۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

برای تولد 74سالگی بهرام بيضايی که پنج دی بود،روزنامه بهار از او تقاضای يادداشتی کوتاه کرد.

برای تولد 74سالگی بهرام بيضايی که پنج دی بود،روزنامه بهار از او تقاضای يادداشتی کوتاه کرد.

به گزارش پارس توريسم او چند روز بعد در پاسخ نوشت: «با درود و سپاس از محبتِ‌تان. ايميلِ‌تان را کمی دير گرفتم. ضمن اين‌که تمايلی به نوشتن پيام و يادداشت به مناسبت تولد خودم نداشتم و نمي‌خواستم بي‌خود و بي‌جهت خودم را يادآوری کنم، اما راستش شادباش‌های پرمهر دوستان چنان شرمنده‌ام کرد که نتوانستم بي‌پاسخ بگذارمشان. به پيوست چند سطری است در سپاسگزاری از همه.»


مرا جشنی نيست
تا شکست آن جشن!
اشتباه از من بود
که پنجم دي‌ماه آمدم!
چهل‌هزار � زير آن آوار؛
و دوستی که مرگش نبود پايان دوستی!
***
زير چتر مهرتان ايستاده‌ام؛
تندبار سياه مي‌بارد!
از ابر مي‌چکدم اشک خاطره!
زير بار محبتِ‌تان خرد مي‌شوم!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی . . .

                                      عکس از: مریم زندی
«حمید مصدق» در سال 1318 در شهرضا، یکی از شهرهای معروف اصفهان به‌دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطۀ خود را در زادگاهش و نیز اصفهان به‌پایان رساند. در بیست سالگی به تهران آمد و در رشته‌های بازرگانی و حقوق فارغ‌التحصیل شد.

او از دوران نوجوانی با شعر مانوس بود و به سرودن می‌پرداخت. اشعار او دور از پیچیدگی‌های ادبی، از سادگی و روانی، و صمیمیتی خاص برخوردار بود. در سالهای پیش و بعد از انقلاب، چند شعر از سروده‌های «حمید مصدق» در طیف وسیعی از دانشجویان و روشنفکران سیاسی بر سر زبان‌ها افتاد.

«سهراب سپهری» در منظومۀ «با صدای پای آب»، از «فتح یک‌قرن، به‌دست یک شعر» می‌گوید. در واقع منظور شاعر در آن بیت همانا «حمید مصدق» است و همین کلام «تو اگر بنشینی، من اگر بنشینم، چه کسی برخیرد؟» که به‌نوعی طرز فکر اعضای گروههای سیاسی پیش از انقلاب، و شعار آشکار مردم در تظاهرات روزهای قیام بود که حتما شما هم شنیده‌اید و برایتان آشناست.

«حمید مصدق» اما پیش از آن‌که شاعری حرفه‌ای و تمام وقت باشد، وکیلی مجرب بود و وکالت اکثر هنرمندان و نویسندگان گرفتار و دربند را به رایگان به‌عهده می‌گرفت. او در دعواهای حقوقی اهل قلم با مراجع مختلف، وکیل و مشاور و راهنمای آنها بود.

او پس از 59 سال زندگی در هشتم آذر ماه از سال 1377، بر اثر سکتۀ قلبی در یکی از بیمارستان‌های تهران درگذشت.
* * *

قصۀ ما
 دکلمه و کلام: حمید مصدق
آهنگ ترانه: فرید زلاند
تنظیم آهنگ: سیمون
ترانه‌خوان: حسن ستار


. . .
. . .
من به خود می‌گویم:
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟»

با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها،
با تو اکنون چه فراموشی‌هاست.

چه کسی می‌خواهد
من و تو «ما» نشویم
خانه‌اش ویران باد!

من اگر «ما» نشوم، تنهایم
تو اگر «ما» نشوی،
                        ـ خویشتنی

از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم

از کجا که من و تو
مُشتِ رسوایان را وا نکنیم.

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی‌خیزند

من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجۀ هر دشمنِ دون
                                     ـ آویزد
. . .
. . .

حیمد مصدق
از منظومۀ «آبی، خاکستری، سیاه»

صدای «دهخدا» را که از «لغت‌نامه» می‌گوید و از دکتر «محمد معین»؛ بشنوید!

                   



می‌شود آیا از «علی‌اکبرخان دهخدا» گفت، ولی یاد «دخو» نیفتاد؟ همو که با «چرند و پرند» خود، زبان زندۀ مردم را وارد ادبیات معاصر این کرد. صاحب قلمی که اگرچه آن چند ده شعری که ‌سرود، به سبک کلاسیک بود؛ ولی هنوز هم علم‌دار نگاشتن نثری است که بعدها سبک و سیاق نوشتن همۀ نویسندگان پیشرو و معاصر ایران شد.

 می‌شود آیا از «نیمایوشیج» نام برد به یاد مقام او به‌عنوان «پدر شعر نو» در ادبیات معاصر نیفتاد؟ همو که سبک و سیاقی را در سرودن شعر بدعت گذاشت که بعدها شیوۀ سرایش خیلی از شاعران نوسرای معاصر در ادبیات ایران شد.

 و مگر می‌شود از «دهخدا» و از «نیما» گفت؛ ولی یاد دکتر «محمد معین» نیفتاد. همو که عصای دست «دهخدا» بود در کار لغت‌نامه و آخرین کس بر بالین مرگ استاد که غزلی از حافظ را برایش خواند؛ و همان که «نیما»ی نوپردار، او را در وصیت‌نامه‌اش وصی آثار و دست‌نوشته‌های خود کرد. «نیما» آنچنان که خود در آن وصیت‌نامه نوشته و می‌دانیم، هرگز «دکتر محمد معین» را از نزدیک و به‌چشم ندیده بود. آنچه که از او می‌دانست و خبر داشت، مسئولیت‌پذیری و صداقت او بود در انجام آنچه که به‌عهده می‌گرفت.

 از او که یکی از شریف‌ترین چهره‌های فرهنگی معاصر ماست باید بیشتر گفت. دکتر محمد معین را می‌گویم. روزی سر فرصت باید از او، آنچنان که سزاوار و شایستۀ مقام انسانی و فرهنگی اوست نوشت. از تلاش و همتی که در کار آموزش و فرهنگ داشت، و از آن یکی دو سالی که تمام ساعات همۀ روزها و هفته و ماه‌هایش را در بستر بیماری، در اغما و بیهوشی به‌سر برد و چه بسا بی‌یاد «نیما» و یا شاید با یاد آخرین غزلی که برای استاد خواند، پلک برهم خواباند و چشم از جهان فرو بست.

 در این‌جا اما به بهانۀ پنجاهمین سال درگذشت «دهخدا» که همین اواخر بود، به حرمتی و حقی که او بر ما دارد، و در ادای دینی که ما به او داریم، صدای پیرمرد را در آخرین ماههای زندگی‌اش می‌شنویم.

  «. . . و فعلا که مشغول چاپ این کتاب هستیم، من محتاج به اشخاصی هستم که فاضل و دانشمند و مطلع باشند. . . الان سه نفر پیدا کردم. یکی‌ش آقای دکتر معین است که جوانی‌ست بسیار فاضل، و مطلع است و به من کمک می‌کند. کمک ایشان فعلا فوق‌العاده برای من سودمند است [. . .] و همچنین یک‌نفر دیگر به اسم «دبیرسیاقی» داریم و یک‌نفر دیگر به اسم «سیدجعفر شهیدی». این سه نفر خیلی آزموده شده‌اند در کار تنظیم این لغات و تکمیلش. . .

 آنچه که تا به حال طبع شده است تقریبا شانزده مجلد کوچک و بزرگ است و شاید هنوز یک بیستم کتاب نیست و زمان می‌خواهد برای طبع این بقیه، و عمر من هم با کسالتی که دارم گمان نمی‌کنم برسد به اینکه تا آخر طبع این کتاب را ببینم. ولی امیدوارم این سه چهار نفری که هستند، آنها کار مرا به کمال برسانند و به طبع برسانند و این یادگار از من و ایشان در دنیا بماند. . .»

صدای «دهخدا» را که از «لغت‌نامه» می‌گوید و از دکتر «محمد معین»؛ بشنوید!
روزگاری نمی‌دانم چرا و از کجا به این فکر افتاده بودم که: آخرین کلمه یا جمله‌ای که بزرگان و مشاهیر تاریخ، در آخرین بازدم زندگی و قبل از مرگ به زبان آورده و گفته‌اند چه بوده؟ و شروع کرده بودم به جمع‌آوری نمونه‌هایی  از آنچه که به شکل مکتوب موجود بود و در اینجا و آنجا به چاپ رسیده بود.

سالی گذشت و مجموعه‌ای فراهم شد که باید روزی باز سر فرصت به سر وقت آن رفت و به آن پرداخت. حالا که اما بهانۀ پنجاهمین سال درگذشت «دهخدا» است و حرف از دکتر «محمد معین» افتاد، شاید بی‌مناسبت نباشد که همراه با کلام دکتر محمد معین بر بستر احتضار «دهخدا» لختی درنگ کنیم و آخرین کلام پیرمرد را به نقل‌قول از او بشنویم.

این راویت را دکتر محمد معین، پس از مرگ دهخدا، در مصاحبه‌ای که در مطبوعات آن ایام به‌چاپ رسید حکایت کرده است.

«. . . دو روز قبل از مرگ دهخدا بود. به دیدارش رفته بودم. حالش سخت بود. در بیهوشی سختی فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشم‌های استاد بسته بود و در بی‌خودی بسر می‌برد. هر چند دقیقه یک‌بار چشمانش را می‌گشود و اطراف را نگاه می‌کرد و باز چشم فرو می‌بست.

مدتی گذشت، چشمانش را باز گشود، مرا شناخت و با دستش اشاره کرد که در کنارش بنشینم. بستر کوچکی بود. همان تشکچه‌یی را که روی آن می‌نشست، بسترش کرده بود. حتی نمی‌خواست تا واپسین دم زندگانی از آنچه که او را به‌کارش می‌پیوست جدا باشد.

در کنارش روی زمین نشستم. وقتی برای بار دوم چشم گشود، آهسته گفت: «مپرس!»
حال غریبی بود. یک‌بار برقی در خاطرم درخشید. به‌صدای بلند گفتم: «استاد، منظورتان غزل حافظ است؟»

با سر اشاره‌یی کرد که آری، و من بار دیگر پرسیدم: «می‌خواهید آن‌را برایتان بخوانم؟»
در چشمان خسته‌اش برقی درخشید و چشمانش را فرو بست. دیوان حافظ را گشودم و این غزل را خواندم:
درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آنچنان در هوای خاک درش
می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به‌گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام  که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس
من خاموش شدم. استاد چشمانش را گشود. کوشش کرد تا در بسترش بنشیند، و نشست. نگاهش را به نقطه‌یی دور، به دیدارگاهی نامعلوم فرو دوخت و با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد گفت:
بی‌تو در کلبه گدایی خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس
این واپسین دم زندگانی دهخدا بود که از درون خود و از اعماق قلب و روحش فریاد می‌کشید. از رنج‌هایش، از رنج‌هایی که در خانه تاریکش بر دوش کشیده بود سخن می‌گفت و بریده بریده می‌خواند:
«به مقامی . . . رسیده‌ام . . . که مپرس!»
استاد دهخدا، ساعت 18.15 دقیقۀ بعد از ظهر روز دوشنبه هفتم اسفند 1334 در خانه‌اش در خیابان ایرانشهر درگذشت.