با خلقياتي آتشين» و مورد «حمايت حزب توده» معرفي مي كرد (صص 9 و 13)، اكنون از «افتخار مردم ايران به سنت ديرينه ي حكومت بر خود» ايشان سخن مي گويد تا سازگارای سپاه پاسداران را به عنوان يك دمكرات جابزند. بنگريد به تارنماهای
و:

( http://en.wikipedia.org/wiki/Hoover_Institution).
[15] راديو فردا با بخشی از بودجه ی هفتادو پنج ميليونی پيشنهادی وزير خارجه ی بوش ک. رايس اداره می شود.
[16] اين سخن پراکنی ها تنها به چنين عناصری محدود نمی شود. برخی ديگر که خود را به دروغ «مصدقی» می نمايانند نيز، برغم سابقه ی ننگين سيا عليه نهضت ملی به رهبری مصدق و با ناديده گرفتن خفه کردن دموکراسی در ايران توسط سازمانی که، به گفته ستفن کينزر (S. Kinzer)، پرزيدنت ترومن می هراسيد که به اس اس (SS) دولت آمريکا بدل شود، در مدح دموکراسی و «اقدامات» خود برای تحقق آن با همان آن راديو مداوماً مصاحبه می کنند. جا دارد که مليون چنين کسانی را از ميان خود طرد کنند تا دچار بقائی ها و مکی های تازه کاری نشوند.
[17] بنگريد به:
http://www.sourcewatch.org/index.php?title=Hoover_Institution#Fundinghttp://www.sourcewatch.org/index.php?title=Hoover_Institution#Funding)
[18] برای کمک های دريافتی هوور از شرکت های بزرگ امپرياليستی، بنگريد به
(
http://www.sourcewatch.org/index.php?title=Hoover_Institution)
(
http://www.exxonsecrets.org/html/orgfactsheet.php?id=43)
(http://www.mediatransparency.org/recipientgrants.php?
recipientID=157)
و نيز اظهاريه ی مؤسسه هوور (Hoover Institution) که خود اعلام داشته است که چه شرکت های استعماری به بودجه ی آن کمک های مالی سخاوتنمندانه کرده اند:
(http://en.wikipedia.org/wiki/Hoover_Institution#Funding).
[19] شگفت انگُيز است که همان کسی که از منوچهر صالحی بخاطر «اتهامات سياسی» به دادگاه برلن شکايت برده است در برابر اتهامات صريح و روشن مزارعی سکوت کرده است. مزارعی در مقاله ای تحت عنوان «وقايعی که در ابوغريب اتفاق افتاده،»
[ فرهنگ توسعه، 24/9/1387 (http://domaa.info/?p=609)] می نويسد:
«کسانی که تحت نام"آکادميسين،" "محقق" و اسم های گوناگون همچون آقای عباس ميلانی و حميد شوکت و غيره که در مؤسسه "هوور" وساير مؤسسات وابسته به سی آی ا به تحريف تاريخ مشغولند [تأکيد افزوده] در برابر همه اين جنايات آمريکا [در عراق] مهر سکوت بر لب زده و خفقان گرفته اند» – اتهاماتی که، نه تنها در تارنمای خود مزارعی منتشر شده، بلکه در برخی تارنماهای ديگر نيز انعکاس يافته است. آيا اين شيوه ی يک بام دو هوا: آن شکايت و اين سکوت (!) حاکی از دشمنی ديرينه و انتقامجويی «متهَم» با مبارزانی نيست که سابقه ی چپ-ملی دارند و بهتر از هر کسی می توانند مائوئيست های نادم را تحليل و رسوا کنند؟ اهل فن با بی صبری در انتظار واکنش متهَم نسبت به اتهامات مزارعی به وی و کارفرمای سابق اش در مؤسسه ی هوور هستند.
[20] دو شاهکار آخر اين فساد فراگير در انتصاب صاحب يک ورق خريداری شده به نام «دکترا از دانشگاه آکسفورد» و انتصاب صاحب ميلياردها ثروت بادآورده طی سی سال اخير به سمت وزارت تجلی يافته است.
[21] (http://en.wikipedia.org/wiki/National_Endowment_for_Democracy

[22] Hoover Institution STAFF, This list was published as part of the
Report 2004. RESEARCH STAFF, Research Assistants, were, among others, Allison Asher, Devora Davis, Monica Huang, Na Liu, Anju P. Sahay, Hamid Shokat, Nicole Topham, Leilei Xu.
(

S. Zabih, The Communist Movement in Iran, Standford, 1966[24] .
ترجمه ی فارسی آن به فارسی نيز نشر يافته است.
[25] Zabih at Saint Mary's college of California; Milani at Notre Dame