۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه
دروغ نمیگویم! تبر را بنگرید. مهدی اصلانی
مهدی اصلانی
مهدی اصلانی
بندیان همه بیپنجرهاند و پُرخاطره. پرندهگان بینیاز از کلمه شعر میسرایند، بندیان بیپنجره و چشمبسته، خاطره نقل میکنند. اما از کجا این همه خاطره؟ و چهگونه بدونِ اسمِ شب از پسِ کرکرههای آهنین و چشمبندهای چرب و کثیف عبور میکنند.
ایران وطن و سرزمینِ مادری من است و تهران این کلانشهرِ دودزدهی بیآسمان زادگاهم. موطنی که شاید آرزوی دیدارِ دوبارهی آسمانِ آفتابیاش را چون دیگر آرزوهای پَرپَر شدهام، به همراهِ دیگر پرتشدهگانِ به تبعید به خاک برم.
در نگاهِ جهانیان، ایران به سرزمینِ فرشهای نفیس و نفت و خاویار و پسته و گربهای که شهرت جهانی دارد معروف است. در دوران معاصر ایران را با اماکن و محلهایی که نامشان به پلیدی آغشته است.
اوین و گوهردشت، نامِ دوزندانِ معروف است که به همراه گورستانِ خاوران در جنوب شرقی تهران شهرتشان از مرزهای ایران فراتر رفته. دیوارهای سردِ سربی و بیروحِ این دو مکانِ اصلی کشتار تابستان ۶۷ در تهران، شهادت بر رگ زدنِ هزاران نهالِ روشنِ خفته میدهد. خاطرهی عظیمِ ملتی دراین دو مکان پرپر شده و استخوانِ هزاران جانِ جوان در «لعنتآباد»ها و خاکپشتههای اسلامی شیار شده است.
ما جانبدربردهگانِ نیمهجانِ آن فریبسال، زنده از آنیم که تا ته نفس و نفسِ آخر آن پلیدی کمیاب به شهادت بنشینیم. سالها بعد، شماری از شاهدان در کهنسالی شانس آن خواهند یافت که سوژهی خبری محافلِ حقوقِ انسانی قرار گرفته و با انگشت اشاره نشان شوند که: «هی! این پیرِ زنه یا پیرِ مرده که روی صندلی چرخدار نشسته و خاطره نقل میکند را ببین! یکی از همان شصتوهفتیهای سختجان است.»
در تابستان سال ۱۳۶۷ من ساکنِ بندِ ۸ زندانِ گوهردشت بودم. موقعیتِ جغرافیایی این بند که در انتهای زندان مشرف به آمفیتئاتر و حسینیهی زندان واقع شده به گونهای بود که این شانسِ تاریخی را نصیبِ من و دیگر ساکنین تا به سختی و از لای کرکرههای فلزی زندان در یکماههی مرداد و مجاهدکُشی کامیونهای یخچالدار حمل گوشت را در شبهایی که از آسمان گوهردشت کفر میبارید ببینیم.
سیاهپوشانی ماسکزده که با وقاحتی کمیاب شباهنگام جایی را سمپاشی میکردند. بر ما دانسته نبود که با کامیونهای حمل گوشت، یارانمان را شبانه بار زده و در مکانهایی نامعلوم پنهان میکنند. یک ماهِ تمام مرگ فروختند و پُررونقترینِ حرفهها از آنِ گورکنانِ وطن شد.
تابستان سال ۱۳۶۷ درتاریخ معاصر خونین میهنمان حادثهای بیبدیل درعرصهی مخالفکُشی را به نمایش گذاشت. از جمله ویژهگیهای آن اسیرکُشی که آن را به یکی از بیبدیلترین تصفیههای سیاسی-ایدئولوژیک در دورانِ مدرن بدل کرده سریت و همهکُشی آن میباشد.
کشتارِ بزرگِ تابستان سال ۱۳۶۷، برنامهای از قبل تدارک شده برای حل معضل زندانی سیاسی بود، و میتوان بیشتر آنرا تصفیهای فیزیکی نام نهاد تا کشتار به مفهوم کلاسیک.
آن حکم و نفریننامهی مذهبی علیه بدیهیترین حقوق دموکراتیک و انسانی و حق شهروندی از جانبِ کسی صادر شد که همواره در طولِ حیاتاش با شمشیر به جنگ اندیشه رفت. روحالله خمینی، که دیگر حتا تکرار نامش توهین به دنیای مدرن تلقی میشود با کاریزمای مذهبی و شعارِ معروفِ «وحدت کلمه» دستانِ پایورانِ نظام در طشت خون شستوشو داد و آن را به "وحدت عمل" ارتقاء بخشید. از این رو تابستان ۶۷ یک رازِ حکومتی باقی مانده است، چرا که هیچ دولتمردی تاکنون از آن تباهی سخن نگفته. دو ویژهگی سریت و همهکُشی در اعدامِ زندانی حُکمدار، تاریخ جنایت در جمهوری اسلامی را به بعد و قبل از تابستان ۶۷، بخش کرده، و امروز با تفاهم وجدانهای بیدار به عيارِ سنجش و هنجارِ جنايت در حکومت فقها بدل شده است.
در قوانین فقهی و نیز فتوی روحالله خمینی به صراحت قید شده است: دفنِ مسلمان در قبرستانِ کُفار و دفنِ کافر در قبرستانِ مسلمانان جایز نیست. بر همین مبنا در فاصلهای کمتر از بیست روز دستکم ۴۵۰ مجاهد را تنها در حسینیهی گوهردشت طنابکُش کردند. بر ما دانسته نیست این تعداد را در کدامین یک از گورستانهای رسمی پنهان کردهاند.
شنبه پنجم شهریور مصادف است با آغاز چپکُشی در زندان گوهردشت. افزون از تعدادی گزین شده از بندهای مختلف، اکثر ساکنین بندِ ۷ و نیز فرعی ۲۰ سهمیهی روز اول شدند.
یکشنبه ششم شهریور: ناگهان درِ بندِ ۸ باز شد و نگهبانهایی که چهرهی برخیشان ناشناس بود، وارد شدند؛ یکدست سیاهپوش و پارهای از ایشان سرتراشیده. پوشش سیاه را میتوان با ماه محرم مرتبط دانست. اما سرهای تهتراش؟
-هرچه سریعتر چشمبند بزنید و بیرون.
آن همه چشمبند به تعدادِ ساکنین موجود نبود. لُنگ و حولهی حمام و هر پارچهای که چشم بپوشاند به کار آمد. امر کردند در دو سویِ راهرو کنارِ دیوار بر زمین بنشینیم. به مناسبتِ ایامِ محرم از طریقِ بلندگوهای راهرو یکسر صدای آهنگران و به کربلا میرویم و نوحه پخش میشد. ساعاتی بعد انتظار به پایان رسید. به نوبت به دو اتاق که ناصریان و داوود لشگری در آنها مستقر بودند، داخل شدیم. از جمعِ هشتاد نفرهی ما حدودِ هفده نفر به گونهای پاسخ دادند که به بند برگردانده شدند. باقیمانده را در دوسمتِ راهروی اصلیی زندان با چشمانِ بسته به صف کردند. لحظاتی بعد سیاهجامهگانِ سرتراشیده، گویی در مناسکِ حج به شیطان سنگ پرتاب میکنند، به وحشیانهترین شکل با کابل به جانمان افتادند و همهگی را به سمتِ انتهای زندان راندند. هرکس سعی داشت تندتر بدود تا کمتر از کابل نصیب برد. به اتاقهایی هدایتمان کردند که از سرِ بیپنجرهگی شهره به اتاق گاز بود. من و تعدادی دیگر سهمیهی اتاق اول شدیم.
لحظاتی بعد نگهبانی که بیسیم در دست داشت، با خشونت عربده زد: ده نفر اول نزدِ هیئت. هیئت؟ این نخستین بار بود که نامِ هیئت میشنیدیم. پیش از آنکه واکنشی نشان بدهیم، نگهبان ۱۰ نفر اول را خود انتخاب میکند. من آخرین نفرِ انتخابی نگهبان هستم، به همین دلیل وقتی به بیرون از اتاق هدایت میشویم، سرِ صف قرار میگیرم.
قصابِ اوین، لاجوردی، راست گفته بود: زندانی هر موضوع بیاهمیتی را تحلیل میکند. بعدها ما، زندهماندهگانِ آنروزها، در صددِ کشفِ معیارِ انتخابِ نگهبان برآمدیم. هیچ مخرجمشترکی در ما ۱۰ نفر اول نبود، جز آنکه هیکلهامان از بقیه درشتتر بود. آیا به راستی نگهبانِ مرگ، انتخابی از سر اتفاق انجام داده بود؟ آیا ما ده نفرِ اول مانند میوههای درشت دستچین شده بودیم؟
دست روی شانهی نفرِ جلو به فرمانِ نگهبان در هزارتوی مرگِ زندانِ گوهردشت به حرکت در آمدیم. هیچیک از ما نمیتوانست حدس بزند چه سرنوشتی در انتظار است. در ساعتِ صفر به سانِ آدم آهنی با کنترلِ نگهبان به چپ و راست رانده میشدیم. من بهدنبالِ یکی از فرامینِ نگهبان، به اشتباه، به سمتی دیگر پیچیدم. در نتیجه ترکیبِ اولیهی صف به هم خورد.
در ترکیبِ جدید، فداییی اقلیت، جهانبخش سرخوش که چند ماهی بیشتر به اتمام حکماش باقی نمانده بود، جلودارِ صف شد. بعد از ورود به طبقهی زیرینِ زندان، در کنار اتاقی که هیئتِ مرگ در آن مستقر بود، به انتظار نشستیم. اولین کسی که به نزدِ هیئت فراخوانده شد، جهان بود. لحظات به کندی میگذشتند. چند دقیقه بعد، جهان غُرولَندکُنان از اتاق خارج شد. ناصریان با خشونت او را به نگهبانی سپرد: ببریدش چپ نکبت را.
جهان را دیگر هیچکس ندید. بر ما دانسته نبود که تا دقایقی بعد چشمانِ عسلی، نجیب و مهربانِ جهان بر روی جهانی که آرزوی بهروزیی همهی ساکنان آن داشت، بسته خواهد شد. ما نمیدانستیم که چپ اسم شبِ حسینیهی خون است. در همهی زندانها سنت آن است که به اعدامی فرصتِ وداعِ واپسین با یاران را میدهند. ما اما در آن لحظات حتا فرصتِ در آغوشگرفتن و بوسیدنِ جهان را نیافتیم. ای کاش منِ جنوبِ شهری میدانستم و میتوانستم آن لحظه از جای برخیزم و فریاد برآرم: آقا! برادر! حاجی! جانی! قاتل! جاکش! به جای اون من باید برم چپ، صف در اثرِ اشتباهِ من جا بهجا شده. جای من و اون باید تغییر کنه.
چپ، راست، و کابل بزنید تا بخواند، سه موقعیتی بود که به فراخورِ پاسخِ هر زندانی نصیبِ وی میشد. جهان سهمیهی چپ شد و یکی از آن طنابهای دارِ شش ردیفهی تعبیه شده در حسینیهی خون بر گردن ستبرش بوسه زد. لحظاتی بعد بدنِ نیمهگرمش را گونیپیچ کرده و در یکی از آن کامیونهای یخچالدار حمل گوشت قرار داده و در خیسِ داغِ خاوران پنهان کردند. تابستان ۶۷ پروندهای است هنوز ناگشوده، و اگر من تنها برای یک چیز زنده مانده باشم، همانا گزارشِ این جنایتِ غریب است.
گزارشِ مرگِ گلهای سرخی که در چنگالِ کلاغهای چشمکُش اسیر بودند. گزارشِ مرگِ یارانی که پنجرهی همهی باغهای مرا پُرکردهاند!
اگر من زنده مانده باشم! و اگر ایشان مرده باشند.
ایران وطن و سرزمینِ مادری من است و تهران این کلانشهرِ دودزدهی بیآسمان زادگاهم. موطنی که شاید آرزوی دیدارِ دوبارهی آسمانِ آفتابیاش را چون دیگر آرزوهای پَرپَر شدهام، به همراهِ دیگر پرتشدهگانِ به تبعید به خاک برم.
در نگاهِ جهانیان، ایران به سرزمینِ فرشهای نفیس و نفت و خاویار و پسته و گربهای که شهرت جهانی دارد معروف است. در دوران معاصر ایران را با اماکن و محلهایی که نامشان به پلیدی آغشته است.
اوین و گوهردشت، نامِ دوزندانِ معروف است که به همراه گورستانِ خاوران در جنوب شرقی تهران شهرتشان از مرزهای ایران فراتر رفته. دیوارهای سردِ سربی و بیروحِ این دو مکانِ اصلی کشتار تابستان ۶۷ در تهران، شهادت بر رگ زدنِ هزاران نهالِ روشنِ خفته میدهد. خاطرهی عظیمِ ملتی دراین دو مکان پرپر شده و استخوانِ هزاران جانِ جوان در «لعنتآباد»ها و خاکپشتههای اسلامی شیار شده است.
ما جانبدربردهگانِ نیمهجانِ آن فریبسال، زنده از آنیم که تا ته نفس و نفسِ آخر آن پلیدی کمیاب به شهادت بنشینیم. سالها بعد، شماری از شاهدان در کهنسالی شانس آن خواهند یافت که سوژهی خبری محافلِ حقوقِ انسانی قرار گرفته و با انگشت اشاره نشان شوند که: «هی! این پیرِ زنه یا پیرِ مرده که روی صندلی چرخدار نشسته و خاطره نقل میکند را ببین! یکی از همان شصتوهفتیهای سختجان است.»
در تابستان سال ۱۳۶۷ من ساکنِ بندِ ۸ زندانِ گوهردشت بودم. موقعیتِ جغرافیایی این بند که در انتهای زندان مشرف به آمفیتئاتر و حسینیهی زندان واقع شده به گونهای بود که این شانسِ تاریخی را نصیبِ من و دیگر ساکنین تا به سختی و از لای کرکرههای فلزی زندان در یکماههی مرداد و مجاهدکُشی کامیونهای یخچالدار حمل گوشت را در شبهایی که از آسمان گوهردشت کفر میبارید ببینیم.
سیاهپوشانی ماسکزده که با وقاحتی کمیاب شباهنگام جایی را سمپاشی میکردند. بر ما دانسته نبود که با کامیونهای حمل گوشت، یارانمان را شبانه بار زده و در مکانهایی نامعلوم پنهان میکنند. یک ماهِ تمام مرگ فروختند و پُررونقترینِ حرفهها از آنِ گورکنانِ وطن شد.
تابستان سال ۱۳۶۷ درتاریخ معاصر خونین میهنمان حادثهای بیبدیل درعرصهی مخالفکُشی را به نمایش گذاشت. از جمله ویژهگیهای آن اسیرکُشی که آن را به یکی از بیبدیلترین تصفیههای سیاسی-ایدئولوژیک در دورانِ مدرن بدل کرده سریت و همهکُشی آن میباشد.
کشتارِ بزرگِ تابستان سال ۱۳۶۷، برنامهای از قبل تدارک شده برای حل معضل زندانی سیاسی بود، و میتوان بیشتر آنرا تصفیهای فیزیکی نام نهاد تا کشتار به مفهوم کلاسیک.
آن حکم و نفریننامهی مذهبی علیه بدیهیترین حقوق دموکراتیک و انسانی و حق شهروندی از جانبِ کسی صادر شد که همواره در طولِ حیاتاش با شمشیر به جنگ اندیشه رفت. روحالله خمینی، که دیگر حتا تکرار نامش توهین به دنیای مدرن تلقی میشود با کاریزمای مذهبی و شعارِ معروفِ «وحدت کلمه» دستانِ پایورانِ نظام در طشت خون شستوشو داد و آن را به "وحدت عمل" ارتقاء بخشید. از این رو تابستان ۶۷ یک رازِ حکومتی باقی مانده است، چرا که هیچ دولتمردی تاکنون از آن تباهی سخن نگفته. دو ویژهگی سریت و همهکُشی در اعدامِ زندانی حُکمدار، تاریخ جنایت در جمهوری اسلامی را به بعد و قبل از تابستان ۶۷، بخش کرده، و امروز با تفاهم وجدانهای بیدار به عيارِ سنجش و هنجارِ جنايت در حکومت فقها بدل شده است.
در قوانین فقهی و نیز فتوی روحالله خمینی به صراحت قید شده است: دفنِ مسلمان در قبرستانِ کُفار و دفنِ کافر در قبرستانِ مسلمانان جایز نیست. بر همین مبنا در فاصلهای کمتر از بیست روز دستکم ۴۵۰ مجاهد را تنها در حسینیهی گوهردشت طنابکُش کردند. بر ما دانسته نیست این تعداد را در کدامین یک از گورستانهای رسمی پنهان کردهاند.
شنبه پنجم شهریور مصادف است با آغاز چپکُشی در زندان گوهردشت. افزون از تعدادی گزین شده از بندهای مختلف، اکثر ساکنین بندِ ۷ و نیز فرعی ۲۰ سهمیهی روز اول شدند.
یکشنبه ششم شهریور: ناگهان درِ بندِ ۸ باز شد و نگهبانهایی که چهرهی برخیشان ناشناس بود، وارد شدند؛ یکدست سیاهپوش و پارهای از ایشان سرتراشیده. پوشش سیاه را میتوان با ماه محرم مرتبط دانست. اما سرهای تهتراش؟
-هرچه سریعتر چشمبند بزنید و بیرون.
آن همه چشمبند به تعدادِ ساکنین موجود نبود. لُنگ و حولهی حمام و هر پارچهای که چشم بپوشاند به کار آمد. امر کردند در دو سویِ راهرو کنارِ دیوار بر زمین بنشینیم. به مناسبتِ ایامِ محرم از طریقِ بلندگوهای راهرو یکسر صدای آهنگران و به کربلا میرویم و نوحه پخش میشد. ساعاتی بعد انتظار به پایان رسید. به نوبت به دو اتاق که ناصریان و داوود لشگری در آنها مستقر بودند، داخل شدیم. از جمعِ هشتاد نفرهی ما حدودِ هفده نفر به گونهای پاسخ دادند که به بند برگردانده شدند. باقیمانده را در دوسمتِ راهروی اصلیی زندان با چشمانِ بسته به صف کردند. لحظاتی بعد سیاهجامهگانِ سرتراشیده، گویی در مناسکِ حج به شیطان سنگ پرتاب میکنند، به وحشیانهترین شکل با کابل به جانمان افتادند و همهگی را به سمتِ انتهای زندان راندند. هرکس سعی داشت تندتر بدود تا کمتر از کابل نصیب برد. به اتاقهایی هدایتمان کردند که از سرِ بیپنجرهگی شهره به اتاق گاز بود. من و تعدادی دیگر سهمیهی اتاق اول شدیم.
لحظاتی بعد نگهبانی که بیسیم در دست داشت، با خشونت عربده زد: ده نفر اول نزدِ هیئت. هیئت؟ این نخستین بار بود که نامِ هیئت میشنیدیم. پیش از آنکه واکنشی نشان بدهیم، نگهبان ۱۰ نفر اول را خود انتخاب میکند. من آخرین نفرِ انتخابی نگهبان هستم، به همین دلیل وقتی به بیرون از اتاق هدایت میشویم، سرِ صف قرار میگیرم.
قصابِ اوین، لاجوردی، راست گفته بود: زندانی هر موضوع بیاهمیتی را تحلیل میکند. بعدها ما، زندهماندهگانِ آنروزها، در صددِ کشفِ معیارِ انتخابِ نگهبان برآمدیم. هیچ مخرجمشترکی در ما ۱۰ نفر اول نبود، جز آنکه هیکلهامان از بقیه درشتتر بود. آیا به راستی نگهبانِ مرگ، انتخابی از سر اتفاق انجام داده بود؟ آیا ما ده نفرِ اول مانند میوههای درشت دستچین شده بودیم؟
دست روی شانهی نفرِ جلو به فرمانِ نگهبان در هزارتوی مرگِ زندانِ گوهردشت به حرکت در آمدیم. هیچیک از ما نمیتوانست حدس بزند چه سرنوشتی در انتظار است. در ساعتِ صفر به سانِ آدم آهنی با کنترلِ نگهبان به چپ و راست رانده میشدیم. من بهدنبالِ یکی از فرامینِ نگهبان، به اشتباه، به سمتی دیگر پیچیدم. در نتیجه ترکیبِ اولیهی صف به هم خورد.
در ترکیبِ جدید، فداییی اقلیت، جهانبخش سرخوش که چند ماهی بیشتر به اتمام حکماش باقی نمانده بود، جلودارِ صف شد. بعد از ورود به طبقهی زیرینِ زندان، در کنار اتاقی که هیئتِ مرگ در آن مستقر بود، به انتظار نشستیم. اولین کسی که به نزدِ هیئت فراخوانده شد، جهان بود. لحظات به کندی میگذشتند. چند دقیقه بعد، جهان غُرولَندکُنان از اتاق خارج شد. ناصریان با خشونت او را به نگهبانی سپرد: ببریدش چپ نکبت را.
جهان را دیگر هیچکس ندید. بر ما دانسته نبود که تا دقایقی بعد چشمانِ عسلی، نجیب و مهربانِ جهان بر روی جهانی که آرزوی بهروزیی همهی ساکنان آن داشت، بسته خواهد شد. ما نمیدانستیم که چپ اسم شبِ حسینیهی خون است. در همهی زندانها سنت آن است که به اعدامی فرصتِ وداعِ واپسین با یاران را میدهند. ما اما در آن لحظات حتا فرصتِ در آغوشگرفتن و بوسیدنِ جهان را نیافتیم. ای کاش منِ جنوبِ شهری میدانستم و میتوانستم آن لحظه از جای برخیزم و فریاد برآرم: آقا! برادر! حاجی! جانی! قاتل! جاکش! به جای اون من باید برم چپ، صف در اثرِ اشتباهِ من جا بهجا شده. جای من و اون باید تغییر کنه.
چپ، راست، و کابل بزنید تا بخواند، سه موقعیتی بود که به فراخورِ پاسخِ هر زندانی نصیبِ وی میشد. جهان سهمیهی چپ شد و یکی از آن طنابهای دارِ شش ردیفهی تعبیه شده در حسینیهی خون بر گردن ستبرش بوسه زد. لحظاتی بعد بدنِ نیمهگرمش را گونیپیچ کرده و در یکی از آن کامیونهای یخچالدار حمل گوشت قرار داده و در خیسِ داغِ خاوران پنهان کردند. تابستان ۶۷ پروندهای است هنوز ناگشوده، و اگر من تنها برای یک چیز زنده مانده باشم، همانا گزارشِ این جنایتِ غریب است.
گزارشِ مرگِ گلهای سرخی که در چنگالِ کلاغهای چشمکُش اسیر بودند. گزارشِ مرگِ یارانی که پنجرهی همهی باغهای مرا پُرکردهاند!
اگر من زنده مانده باشم! و اگر ایشان مرده باشند.
منبع:رادیو فردا
«آنچه این نامردمان...»!
شهباز نخعی
شهباز نخعی
ماده 10 توافقنامه حقوق مدنی و سیاسی، که درماه مارس 1976 به تصویب رسیده، تصریح می کند که با زندانی باید با رعایت شأن و حرمت انسانی رفتار شود. درهمین توافقنامه آمده است که زندان باید برای اصلاح و بازسازی فرد باشد و نه تنبیه و مجازات. استانداردهای حداقلی سازمان ملل برای زندان از سال 1955 به رسمیت شناخته شده اند. این استانداردها شامل برخورداری از بهداشت فردی، لباس و جای خواب، خوراک، تمرین های ورزشی و خدمات درمانی هستند.
وضعیت زندان های حکومت آخوندی تأسف بار و وخیم تر از آن است که بتوان با گفتار و نوشتار و انتقاد در آن تغییرمحسوسی پدید آورد و درواقع از مشکلی ساختاری رنجور است که منشأ آن را باید در ماهیت نظام ولایت مطلقه فقیه جستجوکرد. نظامی که با هر هنجار متعارفی سر ناسازگاری و حتی دشمنی دارد و ماندگاری خود را در گرو حذف و نابودی حریف، رقیب، مخالف و معاند خویش می بیند. بااین حال، نگفتن و ننوشتن و پرهیز از تکرار مکررات نیز چاره درد نیست زیرا این نظام اهریمنی را در ادامه جنایت هایش جری تر و بی پرواتر می کند.
هفته گذشته 20 زندانی سیاسی بند 350 زندان اوین نامه ای درمورد خطیربودن وضعیت سلامت شماری از زندانیان سیاسی بیمار به رییس این زندان نوشتند. به گزارش 26 شهریور 1392تارنمای "ایران پیک": «20 زندانی سیاسی محبوس دربند 350 زندان اوین، هفته ی گذشته درنامه ای به رییس این زندان با شرح مختصری از افراد بیمار محبوس در این زندان که با کارشکنی های مسئولان ازپی گیری درمان خود محروم شده اند، نوشته اند: مدتی است درامور معالجه افراد بیمار بند 350 کارشکنی صورت گرفته و می گیرد که منجر به وخامت حال برخی از بیماران این بند و عدم رسیدگی به آنها شده که می تواند عواقب خطرناکی درپی داشته باشد و پیگیری هانیز تاکنون نتیجه ای نداشته است».
امضاء کنندگان نامه، نام های زندانیان سیاسی نیازمند درمان را چنین ذکر کرده اند: مصطفی دانشجو، رضا انتصاری، حمید رضا مرادی، ابوالفضل قدیانی، رضا شهابی، علیرضا رجایی، عبدالله مومنی، محمد سیف زاده، محسن محققی، محمد رضا مقیسه، محمد داوری، یعقوب ملکی، محمود باقری، جواد طوماری، محمود دولت آبادی، مهدی خدایی، علیرضا بهشتی، منصورتقی پور، نادرسامی، عبدالرضا قنبری، اسد الله اسدی، اصغر محمودیان، محمد صالحی، عباس نبوی، شمس الدین مهدی زاده و داوود اسدی. دربخشی دیگر از نامه نوشته شده:«لطفا مشخص کنید این تخلفات که با جان زندانیان ارتباط دارد چرا صورت گرفته و اگر افرادی به دلایل سیاسی بنا دارند معالجه زندانیان سیاسی را با مشکلات عدیده ای مواجه سازند آن را روشن کنید».
اما، نه سهل انگاری یا تعمد جنایتکارانه و بازی کردن با سلامت و زندگی زندانیان سیاسی بیمار – که بیشتر بیماری هایشان نیز ناشی از شکنجه های جسمی و روحی خود زندان است -، منحصر به زندان اوین و بند 350 آن است، و نه همه اهریمن صفتی و ستمگری که درحق زندانیان رواداشته می شود محدود به جلوگیری از درمان بیماران است. به عنوان توضیح یک نمونه از این اهریمن صفتی ها که زیرچشم زندانبانان مراقب و کارکشته به طور روزمره انجام می شود را شرح داده و سپس به ذکر سه نمونه از رفتار با زندانیان سیاسی بیمار زندان های دیگر می پردازم: مهدی محمودیان، زندانی سیاسی عضو جبهه مشارکت درنامه ای خطاب به سیدعلی خامنه ای درباره زندان مخوف رجایی شهرکرج می نویسد: «دراین زندان هرکسی که کمی زیبایی درچهره داشته باشد و احیانا زوردربازو نداشته باشد یا پول خوبی درحسابش نباشد که باج بدهد، به زور درسالن های مختلف و هرشب دریک اتاق گردانده می شود و هر "مفعولی" صاحبی دارد و ازاین بابت پولی به دست می آورد».
سه نمونه زندانیان سیاسی بیمار نیازمند درمان زندان های دیگر را نیز به عنوان مشت نمونه خروار نقل می کنم. تارنمای بی بی سی فارسی درتاریخ 14 دیماه 1391، در مطلبی با عنوان "زندانیان سیاسی ایران در تنگنای امکانات پزشکی" می نویسد: «... فعالان مدنی و سیاسی که اندکی بعداز آخرین انتخابات ریاست جمهوری زندانی شده اند، برای رسیدگی پزشکی و دریافت خدمات درمانی در تنگنا قرارگرفته اند». همسر فیض الله عرب سرخی به بی بی سی می گوید که دریکی از آخرین ملاقات هایش متوجه شده است که او درروزهای گذشته علائمی شبیه سکته مغزی داشته است: «همبندانش گفتند که مدت ها سردرد خیلی شدید داشت و درد تا گردن و نخاع ادامه داشته است. به دلیل همین درد، درطول یک شب اورا چهاربار به بهداری برده اند ولی برای کاهش درد فقط به او مسکن تزریق شده است».
نمونه دیگر: «... مسعود باستانی، روزنامه نگار اصلاح طلب زندانی، دچار سردردهای مفرط شده و با آن که خانواده اش گفته اند که او درزندان دچار بیماری خونی شده است، مسئولان زندان رجایی شهر برای کمک به درمان او اقدامی نکرده اند».
نمونه سوم، محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) نویسنده وبلاگ "گزارش به خاک ایران" است که درست سه سال پیش، 29 شهریور 1389، با یورش دژخیمان ولی مطلقه فقیه به خانه اش، به اتهام بیان عقیده در وبلاگ شخصی دستگیر شد و در 24 ساعت نخست بازداشت چنان بلایی برسرش آوردند که با شکستن شیشه عینک و بریدن رگ دست به خودکشی زد. درسه سال گذشته، اوهدف کینه توزی سبعانه ولایتمداران بوده و براثر شکنجه های جسمی و روحی سلامت خود را ازدست داده است. خبرگزاری "هرانا"، درتاریخ اول شهریور 1392 درباره اش می نویسد:«محمدرضا پورشجری که درزندان از بیماری های گوناگون و مشکلات قلبی رنج می برد، با بالارفتن قندخون و مخالفت مسئولان با اعزامش به بیمارستان روبروست». میترا پورشجری، دختر این وبلاگ نویس به گزارشگر"هرانا" می گوید: «... بهداری زندان ابتدا درمورد بیماری وی یک بسته قرص ده تایی (کلی بنگلامین) تجویز نمود، ولی دکتر دیگری به نام امین ستاره دان پس از رویت آزمایشات نظرداد که از آنرو که قندخون پدرم بسیاربالا بوده و سن وی نیز زیاد است و همچنین از ناراحتی حاد قلبی رنج می برد، نمی شود به وی انسولین تزریق کرد و این کار بسیار خطرناک است. دکتر نژاد بهرام و دکتر پژمان عادلی که از پزشکان زندان هستند نیز نظر تخصصی دکترامین ستاره دان را تأیید کرده و گفته اند پدرم باید در بیمارستانی مجهز بستری شده و بیماری قلبی و قند وی زیرنظر پزشکان متخصص کنترل شود».
میترا پورشجری در بخش دیگری از گفتگو با گزارشگر"هرانا" می گوید: «دوشنبه بیمارستان برای آنژیوگرافی قلب پدر نوبت داده بود که زندان با اعلام این که مأمور برای اعزام ندارد، از انتقال وی به بیمارستان طفره رفت. اکنون دقیقا سه ماه است که درامر بستری شدن پدرم دربیمارستان هربار مشکلی پیش می آید. یا وی را دیر به بیمارستان می برند و پذیرش تمام می شود و یا زندان به بهانه نداشتن مأمور، در روزی که خانواده وقت می گیرد، از اعزام وی شانه خالی می کند. اکنون نیز که سه تن از پزشکان بهداری زندان دستور بستری شدن اورژانس او را داده اند، بازهم پدرم ازدرمان های مناسب محروم است».
غلامحسین اسماعیلی، رییس سازمان زندان ها، با عذری بدتراز گناه کمبودها و کوتاهی های سازمان زیرنظر خود را توجیه می کند: «این کشور ازلحاظ جمعیت زندانی در فهرست 10 کشور نخست جهان است و بیش از 250 زندان دارد که حدود 300 هزارنفر در آنها نگهداری می شوند»!
ماده 13 فصل دوم کنوانسیون ژنو درباره مجروحان و اسیران جنگی می گوید: «باید درهمه حال مورد احترام و حمایت قرارگیرند و دولت متخاصمی که اشخاص مذکور را دراختیار دارد باید بدون هرگونه تبعیض... با آنان محترمانه برخورد نموده و از آنها پرستاری نماید. هرگونه دست درازی به حیات و شخص آنان از جمله شکنجه، رها نمودن آنان بدون کمک پزشکی و پرستاری با سبق تصمیم و نیزقراردادن آنان در معرض مخاطرات سرایت یا ابتلا به امراض و بیماری ها اکیدا ممنوع است».
درحالی که "مورد احترام و حمایت قرارگرفتن" مجروح و زندانی جنگ – که دشمن است و تا لحظه پیش از دستگیری قصدجان طرف مقابل را داشته – منع شده و "رهانمودن آنان درمعرض مخاطرات سرایت یا ابتلا به امراض و بیماری ها اکیدا ممنوع" شده، چگونه یک نظام حکومتی، که مدام هم دم از رأفت و عطوفت اسلامی می زند، می تواند شهروندان خود را به صرف ابراز مخالفت با نتیجه اعلام شده انتخابات یا بیان نظر در وبلاگ شخصی، از دسترسی به درمان بازدارد و زندان که باید محلی برای "اصلاح و بازسازی" فرد باشد را به صورت شکنجه گاهی که محل تولید انواع بیماری های خطرناک است درآورد؟!
کج باوری، سپردن زمام نفس به دست عقده های روانی، گماشتن فرومایگان در سمت های بازجو، دژخیم و زندانبان آنقدر موجب سقوط درجه انسانیت ولی مطلقه فقیه و کارگزاران اهریمن صفتش شده که مصداق واقعی این سروده نغز زنده یاد فریدون مشیری هستند:
«هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند»!
اشتراک در:
پستها (Atom)