۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

دعوت به جنگ و تجاوز: خیانت یا سیاست" احمد تقوایی"























چند روز پیش نوشته ائی با عنوان «آنسوی دیوانگی بشریت اگاه کجاست ؟(۱) توسط آقای مستشار در سایت ایران گلوبال منتشر شد. در این نوشته آقای مستشار از دولت اسرائیل می خواهد که صبر و شکیبائی را کنار گذاشته و تا کار از کار نگذشته به مراکز اتمی ایران حمله ور گردد . ایشان می نویسند : «آنسوی دیوانگی بشرآگاه آنموقعی است که به رژیم وحشی و تزویرکار اسلامی اجازه داده شود تا صاحب سلاح اتمی بشود ،آنموقع دیوانگانی حاکمان بر ایران اوج می گیرد و مهار آنها دیگر ممکن نیست». و ادامه می دهند که :اگر اسرائیل «همین الان در یک بمباران هوائی کاملا ماهرانه که بتوانند مراکز اتمی رژیم حکومت اسلامی را نابود کنند به بشریت خدمت بزرگی می شود هرچند بخش هائی از اقشار ناگاه ایران شاید ناراحت بشوند اما خیلی بهتر است که با رژیمی بجنگند که هنوز سلاح اتمی در دست ندارد، چراکه وقتی رژیم اسلامی صاحب بمب اتم بشود در آن صورت جنگ اتمی راه خواهد افتاد .» این گونه سخنان چنانچه از روی مستی و عصبانیت و به قول عشقی در هنگام گریه برحال وطن نوشته شود شاید قابل بخشش و اغماض باشد. لیکن چنانکه با اگاهی و در حالت هشیاری به قلم آمده باشند تنها سقوطی است در ورطه تباهی و نشانی از پستی و فرومایگی . در چنین حالتی دو نکته به مبلغین جنین نظریاتی باید گوشزد کرد که تشویق یک کشور خارجی در حمله نظامی به یک کشور خودی یک بحث نظری و سیاسی نیست. بلکه در قاموس قوانین همه کشورهای جهان اعم از دمکراتیک و غیر دمکراتیک، جرم و خیانت به مردم و کشور به حساب می آید و وظیفه همه دولت ها از جمله دولت جمهوری اسلامی است ، که مرتکبین به چنین خیانتی را دستگیر و محاکمه نمایند. هم چنین این افراد باید مطمن باشند که در صورت محکوم شدن به چنین جرمی یک ایرانی با شرف و میهن دوست به حال انان نخواهد گریست. مروجین چنین نظریاتی لازم است به سرنوشت آن دسته از عراقی هائی نگاه کنند که در حمله دولت امریکا به کشورشان با مهاجمین همکاری کردند و یا مشوق و پا اندازان ایشان بودند . بر طبق گزارش واشنگتن پست (۲)، گروههای حقوق بشر بر این باورند که جان چنین افرادی که تعداد انان به ۲۵ هزار نفر عراقی بالغ می گردد، اینک در مخاطره قرار دارد و وظیفه امریکاست که شرائط مهاجرت آنان را به امریکا مهیا سازد . خبرنگار واشنگتن پست در همان گزارش از قول خانم رایس می نویسد که دولت امریکا امکانات لازم را برای پذیرش بخش بزرگی از این گروه که با خانواده هایشان بالغ بر ۱۰۰ هزار نفر می گردند، دارانمی باشد . مشوقین اسرائیل در حمله به ایران در ضمن میتوانند به سرنوشت مجاهدین خلق نظر افکنند. ایا آنان به راستی بر این باورند که مردم ایران همکاری رهبران ان گروه را با دولت صدام در تجاوز به ایران از یاد خواهند برد و از خواست محاکمه خائنین به مملکنشان به سادگی خواهند گذشت ؟ ایا آنان می پندارند که با پیدایش یک دولت دمکراتیک، رهبران مجاهدین دیگر به جرم خیانت به پای محکمه نخواهند رفت ؟ افزون براین، دست به دامان یک دولت خارجی شدن به بهانه تسریع فرایند دموکراسی درایران، یا نشانی از درماندگی سیاسی و سقوط نظری طراحان آن است و یا گواهی از آمادگی طراح چنین گونه داوری هایی در ارتقاء خویش به دلال منافع بیگانگان دارد. امیدوارم که خطای آقای مستشار ناشی از کوته نظزی ایشان باشد و نه اعلام آمادگی وی در همکاری برای دخالت نظامی درایران. بگذریم که نفس ایشان که بی گمان در یکی از شهر های خوش آب و هوای اروپا نشسته اند از جای گرم و امنی بلند می شود و هراسی از کشته شدن ده ها هزار ایرانی در صورت حمله نظامی اسرائیل به ایران ندارند. صرفنظر از هر اندازه انزجاری که انسان از رفتار و سیاست های جمهوری اسلامی داشته باشد، حمله دولت اسرانیل به موسسات اتمی ایران یک تجاوز آشکار به خاک ایران به حساب می آید و وظیفه همه نیروهای صلح طلب جهان و میهن دوستان ایرانی است که به شدت با آن مخالفت کنند و اگر دوست یهودیان جهان و مردم اسرائیل اند باید به کوشند تا دولت اسرائیل را از حمله نظامی به ایران باز دارند . زیرا چنین حمله ای تنها به شعله ور شدن آتش کینه و نفرت مردم ایران نسبت به اسرائیل خواهد انحامید . امری که تنها نیروهای افراطی اسلامی درخاورمیانه ، القائده طالبانها و احمدی نژاد ها و دسته راست ترین نیروهای اسرائیلی چون نتن یاهو و متحدین نئوکاش آرزوی انرا در سر دارند. به سود اقای مستشار است که حساب خود را از این دارودسته ها جدا سازد.






زیرنویس ۱-) مقاله اقای مستشار به صورت نقدی به این یکی از مقالات اقای فاطمی توشته شده است . گویا اقای در مقاله خود نوشته اند که "اگر بر دیوانگان درونمرز که بر میهن ما حکمرانی می‌کنند دسترسی نداریم و اگر در برونمرز پراکنده وبی‌سازمانیم، فرد فرد ما حداقل می‌توانیم آزادانه به رهبران اسرائیل هشدار دهیم که ایران به جمهوری اسلامی تعلق ندارد بلکه خانه و کاشانه هفتاد میلیون ایرانی است که هیچگونه عداوتی با اسرائیل ندارند. اما اگر روزی خدای نخواسته کشور اسرائیل مرتکب چنین دیوانگی و خطائی شود ملتی را با خود دشمن خواهد ساخت که تا ابد دست از مقابله و انتقام ‌جوئی بر نخواهد داشت. " از نوشته دکتر فاطمی – نقل شده در مقاله اقای مستشار) ۲- ) واشنگتن پست : U.S. Can't Keep Up On Visas for Iraqis ، Friday, July ۲۵, ۲۰۰٨

انتخابات یک سیستم فروش کالا (تجاری) است

مصاحبه با نوام چامسکی
مصاحبه گر: وینسنت ناوارو
Noam Chomsky /Vincent Navarro
25.07.2008
برگردان ناهید جعفرپور
بخش اول

ناوارو: از اینکه ما را دعوت نمودید، بسیار بسیار تشکر می کنم.
چامسکی: خوشحالم که شما این امکان را بمن می دهید تا با شما صحبت کنم.

ناوارو: ما اینجا برای "دانشگاه تابستانی کاتالونیا" آمده ایم. همانطور که قبل از مصاحبه مان بشما گفتم، هدف این دانشگاه تابستانه کار بر روی تاریخ کاتالونیا است. ما سال های 30 را بخاطر می آوریم که کارگران و آکادمیسین ها تابستانها همدیگر را ملاقات می کردند تا در باره مسائل مورد علاقه شان به بحث و گفتگو بنشینند. در زمان فرانکوی دیکتاتور مسلما این کار ممنوع بود. زمانی که در سال 2003 در کاتالونیا چپ ها مجددا بر سر کار آمدند و دولت را در دست گرفتند به وعده خود عمل نموده و مجددا از نو دانشگاه پیشرفته تابستانی را برگزار نمودند. ما خوشحال می شدیم اگر که شما در بازگشائی این دانشگاه تابستانی سخنرانی می کردید. ولی افسوس که نشد. ما امیدواریم که شما زمانی از ما دیدار بعمل آورید.
چامسکی: امیدوارم

ناوارو: من می خواهم با شما کمی در باره خودتان و آمریکا صحبت کنم. شما خارج از آمریکا بعنوان معروفترین روشنفکر آمریکائی مشهورید وبرای اکثر انسانهائی که در آمریکا زندگی نمی کنند، کاملا روشن نیست که معنی بندرت ظاهر شدن مشهورترین روشنفکر آمریکائی در رسانه های آمریکا چیست؟ منظور فرستنده های بزرگی چون:CBS, NBC و بسیاری از فرستنده های دیگر است که ما شما را هرگز در آنان نمی بینیم. برای بسیاری این مسئله مبهم است. بالاخره آمریکا همواره بعنوان یک دمکراسی بشدت فعال و پر تحرک و کمال مطلوب معرفی می شود. بسیاری این را درک نمی کنند که تا چه اندازه چپ ها در آمریکا مورد تبعیض قرار می گیرند. این تبعیضات حتی در میان چپ های سازمان های لیبرال هم صورت می پذیرد. در این باره چه می گوئید؟ تبعیضاتی را که در اکثر مجامع صورت می پذیرد چگونه می توان توضیح داد؟
چامسکی: من فکر می کنم مجامعی که بیشتر از همه از من بیم دارند و مرا رد می کنند، محافل روشنفکری چپ های لیبرال می باشند. یک مثال بصورت نقاشی قاب شده مستقیم جلوی در من آویزان است که اگر مایل هستید می توانید به آن نظری بیافکنید. این نقاشی یکی از طرح های مورد علاقه من است که برگرفته از سرمقاله مجله The American Prospect است. این مجله کم و بیش مجله رسمی روشنفکران چپ لیبرال است. عکس تیتر نوشته نشان می دهد که آنان تحت کدام شرایط وحشتناک تلاش برای بقا می کنند و کدام نیروهای قدرتمند عملا آنان را از بین می برند. در این عکس دو نفر با چهره های عصبانی و پرخاشگر و متهاجم دیده می شوند. یکی از آنها دیک شنی ( با پنتاگون)است وطرف دیگرتصویر، من هستم. در این عکس دیده می شود که چگونه روشنفکران چپ لیبرال میان این دو نیروهای قدرتمند گیر کرده اند.
به نحوی واقعی روشنفکران لیبرال نقش دربان را بازی می کنند ( نه تنها در آمریکا): تا اینجا و نه ذره ای آنورتر. تصور اینکه کسی تنها ذره ای آنورتر برود برای آنان وحشتناک است. این مسئله در باره تعدادی از رسانه های بزرگ صادق است. درست است، آمریکا آزاد ترین کشور جهان است. من برای مثال اعتقاد ندارم که جائی در جهان وجود داشته باشد که آزادی بیانش بیشتر از آمریکا باشد. اما آمریکا همینطور جامعه ای بسیار سمت و سو داده شده است. جامعه ای که از سوی جهان تجارت هدایت می شود. بسیار با دقت مدیریت می شود. بسیار دقیق با انتظارات برنامه ای. انحرافات تحمل نمی شوند ـ خطرناک خواهد بود.
یکی از دلائلی که چرا خطرناک خواهد بود این است که بنیاد های سیاسی ـ هر دو حزب سیاسی و نهاد های سیاسی ـ در باره غالب موضوعات راست تر از مردم قرار گرفته اند. برای مثال به بیمه پزشکی نگاه می کنیم: شما ( ناوارو) سال هاست که در باره اش قلم می زنید. در باره این موضوع نظر مردم چپ تر از نظر احزاب سیاسی است. همیشه هم همینطور بوده است. برای بسیاری از موضوعات دیگر هم مسئله به همین شکل است. اگر در باره این موضوعات بحثی در گیرد، در این صورت مخاطره آمیز خواهد شد. بله آمریکا کشوری بسیار آزا د است.

ناوارو: برای من غیر منتظره است که خارج از آمریکا این تصور وجود دارد که سیستم سیاسی در آمریکا بسیار با ثبات و مطمئن است. این طور گفته می شود که دراین سیستم سیاسی با توجه به احزاب قدرتمند سیاسی و نهاد های رسانه ای قوی ـ در رسانه ها بیشتر صدا های منتقدانه درج می شوند.
چامسکی : درست است!

ناوارو: ولی بنظر می رسد که آنها از نظرات انتقادی چون نظر شما وحشت دارند.
چامسکی: درست است. من فکر می کنم آنها ترس دارند. ترسی وحشتناک. کوچکترین انحراف می تواند فاجعه ای را به وجود آورد. این روحیه و طرزتفکر شاخص خودکامگی است. تو باید همه چیز را کنترل کنی. هرزمان که چیزی تحت کنترل نباشد، فاجعه بار خواهد بود. اینکه آیا جامعه آمریکا به واقع از ثبات برخوردار است هم مشهود نیست. در این رابطه " اوراق پنتاگون" بسیار جالبند. این اوراق علنی نشدند. خواندن آنها در اصل مثل دزدی از یک آرشیو است. این اطلاعات برای افکار عمومی تهیه نشدند. در این اوراق تم های جالبی وجود دارند که از دیگران مخفی نگاه داشته می شوند. جالب ترین این تم ها آن چیزهائی است که در آخر این اوراق قید شده اند. زمانی را که آنها در باره اش سخن می گویند اواسط 1968 است. یعنی تهاجمات جنگی ژانویه 1968. این تهاجمات جنگی به کاست های تجاری ثابت نمود که جنگ هزینه زیاد دارد و ادامه آن منفعتی به همراه نخواهد داشت. بله دولت آمریکا تلاش نموده بود که در ماه های بعد از آن 200000 سرباز دیگر به ویتنام بفرستد و قدرت نیروی نظامی را تا 750000 نفر بالا ببرد. در آن باره بحثی وجود داشت که در این اوراق پنتاگون هم بر آن تاکید شده است. اما بر علیه آن تصمیم گرفته شد و دلیلش هم ترس بود. گفته شد که در کشور خودی به این نیروی نظامی احتیاج است تا توسط آن ناآرامی های غیر نظامی را کنترل نمود. ترس از اینکه قیامی از جانب جوانان، زنان، اقلیت ها، تهیدستان و ..... شکل گیرد. آنها به هیچ وجه اوضاع کشور خود را در کنترل نداشتند. هر قدمی می توانست قیام را دامن بزند. تا به امروز هم همینطور بوده است. آنها نباید بگذارند که مردم از کنترل شان خارج شوند.
دلیلی که چرا این همه فشار مصرف گرائی وجود دارد ـ این تا به سال های 20 برمی گردد ـ شناختی است از سوی جهان تجارت: "اگر که می خواهیم مردم بر علیه ما بر نخیزند باید آنها رابه سوی " ابزار زندگی سطحی" چون مصرف گرائی و مد ( درست از همین واژه ها استفاده شده)بکشانیم". امروز 80% مردم آمریکا اعتقاد دارند که آمریکا از سوی تعداد محدودی از منافع که تنها به خود فکر می کنند و نه به رفاه مردم هدایت می شود. بیش از95% مردم عقیده دارند که دولت می بایست مرتبا به نظر افکار عمومی گوش کند. بیگانه شدن نسبت به نهاد ها شدت گرفته است. تا زمانی که انسانها تکه تکه و از هم جدا باشند و تنها به این فکر کنند که از کارت های بانکی خود حداکثر پول را بیرون بکشند و تا زمانیکه بحث و گفتگوهای جدی و انتقادی به گوششان نخورد تا آن زمان افکار و ایده ها تحت کنترل قرار خواهند گرفت.

ناوارو: پدیده دیگر در خارج، این ایده آلیزه کردن سیستم آمریکائی توسط رسانه های اروپائی است. اینچنین برای مثال انتخابات کاندیداهای ریاست جمهوری آمریکا در رسانه های اروپائی بعنوان نشانه نیروی حیاتی دمکراسی آمریکائی تصویر گردید. گفته شد که پدیده اوباما برای تجهیز مردم مسئول است. این خود با واقعیت در تضاد است. شما این ایده آلیزه کردن صحنه سیاسی آمریکا را توسط رسانه های اروپائی چگونه توضیح می دهید؟
چامسکی: انسانها تصوراتی برای خود دارند. آدم باید از خودش بپرسد که سرچشمه این تصورات چیست. طبیعتا واضح است که چه چیزی در حال حاضر می گذرد ـ همچنین احزاب سیاسی آمریکا هم به این امربخوبی آگاهند. در روز 5 فوریه " سه شنبه فوق العاده" هم این چنین بود. در این روز همزمان ده ها پیش انتخابات برای کاندیدا ها انجام گرفت. نگاهی به گزارش سرمقاله " وال استریت ژورنال" در این سه شنبه معروف می اندازیم. اسم این سرمقاله: Issues recede in '08 Contest as Voters Focus on Character' است که معنی اش این است( موضوعات در مبارزات انتخاباتی 2008 پوشیده می مانند و رای دهندگان بر روی کاراکتر ها متمرکز می شوند). کمی بعد یک همه پرسی شد ـ همه پرسی که من هیچ جا در باره آن گزارشی پیدا نکردم: سه چهارم افکار عمومی آمریکا مایلند بیشتر موضع کاندیدا ها را در باره موضوعات گوناگون بدانند. این خود درست برعکس برنامه استانداردی است که در سرمقاله وال استریت ژورنال بر آن تاکید شده است. این چیز تازه ای نیست. در انتخابات گذشته هم همینطور بوده. بله مدیران حزبی با دقت تلاش می کنند تا موضوعات پشت پرده باقی بمانند. اما این درست نیست که برای رای دهندگان کاراکتر کاندیدا ها مهم تر از موضوعات است. رای دهندگان مدتهای طولانی است که مایلند بیشتر برای یک سیستم ملی بیمه درمانی رای بدهند. اما روی این مسائل رای گیری نمی شود. و اما مدیران حزب ... در اصل موضوع بر سر یک: Public-Relations-Industrie است که اجناس را برای فروش در تلویزیون عرضه می کند. کاندیدا ها هم بدین شیوه چون کالا برای فروش عرضه می شوند. زمانی که شما در تلویزیون تبلیغات می بینید، همینوراین انتظار را ندارید که چیزی یاد بگیرید. اگر ما بازاری آزاد داشتیم، یعنی درست همانطوری که برخی از اقتصاددانان در باره اش بحث و گفتگو می کنند، در این صورت جنرال موتور مشخصات اتومبیلش را در تلویزیون عرضه می کرد تا بتواند آنرا بفروش برساند. اما آنها این کار را نمی کنند و بجای آن رویا می سازند. به این صورت که آنها از گرافیک استفاده نموده و هنرپیشه ای معروف را در اتومبیلشان در حالیکه به آسمان پرواز می کند در تلویزیون نشان می دهند و یا چیزی شبیه آن. موضوع بر سر این است که افکار عمومی را گمراه نمود. مصرف کنندگانی که بی اطلاع هستند، تصمیمات غیرعقلانی می گیرند. کالائی کردن یک کاندیدا طور دیگری نیست و از همین قاعده پیروی می کند ـ موضوعات را مطرح کن میبینی که خطرناک خواهد بود زیرا که مردم در باره این موضوعات عقیده دیگری دارند تا ما. از این روی بجای طرح این موضوعات، کاراکتر کاندیداها ، چیزهای عادی و موضوعات شخصی عرضه می شوند ـ اینکه مثلا " کشیش یک کاندیدا این و یا آن را گفت و یا هیلری کلینتن در باره تم بوسنی خطا کرد. Pew Research Foundation
کارتحقیقی ای در باره نحو گزارشات رسانه ها بر سر انتخابات کاندیداتوری آمریکا علنی نموده است. طبق این تحقیق مهمترین گزارش موعظه های جرمی رایت کشیش اعظم بوده است. دومین مقام را نقش: Superdelegate داشته است و سومین مقام را بحثی در این باره داشت که آیا سخنرانی اوباما در باره تم "نارضایتی" اقتصادی رای دهندگان بطور نادرستی فرموله شده بود؟ در مقام دهم اشاره نادرست کلینتون در باره بوسنی قرار داشت. در تمامی این گزارش های عالی که بترتیب شمرده شده است، موضوع بر سر به حاشیه راندن غیرعقلائی مردم است. هیچکدام از این گزارشات در باره موضع کاندیدا ها در باره تم های متفاوت و یا اصولا هر تمی صحبتی نشده است. تم هائی که دقیقا بخش اعظمی از افکار عمومی تمایل به شنیدن آن را دارند.
می بینید، موضوع بر سر همه چیز است بجز تم های متفاوت. این باعث می شود که مردم خودشان را با آنها یکی نمی دانند ـ این کاملا مشهود است.
در آمریکا روی افکار عمومی بسیار خوب پژوهش شده است. زیرا که کاست تجاری ای که بر کشور حکومت می کنند انگشتشان را می خواهند روی نبض مردم داشته باشند تا بتوانند آنها را کنترل نمایند و تبلیغات روی آنها انجام دهند. تنها زمانی می توان امید وار به کنترل مواضع و عقاید انسانها بود که آنها را خوب بشناسی. در هر حال آنها در باره افکار عمومی خیلی می دانند. در آخرین انتخابات سال 2004 اغلب کسانی که به بوش رای دادند در باره مواضع بوش راجع به موضوعات مهم دچار اشتباه شدند. آنها احمق یا بی علاقه به مسائل نبودند. دلیل واقعی این اشتباه این بود که: انتخابات یک سیستم فروش کالا (تجاری) است. جامعه ما از سوی جهان تجارت رهبری می شود: اجناس تجاری می شوند، کاندیدا ها تجاری می شوند. افکار عمومی قربانی است و این را می داند. این خود دلیلی است که چرا 80% اعتقاد دارند که این کشور توسط برخی از منافع بزرگ رهبری می شود که تنها به خودشان می اندیشند. مردم اشتباه نمی کنند اما هیچ آلترناتیوی را نمی بینند.
پدیده اوباما در اصل عکس العملی جالب بر این مسئله است. مدیران اوباما، مدیران کارزار تبلیغاتی وی در واقع ورقه های سفید پخش می کنند. مسائلی که در کارزار تبلیغاتی بکار می روند چون " امید" " تغییرات" " وحدت" بازی با لغات از دهان مرد خوبی است که خوش قیافه است و خوب حرف خود را بیان می کند. روی این کاغذ های سفید می توانی هر چیزی را که دلت می خواهد، بنویسی. بسیاری این ورقه ها را با امید به تغییرات اساسی پر می کنند. همانطوری که وال استریت ژورنال بدرستی اشاره می کند، این مبارزه انتخاباتی روی موضوعات توجه بسیار کمی دارد. کاراکتر شخصی در این مبارزات تبلیغاتی ابزاری کلیدی است. در واقع کاراکتر کاندیداها در مرحله نخست قرار می گیرند.
بله حمایت از اوباما پدیده ای محبوب است. من فکر می کنم این انعکاس بیگانه شدن مردم در مقابل نهاد هاست. انسانها به یک نی پناه می آورند: آنها این شانس را می بینند که در اینجا کسی برای آنچیزی که آنها می خواهند بلند شود.حتی اگر که این کس در این باره صحبتی نکند اما او بمانند کسی می ماند که شاید کاری انجام دهد.
مشاهده مقایسه هائی که می شود بسیار جالب است. اوباما با جان اف کندی و رونالد ریگان مقایسه می شود. کندی و ریگان ساخته و پرداخته رسانه ها بودند. بخصوص ریگان که احتمالا حتی این را هم نمی دانست که موضوع بر سر کدام سیاست است. او در واقع خلق شده رسانه ها بود. در ابتدا وی آنچنان ازمحبوبیتی برخوردار نبود اما رسانه ها از وی کاراکتر کابوئی را ساختند که می خواهد ما را نجات دهد و غیره...
دولت کندی از کنترل بیشتری برخوردار بود. این دولت اولین گروه ازدیوان سالارها بود که قدرت تلویزیون را شناخت و از طریق آن تلاش نمود برای خودش یک نوع کاراکتر مردمی خلق نماید: کندی رئیس جمهوری بود که به ویتنام جنوبی حمله نموده و یک جنگ ترورانگیز بزرگ را بر علیه کوبا انجام داد و غیره ..... دولت وی مسئولیت سرکار ماندن دیکتاتورنئونازی در برزیل را به گردن داشت. با وجود اینکه کودتا کمی بعد از قتل کندی انجام گرفت اما کندی ها زمین را برای این کودتا هموار نمودند. این کودتا به فشاری وحشتناک و همه جانبه در تمامی آمریکای لاتین منجر گردید ـ و همچنان ادامه یافت ـ اما تصویر کاملوت همچنان باقی ماند. زمانی که آدم می خواهد ملتی دگراندیش را تحت کنترل داشته باشد، نقش برجسته و کاراکتر بسیار مهم می باشند.
در اصل آمریکا به هیچ وجه کشوری فاشیستی نیست ـ این قیاس اصلا درست نیست. اما با وجود این یک تشابه غیر اتفاقی و متحیر کننده در تکنیک تبلیغاتی وجود دارد. نازی ها این تکنیک را آگاهانه از تبلیغات رسمی به طوری واضح و باز برداشتند و خود به این مسئله اقرار نمودند. این تکنیک، تکنیک تبلیغات رسمی آمریکا در سال های 20 بود. نازی ها این مدل را به وضوح پذیرفتند. امروز هم همچنین این مدل، مدل تبلیغاتی جهان تجارت است.
بله من فکر می کنم که پدیده اوباما همانطور که در همه پرسی ها مشخص شده است، انعکاس دهنده بیگانگی مردم از نهادهاست. 80% کسانی که مورد سئوال قرار گرفته اند، گفته اند که کشور توسط تعدادی محدود از منافع بزرگ حکومت می شود. اوباما می گوید که ما به پیشباز تغییرات خواهیم رفت اما هیچ اثری وجود ندارد که نشان دهند این تغییرات از چه طبیعتی برخوردارند. نهاد های مالی که پشتیبانان اصلی و تامین کنندگان مبارزات تبلیغاتی وی هستند، وی را تائید می کنند. این به این مفهوم است که هیچ نشانه ای برای هرگونه تغییری وجود ندارد.
با این وجود اگر کسی از تغییر صحبت کند، مردم به او می چسبند. "تغییر" یا " امید" ـ آدم به اینها می چسبد و می گوید:" خوب حتی اگر مدرکی هم وجود نداشته باشد، شاید او نجات دهنده ما و کسی است که بما آن چیزی را می دهد که ما می خواهیم.

ناوارو: طبیعتا
چامسکی: از این رو من فکر می کنم که پدیده اوباما و بیگانه شدن مردم دست به دست هم خواهند داد.

ناوارو: چه تفاوتی میان دولت مک کین و دولت اوباما وجود دارد؟
چامسکی: همچنین مک کین هم مثالی برای برجسته سازی ای است که توسط تبلیغات بسیار موثری انجام می گیرد. منظورم این است که پیش خود یک خلبان روسی را مجسم کنید که دو هدف را در افغانستان بمباران می کند. به او تیراندازی می شود و از سوی تروریست های اسلامی فناتیک که از سوی آمریکائی ها هدایت می شوند مورد شکنجه قرار می گیرد. آیا ما او را بعنوان قهرمان جنگ می خوانیم ؟ آیا ما اورا بعنوان کارشناس استراتژی و امنیت می خوانیم ـ زیرا که وی اهداف غیر نظامی را بمباران نموده است؟ نه ما این کار را نمی کنیم. اما این همان تبلیغاتی است که برای مک کین شد. قهرمان بودن وی، کارشناس بودن وی و دانش استراتژیک وی بر بستر این واقعیت نهفته است که او از فاصله 30000 پائی (فوت) از آسمان بمب بر سر مردم ریخت و خود مورد هدف قرار گرفت. این خوب نیست که او را شکنجه کردند. نباید این اتفاق می افتاد. این خود یک جنایت است و غیره و غیره اما این مسئله از او یک قهرمان نمی سازد و یا کارشناسی برای سیاست خارجی. این ها همه ساخته و پرداخته های تبلیغات است. صنعت تبلیغات بزرگترین صنعت تدبیر شده است. 6% تولید ناخالص اجتماعی ما در بخش تبلیغات جاری می شوند. این صنعت ابزار محوری جامعه ماست. این صنعت تلاش می کند که انسانها از هم جدا باشند و خود را روی چیز های دیگری متمرکز سازند.

ناوارو: آیا میان اوباما و مک کین در رابطه با سیاست خارجی به گونه ای تفاوت وجود دارد؟
چامسکی: بله. مک کین می تواند بدتر از بوش عمل کند. او چیز زیادی نمی گوید ـ زیرا که در باره تم ها صحبتی نمی شود ـ اما آن مقدار کمی هم که او گفته است به اندازه کافی تکان دهنده و ترسناک می باشد. او می تواند بعنوان تهدیدی غیر قابل پیش بینی خود را نشان دهد.

ناوارو: می توانید همدلی اروپائی ها را برای اوباما توضیح دهید؟
من تصور می کنم که اروپائی ها هم می خواهند این ورقه خالی را با آرزو هایشان پر کنند. این از کسی پوشیده نیست که آنها از بوش خوششان نمی آمد و از او می ترسیدند. حتی نهاد های آمریکائی هم از وی می ترسیدند. بوش حتی از سوی مقامات دیوان سالاری رسمی ریگان هم به نوعی که هرگز سابقه نداشته است، مورد نقد قرار گرفت. مثلا در سپتامبر 2002 زمانی که استراتژی امنیت ملی وی اعلام گردید که بر مبنی آن میبایست جنگ تدافعی انجام پذیرد و عملا اعلام جنگ بر علیه عراق بود، برای همه ناگهانی بود بطوری که مثلا بعد از چند هفته از این اعلام مقاله ای بزرگ در Foreign Affairs که مهمترین مجله دستگاه است چاپ گردید و در آن New Imperial Grand Strategy در مقاله از این واژه ها استفاده شده است) محکوم گردید. این مسئله به لحاظ دلائل اساسی محکوم نگردید بلکه گفته شد که این امر به آمریکا زیان خواهد رساند. دیوان سالاری بوش غالبا بعنوان افراط گرایان ـ برای اینکه گفته نشود که این دیوان سالاری ناسیونالیسم بشدت رادیکال است ـ مورد نقد قرار گرفت. این امر در باره مک گین هم به همین ترتیب بود. اما اوباما با اطمینان زیاد در جانب میانه/راست قرار خواهد داشت یعنی در جائی که دیوان سالاری کلینگتون قرار داشت.
نظریه بوش یعنی نظریه جنگ تدافعی ـ بی توجه ای فاحش به متحدین ما و غیره ـ جالب است. این نظریه به هیچ وجه جدید نبود. نظریه کلینگتون ـ بمفهوم کلمه ای آن ـ خیلی بدتر از نظریه بوش بود. نظریه رسمی کلینگتون می گوید:" آمریکا از این اجازه برخوردار است که به خشونت دست زند تا بدینوسیله دسترسی اش را به بازار ها و ذخایرامنیت بخشد". نظریه کلینگتون حتی افراطی تر از نظریه بوش بود. تنها باید گفت که دیوان سالاری کلینگتون نظریه اش را آرام تر و محترمانه تر مطرح می نمود ـ و نه به شکلی که متحدین را از خود بیگانه سازد. اروپائی ها هم نمی توانستند خود را محروم سازند. طبیعتا آنها این نظریه را می شناختند و رهبران اروپائی احتمالا با این نظریه موافق بودند. خود خواهی و تکبر و جسارت و گستاخی دیوان سالاری افراط گرا و بشدت ناسیونالیسم بوش توهینی بود برای
Mainstream-Zentrum
چه در آمریکا و چه در اروپا. همین سیاست را می توان محترمانه تر هم پیاده نمود.

ناوارو: شما در آمریکا به گونه ای فضای حرکت برای چپ ها می بینید؟
چامسکی: من فکر می کنم که آمریکا به سازمان ها شانس های زیادی را می دهد. به خودتان نگاه کنید که افکار عمومی چه خوب بررسی شده است. کار خود شما در باره خواست مردم برای تم برنامه بهداشت ملی نشان می دهد که انسانها در آمریکا یک چنین برنامه ای را آرزو می کنند. اگر ما یک دمکراسی کاری داشتیم در این صورت آمریکا ده ها سال بود که نهاد بهداشت ملی می داشت. افکار عمومی آمریکا همیشه این را می خواست. در باره سیاست خارجی هم به همین منوال است. به ایران نگاه کنیم ـ یعنی بزرگترین تم بعدی که در خانه ما قرار دارد. تمامی کاندیدا های ریاست جمهوری ـ همچنین اوباما ـ می گویند، ما باید تهدید به خشونت بر علیه ایران را ادامه دهیم و تمامی امکانات را باز بگذاریم. البته این زیر پا گذاشتن منشور سازمان ملل متحد است اما رهبران ما این امر را طبیعی می دانند و هیچکس نقدی نمی کند. اما افکار عمومی بر عکس چیز دیگری می خواهد. اکثریتی بسیار بالا می گوید ما نباید ایران را تهدید کنیم بلکه ما باید در روندی دیپلماسی ( با ایران) وارد مذاکره شویم. 75% افکار عمومی امریکا بر این باور است که ایران هم از همان حقوقی برخوردار است که در پیمان منع تسلیحات اتمی که همه امضا نموده اند، قید شده است. یعنی اینکه ایران حق دارد اوران را برای راآکتور هایش غنی سازد اما این حق را ندارد برای ساخت بمب اتم غنی سازد. بشکلی تعجب آور اکثریتی گسترده از افکار عمومی آمریکا می خواهد که ما برای منطقه ای آزاد از تسلیحات اتمی حرکت نمائیم ـ ایران و اسرائیل و همچنین ارتش خود ما که در منطقه مستقر است از این قاعده باید پیروی کنند ـ اتفاقا این با سیاست رسمی ایران هم تطابق دارد. همچنین آمریکا و بریتانیا هم رسما با این موضع موافقند. با این وجود این باید در باره این حقیقت سکوت شود. زمانی که آمریکا و بریتانیا تلاش می کردند که توجیحی آبکی قانونی برای این حمله برنامه ریزی شده به عراق بسازند به قطعنامه شماره 687 شورای امنیت سازمان ملل از سال 1991 رجوع داده که در آن از عراق خواسته بود که تسلیحات کشتار جمعی خود را از بین ببرد. آنها ادعا نمودند که عراق به این خواسته تن نداده است. در این باره بسیار گفته و نوشته شد اما چیز زیادی در باره این حقیقت که در همان قطعنامه امضا کنندگان موظف شده بودند منطقه ای آزاد از تسلیحات اتمی در خاورمیانه و نزدیک به وجود آورند ( ماده 14 قطعنامه 687 ) نوشته و گفته نشد. هیچکدام از کاندیدا ها نمی تواند به خود اجازه دهد حتی در باره این امکان صحبت کند. اگر آمریکا دمکراسی کارا داشت که در آن نظر افکار عمومی بر سیاست تاثیر داشت در آن صورت می شد که مقابله بشدت خطرناک با ایران را احتمالا صلح آمیز انجام داد.

بازنشستگی ۲۱ استاد برجسته دیگر دانشگاه تهران


انگار رئیس دولت نهم باید نماینده‌های رسانه‌ها را به جشن روز خبرنگار دعوت می‌کرد تا از تصمیم‌هایی که در وزارتخانه‌های آن دولت اتفاق می‌افتد باخبر شود. محمود احمدی‌نژاد پنجشنبه گذشته وقتی محمود دعایی مدیرمسوول روزنامه اطلا‌عات از بازنشستگی ۳۰ استاد باسابقه دانشگاه تهران ابراز نگرانی کرد، آنچنان برخورد کرد که گویی این اولین‌بار است خبری با این موضوع اعلا‌م می‌شود. هرچند اطلا‌عات مدیرمسوول روزنامه اطلا‌عات برای رئیس‌جمهور تازه بود، اما واقعیتی انکارناپذیر بود که از اول مردادماه کلید خورده است.

مدیرکل مدیریت نیروی انسانی دانشگاه تهران در اولین ساعت روز کاری ۶ مرداد ماه در مصاحبه‌ای تفصیلی با خبرگزاری دانشجویان ایران با افتخار از <صدور حکم بازنشستگی ۲۱ استاد دانشگاه> خبر داد: <همه این استادها بالا‌ی ۷۰ سال سن دارند و سابقه خدمت آنها بیش از ۳۵ سال است و دانشگاه مکلف است هر یک از اعضای رسمی هیات علمی که به سن ۶۵ سال تمام رسیده باشند را بازنشسته کند.>

تلا‌ش برای بازنشستگی استادهای علوم انسانی

حسن اسماعیلی در اولین روزهای مردادماه این را اعلا‌م کرد که نه‌تنها رسانه‌ها بلکه استادهای برجسته دانشگاه‌ها هم در جریان باشند که یک ماه پیش از آغاز سال تحصیلی دانشگاه‌ها به امور اداری مراکز دانشگاهی فراخوانده شوند تا هرچه سریع‌تر مدارک خود را برای بازنشستگی تکمیل کنند. داستانی که تا امروز برای ۲۱ استاد برجسته رشته‌های علوم انسانی دانشگاه تهران، بزرگترین دانشگاه ایران؛ روایت شده است. پیش از این روزنامه اعتماد در گزارشی از بازنشستگی دکتر امیرناصر کاتوزیان، دکتر ایرج گلدوزیان، دکتر محمود عرفانی، دکتر ابوالقاسم گرجی، دکتر محمد آشوری، دکتر جمشید ممتاز، دکتر عزت‌الله عراقی و دکتر نجادعلی الماسی از استادهای برجسته دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران خبر داده بود اما امروز به همه این اسامی باید ۲۱ اسم دیگر را هم اضافه کرد تا همان عددی را که مدیرمسوول روزنامه اطلا‌عات به رئیس‌جمهور یادآوری کرد، به دست آوریم. بنابر آنچه که تا امروز شنیده شده است، دکتر کریم مجتهدی، دکتر علی شیخ‌الا‌سلا‌می، دکتر غلا‌محسین ابراهیمی‌دینانی، دکتر محمدرضا شفیعی‌کدکنی، دکتر رضا داوری، دکتر محسن جهانگیری و دکتر ابراهیم باستانی‌پاریزی از استادهای برجسته دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در یک هفته گذشته به مراکز اداری دانشگاه تهران فراخوانده شدند تا پیش از شروع سال تحصیلی جدید وضعیت ادامه فعالیت آنها در دانشگاه تهران مشخص شود. هرچند این اسامی تعداد اعلا‌م شده به رئیس‌جمهور ۳۰۰ نفر] را تکمیل نمی‌کند، اما به خوبی نشان می‌دهد که فعالیت دانشگاه‌ها برای تعیین تکلیف استادهای قدیمی چه سرعتی گرفته است.

نه در رثا، که با یاد محمود درویش محمدعلی اصفهانی






















































به سوی تو می آیم
نه مثل کبوتری که به لانه اش.
مثل آدمی که به خانه اش.

به سوی تو می آیم.

نه مثل هیچ کس دیگر.

مثل خودم.

همین.

به سوی تو می آیم ای مادر!

ای زمین!

از مرثیه نویسی در پی مرگ این و آن خوشم نمی آید. ولی چند بار تا به حال این کار را کرده ام. خوب یا بد. فکر نمی کردم که این چند خط شعری را که در مرداد بیست و سه سال پیش نوشته بودم، باید در مردادی دیگر دوباره بنویسم. برای شاعری که گفته بود: تو را شکست خواهم داد ای مرگ!

و راست گفته بود محمود درویش. نه این که فکرکنی که این، مرگ بود که او را شکست داد. نه! مرگ، تنها کسانی را شکست می دهد که با ذات حیات یکی نشده باشند...

لاشخور ها پیدایشان شده است باز.

این بار بالای سر محمود درویش. و حتّی ابومازن قلّابی و محمود عباس واقعی، سه روز هم اعلام عزای عمومی کرده است. همان که محمود درویش، نه در اعتراض به ماچ و بوسه های او با منفورترین رهبر اسراییل به نزد خود اسرائیلیان تا به امروز، و یا در اعتراض به تقاضای او از اسراییل در هرچه بیشتر یک میلیون و نیم نفر از هم میهنانش را در غزه در محاصره ی کامل دارویی و غذایی، به تدریج و در میان سکوت وقیح «جامعه ی جهانی» قتل عام کردن، بلکه برای خیلی کم تر از این ها، برای اعتراض به قرارداد صلح اسلو، از هیأت اجرایی سازمان آزادی فلسطین استعفا داد، و حتی تا مدّتی حاضر نشد که به سرزمینی باز گردد که تمام زندگیش در عشق به آن خلاصه می شد.

یار دیرین و تا آخرین دم فادار او عبدالباری عطوان، سردبیر هفته نامه ی «القدس العربی» نوشته است که در پی اعتراض محمود درویش به قرارداد اسلو و استعفایش از سازمان آزادی فلسطین، او را به ناجوانمردانه ترین شکلی تحت فشار های مالی قرار دادند، و همه ی امکاناتش را محدود کردند. تا جایی که خودش در آن هنگام که هنوز ناچار نشده بود از تبعید فرانسه به تبعید فلسطین برود به عطوان گفته بود که کم تر از خانه خارج می شود، چون پول پرداخت یک فنجان قهوه را هم برای نشستن در یک کافه ندارد. فقری که سرانجام، ناچارش کرد که به فلسطینی برگردد که آن را دیگرگونه می خواست. نه این گونه که بود. یعنی که هست...

تا حالا شاید دولت آقای جرج دبلیو بوش هم «این ضایعه» را تسلیت گفته باشد. همان دولتی که در این واپسین ماه های حیات محمود درویش، تا مدت ها از دادن ویزای آمریکا به او برای معالجه ی بیماری سختش خودداری می کرد و او را با آن نیاز فوری یی که به درمان داشت، و با آن حال بیماری، هر روز و هر هفته در پی کسب اجازه ی ورود به آمریکا به این طرف و آن طرف می دوانید. آخر محمود درویش یک «تروریست» بود. تروریستی که با شعر هایش، با قلمش، و با نفس کشیدنش، ایجاد وحشت می کرد. و بذر مقاومت بر خاک فلسطین می افشانید. مگر نه این که مقاومت، و ایجاد وحشت، دو کار اصلی تروریست هاست؟ یا ـ چه می دانم؟ ـ کار اصلی تروریست ها مقاومت است و ایجاد وحشت؟ در دل چه کسانی امّا؟ خیلی سال پیش، شاید کم و بیش سی سال پیش، وقتی که در شورای تحریری یک مرکز انتشار کتاب در تهران کار می کردم، بانویی، دستنویسی برای انتشار به نزد ما آورد. با نثری روان، آراسته و پیراسته و دلنشین. ترجمه ی «یومیّات الحزن العادی» محمود درویش بود. روزانه های عادی حزن. نمی دانم سرنوشت انتشار آن کتاب که همه ی ما به اتفاق بر انتشارش تأکید می کردیم به کجا کشید. توفانی آمد و همه چیز را در هم فرو ریخت... امّا این نام «روزانه های عادی حزن»، از آن روز به بعد، دیگر رهایم نکرده است. و مخصوصاً امشب گریبانم را گرفته است و می گوید بنویس. ای اسیر همیشه ی روزانه های عادی حزن! بنویس برای آن کس که از نخستین سال های جوانیت، با کلامش، عشق به فلسطین را در سویدای دل تو پایدارتر کرد. برای آن که به جرم «نه» گفتن به وقفه در مقاومت، در واپسین ایام اقامتش در پاریس، حتی نمی توانست به کافه یی برود و قهوه یی سفارش دهد که پول پرداختش را نداشت...
«بنویس!» به من می گوید این را «روزانه های عادی حزن».
در باره ی کسی که سروده بود «بنویس»:

بنویس
من عربم
و شماره ی شناسنامه ام ۵۰۰۰۰ است...
من عربم.

یک نام بدون لقب در سرزمینی

که در آن هرچه هست انفجار خشم است..

. ریشه هایم

به قبل از میلاد زمان باز می گردد

و به قبل از آن که اعصار، پدید آیند

و به قبل از سرو و زیتون

و به قبل از رویش علفزاران...

تاکستان های پدرانم را

از من دزدیدی

و زمینی را که در آن کشت و کار می کردیم

من و تمام فرزندانم.

و برای من و نوادگانم

چیزی باقی نگذاشتی

به جز صخره ها.

آیا حکومت شما این ها را هم از ما خواهد گرفت؟
امّا آدم همیشه نمی تواند بنویسد. یعنی آدم همیشه نمی تواند آن طور که دوست دارد، بنویسد. یعنی آدم همیشه نمی تواند آن طور بنویسد که دوست دارد. و این، خوب است و بد است. بد است، چرا که وقتی پیش می آید که نوشتن، ضرورتی است که آدم حق گریختن از آن را ندارد. و خوب است، برای آن که اگر همیشه می شد نوشت، نوشتن، برای آدم یک عادت می شد. و اگر نوشتن، برای آدم یک عادت می شد، عادی می شد نوشتن. مثل روزانه های عادی حزن...

در این چند سال، دو مصاحبه از محمود درویش را ترجمه کرده بودم. یکی گفتگویش با لوموند فرانسه، و دیگری گفتگویش با ایل مانیفستوی ایتالیا. دلم می خواست این هردو مصاحبه را به تمام و کمال در اینجا بیاورم. اما دیدم هم مطلب به درازا خواهد کشید، هم احیاناً خواننده خسته خواهد شد، و هم ضرورت چندانی به چنان کاری نیست. چون این هردو، همچنان در سایت ققنوس و دو سه سایت دیگر قابل دسترسی هستند. گفتم پس، پاره هایی کوتاه از این دو مصاحبه را، بی ترتیب و با ترتیب، بی ربط و باربط، بالا شده و پایین شده، و پایین شده و بالا شده در این جا بیاورم. بیاورم و بگذرم. و آرام کنم آن کس را که به من می گوید «بنویس»؛ و هیچ فکر نمی کند که آدم همیشه نمی تواند بنویسد. و که این، هم خوب است و هم بد...
٭ ٭ ٭
ما ـ فلسطینی ها ـ وارد یک مرحله ی پوچی شده ایم: پوچی سربازانی که در میدان جنگ های داخلی، یکدیگر را می کشند. پوچی یی منتهی شونده به پوسیدگی و مرگ. مفاهیم و معانی و ارزش ها، از ما می گریزند. و تصویرمان هم حتّی. حتّی تصویرمان هم از ما می گریزد... بعد از عبور از یک مرحله ی گذار، معلّق مانده در مبارزه ی آزادیبخش و وعده ی برقراری یک دولت مستقل، تقریباً می شود چنین گفت که: مشغولیم؛ امّا...هیچ نداریم...

یک ملّت، در تمامیّت خود، در زندان به سر می بَرَد. و دوستاقبانان این زندان، وقتی که تنش بزرگی پیش می آید، به تماشای زندانیان، سرگرم می شوند. زندانیانی که خود، با خود می جنگند. و بعد، آن ها ـ دوستاقبانان ـ با اختلاف های این ها ـ زندانیان ـ و با حدّ و توان تعامل و تحمّل و مرزبندی های این ها، به بازی می پردازند. در غزّه، ما گرسنه ایم. و انسان گرسنه یی که مسلّح باشد، می تواند به یک مزدور بدل شود، و مشکلات خودش را بر سر مردم خودش فرو بریزد. [در آن هنگام، هنوز فلسطین دو تکّه نشده بود، و آنچه میشل وارشاوسکی، نویسنده و متفکّر برجسته ی اسراییلی آن را «کودتای کورتاژ شده ی بخشی از افراد سازمان آزادی فلسطین، به وسیله ی محمد دحلان و اوباش او» می نامد اتفاق نیافتاده بود. کودتایی که باز به گفته ی وارشاوسکی، ساز های آن در واشنگتن و تل آویو کوک شده بود. ٭].

امّا همچنین، بعضی چیز های بنیادی یی که به سر و سامان نرسیده اند هم وجود دارند که فراتر از اختلافات داخلی و خطّ و خطوط سیاسی هستند، و برادر را به جای جنگ با دشمن، به سوی جنگ با برادر می رانند. قرارداد «اسلو» چاه ویلی را حفر کرد که ما اینک در آن فرو افتاده ایم. ما هنوز نتوانسته ایم این را بفهمیم که موقعیّت کنونی ما چیست، و اسراییل چگونه برایمان چنان فضایی ساخته است که حتّی توانایی های بالقوّه ی ما هم درآن از میان برود. اسراییل. اسراییلی که ناشنواست. که کر است. که گوش بر هر سخن درستی فرو بسته است. اسراییل، پای فرارداد، امضا می گذارد؛ ولی به آن عمل نمی کند. اسراییل، اراده می کند که آن دیوار معروف جداسازی را برپا کند؛ و بر اراده ی خود، جامه ی عمل می پوشاند. و «صلح»، همچنان، چون کلمه یی مرده، به زندگی خود ادامه می دهد. حتّی وقتی که تمام کشور های عربی برای عادی سازی روابط خود با اسراییل اعلام آمادگی می کنند و در این زمینه، فعّال می شوند.

٭ ٭ ٭
جهان عربی ـ اسلامی، عمیقاً احساس بی عدالتی می کند؛ و غرب را مسئول این بی عدالتی می داند. «غرب» ی که با یک نوع « انتگریسم» امپریالیستی، به این احساس جهان عربی ـ اسلامی پاسخ می دهد؛ و این احساس را قوی تر می سازد. در چنین فضایی، ما با یک هویّت زخمخورده، سر و کار داریم.... اعراب و مسلمانان، با یک «استبداد مطلق و فراگیر» آمریکایی، و با استبداد های منطقه یی، رو در رو هستند؛ و نمی دانند که بالاخره در کجا جا دارند. علاوه بر این: آن ها ثروت [غرب] را بر روی تمامی اکران ها می بینند و آن را با زندگی فلاکتبار خودشان مقایسه می کنند. آن ها احساس می کنند که به بیرون تاریخ، پرتاب شده اند. و در نتیجه، به پناه تاریخ ساکن خود می خزند. رفتاری که بنا به تعریف، گذشته گرایی است. این زخمخوردگی، به قانقاریا تبدیل می شود؛ در حالی که رهیابی ها و تلاش ها به هدر می روند و نشانه های راه، گم می شوند. ناسیونالپیسم، سوسیالیسم، و کمونیسم، در این زمینه، شکست خورده اند. حتّی از مفهوم اصالت حقوق انسان هم چیزی برای اعراب و مسلمانان، باقی نمانده است. چرا که در مورد آن ها، حتّی قواعد بین الملی هم رعایت نمی شود. بی آنکه هیچ اتّفاقی بیافتد! ٭ ٭ ٭ من از نا آگاهی عمومی غرب بر مقوله ی اسلامیسم، هراسانم. انواع مختلف اسلامیسم وجود دارد. اگر بخواهیم یک مثال برنیم، سَلَفی ها و حماس، بسیار با هم تفاوت دارند. حماس، در درجه ی اوّل، حرکتی ناسیونالیستی است. حرکتی ناسیونالیستی با یک نگاه مذهبی. امّا غرب هم، به اسلامیسم، به عنوان یک مجموعه ی همگون، به عنوان یک «بلوک»، نگاه می کند... مشکل اساسی تاریخ صهیونیزم این است که تلاش کرده است تا واقعیّت صحنه را نادیده بگیرد. از همان آغاز، او می دانست که شعارش نادرست است: «یک سرزمین ِ بدون مردمان، برای مردمان ِ بدون سرزمین»! در این سرزمین، مردمانی وجود داشتند. در حالی که صهیونیزم به طوری رفتار کرد که انگار اصلاً این مردمان، وجود نداشتند، یا داخل آدم به حساب نمی آمدند. و این ماجرا، ادامه دارد... اسراییل، از دهه ها پیش، وجود یک حرکت ملّی فلسطینی را انکار کرده است. آن ها می گفتند کهOLP هیچ نیست مگر یک «سازمان تروریست». امّا، یک روز، ناچار شدند که این سازمان را به رسمیّت بشناسند. امروز، آن ها می گویند که:
ـ حرف گفتگو با حماس را هم نزنید.

امّا، سرانجام، به گفتگو با حماس خواهند رسید.

همانطور که در مورد OLP چنین پیش آمد.

شعر واقعی، یک معجون شیمیایی بسیار استثنایی و مخصوص است که کار تبدیل تجربه ی دسته جمعی به تجربه ی درونی و شخصی را انجام می دهد. شعر، واقعیّت را دریافت می کند؛ و برای این که قابل تحمّلش کند، به مجاز و استعاره، بدل می سازدش. وقتی که من در زندان بودم، از نظرگاه یک شاعر، زندانبان خودم را یک زندانی می دیدم؛ و خودم را آزاد تر از او حس می کردم. برای آن که من فقط از آزادی محروم شده بودم؛ امّا نه همچون او از قدرت شناختن دیگری در اندرون خودم. من عقیده ام را عوض نکرده ام. ما خطوط چهره ی مشترکی داریم. و در شرایطی از این دست که به پیچیدگی طبیعت انسان بر می گردد، ممکن است اینطور پیش بیاید که نقش ها جای خود را به یکدیگر بدهند. امّا من نمی خواهم خود را در تصویری که دشمن برای من انتخاب کرده است ببینم. من اردوگاه بازندگان را انتخاب کرده ام. من خودم را مثل یک شاعر شهر «تروا» حس می کنم. یکی از آن هایی که ازهمه چیز محرومش کرده اند. حتّی از حقّ بیان ناتوانی های خودش... از میان فلسطینیان ـ که در شرایط دشواری زندگی می کنند ـ بعضی ها از شاعر می خواهند که گاهشمار نویس ماجرا های تراژیکی باشد که هر روز بر فلسطین می گذرد. امّا زبان شعر و شاعری نمی تواند همان زبان روزنامه و رادیو تلویزیون باشد. حتّی لازم است که زبان شعر و شاعری، برای نگاه کردن به جهان، و انتقال آنچه در این نگاه به جهان می بیند به دیگران، کمی خود را در حاشیه قرار دهد. شعر و شاعری باید غافلگیر کند. باید باعث تعجّب و تحیّر شود. شعر و شاعری باید سخن گفتن از یک گربه یا یک بیابان، از نظرگاه کودکی باشد که برای نخستین بار، این ها را کشف کرده است... من از اشغالگری، نفرت دارم. امّا نمی خواهم که هر روز، این را به قالب شعر در آورم. شعر های بی شمار، رسمی و خشک، و یا سراسر اشتیاق و شور، هیچ خدمتی به فلسطینی نمی کنند. برای این که این نوع شعر ها، انسان فلسطینی را در یک شعار، خلاصه می کنند. برای این که این نوع شعر ها، انسان فلسطینی را در تصویری که دشمن می خواهد از او ترسیم کند منجمد می کنند. برای این که این نوع شعر ها، اصیل ترین و ذاتی ترین و اندرونی ترین هویّت انسان فلسطینی را، از دیدگان، پنهان می کنند... هیچ فلسطینی یی نمی تواند بگوید که واقعاً سیاست را کنار گذاشته است. امّا من خودم مدّت زیادی است که دیگر، نقشی رسمی در ساخت و بافت زندگی سیاسی فلسطین ندارم. نقش رسمی، برای من، حالت باری بر دوش و زخمی دردناک داشت... شعر و شاعری باید راه خود را، در بیرون از طرح ها و انگاره ها و کلیشه ها ادامه دهد... این روز ها چشم انداز و نمای سیاسی جهان عرب، تغییر کرده است و فقیر شده است. دیگر، مرجع ها و الگو های بزرگ وجود ندارند. و دیگر، یک دیالکتیک سیاسی واقعی در کار نیست: حرمتگزاری به عقاید یکدیگر؛ و گوشسپاری معصومانه به دیگری. ما را انعطاف ناپذیری و صلبیّت، له کرده است: ـ آن کس که سخن از تفاوت های سیاسی می گوید، ممکن است که خائن نام بگیرد. ـ آن کس که با متعصّبین، موافق نباشد، ممکن است که کافر شمرده شود. ـ آن کس که با بعضی از روشنفکران همفکر نباشد، ممکن است که بیهوده گو به حساب بیاید. و اینچنین است که من از بحث های بی سود و ثمر، اجتناب می کنم. خودم را من، به همین راضی کرده ام که از روح مردم خود، حرف بزنم. از پیوندهاشان. از اندیشه و خرد و منطقشان. و از توانایی هاشان. من می کوشم تا برای خودم امید بیافرینم! ٭ ٭ ٭ تصویر انسان فلسطینی، در جهان، تغییر یافته است: پیشتر ها، این تصویر، تصویر یک پارتیزان آزادی بود. ولی امروز، رسانه های جمعی آمریکایی و اسراییلی، بر انسان فلسطینی در این تصویر، لباس یک تروریست پوشانیده اند؛ و صورتکی هم بر او نهاده اند. و انسان فلسطینی باید در چنین صورتکی و در چنین لباسی، خود را باز بیابد و باز بشناسد... مشکل اصلی را جهان از یاد برده است: یک ملّت، چهل سال است [از زمان اشغال بخش های جدیدتری از فلسطین به وسیله ی اسراییل در سال ۱۹۶۷ تا زمان این مصاحبه] که تحت اشغال، زندگی می کند. یک ملّت، چهل سال است که هیچ چیز غیر عادّی و نامعقولی را نمی خواهد به جز فقط ۲۲ درصد از سرزمین تاریخی خودش را. تمام دنیا امّا، از این حرف ها حوصله اش سر می رود، و اصلاً وقت خودش را به این هدر نمی کند که ببیند ما، انسان های محاصره شده و محبوس شده در خاک خود، جانمان تا چه اندازه به لب رسیده است، و تا چه اندازه، این نیرویی که می تواند متمرکز شود، امکان منفجر شدن دارد. چهان، [نسبت به فلسطینیان] کینه و نفرت تولید می کند. امّا، اسراییل را به هیچ چیز بدی متّهم نمی سازد. چرا که از مارک «ضدّ یهودی بودن» می ترسد. اسراییل، به جای آن که آنچنان که هست، یک دولت سرکوبگر، معرّفی شود، به یک ارزش قومی و نژادی بدل شده است: پدیده یی ـ نه دیگر ـ تاریخی. بلکه پدیده یی ماوراء طبیعی. و شیمون پرز که خودش را به عنوان مرد صلح جا می زند، به خویش اجازه می دهد که بی دغدغه و در نهایت آرامش بگوید که کولونی ها چیزی نیستند مگر بلوک های مسکونی اسراییل. زبان سیاست، مطابق اراده ی اسراییل، و در اطاعت از آن، به کلّی تغییر کرده است: از این پس، دیگر کلمه ی «اشغالگری»، یک کلمه ی غیر قابل تلفّظ است؛ یک کلمه ی غیر قابل تحمّل است؛ و یک کلمه ی غیر قابل درک است... در دفترچه ی خاطرات اسراییل، دیگر، حق بازگشت فلسطینی بیرون رانده شده از سرزمین خود، کلامی ممنوعه است. نه تنها در دفترچه ی خاطرات اسراییل. بلکه حتّی به نزد رژیم های حاکم بر بعضی از کشور های عربی نیز. و همچنین: به نزد جامعه ی جهانی. چرا؟ برای این که ـ اینطور استدلال می کنند این ها ـ بازگشت فلسطینی بیرون رانده شده از سرزمین خود، خطری است برای اسراییل. و در این میان، هم تعداد در به دران فلسطینی افزون تر از پیش می شود؛ و هم شرایط، دشوار تر می شوند. به نظر می رسد که «حق برگشت»، دیگر از این پس، از آنِ قوم یهود است که دوهزار سال قبل از او سلب شده بود؛ ولی از آنِ آن هایی نیست که بیشتر از پنجاه شست سال نمی شود که از سرزمین خود به بیرون انداخته شده اند. برای آن ها فقط یک حق، باقی مانده است: حقّ ترک همیشگی وطن و در جایی دیگر سکونت گزیدن. هر وقت که من به خیمه گاه های پناهندگان فلسطینی بروم، و یا تلویزیون را روشن کنم، فقط یک تصویر می بینم. همیشه. همیشه فقط همین یک تصویر را: یک زن، که بچه اش را و اثاثیه اش را با خودش حمل می کند تا به خیمه گاهی در رَفَح، در غزّه، یا در لبنان، فرار کند. این زن، قبل تر ها، مادر من بود؛ بعد، خواهر من بود؛ و شاید حالا، دختر من است...

----------------------------------------------------------- برای خواندن متن کامل این دو ترجمه، همراه با مقدّمه ها و توضیحات می توانید به دو لینک زیر در سایت ققنوس مراجعه کنید: ماجرای کاریکاتور ها، و انتخابات فلسطین ـ گفتگوی لوموند با محمود درویش: http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar15/darwishlemonde.html گفتگو ی ایل مانیفستو با محمود درویش، در باب سیاست، و در باب شعر: http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar03/darwish-manifesto.html ٭ مسأله ی غزّه، اصلاً مسأله ی جنگ داخلی نیست. مسأله، مسأله ی یک توطئه ی کورتاژ شده ی کودتاست. کودتایی که ساز های ارکستر آن در واشنگتن و تل آویو، کوک شده بود... این همدستی و همکاری محمود عبّاس با آمریکا و اسراییل، در به گروگان گرفتن نزدیک به یک و نیم میلیون نفر از هموطنان خود، احتمالاً برای او خیلی گران تمام خواهد شد. میشل وارشاوسکی ـ «در فلسطین، چه کسی علیه چه کسی کوتا کرد؟» بازتکثیر از لیگ کمونیست انقلابی فرانسه: http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar03/warschawski-l.html