۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

سياستِ خارجيِ آمريکا چگونه شکل داده مي‌شود؟

سياستِ خارجيِ آمريکا چگونه شکل داده مي‌شود؟
کريس هِجِز / ترجمه: پرويز شفا و ناصر زراعتی

توضيح:
اين متنِ سخنرانيِ کريس هِجِز ـ روزنامه‌نگار و نويسندۀ آمريکايی ـ است در گردهماييِ مُعترضانۀ «زنان برای صلح» و ديگر گروه‌هايِ خواهانِ صلح و همبستگي، عليهِ ورودِ نخست‌وزيرِ اسرائيل به ايالاتِ متحدۀ آمريکا در همين روزهايِ اخير، به‌منظورِ ديدار و مذاکره با رئيس‌جمهورِ اين کشور (باراک اوباما).
زنان و مردانِ خواهان صلح گردِ هم آمدند تا با اشغالِ ساختمانِ «کُميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا»، فريادِ اعتراضِ خود را عليهِ جنگ با ايران،به گوشِ همگان برسانند.
*

نبرد برايِ عدالت در خاورميانه نبردِ خودِ ماست. اين جريان نيز بخشی است از مبارزۀ جهانی عليهِ سرمايه‌داران (که به «گروهِ يک در صد» مشهورند). اين نبردی است برايِ برقراريِ عدالت، برای نشاندنِ «زيستن» به‌جايِ «مُردن»؛ نبردی است برايِ برقراريِ «ارتباطِ صلح‌جويانه» به‌جايِ «کُشتن». هدفِ اين نبرد آفرينشِ «عشق» است به‌جايِ «نفرت». اين نبرد بخشی است از آن نبردِ بزرگ عليهِ نيروهايِ متحدشده برايِ مرگ و کُشتار؛ نيروهايی که بر ما حُکم‌فرمايی مي‌کنند؛ صاحبانِ صنايعِ نفتی و صنايعِ زغال‌سنگ (همان صنايعی که از سوختِ سنگواره‌ای بهره مي‌جويند و در نتيجه، آيندۀ بشريّت را به خطر مي‌اندازند)، سازندگانِ سِلاح‌هايِ جنگي، دولت‌هايی که پيوسته مردمان را زيرِ نظر دارند، دلالانِ وال‌استريت، برگُزيدگانِ اقليتِ حاکم که يورش مي‌آورند بر مردان و زنانِ درمانده و کارگر و فرزندانِ ما که هر يک تن از چهار تنِ آن‌ها نيازمندِ دريافتِ کمک‌هايِ رايگانِ برايِ تغذيه‌اند؛ برگُزيدگانی که مُحيطِ زيستِ ما را، با آن درختانِ سرسبز و خُرّم، آن هوايِ پاکيزه و آن آب‌هايِ زلال، آلوده مي‌کنند و جانِ سالم به در بُردنِ ما را ـ که بخشی از طبيعتيم ـ برنمي‌تابند.
آن‌چه در نوارِ غَزّه ـ اين بزرگ‌ترين زندانِ بی در و پيکرِ جهان ـ روی مي‌دهد، بازتابی است کم‌رنگ از آن‌چه به‌آرامي، خواه ناخواه، برايِ الباقيِ ما، در حالِ رُخ دادن است. اين نمونه همچون دريچه‌ای است گُشوده رو به‌سويِِ پيدايشِ تدريجيِ حکومتِ امنيّتيِ جهان، نظامِ حکومتيِ جديدی برايِ تسلط بر ما که شِلُدون وُلين ـ فيلسوفِ سياسی ـ آن را «حکومتِ استبداديِ وارونه» مي‌نامَد. اين بازتابی است از جهانی که در آن، قدرتمندان به‌وسيلۀ «قانون»، خواه در وال‌استريت، خواه در پَس‌مانده‌هايِ درهم‌کوبيده‌شدۀ سرزمين‌هايی که ما به آن‌ها يورش مي‌بريم، اشغال مي‌کنيم و موردِ تجاوز قرار مي‌دهيم، هر کار بخواهند ميکنند. يکی از آن سرزمينها همين کشورِ عراق است که تاکنون، صدها هزار تن از مردمانش کُشته شده‌اند. از بزرگ‌ترين عرضه‌کنندگانِ اين ايده‌ئولوژيِ جنون‌آميز يکی همين «کُميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» است که دست به اعمالِ خشونت‌آميز مي‌زند فقط به‌خاطرِ نشان دادنِ خشونت و رفتارش در بي‌اعتنائی به قوانينِ داخلی و بين‌المللي، شنيع و بي‌شرمانه است.
من هفت سالِ آزگار در خاورميانه به‌سر بُرده‌ام. مديرِ دفترِ بخشِ خاورميانۀ روزنامۀ «نيويورک تايمز» بودم. دو سال از آن هفت سال را در اورشليم زندگی کردم. «کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» سُخن‌گويِ يهوديان و اسرائيل نيست. اين کميته لَجّاره‌ای است دهن‌دريده، سخن‌گويِ ايده‌ئولوگ‌هايِ دستِ‌راستی که برخی از آنان در اسرائيل، قدرت را در اختيارِ خود دارند و بعضي‌شان در واشينگتُن و همه بر اين باورند که چون تواناييِ جنگ برپاکردن دارند، پس مُحق‌اند جنگ راه بيندازند؛ موجوداتی که در نهايت، ربطی به شهروندانِ اسرائيلی يا فلسطينی ندارند، بلکه به برگزيدگانِ شرکت‌هايِ بين‌المللی و دلالانِ امورِ دفاعی وفادارند؛ آن‌ها که «جنگ» را به‌شکلِ «حرفۀ» خود درآورده‌اند، کسانی که مردمانِ فلسطين، اسرائيل و آمريکا را همراه با صدها ميليون تن از ديگر درماندگانِ جهان، به‌شکلِ کالاهايی درآورده‌اند که دائم زيرِ نظارت و سرکوب‌اند.

ما آزادي، دموکراسی و فضيلتهايِ تمّدنِ غرب را برايِ جهانِ اسلام ارمغان نبُرديم؛ ارمغانِ ما ترور، ويرانيِ فراگير، جنگ و مرگ بوده است. هيچ‌گونه تمايزی نيست بينِ حملۀ ناآگاهانۀ «درونه»[Drone]ها [هواپيماهايِ کوچکِ بي‌سرنشين که از راهِ دور هدايت مي‌شوند و همچون عقاب هدف را دنبال مي‌کنند و از بين مي‌بَرَند] و انفجارِ با بُمب‌هايِ دست‌ساز، بينِ انفجارهايِ انتحاری و قتل‌هايِ هدفمند. ما از مُشتِ آهنينِ ارتشِ آمريکا استفاده کرده‌ايم برايِ اُستوارکردنِ شرکت‌هايِ نفتی در عراق، اشغالِ افغانستان و تضمينِ اين‌که جهانِ اسلام همچنان فرمانبردارمان باقی بماند. ما در اسرائيل، از دولتی حمايت کرده‌ايم که جنايت‌هايِ موحش و شَنيعی در لبنان و نوارِ غزه مُرتکب شده است و هر روز، بخش‌هايِ هرچه بزرگ‌تری از سرزمينِ فلسطين را به سرقت مي‌بَرَد. ما شبکه‌ای از پايگاه‌هايِ نظامی (که برخی از آن‌ها به‌وسعتِ يک شهرک است) در عراق، افغانستان، عربستانِ سعودي، ترکيه و کويت ايجاد کرده‌ايم (کشورِ ايران با چهل و سه پايگاهِ نظاميِ آمريکا احاطه شده است!) و حقوقِ اساسی و امنيتيِ خودمان را در شيخ‌نشين‌هايِ خليجِ فارس، بحرين، قَطَر، عمان و اماراتِ متحدِ عربی تضمين کرده و نهادهاي‌شان را برقرار کرده‌ايم. ما عملياتِ نظاميِ خود را در اُزبکستان، پاکستان، قرقيزستان، تاجيکستان، مصر، الجزاير و يمن گسترش داده‌ايم و هيچ‌کس ـ مگر احتمالاً خودمان ـ باور نمي‌کند اصلاً قصدِ ترکِ اين کشورها را داشته باشيم!
و بياييد از ياد نبريم که در ژرفايِ دنيايِ بي‌کرانِ بخش‌هايِ جزائيِ بيرون از آمريکا، در درونِ زندان‌هايِ نامُشخص و مراکزِ بازجويی و شکنجه، اعمالِ بي‌رحمانه و وحشيانه‌ای انجام مي‌دهيم که همواره با قدرتِ امپرياليستيِ لجام‌گسيخته‌ای همراه است. عکس‌ها و ويدئوهايِ روشن و بي‌پردۀ فراوانی از زندانِ ابوغُريب در عراق هست که پس از رو شدن، بي‌درنگ، باسرعت، به بخشِ «گزارش‌هايِ طبقه‌بندي‌شده» احاله داده مي‌شود تا از ديدِ عموم پنهان بمانَد. در اين ويدئوها ـ هم‌چنان که سيمون هرش [نويسنده و خبرنگارِ مشهورِ «نيويورکر» که بسياری از فجايعِ جنگيِ آمريکا را آشکار کرده است] گزارش داده ـ مادرانی را مي‌بينيم که همراهِ پسران‌شان که اغلب کودکانی خُردسال‌اند، دستگير مي‌شوند و از پاي‌درآمده و وحشت‌زده، شاهدِ تجاوزهايِ مُکررِ به فرزندانِ خويش‌اند. همۀ اين‌ها تصويربرداری شده است و وجود دارد و صدايِ جيغ و ضجّه‌هايِ پسربچه‌ها را به‌خوبی مي‌توان شنيد. آن مادران يادداشت‌هايی پنهانی برايِ خانواده‌هايِ خود مي‌فرستاده‌اند که: «بياييد ما را بکُشيد تا از زجر و شکنجۀ ديدنِ آن‌چه در اين‌جا روی مي‌دهد، خلاص شويم!»

ما خود بزرگ‌ترين «مُشکل» در خاورميانه هستيم. اين ماييم که «احمدي‌نژاد»ها، بُمب‌مُنفجرکنندگانِ انتحاری و جهادگرانِ بُنيادگرا را مَشروعيّت مي‌بخشيم. هر اندازه بُمب‌هايِ کُشنده و آتش‌زايِ خود را به فاصلۀ دورتری پرتاب کنيم، هرقدر سرزمين‌هايِ مسلمانان را بيش‌تر مصادره کنيم، هرچه طولاني‌تر با خيالِ آسوده از معاف بودن از مجازات آدم بکشيم، چنين افرادی بيش‌تر مظاهرِ تحريفاتی را که ما عرضه مي‌کنيم، به‌سويِ‌مان بازتاب مي‌دهند و چنين جريان‌هايی افزايش خواهد يافت.
فردريش نيچه زمانی نوشت: «اگر به درونِ مغاک خيره شويد، مغاک نيز با همان نگاه به شما خيره خواهد شد.»
من دوست و هوادارِ رژيمِ [حاکم بر] ايران نيستم؛ رژيمی که به پيدايش و تسليحِ «حزب‌الله» کمک کرد و بي‌ترديد در اوضاعِ داخليِ عراق مداخله مي‌کند، فعالانِ حقوقِ بشر، زنان و اقليّت‌هايِ مذهبی و قومی را آزار مي‌دهد و سرکوب مي‌کند، نژادپرستی و تعصب را دامن مي‌زند و قدرتِ خود را عليهِ خواست و ارادۀ عمومی به‌کار مي‌بَرَد.
آري، اين رژيمی است که به‌نظر مي‌رسد برايِ ساختنِ سلاحِ اتُمی مُصمم است؛ اگرچه تأکيد مي‌کنم، هيچ‌کس در اثباتِ اين قضيه که چنين جريانی دارد اتفاق مي‌افتد، واقعاً دليلِ قانع‌کننده‌ای تاکنون ارائه نکرده است. من مدتی در زندان‌هايِ ايران بودم. زماني، در تهران، دست‌بند به دستانم زدند و مرا از آن کشور اخراج کردند. با اين‌همه، اما به‌خاطر نمي‌آورم که ايران در کشورِ آمريکا، کودتايی طراحی کرده و آن را راه انداخته باشد که ديکتاتوريِ بي‌رحمی را جايگزينِ دولتِ مُنتخبِ مردم کند تا ده‌ها سال فعالانِ عرصۀ دموکراسی را زيرِ سرکوب بگيرد، به زندان بيندازد و به قتل برساند. به ياد نمي‌آورم که ايران يکی از دولت‌هايِ کشورِ همسايۀ آمريکا را مُسلح کرده باشد و پول در اختيارِ آن گذاشته باشد تا جنگی عليهِ کشورِ ما راه بيندازد. ايران هيچ‌گاه هواپيمايِ جتِ مُسافربريِ ما را هدف قرار نداده و ساقط نکرده است، چنان‌که کشتيِ جنگيِ وينسِنس [Vincennes] اين کار را کرد: ماهِ ژوئن 1988، موشک‌هايی به‌سويِ هواپيمايِ ايرباسِ [شرکتِ هواپيماييِ «ايران اير»] که تمامِ سرنشينانش غيرِنظاميانِ ايرانی بودند، پرتاب کرد و تمامِ آن‌ها را از بين بُرد. ايران عملياتِ تروريستی را در داخلِ کشور آمريکا سازمان نمي‌دهد، آن‌چنان که سرويس‌هايِ جاسوسيِ ما و اسرائيل اخيراً در ايران دارند عمل مي‌کنند. ما مشاهده نکرده‌ايم که از سالِ 2007 تا کنون، پنج تن از دانشمندانِ اتميِ آمريکايی در اين سرزمين به قتل رسيده باشند. چنين حمله‌هايی در ايران، شاملِ انفجارهايِ انتحاري، آدم‌رُبائيها، سربُريدن‌ها، خرابکاري‌ها و سوءقصدهايِ عامدانه عليهِ مأمورانِ دولتی و ديگر رهبرانِ ايرانی مي‌شود. ما چه مي‌کرديم اگر اين وضعيّت برعکس مي‌شد؟ چگونه واکنش نشان مي‌داديم اگر ايران به اعمالِ تروريستيِ مُشابهی عليهِ ما دست ميزد؟

ما عاملِ مُحرکه‌ای هستيم برايِ رشدِ بنيادگرايی در خاورميانه؛ همچنان‌که مدت‌هايِ مديد بوده‌ايم. بزرگ‌ترين لطف و مرحمتی که مي‌توانيم در حقِ فعالانِ عرصۀ دموکراسی در ايران و نيز در عراق، افغانستان، شيخ‌نشين‌هايِ خليجِ فارس و کشورهايِ شمالِ آفريقا بکنيم، عبارت است از فراخواندنِ نيروهايِ نظامي‌مان از آن مناطق و سخن آغازکردن با زبانی متمدنانه و مؤدبانه با ايرانيان و تمامِ جهانِ اسلام، بر پايۀ سياستِ احترام به منافع و مصالحِ متقابل. هر اندازه ما بيش‌تر به دکترين محکوم‌شدۀ «جنگِ دائمی» آويزان بشويم، به‌همان اندازه به افراط‌گرايان و اعمالِ افراطی اعتبار مي‌بخشيم؛ اعتباری که آن‌ها نيازمند و در واقع، خواهانِ آن‌اند تا با دشمنی مقابله کنند که با همان شعارهايِ توخالي، ناشيانه و مُزورانۀ ناسيوناليستی و خشنی سخن مي‌گويد که آن‌ها نيز پيوسته وِردِ زبان‌شان است. هرقدر اسرائيلي‌ها و متحدانِ ابله و غلامانِ حلقه‌به‌گوشِ آن‌ها در واشينگتن خواهانِ بمباران ايران برای ممانعت از پيشرفت‌هايِ اتمی آن کشور باشند، حاکمانِ اين کشور از لحاظِ اخلاقي، بي‌خيال‌تر و شادمان‌تر مي‌شوند زيرا با ايجادِ چنان وضعي، راحت‌تر مي‌توانند دستورِ ضرب و شَتم و کُشت و کُشتارِ معترضان را صادر کنند.
ممکن است بخنديم که حاميانِ احمدي‌نژاد ما را «شيطانِ بزرگ» مي‌نامند، اما اين واقعيتی بسيار ملموس را آشکار مي‌کند که چه نفرت شديدی از ما دارند!
حتا اميدوارکننده‌ترين سناريوهايِ طراحي‌شده به‌دستِ کارشناسان حاکی از آن است که هرگونه حمله به تأسيساتِ اتميِ ايران، در نهايت، برنامه‌هايِ موردِ ادعايِ اين کشور را تنها سه چهار سال به تَعويق خواهد انداخت. ما بايد مطمئن باشيم که خشونت خشونت مي‌زايد، درست همان‌طور که تعصب تعصب به‌وجود مي‌آوَرَد.
*****
888888888888888888888888888888888888888888888888888اين عوام‌فريبی در زمينۀ «جهادِ اخلاقی» که راجع‌به آن بسيار دادِ سخن داده‌اند، در ذهنِ کسانی که در خاورميانه زندگی مي‌کنند، هيچ‌گونه تأثيرِ مثبتی نمي‌گذارَد. ايران «معاهدۀ منعِ گُسترشِ سِلاح‌هايِ اتمی» را امضاء کرده است. پاکستان، هندوستان و اسرائيل اما آن را امضاء نکردند و برنامه‌هايِ اتمی خود را در خفا، تا مرحلۀ تکامل، انجام دادند. سرائيل تقريباً چهارصد تا شش‌صد بُمبِ اتمی دارد. «ديمونا» نامِ شهری است مرکزِ تأسيساتِ اتمی اسرائيل. اين واژه در جهانِ اسلام، اشاره‌ای است کوتاه به تهديدِ مرگبارِ اين کشور عليهِ موجوديّتِ مسلمانان.

ايرانيان چه درس‌ها که از متحدانِ اسرائيلي، پاکستانی و هندی ما نياموخته‌اند!
با توجه به اين‌که ما برايِ متزلزل کردنِ رژيمِ ايران فعالانه در تلاش هستيم، با توجه به اين‌که برايِ توصيفِ اين رژيم صفت‌هايی چون «فاجعه‌آميز» و «مُصيبت‌بار» به‌کار مي‌بريم و با توجه به اين‌که اسرائيل مي‌تواند با بُمب‌هايِ اتمي‌اش به‌دفعات ايران را ويران کند، چه انتظاری از ايرانيان داريم؟ وانگهي، رژيمِ ايران به‌درستی درک مي‌کند که دُکترينِ «جنگِ پيوسته» و «حملاتِ پيش‌گيرانه» مي‌تواند موجبِ يورش‌هايی به اين کشور شود. [حاکمانِ ايران] مي‌دانند که اگر عراق ـ همچون کُرۀ شمالی ـ بمبِ اتمی مي‌داشت، هرگز به حملۀ آمريکا و اشغالِ کشورشان تن درنمي‌دادند.
آن کسانی که در واشينگتن هوادار و موافقِ حمله به ايران‌اند کم‌ترين اطلاعی از دشواري‌ها و آشوب و آشفتگي‌هايِ جنگ در خاورميانه ندارند. اينان باور دارند که مي‌توانند رَوَندِ توليدِ بمبِ اتمی در ايران را متوقف و ارتشِ هشت‌صد و پنجاه هزار نفريِ اين کشور را به‌سادگی منهدم کنند. اين‌ها بايد آن حملۀ هوايی اسرائيل به جنوبِ لُبنان را دقيق‌تر موردِ مشاهده و بررسی قرار دهند؛ حمله‌ای که موجبِ پيروزيِ «حزب‌الله» و همبستگيِ هرچه بيش‌ترِ مردمانِ لُبنان در پشتيبانی از گروه‌هايِ اسلامی شد. اگر بمبارانِ گسترده و فراگيرِ اسرائيل به‌منظورِ انقيادِ چهار ميليون لُبنانی بی نتيجه از آب درآمد، چگونه مي‌توانيم انتظار داشته باشيم کشوری را با بيش از هفتاد ميليون جمعيت، در انقيادِ خود درآوَريم؟ به‌نظر مي‌رسد واقعيّت هرگز روی اين دنيايی که «نومحافظه‌کاران» (هواداران و حاميانِ اسرائيل) برايِ خود بنا کرده‌اند و نيز روی کاراييِ دکترين «جنگِ پيوسته» که آن‌ها طراحي‌اش کرده‌اند، تأثيری بر جای بگذارد.
من سال‌ها نتايجِ فاجعه‌آميزِ دخالتِ اين «نومحافظه‌کاران» را در خاورميانه مشاهده کرده‌ام. حمايتِ «نومحافظه‌کاران» از دولتِ دستِ‌راستيِ اسرائيل و مبارزۀ انتخاباتيِ اسحاق رابين را در سالِ 1992 برايِ رسيدنِ به مقامِ نخست‌وزيری گزارش کرده‌ام. آن زمان که سرمايه‌داران پول و امکاناتِ در اختيارِ «کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» گذاشتند تا به توبرۀ حزبِ «ليکود» ريخته شود برايِ شکست دادنِ اسحاق رابين و نه ياری به اسرائيل. جريانی بود برايِ پيش راندنِ نوعيِ ايده‌ئولوژيِ فاسدِ منحرف. اسحاق رابين به‌قدری از اين «نومحافظه‌کاران» متنفر بود که درخواست‌هايِ همين «کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» برايِ ديدار با خود را رد کرد و به دستيارانش چنين گفت: «من با اين گالههايِ پُر از گُه حرف نمي‌زنم!»
اين «نومحافظه‌کاران» همچون «نومحافظه‌کارانِ» خودِ ما، خودشان را پُشتِ زبان‌بازي‌هايِی پيرامونِ «ارزشهايِِ ناسيوناليستی»، «امنيتِ ملّی» و «پارساييِ مذهبی» پنهان مي‌کنند. به هيچ دکترين قابلِفهمی جُز «زور» اعتقاد ندارند. مثلِ تمامِ ناسيوناليستهايِ سبکمغز، موجوداتی هستند کجوکوله در نمايشيِ خطرناک؛ فقط ميتوانند به زبانِ «خودبزرگنمايی» و «خشونت» رابطه برقرار کنند.

دانيلو گيژ ـ نويسندۀ يوگُسلاو ـ مينويسد:
«ناسيوناليست را بايد چنين تعريف کرد: موجودی ابله و شرمآور! ناسيوناليسم حدِّ کمترين ايستادگی است، راهی است آسان... ناسيوناليست بيخيال است؛ ميداند و فکر ميکند که ميداند ارزشهايِ موردِنظرش از چه قرارند. ارزشهايِ موردِنظرِ او، بايد بگويم «ارزشهايِ ملی»، يعنی ارزشهايِ ملتی که او به آن تعلق دارد، ارزشهايی هستند اخلاقی و سياسی. او توجهی به ديگران ندارد؛ آنان ربطی به او ندارند؛ برايش مهم نيستند. آنان «ملتهايِ ديگر»اند. حتا ارزشِ اين را هم ندارند که موردِ بررسی قرار گيرند. ناسيوناليست مردمانِ ديگر را همچون ناسيوناليستهايی ديگر مينگرد.

«کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ خاورميانه» پيشبرندۀ سياستِ خارجيِ آمريکا در منطقۀ خاورميانه نيست. تصور ميکنم از «کميتۀ روابطِ اسرائيل/ آمريکا» افتضاحتر است؛ کميتهای که نهادهايِ «نومحافظهکاران» حسابی در آن سرمايهگذاری کردهاند و موضعی قدرتمند و زورگويانه دارد و در حاليکه در برابرِ آنها سرِ تعظيم فرود ميآوَرَد، روابطِ ما را با بقيۀ جهان پيش ميبرد و افسارِ همهچيز را در دست دارد. اين «نومحافظهکاران» اول، «دشمن» را انتخاب ميکنند. آنگاه، قشرِ روزنامهنگارانِ گوشبهفرمان، کارشناسانِ مطيع، تحليلگرانِ مسائلِ نظامي، مقالهنويسان و مُفسرانِ تلويزيوني، کمرِ خدمت بربسته، همچون دريوزگان، در مقامِ گالهدهانهايی سبکمغز، در خدمتِ «جنگ»، به صف ميشوند. چنين وضعی همواره مرا از اينکه «گزارشگر» باشم، شرمنده ميکند. برگزيدگانِ سياسيِ ما ـ جمهوريخواه يا دموکرات ـ در پذيرشِ اين ايدهئولوژي، دچارِ شيفتگيِ سادهلوحانه و کورکورانهای ميشوند. اين ايدهئولوژی مُستلزمِ آگاهيهايِ فرهنگي، تاريخی يا زبانشناختی نيست. اين ايدهئولوزی جهان را در فقط دو رنگِ «سياه» و «سفيد» جلوه ميدهد: «خير» در برابرِ «شرّ». ضربههايی که وابستگانِ «کميتۀ روابطِ دفاعيِ اسرائيل/ آمريکا» بر طبلِ جنگ با ايران ميکوبند، در دنيايی طنينانداز است که تمامِ مردمانش مجبور خواهند شد در مقابلِ اين برگزيدگانِ شرکتهايِ بزرگِ بينالمللی و اين «نومحافظهکاران» زانو بزنند و هيچکس ـ از جمله سرانجام، خودِ ما ـ اجازه نخواهد داشت نظرِ[مخالف]ش را حتا زيرِ لب نجوا کند.

«جنگِ پيش‌گيرانه» مطابقِ قوانينِ وضع‌شده پس از دادگاهِ نورنبرگ، در پيِ جنگِ جهانيِ دوم، تجاوز و حمله را عملی «جنايتکارانه» تعريف مي‌کند. جُرج دبليو. بوش که بي‌اعتنائي‌اش به حکومتِ قانون دارايِ شهرتی افسانه‌ای بود، به «سازمانِ مللِ متحد» رفت تا راهِ حلِ مناسبی بيابد برايِ حمله به کشورِ عراق؛ اگرچه تعبير و تفسيرِ او از راهِ حلِ سازمانِ ملل، برای توجيهِ يورشِ نظامی به عراق، ارزشِ قانونيِ مبهم و مشکوکی داشت. اما، امروزه، در اين بحث و جدل‌هايِ جاری در موردِ جنگ با ايران، خنده‌دار اين است که همۀ آن ظاهرسازي‌هايِ قانونی هم ناديده گرفته مي‌شود. اين راهِ حلِ اسرائيل برايِ حمله به ايران از سويِ سازمانِ ملل چيست و کجاست؟ چرا هيچ‌کس درخواست نمي‌کند که دولتِ اسرائيل در پيِ چنين راهِ حلّی باشد؟ چرا بحث و جدل‌ها در مطبوعات و راديوتلويزيون‌ها و در محافلِ برگزيدگانِ سياسي، فقط پيرامونِ اين پرسش‌ها دور مي‌زند که: «آيا اسرائيل به ايران حمله خواهد کرد؟»، «آيا دولتِ اسرائيل به‌تنهايی مي‌تواند دست به چنين حمله‌ای بزند؟» و «اگر چنين حمله‌ای انجام شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟» در نتيجه، پرسشِ اساسی اصلاً مطرح نمي‌شود: «آيا اصولاً اسرائيل حق دارد به ايران حمله کند؟» پاسخِ اين پرسش بسيار بسيار روشن است: «خير، اسرائيل بي‌جا مي‌کند!»

اين جوجه«نومحافظه‌کاران» بيش از آن کژانديش و شيفتۀ قدرت خويش‌اند که به‌درستی بتوانند دريابند حمله به افغانستان و عراق چه تبعاتی به دنبال داشته است. همچنين توانِ درک و دريافتِ حريقِ مُدهشی را که در منطقه برپا خواهد شد ندارند؛ حريقِی که حمله به ايران آن را به شکلِ لجام‌گُسيخته‌ای تشديد خواهد کرد. اين حمله برای اسرائيل، برايِ متحدانِ ما و برايِ ده‌ها هزار و شايد صدها هزار تن از ديگرمردمانِ بي‌گناه چه در برخواهد داشت؟
«کتاب مقدس» هُشدار مي‌دهد: «آن‌جا که بصيرت نباشد، مردمان به هلاکت مي‌رسند.»
از آن‌جا که «برگُزيدگانِ ما» هيچ بصيرتی ندارند، همه‌چيز به عهدۀ ما گذاشته مي‌شود. قيام‌ها از تونس به مصر، آن‌گاه به يونان و سپس به «اشغالِ وال‌استريت» مي‌رسند تا همين گردِهمايی ما در پشتِ درهايِ وروديِ ساختمانِ «کُميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا»، در شهرِ واشينگتن. اين همان مبارزۀ اساسی است برايِ حفظِ سلامتِ عقل، صلح و عدالت به‌منظورِ برپاداشتنِ جهانی آزاد؛ جهانی که از چنگالِ کسانی که آن را ويران و نابود مي‌کنند پس گرفته شده باشد. اين چاپلوسي‌ها، دُم‌تکان‌دادن‌ها و موس موس کردن‌هايِ بي‌شرمانۀ برگزيدگانِ سياسي‌مان که باراک اوباما هم از زُمرۀ آنان است، در برابرِ «کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» و حساب‌هايِ بانکي‌اش، دريچۀ ديگری را به رويِ ورشکستگيِ اخلاقيِ قشرِ سياسي‌کارانِ ما مي‌گشايد؛ نشانۀ ديگری است از مکانيسم‌هايِ ساختگی و رسميِ قدرت؛ همان مکانيسم‌هايِ درهم‌شکستۀ به‌دردنخور... نافرمانيِ مَدَنی تنها راهی است که برايِ ما باقی مانده است. اين حرکت وظيفۀ ميهن‌دوستانۀ ماست. ما فراخوانده مي‌شويم تا فريادهايِ مادران، پدران و کودکان را در اُردوگاه‌هايِ فلاکت‌بارِ پناهندگان در نوارِ غَزّه، در خانه‌ها و کوچه و خيابان‌هايِ محله‌هايِ بالا و پايينِ تهران و در زمين‌هايِ باير و دلگيرِ صنعتی در ايالتِ اوهايو بشنويم. ما فراخوانده مي‌شويم تا در برابرِ اين نيرويِ مرگبارِ عرضه‌کنندۀ خشونت ايستادگی کنيم، نيرويِ کسانی که قلب‌شان از شدّتِ نفرت يخ زده است. ما فراخوانده مي‌شويم تا زندگی را پذيرا شويم و با شور و شوق و عشق از آن دفاع کنيم؛ اگر که قرار است نژادِ بشر جانِ سالم به در ببرد، اگر که قرار است ما سيّارۀ خود را از شرِّ ضايعاتِ ايجادشده بر اثرِ حرص و آز و نکبتِ شبحِ جنگِ بي‌پايان و بيهوده نجات بدهيم...
*
آهارون شاتبای شاعرِ اسرائيلی در شعرِ خود «ريپين» [Rypin]، قدرت، زور و خودبزرگ‌بينی را در برابرِ عطوفت، عدالت و برازندگيِ انسانی قرار مي‌دهد. ريپين شهری است در لهستان که پدرِ او هنگامِ کُشتارهايِ نژادی از آن گريخته بود.
کُلاه‌خود بر سر و جامۀ ارتشی بر تن
آيا واقعاً ممکن است «يهودی» باشد؟
يهودی که چنين لباسی نمي‌پوشد،
با سِلاح‌هايی آويخته به خود، همچون جواهرآلات...
او که به لولۀ تفنگِ نشانه‌رفته به هدف اعتقادی ندارد
چراکه ممکن است انگشتِ کودکی را درد بياوَرَد،
کودکی که از خانه‌ای بيرون مي‌آيد و دوباره به آن خانه بازمي‌گردد...
يهودی که به انفجار باور ندارد،
انفجاری که آن خانه را ويران مي‌کند.
روحِ زُمُخت و مُشتِ آهنين...
طبيعی است که از اين‌ها مُنزجر باشد.
افسرِ فرمانده را نگاه مي‌کند
يا سربازی که انگشت بر ماشۀ تفنگ دارد و او را نشانه رفته
و فرياد برمي‌آوَرَد،
فريادی برايِ طلبِ عطوفت...
و اين‌چنين است که سرزمينی را از صاحبانش نخواهد دزديد
و نخواهد گذاشت آنان در اُردوگاه‌هايِ پناهندگی گُرسنگی بکشند
صدايی ناهَنجار (که خواهانِ بيرون راندنِ مردمان است)
از حَنجره‌هايِ زشت و ستمگر...
اين نشانه‌هايی است قطعی از ورودِ «يهودی» به سرزمينی ديگر...
همچون اُمبرتو سابا [شاعرِ ايتاليايی]
در شهرِ زادگاهش، خود را پنهان مي‌کند.
به‌سببِ شنيدنِ چنين صداهايی است، پدر!
که اکنون، در اين‌جا،
به ريپين بازمي‌گردم
به پسرکی که تو بودی!

27 اسفند 1390

سياستِ خارجيِ آمريکا چگونه شکل داده مي‌شود؟ کريس هِجِز / ترجمه: پرويز شفا و ناصر زراعتی توضيح: اين متنِ سخنرانيِ کريس هِجِز ـ روزنامه‌نگار و نويسندۀ آمريکايی ـ است در گردهماييِ مُعترضانۀ «زنان برای صلح» و ديگر گروه‌هايِ خواهانِ صلح و همبستگي، عليهِ ورودِ نخست‌وزيرِ اسرائيل به ايالاتِ متحدۀ آمريکا در همين روزهايِ اخير، به‌منظورِ ديدار و مذاکره با رئيس‌جمهورِ اين کشور (باراک اوباما). زنان و مردانِ خواهان صلح گردِ هم آمدند تا با اشغالِ ساختمانِ «کُميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا»، فريادِ اعتراضِ خود را عليهِ جنگ با ايران،به گوشِ همگان برسانند. * نبرد برايِ عدالت در خاورميانه نبردِ خودِ ماست. اين جريان نيز بخشی است از مبارزۀ جهانی عليهِ سرمايه‌داران (که به «گروهِ يک در صد» مشهورند). اين نبردی است برايِ برقراريِ عدالت، برای نشاندنِ «زيستن» به‌جايِ «مُردن»؛ نبردی است برايِ برقراريِ «ارتباطِ صلح‌جويانه» به‌جايِ «کُشتن». هدفِ اين نبرد آفرينشِ «عشق» است به‌جايِ «نفرت». اين نبرد بخشی است از آن نبردِ بزرگ عليهِ نيروهايِ متحدشده برايِ مرگ و کُشتار؛ نيروهايی که بر ما حُکم‌فرمايی مي‌کنند؛ صاحبانِ صنايعِ نفتی و صنايعِ زغال‌سنگ (همان صنايعی که از سوختِ سنگواره‌ای بهره مي‌جويند و در نتيجه، آيندۀ بشريّت را به خطر مي‌اندازند)، سازندگانِ سِلاح‌هايِ جنگي، دولت‌هايی که پيوسته مردمان را زيرِ نظر دارند، دلالانِ وال‌استريت، برگُزيدگانِ اقليتِ حاکم که يورش مي‌آورند بر مردان و زنانِ درمانده و کارگر و فرزندانِ ما که هر يک تن از چهار تنِ آن‌ها نيازمندِ دريافتِ کمک‌هايِ رايگانِ برايِ تغذيه‌اند؛ برگُزيدگانی که مُحيطِ زيستِ ما را، با آن درختانِ سرسبز و خُرّم، آن هوايِ پاکيزه و آن آب‌هايِ زلال، آلوده مي‌کنند و جانِ سالم به در بُردنِ ما را ـ که بخشی از طبيعتيم ـ برنمي‌تابند. آن‌چه در نوارِ غَزّه ـ اين بزرگ‌ترين زندانِ بی در و پيکرِ جهان ـ روی مي‌دهد، بازتابی است کم‌رنگ از آن‌چه به‌آرامي، خواه ناخواه، برايِ الباقيِ ما، در حالِ رُخ دادن است. اين نمونه همچون دريچه‌ای است گُشوده رو به‌سويِِ پيدايشِ تدريجيِ حکومتِ امنيّتيِ جهان، نظامِ حکومتيِ جديدی برايِ تسلط بر ما که شِلُدون وُلين ـ فيلسوفِ سياسی ـ آن را «حکومتِ استبداديِ وارونه» مي‌نامَد. اين بازتابی است از جهانی که در آن، قدرتمندان به‌وسيلۀ «قانون»، خواه در وال‌استريت، خواه در پَس‌مانده‌هايِ درهم‌کوبيده‌شدۀ سرزمين‌هايی که ما به آن‌ها يورش مي‌بريم، اشغال مي‌کنيم و موردِ تجاوز قرار مي‌دهيم، هر کار بخواهند ميکنند. يکی از آن سرزمينها همين کشورِ عراق است که تاکنون، صدها هزار تن از مردمانش کُشته شده‌اند. از بزرگ‌ترين عرضه‌کنندگانِ اين ايده‌ئولوژيِ جنون‌آميز يکی همين «کُميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» است که دست به اعمالِ خشونت‌آميز مي‌زند فقط به‌خاطرِ نشان دادنِ خشونت و رفتارش در بي‌اعتنائی به قوانينِ داخلی و بين‌المللي، شنيع و بي‌شرمانه است. من هفت سالِ آزگار در خاورميانه به‌سر بُرده‌ام. مديرِ دفترِ بخشِ خاورميانۀ روزنامۀ «نيويورک تايمز» بودم. دو سال از آن هفت سال را در اورشليم زندگی کردم. «کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» سُخن‌گويِ يهوديان و اسرائيل نيست. اين کميته لَجّاره‌ای است دهن‌دريده، سخن‌گويِ ايده‌ئولوگ‌هايِ دستِ‌راستی که برخی از آنان در اسرائيل، قدرت را در اختيارِ خود دارند و بعضي‌شان در واشينگتُن و همه بر اين باورند که چون تواناييِ جنگ برپاکردن دارند، پس مُحق‌اند جنگ راه بيندازند؛ موجوداتی که در نهايت، ربطی به شهروندانِ اسرائيلی يا فلسطينی ندارند، بلکه به برگزيدگانِ شرکت‌هايِ بين‌المللی و دلالانِ امورِ دفاعی وفادارند؛ آن‌ها که «جنگ» را به‌شکلِ «حرفۀ» خود درآورده‌اند، کسانی که مردمانِ فلسطين، اسرائيل و آمريکا را همراه با صدها ميليون تن از ديگر درماندگانِ جهان، به‌شکلِ کالاهايی درآورده‌اند که دائم زيرِ نظارت و سرکوب‌اند. ما آزادي، دموکراسی و فضيلتهايِ تمّدنِ غرب را برايِ جهانِ اسلام ارمغان نبُرديم؛ ارمغانِ ما ترور، ويرانيِ فراگير، جنگ و مرگ بوده است. هيچ‌گونه تمايزی نيست بينِ حملۀ ناآگاهانۀ «درونه»[Drone]ها [هواپيماهايِ کوچکِ بي‌سرنشين که از راهِ دور هدايت مي‌شوند و همچون عقاب هدف را دنبال مي‌کنند و از بين مي‌بَرَند] و انفجارِ با بُمب‌هايِ دست‌ساز، بينِ انفجارهايِ انتحاری و قتل‌هايِ هدفمند. ما از مُشتِ آهنينِ ارتشِ آمريکا استفاده کرده‌ايم برايِ اُستوارکردنِ شرکت‌هايِ نفتی در عراق، اشغالِ افغانستان و تضمينِ اين‌که جهانِ اسلام همچنان فرمانبردارمان باقی بماند. ما در اسرائيل، از دولتی حمايت کرده‌ايم که جنايت‌هايِ موحش و شَنيعی در لبنان و نوارِ غزه مُرتکب شده است و هر روز، بخش‌هايِ هرچه بزرگ‌تری از سرزمينِ فلسطين را به سرقت مي‌بَرَد. ما شبکه‌ای از پايگاه‌هايِ نظامی (که برخی از آن‌ها به‌وسعتِ يک شهرک است) در عراق، افغانستان، عربستانِ سعودي، ترکيه و کويت ايجاد کرده‌ايم (کشورِ ايران با چهل و سه پايگاهِ نظاميِ آمريکا احاطه شده است!) و حقوقِ اساسی و امنيتيِ خودمان را در شيخ‌نشين‌هايِ خليجِ فارس، بحرين، قَطَر، عمان و اماراتِ متحدِ عربی تضمين کرده و نهادهاي‌شان را برقرار کرده‌ايم. ما عملياتِ نظاميِ خود را در اُزبکستان، پاکستان، قرقيزستان، تاجيکستان، مصر، الجزاير و يمن گسترش داده‌ايم و هيچ‌کس ـ مگر احتمالاً خودمان ـ باور نمي‌کند اصلاً قصدِ ترکِ اين کشورها را داشته باشيم! و بياييد از ياد نبريم که در ژرفايِ دنيايِ بي‌کرانِ بخش‌هايِ جزائيِ بيرون از آمريکا، در درونِ زندان‌هايِ نامُشخص و مراکزِ بازجويی و شکنجه، اعمالِ بي‌رحمانه و وحشيانه‌ای انجام مي‌دهيم که همواره با قدرتِ امپرياليستيِ لجام‌گسيخته‌ای همراه است. عکس‌ها و ويدئوهايِ روشن و بي‌پردۀ فراوانی از زندانِ ابوغُريب در عراق هست که پس از رو شدن، بي‌درنگ، باسرعت، به بخشِ «گزارش‌هايِ طبقه‌بندي‌شده» احاله داده مي‌شود تا از ديدِ عموم پنهان بمانَد. در اين ويدئوها ـ هم‌چنان که سيمون هرش [نويسنده و خبرنگارِ مشهورِ «نيويورکر» که بسياری از فجايعِ جنگيِ آمريکا را آشکار کرده است] گزارش داده ـ مادرانی را مي‌بينيم که همراهِ پسران‌شان که اغلب کودکانی خُردسال‌اند، دستگير مي‌شوند و از پاي‌درآمده و وحشت‌زده، شاهدِ تجاوزهايِ مُکررِ به فرزندانِ خويش‌اند. همۀ اين‌ها تصويربرداری شده است و وجود دارد و صدايِ جيغ و ضجّه‌هايِ پسربچه‌ها را به‌خوبی مي‌توان شنيد. آن مادران يادداشت‌هايی پنهانی برايِ خانواده‌هايِ خود مي‌فرستاده‌اند که: «بياييد ما را بکُشيد تا از زجر و شکنجۀ ديدنِ آن‌چه در اين‌جا روی مي‌دهد، خلاص شويم!» ما خود بزرگ‌ترين «مُشکل» در خاورميانه هستيم. اين ماييم که «احمدي‌نژاد»ها، بُمب‌مُنفجرکنندگانِ انتحاری و جهادگرانِ بُنيادگرا را مَشروعيّت مي‌بخشيم. هر اندازه بُمب‌هايِ کُشنده و آتش‌زايِ خود را به فاصلۀ دورتری پرتاب کنيم، هرقدر سرزمين‌هايِ مسلمانان را بيش‌تر مصادره کنيم، هرچه طولاني‌تر با خيالِ آسوده از معاف بودن از مجازات آدم بکشيم، چنين افرادی بيش‌تر مظاهرِ تحريفاتی را که ما عرضه مي‌کنيم، به‌سويِ‌مان بازتاب مي‌دهند و چنين جريان‌هايی افزايش خواهد يافت. فردريش نيچه زمانی نوشت: «اگر به درونِ مغاک خيره شويد، مغاک نيز با همان نگاه به شما خيره خواهد شد.» من دوست و هوادارِ رژيمِ [حاکم بر] ايران نيستم؛ رژيمی که به پيدايش و تسليحِ «حزب‌الله» کمک کرد و بي‌ترديد در اوضاعِ داخليِ عراق مداخله مي‌کند، فعالانِ حقوقِ بشر، زنان و اقليّت‌هايِ مذهبی و قومی را آزار مي‌دهد و سرکوب مي‌کند، نژادپرستی و تعصب را دامن مي‌زند و قدرتِ خود را عليهِ خواست و ارادۀ عمومی به‌کار مي‌بَرَد. آري، اين رژيمی است که به‌نظر مي‌رسد برايِ ساختنِ سلاحِ اتُمی مُصمم است؛ اگرچه تأکيد مي‌کنم، هيچ‌کس در اثباتِ اين قضيه که چنين جريانی دارد اتفاق مي‌افتد، واقعاً دليلِ قانع‌کننده‌ای تاکنون ارائه نکرده است. من مدتی در زندان‌هايِ ايران بودم. زماني، در تهران، دست‌بند به دستانم زدند و مرا از آن کشور اخراج کردند. با اين‌همه، اما به‌خاطر نمي‌آورم که ايران در کشورِ آمريکا، کودتايی طراحی کرده و آن را راه انداخته باشد که ديکتاتوريِ بي‌رحمی را جايگزينِ دولتِ مُنتخبِ مردم کند تا ده‌ها سال فعالانِ عرصۀ دموکراسی را زيرِ سرکوب بگيرد، به زندان بيندازد و به قتل برساند. به ياد نمي‌آورم که ايران يکی از دولت‌هايِ کشورِ همسايۀ آمريکا را مُسلح کرده باشد و پول در اختيارِ آن گذاشته باشد تا جنگی عليهِ کشورِ ما راه بيندازد. ايران هيچ‌گاه هواپيمايِ جتِ مُسافربريِ ما را هدف قرار نداده و ساقط نکرده است، چنان‌که کشتيِ جنگيِ وينسِنس [Vincennes] اين کار را کرد: ماهِ ژوئن 1988، موشک‌هايی به‌سويِ هواپيمايِ ايرباسِ [شرکتِ هواپيماييِ «ايران اير»] که تمامِ سرنشينانش غيرِنظاميانِ ايرانی بودند، پرتاب کرد و تمامِ آن‌ها را از بين بُرد. ايران عملياتِ تروريستی را در داخلِ کشور آمريکا سازمان نمي‌دهد، آن‌چنان که سرويس‌هايِ جاسوسيِ ما و اسرائيل اخيراً در ايران دارند عمل مي‌کنند. ما مشاهده نکرده‌ايم که از سالِ 2007 تا کنون، پنج تن از دانشمندانِ اتميِ آمريکايی در اين سرزمين به قتل رسيده باشند. چنين حمله‌هايی در ايران، شاملِ انفجارهايِ انتحاري، آدم‌رُبائيها، سربُريدن‌ها، خرابکاري‌ها و سوءقصدهايِ عامدانه عليهِ مأمورانِ دولتی و ديگر رهبرانِ ايرانی مي‌شود. ما چه مي‌کرديم اگر اين وضعيّت برعکس مي‌شد؟ چگونه واکنش نشان مي‌داديم اگر ايران به اعمالِ تروريستيِ مُشابهی عليهِ ما دست ميزد؟ ما عاملِ مُحرکه‌ای هستيم برايِ رشدِ بنيادگرايی در خاورميانه؛ همچنان‌که مدت‌هايِ مديد بوده‌ايم. بزرگ‌ترين لطف و مرحمتی که مي‌توانيم در حقِ فعالانِ عرصۀ دموکراسی در ايران و نيز در عراق، افغانستان، شيخ‌نشين‌هايِ خليجِ فارس و کشورهايِ شمالِ آفريقا بکنيم، عبارت است از فراخواندنِ نيروهايِ نظامي‌مان از آن مناطق و سخن آغازکردن با زبانی متمدنانه و مؤدبانه با ايرانيان و تمامِ جهانِ اسلام، بر پايۀ سياستِ احترام به منافع و مصالحِ متقابل. هر اندازه ما بيش‌تر به دکترين محکوم‌شدۀ «جنگِ دائمی» آويزان بشويم، به‌همان اندازه به افراط‌گرايان و اعمالِ افراطی اعتبار مي‌بخشيم؛ اعتباری که آن‌ها نيازمند و در واقع، خواهانِ آن‌اند تا با دشمنی مقابله کنند که با همان شعارهايِ توخالي، ناشيانه و مُزورانۀ ناسيوناليستی و خشنی سخن مي‌گويد که آن‌ها نيز پيوسته وِردِ زبان‌شان است. هرقدر اسرائيلي‌ها و متحدانِ ابله و غلامانِ حلقه‌به‌گوشِ آن‌ها در واشينگتن خواهانِ بمباران ايران برای ممانعت از پيشرفت‌هايِ اتمی آن کشور باشند، حاکمانِ اين کشور از لحاظِ اخلاقي، بي‌خيال‌تر و شادمان‌تر مي‌شوند زيرا با ايجادِ چنان وضعي، راحت‌تر مي‌توانند دستورِ ضرب و شَتم و کُشت و کُشتارِ معترضان را صادر کنند. ممکن است بخنديم که حاميانِ احمدي‌نژاد ما را «شيطانِ بزرگ» مي‌نامند، اما اين واقعيتی بسيار ملموس را آشکار مي‌کند که چه نفرت شديدی از ما دارند! حتا اميدوارکننده‌ترين سناريوهايِ طراحي‌شده به‌دستِ کارشناسان حاکی از آن است که هرگونه حمله به تأسيساتِ اتميِ ايران، در نهايت، برنامه‌هايِ موردِ ادعايِ اين کشور را تنها سه چهار سال به تَعويق خواهد انداخت. ما بايد مطمئن باشيم که خشونت خشونت مي‌زايد، درست همان‌طور که تعصب تعصب به‌وجود مي‌آوَرَد. ***** 888888888888888888888888888888888888888888888888888اين عوام‌فريبی در زمينۀ «جهادِ اخلاقی» که راجع‌به آن بسيار دادِ سخن داده‌اند، در ذهنِ کسانی که در خاورميانه زندگی مي‌کنند، هيچ‌گونه تأثيرِ مثبتی نمي‌گذارَد. ايران «معاهدۀ منعِ گُسترشِ سِلاح‌هايِ اتمی» را امضاء کرده است. پاکستان، هندوستان و اسرائيل اما آن را امضاء نکردند و برنامه‌هايِ اتمی خود را در خفا، تا مرحلۀ تکامل، انجام دادند. سرائيل تقريباً چهارصد تا شش‌صد بُمبِ اتمی دارد. «ديمونا» نامِ شهری است مرکزِ تأسيساتِ اتمی اسرائيل. اين واژه در جهانِ اسلام، اشاره‌ای است کوتاه به تهديدِ مرگبارِ اين کشور عليهِ موجوديّتِ مسلمانان. ايرانيان چه درس‌ها که از متحدانِ اسرائيلي، پاکستانی و هندی ما نياموخته‌اند! با توجه به اين‌که ما برايِ متزلزل کردنِ رژيمِ ايران فعالانه در تلاش هستيم، با توجه به اين‌که برايِ توصيفِ اين رژيم صفت‌هايی چون «فاجعه‌آميز» و «مُصيبت‌بار» به‌کار مي‌بريم و با توجه به اين‌که اسرائيل مي‌تواند با بُمب‌هايِ اتمي‌اش به‌دفعات ايران را ويران کند، چه انتظاری از ايرانيان داريم؟ وانگهي، رژيمِ ايران به‌درستی درک مي‌کند که دُکترينِ «جنگِ پيوسته» و «حملاتِ پيش‌گيرانه» مي‌تواند موجبِ يورش‌هايی به اين کشور شود. [حاکمانِ ايران] مي‌دانند که اگر عراق ـ همچون کُرۀ شمالی ـ بمبِ اتمی مي‌داشت، هرگز به حملۀ آمريکا و اشغالِ کشورشان تن درنمي‌دادند. آن کسانی که در واشينگتن هوادار و موافقِ حمله به ايران‌اند کم‌ترين اطلاعی از دشواري‌ها و آشوب و آشفتگي‌هايِ جنگ در خاورميانه ندارند. اينان باور دارند که مي‌توانند رَوَندِ توليدِ بمبِ اتمی در ايران را متوقف و ارتشِ هشت‌صد و پنجاه هزار نفريِ اين کشور را به‌سادگی منهدم کنند. اين‌ها بايد آن حملۀ هوايی اسرائيل به جنوبِ لُبنان را دقيق‌تر موردِ مشاهده و بررسی قرار دهند؛ حمله‌ای که موجبِ پيروزيِ «حزب‌الله» و همبستگيِ هرچه بيش‌ترِ مردمانِ لُبنان در پشتيبانی از گروه‌هايِ اسلامی شد. اگر بمبارانِ گسترده و فراگيرِ اسرائيل به‌منظورِ انقيادِ چهار ميليون لُبنانی بی نتيجه از آب درآمد، چگونه مي‌توانيم انتظار داشته باشيم کشوری را با بيش از هفتاد ميليون جمعيت، در انقيادِ خود درآوَريم؟ به‌نظر مي‌رسد واقعيّت هرگز روی اين دنيايی که «نومحافظه‌کاران» (هواداران و حاميانِ اسرائيل) برايِ خود بنا کرده‌اند و نيز روی کاراييِ دکترين «جنگِ پيوسته» که آن‌ها طراحي‌اش کرده‌اند، تأثيری بر جای بگذارد. من سال‌ها نتايجِ فاجعه‌آميزِ دخالتِ اين «نومحافظه‌کاران» را در خاورميانه مشاهده کرده‌ام. حمايتِ «نومحافظه‌کاران» از دولتِ دستِ‌راستيِ اسرائيل و مبارزۀ انتخاباتيِ اسحاق رابين را در سالِ 1992 برايِ رسيدنِ به مقامِ نخست‌وزيری گزارش کرده‌ام. آن زمان که سرمايه‌داران پول و امکاناتِ در اختيارِ «کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» گذاشتند تا به توبرۀ حزبِ «ليکود» ريخته شود برايِ شکست دادنِ اسحاق رابين و نه ياری به اسرائيل. جريانی بود برايِ پيش راندنِ نوعيِ ايده‌ئولوژيِ فاسدِ منحرف. اسحاق رابين به‌قدری از اين «نومحافظه‌کاران» متنفر بود که درخواست‌هايِ همين «کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» برايِ ديدار با خود را رد کرد و به دستيارانش چنين گفت: «من با اين گالههايِ پُر از گُه حرف نمي‌زنم!» اين «نومحافظه‌کاران» همچون «نومحافظه‌کارانِ» خودِ ما، خودشان را پُشتِ زبان‌بازي‌هايِی پيرامونِ «ارزشهايِِ ناسيوناليستی»، «امنيتِ ملّی» و «پارساييِ مذهبی» پنهان مي‌کنند. به هيچ دکترين قابلِفهمی جُز «زور» اعتقاد ندارند. مثلِ تمامِ ناسيوناليستهايِ سبکمغز، موجوداتی هستند کجوکوله در نمايشيِ خطرناک؛ فقط ميتوانند به زبانِ «خودبزرگنمايی» و «خشونت» رابطه برقرار کنند. دانيلو گيژ ـ نويسندۀ يوگُسلاو ـ مينويسد: «ناسيوناليست را بايد چنين تعريف کرد: موجودی ابله و شرمآور! ناسيوناليسم حدِّ کمترين ايستادگی است، راهی است آسان... ناسيوناليست بيخيال است؛ ميداند و فکر ميکند که ميداند ارزشهايِ موردِنظرش از چه قرارند. ارزشهايِ موردِنظرِ او، بايد بگويم «ارزشهايِ ملی»، يعنی ارزشهايِ ملتی که او به آن تعلق دارد، ارزشهايی هستند اخلاقی و سياسی. او توجهی به ديگران ندارد؛ آنان ربطی به او ندارند؛ برايش مهم نيستند. آنان «ملتهايِ ديگر»اند. حتا ارزشِ اين را هم ندارند که موردِ بررسی قرار گيرند. ناسيوناليست مردمانِ ديگر را همچون ناسيوناليستهايی ديگر مينگرد. «کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ خاورميانه» پيشبرندۀ سياستِ خارجيِ آمريکا در منطقۀ خاورميانه نيست. تصور ميکنم از «کميتۀ روابطِ اسرائيل/ آمريکا» افتضاحتر است؛ کميتهای که نهادهايِ «نومحافظهکاران» حسابی در آن سرمايهگذاری کردهاند و موضعی قدرتمند و زورگويانه دارد و در حاليکه در برابرِ آنها سرِ تعظيم فرود ميآوَرَد، روابطِ ما را با بقيۀ جهان پيش ميبرد و افسارِ همهچيز را در دست دارد. اين «نومحافظهکاران» اول، «دشمن» را انتخاب ميکنند. آنگاه، قشرِ روزنامهنگارانِ گوشبهفرمان، کارشناسانِ مطيع، تحليلگرانِ مسائلِ نظامي، مقالهنويسان و مُفسرانِ تلويزيوني، کمرِ خدمت بربسته، همچون دريوزگان، در مقامِ گالهدهانهايی سبکمغز، در خدمتِ «جنگ»، به صف ميشوند. چنين وضعی همواره مرا از اينکه «گزارشگر» باشم، شرمنده ميکند. برگزيدگانِ سياسيِ ما ـ جمهوريخواه يا دموکرات ـ در پذيرشِ اين ايدهئولوژي، دچارِ شيفتگيِ سادهلوحانه و کورکورانهای ميشوند. اين ايدهئولوژی مُستلزمِ آگاهيهايِ فرهنگي، تاريخی يا زبانشناختی نيست. اين ايدهئولوزی جهان را در فقط دو رنگِ «سياه» و «سفيد» جلوه ميدهد: «خير» در برابرِ «شرّ». ضربههايی که وابستگانِ «کميتۀ روابطِ دفاعيِ اسرائيل/ آمريکا» بر طبلِ جنگ با ايران ميکوبند، در دنيايی طنينانداز است که تمامِ مردمانش مجبور خواهند شد در مقابلِ اين برگزيدگانِ شرکتهايِ بزرگِ بينالمللی و اين «نومحافظهکاران» زانو بزنند و هيچکس ـ از جمله سرانجام، خودِ ما ـ اجازه نخواهد داشت نظرِ[مخالف]ش را حتا زيرِ لب نجوا کند. «جنگِ پيش‌گيرانه» مطابقِ قوانينِ وضع‌شده پس از دادگاهِ نورنبرگ، در پيِ جنگِ جهانيِ دوم، تجاوز و حمله را عملی «جنايتکارانه» تعريف مي‌کند. جُرج دبليو. بوش که بي‌اعتنائي‌اش به حکومتِ قانون دارايِ شهرتی افسانه‌ای بود، به «سازمانِ مللِ متحد» رفت تا راهِ حلِ مناسبی بيابد برايِ حمله به کشورِ عراق؛ اگرچه تعبير و تفسيرِ او از راهِ حلِ سازمانِ ملل، برای توجيهِ يورشِ نظامی به عراق، ارزشِ قانونيِ مبهم و مشکوکی داشت. اما، امروزه، در اين بحث و جدل‌هايِ جاری در موردِ جنگ با ايران، خنده‌دار اين است که همۀ آن ظاهرسازي‌هايِ قانونی هم ناديده گرفته مي‌شود. اين راهِ حلِ اسرائيل برايِ حمله به ايران از سويِ سازمانِ ملل چيست و کجاست؟ چرا هيچ‌کس درخواست نمي‌کند که دولتِ اسرائيل در پيِ چنين راهِ حلّی باشد؟ چرا بحث و جدل‌ها در مطبوعات و راديوتلويزيون‌ها و در محافلِ برگزيدگانِ سياسي، فقط پيرامونِ اين پرسش‌ها دور مي‌زند که: «آيا اسرائيل به ايران حمله خواهد کرد؟»، «آيا دولتِ اسرائيل به‌تنهايی مي‌تواند دست به چنين حمله‌ای بزند؟» و «اگر چنين حمله‌ای انجام شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟» در نتيجه، پرسشِ اساسی اصلاً مطرح نمي‌شود: «آيا اصولاً اسرائيل حق دارد به ايران حمله کند؟» پاسخِ اين پرسش بسيار بسيار روشن است: «خير، اسرائيل بي‌جا مي‌کند!» اين جوجه«نومحافظه‌کاران» بيش از آن کژانديش و شيفتۀ قدرت خويش‌اند که به‌درستی بتوانند دريابند حمله به افغانستان و عراق چه تبعاتی به دنبال داشته است. همچنين توانِ درک و دريافتِ حريقِ مُدهشی را که در منطقه برپا خواهد شد ندارند؛ حريقِی که حمله به ايران آن را به شکلِ لجام‌گُسيخته‌ای تشديد خواهد کرد. اين حمله برای اسرائيل، برايِ متحدانِ ما و برايِ ده‌ها هزار و شايد صدها هزار تن از ديگرمردمانِ بي‌گناه چه در برخواهد داشت؟ «کتاب مقدس» هُشدار مي‌دهد: «آن‌جا که بصيرت نباشد، مردمان به هلاکت مي‌رسند.» از آن‌جا که «برگُزيدگانِ ما» هيچ بصيرتی ندارند، همه‌چيز به عهدۀ ما گذاشته مي‌شود. قيام‌ها از تونس به مصر، آن‌گاه به يونان و سپس به «اشغالِ وال‌استريت» مي‌رسند تا همين گردِهمايی ما در پشتِ درهايِ وروديِ ساختمانِ «کُميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا»، در شهرِ واشينگتن. اين همان مبارزۀ اساسی است برايِ حفظِ سلامتِ عقل، صلح و عدالت به‌منظورِ برپاداشتنِ جهانی آزاد؛ جهانی که از چنگالِ کسانی که آن را ويران و نابود مي‌کنند پس گرفته شده باشد. اين چاپلوسي‌ها، دُم‌تکان‌دادن‌ها و موس موس کردن‌هايِ بي‌شرمانۀ برگزيدگانِ سياسي‌مان که باراک اوباما هم از زُمرۀ آنان است، در برابرِ «کميتۀ روابطِ عموميِ اسرائيل/ آمريکا» و حساب‌هايِ بانکي‌اش، دريچۀ ديگری را به رويِ ورشکستگيِ اخلاقيِ قشرِ سياسي‌کارانِ ما مي‌گشايد؛ نشانۀ ديگری است از مکانيسم‌هايِ ساختگی و رسميِ قدرت؛ همان مکانيسم‌هايِ درهم‌شکستۀ به‌دردنخور... نافرمانيِ مَدَنی تنها راهی است که برايِ ما باقی مانده است. اين حرکت وظيفۀ ميهن‌دوستانۀ ماست. ما فراخوانده مي‌شويم تا فريادهايِ مادران، پدران و کودکان را در اُردوگاه‌هايِ فلاکت‌بارِ پناهندگان در نوارِ غَزّه، در خانه‌ها و کوچه و خيابان‌هايِ محله‌هايِ بالا و پايينِ تهران و در زمين‌هايِ باير و دلگيرِ صنعتی در ايالتِ اوهايو بشنويم. ما فراخوانده مي‌شويم تا در برابرِ اين نيرويِ مرگبارِ عرضه‌کنندۀ خشونت ايستادگی کنيم، نيرويِ کسانی که قلب‌شان از شدّتِ نفرت يخ زده است. ما فراخوانده مي‌شويم تا زندگی را پذيرا شويم و با شور و شوق و عشق از آن دفاع کنيم؛ اگر که قرار است نژادِ بشر جانِ سالم به در ببرد، اگر که قرار است ما سيّارۀ خود را از شرِّ ضايعاتِ ايجادشده بر اثرِ حرص و آز و نکبتِ شبحِ جنگِ بي‌پايان و بيهوده نجات بدهيم... * آهارون شاتبای شاعرِ اسرائيلی در شعرِ خود «ريپين» [Rypin]، قدرت، زور و خودبزرگ‌بينی را در برابرِ عطوفت، عدالت و برازندگيِ انسانی قرار مي‌دهد. ريپين شهری است در لهستان که پدرِ او هنگامِ کُشتارهايِ نژادی از آن گريخته بود. کُلاه‌خود بر سر و جامۀ ارتشی بر تن آيا واقعاً ممکن است «يهودی» باشد؟ يهودی که چنين لباسی نمي‌پوشد، با سِلاح‌هايی آويخته به خود، همچون جواهرآلات... او که به لولۀ تفنگِ نشانه‌رفته به هدف اعتقادی ندارد چراکه ممکن است انگشتِ کودکی را درد بياوَرَد، کودکی که از خانه‌ای بيرون مي‌آيد و دوباره به آن خانه بازمي‌گردد... يهودی که به انفجار باور ندارد، انفجاری که آن خانه را ويران مي‌کند. روحِ زُمُخت و مُشتِ آهنين... طبيعی است که از اين‌ها مُنزجر باشد. افسرِ فرمانده را نگاه مي‌کند يا سربازی که انگشت بر ماشۀ تفنگ دارد و او را نشانه رفته و فرياد برمي‌آوَرَد، فريادی برايِ طلبِ عطوفت... و اين‌چنين است که سرزمينی را از صاحبانش نخواهد دزديد و نخواهد گذاشت آنان در اُردوگاه‌هايِ پناهندگی گُرسنگی بکشند صدايی ناهَنجار (که خواهانِ بيرون راندنِ مردمان است) از حَنجره‌هايِ زشت و ستمگر... اين نشانه‌هايی است قطعی از ورودِ «يهودی» به سرزمينی ديگر... همچون اُمبرتو سابا [شاعرِ ايتاليايی] در شهرِ زادگاهش، خود را پنهان مي‌کند. به‌سببِ شنيدنِ چنين صداهايی است، پدر! که اکنون، در اين‌جا، به ريپين بازمي‌گردم به پسرکی که تو بودی! 27 اسفند 1390


بخوان به نام ایران عنوان کتابی ست که زندگی داریوش و پروانه فروهر را از زبان فرزند روایت می کند.




بیش از سه سال از آغاز نوشتن می گذرد، و از آن هنگام این روایت بی‌وقفه همراه من آمده استروزها و شب هایم را با طنین جمله‌ها، سکوت ها، خنده‌ها، فریادها و گلایه‌هایش انباشته است، در کلنجار با وسواس ها و تردیدهایم بالیده است تا به امروز که کتابی شده است با ۳۹۵ صفحه آمادۀ‌ خوانده شدن.
الزام این روایت را از همان ابتدا دریافتم، از روزی که در دهلیز سرد پزشک قانونی آن زخم های عمیق را بر سینه‌های عزیزشان دیدم و به سکوت مرگ بر لب‌های کبودشان خیره ماندم، از روزی که پا به خانه تاراج شده شان گذاشتم و در امتداد قدم هایم درد این خانه در جانم رسوخ کرد.
در طول آن سال‌های پیگیری پروندۀ‌ قتل، هربار که با سکوت و دروغ و تحریف مأموران حکومتی در برابر سرنوشت عزیزانم روبرو شدم، دریافتم که بار سنگین این روایت بر شانه های من است، تا دیگران مهلت شناخت و قضاوت یابند، تا حافظه جمعی محدود به قرائت رسمی ریاکاران و زورگویان نماند.
زیر آوار فاجعه سماجتی در من زاده شد، که همچنان همراه من استاز همان روزها آغاز به جستجو کردم، به دنبال نوشتارهای سیاسی، گفتگوها و اعلامیه های آنان، به دنبال آن اسنادی که مأموران حکومتی به غارت برده بودندآنچه یافته‌ام تنها بخش‌هایی از دفتر قطور تلاش سیاسی آن دو را در دهه های متوالی شامل می‌شوددفتری که یورش های پیاپی استبداد برگ‌های بیشماری از آن را جویده انداستبداد دشمن کینه توز حافظه است، هیولایی که در فراموشی و ناآگاهی و ترس ما حضور خود را می‌گستراند و اطاعت از قرائت خویش را بر ما تحمیل می‌کند تا آینده را در تکرار گذشته محصور سازد.
پدرومادرم دشمن استبداد بودند و در تلاطم این پیکار زندگی و خانه خویش را ساختند، خانه‌ای که در تهاجم تندبادها از آزادگی و شرافت انسانی، از دلیری و میهن‌دوستی استواری می‌گرفتدر این خانه من و برادرم زاده شدیم و در فراز و نشیب تلاش آنان بالیدیم، گاه سرشار از شور زندگی آن خانه، و گاه کزکرده در تهاجم تنگناهای آن خانهما کوچ کردیم و آنان ماندند تا پیکار خویش در همان خانه به سرانجامی تلخ برند.
در این خانه از آنان دو لکه خون باقی ست که در گذر زمان رنگ می‌بازد، به همراه انباشتی از خاطرات که اگر بازگو نشوند در دستبرد دائمی گذر زمان و تحمیل دائمی استبداد محو خواهند شداین کتاب تلاشی ست برای بازپس‌گیری حق حضور، که از عزیزانم سلب شد.

این کتاب را در خانه‌ام در شهر کوچکی در آلمان نوشته امپشت میزی، در اتاقی که رو به دیواری دارد و در طی این سال‌ها پر از یادداشت‌ های کوچک و رنگی شده استتاریخ‌ها، تکه‌پاره‌های خاطرات، نقل‌قول‌ها و هرآنچه دستمایه من برای نوشتن بوده استیادآوری از جمله ای یا تصویری که در حافظه داشته‌ام آغاز شده و در تمرکزی دشوار به گذشته نقب زده تا آنچه را که در غبار زمان محو شده می‌نمود، ردیابی و بازسازی کنداین اتاق هنوز سرشار از تصویرهای محو است و من امیدوارم روزی دوباره به جستجوی آنها ادامه دهمشاید آنوقت بازنمای کامل‌تری از گذشته ترسیم شود.
کنار دیوار دیگری، روی قفسه های چوبی جعبه های مقوایی بر هم سوار شده‌اند که درونشان اعلامیه ها، گزارش های خبری هفتگی، متن مصاحبه ها، نامه‌های سیاسی و اسنادی از این دست قرار دارند که بازگوی تلاش سیاسی پدرومادرم هستند و من در طی این سال‌ها جمع‌آوری کرده اماز این مدارک نیز جابجا استفاده کرده‌ام تا نگرش سیاسی آن دو را به استناد آنان بازگو کنمدرون یکی از این جعبه‌ها عکس‌های پدرومادرم قرار دارنددلم می‌خواست گزینه‌ای از این عکس‌ها را نیز در این کتاب بیاورم اما محدودیت‌ها نگذاشتنددلم نیامد از آخرین تصویری که از آن دو باقی‌مانده است چشم بپوشمکتاب با لبخند آنان در این تصویر در آبان ماه ۱۳۷۷ به پایان می‌رسد.

به یاد آوردن راه دشواری بوده استدر این مسیر خود را به جریان سیال ذهن سپرده‌ام و تلاش کرده‌ام تا بیش از هرچیز فضای زندگی آنان را آنگونه که بود به تصویر بکشم؛ با جسارت‌ها و شادی هایش، با کلنجارها و تلخی هایشهمانگونه که روال زندگی در خانه ما بود در این کتاب نیز مرزی میان تلاش سیاسی و روزمرۀ‌ زندگی نکشیده‌اممادرم دریکی از آخرین مصاحبه هایش کنار پدرم ایستاده و از پیوندشان می‌گوید، که عاشقانه و سیاسی آغاز شده و در فراز و نشیب زندگی و مبارزۀ‌ مشترک امتداد یافته استمادرم با شوقی کودکانه جمله‌ای از دکتر مصدق را در تبریک ازدواجشان نقل می‌کند که نوشته بود خداوند نجار نیست اما در و تخته را خوب به هم جور می کند و پدرم با لبخندی پرمهر و شرم از زیر چشم او را تماشا می کندتلاش من بازگویی این پیوند بوده است.
این کتاب هیچ ادعایی ندارد الا روایت صادقانه آنچه من شاهدش بوده‌ام.
از تمامی آنانی که مرا در این راه یاری کرده‌اند صمیمانه سپاسگزارم و از تمامی آنان که با خواندن این کتاب و بازگویی و نقد آن به ماندگاری داریوش و پروانه فروهر در حافظه جمعی یاری خواهند رساند سپاسگزارمو بیش از هر چیز در پهنه هستی سپاسگزار پدرومادرم هستم که دریافت ارزش نیکی ها و پایبندی به آنها را به من آموختند.
پرستو فروهر

کتاب از روز گرانقدر ۲۹ اسفندماه آماده پخش است، روزی که در خانه ما بزرگداشت مصدق و غرور پیروزی نهضت ملی شدن صنعت نفت با شادی زادروز مادرم همراه می‌شدامید که خوش یمنی این روز بر این کتاب نیز سایه افکند.

مرکز پخش:
انتشارات و مرکز پخش کتاب فروغ
۰۰۴۹-۲۲۱-۹۲۳۵۷۰۷

و نیز از طریق ارسال ایمیل به آدرس زیر:
بهای کتاب ۱۶ یورو هزینه پست

سپاسگزار خواهم بود که این نوشته را برای آشنایان خود بفرستید و در پخش کتاب یاری ام دهید.






زندگی نامه احمد كسروي به قلم يحيي آرين‌پور


زندگی نامه احمد كسروي به قلم يحيي آرين‌پور

http://www.kasravi.info/
www.kasravi.info
زندگی نامه احمد كسروي به قلم يحيي آرين‌پور
سيداحمد كسروي تبريزي در سال 1269 شمسي در شهر تبريز، در يك خانواده روحاني به دنيا آمد. اجدادش عنوان ملايي و پيشوايي داشتن؛ اما پدرش حاجي ميرقاسم، از ملايي دوري گزيده و به بازرگاني پرداخته بود. سيداحمد فارسي و قرآن و مقدمات عربي را در مكتب آموخت؛ و دوازده ساله بود كه پدرش به سال 1281 شمسي درگذشت و او خاه ناخواه مكتب و درس را ترك گفت و چندي به كار قاليبافي پرداخت و بعد، از آن كار دست كشيد و باز به مكتب رفت و در مدرسه طالبيه، نخست بار با شيخ محمد خياباني، كه درس هيئت قديم مي‌داد، آشنا شد.
در سال 1285 كه مشروطه پديد آمد، سيداحمد بدان دل بست و شيفته دلبريهاي ستارخان و ديگر قهرمانان آزادي شد، تا مشروطه‌خواهان غالب آمدند و بساط استبداد و ”انجمن اسلاميه“ برچيده شد. دوباره تحصيل را دنبال كرد و به پايگاه ملايي رسيد1.
از سال 1298 شمسي به بعد كه محمدعلي ميرزا به ايران بازگشت و بار ديگر در ايران و تبريز جنگها برخاست، سيداحمد كه گوشه گرفته و از اين جريانات به دور بود، از راه مطالعه مجله المقتطف و كتابهاي عربي و تاليفات طالبوف به دانشهاي اروپايي راه يافت. در اولتيماتوم روس به ايران و جنگ مجاهدان تبريز با روسهاي تزاري، شبها از بالاي منبر به شورانيدن مردم مي‌پرداخت و از آن ببعد در شمار آزاديخواهان درآمد2.
در ايامي كه وحشيگريها به كار افتاده بود و صمدخان شجاع‌الدوله و روسها هر چند روز يكبار مردم آزاده را به دار مي‌آويختند، سيداحمد كتابي به دست آورده در خانه مي‌خواند و مي‌انديشيد. مخصوصاً سياحتنامه ابراهيم بيگ تكان سختي در او پديد آورد و باد به آتش درونش زد3. تا رفته رفته با آزاديخواهان آذربايجان آشنا شد.
در تابستان 1293، جنگ جهانگير اروپا آغاز گرديد و آذربايجان ميدان جنگ شد. سيداحمد براي اينكه زبان انگليسي ياد گيرد، سال بعد به آموزگاري زبان عربي وارد مدرسه آمريكايي شد4، و در همان مدرسه، براي ياد دادن عربي به شاگردان، كتاب النجمه‌الدريه را در دو جلد نوشت كه سالها در دبيرستانهاي تبريز از روي آن درس مي‌خواندند و هم در آن مدرسه بود كه زبان انگليسي و اسپرانتو را فراگرفت.
در تيرماه 1295، براي اينكه، به گفته خود، از شر معاندان برهد و در يكي از شهرهاي قفقاز به كار پردازد، به روسيه رفت، اما چون در قفقاز كار به دست نياورد از راه عشق‌آباد به مشهد رفت و از مشهد به باكو و تفليس بازگشت و در تفليس به وسيله اسماعيل حقي با آزاديخواهان قفقاز آشنا شد و بعد به تبريز آمد و باز در مدرسه آمريكايي مشغول تعليم و تعلم شد. در اين هنگام بود كه خياباني و ساير آزاديخواهان تبريز به كار و كوشش برخاسته بودند. سيداحمد نيز به جمع دموكراتها پيوسته و در جلسات ”تجدد“ حضور مي‌يافت؛ و ضمناً در مدرسه متوسطه تبريز، كه تازه گشايش يافته بود، درس عربي مي‌داد5.
سال 1297 فرا رسيد. عثمانيان، كه به تبريز راه يافته بودند، خياباني و نوبري و چند تن ديگر از آزاديخواهان تبريز را دستگير و تبعيد كردند و حزب اتحاد اسلام و روزنامه تركي پديد آوردند. ولي، چون جنگ به شكست آلمان و همدستان او پايان يافت و عثمانيان از تبريز رفتند، سيداحمد با سيدجليل اردبيلي حزب دموكرات و جلسات تجدد را برپا كرد. در اين ميان، خياباني از تبعيد بازگشت و انتخابات مجلس چهارم آغاز شد (تيرماه 1298)، و كار كسروي و ياران او با خياباني به دودستگي كشيد و كسروي و همراهان او به ”انتقاديون“ معروف شدند. روز سه شنبه 17 فروردين 1299، دموكراتها در تبريز قيام كردند و سيداحمد ناچار به تهران آمد. در تهران، چندي در دبيرستان ثروت درس عربي مي‌داد، تا قيام تبريز برافتاد و خياباني به دست مخبرالسلطنه هدايت كشته شد.

سيداحمد، در تهران، از يكسو با اسپرانتيست‌ها آشنا درآميخت، و از سوي ديگر با سران بهايي آشنايي يافت و با آنان به گفتگو پرداخت.
كسروي در دي ماه 1299 به عضويت استيناف تبريز منصوب و روانه آذربايجان شد. اما در عدليه تبريز بيش از سه هفته نماند، زيرا در آن روزها كودتاي سيدضياءالدين در تهران پيش آمد، و روز 23 اسفند به دستور او درهاي عدليه بسته شد. دولت سيدضياء برافتاد و قوام‌السلطنه روي كار آمد؛ ولي درهاي عدليه همچنان بسته ماند. و چون باز شد، پست او را به ديگري داده بودند. پس روز 29 شهريور 1300 به تهران حركت كرد، و در 26 آبان به عنوان عضو استيناف به مازندران رفت، و چهارماه در ساري بود كه استيناف آنجا برچيده شد و او به تهران آمد و چندي مامور دماوند شد. در مهرماه 1301، او را براي امتحان به تهران خواستند. امتحان داد و نمره اول گرفت. در دي ماه مامور عدليه زنجان شد و در آنجا، تاريخ حوادث آذربايجان را، كه در دماوند به زبان عربي نوشته بود، اصلاح كرد و براي مجله العرفان صيدا (از شهرهاي سوريه) فرستاد؛ كه بعدها اصل آن از سال 1313، به نام تاريخ هجده سالة آذربايجان، به ضميمه مهنامه پيمان، چاپ شد…
پس از آن كه كابينه قوام‌السلطنه افتاد و سردار سپه، وزير جنگ، به نخست وزيري رسيد، سيداحمد به رياست عدليه خوزستان مامور شد. او در شوشتر زبانهاي شوشتري و دزفولي را آموخت و به تحرير تاريخ خوزستان پرداخت. خوزستان به دست سردار سپه فتح شد، و كسروي عدليه را به ناصريه (اهواز) برد و چون فرماندار نظامي با اين عمل مخالفت كرد و كار به سختي كشيد، مرخصي خواست و روز سوم فروردين 1304 سفري به عراق كرد و به شوشتر بازگشت، تا او را از مركز خواستند، و روز 22 ارديبهشت به تهران عزيمت كرد. كسروي چندي در تهران به بيكاري و خواندن و نوشتن گذرانيد و مطالعات خود را راجع به تاريخ خوزستان دنبال كرد. دفتر آذري يا زبان باستان آذربايجان را به چاپ رسانيد؛ و از اينجا همبستگي او با انجمنهاي دانشي جهان آغاز گرديد. ابتدا به عضويت انجمن آسيايي همايوني و انجمن جغرافيايي آسيايي و دو انجمن در آمريكا، و، پس از همه، به عضويت آكادمي آمريكا برگزيده شد. در همان هنگام، تاريخ پانصدساله خوزستان را به پايان رسانيد و كوتاه شده آن را در مجله آينده چاپ كرد. و مقاله‌اي درباره تبار صوفيه در آينده نوشت كه اهميت تاريخي فوق‌العاده داشت و آوازه‌اش به همه جا رسيد؛ و نيز در اين ايام، تحقيقات خود را درباره نيمزبانها دنبال كرد و به آگاهيهاي ژرفي درباره زبان فارسي رسيد.
پادشاهي خاندان قاجار پايان پذيرفت و رضاشاه به روي كار آمد. كسروي، در آغاز سال 1305، سمت بازرسي و رياست يكي از محكمه‌هاي جديدالتاسيس انتظامي را داشت كه داور وزير عدليه شد و عدليه را منحل كرد. باز كسروي بيكار ماند و فرصت مطالعه يافت. در اين هنگام، گفتارها در مهنامه آينده مي‌نوشت؛ و درباره تاريخچه شير و خورشيد آگاهيهايي به دست آورد. در اوايل سال 1306، پروفسور هرتسفلد كلاسي براي آموختن خط و زبان پهلوي بنياد كرد و كسروي، كه اندك اطلاعي در اين رشته داشت، با دلخوشي به آن كلاس رفت و بهره بسيار از آن برد. در تشكيلات داور، به سفارش تيمورتاش، وزير دربار، دادستان تهران شد ولي با روشي كه در كار پيش گرفته بود، نتوانست ديري در آن سمت بماند و بيست روز از گشايش عدليه نگذشته بود كه او را مامور خراسان كردند؛ و چون غرض تبعيد او بود و اجازه مرخصي نمي‌دادند، پنجمين تلگراف را چنين نوشت: ”وزارت جليله عدليه بي اجازه حركت كردم“6.

پس از ورود به تهران، چون با داور نتوانست كار كند، كناره‌جويي كرد و پروانه وكالت گرفت. در آن روزها بود كه به خواندن و فراگرفتن زبان ارمني كهن (گراپار) و زبان ارمني نو (آشخاپار) پرداخت. كسروي براي تحقيق در رشته تاريخ و زبانشناسي، بويژه تاريخ و زبان آذربايجان كه از هر باره بستگي به تاريخ و زبان ارمنستان داشت، خود را به اين زبان نيازمند مي‌ديد و باز، در همان روزها، كارنامه اردشير بابكان را از پهلوي به فارسي درآورد.
كسروي در پائيز سال 1307، به دادگاه جنايي دعوت و مشغول كار شد؛ در 29 دي ماه همان سال به رياست كل محاكم بدايت منصوب گرديد. در همان روزها بود كه به نوشتن كتاب شهرياران گمنام پرداخت و بخش يكم و دوم آن را به چاپ رسانيد. در زمستان سال 1308 ، جزو هيئت بازرسي كشور به اراك و همدان و پيرامونها سفر كرد؛ و در همدان با عارف قزويني، كه در تبعيدگاه مي‌زيست، آشنا شد. و، در اين سفر، هشت هزار نام از نامهاي ديه‌ها و آباديها را از همدان و كرمانشاهان و ديگر جاها گرد آورد، و از سنجيدن آنها به نتيجه‌هاي سودمندي رسيد و كتابهايي نوشت. سال 1308 به پايان مي‌رفت كه منتظر خدمتش كردند.
كسروي در تمام مراحل خدمت خود در عدليه، به واسطه صراحت رأي و بي پروايي و نرفتن زير بار توصيه و نفوذ، سختيها و آزارها ديد تا آنجا كه در زمستان سال 1311، كه از عدليه پا كشيده و وكالت مي كرد، بر اثر كينه‌جوييها و بويژه به علت نامه‌اي كه مستقيماً به شاه نوشته و در آن عدليه را دستگاه بيهوده و دكاني براي سودجويي داور و دوستان او خوانده و قانونها را بيخردانه ناميده بود، از دادگاه انتظامي به سه رتبه تنزل محكوم شد، ولي حكم اجرا نگرديد و با حقوق رتبه هشت بازنشسته شد.
كسروي، در يك سخنراني كه در يكم آذر 1323 ايراد كرده و به صورت كتاب مستقلي به نام چرا از عدليه بيرون آمدم؟ چاپ شده است، مي‌گويد: ”جاي بسيار خشنودي است كه در اين كشوري كه رشوه‌خواري و نادرستي از در و ديوارش مي‌بارد، من، كه در عدليه در كانون رشوه‌خواري مي‌بوده‌ام، خدا مرا از لغزش دور داشته است. در اين كشوري كه چاپلوسي و پستي گريبانگير خرد و بزرگ مي‌باشد، من، با همه آميزش كه با چاپلوسان و پست‌نهادان، آلوده خوي آنان نگرديده‌ام” 7.
تا اينجا كار و كوشش كسروي بيشتر تحقيق و مطالعه در تاريخ و زبانشناسي بود، و چنان كه ذكر شد، در اين دورشته، مقالات و رسالات بسيار نفيسي به وجود آورد. اما، از سال 1312 به بعد، تغيير كلي در ديد و دريافت او پديد آمد. او ديگر يك مورخ و محقق و دانشمند زبانشناس نبود، بلكه داعيه اصلاح جامعه و، به قول خود، برانداختن ”پندارها“ را در سر داشت. در همين سال دو جلد كتاب آيين را منتشر كرد و با انتشار اين كتاب شهرت فوق‌العاده يافت و در تهران و شهرستانها پيرواني پيدا كرد. و هم در آن سال، ماهنامه پيمان را بنياد نهاد8. و در آن ماهنامه، انديشه‌هاي خود را در هر رشته از امور ديني و اجتماعي، با بيان خاص خود و از راههاي گوناگون، روشن كرد. بعد از حوادث شهريور 1320، به جاي مجله پيمان، روزنامه پرچم را، كه بيشتر جنبه سياسي داشت، انتشار داد. روزنامه پرچم يكي از جرايد اصولي كشور و، به نوشته صاحبش، ”از هر آلودگي و ناپاكي مبرا بود“. اما پس از چندي، پرچم يوميه را هم تعطيل و پرچم ماهانه را، كه در واقع جانشين ماهنامه پيمان بود، منتشر كرد9.

پس از رفتن رضاشاه، از ايران، كساني مانند سرپاس مختاري و پزشك احمدي، به جرم اعمالي كه در گذشته انجام داده بودند به محاكمه كشيده شدند. كسروي وكالت تسخيري مختاري را پذيرفت و از عهده آن به خوبي برآمد، و مطالبي در دادگاه عنوان كرد كه بسيار ارزنده و حتي در آن دوره تند و جسورانه بود.
انتقاد بي پرده و بي پرواي كسروي از برخي عقايد سياسي و مذهبي و برخي از رسالات كوبنده او درباره ادبيات و انديشه‌هاي عرفاني، جمعي را در پيرامون او گرد آورد و گروهي را با وي دشمن كرد. بارها تهديد شد، و در سال 1324 قصد جانش را كردند ولي او از راهي كه در پيش گرفته بود برنگشت و اگرچه اين دفعه از خطر مرگ رست، اما همچنان بي پروا مي‌نمود.

ادوار زندگاني و كار و كوشش كسروي را مي‌توان چنين خلاصه كرد:
1 ـ از جواني تا آمدن تهران ـ در اين دوره به كسب علوم و مطالعه ادب عرب پرداخته و با مبلغين مسيحي مباحثه مي‌كند؛ و در صرف و نحو عربي كتاب مي‌نويسد؛ به مطبوعات عربي مقاله مي‌فرستد؛ از اسپرانتو ترجمه مي‌كند و به قيام خياباني خرده مي‌گيرد.
2 ـ از آمدن تهران تا تاسيس مجله پيمان ـ در اين دوره به تحقيق تتبع مي‌پردازد؛ كتب عربي و زبانهاي ديگر را مي كاود؛ زبان ارمني و پهلوي را فرامي‌گيرد؛ از ايران و مفاخر ايراني سخن مي‌راند؛ سه جلد شهرياران گمنام را، كه از بهترين آثار اوست، و نيز رساله بيمانندي درباره زبان باستان آذربايجان به وجود مي‌آورد؛ در اسامي شهرها و ديه‌ها و در تبار سلسله صفوي تحقيق مي‌كند، تا جايي كه توجه علما و فضلا و خاورشناسان را به خود جلب مي‌نمايد.
3 ـ از تاسيس پيمان تا پايان زندگي ـ در اين مرحله، به موضوعهاي ديني و اجتماعي و سياسي و اخلاقي، و به قول خود او، به ”آيين زندگي“ مي‌پردازد؛ مجله پيمان و روزنامه پرچم و مجله پرچم را پياپي بنياد مي‌نهد. در كتاب آيين و بعد در ورجاوند بنياد، به تمدن نوين اروپايي و فلسفه ماديگري و ماشينيسم مي تازد و مفاسد آنها را يكايك برمي‌شمارد؛ بر ضد خرافات و تعصبات بيجا و بيهوده و به اختلافات مذهبي از صوفيگري و بهائيگري و همچنين به برخي معتقدات شيعي مي‌تازد؛ بر فرهنگستان و لغت‌سازان ايراد مي‌گيرد و خود، زبان و لغت خاصي به نام ”زبان پاك“ به كا مي‌برد؛ با شعر و شاعري، به معناي متعارف آن، مخالفت مي‌ورزد، رمان‌نويسي و داستانسرايي را كار بيهوده و نابخردانه مي‌خواند؛ فلسفه و عرفان را به باد انتقاد مي‌گيرد، و اغلب احاديث را مجعول مي‌داند؛ و در همه اين كوششها، كه سرانجام به قيمت جانش تمام شد، آنچه را مي‌گويد و مي كند به راست مي‌دارد.
كسروي از پركارترين دانشمندان ايران در عهد اخير بود. دوره‌هاي ماهنامه پيمان و پرچم مملو از يك رشته انتقاداتي است از اوضاع زندگي و طرز معاشرت و آداب اجتماعي، كه همه مطالب آنها را خود او مي‌نوشت. او كسي است كه خيلي چيزها را نخست بار عنوان كرده و راه تحقيق را براي ديگران گشوده است.
كوشش كسروي در نمودن معني درست حكومت مردم بر مردم و زنده كردن نام مجاهدان و فدائيان و شهداي مشروطيت و گرد آوردن كارهاي اين گردان و رادمردان كوششي ارجمند بود.
كسروي تاريخ‌نويس و زبانشناس:
كسروي چنان كه ديديم، كوشش هنري و دانشي خود را از زبانشناسي و تاريخ‌نويسي آغاز كرد و تا سال 1312 استعداد فوق‌العاده خود را بيشتر در اين دو رشته به كار انداخت. وي زبان عربي را خوب مي‌دانست و در اين زبان، چنان توانايي داشت كه چون نوشته‌هايش در مطبوعات عربي چاپ مي‌شد فصحاي عرب را به تحسين وامي‌داشت. او زبان پهلوي و ارمني قديم و جديد را به خوبي فراگرفت و با لهجه‌ها و نيمزبانهاي فارسي نيز آشنا شد، و با اين امادگي. در تواريخ ارمنستان و نوشته‌هاي پهلوي و در كتب مولفين عربي زبان غور و بررسي كرد و در شهرها و دهستانهاي ايران به مسافرت پرداخت و به اسناد و مدارك تازه‌اي دست يافت و تاليفاتي پديد آورد كه وي را نزد دانشمندان ايران و خاورشناسان جهان مقامي ارجمند بخشيد.
كسروي نخستين كسي بود كه در زبان باستان آذربايجان به تحقيق پرداخت و زبان آذري را، كه تا آن روز ناشناخته نبود، با اسناد و مدارك مهمي كه به دست آورد، در رسالة آذري يا زبان باستان آذربايگان به نام يكي از لهجه‌هاي فارسي معرفي كرد10.
دو دفتر بسيار گرانبهاي نامهاي شهرها و ديه‌هاي ايران اولين تحقيق عالمانه‌اي بود كه از طرف خود ايرانيان درباره تاريخ و جغرافيا و لغت اين سرزمين انجام گرفت.
شهرياران گمنام، كه در سه بخش فراهم آورد، عبارت از يك رشته تحقيقات عميق و مستند درباره چند سلسله از شهرياران گمنام و ناشناس ايراني بود كه بر آذربايجان و اران و نواحي مجاور فرمانروايي داشتند.
در تاريخچه شير و خورشيد، كه به پيشاهنگان ايران هديه كرده، از چگونگي پيدايش شير تنها و خورشيد تنها بر روي درفشها، از سكه‌هاي ايران، از به هم پيوستن آن دو، و همچنين از اين بابت كه شير و خورشيد از كي نشان رسمي دولت ايران شده است، به استناد سنگ نبشته‌ها و سكه‌ها و كتابهاي فارسي و عربي و اشعار شعرا بحث فاضلانه كرده و به نتايج سودمندي رسيده است.
اما در رشته تاريخ، بزرگترين تاليف او تاريخ مشروطه ايران و تاريخ هجده ساله آذربايجان و تاريخ پانصدساله خوزستان است. مولف در تاليف اين سه كتاب و بخصوص در تنظيم تاريخ مشروطه ايران و تاريخ هجده ساله آذربايجان كه در حقيقت مكمل يكديگرند، رنج بسيار كشيده و به گفته خود ”بيش از همه به آن كوشيده كه به راستي نزديك باشد“. اگر نتوان گفت كه اين تاليفات از هر عيب و نقصي عاري هستند، دست كم درست‌ترين و قابل اطمينان‌ترين كتابهايي هستند كه، چه در ايران و چه در بيرون از ايران، در تاريخ انقلاب مشروطه ايران نوشته شده است.

كسروي و انديشه‌هاي اجتماعي او:
گفتيم كه كسروي در سال 1312 به نام يك مصلح (رفرماتور) پا به ميدان نهاد. دو جلد آيين را، كه جامع نخستين انديشه‌هاي اجتماعي او بود، بيرون داد و در شماره‌هاي پيمان، مقاصد اصلاحي خود را نكته به نكته توضيح داد. اين مطالب، با آن كه بسيار واضح و آشكار بود و جايي براي ابهام و تاويل باقي نمي‌گذاشت، همه كساني كه پيشرفت اين انديشه‌ها به زيان آنان بود، آنها را برنتافتند و عبارات جداگانه‌اي از سخنان او را برگرفتند و به دستاويز آنها نسبتهايي به او دادند. پاسخ كسروي به اين گفته‌ها چنين بود:
من آفريده خاكساري بيش نيستم و جز آبادي جهان و آسايش جهانيان را نمي خواهم… كساني چه مي‌پرسند كه من كيستم و چيستم؟ سخنان مرا ببينند كه چيست و چه سود يا زياني بر جهانيان دارد… من بر آن مي‌كوشم كه خردها را از سستي و پستي رهانيده فروغ آنها را هرچه بيشتر گردانم كه جهان از آن فروغ درخشان گردد. من آدميان را جز به پيروي خرد نمي‌خوانم و هر آنچه نكوهيده خرد باشد من از آن بيزارم11.
سخناني كه من درباره خداشناسي مي‌گويم، كساني آنها را دين نويني پنداشته به دشمني برخاسته‌اند… ولي اين سخنان همه از اسلام است. خدا به من فيروزي داده كه زبان قرآن را مي‌دانم و اسلام را چنان كه هست مي‌شناسم و هرآنچه درباره خداشناسي مي‌گويم جز گفته‌هاي قرآن نيست.
بنياد دين نوين پس از اسلام جز هوس و ناداني نيست… من از اين ناداني بيزارم… خدا بر من نبخشد اگر سخني به خودخواهي بگويم يا گامي در راه هوس بردارم…
من پراكنده‌ديني را مايه بدبختي مردم دانسته بر آن كساني كه راههاي جدا جدا به روي مردم باز كرده‌اند نفرينها مي‌فرستم. پس چگونه رواست كه خويشتن راه جداي ديگري باز كنم12.

از شهريور 1320 به بعد را بايد پرثمرترين ادوار زندگي كسروي شمرد. او در اين مدت، تا دم مرگ، پيوسته در كار و كوشش بود. از يكسو انديشه‌هاي خود را با بياني هر چه نوانو تبليغ مي‌كرد، و از سوي ديگر، پاسخ مخالفان را مي‌داد، و بدين منظور، علاوه بر مقالاتي كه در شماره‌هاي پرچم مي‌نوشت، در سال 1322، ورجاوند بنياد را، كه در واقع نسخه تجديدنظر شده آيين و چكيده انديشه‌هاي او درباره دين و آيين زندگي بود، با بياني هر چه ساده‌تر و رساتر چاپ كرد. عباراتي از اصول عقايد و تعاليم اجتماعي او را از آن كتاب مي‌آوريم:
اين جهان يك دستگاه درچيده و نابساماني است. چنين دستگاهي نا به آهنگ و بيهوده نتواند بود و هرآينه خواستي از آن در ميان است… آفريدگار آدميان را آفريده و اين زمين را زيستگاه آنان گردانيده. اين زيستن خود خواست ارجمندي مي‌باشد…
مردمان بيش از همه بايد آيين خدا را شناسند. معني راست زندگي را شناسند.
آدمي برگزيده آفريدگان است. خدا آدميان را آفريده و اين زمين را به آنان سپرده كه بپيرايند و بيارايند و آبادش دارند. اين سرفرازي است كه خدا آدمي را به روي زمين جانشين گردانيده، سرفرازي است كه بخشي از كارهاي خود را به آدمي واگذارده.
خدا آدمي را از دو گوهر سرشته: گوهر جان و روان. جان همان است كه زندگان همگي مي‌دارند و با آن زنده‌اند و سرچشمه كناكها و خواهاكهايش خودخواهي مي‌باشد. ولي روان را تنها آدمي مي‌دارد و سرچشمه كناكها و خواهاكهاي آن دلسوزي و نيكخواهي به ديگران و راستي پژوهي و دادگري است. ارج آدمي از اين گوهر است.
اين دو گوهر با هم در كشاكش‌اند و چون يكي نيرو گيرد آن ديگري از نيرو افتد. اين است كه هر كسي بايد به نيرومندي روان و خرد خود بكوشد. دروغ است آنچه مي‌گويند: آدمي نيكي نپذيرد.
آدميان بهر چه مي‌ميرند؟ مگر در روي زمين همگي را جا نيست؟ مگر به همگي خوراك و پوشاك نمي‌رسد؟ چرا به جاي آن دست هم نگيرند؟ چرا با يكديگر دلسوزي و نيكخواهي ننمايند؟ آن سگان و گرگان‌اند كه بايد به نبرد زيند. آدميان را نبرد نا شاياست…

آرمان زندگي خرسندي است و خرسندي هر كس جز در خرسندي همگان نتواند بود.
گرانمايه‌ترين چيزي كه خدا به آدميان داده است خرد است. خرد داور راست و كج و شناسندة نيك و بد مي‌باشد. بايد زندگي به آيين خرد باشد.
آدميان همگي از يك ريشه‌اند و يكي را بر ديگري برتري نيست. برتري يك مرد و يا يك توده جز از راه درستي روان و خرد و پاكي دين و زندگي نتواند بود. جدايي ميان توده‌ها بيش از جدايي ميانة خانواده‌ها نيست. توده‌ها نتوانند با هم چنان زيند كه خانواده‌ها مي‌زيند. اين بسيار شاياست كه براي سگالش و گفتگو دربارة جهان و كارهايش انجمن بزرگي برپا گردد. ولي زينهار، اينها افزارهايي در دست توده‌هاي آزمند نباشد. زينهار، نيرنگ و دغل به آنها راه نيابد!
خدا آدميان را آفريده و در كارهاشان آزاد گذارده. دروغ است آنچه مي‌گويند: بودنيها بوده، دروغ است آنچه مي‌گويند: بدبختي يا نيكبختي هر كس به سرش نوشته شده. هر كس به هر كاري كوشد هوده خواهد برداشت. ولي كوشش از راه و با افزارش بايد بود13.
كسروي همة گفته‌ها و نوشته‌هايش بر اين پايه بود و بر همين انديشه و آيين بود كه در كتابهاي بهائيگري، صوفيگري، در پيرامون خرد، در پيرامون روان، دين و جهان، راه رستگاري، پندارها، و حافظ چه مي‌گويد؟ و مانند آنها به باطنيان و خراباتيان و بهاييان و به بعضي از شعرا و نويسندگان به سختي مي‌تاخت و بدكاريها و بدآموزيهاي آنان را فاش مي‌كرد؛ و چون به گفته‌هاي خود ايمان داشت، هرگز نمي‌توانست با مخالفان خود سازش كند؛ و همين صراحت لهجه و تندي و بي پروايي در بيان انديشه‌ها بود كه باعث شد كساني كينه او را به دل گرفتند؛ و تنها كتاب دادگاه، كه كوس رسوايي و بدنامي جمعي از مردان سياست و مدعيان فضل و دانش را (كه بعضي از آنان دوستان نزديك او بودند) بر سر كوچه و بازار زد، براي تلاش جهت رهايي يافتن از نيش قلم چنان مرد بيباك و آشتي‌ناپذيري كافي بود.

مخالفت با شعر و شاعري:
مخالفت با شعر و شاعري تازگي ندارد. در سرتاسر تاريخ كساني به مخالفت با شعر برخاسته آن را كاري لغو و بيهوده پنداشته‌اند. بعضي اديان و بعضي از فلاسفه نظر خوبي به شعر نداشته‌اند. در قرآن كريم آياتي درباره اثر شعر و خوصيات شعرا مي‌يابيم14. استفن گوسون، از پوريتنهاي انگليسي، چهار قرن پيش، به سال 1579 ميلادي، عقيده داشت كه شاعري مكتب بداخلاقي است و شعر با خرد سازگار نيست. آنتوان هوارد دو لامورت فرانسوي، كه در اواخر قرن هفدهم و اوايل قرن هجدهم مي‌زيست، شعر را بر ضد عقل و زحمتي بيهوده مي‌دانست و مي‌گفت من از كار خنده‌آور كساني در شگفتم كه عمداً دست به شيوه‌اي زده‌اند كه نتوانند مقاصد خود را به درستي بيان كنند.
در اوايل قرن نوزدهم ـ كه گروهي از نويسندگان فرانسه از شيوه ادبي معروف به رمانتيسم روگردان شده و سبك نويني به نام رئاليسم، يعني پيروي از واقع، در ادبيات پديد آوردند ـ كار مخالفت با اين دو گروه بالا گرفت و به جايي كشيد كه دورانتي، يكي از پيشوايان شيوة جديد، به مزاح پيشنهاد كرد قانوني براي منع شاعري وضع شود كه مواد نخستين آن چنين بود:

ماده اول ـ سرودن هر گونه شعر از اين تاريخ ممنوع است و سراينده آن محكوم به اعدام مي‌شود و هر شعري كه به وجود آيد معدوم خواهد شد.
ماده دوم ـ اين قانون عطف به ماسبق نمي‌شود.
ماده سوم ـ اشعاري كه قبل از اين قانون سروده شده باشد، از جريان خارج و در كشوهاي مقفل مهر و موم شده نگهداري خواهد شد15.
خود شاعران نيز كم و بيش از شعر بد گفته و گاهي از آن بيزاري جسته‌اند. ملكم، از نويسندگان و متفكران عهد اخير،‌ عقيده داشت كه شعر از نتايج ايام طفوليت بشر است، و وقتي صنعت خط به حد كمال رسيد، شعر نيست بجز تضييع اوقات. شما هم معمولاً هر چه را كه لغو و بي معني يافتيد شعر مي‌ناميد.
اما پيداست كه غالب اين مخالفتها با خود شعر،‌ يعني سخن آراسته و آهنگدار نيست. سراسر قرآن يكپارچه شعرگونه است. مسلماً مراد كتاب آسماني از ”شعر“ ياوه‌گويي و هرزه‌درايي و سخنان منظوم ناسنجيده بوده ، سخناني كه هيچ معني و مقصودي در بر ندارد، وگرنه قرآن، كه سراپا از سخنان سنجيده و آراسته پر است، چگونه توانستي با شعر مخالفت كند.

مخالفت كسروي هم با شعر و شاعري از همين راه است. او شعر را از نظر مضمون و محتوي و نتايجي كه بر آن مترتب است، مطالعه مي‌كند. سخنان او در اين باره روشن است. مي‌گويد:
شعر سخن است، سخن آراسته (با وزن و قافيه). سخن نيز بايد از روي نياز باشد. سخني كه از روي نياز نباشد ياوه‌گويي است. پس شعر، اگر از روي نايز گفته شود و خواست گوينده فهمانيدن سخن بوده، ايرادي به آن نيست؛ اگر بي نياز و تنها براي قافيه‌بافي گفته شده، ياوه‌گويي است و گوينده‌اش درخور نكوهش مي‌باشد16.
كساني پنداشته‌اند كه ما از هرگونه شعر بيزاريم… چنيني پنداري درست نيست. نمي‌توان انكار كرد كه شعرسرايي جربزة خدادادي است، و از شعر، در جاي خود،‌كارهايي ساخته مي‌شود كه از نثر ساخته نشود. ولي پوشيده نبايد داشت كه، با همة رواج شعر در ايران، در قرنهاي گذشته چندان سودي از آن بهره اين كشور نگرديده. اگر روزي به حساب شعرا رسيدگي نمائيم، خواهيم ديد كه زيان آنان بر ايران بيش از سودشان بود.
اينكه زبان پارسي پر از گزافه شده كه يك هزار است و هزار هيچ، اينكه نيك و بد رنگ خود را از دست داده كه هر دو به يك ديده ديده مي‌شود، اينكه زتشي چاپلوسي و بندگي از ميان برخاسته كه كساني آزادي و گردن‌فرازي خود را زير پاي هر كس و ناكسي پايمال مي‌گردانند، اينكه پندارهاي پوچ صوفيانه بازاري گرديده و گوش و دل هر كسي را پر ساخته، در همة اين زشتيها شعراي ايران دست داشته‌اند. ديوانهاي فراوان بيشماري كه از شعرا، امروز، در دست ماست، بيشتر آنها ،‌يادگار دوره‌هاي زبوني ايران و چيرگي بيگانگان است. و از زمانهايي بازمانده كه خردها پستي گرفته و رادي و مردانگي بس كمياب شده بوده. پيداست كه از خواندن آنها جز زيان بهرة خواننده نخواهد بود.
اگر خود شعرا را بشناسيم كه چگونه بيشتر ايشان ريزه‌خوار زورآوران و توانگران بوده‌اند و چاپلوسي را سرماية زندگاني خود ساخته بودند، اين شناسايي ما را از زحمت گفتگو از سروده‌هاي ايشان آسوده خواهد ساخت… با اينهمه ما از شعر بيزاري نمي‌جوييم؛ بلكه آرزو داريم كه اين جربزة خدادادي از اين پس در راه پيشرفت و سربلندي ايران به كار رود17.
خلاصه، كسروي شعر را نوعي از سخن مي‌داند، سخني آراسته، يعني منظوم و موزون و احياناً مقفي، و معتقد است كه شعر هم مانند هر سخني، بايد از روي نياز باشد، يعني بايد انديشه‌هاي بزرگ و ارجمند را بسرايد و خادم صفات عالية بشري، مانند بشردوستي و دينداري و رادمردي و نكوخويي و سرافرازي و آزادگي باشد. شاهنامه فردوسي را كه به دليري و گردن‌فرازي و پهلواني برمي‌انگيزد، از نمونه‌هاي نيك ادبيات فارسي مي شمارد، و گداطبعيها و دلقك‌بازيهاي سخنوراني چون انوري را مايه رسوايي و بي آبرويي ادبيات ايران مي‌داند. و اينجاست كه حضرات ادبا سرگيجه مي‌گيرند و، چنان كه گويي به عزيزترين مظاهر جامعه توهين شده است. فرياد و فغان برمي‌آورند كه اي واي، مگر مي‌شود بر گذشته رقم بطلان كشيد، مگر مي‌شود ـ العياذباللـه ـ شاعر نامداري مانند انوري را يك مسخره و دلقك درباري ناميد!

كتابسوزان:
نظر به اين عقايد بود كه كسروي و پيروان او، همه سال، روز يكم دي ماه را جشن مي‌گرفتند و كتابهاي ، به گفته خود، زيانمند يا ناسودمند يعني كتابهايي را كه از تنبلي و بي پروايي در اين جهان سخن مي گويند، با آفريدگار توانا ستيز مي‌كنند، دروغ و دغل ياد مي‌دهند، مفتخواري و شرابخواري و گدايي و خوشگذراني و تملق و بلهوسي و پندارهاي ناراست مي‌آموزند، و گمراهي و پراكندگي را در توده‌ها رواج مي‌دهند، به آتش مي‌كشيدند. خود كسروي در گفتاري كه در روزنامة پرچم نوشته، در اين باره مي‌گويد:
مي‌گويم آري، ما كتاب مي‌سوزانيم. ولي كدام كتاب، ـ آن كتابي كه يك شاعرك بي ارجي، با خدا بي فرهنگيها مي كند (در فابريك خدا بسته شود)، آن كتابي كه يك جوان بدنامي به آفرينش خرده مي گيرد (خلقت من از ازل يك وصلة ناجور بود)، آن كتابي كه يك شاعرك ياوه‌گوي مفتخواري دستگاه به اين بزرگي و آراستگي را نمي پسندد (جهان و هر چه در او هست هيچ در هيچ است)، آن كتابي كه يك مرد ناپاكي به ديگران درس ناپاكي مي‌دهد (در ايم جواني، چنان كه افتد و داني، با نوجوان پسري سر و سري داشتم)، آن كتابي كه عربيهاي مغلوط مي‌بافد و آن را به خداي آفريدگار نسبت مي‌دهد (و كان من عند ربك منزولا)، آن كتابي كه يك پدر درمانده به يك پسر درمانده نامه مي نويسد و با صد بيشرمي چنين عنوان مي كند: (كتاب من‌اللـة‌العزيزالحكيم ‌الي اللـه الحميد المجيد)…
اينگونه كتابهاي ناپاك و مانند اينهاست كه آتش مي‌زنيم و نابود مي‌كنيم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ زندگاني من، ص. 43. 2 ـ همانجا، ص. 46. 3 ـ همانجا، ص. 47. 4 ـ Memorial School . 5 ـ در اين هنگام بود كه من كسروي را شناختم و يك سال در كلاس ششم دبيرستان از او درس عربي خواندم. مؤلف. 6 ـ زندگاني من، ص. 271. 7ـ همانجا، ص. 342. 8ـ شمارة يكم پيمان روز يكم فروردين 1322 تا نيمة دوم شهريور آن سال تا خرداد 1321 انتشار يافت. 9ـ از نيمة يكم فروردين 1322 تا نيمة دوم شهريور آن سال دوازده شماره انتشار يافت. 10ـ پروفسور نيكلاي مارّ، يافثي شناس نامي روس، در آن هنگام، تقريظي بر اين كتاب نوشت كه به قلم حمزه سردادور ترجمه و در مجلة ارمغان چاپ گرديد. مارّ، در اين مقاله، از كسروي ارج‌شناسي كرده و گفته بود: ”اين دانشمند ايراني مكتبي نوين در زبانشناسي باز كرده است”. 11ـ پيمان، سال يكم، شمارة 9، ص. 7-6. 12ـ پيمان، سال يكم، شمارة 13، ص. 10-13. 13ـ ورجاوند بنياد، بخش يكم. 14ـ مانند اين آيات: وَ ما عَلِّمناهُ اَلشَعرَ وَ ما يَنبَغي هُوَ اِلا ذِكرُ وَ قرآنُ مبينُ (يس 36:69) وَ الشّعراُ يَتبَعُهُمُ الغاوون. اَلَم تَرَ اَنهُم في كلّ و ادِيَهيمون. وَ انهُم يَقولونَ ما لا يَفعَلونَ (شعراء 26: 224). 15ـ مجلة سخن، سال يكم، شمارة 5-4، شهريور و مهر 1322. مجله، پس از ذكر اين مطالب، سئوال كرده است: آيا گمان نمي‌كنيد كه در كشور ما وضع چنين قانوني لازم و مفيد باشد؟! 16ـ در پيرامون خرد، ص. 12. 17ـ پيمان، سال يكم، شمارة 10.
زندگي نامه احمد كسروي به قلم يحيي ذكاء
شادروان «احمد كسروي» در هشتم مهرماه سال 1269 هجري خورشيدي در محله «همكاوار» تبريز چشم به جهان گشود. پدرش «ميرقاسم» فرزند «ميراحمد»، هرچند از خانداني روحاني بود، به كار بازرگاني اشتغال داشت.
«ميراحمد» كوچك در شش سالگي به مكتب گذاشته شد و در حدود يازده سالگي بر اثر مرگ پدر ناگزير مكتب را ترك گفت.
شانزده ساله بود كه جنبش مشروطه در آذربايجان رونق گرفت. طلبه جوان به اين جنبش گرويد و با روحانيان ضدمشروطه درافتاد. وي از طلبگي دوري جست و در مدرسه آمريكايي تبريز به نام Memorial School به تدريس زبان عربي پرداخت (1294 هـ.خ) و در همين مدرسه زبان انگليسي را آموخت. وي پس از يك سال و كسري اين مدرسه را ترك گفت.
درسال 1296 كه شادروان «خياباني» « حزب دمكرات» را در آذربايجان بنياد نهاد، «كسروي» به اين حزب پيوست. ليكن پس از چندي از شادروان «خياباني» رنجيد و از حزب كناره گرفت و به تهران آمد.
در تهران، ابتدا به خدمت وزارت معارف درآمد. اما چندي نگذشت كه به دعوت مشاور اعظم از طرف وزارت عدليه به سمت عضو استيناف آذربايجان به تبريز برگشت. در روز 23 اسفند 1299 كه عدليه تبريز به دستور تلگرافي «سيدضياءالدين» بسته شد، بيكار گشت. در اين هنگام به عضويت انجمن اسپرانتيستها كه در تبريز تشكيل شده بود درآمد و زبان اسپرانتو آموخت. به تهران آمد و باز وارد خدمت عدليه شد. چندي عضو استيناف مازندران و رئيس عدليه دماوند بود تا با سمت رئيس عدليه به زنجان رفت و در آنجا با كارشكني‌هاي روحانيت روبرو شد. پس از يك سال به رياست عدليه خوزستان منسوب شد.
در اين هنگام شيخ خزعل كه عملا در خوزستان حكومت مي‌كرد و با حكومت مركزي مخالفت داشت، طبعا با «كسروي» نيز مخالفت ورزيد و حتي عدليه را محاصره كرد و فقط با مداخله نيروي دولتي، «كسروي» و ماموران عدليه محل نجات يافتند. پس از رهايي از چنگال «خزعل» به تهران بازگشت ويكي از بازرسان عالي چهارگانه اداره بازرسي عدليه شد. به سال 1306 وزير وقت عدليه، «داور» در سازمان جديد او را به سمت مدعي‌العموم (دادستان) تهران منتصب كرد. از آن پس «كسروي» يك سال و چندماه به وكالت اشتغال داشت وبه دنبال آن مدتي در ديوان جنائي خدمت كرد و سپس به رياست كل محاكم بدايت رسيد. پس از چندي مدعي‌العموم خراسان شد و از آنجا هم به قوچان رفت و سرانجام به تهران بازگشت. از اين پس از عدليه كناره گرفته و به وكالت پرداخت. ليكن پس از يك سال وكالت، به رياست محاكم بدايت در ديوان جنائي مشغول كار شد. چندي بعد به اراك و همدان و كرمانشاهان سفر كرد و پس از مراجعت به تهران به كار قضائي ادامه داد. ولي در سال 1308 بار ديگر از ادامه خدمت در مشاغل قضائي دست كشيد و به وكالت پرداخت.
در همين اوان، در دانشگاه تهران براي تدريس تاريخ و زبان برگزيده شد. در سال 1313، هنگامي كه تاريخ ايران را در «دانشگاه معقول و منقول» و «دانشكده افسري» درس ميداد، قانون انتصاب استادان از مجلس گذشت كه او نيز مشمول آن ميشد. ليكن واگذاري عنوان استادي به وي را مشروط به عدول او از مطالبي كردند كه طي گفتاري به نام «شعر وشاعري» در مهنامه «پيمان» به ميان كشيده بود و او اين شرط را نپذيرفت.
پس از سوم شهريور 1320 مدافعات او از «ركن الدين مختار»، رئيس شهرباني، در مطبوعات طنين خاصي افكند. وي طي اين مدافعات فرصت مساعدي براي حمله به قدرتهاي پراكنده محلي و مخالفان حكومت مركزي سراغ گرفت.
در اين هنگام «كسروي» با استفاده از شرايط روز جمعيتي به نام « باهماد آزادگان» بنياد نهاد كه روزنامه «پرچم» سخنگوي آن شد.
تبليغات «كسروي» با حمله بي‌باكانه به نهادهاي مذهبي و محل تامل قرار دادن ارزشهاي مقبول ديني و فرهنگي توجه روشنفكران را به خود جلب كرد و گروهها و جماعات فعال در حيات فكري كشور را به موضع‌گيري در برابر او برانگيخت. براثر همين جريان بود كه نخست بار در هشتم ارديبهشت 1324 آماج تيرهايي كه يكي از مخالفان متعصب به سوي او شليك كرده بود قرار گرفت. ليكن اين تيرها او را نكشت، و او پس از عمل جراحي بهبود يافت.
متعاقبا دشمنانش او را به مخالفت با اسلام و قرآن سوزي متهم كردند و به دادگستري از وي شكايت بردند. اين شكايت در زمان نخست وزيري «صدرالاشراف» به جريان افتاد و «كسروي» به بازپرسي كشيده شد.
روز بيستم اسفند 1324، در آخرين جلسه بازپرسي، جلو چشم بازپرس، به دست مخالفان مسلكي متعصب خود به ضرب گلوله و خنجر از پاي درآمد و پس از 57 سال عمر، چشم از جهان فروبست.
جسد او را درحالي كه بيست ونه زخم ديده بود با جنازه «محمدتقي حدادپور»، منشي وفادارش، دو روز بعد، در آبك شميران، كنار كوه به خاك سپردند.
از «كسروي» در زمينه‌هاي اجتماعي ـ ديني ـ تاريخي‌ـ زبان وادبيات آثار زيادي بجا مانده است.
وي انديشه‌هاي اساسي خود را نخست بار، در سال 1311 در كتاب «آيين» مطرح ساخت. در اين كتاب آراي «كسروي» درباره ناهنجاري‌هاي ناشي از ماشيني‌گري در زندگي جوامع جديد بيان شده وبراي مقابله با آنها و ايجاد جامعه سالم چاره‌ها و تدابيري پيشنهاد گرديده است. اين نظريات متعاقبا طي گفتارهاي مسلسل او در مهنامه «پيمان» كه از سال 1312 به همت او، انتشار يافت و سپس در روزنامه «پرچم» و همچنين طي رساله‌هاي متعدد گسترش يافت.
موضع‌گيريهاي «كسروي» در برابر كيشهاي رايج و نهادهاي مذهبي و اخلاقي و مسلكها و ارزشهاي سنتي فرهنگي بويژه پس از سال 1321 طي رساله‌هايي به نام «درپيرامون اسلام»، «بخوانيد و داوري كنيد»، «بهاديگري»، «صوفيگري»، «خراباتيگري»، «حافظ چه مي‌گويد»، «در پيرامون ادبيات»، «فرهنگ چيست؟»، «فرهنگ است يا نيرنگ؟»، «در پيرامون روان »، «دين وجهان»، مشخص‌تر و روشنتر مي‌شود و سرانجام در «ورجاوند بنياد» دستگاه نظري او به صورت آيين و راه تازه‌اي جلوه‌گر مي‌گردد.
«تاريخ مشروطه ايران» از نوشته‌هاي برجسته شادروان «كسروي» است. اين اثر گرانقدر و مستند كه داراي ارزش تحقيقي فراواني است، سهم قهرمانان اين جنبش را كه از ميان توده مردم برخاسته بودند، معين مي‌كند و نماهايي از جنبش مشروطه را كه با وجود اهميت اساسي در سايه مانده بود آشكار مي‌سازد. قضاوتهاي تاريخي نويسنده منصفانه، دقيق و مستند است.
تحقيقات تاريخي «كسروي» كه طي كتابها و رساله‌هاي متعدد از جمله «شهرياران گمنام«، «تاريخ پانصدساله خوزستان»، «تاريخ هيجده ساله آذربايجان»، «تاريخچه شيروخورشيد»، «شيخ صفي وتبارش»، «تاريخچه چپق و قليان»، «مشعشعيان»، «پيدايش آمريكا» نشر گرديده، از نظر اصالت و روح انتقادي و روش علمي حاكم بر آنها، ممتاز است.
شادروان «كسروي» گذشته از اينگونه كتابها و رساله‌ها، يك رشته گفتار در زمينه‌هاي گوناگون در مجلات فارسي و عربي به چاپ رسانيده است. نتايج پژوهشهاي «كسروي» با سوابق تعلم در مدارس قديم و آشنايي به زبانهاي فارسي، تركي، عربي، انگليسي، ارمني و خط و زبان پهلوي، و با ديد انتقادي كه بر همه تلاشهاي فكري او مسلط است، داراي اعتبار و ارزش بسيار است. وي سنتهاي جهان علم و ادب و تاريخ را با بي پروايي تمام شكسته و خطاها و لغزشهاي محققان خارجي و ايران را در هر فرصتي با وجدان علمي گوشزد ساخته و بويژه نشان داده است كه ايمان چشم بسته به نتايج كارهاي خاورشناسان زياده ساده لوحانه خواهد بود.
پژوهشهاي علمي «كسروي» نه تنها در ايران بلكه در عرصه جهاني خاورشناسي انعكاس خجسته‌اي يافته و توجه مجامع معتبر علمي را به سوي او