خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است.
نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
***
در
بخش پیش با اشاره به دستگیریام در اردیبهشت سال ۵۳ شرح دادم که ساواک
اهواز پس از بازجوییهای اوّلیه، پرونده را به تهران فرستاد و دو مأمور
شهربانی مرا با قطار به تهران و کمیته مشترک ضد خرابکاری بردند...
در
بدو ورود به کمیته مشترک (چه بسا بر اثر اشتباه خودم که لبخند میزدم)، با
لگدهای پیاپی بر نقاط حسّاس بدنم نقش بر زمین شدم و درحالیکه از شّدت درد
ناله میکردم، نگهبان مرا به طبقه هم کف بند یک کشید و به سلّول تنگ و
تاریکی انداخت.
........................................
آواز حزین زن زندانی...
سرم
سیاهی میرفت و تا به سلّول رسیدم افتادم زمین. درد و کوفتگی آزارم
میداد. هرکاری کردم دراز بکشم نشد. درد نمیگذاشت. مثل سجده نماز، سرم را
بر زمین گذاشتم و با دستهایم شکمم را محکم گرفتم تا به خیال خودم درد کاهش
یابد.
دقایقی
بعد با ترس و لرز بلند شدم در زدم امّا جوابی نشنیدم. انگار همه جا سوت و
کور بود. آواز حزین یک زن از سلّولهای دیگر به گوش میرسید. خیلی حزین.
نمیدانم
چه مدّت گذشت که در باز شد و شخص سیاه چهره و آبله رویی گفت کاسهات را
بیار تا بهت سوپ بدم. لیوانت را هم بده. گفتم خیلی خیلی درد دارم. گفت
میری میشاشی خوب میشه. کاسه و لیوانت را بیار. گفتم کاسه و لیوان ندارم.
گفت داری. گفتم اینجا از بس تاریکه چیزی دیده نمیشه.
نگاهی
به توری فلزی بالای در انداخت و گفت لامپ این سلّول انگار سوخته. بعد
چراغ قوّهاش را انداخت و گفت اوناهاش. کنار پتو. بردار بیار.
گفتم
ساعت چنده؟ گفت وقت شامه بگیر بخور تا ببرمت دستشویی. بعد با اشاره به یک
سرپیچ آب که در سلّول قرار داشت و بسته شده بود، گفت اینجا، همین سلّول که
تو هستی قبلاً توالت بود.
چای تیره و شیرین را سرکشیدم اما یکی دوقاشق سوپ بیشتر نتوانستم بخورم.
کمی بعد آمد و گفت بیا برو دستشویی. تا ۲۰ میشمارم باید بیرون باشی. چشمانم را نبست.
توالت تقریباً چسبیده به سلّولم بود.
او میشمرد یک، دو، سه....
صدا زدم سرکار میشه لطفاً بیشتر بنشینم؟
گفت تا ۲۵. جَل باش. جَل باش.
تا گفت «جّل باش» فکر کردم حتماً مثل خودم دهاتی است که به جای عجله کن یا زود باش میگه «جَل باش»
یه جورایی به او احساس نزدیکی کردم.
تندتند میشمرد ولی من هرکاری میکردم نمیتوانستم ادرار کنم.
اومدم بیرون. گفت دیدی گفتم درست میشه. گفتم درست نشد. اصلاً نتونستم... جای لگدها درد میکنه.
پرسید کجا لگد خورده؟ گفتم زانو، شکم و زیرشکمم. گفت خوب بود خربزه نخوری که پای لرزش ننشینی. برگشتیم به طرف سلّول.
گفتم کی دوباره میتونم دستشویی برم؟ گفت با خدا است. کاسه که داری. اگه ناچار شدی ازش استفاده کن. گفتم همین کاسه غذا؟ گفت بعله.
........................................
ماهی سیاه کوچولو، سرخ میشود.
کمی با خودم دعوا کردم که مگه چی شده؟ خب هفت هشت تا لگد که بیشتر نخوردی...
تو
که لحاف عافیت و بستر رفاه و راحت میخواستی غلط کردی به این وادی پا
گذاشتی. باید میدونستی چشیدن جرعه رنج و درد اوّلین مرحله آن است.
فردا صبح یک نگهبان دیگه در را باز کرد و گفت میریم بهداری.
...
در کمیته مشترک بندها توسط یک هشتی به فلکهای متصّل میشد که دور تا دور آن اتاقهای مختلف قرار داشت با حیاطی مدّور و حوضی گرد.
کنار یک راهرو که بعداً فهمیدم به حمّام راه دارد، بهداری قرار داشت.
در اتاق بهداری یک پیرمرد که به او دکتر میگفتند با یک پماد زردرنگ جلو آمد و پرسید پانسمانیه؟
نگهبان گفت نه.
گفت پس برای چی آوردی؟ جواب داد دیروز «شاش بند» شده بود. شایدم «قور» شده و زد زیر خنده... (قور= فتق = Hernia)
جای
لگدها را نشون دادم و گفتم خیلی درد دارم. پیرمرد گفت منکه دکتر نیستم
امّا شاید مثانهات پر بوده و پاره شده، ادرار وارد قسمتهای شکم شده و به
همین خاطر درد داری ممکنه عفونی هم بشه. به آقای دکتر بگو. شاید قبول کنه
بری بیمارستان. بعدا فهمیدم منظورش از آقای دکتر، بازجو است (بازجوها
بهمدیگر دکتر میگفتند.)
پیرمرد که گویا تزریقاتچی بود چند قرص نوالژین و آسپرین داد به نگهبان و گفت اگه درد شدید داشت چند ساعت یکبار یکیشا بهش بده.
برگشتیم
سلّول، لامپ ضعیف در توری فلزی بالای سلّول روشن شد. خیلی خوشحال شدم.
برایم حکم خورشید را داشت. روی دیوار سلّول با خط بدی «والعصر» نوشته شده
بود. والعصر ان الانسان لفی خسر.
همچنین «این نیز بگذرد»، و «شب سمور گذشت و لب تنور گذشت»
کنار در هم نوشته شده بود ماهی سیاه کوچولو، سرخ میشود. ماهی سیاه کوچولو سرخ است.
........................................
داعیه انقلابیگری و روشنگری نداشتم.
بهار
بود امّا سلّول بسیار سرد. در زدم و گفتم میشه یه پتوی دیگه به من بدین.
نگهبان غر زد مگه اینجا خونه خاله است؟ نخیر نمیشه. امّا کمی بعد یک پتوی
چرکی انداخت توی سلّول. آنروز گذشت.
از صدای حزین آن زن دیگر خبری نبود. در عوض داد و قال و فریادهای مبهمی از دور به گوش میرسید.
...
فردا
یکی آمد و با عجله چشمانم را بست و دوان دوان برد در همان حیاط. امّا
انگار بهداری نرفت و یه جای دیگه پیچید. سر پیچ، ناگهان با یک پس گردنی
مواجه شدم. پرسیدم اینجا بهداری است؟ یک نفر گفت اینجا بهداری نیست شازده.
ناگهان منو خواباندند روی یک تخت و دست و پایم را بستند و شروع کردند به شلّاق زدن. بدون اینکه یک کلمه حرف بزنند.
وقتی
کابل میزدند میمردم و زنده میشدم. اصلاً نمیگفتند داستان چیست. وحشت
کرده بودم. خیلی میترسیدم. نمیدانستم برای چی میزنند. یه چیزی شبیه
متکّا جلوی دهنم بود. تا برداشتند داد زدم برا چی منو میزنین؟ برا چی منو
میزنین؟ یکی میگفت خودت میدونی و دوباره میزد. واقعاً نمیدونستم چه
چیز مشخّصی از من میخواهند. برای اینکه من جرو هیچ گروه و سازمان و
تشکیلاتی نبودم، داعیه مجاهدت و انقلابیگری، یا روشنفکری و روشنگری هم
نداشتم، حالا هم ندارم و در هیچ تظاهرات و اعتصابی هم دستگیر نشده بودم.
بعد از کابل زدن منو دور حوض فلکه دواندند و به ماهیچههای پاهایم تند تند شلّاق زدند...
به ناله افتادم و آخر کار زمین خوردم.
نگهبان
رفت یک فرقون آورد. منو داخل اون گذاشت و به سلّول برد و گفت اگه ترا دور
حیاط نمیدواندند بیچاره میشدی. اون برات خوب بود. در سلّول اگه تونستی
راه برو. حتما راه برو.
ترا وادار میکردند روی پاها بدودی تا جریان خون متوقّف نشه و فشار کمتری به کلیهات بیاید.
وسطای
شب به دستشویی نیاز داشتم. هرچه درزدم کسی باز نکرد. ساعتی تحمّل کردم
امّا در ناحیه مثانه درد شدیدی آزارم میداد. مجبور شدم از کاسه غذا
استفاده کنم.
........................................
چقدر بوی بدی میدی. برو اون وَرتر وایسا
فردا صبح یک نگهبان بدعُنقی در را باز کرد و گفت دستشویی.
کاسه
را برداشتم تا آنجا خالی کنم و بشویم. وسط راهرو از من گرفت و ناگهان
پاشید روی سرم و کّر و کّر خندید. بغض گلویم را گرفته بود. گفتم من نماز
میخونم. آخه این چه کاریه؟ اشک در چشمانم جمع شده بود.
ساعتی
بعد آمد که بریم بهداری به پاهات پماد بزنند. آن پیرمرد تا جلوی من آمد
بینیاش را گرفت و گفت اَح اَح چقدر بوی بدی میدی. برو اون ورتر وایسا...
برو اون ورتر.
وقتی
برگشتیم. نگهبان گفت بچه کجایی؟ گفتم گلپایگان. گفت عطر و گلابی را که بهت
پاشیدم به دل نگیر و بعد با خنده گفت اینجا شهر شهر فرنگه از همه رنگه.
گفتم نه، اینجا شهر فرنگ نیست. هر کی به هر کیه. گفت حالا میری حمّام و
تر و تمیز میشی.
او
آنروز با من کمی کنار آمد. چون وقتی در سلّول شعری را زمزمه میکردم در را
باز کرد و به جای اینکه دعوا کند گفت تو باید آوازه خون میشدی و میرفتی
وردست اکبر گلپا. نه اینکه خرابکار بشی و شاش رو سرت بریزند. پرسید چی بود
میخوندی؟ سرود مورود که نبود؟ گفتم نه قصیده یکی از شاعران قدیم به اسم
منوچهری. گفت بخون ببینم. گفتم باشه دفعه دیگه. میترسیدم بهانه کنه کشیده
بشم زیر هشت. گفت ناز نکن. بخون. من هم کمی بلندتر خواندم:
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان فروبندند محمل
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل
نگارین منا برگرد و مگری
که کار عاشقان را نیست حاصل
........................................
یالله بگو ببینم پروخورف کیست؟
بعد
از ظهر همان روز متاسفانه همون فردی که چند روز پیش با عجله چشمانم را
بست و دوان دوان برد، در را باز کرد و دوباره مرا با خودش برد. انگار به
قتلگاه میرفتم. ترس (ترس از مجهول که نمیدانی برای چی و به کجا ترا
میبرند) احاطهام کرده بود.،
دم
اتاق به اصطلاح تمشیت رسیدیم. یکی گفت بخواب مادر قحبه. روزی ۳۰ تا
شلاق، جیره داری. لام تا کام حرف نمیزدند. فقط فحش میدادند و میزدند.
پاهایم چرک کرده بود و میترسیدم بهداری برم. چون اتاق شکنجه هم همانجاها بود.
از آن به بعد دچار هماتوری شدم و ادرارم با کمی خون همراه بود.
چند روز گذشت و کسی سراغم نیامد تا اینکه یک شب در باز شد و یک نفر که قیافه مغولی داشت در را باز کرد و گفت اسمت چیه؟
گفتم محمّد.
- محمّد چی؟
محمّد جعفری
- چرا دروغ میگی؟ ترا با اسمی دیگه صدا میزنند.
خب آقا یاسر حالا آدم شدی؟ صداش آشنا بود. شاید در اتاق تمشیت (شکنجه) شنیده بودم.
با ترس و لرز گفتم من واقعاً نمیدونم شما از من چی میخواین. فقط میزننین.
گفت خوب کاری میکنیم میزنیم. تا نباشد چوبتر، فرمان نبرد کُرّه خر
یالله بگو ببینم پروخورف کیست و چند بار او را دیدی و به چه منظور؟ و عکسش در اتاق تو برای چی بود؟
خیلی خوشحال شدم و پیش خودم گفتم حالا توضیح میدم و قال قضیه کنده میشه و راحت میشم.
گفتم
فقط عکس او نیست، عکس «چارلز تونز» و «دکتر علی جوان» و خیلیهای دیگه را
هم داشتم. گفت فعلاً به اون یک سؤال جواب بده. پروخورف کیست و چند بار او
را دیدی و به چه منظور؟
گفتم اهل شوروی است.
یقهام
را گرفت و محکم زد توی گوشم و داد زد...، منم میدونم مال شوروی است
بیپدر و مادر، تو چه رابطهای با روسها داری؟ اصلا او کیست؟ چه کاره است؟
گفتم الکساندر پورخورف برنده جایزه نوبل فیزیک است...
سرم داد کشید که خر خودتی مادر سگ. درست جواب بده.
گفتم خب برید بپرسید اینکه کاری نداره.
- کجا اونا دیدی؟
یکی دوبار به طور تصادفی در سمپوزیوم لیزر که در دانشگاه اصفهان برگزار شد.
گفت آره ارواح بابات. «اراداویرنامه» چیه که در اتاقت در مشهد پیدا شده...؟
جواب
دادم آرداویرافنامه از نوشتههای پهلوی دوران ساسانی است که از پیش از
اسلام بجا مانده، داستان یک قدیّس است به نام «ارداویراف»
پرسید ارداویرافنامه را کی نوشته؟
گفتم اطلاع ندارم. فقط میدونم استاد رشید یاسمی در باره آن تحقیق کرده...
پرسید بسیار خوب بگو ببینم تو آنرا به چه کسانی دادی؟
پاسخ دادم من آنرا به کسی ندادهام.
گفت
مادر قحبه. پوروخورف علی شریعتی است و تو او را در مشهد دیدی. آرادویراف
نامه هم اسم رمز نامهای است که او برای احسان (پسرش) نوشته و تو آنرا همه
جا تکثیر کردی. بیچارهات میکنم. در را بست و رفت.
........................................
هروقت خواستی اعتراف کنی انگشتت را بیار بالا
فردا
صبح دوباره مرا به همان اتاق بردند و شروع به زدن کردند. گفتند هروقت
خواستی اعتراف کنی انگشتت را بیار بالا. چون روی زخم قبلی میزدند. احساس
میکردم پاهام آتیش گرفته، سرسام گرفتم. یه جایی طاقتم طاق شد. بلند گریستم
و انگشتم را بالا آوردم.
گفتم بله بله پورخوروف اسم رمز دکتر علی شریعتی است و آرداویرنامه هم اسم رمز نامه احسان.
گفت
حالا شدی بچّه آدم. دوباره دور حیاط دواندند و بعد بردند توی سلّول. درد
مثانه و لگدهای روز اوّل را از یاد بردم! احساس بیپناهی میکردم. واقعش
پورخروف و آرادویراف نامه اسم رمز کسی نبود و من درست به او گفته بودم.
گفتم خدایا چه گیری افتادم. اینجا کجاست؟ کاش هیچوقت آرداویراف نامه را دست
نویس نکرده بودم.
چند روز بعد دوباره سر و کلّه آن شخص که چهره مغولی داشت پیدا شد. من از او واقعاً میترسیدم.
مهربون شده بود. گفت ما با تو اصلاً مسئلهای نداریم.
شخصی
علیه تو گزارش کرده و درواقع او به تو لگد و کابل زده نه ما. این زخم پات و
هردردی که داری و خواهی داشت زیر سر اون بابا است. اون فرد همین جا در
کمیته زندانی است. میبرندت دم در سلّولش (اسم ایشان را برد) بلند بلند
باید بگی فلانی، فلانی تو باعث دستگیری من شدی... ولی باید بلند بگی. در
این صورت ممکنه آزاد بشی.
بهم خیلی برخورد. گفتم این کارا دور از مروّته و من نمیکنم. به آرامی گفت خیلی خری.
گفتم
من منظورم عناد نیست. گفت عناده، تعصّبه حیوون. بدبخت بیچاره کدوّم مروّت؟
من میخواستم کمکت کنم آزاد بشی. پس بمون تا موهات مثل دندونات سفید بشه.
در را بست و رفت.
........................................
محکم به دیوار تکیه میدادم و میلرزیدم.
در
کمیته مشترک فریاد کسانیکه شکنجه میشدند، صداهای وحشتناک (براستی
وحشتناک) سکوت بند را درهم میشکست و من اینگونه مواقع خودم را محکم به
دیوار تکیه میدادم و میلرزیدم. دعا میکردم زندانی زیر شکنجه جان بدهد،
جان بدهد و راحت شود. هیچکس (هیچکس) جز آنکه مستمع آن فریادهای هولناک بوده
باشد، نمیفهمد من چه میگویم حتی اگر خدای فهم باشد.
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن تا بر پرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیم گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
فریاد زندانیان زیر شکنجه های هولناک، بارها و بارها در کمیته مشترک شنیده میشد، بخصوص بعد از نیمه شب.
...
یک
روز داشتم برای خودم سوره بروج را زمزمه میکردم که در باز شد و یک
ییرمردی را آوردند سلّول من. خیلی خوشحال شدم. گفت مرا از زابل با هواپیما
به اینجا آوردند. روحانی هستم و اسمم محمد تقی حسینی طباطبایی است.
وقتی پاهای مرا دید بلند گریه کرد. پشت سرهم میگفت خدا لعنتشون بکنه. قوم الظالمین... قوم الظالمین...
شرح
داد که شخصی به اسم «دکتر میرهادی» زیر شکنجه اسمش را گفته ولی از او
دلخور نبود. میگفت او زیر فشار این پدر سوختهها چارهای نداشته. اشکال
ندارد. آن روحانی زابلی انسان بسیار نیکی بود.
فردا
او را هم بردند و کابل زدند. وقتی برگشت میلنگید و مینالید... (وی بعد
از انقلاب در انفجار ۷ تیر در دفتر حزب جمهوری اسلامی تکّه پاره شد. هروقت
بیادش میافتم بیاختیار درخود میروم)
بگذریم...
........................................
اگه یادش بود مینوشت گلپایگان
یک
روز مرا صدا زدند. امّا به جای طبقه همکف بردند طبقه سوّم. چشمبندم را که
نگهبان باز کرد یک مرد قوی هیکل و بلندقدی گفت بشین روی اون صندلی. از اون
صندلیها بود که جلوش دسته داشت و میشد روش نوشت. اسم آن شخص آقای متقّی
بود. (پرویز متقّی)
تا
نشستم آمد بالای سرم و گفت چه خبر، چه اتر؟ میخواستم از عطر و گلابی که
نگهبان بر سرم پاشید تعریف کنم امّا خودم را کنترل کردم و پیش خودم فکر
کردم شاید اون نگهبان سربرخود انجام داده، دلم نمیآمد برایش بزنم.
دوباره پرسید چه خبر، چه اتر؟
گفتم من شوق و ذوقی جز تحصیل علم نداشتم امّا اینجا با برخوردهای عجیبی روبرو میشوم و به پاهایم اشاره کردم.
حرفم
را قطع کرد و به آرامی گفت: هرچه این چند روز دیدی و شنیدی فراموش فراموش
کن. بشین تمام و کمال نامه دکتر شریعتی به احسان را که خود پسرش به تو داده
توضیح بده و بگو با اون نامه چکار کردی و به چه کسانی دادی. ببین ما سیر
تا پیاز این مسئله را میدونیم و حتی میدونیم که.... (مطالبی را گفت که جز
یک نفر هیچکس دیگر از من نشنیده بود)...
***
انصافاً
برخورد آن بازجو مؤدّب و محترم بود. شاید خیلیهای دیگر را زده بود و سخت
هم زده بود. امّا با من برخورد بدی نکرد. حتّی احساس کردم به نحوی میخواهد
کمکم میکند. پیش از آنکه بنویسم به نکات ریزی اشاره کرد و گفت بیبین ما
همه اینها را میدانیم. هیچکدام را از قلم نیانداز. بنویس و بدون در باره
تو کسی گزارش کرده و او حتّی به اشتباه تو را اهل بهبهان معرفی نموده،
حالیته؟ باور کن اگه یادش بود مینوشت گلپایگان...، انکار و تعصب بیفایده
است. بنویس.
........................................
حسینی گلپایگانی است و نام اصلیاش شعبانی
باری از غم روی دلم بود با اینحال همانها را که گفت با شاخ و برگ نوشتم. خواند و گفت تا اینجا که درست نوشتی. ولی بیشتر بنویس.
در
پاسخ به این پرسش که نامه را به چه کسانی دادهام. تمام هوش و حواس خودم
را جمع کردم تا رّد کسی را ندهم و هیچکس با من دستگیر نشود. (که نشد)
نوشتم
با فروش کیف و قلمم به یکی از زائرین امّام رضا (در صحن اسماعیل طلا) ۳۰
تومان دستم را گرفت و با آن از نامه دکتر به احسان ۶ کپی گرفتم (که واقعیّت
داشت) و نوشتم بعد کپی نامه را به ۶ نفر دادهام. به یک دانش آموز، یک
دانشجو، یک طلبه و...
متاسفانه
متاسفانه نامشان را نمیدانم ولی چهره آنها را دقیقاً دقیقاً به خاطر
دارم. گفت چرا اسمشان را نمیدانی؟ گفتم نمیپرسیدم. گفت چرا اسمشون را
نمیدونی؟ گفتم من نمیپرسیدم. صلاح نمیدونستم بپرسم.
گفت:
آهان پس تو کار مخفی میکردی چرا نمیپرسیدی؟ حتماً پس حالیت بود. خودت
میدونستی حین عمل چکار میکنی که اسم طرف را نمیپرسیدی که مثلاً اطلاعات
کمتری داشته باشی؟ هان؟...
گفتم ولی قیافه اشان را کاملاً بیاد دارم. اگه بخواین دقیق مینویسم. گفت بسیار خوب بنویس و شکل ظاهری آنها را یکی یکی شرح بده.
در
ذهن خودم قیافه ۶ نفر از کسانی را که میشناختم و اصلاً اهل فعالیت سیاسی
نبودند و دوتاشون مرده بودند و سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند مجّسم کردم و
دقیق چهرهها را توضیح میدادم. هفتههای بعد چندین بار این پرسش تکرار شد
و من همان پاسخ را بیکم و کاست نوشتم.
نمیدونم.
شاید موضوع برای بازجو اهمیّتی نداشت اگرنه ول کن نبود. خلاصه پاپیچ من
نشد و به خیرگذشت. از پورخوروف و آرداریف نامه هم دیگه هیچکس، هیچ حرفی به
میان نیاورد.
گفت میدونی نامه احسان بیشتز از همه آثار دیگر دکتر شریعتی تکثیر شده است؟
...
در اتاق وی تهرانی، منوچهری، هوشنگ و حسینی سرک میکشیدند. (نه برای کار من، با بازجو کار داشتند. میآمدند و میرفتند.)
یادم
میآید که منوچهری میلنگید و همه شون به جز حسینی و هوشنگ چهره آرامی
داشتند و انگار نه انگار که زندانیان زیادی زیر دست و پایشان له شده است.
بخصوص تهرانی و منوچهری خیلی آرام بودند.
برایم
عجیب بود که همدیگر را با فحش خار مادر (خواهر و مادر) صدا میزدند. شاید
این فحشها بین خودشان رمز بود، نمیدانم. فحشهای خیلی بدبد میدادند. بدتر
از هرزه.
یکبار درحالیکه میلرزیدم به حسینی که کنار صندلیام نشسته بود و سیگار میکشید، گفتم آقای حسینی لطفاً منو دیگه نزنین.
گفت
من کی تو را زدم؟ کس دیگهای زده. اصلاً ترا تا حالا نزدم مگر اینکه اگر
آقای دکتر بگه و اشاره به بازجو کرد. او هم واکنشی نشان نداد. من آنوقت
نمیدونستم که حسینی گلپایگانی است و نام اصلیاش شعبانی.
........................................
شوک الکتریکی با آپولو
بازجو
در بازگشتم به سلّول گفت گمان نمیکنم آزاد بشی. تا اونجا که من شنیدم راه
پیش پات گذاشته شد امّا خودت نخواستی... خودت نمیخوای. میدونستم منظورش
چی بود. امّا من اهل بیمروتی نبودم. به زور هم منو میبردند دم آن سلّول،
محال بود حرف دلخواه آنها را بزنم. شاید آیهای از قرآن میخواندم، شاید
یک شعر میخواندم. نمیدونم ولی مطمئنم آن کار را نمیکردم.
آنروز
منو به سلّول خودم برنگرداندند و بعد از تراشیدن سرم به شکل چهار راه،
بردند بند ۵ در یک اتاق بزرگ. آنجا دانشجوی کردی بود از دانشکده کشاورزی
کرج به اسم «طیّب سیادتی»
پاهایش
مثل من زخمی بود ولی تا سرم را دید خندید و گفت اینا این بازیها را برای
چی در میآرند؟ سرت خیلی خنده دار شده...(و بلند بلند خندید.)
تازه
سلام و علیک کرده بودیم که صدایش زدند. رفت. دیرکرد دیرکرد، دیرکرد و وقتی
آمد رنگ از رخسارش پریده بود. مدام میلرزید. با دستگاه موسوّم به آپولو
شوک الکتریکی شده بود...
........................................
حوض کمیته مشترک، شکنجهگاه یدکی و سرپائی
کمیته
مشترک که بعد از قصر از قدیمیترین زندانهای ایران است با سه طبقه و شش
بند مجزّا و اتاقها و سلّولهای گوناگون، در اطراف دایرهای به شعاع هشت
متر بنا شده است،
در
داخل همین دایره حوض بزرگی ساختهاند که از قدیم و ندیم حکم شکنجهگاه
یدکی و سرپائی داشت و هرگاه شکنجه گران عشقشان میکشید برخی از زندانیان
زیر بازجوئی را حتی در سرمای زمستان داخل آن انداخته پوتین باران میکردند
تا به قول خودشان مثل موش آب کشیده حالشان جا بیاید.
این
حوض داستانها دارد، گاه گردن زندانیان را روی پاشوره آن میگذاشتند و با
پوتین فشار میدادند، زندانی را وادار میکردند دور حوض بدود و بازجویان
با شلاق به دنبالش میافتادند،
یک
زندانی به نام «سیروس نجفی» از همپروندههای «ابوذر ورداسبی» مجبور میشد
دور حیاط با پاهای زخمی بدود و صدای خروس در بیآورد. زندانیان دیگری مجبور
میشدند عوعو کنند یا صدای الاغ درآورند و عَرعَر سربدهند و بازجو شلاق
میزد و کیف میکرد.
........................................
پیشینه زندان فلکه به سال ۱۳۱۱ برمی گردد.
پیشینه زندان فلکه که بعدها زندان زنان، کمیته مشترک ضد خرابکاری، بند سه هزار، و بالاخره توحید لقب گرفت، به سال ۱۳۱۱
هجری شمسی برمی گردد. در آن سال به دستور رضا شاه بنای ساختمانی به منظور
نگهداری زندانیان عادی با نام توقیفخانه با طراحی و نظارت آلمانها آغاز شد
که در سال ۱۳۱۶ به اتمام رسید.
سبک
معماری این شکنجهگاه مخوف، درهای آهنی یقور که هنگام باز و بسته شدن غیژ و
غیژ میکند، دیوارکهای بیست سانتی جلوی درها، سلّولهای انفرادی سرد و
مرموز، اتاق شکنجهای که عمداً سقف آنرا برداشتهاند تا فریاد زندانیان در
تمامی بندها بپیچد وایجاد رعب کند و نیز میله های آهنی که به شکل S «اس ـ اس» در سرتاسر جلوی بالکنها تا سقف نصب شده و... همه و همه جای پای فاشیستها را نشان میدهد.
........................................
شهربانی و ساواک هووی همدیگر بودند.
تا
پیش از دهه پنجاه، ساواک، اداره ضداطلاعات ارتش، شهربانی، و سایر مراکز
اطلاعاتی رژیم شاه همه سربرخود بودند و به تنهائی اهداف اطلاعاتی و امنیّتی
خود را دنبال میکردند. به ویژه شهربانی و ساواک هووی همدیگر بودند و پشت
سر هم صفحه میگذاشتند.
ناهماهنگی و چندگانگی سازمانهای اطلاعاتی به اصطکاک سازمانهای عمل کننده دامن میزد و گیر و پیچهای زیادی را باعث میشد.
در آذر ۱۳۴۹
شورای امنیت کشور تصمیم گرفت برای اجتناب از برخورد میان تیمهای عملیاتی
با ایجاد یک تشکّل واحد، زمینه هماهنگی و وحدت روّیه را میان سازمانهای
اطلاعاتی و امنیّتی کشور بوجود آورد. این تصمیم در بهمن ۱۳۵۰ عملی شد و ظهور تشکیلاتی به نام «کمیته مشترک ضد خرابکاری» در چهارم این ماه حاصل همین تلاش بود.
با انحلال دو کمیته ساواک که در اوین مستقر بود (اوّلی مسئول شناسایی عاملین تظاهرات دانشجویی سال ۴۹ و گروههای کمونیستی بود و دوّمی مسئول شناسایی و دستگیری اعضای آشکار و مخفی سازمان مذهبی مجاهدین و گروههای وابسته به آن)
(با
انحلال دو کمیته مزبور)، مقّرر شد با تشکیل کمیته مشترک ضد خرابکاری، تمام
سرنخهای عملیاتی در اختیار این کمیته قرار گیرد و همه مامورین دو کمیته
قبلی ساواک مامور به خدمت در کمیته جدیدالتاسیس شوند.
کمیته
مشترک ضد خرابکاری درآغاز فعالیت خود را در اداره اطلاعات شهربانی کشور
مستقر در ساختمان زندان موقت شهربانی در مجاورت شهربانی کل کشور واقع در
مرکز شهر (باغ ملّی) شروع کرد،
زندان
کمیته مشترک ابتدا در زیرزمین ساختمان شهربانی، نزدیک میدان توپخانه بود،
محلّی قدیمی با طاقهای ضربی و فضایی تاریک و نمور که ۲۲ سلّول و یک توالت و یک شیر آب و یک چاله برای شستشوی سر و صورت و ظرف غذا داشت.
مدّتی هم زندانیان در محّل «زندان زنان»، نگهداری میشدند.
از اواخر سال ۵۰ زندانیان به ساختمان دایره مانند واقع در میدان مشق (شمال غرب میدان توپخانه) منتقل شدند. به همان توقیفخانه که سال ۱۳۱۶ آلمانیها کار ساختمانی آنرا به پایان بردند.
برگردیم به کمیته مشترک. کمیته مشترک از واحدهای اطلاعاتی و امنیّتی شهربانی، ارتش، ژاندارمری و اداره کل سوّم ساواک (اداره تأمین امنیت داخلی) تشکیل شده بود و ۳۷۵ پست سازمانی دائم و ۱۸۸ پست موقّت داشت.
........................................
ساواک را در شکنجه و بگیر و ببند خلاصه نمیشود.
هیچکس تمامیّت ساواک را در شکنجه و بگیر و ببند خلاصه نکردهاست. برای مثال در یک جامعه
آزاد (و نه دیکتاتورزده که همه دستگاهها کُر واحدی را تشکیل داده و یک
آهنگ را مینوازند)، عملکرد تعریف شده اداره هشتم و پائیدن مرزها ردخور
ندارد و هیچ مملکتی بدون در و پیکر در امان نمیماند.
اشاره
من به ساواک، اساساً «اداره کل سوّم موسوّم به امنّیت داخلی» است. همزاد
آقای پرویز ثابتی (اداره کل سوّم) است که پا را از گلیم خود فراتر نهاد و
گرههای کور آفرید.
اداره
کل سوّم، جدا از دفتر و بخش مستقل بازجویی و کمیته مشترک ضدخرابکاری، هفت
اداره مجّزای دیگر را نیز در برمیگرفت و هرکدام بخشهای عریض و طویل داشت.
…
یادآوری
کنم که کمیته مشترک خودش در ردیف یکی از ادارات کل سوّم بود و واحد
اطلاعاتی، اجرایی و پشتیبانیاش هر کدام از دوایر گوناگون تشکیل میشد و با
یک اداره ساواک برابری میکرد. برای مثال اداره یکم از زیرمجموعه اداره کل
سوّم (عملیات و بررسی) که وظایفش تجسّس، مراقبت و تعقیب فعالیّتهای
براندازی بود، از شش بخش مستقل تشکیل میشد. اداره کل سوّم اساسیترین
وظایف ساواک را انجام میداد.
........................................
کمالی شکنجه گر، شلاقش را انداخت آنطرف
یکبار
نگهبان مرا به اتاق کمالی (منوچهر کمالی که کاش اعدام نمیشد) برد. وی که
شلاّقی در دست داشت تا مرا دید اسمم را پرسید و گفت شما شمالی و گیلانی
هستی؟ گفتم نه. اهل گلپایگان هستم.
به
نفر کناریاش گفت نه، ایشون چهرهاش اصلاً به آخوندا نمیخوره. بعد گفت
شما را اشتباه آوردهاند پیش من. فرد دیگری با اسم و فامیل شما متهّم من
است که گیلانی و آخوند است. بعد شلاقش را انداخت آنطرف و یک چای به من داد و
گفت ببخشید. پمادی هم داد تا روی پاهایم بزنم.
کمالی
و کمالیها به اقتضای کارشان به ظلم و جنایت کشیده شدند و او هم، شلاق کم
نزده است. امّا سیاهی محض و جانی بالفطره نبودند. بسیاری از آنان واقعاً
وطنشان را دوست داشتند و نیّتشان خدمت به ایران بود و جنایت و خیانت نبود.
برخی
از آنان از بگیر و ببند خوششان نمیآمد و میفهمیدند هر شلاّقی که بر سر و
روی زندانی فرود میآید به مثابه کلنگی است که گور استبداد را حفر میکند.
........................................
از یک زاویه، ساواک خدماتی هم کرد...
ساواک ۹ و به عبارتی ۱۰ اداره کّل داشت.
اگرچه مولود خشونت بود و با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و
رخدادهای پس از آن میانه داشت. اگرچه از جنگ سرد بین دو بلوک شرق و غرب و
گرایش دستگاه قدرت به استبداد و... متأثر بود اما، هیچکس تمامیّت آن را در
شکنجه و بگیر و ببند خلاصه نکردهاست.
از
یک زاویه ساواک خدماتی هم کرد، بعلاوه همه مأمورین (حتی در کمیته مشترک)
از آزار و شکنجه زندانی کیف نمیکردند و کسانیکه در ساواک با انگیزه های
میهن دوستانه خدمت میکردند، کم نبودند.
متاسفانه اکثر مأمورین کمیته مشترک که از افراد با سابقه ساواک هم بودند، نام نیکویی از خود به جا نگذاشتند.
رضا
عطارپور مجّرد (دکتر حسینزاده)، پرویز فرنژاد (دکتر جوان)، محمد حسن
ناصری (دکتر عضدی)، ناصر نوذری (رسولی)، مصطفی هیراد (مصطفوی)، منوچهر
وظیفه خواه (منوچهری)، هوشنگ ازغندی (او هم به منوچهری شهره داشت)، سیف
الله شهاب، جلیل اسعدی اصفهانی (بابک)، بهمن نادریپور (تهرانی)، فریدون
توانگری (آرش)، همایون کاویانی دهکردی (کاوه)، محّمد تفضّلی (محمد خوشگله)،
احمد بیگدلی (احمدی)، پرویز متقّی (بهار)، زمانی (زمردی)، احسان الله
شهبازی، ویجویه، مرتضی اکبر، یدالله غرایی (استاد شطرنج)، سرهنگ معماری،
سرهنگ آگه دل... و سرگرد وزیری، محمد علی شعبانی (حسینی)، منوچهر کمالی و
تعدادی دیگر که الان در خاطر ندارم.ی
........................................
زندانیان کمیته مشترک و حس شریف تنهائی
کمیته
مشترک ضد خرابکاری، کمیته فحشهای رکیک، کمیته آپولو و شوکهای الکتریکی،
زندان فریادهای طاقت سوز و زندان پاهای زخمی و آش و لاش، که حالا موزه عبرت
شده، داستانها دارد.
***
عکس
قاب شده اعلیحضرت بر بالای در ورودی اتاق تمشّیت، قابلمه بزرگ چای که برخی
از بازجویان گاه ته سیگارشان را در آن ریخته و با دم پائی هم میزدند و
به بندها میآوردند، حمّام بیدر و پیکر کمیته مشترک که میبایست زندانی
با چند شماره بیرون بیاید وگرنه یا آب قطع میشد و یا با شلنگهای آب سرد
پذیرائی،بخاری پولارید بندها که لوله نداشت و
دود و دمش همه جا را گرفته بود، صدای تودماغی آقای نوذری (رسولی) که
نیمههای شب مست میکرد و داد میزد: «امّت رسولی برپا»... همه در خاطره
زندانیان حّک شده است.
زندانیان
کمیته مشترک از شکنجه شدگانی که به عمد آنها را دم در بندها میگذاشتند و
هرکس و ناکسی لگدبارانشان میکرد، از زنان و مردانی که آنهمه آزار دیدند،
از حس شریف تنهائی که ستمگران با آن بیگانهاند و برکت زندان انفرادی است و
بدون احساس آن آدمی خودش هم عریان نمیشود و ازغمهای عزیزی که قدمش مبارک
باد، یک سینه سخن دارند.
..........................................................
بهتر است یادمانها را بشنویم. خواندن کفایت نمیکند.
***
همنشین بهار