۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت اول
حنیف حیدرنژاد
قسمت اول: پیش از عملیات
مرداد 1367، قرارگاه اشرف-عراق: در این زمان من 27 سالم بود و در تیپ مهندسی بودم. فرمانده تیپ ما مهدی افتخاری بود. تمام تیر ماه مشغول جمع آوری و انتقال غنایم عملیات چلچراغ، که تقریبا یک ماه قبل انجام شده بود، و یا مشغول جمعبندی های بعد از عملیات و تجدید سازماندهی بودیم.  
اواخر تیرماه بود که خبر موافقت خمینی با قطعنامه 598 و "سر کشیدن جام زهر" اعلام شد. چند روز بعد، روند عادی کارهای روزانه متوقف شد. بدون آنکه دقیقا گفته شود که قصد و برنامه دیگری برای عملیات جدیدی مورد نظر است، آماده سازی های یک عملیات جدید در دستور کار قرار گرفته بود. من به همراه بسیاری دیگر از نیروهای دیگر که اغلب از ستادها آمده بودند به سوله های انبار مهمات فرستاده شدم. کار ما تحویل گیری مهمات و تسلیحاتی بود که ارتش عراق با کامیون و تریلی به این سوله ها می آورد. با کمک کارگران سودانی، سربازان عراقی و رزمندگان ارتش آزادیخش مهمات ها را تخلیه و در انبارها، انبار می کردیم. علاوه بر مهمات، تسلیحات نیمه سنگین، بویژه انواع توپ های ضد هوائی دو یا چهار لول نیز برای ما آورده می شد. پس از چند روز به دلیل زیاد بودن حجم مهمات و تسلیحات آورده شده، بخش زیادی از آن ها در اطراف سوله ها انبار شده یا همینطور روی هم قرار داده شده بودند. همزمان از تیپ های مختلف به ما مراجعه کرده و مهمات و تسلیحات جدید را تحویل گرفته و می بردند.
بطور غیر رسمی همه جا از عملیات بعدی که در راه است حرف زده می شد. با وجودی که "بچه ها" هنوز خستگی عملیات چلچراغ را از تن به در نکرده بودند، در گرمای بالای 40 درجه تا 16 ساعت در روز یا بیشتر کار بدنی سخت و سنگین می کردیم. همه جای قرارگاه ولوله بود، همه جا نیروها در حال جابجائی بودند، در یک گوشه، در سایه ساختمان ها ده ها نفر درحال تمیز کردن و روغنکاری سلاح و جعبه ی فشنگ ها بودند. یک گوشه دیگر بر روی درب ماشین ها آرم ارتش ازادیبخش ملی ایران با اسپری زده می شد. جای دیگر بر روی وانت های تویوتای ژاپنی، یا خودوری نظامی آیفا دیوارهای زرهی جوشکاری می شد. تعدادی هم پیوسته در حال پر کردن کلمن های آب و رساندن قالب های یخ به نیروهای رزمنده بودند. همه سخت کوش کار می کردند، کسی خستگی نمی شناخت، آنقدر کار می کردیم که در اولین آنتراک، در هر گوشه ای عده ای "درازکش" شده و زیر سایه ی ماشین ها به خواب می رفتیم.
چند روز بعد نشست های توجیهی بود و خبر عملیات بعدی و غریو هورای رزمندگان و همدیگر را بغل کردن.... بطور خود جوش شعاری که در عملیات مهران (عملیات چلچراغ) فریاد زده می شد، تکرار می شد: "امروز مهران، فردا تهران". اما هنوز بطور رسمی حرفی از حمله به تهران نبود.
من چند بار به تیپ های مختلف فرستاده شده و هر بار برای چند روز در کارهای مختلف نیروی کمکی بودم. آماده سازی خودروها تحت عنوان زرهی سازی به شدت ادامه داشت. کم کم چهره های جدیدی در قرارگاه  دیده می شدند. لباس فرم تازه و برق زده ی تازه واردان با پوتین های کاملا تمیز که گاهی بزرگتر تر از پایشان به نظر می آمد و مهمتر از همه رنگ پوست تازه واردان خبر از آن می داد که آنها از اروپا و آمریکا می آیند. آنها را بچه های خارج اطلاق می کردیم. این موج ورود تازه واردان تا چند روز قبل از حمله ی فروغ جاویدان همچنان ادامه داشت.
چند روز بعد و پس از نشست های توجیهی، گروه دیگری از تازه واردان به ما ملحق شدند: سربازان ایرانی که توسط خود ما در عملیات به اسارت در آمده بودند و نیز اسیران ایرانی که در اردوگاه های عراقی اسیر بوده ولی با ارتباطاتی که سازمان با آنها برقرار کرده بود، اکنون مایل بوند تا به ارتش آزادی بخش بیپوندند. به این دسته، رزمندگان پیوسته اطلاق می شد.
یک هفته، یا چند روز قبل از حمله فروغ جاویدان بود که در سالن اجتماعات قرارگاه نشستی بزرگ با حضور مسعود و مریم رجوی برگزار شد. سالن از هر وقت دیگری پرتر بود. هر چند قدم یک پنکه برقی سرپائی قرارداشت تا از گرمای طاقت فرسا کاسته شود. نزدیک غروب بود که جلسه شروع شد و مسعود طرح حمله برای فتح تهران را اعلام کرد. سالن یک باره با فریاد های شادی و دست زدن های بچه ها منفجر شد. برای دقایق طولانی این شور و اشتیاق که با بغل گرفتن ها و اشک شادی همراه شده بود ادامه داشت. مسعود توضیح داد که چرا این حمله باید انجام شود و چرا اگر ما "الان گام برنداشته و دو پا به میدان نپریم" به زائده جنگ تبدیل شده و به وابستگی به عراق متهم خواهیم شد. و اینکه این عملیات نیز یک عملیات عاشورائی دیگر، همچون 30خرداد سال شصت است. بعد از آنهم تیپ بندی ها  و ترتیب حرکت تیپ ها و فرماندهان تیپ ها معرفی شدند.
آن شب، در حاشیه نشست، فرصتی هم دست داد تا ما، همه افراد خانواده یک بار دیگر همدیگر را ببینیم. از آن جمع هشت نفره برادر کوچکترمان امیر اردلان، و شهناز، همسر یکی دیگر از برادرانم، از عملیات فروغ زنده برنگشتند.
روز بعد من و چند نفر دیگر از تیپ مهندسی به تیپ مسلم فرستاده شدیم. بعد از کمی ما را برگشت داده و آخرِ شب ما را به تیپ آذر فرستادند. وقتی رسیدیم ما را به یکی از سالن ها که به عنوان آسایشگاه موقت استفاده می شد فرستادند. بیرون درب پر از پوتین بود. وارد که شدیم همه روی زمین خوابیده بودند. به سختی پایمان را وسط جاهای خالی بین دو نفر گذاشته و آنقدر اینطرف آنطرف رفتیم تا بالاخره هرکس برای خودش یک جای خواب پیدا کرد. این بی نظمی و شلوغی وضعیتی بود که هیچگاه قبلا در مناسبات سازمان ندیده بودم. معلوم بود با آمدن نیروهای تازه وارد همه جا پر شده است.
روز بعد، کمی قبل از ظهر، من و دو سه نفر دیگر را از آنجا هم به تیپ سوسن فرستادند و بالاخره آنجا سازماندهی شده و ماندگار شدیم. شب همان روز "خواهر سوسن" (عذرا علوی طالقانی) تیپ بندی و حرکت تیپ ها را یک بار دیگر توضیح داد. تیپ ما، تیپ سوسن، به تیپ کرمانشاه معروف بود. ستون بندی ها اینگونه بود که هر تیپ راه را برای تیپ بعد از خود باز و صاف کرده، شهر و هدف مورد نظر خودش را تصرف و آزاد می کرد. وظیفه تیپ ما تصرف کرمانشاه  و  آزاد کردن آن و ایجاد تامین برای عبور بقیه ی تیپ های پشت سر بود.
طی چند روز، چندین بار تغییر سازماندهی شدم. یک بار در یگان مخابرات، یک بار در قسمت پشتیبانی و یک بار هم در یک دسته پدافند سازماندهی شدم. آخر سر اما من را به عنوان سر تیم، با یک رزمنده جوان دیگر که اگر اشتباه نکنم نامش آرش بود و شاید 22 یا 23 سال داشت مسئول یک قبضه دوشکا کردند که بر روی قسمت بار یک وانت سفید تویوتا سوار شده بود. کمی بعد یک رزمنده تازه پیوسته (از اسیران ارتش رژیم) هم به تیم ما اضافه شد. دوشکا و قطار فشنگ ها و جعبه فشنگ ها تنظیف و  آماده شده بود. در قسمت بار دو جعبه بزرگ خالی مهمات قرار داده شده بود. داخل یکی پر از جعبه فشنگ های آماده بود. چندین جعبه فشنگ پر دیگر نیز کنار آنها روی قسمت بار روی هم دیگر چیده شده بود. داخل جعبه مهمات دیگر یک قبضه آر پی جی هفت با چندین موشک آن قرار داشت. در کنار این دو جعبه هم ماسک های ضدگاز شیمیائی و دو کلمن پر از آب گذاشته شده بود. هر کدام از ما جلیقه ای به تن داشت که تمام جیب های آن را از بسته های پلاستیکی خرما، کشمش و گردو و یا ساندویج های آماده، پر کرده بودیم.
دوم مرداد به تدریج ماشین ها پس از سوختگیری نهائی ستون شده و آماده می شدیم تا روز بعد برای آزادی میهن پرواز کنیم. آخرین آماده سازی ها و ستون کردن خودروها تا پاسی از شب هم ادامه داشت. موضوع دیگری هم بود که من آنزمان از آن اطلاعی نداشتم که بعدا از آن باخبر شدم: این روز و این شب، آخرین فرصت برای پدران و مادران رزمنده بود تا از بچه هایشان خداحافظی کنند. زنان و مردان مبارزی که خوب می دانستند در پی این رفتن شاید دیگر بازگشتی نباشد و شاید دیگر هرگز فرزند یا فرزندان خود را نبینند.
حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت اول- سوم مرداد 1392/ 25 ژوئن 2013

بحث تلخ دیگر، در مورد بیاینه تفصیلی شورا

بحث تلخ دیگر، در مورد بیاینه تفصیلی شورا
ایرج شكری
 چرا با دکتر هزارخانی گفتگو نکردم
در صفحه ۶ بیانیه تفصیلی «شورای ملی مقاومت»، در «سندی» که دست نوشته ای از دکتر قصیم است و مربوط به زمانی است که مریم رجوی و دستیارانش می خواستند به اخراج خودسرانه و خلاف اساسنامه و غیابی من از شورا، مهر شورایی بکوبند، به«فرصت عالی آمدن آقای دکتر هزارخانی» به خانه من برای «دلجویی» اشاره و یادآوری شده است که من در آن زمان فراموش کردم «که چه کسی با چه وزنی و به چه منطور نیکی قدم رنجه کرده است». در مورد آمدن دکتر به خانه من مساله این بود که مریم رجوی و مسئولان سازمان مجاهدین کاری مستبدانه و خودسرانه و خلاف اساسنامه و آیین‌نامه شورا (نفرستادن بیاینه شورا به من برای اظهار نظر) کرده بودند و آن را با تاکید بر «تصویب به اتفاق آراء» انتشار داده بودند و بعد از این که آن خلاف را یاد آوری کردم، دست به خلاف بزرگتری زدند و با قلدرمنشی آمیخته به بلاهت، یک نامه ۵ صفحه ای پر از دروغ پردازی و تحریف و مهملات به عنوان پاسخ به من فرستادند. آنها حاضر به پذیرش اشتباه و عذرخواهی نبودند، و الا مساله از اول با یک عذر خواهی و این که اشتباه شده است، حل شده بود.
آقای دکتر هزارخانی تلفنی قراری با من گذاشت و به خانه من آمد و این زمانی بود من در حال نوشتن پاسخ به آن نامه ۵ صفحه ای دبیر ارشد شورا  بودم. وقتی دکتر آمد گمانم ده روز یا بیشتر از ارسال نامه دبیر ارشد شورا به من گذشته بود. ایشان به عنوان فرستاده دستگاه رهبری مجاهدین آمد. دکتر هزارخانی به من گفت که آنها می پرسند که چکار می خواهید بکنید(یعنی من چه تصمیمی دارم). من به آقای دکتر گفتم «آقای دکتر چرا اینها از شما مایه می گذارند، چرا کسی از خودشان نیامد»، دکتر گفت می گویند شما با آنها ضد شده اید، به خاطر این است از من خواستند بیایم. من گفتم آنها هستند که خلاف اساسنامه و آئین نامه شورا عمل کرده اند و جواب نامه مسالمت جویانه مرا(نامه ای که به مریم رجوی نوشته بودم)* با قلدرمنشی جواب داده اند. من به آقای دکتر گفتم شما به آنها بگویید که من در حال نوشتن جواب هستم. دلیل این که من با آقای دکتر هزارخانی به عنوان فرستاده دستگاه رهبری جبّار مجاهدین، وارد صحبت نشدم دقیقا به خاطر ارج و منزلت و «وزنی» بود که برای او قائل بودم و میانجی کردن و واسطه قرار دادن او را برای ماستمالی کردن رفتار قلدرمنشانه و خودسرانه یی که اعزام کنندگان او مرتکب شده بودند، سوء استفاده رهبری مجاهدین، مخصوصا مریم رجوی به عنوان جانشین مسئول شورا و مهدی ابریشمچی به عنوان بالاترین مسئول سازمان مجاهدین حاضر در شورا، از منزلت  دکتر هزار خانی می دانستم. منزلتی که پیش همه ما داشت. به ویژه به خاطر سالها همکاری تحت سرپرستی و مسئولیت او در انتشار نشریه شورا که از نیمه سال ۶۵ تهیه گاهشمار آن بعهده با من بود و بعد در نشریه ایران زمین، رابطه صمیمانه و احترام آمیزی بین ما بود و من ارادت بسیار به ایشان داشتم و در سالهای قبل از ترک شورا، هر سه چهار ماه یکباری از او برای شام دعوت می کردم خانه من بیاید.
مصاحبت با دکتر برایم همیشه دلپذیر بود. بعد از ماجرای آن مقاله من که در آن پیشنهاد تشکیل جبهه همبستگی برای آزادی و دموکراسی را داده بودم و لحن و نحوه برخورد مسعود رجوی با من در آن مکالمه تلفنی از بغداد* و بعد چگونگی تصویب و اعلام آن طرح، دیگر قویا به این نتیجه رسیده بودم که رهبر خودپرست و خود شیفته* و خودبزرگ بین مجاهدین، هیچ احترامی برای هیجکس قائل نیست و اگر هم وانمود می کند که ارج و منزلتی برای کسی قائل است، مزوّرانه و ناصادقانه و فرصت طلبانه است و این نگرش و رفتار آنها در مورد دکتر هزارخانی هم صادق بود. رد کردن بحث با دکتر به عنوان فرستاده مجاهدین، به خاطر تجربه و مشاهدات من از دو سه مورد رفتار ناپسند و خودخواهانه و قلدرمنشانه نسبت به دکتر از سوی رهبری مجاهدین هم بود. به نظر من دکتر هزارخانی در دستگاه بشدت آلوده و گندیده از خودخواهی مسعود رجوی، بشدت مورد استثمار معنوی و ارزشی قرار گرفت و «هدر» رفت و بیهوده فرسوده شد.
دو سه مورد در زمینه قدر نشناسی و عدم ارج گذاری به کسی مثل دکتر در رفتار رهبری خود شیفته و تازه به دوران رسیده مجاهدین در خاطرم «حک شد»است، یکی مربوط به گفتگویی است که با مسعود رجوی بر سر مساله حذف اسم شاملو از مصاحبه من با دکتر هزارخانی که در نشریه شورا (دوره دوم  شماره ۱۱ فرودین ۱۳۷۳) داشتم. قبلا به این مساله اشاره کرده بودم که به خاطر مخالفت دوتن از مجاهدین (محسن"ابولقاسم" رضایی و حسین مهدوی) که به عنوان نمایندگان مسئول شورا در تحریریه نشریه شرکت داشتند، با بودن اسم شاملو در یکی از سوالهای من در مصاحبه با دکتر هزارخانی و استفاده از «حق وتو» یی که داشتند برای حذف آن، من ضمن انتقاد از آقای دکتر هزارخانی که اصلا چرا گفتگوی من با خودش در مورد فرهنگ و هنر و روشنفکران را برای بحث و اظهار نظر به تحریریه آورده است، جلسه تحریریه را تحریم کردم و نامه ای هم به ایشان به عنوان مسئول نشریه نوشتم که در آن از عملکرد مجاهدین انتقاد کرده و یاد آور شدم که من از این ببعد در آنچه به مسائل فرهنگی و اجتماعی مربوط است به آن«وتو» که «نامشروع» نامیدمش، تن نخواهم داد**.
سال بعد از این ماجرا، در تابستان۷۴، اجلاسی از مسئولان کمیسیون ها در بغداد برگزار شد که من و چند نفر دیگر را هم به عنوان میهمان و ناظر به آن دعوت کرده بودند. جلسات این این گردهمایی اگر درست به یادم باشد هفت روز طول کشید. من از طریق گردانندگان جلسه پیغام داده بودم که می خواهم چند دقیقه ای با مسعود رجوی در مورد کار نشریه شورا صحبت کنم. در حاشیه یکی از نشست ها، این فرصت فراهم شد و در حالی که محسن(ابوالقاسم) رضایی هم کنار من بود من ماجرای حذف اسم شاملو از مصاحبه ام با دکتر را با مسعود رجوی مطرح کردم و گفتم اعمال حق وتو از طرف دوستانش در این مورد کار نادرستی بود.
انتظار من از «مسعود رجوی»، کسی که در نیمه خرداد سال ۶۰ در پاسخ به پیامی که گروهی از نویسندگان و شاعران(از جمله شاملو) به مناسبت سالگرد شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین فرستاده بودند، پاسخ را خطاب به شاملو فرستاده بود و از او با عنوان« شاعر شاعران، خورشید درخشان آسمان ادب ایران» نامبرده بود(مجاهد شماره ۱۲۳ – ۱۴ خرداد ۱۳۶۰)، این بود که این عمل دوستان خود را تقبیح کند، اما من با برخوردی رو به رو شدم که واقعا برایم عجیب و دور از انتظار بود. او از محسن رضایی سوال کرد که مساله مصاحبه من با دکتر هزارخانی، مربوط به قبل از رفتن «شریف» و دکتر هزارخانی به دیدار شاملو(وقتی به سفر خارج کشور آمده بود) بوده است، یا بعد و اضافه کرد که اگر بعد از آن بوده که این که دیگر اهمیتی نداشته است و همانجا اضافه کرد که «من مریم را به خاطر فرستادن شریف به طور جدی مورد انتقاد قرار دادم، دکتر هزارخانی رفته بود کافی بود حالا[شاملو] این را می تواند همه جا خرج کند»).
من واقعا از این حرف او به قول معروف «خشکم زد» که این بابا چه می گوید، این مسعود رجوی است که چنین دچار خود بزرگ بینی بیمارگونه شده است؟ چطور این آدم نمی فهمد که شاملو بزرگتر از آن است که نیازی به «خرج کردن» اعزام فرستاده از سوی مجاهدین و درخواست از او برای ماندن در کنار حضرت ایشان را داشته باشد. از طرف دیگر متوجه شدم که یک نوع «اشرافیت» و تافته جدا بافتگی، برای خود و دم دستگاهش قائل است و در آن بینش منحط و ارزشگذاری ناشی از تازه به دوران رسیدگی، حتی دکتر هزارخانی فرو دست شمرده می شود. (البته این «تافته جدا بافته» بودن از زمان انقلاب ایدئولوژیک در تبلیغاتشان موج میزد) حال آن که برای کسانی چون من قبل از قرار گرفتن در روابط و مناسبت مجاهدین و شورا، دکتر هزارخانی «پرچم شورایی» بودن شورا بود و حضور او و بعد از او کسانی مثل آقای متین دفتری بود که به شورا جلوه یک تشکل فرا گروهی و غیر ایدئولوژیک و اعتبار می داد(اگرچه رفته رفته متوجه شدم که این برداشت من، با واقعیت آنچه جریان داشت نمی خواند). و الا مسعود رجوی که نمی توانست و نمی تواند به تنهایی با خود و سازمانش و با آفریدن مهرتابانش، ادعای تشکیل «آلترناتیو دموکراتیک» بکند و یا با  جمع کردن عده ای مطیع دور خودش ادعای تشکیل «پارلمان در تبعید» بکند. اگر هم بکند جز خودش کسی قبول نمی کند(هم چنان که خیلی از ایرانیان ضد رژیم و جمهوریخواها از سالها پیش بر«زائده» سازمان مجاهدین بودن شورا تاکید می کردند).
مسعود رجوی در همانجا در ادامه صحبت هایش گفت - این عین جمله خود اوست- که:«در زمان شاه از سرهنگ به پایین با مردم بودند، حالا کارمندها برای رژیم کار می کنند». بعد من گفتم که اگر اینطور است شما چند وقت پیش در یکی از صحبتها شعری از شفیعی کدکنی ذکر کردید، او در دانشگاه تدریس می کند. مسعود رجوی گفت اگر در دانشگاه تدریس می کند نباید شعری از او را بکار می گرفتم. این همه استاد معلم اخراج کردند، چرا او را اخراج نکردند. معلوم است که کسی که چنین دیدی نسبت به جامعه و مردم دارد، و کارمند ها را هم در خدمت رژیم می داند، نمی تواند نه مسائل مردم و جامعه را درک کند و نه با مردم ارتباط برقرار کند و به راههای سازماندهی مبارزات آنها فکر کند.
مسعود رجوی از مردم متنفر است و این اتهام نیست که او واقعا آنها را مثل همان«اهل کوفه» می داند  و خود را «حسین» زمان و هر سال در ماه محرم و در مراسمی که به مناسبت عاشور برگزار می شود، با قرائت زیارت عاشورا نفرت و بیزاری خود را نسبت به آنها اعلام و این نفرت را به بدنه سازمان هم تزریق می کند. او خیلی وقت است از مردم متنفر است. شاید اولین بار به نحو بسیار آشکار و در برابر دوربین این نفرت را زمانی که از فرانسه به عراق رفت و در آنجا به زیارت مرقد امام حسین رفت و کنار ضریح امام حسین سه بار هل من ناصر ینصرنی گفت که دفعه سوم آن با غیظ و غضب شدید و در عین حال بی معنی و انزجار برانگیزی همراه بود، نشان داد. حالا همین آدم مدعی مبارزه برای سرنگون کردن رژیم با«انقلاب نوین» است، انقلابی که طبعا باید نیروی بنیان کن خود برای درهم کوبیدن رژیم با تمام نهاد های سرکوبگر آن را، از توده های بپاخواسته بگیرد، می بینیم که ایشان به کجاها دخیل بسته و چه می کند.
من بعدا در یادداشت و گزارش هفته نامه ایران (زمین شماره ۸۰ دوم بهمن- ۱۳۷۴)، با یاد آوری اهمیتی که از سوی رئیس جمهور و دولت فرانسه به شهروندانی که گروگان گرفته شده بودند و تلاش برای آزادی آنها و بعد به استقبال آنها به فرودگاه رفتن و نیز مورد خبرنگاری که زمانی توسط دولت ببرک کارمل به اتهام جاسوسی در افعانستان دستگیر و محکوم به زندان شده بود و با فشار میتران رئیس جمهور فرانسه آزاد و به مسکو فرستاده شد و میتران هواپیمای کنکورد اختصاصی رئیس جمهور را برای آوردنش فرستاد، نازل و سخیف بودن آن دیدگاه مسعود رجوی را که گفته بود رفتن مهدی ابریشمچی پیش شاملو را حالا او(شاملو) همه جا «خرج خواهد کرد» به طور ضمنی و با کنایه مورد انتقاد قرار دادم(۱). آن وقت همین آدم(مسعود رجوی) وقتی شاملو درگذشت  خطابه بلندی در ستایش از او خواند و اورا شایسته جایزه نوبل دانست.
مورد دیگر، رفتار ناشایست مسعود رجوی با دکتر هزارخانی زمانی بود که دکتر به خاطر آن که بعد از سالها، مادر سالخورده اش به فرانسه و برای دیدن او آمده بود به اجلاسی که در بغداد تشکیل شد نرفت. مادر سالخورده دکتر به سختی قادر به راه رفتن بود اغلب با صندلی چرخدار جا به جا می شد. مدتی بعد یک اجلاس میاندوره ای در اور سورواز تشکیل شد که مسعود رجوی هم از عراق تماس تلفنی با جلسه داشت. او در آن جلسه با لحن عصبی و سرزنش آمیز به دکتر گفت که آن همه به شما تاکید کردم بیایید نیامدید حالا از روی عکسها در آورده اند(منظورش رژیم بود) که شما در اجلاس حضور نداشته اید. دکتر هم در پاسخ گفت من که به شما عرض کردم چرا نمی توانم بیایم. تاریخ این رویداد متاسفانه به طور دقیق یادم نیست اما بعد از رئیس جمهور شدن خاتمی یا در اواخر تابستان ۷۶ و یا در نیمه سال ۷۷ بود. مدتی بعد از آن جلسه میاندوره ای من دکتر را دعوت کردم شام به خانه من بیاید. من ضمن صحبت ها به دکتر گفتم که آن رفتار مسعود رجوی خیلی زشت و ناشایست بود و از طرف دیگر مطمئن هستم که دروغ می گفت که رژیم از عکسها در آورده است که شما در آن اجلاس نبوده اید، چون اگر اینطور بود حتما رژیم در نشریاتش یک داستانی برای آن سرهم می کرد و از آن استفاده می کرد و از این گذشته اگر به فرض هم اینطور بوده باشد، باید آن را به طور خصوصی با شما مطرح می کرد نه در آن جلسه و با آن لحن. دکتر گفت که من به او گفته بودم که من این احساس را دارم  که آخرین باری است که من مادرم می بینم. بعد هم اضافه کرد که ما از این اجلاس ها بازهم خواهیم داشت. من واقعا تعجب کردم از این که دکتر قبلا به رجوی یاد آوری کرده بوده است که به چه دلیل نمی تواند در اجلاس شرکت کند، اما آن آدم خودخواه بیمار، آن رفتار ناشایست را در آن جلسه با دکتر داشت.
مورد دیگر رفتار ناشایست و انزجار برانگیز آموزش یافتگان مکتب رجوی نسبت به دکتر هزار خانی، مربوط به زمانی بود که به که من مطلبی در مورد مرگ سعیدی سیرجانی در ایران زمین نوشته بودم. ماجرای نحوه دستگیری و مرگ سعیدی سیرجانی در زندان از جمله مرگهای مشکوک و قتل های اسرار آمیز و سربه نیست کردنهای روشنفکران بود که چهار سال بعد در شروع ریاست جمهوری خاتمی با از پرده برون افتادن نقش «عناصر خودسر» در وزارت اطلاعات رژیم، اسم قتلهای زنجیره ای گرفت. من مطلب کوتاهی در یادداشت و گزارش نوشته بودم، دکتر هزارخانی به من گفت یک مقاله جداگانه برای آن بنویسم. در آن زمان اول خبر مفقود الاثر شدن او در ایران شنیده شد، بعد که اعتراض های شدیدی در خارج کشور به این مساله نشان داده شد، وزارت اطلاعات تحت اداره آخوند فلاحیان جنایتکار ناچار دستگیری او را گردن گرفت، البته با اتهاماتی نظیر مبادرت به لواط در جلساتی تحت عنوان «کشک و بادمجان خوری» که اتهامی از ابتکارات فلاحیان و دستیارش سعید امامی بود. در یک رویداد بیسابقه، دو نامه سرگشاده اعتراض با امضاهای بسیار درست یادم نیست که یکی بیش از سیصد یا بیش از پانصد امضا و یک نامه دیگر بیش از صد امضا از افراد با گرایشها و سوابق گوناگون داشت. در آن مقاله که با تیتر «درگذشت سعیدی سیرجانی؟» در ایران زمین شماره 28 دهم آذر 73 درج شد، در آغاز یاد آور شده بودم که « رسانه های خبری از قول رژیم اعلام کردند که سعیدی سیرجانی مورخ و محقق و نویسنده، در بازداشتگاهی در تهران به سکته قلبی در گذشته است. اما کیست که باور کند که در این کارزار تهدید و توهین نسبت به نویسندگانی که بیانیه یی در اعتراض به سانسور رژیم انتشار دادند، در گذشت سعیدی سیرجانی  مرگ دریک بازداشتگاه، مرگی طبیعی و ساده بوده است؟» در پایان هم نکاتی از کتاب «بیچاره اسفندیار» را نقل کرده بودم که در آن به وضوح رژیم را با این جملات «فرمانروایان روزگار ما هم برای دوام سلطهً خود، نسل جوان را یاد میدانهای جنگ به خون می کشانند یا در صفهای جیره بندی، برخاک می کارند»، به انتقاد گرفته بود.
 اتفاقا از قبل قرار بر تشکیل یک اجلاس میاندوره ای بود که برابر بود با فردای انتشار نشریه. جلسه که تشکیل شد، مهدی ابریشمچی که به خاطر «پاکبازی» در انقلاب ایدئولوژیک، به مظهر « تعصب انقلابی»تبدیل شده و منبع و محور جّباریت و نسق گیری و پرونده سازی عیله هرچه منتقد و «غیرخودی» است، و دنائت و عقدهای پنهان در ضمیرش را با آن «اعتراف گیری» مستهجن منتشر شده در زمستان سال قبل به نمایش گذاشت، ضمن ابراز نفرت «زیارت عاشورایی» و ناسزا گفتن به سعیدی سیرجانی(سیرجانی نامه سرگشاده یی به رفسنجانی نوشته بود و توجه او «مسائل واقعی» کشور را مورد حمایت قرار داده بود و شاید در همان نامه یا در نوشته دیگری انتقادی هم از مجاهدین به خاطر رفتن به عراق کرده بود) با خشم و برافروختگی به انتقاد از مقاله یی که من نوشته بودم پرداخت. من به این آدم مستبد پرونده ساز بیشرم که «بیانیه تفصیلی» اخیر شورا  با «فرمول بندی»ها و برچسب زنی های رذیلانه ای که از صاحب شخصیتی نظیر شخصیت و منش و بینش حسین شریتعمداری ساخته است، ساخته ذهن اوست و تحت مدیریت و او تهیه شده است، یاد آور شدم که آقای دکتر هزارخانی مسئول و سردبیرنشریه مطلب را دیده و خوانده و درج کرده و یاد آور شدم که دو نامه با صدها امضاء در کیهان لندن در اعتراض به مساله دستگیری او درج شده بود و حالا اعتراضات زیادی هم علیه مرگ او در زندان شده است نمی شد که ما که ادعا می کنیم «آلترناتیو دموکراتیک» رژیم هستیم، در این مورد سکوت بکنیم. حرف من تمام نشده خانم (ص.ش) که مسئول اجرایی نشریه بود، بادی در گلو انداخت گفت:«شما از سعیدی سیرجانی به عنوان شهید یاد کردی ما تحمل کردیم». من که از پر رویی او واقعا شگفت زده شده بودم گفتم خانم این نشریه که دیروز منتشر شده و در دست همه است و این هم نویسنده مقاله که من باشم حی و حاظر اینجا هستم، من در کجای این مطلب از سعیدی سیرجانی به عنوان شهید یاد کردم؟ حرفم تمام نشده یکی دیگر از جای دیگری از سالن شروع کرد. این صحنه ها در حضور«مهرتابان آزادی» می گذشت و ایشان کلمه ای در تقبیح رفتار زشت و بیشرمانه مریدان خود نگفت و از ناراحتی دکتر هزارخانی که نزدیک اونشسته بود، هیچ احساس شرمندگی و ناراحتی نکرد. دکتر سرش را پایین انداخته بود چیزی نگفت. لابد فکر می کرد که با کسانی با سطح فهم و شعوری چنین نازل و چنین بی شرم و نزاکت، با آن مهر تابان آزادی که در تظاهر به احترام به دکتر گوی سبقت از همه می ربود و حالا «لالمونی» گرفته بود، سنگین تر بود که حرفی نزند. گمان می کنم آن لحظات از تلخ ترین خاطرات زندگی او بوده باشد. چرا که آن پاچه ورمالیدگی ها در انتقاد از مطلب درج شده -که چیزی نبود جز محکوم کردن یک جنایت شنیع رژیم-، در واقع به سر دکترهزارخانی به عنوان مسئول و سردبیر نشریه می ریخت و بیگمان این بسیار برای او ناگوار بود.
عناصرخود شیفته بیمار و تازه به دوران رسیده یی مثل مهدی ابریشمجی و مسعود و مریم رجوی هیچ ارج و منزلتی برای هیچکس قائل نیسیتند. البته به نظر من این واکنش دکتر واکنش مناسبی نبود. دکتر کلا باید قدر و منزلت خود را خودش پاس می داشت و باید در می یافت که وزن و اهمیت اجتماعی او آن اندازه بالاست که تنها خروج او از شورا، به معنی فروریختن کل آن شورای ادعایی بود و او می توانست با تهدید به استعفا این عناصر مستبد دریده را سرجای خودشان بنشاند. او باید همانجا تودهنی مناسبی به نماینده «سازمان پرافتخار مجاهدین» در شورا می زد و به او یاد آور می شد که هنوز نه چیزی به دار است و نه ببار و چیزی از «حق» جناب ایشان و سازمانشان هم به کسانی داده نشده و مساله فقط محکوم کردن یک جنایت وزارت اطلاعات رژیم است. اما دکتر هزارخانی یک روشنفکر و محقق و مترجم و یک شخصیت فرهنگی- سیاسی محترم بود که شاید در خمیره اش هیچگونه آمادگی و هیچ عنصری برای برخود و رویارویی با باند نسق گیرها و عربده کشها و پاچه ورمالیده های نظیر مهدی ابریشمچی نبود.
این را هم باید اضافه کنم که دستگاه رهبری مجاهدین با دنائت و خباثت «نزول خور» ها از بعضی شرایطی که افراد در آن قرار داشتند، سوءاستفاده می کردند و البته با این کار و با استثمار مستبدانه و خیانتبار از اعتبار کسانی به آنان اعتماد کرده بودند، به خودشان صدمه زدند که منزوی بودن غم انگیز و حقارت بارشان در بین ایرانیان و مطرود بودنشان در افکار عمومی که در رویدادهایی که سرفصلهایی تاریخی در 20 سال گذشته بودند خود را نشان داد، به خوبی این امر را ثابت می کند.

ضمیمه ها:
  *- در مورد نامه من به مریم رجوی این نامه در مقاله «بیانیه تفصیلی شورا و یاد آوری علی الحساب من» ضمیه است و در همان مقاله نامه ای هم به مسعود رجوی ضمیمه است که در آن  به مکالمه با مسعود رجوی اشاره شده است و نیز در مقاله «بیانیه تفصیلی "شورای ملی مقاومت" و تحریفات مربوط به اخراج خود سرانه در آن نامه 21 صفحه ای پاسخ به نامه دبیرخانه شرح بیشتری آمده است. مسعود رجوی در آن مکالمه چنان نعره می زد که گفتم اگر با او به طور جدی وارد بحث بشوم ممکن است دچار سکته قلبی بشود. اما وقتی داد زد که «می خواهی باج  به بورژوازی بدهیم، جمع کن دکانت را»، به او گفتم «اگر اینطور باشد که تمام فعالیت های بخش دیپلماسی خودتان زیر سوال می رود» بعد او صدایش را آورد پایین. حالا وقتی به آن چند بار سوال مسعود رجوی که آیا می خواهم استعفا بدهم در آن مکالمه و بعد سه سال بعد در اختلافاتی که پیش آمد و باز هم از از طرف مریم از من می پرسیدند که آیا می خواهم استعفا بدهم یا نه فکر می کنم و این بساطی که برای روحانی و قصیم راه انداختند را از نطر می گذرانم نتیجه می گیرم که این ها حتی برای هر استعفایی پرونده برچسب و اتهام زنی آماده دارند و فقط بسته به این است که طرف بی سرو صدا برود یا انتقاد و اعتراض خود را بیان کند. اگر انتقادی کرد همین بساط که برای این دو راه انداختند به راه خواهد افتاد. در ضمن من در مکاتباتم به رهبری شرور مجاهدین یاد آور شده بودم که اگر بنا بر اخراج من گذاشتند باید همچنانکه عضویتم به اطلاع عموم رسیده است اخراجم نیز به اطلاع عموم برسد. اما اینها که حالا رذیلانه در آن بیانیه تفصیلی به برچسب زنی پرداخته اند، اخراج مرا از مردم و از خودم مخقی نگه داشتند. شاید به خاطر ترس از انتشار مکاتباتی بود که داشتم و آن نامه ۵۲ صفحه در انتقاد از عملکرد مسعود رجوی بود.
** - چرک نویس آن نامه ای را که بعد از بحث و جدل من با نمایندهای مسئول شورا(مسعود رجوی) در تحریه نشریه شورا که با استفاده از حق وتو اسم شاملو را از مصاحبه من با دکتر هزارخانی حذف کردند؛ به دکتر هزارخانی نوشته بودم در بین کاغذ ها و نوشته پیدا کردم که در متن آن در اینجا آمده است.

  آقای دکتر هزارخانی،
مسئول ارجمند نشریه شورا
با احترام به اطلاع می رسانم، به دلیل آنچه در آخرین نشست تحریریه شورا در ۲۴ فروردین(۷۳) گذشت، از این پس در جلسات تحریریه شرکت نخواهم کرد. من فکر می کنم که گزافه گویی نمی کنم که اگر بگویم به اندازه کافی عقلم می رسد که ضرورتها و ملاحظات مربوط به پیشبرد امر مقاومت را درک کنم و فکر می کنم در این زمینه انعطاف کافی داشته ام. من هیچوقت مثلا در مورد مسائل مربط به سیاست خارجی و روابط بین المللی، بر نظر خودم پافشاری نکرده ام، هیچوقت در مورد مسائل مربوط به برداشتهای مجاهدین از دین و مذهب وارد نشده ام یا اگر موردی بوده، با رعایت نظر آنان بوده است. حتی در همان جلسه در مطلبی که راجع به جشنهای نوروزی مقاومت نوشته بودم، آن قسمت که فکر می کردم ممکن است با برداشت مجاهدین از برگزاری جلسات متفاوت باشد، پیشاپیش خودم گفتم که ماندن یا حذف آن بسته به نظر دوستان مجاهد است. اما این که من در سوالی از شما از شاملو به عنوان شاعر نامدار اسم ببرم و بعد صرفا به خاطر حساسیت دوستان این اسم و عنوان حذف بشود، از نظر من مطلقا قابل قبول نیست. این به نظر من یک سانسور زشت و عریان بود.
بگذریم از این که نامدار بودن یانبودن هنرمند یا شاعری را «حساسیت» دوستان تعیین نمی کند، کما اینکه سعی بخش تبلیغات در چند سال گذشته برای مطرح کردن آن شاعر«مبارز» به جایی نرسید و توجه به این مساله هم نداشتند که وقتی از سه چهار خبر تلفن خبری، یکی تبریک آن شاعر[ف. گ] به مسئول شورای ملی مقاومت مثلا در مورد نامه نمایندگان پارلمان ایتالیا به وزیر خارجه آن کشور برای حمایت از شورای ملی مقاومت است، این در واقع «خرج کردن» مسئول شورا به نفع آن شاعر بود و نه بالعکس. به هرحال اگر قرار باشد ما حساسیت داشته باشیم، به نظر من باید بیشتر از همه روی این مساله متمرکز باشد که اولا[رویکردها و اقدامات ما] هرچه بیشتر به محبوبیت و مطلوبیت مقاومت در میان مردم و ایرانیان در داخل کشور بیانجامد و در ثانی به این حساسیت داشته باشیم که مبادا دچار لغزشها و انحرافاتی بشویم که به نوعی یا در زمینه یی، در آینده، داستان شاه و خمینی به نحوی تکرار شود. مقاومتی که محور مبارزه دیپلماتیک اش با رژیم، مساله نقض حقوق بشر است و شهید دکتر کاظم رجوی را شهید بزرگ حقوق بشر می نامیم، حقوق بشری که آزادی  عقیده و بیان از اصول برجسته آن است، باید بیشترین  ظرفیتها ها را در همین زمینه از خود نشان بدهد، نه این که زبان و قلم مرا از بیان اسم شاعری که به رغم نظر دوستان، نامدار هست- آن هم پس از آن موضع گیری صریحی که او راجع به آزادیهای اجتماعی کرده بود- ببندند و مانع شوند.
بنابر این، از آنجا که بر اساس ضوابط بیان شده برای ماهنامه شورا، نویسندگان مطالب مسئول نوشته های خویشند و نظر شورای ملی مقاومت با اطلاعیه و بیانیه و نظر نشریه شورا، با اعلامیه یا سرمقاله آن بیان می شود، و از آنجا که برخلاف نظر دوستمان آقای محسن(ابوالقاسم) رضایی دبیر ارشد شورا، که اصرار داشت به من بباوراند که من«توباغ » نیستم، ولی من «توباغ هستم» و شعور دارم و «حالیم هست» که چه چیزی را باید ملاحظه کرد. من مشروعیتی برای این حق وتو قائل نیستم و از این پس به آن تن در نخواهم داد. هرجا دوستان بخواهند در نوشته من بنا به میل و سلیقه خودشان (مثل مورد مصاحبه با شما)، حق وتو اعمال کنند، بدون بحث و جدل، نوشته را پس خواهم گرفت، از همین رو مصاحبه من با آقای دکتر قصیم هم با در نظر گرفتن آنچه عرض کردم می تواند چاپ شود. یعنی جز موارد مربوط به ویراستاری، اگر قرار شد سوالی را که من در مورد شعر در این بحث مطرح کرده ام، بنا بر حق وتوی دوستان حذف شود، من مخالف چاپ آن هستم.
در مورد مطالبی که برای نشریه شورا خواهم نوشت، شما و آقای معصومی هرنوع ملاحظاتی را می توانید داخل یا مطلبی را حذف کنید، البته به جز مواردی که مربوط به تایید یا تقبیح فرد یا گروهی می شود. درمورد مطالبی که سایر دوستان برای نشریه شورا می نویسند، من اظهار نظر نخواهم کرد. لطفا متن این نامه را به اطلاع دوستان در تحریریه و دبیران شورا برسانید.
با ارادت و احترام- ایرج شکری
  خرداد ۷۳ – ۱۵ ژوئن ۱۹۹۴
 1- تصویر یادداشت و گزارش مورد اشاره و  تصویر مقاله یی که در مورد سعیدی سیرجانی نوشته بودم ضمیمه است. 
پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲ - ۲۵ ژوئیه ۲۰۱۳
http://iradj-shokri.blogspot.fr/
م