مقدمه ای بر این مصاحبه:
همیشه وقتی از حمید قاسمی شال اسم می بردیم کنار اسمش می گفتیم محکوم به اعدام ولی حالا او آزاد است و می گوید در تمام این مدت بیگناه زندانی بود، شکنجه شد، برادرش کتک خورد در زندان نابینا شد و در گذشت اما حالا هر دوی آنها تبرئه شده اند…حمید حالا به همسرش رسید. وقتی با حمید قاسمی برای خبرساز آنتن گفتگو می کردم، همسرش خانم آنتونلا مگا که پنج سال به انتظارش نشست و در این پنج سال نیز صدای حمید شده بود لحظه ای پیش از مصاحبه آمد داخل استودیو و در قاب دیدمش که دارد یقه حمید را مرتب می کرد و حمید قاسمی هم با لبخند از او تشکر کرد.
گاهی وقت ها یک زندانی دلش برای همین چیزهای ساده کوچک تنگ می شود. مرتب کردن یقه و خوردن یک استکان چای داغ با کسی که دوستش داری.
متن مصاحبه:
حمید قاسمی شال شهروند ایرانی و کانادایی هست که سال ۸۷ برای دیدار با اعضای خانوادهاش به ایران رفت. برادر حمید ناخدا یکم البرز قاسمی به اتهام جاسوسی بازداشت شده بود. حمید برای پیگیری وضعیت برادرش چند بار به مراجع قضایی می رود اما در نهایت او هم می شود شریک جرم برادر و سپس محکوم به اعدام. ولی حمید این روزها آزاد شد و بلاخره موفق شد ایران را ترک کند و بعد از پنج سال همسرش را که در کانادا منتظرش بود در آغوش بکشد.
با پروین قاسمی شال خواهر حمید که در ایران زندگی می کند در روزهای حبس حمید مصاحبه کرده بودم که او از ارسال پرونده اعدام برادر زندانی خود به اجرای احکام زندان اوین خبر داده و گفته بود: یک برادرم(البرزقاسمی) وقتی در اوین زندانی بود گفتند به دلیل سرطان درگذشت، حالا هم حکم اعدام برادرم حمید را به اجرای احکام اوین فرستاده اند، شما را به خدا کمک مان کنید، نگذارید این برادرم را از ما بگیرند. حمید هیچ کاری نکرده، حمید حتی فعال سیاسی هم نیست.
حالا بعد از پنج سال هر دو برادر البرز و حمید قاسمی تبرئه شده اند یکی آزاد شد اما بشنوید داستان برادر دیگری که در زندان در گذشت و نتوانست رها شدن از کابوس اعدام را ببیند:
آقای قاسمی آیا همین که الان آزاد هستید برای شما کافی است یا اینکه یک چیزی این وسط کم است؟
مسئله آزادی بنده نبوده. من شصت و چهارماه یعنی پنج سال و چهار ماه در زندان ایران بودم. یک سال در انفرادی ارتش بودم، شش ماه و ده روز در انفرادی ۲۴۰ سازمان زندان ها گذراندم و بیش از چهار سال و ده ماه من در بند ۳۵۰ بودم یعنی از همان اوائلی که این بند داشت شکل می گرفت که بشود بند سیاسی زندان اوین. نه این آزادی کافی نیست. مرا به همراه برادرم با اتهامات واهی دستگیر کردند. هیچ مدرکی علیه ما نداشتند. در اصل بازداشتی هم در کار نبوده بلکه آقایان در حفاظت اطلاعات ارتش من و برادرم را ربودند. هیچ موقع به من به صورت قانونی تفهیم نشده که بازداشت هستم هیچ موقع بنده را نبردند پیش بازپرس پرونده تا بازپرس به ما بگوید که با استناد با این حکم بازداشت هستید. بله برای آزادی من خوشحال هستم اما این کافی نیست. چرا که برادرم و من هر دو از همان روز اول بیگناه بودیم. ولی با یک اتهام واهی من و برادرم را از این شاخه به آن شاخه فرستادند و برای ما حکم اعدام صادر کردند و ما را در زندان نگه داشتند که همین باعث مرگ برادرم در زندان شد.
در نهایت چه اتهامی را به شما تفهیم کردند و اعلام کردند به چه جرمی شما محکوم به اعدام شدید؟
بنده را به استناد یک مدرک جعلی که خود آقایان در حفاظت اطلاعات ارتش ساخته بودند همین مدرک باعث شد که من و برادرم را بدون حکم قضایی دستگیر بکنند و به بازداشتگاه ببرند. بنده پیگیر پرونده برادرم بودند که مرا هم بازداشت کردند.
اتهام برادر شما چه بود؟
اتهامی که به برادر من تفهیم شد اتهام جاسوسی بود و اتهام من نیز مشارکت در جاسوسی عنوان شد، مسئله این است که بعد از دو ماه نیم بازپرس شعبه دو در داسرای نظامی این مدرک را قبول نکرد و من و برادرم از اتهام جاسوسی تبرئه شدیم. آقایان ادعا کردند که ما با سازمان مجاهدین همکاری کردیم اما چون جرم خاص نظامی برادرم منتفی شده و ما تبرئه شده بودیم دیگر دادسرای نظامی صلاحیت رسیدگی به این پرونده را نداشت. چون این پرونده دیگر غیر نظامی محسوب می شد و پرونده را منتقل کردند به دادسرای انقلاب که ما را تحویل این دادسرا دادند. در دادسرای انقلاب آقای متین راسخ که آن زمان بازپرس شعبه یک دادسرای انقلاب بود، وقتی همچین اتهامی را در پرونده دیده بود به جای اینکه به آقایان حفاظت اطلاعات بگوید بروید به سلامت، این پرونده مربوط به وزارت اطلاعات است ( چون جرم همکاری با مجاهدین خلق است ، رسیدگی به پرونده فقط در صلاحیت وزارت اطلاعات است)، همچنان اجازه داد که این دو بازجوی حفاظت اطلاعات شکنجه های روحی و روانی و جسمی شان را علیه من و برادرم ادامه دهند. آنها هم آن کاغذپاره ای که به عنوان مدرک علیه ما ارائه کرده بودند را عوض کردند، چون من خودم این مدرک را دیده بودم و چون سال های سال با اینترنت و ایمیل کار کرده بودم فورا تشخیص دادم که این مدرک سندیت ندارد. آقای متین راسخ متاسفانه حتی یک استعلام از وزارت اطلاعات هم نگرفت که بگوید ما دو متهم با این عنوان اتهامی داریم و چون تخصص شما در این زمینه است ما بگویید چه اطلاعاتی از این دو نفر دارید، این همینطور ماند و آنها پرونده را دادند به شعبه ۲۹ که آقای قمی زاده قاضی آنجا بود و اصلا به حرف های ما گوش ندادند.
در نهایت چه مرجعی دخالت کرد و به این نظر رسید که شما از اتهام جاسوسی تبرئه شدید؟
مرجعی که وارد این پرونده شد که از اول هم باید وارد می شد وزارت اطلاعات بود که من از همین جا از آن اعضای این تیمی که روی پرونده من کار کردند تشکر می کنم حالا بنده کار ندارم در موارد دیگر چه کردند اما در مورد پرونده من حقیقت را پیدا کردند و حقیقت را به دادستان تهران گزارش دادند و همین منجر به این شد که ما درخواست اعاده دادرسی مجدد بدهیم به دیوان عالی کشور و درخواست ما پذیرفته شد و رفت به شعبه شانزده به ریاست قاضی صلواتی که در نهایت منجر به آزادی من شد. منتها مسئله اصلی اینجاست خانم علی نژاد بنده مدتی که در بند ۳۵۰ بودم کتاب قانون را مطالعه کرد با وکلای زیادی هم در این ورد صحبت کردم. طبق قوانین جزائی جمهوری اسلامی، پرونده ای که در دیوان عالی کشور درخواست اعاده دادرسی می شود و دیوان درخواست را می پذیرد، دادرسی که مسول رسیدگی به این پرونده است حق تغییر عنوان اتهامی را ندارد. وزارت اطلاعات در این پرونده بنده و خانواده ام را نه تنها از همکاری با سازمان مجاهدین مبرا دانست بلکه از همکاری و ارتباط با هر گونه گونه سازمان و تشکیلات و احزاب سیاسی مبرا دانست یعنی پاک پاک.
آقای قاسمی برادرتان همبند شما بود که می گویید که برادرتان هم تبرئه شدند، اما خب ایشان در زندان در گذشت. ممکن است سوال من خیلی برای شما راحت نباشد روزی که شنیدید برادر شما در زندان در گذشت شما کجا بودید و چه حس و حالی داشتید و الان که می شنوید ایشان هم تبرئه شدند چه حالی دارید؟
روزی که ما را بردند بازداشتگاه ارتش یعنی شنبه بعد از عاشورای ۸۸، برادرم یک حالت عصبی پیدا کرد. من از نگهبان ها خواستم که ایشان را ببرند بهداری. ایشان را در بیمارستان ۵۰۱ که همان نزدیکی ها بود بستری کردند. بردند اتاق بازجویی که از من ندامت نامه بگیرند تا بگویم اشتباه کرده ام و درخواست عفو بکنم که بنده اصلا قبول نکردم. اعلام کردم بنده بیگناه هستم و شما باید از خانواده من در خواست عفو بکنید چون ما هیچ کاری نکردیم. روز بعد من از مدیر بازداشتگاه خواهش کردم تا با برادرم تماس بگیرم. با برادرم در بیمارستان تماس گرفتم ، خودش به من گفت که پنج واحد خون به او تزریق کردند و روز جمعه ایشان را تحویل بازداشتگاه دادند، سه شنبه هفته بعدش برادرم بینایی اش را از دست داد. ایشان مورد ضرب و شتم قرار گرفت در داخل بیمارستان. در طول هشت ماه بازجویی هم برادرم مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود که همین را هم ایشان کتبا هم به آقای متین راسخ نوشت حالا نمی دانم آقای متین راسخ انقدر وجدان داشت که این نوشته را در پرونده نگه داشت یا آن را از پرونده حذف کرد. به هر حال یک هفته بعد حالت بدی به برادرم دست داد، یک بار او را بیمارستان بردند که دکتر متخصص نوشته بود که ایشان چون بیماری اش را از دست داده از لحاظ روحی و روانی آماده شیمی درمانی نیست. اما مسولان زندان گفتند برادرم چشم هایش هیچ ایرادی ندارد و دارد تمارض می کند. دکتر متخصص نوشت که برادرم باید مدتی پیش خانواده اش بماند تا اعصابش کمی راحت شود تا بتوان شیمی درمانی را آغاز کرد. نکردند این کار را. یک هفته بعد که حال برادرم واقعا بد بود من رفتم از آقای بزرگ نیا که آن موقع رییس بند ۳۵۰ بود خواهش کردم که یک آمبولانس بفرستند حالا من نمی توانم قضاوت کنم که ایشان آیا تماس گرفتند یا نه ولی آمبولانس نفرستادند. من برادرم را کول کردم از پله ها بالا بردم. من دویست نفر شاهد دارم. کسانی که از سوم آذر ۸۸ تا ۲۹ دی ۸۸ که برادرم فوت کرد آنها برادرم را در اوین دیده بودند. من برادرم را کول کردم و بعد هم با یک نیسان وانت او را بردم به بهداری. من را به زور برگرداندند. این بیست و پنجم دی بود که بعد بیست و نهم مرا صدا کردند بردند بالا و گفتند برادرت فوت کرده. در اثر ترشحات غدد سرطانی در معده، مغزش از کار افتاده و سکته قلبی کرد و از این داستان ها که معمولا می گویند. نامه ای دادم به آقای دولت آبادی دادستان تهران که از آنها خواهش کردم مرا تحت الحفظ به مراسم سوگواری برادرم ببرند اما همین کار را هم نکردند….
۱۱ آبان ۹۲