۱۳۹۸ دی ۲۰, جمعه

اء دین به مجاهد شهید مجید شریف واقفی تراب حق شناس شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۳ آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم/ خود نتوانستیم مهربان باشیم. (برتولت برشت) اردیبهشت ۱۳۵۴ بود که دیگر از بغداد پایگاه مان را به دمشق

اء دین به مجاهد شهید مجید شریف واقفی


تراب حق شناس                                                                                                  شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۳

آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم/ خود نتوانستیم مهربان باشیم. (برتولت برشت)اردیبهشت ۱۳۵۴ بود که دیگر از بغداد پایگاه مان را به دمشق منتقل کرده بودیم که از رادیو ایران خبر کشته شدن مجاهدی به نام مجید شریف واقفی را به دست همرزمانش شنیدیم. یکی از کسانی که دستگیر شده بود و اعتر​اف می کرد که این حادثه رخ داده مجاهد شهید محسن خاموشی بود. وقتی از او علت این قتل را پرسیدند گفت: "سنگ انداختن در راه سازمان". خبر و نوع حادثه برای ما بسیار حیرت انگیز بود.
حتی مسئول ارگان خارج از کشور یعنی رفیق علیرضا سپاسی که چند ماهی از آمدنش به خارج نمی گذشت هم برای اولین بار بود که این خبر را می شنید. علتی که در روزهای بعد برای این اقدام به ما فعالین سازمان گفته می شد این بود که واقفی و صمدیه لباف و دو نفر دیگر می کوشیده اند با گردآوری افرادی در حول و حوش خودشان و مصادره "انبار اسلحه سازمان" به تخریب سازمان بپردازند. اصطلاح تخریب سازمان برای ما خط قرمزی بود که هیچ کس حق عبور از آن را نداشت. منطقی که ما برای حل مشکلات درونی و غیر آن داشتیم در چارچوب شرایط مبارزه مخفی و بسیار خشنی که رژیم به مخالفان انقلابی خود تحمیل کرده بود اجازه هیچ کنجکاوی بیشتری نمی داد. اتهام تخریب سازمان که مرکزیت علیه افرادی که به "اعدام" محکوم کرده بود به حدی در نظر ما سنگین بود که اگر هم اقدام سازمان را نمی توانستیم هضم کنیم حداکثر سکوت می کردیم به انتظار اینکه در آینده ابعاد موضوع روشن شود. همین جا باید نکته بسیار مهمی را تاکید کنم که عضویت در یک سازمان انقلابی برای ما حکم "خانه خاله" را نداشت که اگر از یک چیزی خوشمان نیامد از آن قهر کنیم. کار در یک سازمان انقلابی هر چند با فراز و نشیب های خطیر همراه باشد یادآور شعر حافظ است که "عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد". مواجه شدن با اشکالات و انحرافات در سازمان فقط به معنی این بود که باید بمانی و در اصلاح کارها بکوشی.
با گذشت زمان برخی اسناد درونی مانند مقاله "پرچم مبارزه ایدئولوژیک را بر افراشته تر سازیم" و نیز کتاب "بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق ایران" به دستمان رسید. در مقدمه بیانیه شرحی از مشکلات و موانعی که بر سر راه اعلام مواضع قرار داشته آمده بود. وقتی اخبار پراکنده چه از درون سازمان و چه در مطبوعات گروه های دیگر سیاسی و نیز روزنامه های رژیم منتشر شد، به تدریج فهمیدیم که آنچه رخ داده بیش از آن خطیر بوده که بتوان به آسانی هضم و توجیه کرد. اما ما تا سال ۵۶ با فضای بازی در درون سازمان روبرو نبودیم تا بتوان به انتقاد از عمل کردهای سازمان پرداخت و سؤال هایی را که مدت ها در ذهن افراد رسوب کرده بود بروز داد و در نشریه داخلی نوشت و به بحث گذاشت. این است که در حالتی از جهل و سکوت رضایت آمیز دست و پا می زدیم. واقعیت این است که این تنها مسئله ای نبود که با ما دست به گریبان بود. ما علاوه بر ضربات فزاینده رژیم که ما را به نابودی کامل تهدید می کرد، با ضرورت بازبینی همه جانبه فعالیت های تئوریک و عملی سازمان روبرو بودیم. دستاوردهای سازمان به ویژه در زدودن اندیشه مذهبی از ایدئولوژی سازمان و نیز تجربه و نقد مشی مسلحانه و حفظ سازمان را نمی توانستیم دست کم بگیریم، همه این ها موجب افتخار ما بود و هست.
تنها در سال ۵۷ است که کادرها و پایه سازمان به طور نسبی به نقد برخوردها و اقداماتی می رسند که به تصفیه فیزیکی چند نفر از اعضای سازمان به دلایل مختلف انجامیده بود. در پایان سال ۵۶ است که مشی مسلحانه چریکی هم پس از نقد و ارزیابی های که به نظر کافی می رسید از دستور کار سازمان خارج می شود تا بالاخره در بهار و تابستان سال ۵۷ در نشستی از شورای مسئولین متشکل از چند نفر نمایندگان رفقای داخل با رهبری (از جمله رفیق محمد تقی شهرام) حیات سازمان از ۵۲ به بعد مورد نقد قرار می گیرد، رهبری استعفا می کند و سازمان حیات و فعالیت تازه ای را در چارچوب ۳ تشکل یعنی پیکار، آرمان و نبرد آغاز می کند. رفیق ناصر پایدار با بیانی کامل تر طی نامه ای می نویسد: "بر اساس آنچه خود شاهد بوده ام. تمامی نکاتی که در اجلاس پاریس یا همان نشست مشترک ۵ نماینده اعزامی داخل و شهرام و دیگران مطرح شد همگی با طول و تفصیل لازم در ماههای پیش از آن در جمع های داخل بحث شده بود. پویه انتقادی شروع شده در اواخر ۵۶ و سپس ۵۷ در برگیرنده کل مسائل مربوط به ۵۲ به بعد بود و فقط در دو مورد نقد مشی چریکی و انتقاد از اعدام ها خلاصه نمی شد. روایت مبارزه ایدئولوژیک و انتقاد و انتقاد از خود درون تشکیلات، برخورد به فدائیان، دیکتاتوری مرکزیت و تأثیر هولناک آن بر همه وجوه هستی سازمان، تصفیه های تشکیلاتی پیشین، حتی ازدواجها و .. همگی در جمعها مطرح شد. کسانی که راهی خارج شدند قرار بود نمایندگان پروسه انتقادی در همه این قلمروها باشند و با انعکاس دستاورد کل آن دوره برای تعیین تکلیف وضع سازمان وارد گفتگو شوند. این افراد به عنوان شورای مسؤلین هم عازم خارج نشدند. این اصطلاح را بعدها خودشان پیش کشیدند." ردپای موضوعی را که به نام شهید شریف واقفی مربوط می شود می توان در اسناد سازمان بررسی کرد بی آنکه بتوانم بگویم که خواننده علاقمند، به حقیقت ماجرا دست خواهد یافت. اسناد مورد نظر عبارتند از:
جزوه پرچم مبارزه ایدئولوژیک…
مقدمه بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک…
سخنان شهرام در نوار گفتگو با حمید اشرف در رابطه با همین موضوع
یادداشت های زندان شهرام در این باره
«به داستان زندگی من گوش کنید» نوشته لیلا زمردیان (همسر شریف واقفی)
«به داستان زندگی من گوش کنید» نوشته لیلا زمردیان (همسر شریف واقفی)
شاید بتوانم برداشت کنونی خودم را به اختصار به نحو زیر بیان کنم. رفیق شهرام با توجه به روند آموزش و تحولات سازمان از ابتدا تا سال ۵۴ به این نتیجه می رسید که سازمان مثل یک شخصیت حقیقی با توجه به تحولات تاریخی و اجتماعی ایران به یک سازمان مارکسیستی تحول یافته است و مارکسیسم توانسته حقانیت خود را برای رهبری مبارزه امروز جامعه به اثبات رساند، از این رو دیگر ایدئولوژی پیشین سازمان نمی تواند توجیه کننده مبارزه خرده بورژوازی و اقشار متوسط جامعه که به ویژه ایدئولوژی مذهبی دارند باشد. عناصری از سازمان چه به دلیل مخالفت تشکیلاتی با اعلام مواضع و چه به دلیل عدم قبول مارکسیسم و حفظ ایدئولوژی پیشین از سازمان کنار گذاشته شدند و نام سازمان همان که بود باقی ماند. برای رسیدن به این هدف شرایط تاریخی، مشی چریکی مسلحانه و روحیه و برداشت رفقای مرکزیت تاثیر قطعی داشته است. شریف واقفی در ابتدای امر در یک چارچوب تشکیلاتی و از این لحاظ که امکانات سازمان از دست می رود با اعلام تغییر مواضع سازمان مخالف بوده، ولی سپس با کشمکشی که با مرکزیت سازمان پیدا می کند به اعتقادات مذهبی پیشین هم روی می آورد. مرکزیت حفظ ایدئولوژی پیشین را در درون سازمان امری ارتجاعی ارزیابی می کرد بی آنکه آن را در سطح جامعه به عنوان توجیه کننده مبارزه اقشار غیر پرولتری نادرست بداند. به همین دلیل بود که پس از اعلام تغییر ایدئولوژی، سازمان با گروه های مذهبی ارتباط داشت که برخی از آن ها رفقای سابق خود ما بودند (رک: نشریه فریاد خلق خاموش شدنی نیست در آرشیو پیکار). اینجا کلیک کنید.
مرکزیت برای اجرای استراتژی خود که به لحاظ تئوریک موجه می نمود دست به اقداماتی زد که در توجیه آن ها حتی برای اعضای سازمان درماند. ادعای "تخریب سازمان، مصادره انبار اسلحه (که مبالغه آمیز است)" و بهانه کردن برخی نقاط ضعف و پریشان خاطری که خود شریف واقفی در تحلیل از خود (آنطور که رایج بود) نوشته بود؛ این ها و توجیهات ناصادقانه مرکزیت نمی توانست کاری کند که این اقدامات را اعضا و دوستداران سازمان قورت دهند. در چند سطر زیر برداشت خود رفیق شهرام را که جزء یادداشت های زندان جمهوری اسلامی آمده می آوریم، شهرام در دفتر دوم خاطرات زندان مى نويسد: "بارى، اما البته اين موضوع هيچ اين اشتباه غير قابل اجتناب ما - غير قابل اجتناب از نظر اولا شيوه هاى عمل در خط مشى چريكى و ثانيا از نظر موقعيت ويژه انتقالى سازمان ما و از خيلى نظرات ديگر كه شرحش در اينجا امكان پذير نيست - را نبايد بپوشاند كه ما بايست اين واقعيت ديالكتيكى را درك مى كرديم كه به هر حال شكسته شدن هسته اين التقاط - التقاط ايدئولوژيكى سازمان ما ــ تكه و پوسته اى هم، هرچند جزئى و با مدد و كوشش و رهبرى مجدانه ما ضعيف و بسيار مغلوب، در آن طرف ايجاد خواهد كرد. و درست همين زمينهء مادى هر چند جزئى است كه به شريف اجازه داد افرادى مانند صمديه و چند نفر ديگر را در خفا در درون تشكيلات دورهم جمع نمايد. اگر چنين درك و تحليلى از مسئله مى داشتيم به سرعت متوجه مى شديم كه چگونه اين شيوه برخورد حاد ما با نقض قوانين انضباطى يك سازمان مسلح انقلابى، چقدر امكان دارد كه به معناى با تفنگ به جنگ انديشهء مخالف رفتن و يا پيروزى بر مخالفين فكرى از طريق تفنگ تعبير گردد. تعبيرى كه بالاخره به دليل ضعف نيروى طبقاتى ما و متقابلا قدرت عظيم و وسيع طبقاتى حريف در جامعه، در نزد بسيارى از نيروها جا افتاد و از شريف یک قدّيس و كسى كه بر سر عقيده و فكرش تا پاى جان ايستادگى كرده و به اصطلاح پرچم توحيد و اسلام را تسليم نكرده به وجود آورد. البته اين كه مى گويم در جامعه چنين تعبيرى از مسئله شده اين طور نيست كه حتى هيچيك از نيروهاى مذهبى هم به اين حقيقت واقف نباشند - مثلاً خود مجاهدين و يا كسى كه عصر همين ديروز با او صحبت مى كردم، و از مبارزين زندان كشيده سال هاى ۱۳۵۰ به بعد بوده كه حالا بازجو و هم مسؤول زندان ساواكى ها است. خير؛ منتهى آنها مى بايد و بقول معروف حقشان هم هست كه از اين واقعه استفاده تبليغاتى كنند، چرا كه ديگر شريف زنده نيست تا بتوان نادرستى ادعاها و نسبت هاى كاذبى را كه هركدام از آنها براى پيشبرد تبليغات ضد كمونيستى- ضد ماركسيستى خود به او نسبت مى دهند اثبات كرد". اینجا کلیک کنید.
اکنون برمی گردیم به آنچه از زندگی و مبارزه شهید شریف واقفی می دانیم: اطلاعات جزعی در باره زندگی اش تا پیوستن به سازمان در این نوشتار اهمیتی ندارد. در نیمه دوم دهه ۴۰ به سازمان مجاهدین می پیوندد. من اسم او را نمی دانستم و یادم هست که در سال ۴۸ یک قرار سازمانی در محل کارش با او اجرا کردم و چهره اش را به یاد دارم. در سال ۵۰ به دنبال ضربه اول شهریور به سازمان او توانست با زیرکی، ماموران ساواک را قال بگذارد. دو مامور به اتاق کارش وارد می شوند و از او سراغ مهندس شریف واقفی را می گیرند. با سرعت انتقال حیرت انگیزی بدون آنکه آرامش خود را از دست بدهد می گوید: "الان اینجا بودند. اجازه بدهید ایشان را صدا کنم" از اتاق خارج می شود و به سرعت فرار می کند. او هرگز دستگیر نشد. مراحل کار سازمانی در آن شرایط دشوار را پشت سر می گذارد و از آن به بعد در کنار احمد و رضا رضایی، بهرام آرام، تقی شهرام، جواد ربیعی، جمال شریفزاده شیرازی و رفقای متعدد دیگر مسئولیت های خطیر آن روزها را در حد مسئول یکی از سه شاخه تشکیلات به عهده دارد. یکی از جلوه های فعالیت او انتشار "نشریه امنیتی نظامی" ست که چندین شماره از آن در بخش آرشیو پیکار آمده است. جلوه دیگر از خدمات او به سازمان دستکاری تکنیکی در رادیو ترانزیستورهای عادی بود که سازمان می توانست با این وسیله معمولی پیام بیسیم های گشتی های ساواک را شنود کند و از پیش بداند که کدام ناحیه و کوچه و خیابان در محاصره یا زیر نظارت ساواک قرار دارد تا حتی الامکان در دام نیفتند. در چارچوب روابط و همکاری با سازمان چریک های فدایی خلق این وسیله در اختیار رفقا قرار گرفته و مورد استفاده آن ها نیز بود. متاسفانه در حمله ای که به یکی از پایگاه های رفقای فدایی صورت گرفت این وسیله شنود که در خانه بوده به دست ساواک می افتد و از آن زمان ساواک موج های بیسیم خود را به کلی عوض کرد. در مورد این حادثه پوران بازرگان که خود در بخش شنود کار می کرده گزارشی نوشته که در زیر می خوانید:
"حالا جريان راديو و واقعهء روز ششم ارديبهشت ۱۳۵۳ را كه خودم از بى سيم ساواك شنيدم براى شما بازگو مى كنم. خوشبختانه پس از ۳۱ سال همه چيز در ذهنم نقش بسته است. در اين روز از ارديبهشت ۵۳ من كه به بى سيم ساواك گوش مى دادم ناگهان متوجه شدم كه مسألهء حادى در پيش است و ساواك مشغول عملياتى ست. عمليات در خيابان ويلا بود نزديك همان ايستگاه ويلا در خيابان شاهرضاى قديم، بين ميدان فوزيه و ميدان ۲۴ اسفند. اكيپ ها به مركز مى گفتند كه همه چيز درست و مرتب است و سوژه هم خيلى طبيعى راه مى رود (سوژه را ساواك به فردى مى گفت كه با خود سرقرار مى برد تا فرد لورفته را شناسايى كند). در اينجا سوژه دخترى بود كه سر قرار مى آوردند براى شناسايى رفيقش. در حينى كه اكيپ ها منتظر بودند كه فرد مزبور بيايد، ناگهان به مركز خبر دادند كه يك مرد وارد محوطه شد و مى پرسيدند كه او را دستگير كنيم يا نه. مركز جواب داد كه قرار است زنى سر قرار بيايد، با آن مرد كارى نداشته باشيد. براى من لحظات به كندى مى گذشت. بالاخره اكيپ به مركز گفت زنى وارد محوطهء قرار شده و سوژه هم خيلى طبيعى راه مى رود. مركز گفت فرد را تعقيب كنيد. از قرار، فرد تعقيب شده متوجه وضع غير عادى مى شود. اكيپ ها تا ميدان فوزيه فرد اول را تعقيب مى كنند. در همين زمان، يك زن ديگر با زن اول تماس مى گيرد. اكيپ اين امر را به مركز اطلاع مى دهد. مركز در جواب گفت فرد اول را بگيريد و دومى را تعقيب كنيد (البته قصد آنها رسيدن به خانه اى بود كه در كوچهء شترداران [خيابان رى] قرار داشت. در ميدان فوزيه، فرد [زن] اول را كه گويا، آنطور كه بعداً فهميديم، شيرين معاضد بوده مى گيرند و فرد [زن] دومى را كه مرضيهء احمدى اسكويى بوده تا نزديكى ميدان ژاله تعقيب مى كنند. در همين وقت، اكيپ مى گويد: دومى به نظر مى رسد مسلح است، چه كنيم؟ (مى دانيد كه ساواكى ها بيش از مبارزين مسلح از جان خود مى ترسيدند.) مركز دستور داد به رگبار ببنديد. در اينجا پروندهء دومى هم كه مرضيهء اسكويى باشد بسته مى شود. تا اينجا من خودم شخصاً از بى سيم شنيدم. بعداً از رفقاى خودمان شنيدم كه آن مردى كه وارد محوطه شده بوده حميد اشرف بوده است. بارى، موج بى سيم ساواك از آن روز به بعد قطع شد..." اینجا کلیک کنید.
اکنون پس از سال ها به اختصار به عنوان یکی از کسانی که در گوشه ای از سازمان فعالیت داشته و تبعات اقدامی را که غیر قابل توجیه است و با تمام وجود لمس کرده، باید بگویم که مجاهد شهید مجید شریف واقفی هیچ دست کمی از دیگر کادرهای سازمان نداشته. پیرامون بی مصرف شدن تدریجی برداشت های مذهبی در آموزش های سازمان در اشاره به خاطره ای از مجید شریف واقفی در بهار سال ۱۳۵۲ پوران بازرگان می گوید:
"درست است که مذهب قدم به قدم جایش را به اندیشه های نویی می داد ولی مذهب هم به راحتی ترک نمی شد. من تابستان ۵۲ مخفی بودم با شریف واقفی، وحید افراخته که بعد لیلا زمردیان [هم] پیش ما آمد. یک خانه تیمی داشتیم. من دو سه ماه بود که مخفی شده بودم. از این خانه به آن خانه بالاخره یک جا مستقر شدیم با شریف واقفی. قبل از اینکه مخفی شوم در همان حال و هوایی بودم که سازمان لو نرفته بود، قبل از سال ۵۰ که قرآن و نهج البلاغه نسبتا زیاد می خوانیدم ولی در خانه تیمی دیدم انگار اثری از قرآن و نهج البلاغه نیست. شهرام سه روز بعد از من که در ۱۱ اردیبهشت ۵۲ مخفی شدم از زندان ساری با موفقیت فرار کرد و حضورش هنوز تاثیری نداشت. اینکه گفتم مربوط به تیر ماه ۵۲ است که رضا ۱۰ روز بود ضربه خورده بود (شهادت رضا رضایی در ۲۵ خرداد ۱۳۵۲ رخ داد). من از شریف واقفی پرسیدم مثل اینکه خیلی چیزها می خوانیم ولی قرآن و نهج البلاغه نمی خوانیم؟ او گفت برای اینکه دیگر به ما پاسخ نمی دهد. نیازی به آن نداریم. این دقیقا حرف او بود و برای من سنگین آمد. گفت مسائلمان را حل نمی کند! ولی در عین حال همه نماز می خواندیم، خودش هم می خواند. البته یک نماز سر و کله شکسته، یعنی منظورم این است که قدم به قدم می دیدند آیه های قرآن چیزی را برایشان حل نمی کند". اینجا کلیک کنید.
به نظر من اگر رهبری سازمان گرایش اصیل درون تشکیلات را از ابتدای امر به سوی منافع کارگران و ستمدیگان جامعه که خود به بهترین نحوی بیان کرده در نظر می گرفت، اقدام انشعاب طلبانه شریف واقفی را تا حد تخریب سازمان خطیر جلوه نمی داد و کار به جایی که کشید نمی رسید. با توجه به شرایط آن زمان این شتابزدگی کم اهمیت جلوه گر شده و آثار مخربی که نقض غرض بوده رخ داده است. من این نکته اخیر را در مصاحبه ای تحت عنوان "از گذشته تا آینده" آورده ام. اینجا کلیک کنید.
به جاست برای تکمیل موضوع، نظر رفیق ناصر پایدار را به نقل از نامه وی همین جا بیاورم: "من نیز کاملاً معتقدم که مشکل شریف واقعی و علت بروز تصادمات میان وی و شهرام به هیچ وجه تعلقات مذهبی وی نبود اما عبارت "هیچ وابستگی ایدئولوژیک مذهبی نداشت" را در باره اش تا حدودی اغراق آمیز و نادقیق می بینم. آنچه زنده یاد پوران در باره اش نقل کرده است هم عین واقعیت است ولی همین حرفهای شریف را هم نمی توان دلیل رهائی او از وابستگی مذهبی و آمادگی کاملش برای بستن طومار اعتقادات اسلامی گرفت. اسلام برای شریف دیگر یک ایدئولوژی پاسخگوی مسائل مبارزه نبود، اما به عنوان مذهب کماکان اعتبار و جایگاه مهمی داشت. مذهبی که به زعم وی سد راه مبارزه نمی شد!! شریف تا زمان شروع درگیری ها به خاطر چرخش در همین حالت برزخی و بینابینی، آمادگی قبول "مارکسیسم" را نیز آن طور که دیگران داشتند، نداشت. چنین می پنداشت که سازمان می تواند پوشش دینی خود را حفظ کند و به مبارزه اش نیز ادامه دهد. اعلام مارکسیست شدنش کمک ویژه ای به پیشبرد کارها نمی کند و بازتاب مذهبی بودنش نیز اختلالی در جهتگیری ها و فعالیت هایش ایجاد نمی نماید. پس چه بهتر که بدون علنی کردن ماجرا راه خود را ادامه دهد و در همین راستا امکانات و حمایت های اجتماعی پاره ای اقشار را هم از دست ندهد. شریف به انتهای پروسه انفصال از باورهای دینی نرسیده بود و وضعیتی سرگردان را تجربه می کرد. راستش محتوا و برد تغییر ایدئولوژی آن روز ما نیز این باورها را در وجود افرادی مانند شریف واقفی دامن می زد و تقویت می کرد. ما یک هستی طبقاتی بورژوائی را با هستی طبقاتی و اجتماعی پرولتاریائی و کمونیستی جایگزین نمی کردیم، مذهبی را کنار می نهادیم و "مذهبی" دیگر را بر می داشتیم، فردای اعلام مارکسیست شدن تشکیلات هیچ تفاوت عجیب و غریبی با دوره قبل ما نداشت. از نمایندگان سیاسی بورژوازی به فعالان آگاه جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر طی طریق نمی نمودیم. چریک بودیم و چریک می ماندیم، از خلق و کارگر و آرمان رهائی خلق حرف می زدیم و حالا هم تقریباً همان حرف ها را تکرار می نمودیم. به کارخانه می رفتیم و همراه کارگران کار می کردیم، بعدها نیز همان شیوه را ادامه می دادیم. محتوای تغییر ایدئولوژی سازمان ما چنین بود، درجه گسست شریف از مذهب نیز به طور محسوس و چشمگیر ضعیف تر از خیلی ها، تعلقات اسلامی وی سخت جان تر و آمادگی او برای قبول مارکسیسم اندک تر بود. اصرار شریف بر اجتناب از اعلام بیرونی تغییر ایدئولوژی سازمان از اینجا ناشی می شد. خلاصه کنم، شریف واقفی تا زمان شروع تصادمات، وابستگی های دینی را نه در حد مانعی ناشکستنی بر سر راه مارکسیست شدن اما در سطح متعارف یک لیبرال چپ مبارز مسلمان با خود همراه داشت. این حالت با توجه به موقعیت تشکیلاتی روز و نقشی که شریف برای خود قائل بود وی را دچار تناقضی فاحش می ساخت. او پیش تر عضو مرکزیت بود و هر نوع تغییر و تحول پایه ای در سازمان را می خواست با فاز روز باورها و شناخت خود در انطباق بیند، در حالی که وضع به گونه دیگری پیش می رفت. رفتار انسانی و رفیقانه دیگران می توانست وی را از این حالت خارج سازد و او نیز مثل سایرین مارکسیست شود اما آنچه شهرام انجام داد نه گشایشگر راه رفع تناقضات و سردرگمی هایش که کاملاً بالعکس هل دادن وی به سمت بیشترین مقاومت ها و سنگرگیری ها در برهوت اعتقادات دینی بود. برخوردهای عمیقاً فرصت طلبانه، تحقیرآمیز و نارفیقانه شهرام، شریف را به وادی مقابله و تدارک مقاومت کشاند و سرانجامی بسیار تلخ و زیانبار را بر سازمان و بر کمونیسم و چپ تحمیل کرد. غرض از همه این حرفها آنست که ایستادگی شریف در مقابل خط غالب سازمان به طور واقعی در مجرد مخالفت وی با اعلام بیرونی مواضع سازمان خلاصه نمی شد و به نظرم صرف این میزان اختلاف نمی توانست بانی و باعث چنان رویدادی شود. این را نیز فراموش نکنیم که شریف تنها نبود. صمدیه و شاهسوندی بر روی وی تأثیر جدی داشتند. برخوردهای بسیار نادرست درون تشکیلات با افراد از جمله با اینان مقاومت زیادی را در وجود این دو نفر دامن زده بود و این ها نیز در تشدید وخامت وضعیت برزخی شریف رل مؤثر بازی می کردند." این نکته را باید افزود که اقدام تشکیلاتی شریف واقفی برای تدارک انشعاب و حفظ ایدئولوژی پیشین سازمان به تدریج رنگ ایدئولوژیک به خود گرفت و آنچه در ابتدا ممانعت از اعلام مواضع بود، چنانکه در بالا گفتم با توجیه حفظ ایدئولوژی پیشین سازمان همراه شد. گفتن ندارد که پناه گرفتن او پشت ایدئولوژی پیشین به هیچ رو به آنچه پس از روی کار آمدن خمینی مطرح شد که گویا شریف واقفی می خواسته اسلام خمینی را دنبال کند ربطی ندارد.
در کار مبارزه مرگ و زندگی که نسل ما با آن درگیر بود اشتباهات و خطاها را همه باید در چارچوب مبارزه دشواری که جریان داشته دید و بررسی کرد. سوء استفاده های نیروهای ضد کمونیست و به ویژه عمال ریز و درشت جمهوری اسلامی از این وقایع به رغم هیاهوی فراوان تاثیر تعیین کننده ندارد.
یاد شریف واقفی، صمدیه لباف و هر کس دیگری که در پیچ و خم این مبارزه خونین ستم دیده است فراموش نشدنی ست. آنچه نباید هرگز فراموش کرد این است که همه فراز و نشیب ها در جریان مبارزه ای جان برکف و در راه استقرار آزادی و عدالت صورت گرفته و سرشار از فداکاری های درخشان بوده است. کسانی که به قصد توجیه افکار فرصت طلبانه خود خطاهای ما را که جدا از منطق جنگ ما با رژیم نبوده بزرگ می کنند و برای لجن مال کردن یکی از پاک ترین جریان های تاریخ معاصر سوء استفاده می کنند، چه آنان که بر مسند حکومت نشسته اند یا بی مایه هایی که خوش نشین سایت های اینترنتی هستند و به وراجی مشغول، برایشان جز روسیاهی باقی نخواهد ماند.
وقوع این خطاها در آن مسیری که از همه چیز پاک تر می خواستیم بر من آنقدر سخت گذشته که هرگاه به یادش می افتادم تنها این جمله را زیر لب با افسوس تکرار می کردم: "در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد." از کتاب بوف کور اثر صادق هدایت. با وجود این حتی در شرایطی که انگشت اتهام به "قتل و جنایت"، رایگان بر سر ما فرو می ریخته یک لحظه تردید نکردم که حماسه ها و تراژدی های که مبارزه پر شور طبقاتی را سرشار کرده اند چرخ دنده های موتور تاریخ اند و همگی تحت هر شرایطی که رخ داده باشند به دریای عظیم مبارزه ستمدیدگان، نفرین شدگان زمین و پرولترها خواهند پیوست. دریایی که در تلاطم زاینده خود آزادی و کمونیسم را به ارمغان خواهد آورد و آفتاب و زنبق را بین همه کسانی که به نحوی در راه آزادی- برابری کوشیده اند قسمت خواهد کرد.
تراب حق شناس

اسفند ۱۳۹۲ - مارس ۲۰۱۴
اندیشه و پیکار

فئودور داستایفسکی در سال ۱۸۲۱ متولد شد و در سال ۱۸۸۱ در شصت سالگی درگذشت. او که افسر ارتش بود در آوریل ۱۸۴۹ به جرم شرکت در یک جمع روشنفکری دستگیر و به اعدام محکوم شد.

عباس مؤدب، روان‌شناس

فروید در مقاله داستایفسکی و پدر کشی می‌نویسد: “در شخصیت غنی داستایفسکی چهار بعد مختلف را می‌توان از هم متمایز کرد: هنرمند خلاق، فرد روان رنجور، موعظه گر، مفسده جو. چگونه می‌توان به ابعاد شگفت آور این شخصیت پیچیده پی برد؟ در واقع داستایفسکی دست کمی از شکسپیر ندارد، برادران کارامازوف عالی‌ترین رمانی است که تا کنون نوشته شده است و برای ارزش نهادن به قطعه مشهور «مفتش اعظم» که در ادبیات جهان کم نظیر است هر چه گفته شود کم است. افسوس که روانکاوی را یارای همآوردی با هنر خلاق نیست.” (ترجمه حسین پاینده)
باید به فروید حق داد که درک شخصیت داستایفسکی کاری است بس دشوار، و هم زمان باید اعتراف او را که روانکاوی توانائی همآوردی با خلاقیت هنری داستایفسکی را ندارد متواضعانه پذیرفت. ولی روان شناسی از داستایفسکی بسیار آموخته است و هم چنان می‌تواند از او بیاموزد. در این نوشته تلاش خواهم کرد تا با نگاهی به منتخبی از آثار او تصویری از انسانی که او می‌بیند رسم کنم، و همراه با داستایفسکی، با عبور از دالانهای تنگ وتاریک ذهنیت نمونه‌هایی از شخصیت‌هایی که آفریده است، تلاش کنیم که شاید او ما را به پستوها و سردابه‌های ظلمانی ذهن انسانها راهگشا شود تا با هم پرده از انگیزه‌های پنهان و آشکار آنها در کنش‌های اجتماعی شان برداریم. (هدف این مقاله بررسی زندگی و سیر تحول ادبی داستایفسکی نیست. در این رابطه مقالات و کتابهای بسیاری وجود دارد از آن جمله می‌توان به کتاب “داستایفسکی، جدال شک و ایمان از ادوارد هلت کار، ترجمه خشایار دیهیمی مراجعه کرد.)

داستایفسکی و تجربه زندان و درک شرایط


پیش از آنکه داستایفسکی را در رمان‌هایش دنبال کنیم ضروری است که به چند اتفاق مهم در زندگی او اشاره کنم:
فیودور داستایفسکی، ۱۸۷۲، پرتره اثر واسیلی پروف
فئودور داستایفسکی در سال ۱۸۲۱ متولد شد و در سال ۱۸۸۱ در شصت سالگی درگذشت. او که افسر ارتش بود در آوریل ۱۸۴۹ به جرم شرکت در یک جمع روشنفکری دستگیر و به اعدام محکوم شد. در ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹ به او چشم بند زدند و به همراه دیگران در برابر جوخه اعدام قرار گرفت، ولی چند لحظه قبل از اعدام فرمان تزار خوانده شد که محکومین مورد عفو ملوکانه قرار گرفته‌اند و حکم اعدام داستایفسکی به ۵ سال زندان تبدیل شد. از ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۴ محکوم به کار اجباری در زندان بود و یک سال نیز در تبعید در سیبری به سر برد. بدون شک برای او تجربه قرار گرفتن در برابر جوخه اعدام، و مرگ را با تمام وجود لمس کردن، یک تجربه استثنائی بوده است. در رمان ابله از زبان پرنس میشکین داستان مردی را نقل می‌کند که قرار است اعدام شود و در پای چوبه دار چنین آرزو می‌کند: “چه می‌شد اگر نمی‌مردم؟ چه می‌‌شد اگر زندگی به من بازداده می‌‌شد؟ آن وقت این زندگی برایم بی نهایت می‌‌بود و این بی نهایت مال من می‌‌بود از هر دقیقه آن یک قرن می‌ساختم و یک لحظه از آن را هدر نمیدادم. حساب هر دقیقه آن را نگه می‌‌داشتم تا یکی‌شان را تلف نکنم.” زندگی در زندان و ذهن خلاق و پرسشگرش او را به سوی اندیشیدن و تلاش برای شناختن انسان سوق داد.
کتاب “خاطرات خانه اموات” (/ “خاطرات خانه مردگان” )شرح زندگی داستایفسکی و تجربه هایش در زندان است، اما این کتاب یک گزارش خبری از وضع زندان نیست که توصیفی است موشکافانه از شخصیت انسانهائی که نه به اختیار خود بلکه به اجبار به زندگی با یکدیگر محکوم شده‌اند. همین اجبار با یکدیگر زیستن زندان را به محیطی برای بقاء تبدیل می‌کند، محیطی که هر کس تنها به خود می‌اندیشد و زنده ماندن در شرایطی که، دیگری تنها می‌تواند گرگ تو باشد. در چنین شرایطی رفتار انسانها نه بر مبنای ارزش‌های جاری در جامعه، که بر مبنای غریزه بقاء شکل می‌گیرد. بزرگترین مشکل زندانی بودن این است که حق آزادانه انتخاب از زندانی سلب شده است. او نمی‌تواند زندان را ترک کند، او نمی‌تواند هم‌سلولی‌های خود را انتخاب کند، او نمی‌تواند غذای خود را انتخاب کند در یک کلام زندانی از آزادی محروم شده است. برای داستایفسکی زندگی در چنین محیطی جز رنج چیز دیگری نیست.” برای تحمل تمام بدبختی‌های این زندگی لعنت زده، نیروی جسمانی کمتر از نیروی اخلاقی مورد لزوم نیست” (خ ـ ص ۳۳۴).
آنچه را که در “خاطرات خانه اموات” می‌توان اثر انگشت داستایفسکی نامید نگاه او به زندانیان و زندانبانان به عنوان انسان است. حتی زندانبانان نیز که ظاهرا آزاد زندگی می‌کنند خودشان زندانی شرایط اجتماع هستند. با اینکه در اولین سال دوران زندانی بودنش، دیگر زندانیان که تقریبا تمامی آنان به دلایل بزه کاری و بسیاری به دلیل ارتکاب جنایت و قتل محکوم شده‌اند او را از خود نمی‌دانند و به گونه‌ای رفتار می‌کنند که او خود را در انزوا حس می‌کند، با این حال داستایفسکی به خود اجازه نمی‌دهد که در جایگاه قاضی بنشیند و آنان را موجوداتی بی سر و پا خطاب کند. با دقت در خصوصیت‌های شخصیتی زندانیان‌، آنها را توصیف می‌کند و روابط بین زندانیان را در محیطی بسته بدون اینکه خود را برتر از آنان بداند برای خواننده تصویر می‌کند.
 ” زندان ما در یک ضلع از قلعه‌ای نظامی و در کنار خاکریز قرار داشت. آیا هیچ شده از میان شکاف حصاری به جهان آزاد خداوند نگاه کنی به این امید که چیزی ببینی؟… محوطهٔ بزرگی را تجسم کن به‌درازای حدود سیصد متر و پهنای دویست‌وبیست متر که از هرطرف با حصار بلندی به‌شکلِ شش‌ضلعی نامنظمی محصور است، یعنی، درواقع، با حصاری از تیرهای سربه‌فلک‌کشیده که عمیقاً در زمین فرورفته‌اند و به‌وسیلهٔ الوارهایی، که به‌طور متقاطع به‌هم بسته شده‌اند و سرِ مخروطی‌شکل تیزی دارند، محکم درهم چفت شده‌اند. این حصارِ بیرونیِ زندان محسوب می‌‌شد. در یک طرف از حصار، دروازهٔ بزرگی بود که همیشه قفل بود و دیدبان‌ها در تمام شبانه ‌روز از آن محافظت می‌‌کردند. این دروازه فقط موقع رفت‌وآمد زندانی‌ها به سرِ کار باز می‌‌شد. در پس این دروازه دنیای روشن و آزاد و زندگی عادی و چیزهایی از این دست جریان داشت، اما زندانی‌ها، در این‌سوی حصار، آن دنیا را به‌گونه‌ای در ذهن می‌‌پروراندند که گویی افسانه است. این‌سوی حصار هم دنیای خاص خود را داشت، دنیایی که به هیچ دنیای دیگری شبیه نبود و قوانین مخصوص خود را داشت و پوشش و آداب و رسوم خاص خود را می‌‌طلبید: خانهٔ مردگانی زنده با زندگی‌ای که شبیه به هیچ زندگی دیگری در هیچ کجا نبود و مردمی متفاوت داشت. این است آن گوشهٔ خاصی که من به توصیفش می‌‌پردازم. (یاداشتهایی از خانه مردگان ترجمه سعیده رامز)
زندانی که داستایفسکی توصیف می‌کند در سیبری واقع شده است اما موقعیت جغرافیایی این زندان در روسیه قرن نوزدهم نسبت به زندانیانی که در آن به سر می‌برند از اهمیتی درجه دوم برخوردار است. محکومینی که در این زندان از آنها بیگاری کشیده می‌شود جمع ناهمگونی‌اند از دزدان، کلاه برداران، قاتلان و غیره که اگر داستایفسکی زندانی نمی‌شد امکان اینکه با چنین افرادی هم صحبت شود تقریبا غیر ممکن بود و حالا محکوم شده بود که با آنها زندگی کند. اما همین زندان به او این فرصت را می‌دهد تا انسان را در یک شرایط استثنائی آن چنان که هست نه آنچنان که ادعا می‌کند کشف کند. “جهانی که تا آن موقع از وجودش به کلی بی خبر بودم – ناگهان بر من منکشف گردید و من با توجه و علاقه زیاد نکات عجیب و غریبی راجع به اشخاصی که مردم عادت دارند آنها را نخاله و مطرودین اجتماع بخوانند در آن یافتم” (خ ـ ص ۱۸).
زندان نماد قدرت سیاسی است، مکانی است که انسانها را در آن به بند می‌کشند چرا که قوانین را زیر پا گذاشته‌اند. نوع مجازاتی که انتخاب می‌شود نمایانگر دیدگاه قدرت سیاسی به انسان است.غل و زنجیر بر پای زندانیان نهادن، بیگاری کشیدن از زندانیان، شلاق زدن آنها و محروم کردن آنان از هر نوع حقوق اجتماعی دیدگاهی بود که تنبیه را صحیح‌ترین راه تربیت خلافکاران می‌دانست، شرایطی که انسانها به آن واکنشهای متفاوتی نشان می‌دهند و این بستگی به شخصیت فردی زندانی دارد. یکی شرایط را می‌پذیرد و دیگری آن را نا عادلانه می‌یابد و یکی دیگر امکان دارد دست به طغیان بزند در حالیکه دوستش ممکن است تحمل این همه عذاب را نداشته باشد و خودکشی را راه رهائی بیابد.”ممکن است یکی از محکومین مانند شمع بگدازد و ذوب شود در حالی که دیگری حتی خواب ان را ندیده بوده است که زندان چنین جای دنج و مسرت بخشی تواند بود و در آنجا این همه دوستان و یاران موافق و دلشاد پیدا تواند کرد.” (خ ـص ۸۶)
 اگر در ساختار زندان زندانیان همگی اسیر حکومت هستند، در درون زندان وقتی زندان‌بانان به خواب می‌روند قوانین دیگری حکم فرما می‌شود ومبارزه قدرت در درون زندان برای بقاء شکل می‌گیرد. اگر در جامعه قوانین نوشته و نا نوشته قواعد بازی را تعیین می‌کنند و هر فردی با آگاهی بر رعایت این قوانین از سوی بقیه افراد جامعه می‌داند چگونه باید روابط خود را با دیگران تنظیم کند و با رعایت و شاید احترام به ارزشهای مرسوم در جامعه تلاش می‌کند تا از طرف دیگران پذیرفته شود، در زندان قوانین و ارزشهای پذیرفته شده در جامعه تنها ارزش صوری دارند چرا که زندان محل اسکان اجباری انسانهایی است که هیچ آرمان مشترکی با یکدیگر ندارند، با این حال باید برای بقا در این بودن به اجبار با یکدیگر قواعدی بنا نهاد، زندانیان قوانین نا نوشته خود را دارند و تنها راه مجبور کردن دیگران به قبول این قوانین زور بازو است.
در چنین شرایطی زندگی برای داستایفسکی جوان که پیشینه جنائی ندارد و از طرفی اجدادش از اشراف روسیه بوده‌اند و خود در طبقه متوسط شهری روسیه تربیت شده است همه چیز نا آشنا است برای او زندگی در زندان از یک سو فرصتی است برای کشف چهره‌های متفاوتی از انسان بودن و از سوی دیگر تجربه زیستن در شرایطی بسیار دشوار و یافتن توانمندی‌ها و ناتوانی‌های خود. او انسانی است” تحصیل کرده و مهذب که دارای وجدان است و خطا و ثواب را تشخیص می‌دهد و محروم از احساسات لطیف انسانی نیست، دردی که مانند خوره قلبش را می‌خورد به تنهایی کافی است او را بکشد و به وادی نیستی نشاند” (با کمی تغییر از خ ـ ص ۸۶).
داستایفسکی نه تنها در زندان به دیار نیستی کشانده نشد بلکه از نظر فکری رشد کرد و در این سالهای زندانی بودن بدون پیش‌داوری و قضاوت در باره کسانی که مجبور بود با آنها زندگی کند از آنها بسیار در مورد انسان آموخت. او در زندان با زندگی واقعی مطرودین جامعه روبرو شد، جایی که هر چند دنائت، حسادت، انتقام، رذالت و بسیاری دیگر از صفتهای پست انسانی غذای روحی روزانه انسان است ولی هر از چند گاهی رایحه‌های زیبای معرفت، بخشش، مروت، دوست داشتن و دیگر احساسات لطیف انسانی نیز بروز می‌کند. برای مثال جشن کریسمس در زندان و ارزش عاطفی آن برای زندانیان، شبی که گویا همگی دوست دارند ببخشند و مهربان باشند. شبی که رابطه زندانیان و زندانبانان نیز انسانی می‌شود و یا همدردی و محبت پزشکان که زندانیان از آنان به نیکی یاد می‌کنند.

تجربه وجودی راسکلنیکوف

 شاید گفتن این حرف بیش از اندازه خشن و بیرحمانه باشد ولی وسوسه این پرسش قوی تر از آن است که آن را بیان نکنم: اگر داستایفسکی صحنه اعدام شدن خود را تجربه نمی‌کرد و در سیبری به زندان با اعمال شاقه محکوم نمی‌شد، می‌توانست داستایفسکی شود؟ آیا بدون این تجربه وجودی دردناک، تجربه رویارویی با نیستی، می‌توانست به خلق آثاری چون جنایت و مکافات، ابله، قمار باز و برادران کارامازوف که هر یک به نوبه خود از شاهکارهای ادبیات جهان هستند نائل آید؟ پاسخی قطعی برای این پرسش وجود ندارد ولی بدون شک زندگی در زندان و تبعید چهره دیگری از انسان را در برابر دیدگان او به نمایش گذاشت، انسانی چند ساحتی با زیبایی‌ها و زشتی‌های خود‌، انسانی با خودخواهی‌ها، خشونت‌ها، حسادت‌ها، نفرت‌ها، ترس‌ها، عشق‌ها، آرزو‌ها، شجاعت‌ها، شادی‌ها و مهربانی‌های خود که در شخصیت‌های رمان‌های او برای ما زنده می‌شوند، انسانی که هم زمان پلیدی و نیکی را می‌تواند در خود داشته باشد.
راسکلنیکوف در جنایت و مکافات تنها جوانی با دستان خون آلود که دچار عذاب وجدان شده است نیست، او یک قاتل بی رحم نیست ولی مرتکب قتل عمد شده است و حالا تلاش می‌کند تا دلیلی برای دست زدن به این قتل بیابد تا بتواند خود را راضی کند. من نمی‌دانم که واژه مکافات دقیقا مترادف واژه روسی در عنوان کتاب است یا نه، چون در عنوان دانمارکی و انگلیسی کتاب واژه‌ای که انتخاب شده است مترادف واژه مجازات در فارسی است که توانایی کشیدن بار مکافاتی را که راسکلنیکف گرفتار آن است ندارد. مجازات بیشتر جنبه بیرونی دارد، امری است که جامعه و یا مذهب بر فرد تحمیل می‌کند تا جزای عمل خلاف خود را ببیند، اما مکافات گویی تنبیهی است که از درون بر ما چیره می‌شود و هیچ راهی برای رهایی از آن نداریم. نیرویی ناشناخته از درون مثل خوره به جان آدم می‌افتد تا مکافات شری را که انجام داده‌ایم بکشیم.
داستایفسکی در زندان با جانیانی برخورد کرد که مرتکب جنایات وحشتناکی شده بودند اما از کرده خود پشیمان نبودند و خیلی راحت به زندگی ادامه می‌دادند، این عدم حس مسئولیت در برابر دیگری تعجب او را بر انگیخت و برای او معمائی بود. راسکلنیکف اما هر چه تلاش می‌کند تا خود را از مکافات جنایتی که مرتکب شده رها سازد موفق نمی‌شود. هر چند او به دلیل تنگدستی و رفع احتیاج مالی خود دست به سرقت زده است و همه چیز برنامه ریزی شده بوده است به غیر از ورود غیر منتظره خواهرِ مقتول که او نیز به دست راسکلنیکف کشته می‌شود، بقیه ماجرا طبق نقشه پیش رفته بود، ولی او دچار آن چنان اضطراب و وحشتی شد که هرچه را که سرقت کرده بود چونان اشیائی ناپاک در زیر سنگی پنهان کرد. سرقت و قتلی که مرتکب شد مشکل مالی او را حل نکرد ودر عوض همه چیز به کابوسی وحشتناک برای او تبدیل شد که هر لحظه چون پتک بر سر او می‌کوفت و به او یاد آوری می‌کرد که او انسان پستی است. اگر بگوئیم او دچار عذاب وجدان شده بود همه ابعاد این جنگ نا برابر را بیان نکرده ایم، او از جنایتی که مرتکب شده است عذاب می‌کشد، او مرتکب گناهی بزرگ شده است اما نه در برابر خدا و کلیسا که در برابر انسان‌ها. هراس او بیش از آنکه از جزای الهی باشد از طرد شدن از جامعه انسانی است. او با اینکه سخت نیازمند پول است اندک پولی را که دارد برای برگزاری مجلس ترحیم مردی دائم الخمر که تنها یک بار با او در میکده‌ای صحبت کرده می‌بخشد‌، مردی که دختر جوانش برای تامین معاش خانواده به تن فروشی تن در داده است.
رنجی که راسکلنیکف بر جان دارد رنج انسانی است که نه می‌تواند همرنگ جماعت شود و نه داعیه آن را دارد که جماعت را به سوی یک جامعه آرمانی هدایت کند. او سرگردان است واز قتلی که مرتکب شده است در عذاب، نه می‌تواند آن را فراموش کند و نه می‌تواند به خود بقبولاند که آنکه به دست او کشته شد انسان نبود بلکه “شپشی پلید و مضر” بود. سونیا دختری که تن خود را به فروش می‌گذارد تا خواهر و برادر نا تنی اش از گرسنگی نمیرند یک مسیحی مؤمن است که تن دادن به گناه را تنها راه چاره یافته است. هر چند داستان حول محور یک شخصیت یعنی راسکلنیکف بنا شده است اما دیگر افرادی که در داستان وارد می‌شوند سیاهی لشگر نیستند که برای پر کردن فضای خالی به می‌دان آورده شده باشند، داستایفسکی با مهارت یک نقاش پرتره شخصیت هر یک از کسانی را که وارد داستان می‌کند به تصویر می‌کشد و با کند و کاو در گذشته آنها ما را نه با یک نام و یا موجودی گذرا که با انسانی با تاریخچه‌ای از آرزوها، موفقیتها و شکستها روبرو می‌کند بی آنکه شکل‌گیری شخصیت آدمها را در سطح روابط ساده علت و معلولی تنزل دهد.

ابله

ین شیوه معرفی اشخاص را در آغاز کتاب ابله و معرفی “پرنس لی یو نکلایویچ میشکین” به وضوح می‌بینیم. از همان آغاز رمان با گذشته او و راگوژین خیلی خوب آشنا می‌شویم. “پرنس میشکین” شخصیت مرکزی ابله است و همانند جنایت و مکافات داستان حول محور شخصیت اصلی بنا می‌شود ولی تنها زندگی او نیست که در داستان پرداخته می‌شود بلکه او مهره مفقود شده‌ای است که بدون او دیگران نمیتوانستند یکدیگر را بیابند. او که پس از سالها زندگی در خارج از کشور به ناچار به روسیه برگشته است چونان موجودی است فضائی که هیچ درک واقع بینانه‌ای از روابط اجتماعی و انگیزه‌های دیگران در برقراری روابط با یکدیگر ندارد. او نه تنها دروغ نمی‌گوید که نظرش را در مسائلی که پیش می‌آید همان گونه که فکر می‌کند به زبان می‌آورد، بی آنکه حرفهایش را در لفافه بپیچد. برای او دیگران انسانهای شریفی هستند و حتی در کارهای زشت آنها نیت خوبی می‌بیند و همین صداقت ساده لوحانه است که او را در چشم دیگران ابله نشان می‌دهد. او کودن نیست، ولی در روابط اجتماعی ابله است. او خیر خواه همگان است بی آنکه درک کند که دیگران تنها به منافع شخصی خود فکر می‌کنند و هر موقع که فرصتی بیابند می‌توانند گوشت یکدیگر را نیز بجوند. او قلبی رئوف دارد و درد دیگران را حس می‌کند، مخالف حکم اعدام است و آن را خلاف فرمان “قتل مکن” از ده فرمان تورات می‌داند. مهربانی او برای دیگران احمقانه به نظر می‌آید و آن را به حساب بلاهت او می‌گذارند. در جامعه‌ای که همه برای به دست آوردن مقام سروری به دنبال به دست آوردن پول هستند، اندیشیدن به دیگران و خیر خواه دیگران بودن امری غیر واقعی و رویائی جلوه می‌کند.

برادران کارامازوف

برادران کارامازوف آخرین رمان داستایفسکی بر خلاف دو رمانی که در اینجا مثال زدیم بر محور یک شخصیت نمی‌چرخد و در عوض محور داستان بر پدر کشی قرار گرفته است. پسر ارشد فئودور پاولوویچ کارامازوف که ثمره ازدواج ناموفق اول اوست دمیتری نام دارد و دو پسر دیگرش ایوان و آلکسی نتیجه ازدواج دوم اوست که با مرگ همسر دومش این ازدواج نیز خاتمه یافت. فئودور کارامازوف یک مالک خوش گذران است و نقشی در تربیت فرزندانش نداشته است. اسمیردیاکف که احتمال داده می‌شود فرزند نامشروع فئودور کارامازف باشد توسط خدمتکار وفادار فئودور کارامازوف بزرگ شده است.
داستایفسکی با مهارتی بی بدیل شخصیت کارامازوف پدر و پسرانش را برای ما کالبد شکافی می‌کند. سه برادر که هریک شخصیتی منحصر به فرد دارند و هر یک به راهی می‌روند که انتخاب شخصی آنهاست. دمیتری و ایوان هر دو از پدر خشمگین‌اند ولی به دونحو مختلف، اگر دمیتری خشم خود را از پدر مخفی نمی‌کند و در برابر دیگران به وضوح می‌گوید که او را به قتل می‌رساند، ایوان این خشم را در درون خود نگه می‌دارد و با حفظ ظاهری احترام به پدر از بروز بیرونی نفرت خود از پدر جلوگیری می‌کند. الکسی که در بین برادران جوان‌ترین است برداشتی عرفانی از مسیحیت و عشق به دیگری را راه نجات خود یافته است. اسمردیاکف تمامی نفرت خود را در پس پشت چهره‌ای مطیع و خدمتگزار مخفی کرده است و نه در حرفهایش و نه در حالت صورتش نمیتوان تشخیص داد در درون او چه می‌گذرد.

انسان از دید داستایفسکی

 زمانی که داستایفسکی رمان ابله را منتشر کرد به او ایراد گرفتند که این داستان با واقعیت فاصله زیادی دارد و خیال پردازی است. این انتقاد داستایفسکی را خشمگین کرد و در جواب آنها گفت که “او واقع بین تر و واقعیت نگار تر از آنها است”.
داستایفسکی واقعیت را آن چنان که هست بیان می‌کند نه آن چنان که آرزو می‌کند. در هر سه رمانی که در این نوشته از آنها نام برده شده است انسانها در روابط اجتماعی و کنش اجتماعی متقابل شکل می‌گیرند تغییر می‌کنند و در زندگی یکدیگر تاثیر می‌گذارند. نبوغ داستا یفسکی دقیقا در نمایاندن پیچیدگی روابط انسانها و کارکرد این روابط در شکل گیری شخصیت افراد است.
پرسش بنیادی در روابط بین انسانها همیشه این بوده است که: دیگری برای من کیست؟ آیا دیگری هم خون من است، هم قبیله من است، هم شهری من است، هم وطن من است، و یا هم نوع من است؟ شاید هم گرگ من باشد. دیگری می‌تواند زندگی را برای من جهنم کند، می‌تواند بازجوی من باشد، می‌تواند شکنجه گر من باشد، می‌تواند زندانبان من باشد. داستایفسکی تمامی این دیگران را در زندگیش تجربه کرده بود. اما دیگری می‌تواند یاور من باشد، هم درد من باشد، غمخوار من باشد، دوست من باشد و یا همراه من باشد.
راسکلنیکف در باره سونیا از خود می‌پرسد “این یکی دیگر چه می‌گوید؟ مگر من برایش چه هستم؟ چرا می‌گرید؟ “. سونیا زنی که جامعه او را فاسد می‌داند فرشته نجات راسکلنیکف می‌شود و در برادران کارامازوف نیز پروشنکا که او هم از چشم جامعه زنی نجیب محسوب نمی‌شود جانانه از دمیتری دفاع می‌کند.
داستایفسکی نظریه پرداز یا فیلسوف نیست، اما نویسنده‌ای است که انسانها را در کنش اجتماعی آنها با دقت زیر ذره بین می‌گذارد و قلم را به فکر سیال می‌سپارد تا هر آنچه که فکر می‌کند بر کاغذ بیاورد. (او رمان‌هایش را به شکل پاورقی در روزنامه‌ها منتشر می‌کرد.) منبعی که فکر سیال او را تغذیه می‌کند واقعیت‌های جامعه، تجربه‌های شخصی او و توانایی او در کنار زدن صورتک‌هایی است که دیگران به ناچار به چهره زده‌اند تا روزگار بگذرانند. انسان‌ها به دو گروه نیک و بد تقسیم نمی‌شوند؛ زندگی بر مبنای دو رنگ سیاه و سفید بنا نشده است چرا که در بین این دو رنگ طیف وسیعی از رنگهای دیگر وجود دارد که باید دیده شوند. گذشته هر فردی گهواره‌ای است که شخصیت او را شکل داده است و این گذشته همیشه بهشت برین نبوده است که در آن جوی‌های شیر و عسل روان باشد تا در سایه درخت سیبی بنشینی و حوریان بهشتی برایت چنگ بنوازند. پرنس میشگین از کودکی تحت سرپرستی دیگران قرار می‌گیرد و از بیماری صرع رنج می‌برد. پدر راگوژین یک بازاری حریص است که او را به خاطر پول به شلاق می‌کشد. سونیا از طرف نا مادریش مورد تبعیض واقع می‌شود و پدرش بیشتر شیفته بطری مشروب است تا مسئولیت پدر بودن. ناستاسیا فیلپوونا با آغاز بلوغ جنسی اش به شکلی برده جنسی می‌شود. برادران کارامازوف هم از مهر مادری محروم بوده‌اند و هم از سایه پدری. دمیتری کودکی بیش نبود که مادرش آنها را ترک کرد و پدر آنچنان در عیاشی خود غرق شده بود که فرزندش را به کلی فراموش کرده بود. ایوان و آلکسی هم خیلی زود مادر خود را از دست می‌دهند و پدر آنها را نیز فراموش می‌کند. با چنین پدری می‌توان با دمیتری و نفرتش از پدر همدردی کرد. خشونتی بس بی رحم در بطن جامعه جاری است، خشونتی که خود را در پس القاب و عناوین به ارث برده از جامعه فئودالی خود را پنهان کرده است.
داستایفسکی نویسنده‌ای است شهرنشین و آنچه که می‌بیند روابط انسانها در شهر است، در روزگاری که فردیت در حال تولد است. هر کس تنها به خود فکر می‌کند و دیگری تنها وسیله‌ای است برای رسیدن به هدف. همبستگی واژه‌ای است نا آشنا و خشونت در شکلهای مختلف خود امری است بدیهی. آگاهی بر این خشونت افسار گسیخته در رفتار انسانها با یکدیگر است که داستایفسکی را به سوی ایمان به خدا سوق می‌دهد تا با روایتی انسانی از اخلاق مسیحی بر این حجم عظیم پلیدی افسار بزند. پدر زوسیما تجسم آن مسیحیتی است که او آرزو می‌کند، مردی که در آخرین لحظه‌های زندگی اش اسرار گذشته اش را فاش می‌کند تا بدانیم که او بیش از آن که مرد خدا باشد انسانی است زمینی که در مقطعی از زندگی اش دست به انتخاب زده است و راهش را از دیگران جدا کرده است.
در برادران کارامازوف می‌پرسد: ” آخر بر سر آدمها چه می‌آید؟ بدون خدا و زندگی جاودان؟ آن وقت دیگر هر چیز مجاز می‌شود، می‌توانند هر کاری دلشان خواست بکنند” (ص ۸۲۸) و در همانجا حساب خدا را از کلیسا جدا می‌کند، کلیسا در هیبت مفتش اعظم ظهور می‌کند، تا مسیح را که به زمین بازگشته است بازجویی کند. بازجو از مسیح می‌پرسد برای چه برگشته ای؟ و در ادامه می‌گوید “اما فردا محکومت خواهم کرد، و همچون بد‌ترین رافضی بر دار خواهمت سوزاند. و همان مردمی که امروز بر پایت بوسه می‌زدند، فردا به یک اشاره از من خواهند شتافت تا خیمه‌های آتشت را تلنبار کنند. این را می‌دانی؟ و در همان حال که لحظه‌ای هم چشم از زندانیش بر نمیگرفت، اندیشناک و با فراست افزود: ” آری شاید هم بدانی”. (ص ۳۵۲)
هر چند در زندگی، انسان‌ها به طور اتفاقی بر سر راه یکدیگر قرار می‌گیرند ولی این تقابل‌های بین افراد اگر چه در ظاهر اتفاقی هستند و از نظم خاصی تبعیت نمی‌کنند ولی با ساختار فرهنگی جامعه آن چنان در هم تنیده شده‌اند که از یکدیگر قابل تفکیک نیستند. پرنس میشگین و راژوگین کاملا اتفاقی در یک واگون درجه سه قطار در زمستانی سرد با یکدیگر آشنا می‌شوند بی آنکه تصور کنند که این آشنایی زندگی آنها را آن چنان در یک دیگر خواهد تنید که تنها با به قتل رسیدن ناستاسیا فیلوپوونا از بند یک دیگر رهایی خواهند یافت. گویی زندگی میز قماری است که چرخش تاس آدمها را به طور اتفاقی بر سر راه یکدیگر قرار می‌دهد و همه چیز بستگی به این دارد که تاس ما خوش بنشیند، چرا که در هر صورت همه چیز یک قمار است. شاید به خاطر چنین بینشی بود که او چندین بار زندگی اش را در قمار باخت.
برای داستایفسکی زندگی تنها رنج است رنجی که باید به دوش کشید. “الان آن چنان قدرتی در خود دارم که به نظرم می‌توانم هر چیزی را تحمل کنم، هر رنجی را، فقط برای اینکه بتوانم به خودم بگویم و تکرار کنم که ” هستم” در میان هزاران عذاب – هستم” (ص ۸۳۲) می‌توان این جمله را این‌گونه نیز نوشت ” من رنج می‌برم پس هستم”. اما این جمله این خطر را در بر دارد که از آن برداشت خود آزاری شود. در حالیکه رنجی که او می‌کشد جسمی نیست و از آن لذت نمی‌برد بلکه چون می‌اندیشد رنج می‌برد. دانایی رنج به همراه دارد. شاید برای تحمل سنگینی این رنج بود که داستایفسکی به مسیحیت پناه برد.

منابع

  • خاطرات خانه اموات، ترجمه مهرداد مهرین انتشارات نگاه (در متن با حرف خ مشخص شده است) در یک مورد که از ترجمه دیگری استفاده شده است در پرانتز ذکر شده است.
  • ابله، ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ پنجم
  • جنایت و مکافات، ترجمه مهری آهی انتشارات خوارزمی ۱۳۸۸
  • برادران کارامازوف، ترجمه صالح حسینی، انتشارات ناهید، چاپ ششم

Translating Ulysses for Iran

Iranian-Canadian novelist and translator Akram Pedramnia writes on translating James Joyce into Persian, evading the censors, and imperial co-option of resistance.

PEN Transmissions is English PEN’s magazine for international and translated voices. PEN’s members are the backbone of our work, helping us to support international literature, campaign for writers at risk, and advocate for the freedom to write and read. If you are able, please consider becoming an English PEN member and joining our community of over 1,000 readers and writers. Join now.
The Iranian novel must fight on two fronts. The first attempts to control its narrative through a system of censorship: the Iranian government has firm control of the information published within the country. This control of the ideas that enter the consciousness of the Iranian people and has implications broadly for Persian literature, and implications specifically for my current project: the translation of James Joyce’s Ulysses into the Persian language.
Systematic censorship means that the many and varied narratives of Persian literature is eclipsed by the singular narrative of the dominating group. For readers in Iran and internationally, the result is an inaccurate representation of Persian literature, and a false account of Iranian lives and their social experiences. With time, state censorship has stifled the creativity of many Persian writers.
Ulysses has all the features that makes a Persian translation prone to censorship: sex, politics, religion, alcohol consumption, male-female relationships and LGBTQ characters. A version of Ulysses that would pass the Iranian censors would require the translator to conceal the meanings of words and sentences, obscure the qualities of characters, and eliminate whole chapters from the book. The result, for an important piece of literature, would be inaccuracy and loss.
I am producing an entirely uncensored translation of Joyce’s book. It has been banned from publication within the country. For this reason, the first volume was published in the UK and is being distributed illegally in Iran. Early on, Iranians abroad would smuggle it into the country for their friends and family. Now, venders in the underground market are reprinting and distributing it to the public. Soon, its eBook will be offered for free online download. But all this has a price for the translator. I face immense pressure from the Iranian government’s cyber army, who try to suppress my work from online publication, even beyond its own borders.
~
The second front against which the Iranian novel must fight is the control of its narrative by global imperialism: a fear of many Iranian activists and writers is having their anti-oppression struggles co-opted and, in the worst cases, used to justify western interventions.
So alongside the oppressions imposed by the Iranian government, the public simultaneously face structural violence from imperial powers and decades of western intervention. By ‘intervention’, I mean sanctions, coups, occupation, and expropriation – all of which shape the social and economic issues Iranians face. As Iranian writers, we always risk giving these interventions strength.
Narratives of western imperialism are often hidden from the public to construct an image of Iranian society as inherently disorganised and socially chaotic; such hidden narratives are, in turn, part of a greater global project of controlling discourse. A sole focus on Iranian society as a space of destitution without an explanation of its origins enables imperial social actors to justify the actions that cause social and economic strife. Too often has the discourse of political chaos been used to justify military intervention – the situation under which the population of the occupied country experiences the greatest violence. Western social actors – even those who are well-meaning – co-opt our resistance efforts and silence the voices of Iranian people and their struggles for freedom from oppression. This is true in my anti-censorship work: framing Iran as destructive society – one in which people do not have freedom of speech – allows imperial actors to justify inntervention under the guise of anti-censorship solidarity. Co-opting Iranian anti-censorship struggles into the narratives of global imperialism has led to a situation in which Iranian authors have no choice but to take caution when discussing political and social issues. The Iranian public should be free to support their own anti-censorship struggles, without the fear of intrusion from global social actors.
~
The Iranian government and global imperialism each present a narrative that benefits and reproduces their respective power of control. The Iranian writer must, therefore, fight on both fronts.
The future of an uncensored translation of Ulysses may be one that sets a precedent for Iranian writers and translators: a pulling-away from publishing under a system of censorship, and from distributing uncensored literature illegally on a national scale. Anti-censorship as a form of resistance introduces new knowledge to the Iranian public, and offers tools to build on critical awareness. As a work, Ulysses resisted the imperial powers of its time, revealing the political activities of colonial social actors and their implications for the occupied people. Greater access to these ideas enabled, perhaps, the population of the time to cultivate critical consciousness further.
Ironically, we are in a time when publishing an uncensored translation of Ulysses has the potential to be appropriated by social actors who seek to reinforce the current imperial system. Upon completion, however, the volumes of the Persian translation will be free for readers outside of markets systems. Such access is the first, although not only, step to achieving educational sovereignty for native Iranians.
As an Iranian writer and translator, I face two systems of imposed censorship: one that prevents me from sharing complete works with people and the other that conceals political activities against those very people. I will continue to fight, on both fronts.

Akram Pedramnia is an Iranian-Canadian writer and translator. She is the translator of James Joyce’s Ulysses into the Persian language, which has received the Literature Ireland Translation Grant. She is a recipient of the Friends of the Zurich James Joyce Foundation Scholarships 2019 and the Joyce Scholarship and Looren Residency 2020. Among others, she has also translated F. Scott Fitzgerald’s Tender is the Night (2009) and Vladimir Nabokov’s Lolita (2013), the latter of which was disseminated through the Iranian underground market. She has authored five novels in the Persian language on themes that reveal underlying social issues in Iran.

«مصادره‌ی مبارزات ضد سانسور ایرانیان به نفع روایت‌های امپریالیسم جهانی وضعیتی را ایجاد کرده است که نویسندگان ایرانی هنگام بحث و گفت‌وگو درباره‌ی موضوعات سیاسی و اجتماعی، چاره‌ای نداشته باشند جز این‌که جانب احتیاط را بگیرند. مردم ایران باید بتوانند بدون ترس از دخالت صحنه‌گردانان جهانیِ شکل‌دهنده‌ی روابط اجتماعی، از مبارزات ضد سانسور خود آزادانه حمایت کنند.»


اکرم پدرام‌نیا، رمان‌نویس و مترجم درباره‌ ترجمه یولسیز جیمز جویس به فارسی، و همینطور نگرانی نویسندگان ایرانی از مداخله قدرت‌های خارجی و مصادره دستاوردهای آن‌ها برای دستیابی به یک جامعه آزاد مقاله‌ای نوشته که در سایت انجمن جهانی قلم منتشر شده است. پدرام‌نیا می‌نویسد:

 «مصادره‌ی مبارزات ضد سانسور ایرانیان به نفع روایت‌های امپریالیسم جهانی وضعیتی را ایجاد کرده است که نویسندگان ایرانی هنگام بحث و گفت‌وگو درباره‌ی موضوعات سیاسی و اجتماعی، چاره‌ای نداشته باشند جز این‌که جانب احتیاط را بگیرند. مردم ایران باید بتوانند بدون ترس از دخالت صحنه‌گردانان جهانیِ شکل‌دهنده‌ی روابط اجتماعی، از مبارزات ضد سانسور خود آزادانه حمایت کنند.»
ترجمه این مقاله را می‌خوانید:


«یولسیز» برای ایران

اولیس، جیمز جویس، ترجمه اکرم پدرام‌نیا، نشر نوگام
 رمان ایرانی مجبور است در دو جبهه بجنگد. دو جبهه‌ای که هر کدام جداگانه سعی می‌کند روایت آن را کنترل کند. اولی عمل کنترل را از طریق نظام پیچیده‌ی سانسور تحمیل می‌کند؛ حکومت ایران بر اطلاعاتی که در داخل کشور منتشر می‌شود کنترل سفت و سختی دارد. به عبارت دیگر، سانسور دولتی روش فراگیر و همه‌جانبه‌ای است برای کنترل عقایدی که به حیطه‌ی دانش و آگاهی مردم ایران وارد می‌شود و برای آثاری مثل پروژه‌ی کنونی من، ترجمه‌ی یولسیز، و در کل، ادبیات فارسی پیامدهایی دارد.
یکی از پیامدهای سانسور برنامه‌ریزی‌شده این است که روایت‌های متنوع و گوناگون، و روی‌هم‌رفته بدنه‌ی ادبیات فارسی، را تحت‌الشعاع روایت منفرد گروه حاکم قرار می‌دهد. نتیجه‌ی آن برای خوانندگان ایرانی و جهانی بازنمایی نادرستی از ادبیات فارسی و ارائه‌ی روایتی غیرواقعی و گاه جعلی از زندگی ایرانیان و تجربیات اجتماعی آن‌هاست. سانسور تحمیل‌شده از طرف حکومت در درازمدت باعث سرکوب خلاقیت بسیاری از نویسندگان ایرانی شده است.
در واقع یولسیز دارای تمام ویژگی‌هایی است که ترجمه‌ی فارسی را با سانسور روبه‌رو می‌کند: سکس، سیاست، مذهب، مصرف الکل، روابط زن و مرد و حضور اقلیت‌های جنسی (شخصیت‌های LGBTQ.) به همین دلیل، سانسورچی‌های رژیم آن نسخه‌ای از یولسیز را تأیید می‌کنند که مترجم معانی کلمات و جملات آن را پنهان کند، خصوصیات شخصیت‌ها را گنگ و مبهم نمایش دهد و فصل‌هایی از کتاب را کاملاً حذف کند. در نتیجه، ترجمه‌ی یک اثر مهم ادبی می‌شود اثری نامعتبر و از دست رفته.
اکرم پدرام‌نیا نویسنده و مترجم ایرانی-کانادایی است که یولسیز جیمز جویس را به زبان فارسی ترجمه می‌کند.
ترجمه‌ی یولسیز او را Literature Ireland برای حمایت مالی و معنوی برگزیده است. در ضمن بورسیه‌های بنیاد جیمز جویس (زوریخ) سال ۲۰۱۹ و بورسیه‌ی مشترک جویس و خانه‌ی ترجمه‌ی لورنِ سال ۲۰۲۰ را دریافت کرده است.
از دیگر آثار ادبی‌اش، ترجمه‌ی لطیف است شب اثر اسکات فیتزجرالد (۲۰۰۹) و لولیتا نوشته‌ی ولادیمیر نابوکوف (۲۰۱۳) است.
ترجمه‌ی لولیتا در افغانستان چاپ شده و از طریق بازار زیرزمینی در ایران منتشر شده است. تا کنون پنج رمان به زبان فارسی نوشته است که دربرگیرنده‌ی مضامین اجتماعی حساس ایران است.
اما هدف من ترجمه کاملاً بدون سانسور کتاب جویس است که بی‌شک انتشار آن در داخل کشور ممنوع است. به همین دلیل جلد اول آن در انگلستان منتشر شد و در ایران غیرقانونی توزیع می‌شود. در آغاز انتشارش، ایرانیان مقیم خارج از کشور کتاب را برای دوستان و اعضای خانواده به داخل کشور می‌بردند. این روزها، فروشندگان در بازار زیرزمینی در حال چاپ مجدد و توزیع آن برای عموم هستند و به‌زودی، کتاب الکترونیکی‌اش برای دانلود رایگان ارائه می‌شود. اما همه‌ی این‌ها برای من مترجم هزینه دارد. مدتی است که با فشارهای گسترده‌ی ارتش سایبری دولت ایران روبه‌رو هستم و سعی دارند مانع انتشار آنلاین این اثر حتی در آن سوی مرزهای کشور شوند.
دومین جبهه‌ای که رمان ایرانی باید علیه آن بجنگد، کنترل روایتش توسط امپریالیسم جهانی است: ترس بسیاری از فعالان و نویسندگان ایرانی این است که مبارزات ظلم‌ستیزانه‌شان به نفع یک گروه مصادره شود و در بدترین حالت، برای توجیه مداخلات غربی استفاده شود.
بنابراین مردم ایران همزمان، در کنار تحمل سرکوب‌های دولت، با خشونت ساختاری قدرت‌های امپریالیستی و ده‌ها سال مداخله‌ی غرب روبروی‌اند. منظور من از «مداخله»  تحریم‌ها، کودتاها، اشغال و سلب مالکیت است – که همگی شکل‌دهنده‌ی مسائل اجتماعی و اقتصادی‌ای است که مردم ایران با آن مواجه‌اند. این خطر همیشه برای ما نویسندگان ایرانی وجود دارد که مبادا به این مداخلات قدرت ببخشیم.
روایت‌های امپریالیسم غربی در جلوه دادن یک چهره‌ی اجتماعیِ ذاتاً نابسامان و آشفته از جامعه‌ی ایران غالباً از [چشم] مردم پنهان است. این روایت‌های پنهانی، به نوبه‌ی خود، بخشی از یک پروژه‌ی جهانی بزرگ‌تر در کنترل گفتمان غالب است. تمرکز یک‌سویه بر جامعه‌ی ایران به‌عنوان فضایی فلاکت‌بار بدون توضیح ریشه‌های آن، به بازیگران امپریالیسم فرصت می‌دهد تا اقداماتشان را که موجب کشمکش‌های اجتماعی و اقتصادی شده توجیه کنند. بارها از گفتمان آشوب سیاسی برای توجیه مداخلات نظامی استفاده شده است – وضعیتی که در آن، مردم کشورِ اشغال‌شده بیشترین خشونت را تجربه می‌کنند. بازیگران غربیِ شکل‌دهنده‌ی روابط اجتماعی – حتی آن‌هایی که خوش‌نیت‌اند – تلاش‌های ما را در مسیر مقاومت و مبارزه به نفع خود مصادره می‌کنند و صدای مردم ایران و مبارزاتشان برای رهایی از ظلم را خفه می‌کنند. این مسئله در مورد مبارزه‌ی من با سانسور هم صادق است: نشان دادن ایران به عنوان یک جامعه‌ی ویران – جامعه‌ای که در آن مردم آزادی بیان ندارند – به بازیگران امپریالیسم اجازه می‌دهد تا مداخله‌ی خود را تحت پوشش همبستگی با مبارزه‌ی ضد سانسور توجیه کنند. مصادره‌ی مبارزات ضد سانسور ایرانیان به نفع روایت‌های امپریالیسم جهانی وضعیتی را ایجاد کرده است که نویسندگان ایرانی هنگام بحث و گفت‌وگو درباره‌ی موضوعات سیاسی و اجتماعی، چاره‌ای نداشته باشند جز این‌که جانب احتیاط را بگیرند. مردم ایران باید بتوانند بدون ترس از دخالت صحنه‌گردانان جهانیِ شکل‌دهنده‌ی روابط اجتماعی، از مبارزات ضد سانسور خود آزادانه حمایت کنند.
حکومت ایران و امپرالیسم جهانی هر کدام روایتی ارائه می‌دهند که در جهت سود و بازتولید قدرت کنترل خودشان است. بر این اساس نویسنده‌ی ایرانی باید در هر دو جبهه بجنگد.
آینده‌ی ترجمه‌ی بدون سانسور یولسیز ممکن است رویه‌ای [و سنتی] برای نویسندگان و مترجمان ایرانی ایجاد کند: دوری گزیدن از انتشار آثار تحت نظام سانسور و توزیع ادبیات بدون سانسور از طرق غیرقانونی در مقیاس ملی. مقابله با سانسور به‌عنوان نوعی مقاومت مردم ایران را با شناخت و معرفت تازه‌ای آشنا می‌کند و ابزارهایی در اختیارشان می‌گذارد تا بتوانند به نوعی آگاهی نقادانه دست یابند. یولسیز، اثری ادبی، با برملا کردن فعالیت‌های سیاسی صحنه‌گردانان استعماری و پیامدهای آن برای اشغال‌شدگان، در برابر قدرت‌های امپریالیستی زمان خود مقاومت کرد. دسترسی بیشتر به این ایده‌ها، احتمالاً آگاهی نقادانه و ریزبینانه‌ی مردم زمانه‌اش را بیشتر پرورش داده است.
از طنز روزگار  در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که انتشار ترجمه‌ی بدون سانسور یولسیز این پتانسیل را در خود دارد که بازیگران شکل‌دهنده‌ی روابط اجتماعی، که به دنبال تقویت امپریالیسم‌اند، به نفع خود مصادره‌اش کنند. اما پس از اتمام ترجمه، نسخه‌های فارسی، برای خوانندگان خارج از چرخه‌های بازار رایگان خواهد بود. چنین امکانی برای مردم ایران، اولین گام، نه صرفاً تنها گام، برای دستیابی به سلطه‌ی آموزشی است.
من به‌عنوان یک نویسنده و مترجم ایرانی با دو سیستم سانسورِ تحمیلی مواجه‌ام: یکی که مرا باز می‌دارد از این‌که آثار کامل و بدون سانسور در اختیار مردم بگذارم، و دیگری نظامی که سیاست‌ها و فعالیت‌هایش را از همین مردم پنهان می‌کند. من به مبارزه در هر دو جبهه ادامه خواهم داد.

LIVE: UNSC continues debate on upholding UN Charter

Aviation expert outraged at Iran in wake of airline tragedy

Hadi_Khorsandi.jpg
موش و گربه انتقام
----------------
‌ای خردمند عاقل و دانا
قصه انتقام برخوانا
قصه انتقام تاریخی
سبک آن رهبر مسلمانا
بود در میدل ایست سرداری
اهل کشتار و جنگ و بحرانا
هی ز تهران به سوی سوریّه
obeid.jpg
رفت و بسیار کُشت انسانا
گفت من کُشته‌ام در ایران هم
بچه بسیار در خیابانا
رحم اصلن نداشت یکذرّه
نه به پیران و نه جوانانا
شهرت قاسم سلیمانی
خلق را کرده بود حیرانا
***
بود امّا در آن سر دنیا
قلدری زورگوی دورانا
لیک از جنگ هم فراری بود
کاسبی، شغل و کار ایشانا
توی کاخ سفید بنشسته
مثل بقّال توی دکّانا
چشم او بود سوی نفت عراق
همچنین بشکه‌های ایرانا
بود اهل معامله، زد و بند
عاشق هر چه معدن و کانا
هدف او مذاکره با شیخ
گفتگو با رئیس دزدانا
که به ما نیز خیرتان برسد
تا که ما هم کنیم جبرانا
پاسدار رژیمتان باشیم
تا که راحت دهید جولانا
تا نپرسیم از حقوق بشر
و چرا اینهمه به زندانا
گر که با ما مذاکره نکنید
میشوید عاقبت پشیمانا
***
این میان بود مانع دو طرف
حضرت قاسم سلیمانا
بخصوص از برای آمریکا
مثل کک بود توی تنبانا
چاره را دید آن پرزیدنت
که کند مشکل خود آسانا
پس به یک نقشه‌ی تروریستی
قال او کند و داد پایانا
به دو تا موشک هوا به زمین
رفت سردار با نگهبانا
***
رهبری چون شنید این اخبار
زلزله شد به بیت ایشانا
گفت‌ای هارت و پورت،‌ای فریاد
میزنم میکشم به قرآنا
اِنتِقَم، یُنتَقِم، اَلاَنتاقُم
التلافی به حق سبحانا
انتقامی بگیرم از یارو
که نویسند توی کیهانا
انتقامی که مرغ‌های هوا
بشوند از براش گریانا
انتقامی که هرچه پهپاد است
اشک ریزد مثال بارانا
‌های‌ای امّتی که در صحنه
آمده‌اید پای عریانا
رژه رفتید در خیابانها
من خودم دیدم از شما سانا
یا که در زیر پای یکدیگر
له شدستید توی کرمانا
انتقامی چنان بگیرم من
که شماها شوید شادانا
انتقامی که بایدووی مغول
نگرفت آنچنان ز غازانا
نگرفته ست هم ز خاشوقچی
اینچنین انتقام سلمانا
***
کرد احضار رهبر زخمی
هرچه سرهنگ یا گروهبانا
مجتبا و ولایتی و ظریف
جنتی و وحید حقانا
موشکی داشت در پس منبر
گفت آن را شلیک الآنا
بزنیدش به پایگاه طرف
که شود پایگاه ویرانا
ولی اول وحید، با پوتین
چک کن این نقشه درخشانا
آن طرف هم ظریف را فرمود
که بکن بر عراق، اعلانا
گفت باید همه خبر بشوند
از چنین نقشه‌ای، به پنهانا
گفت ضمناً بپرس ساعت چند
بزنیم عاجل و شتابانا
خبر آمد سه شنبه نیمه‌ی شب
وقت خوبیست بهر فرمانا
گفت رهبر موافقم، بزنید
بکُشید از طرف، فراوانا
***
پرت شد موشکش به عین الأسد
نیمه شب خشمگین و غُرّانا
رفت از سقف و خورد بر دیوار
بعد افتاد توی ایوانا
چند تا موشک دگر آمد
بعضی افتاد در بیابانا
زور آقا اگر به خر نرسید
آنچنان هم نکوفت پالانا
صبح فردا مثال توپ ترکید
خبرش توی شهر و استانا
هیجان، شور و عشق و سرمستی
گشت در هر طرف نمایانا
«چند صد تن تلف شدند آنجا؟»
امت صحنه گشت پرسانا
پاسخ آمد فقط تلف گشته
چند تا موشک نه ارزانا
ولی البته سیلی محکم
زده شد نصف شب به شیطانا
صورتش غرق خون شد و ضمناَ
کلی از او شکست دندانا
به نظر میرسد پشیمان است
گشته ترسیده و هراسانا
گفته کردم غلط که بدجوری
کشتم آن قاسم سلیمانا
نکُشم جانشین او، یعنی
نقلعلی اسماعیل قاآنا
بعد از آن انتقام وحشتناک
از خشونت بود گریزانا
مهربان گشته است از ترسش
شده خواهان عهد و پیمانا
ظاهراً آدم بدی هم نیست
گوگوری مگوریست، مامانا
بنده هم در مقابلش بکنم
نرمشی مثل قهرمانانا
پس چه بهتر مذاکره بکنیم
تا بفهمیم حرف آنانا
***
آن طرف نیز مست پیروزی
پرزیدنتِ صحنه گردانا
گشت وجه المصالحه سردار
دو طرف شادمان و خندانا
هر دو را چونکه درد قاسم بود
دردشان گشته بود درمانا
رهبر انتقامجو حالا
زیر لب گفت شکر یزدانا
که ترامپ است خضر راه نجات*
بر محمد و آل او صلوات
--------------------------
* وام گرفتم از این بیت عارف قزوینی:
«بلشویک است خضر راه نجات»
«بر محمد و آل او صلوات»
در پی این وقایع که تنش‌ها را در خاومیانه به شدت افزایش داد، سخنرانی دونالد ترامپ و مواضع مقامات ایرانی گویای آنست که دو طرف دست کم در وضعیت فعلی قصد ندارند علیه یکدیگر دست به اقدام نظامی بزنند با این حال سطح تنش‌ها همچنان در این منطقه بالا ارزیابی می‌شود.