انقلاب کمونیستی روسیه و روی کار آمدن دولت اتحاد جماهیر شوروی با وعدههای بسیاری برای بهبود بخشیدن به وضعیت زنان و حل کردن مشکلات آنان همراه بود. اما این وعدهها عملاً تحقق پیدا نکرد. رژیم بلشویکی ساختار سنتی خانواده را حفظ کرد، و پدرسالاری و مردسالاری ادامه یافت. اخیراً، یک تحقیق مفصل تاریخی به مستندسازی و آسیبشناسی این وضعیت پرداخته است.
خانهی دولت: حماسهی انقلاب روسیه، نوشتهی یوری اسلزکین، انتشارات دانشگاه پرینستون، 2017.
در سفری که اخیراً به تفلیس داشتم، در خانهی یک استاد ریاضی و قصهگویی ماهر به نام تسیالا اقامت داشتم که در یک آپارتمان اشتراکی در یکی از مناطق اصلی شهر قرار داشت، مجتمعی که حالا آن را به شکل مسافرخانهای برای مهمانان خارجی بازسازی کرده بودند. عصرها وقتی که با هم چای مینوشیدیم، برای من از زندگیاش در گرجستان تعریف میکرد. یکی از ماجراهایی که خوب یادم مانده ماجرای زمانی بود که دوقلوهایش را در اوایل دههی 1970 حامله بود. اگر مرخصی بارداری میگرفت، حتماً شغلش را از دست میداد. پس یک پالتو پوست بلند خرید، و هر وقت که میخواست از خانه بیرون برود آن را میپوشید. وقتی که تابستان شد، او به ماههای آخر بارداری رسیده بود، ولی همچنان پالتو به تن داشت. ظاهر مسخرهای پیدا کرده بود و فکر میکرد که با این لباس حتماً در دمای سی و سه درجه در بازار میوهفروشی میمیرد. در اواخر مرداد ماه، دو دخترش را به دنیا آورد و چهار روز بعد نوزادانش را به یک دایه سپرد و به سر کار برگشت، انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده است.
داستان زندگی تسیالا نشاندهندهی یکی از ناکامیهای اساسی کمونیسم در اتحاد جماهیر شوروی است. چون برخلاف آن همه ادعا در مورد برابری، و با وجود تصویب قوانین بیمهی جدید بعد از انقلاب سال 1917 که به زنان وعدهی حقوق برابر میداد (شامل اولین برنامهی دولتی در دنیا برای مرخصی بارداری) و طرحهای بلندپروازانهی دههی 1920 برای ایجاد مهد کودک، لباسشوییهای همگانی، و کافههای عمومی، برای این که زنان را از «خرحمالی شاق» (به قول لنین) در خانه آزاد کند و آنها را به نیروی کار تبدیل کند، آنچه در عمل اتفاق افتاد این بود که ساختار خانوادهی بورژوایی و نقشهای جنسیتمحورِ سنتی در شوروی همچنان به جای خود باقی ماند، و قوانین ثبتشده در کتابها که قرار بود از زنان حمایت کند تأثیر زیادی بر از بین بردن مردسالاری نداشت.
در مورد جایگاه زنان در اتحاد جماهیر شوروی زیاد نوشته شده است، و همچنین در مورد این که چطور نظرگاهها و برنامههای شاخصی که برای یک انقلاب جنسی مطرح شده بود (و عمدتاً زنان بلشویک برجستهای آنها را طرح کرده بودند) از همان ابتدای کار تخریب و سرکوب شدند. یوری اسلِزکین تاریخدان در کتاب جدید خود در مورد بلشویکها و دنیایی که آنها ساختند، با عنوانخانهی دولت: حماسهی انقلاب روسیه، حرفهای تازهای در مورد این موضوع دارد: بلشویسم یک «جنبش مردان» بود و همین امر در سقوط آن مؤثر بود. اسلزکین معتقد است که بلشویکها سهواً و قطعاً سرمایهداری و نظام بورژوایی را که قصد خراب کردنش را داشتند حفظ کردند. چرا که «زنان کودکان را به دنیا میآورند؛ زنان و کودکان خانواده را میسازند؛ و خانواده سرمایهداری و بورژوازی را دائماً، هر روز، هر ساعت، هر زمان، در مقیاس وسیع تولید میکرد.»
در این زمانهی #من_هم و تلاش برای شناسایی و از بین بردن ساختارهایی که مدتها است به زنان آسیب رساندهاند و مانع از رسیدن آنان به حقوق برابر شدهاند، منطقی است که برای پیدا کردن مدلهای آزمایششدهی تغییر اجتماعیِ رادیکال، نگاه دوبارهای به تاریخ بیاندازیم. انقلاب بلشویکی 1917 در روسیه یک تجربهی اجتماعی مهم برای برابریخواهی در قرن بیستم بود، و به همین دلیل خوب است که به آن نگاهی تازه بیاندازیم. با این حال، روایت اسلزکین نشان میدهد که این تجربه الگوی خوبی نیست و نمیشود به آن امید بست. کتاب خانهی دولت، با حجمی حدود هزار صفحه، جنبههای متعددی را در بر میگیرد. این کتاب تاریخی است از انقلاب بلشویکی که، مثل رمان جنگ و صلح، که داستانش خود را با نگاهی از درون روایت میکند و این کار، همانطور که لوییس سیگلباوم (یکی از نُه تاریخدان مردی که برای کتاب ستایشنامه نوشتهاند)، میگوید: «تراژدی انقلاب را عیان میکند.» اسلزکین میخواهد نشان بدهد که بلشویسم یک جنبش منجیگرایانه - آخرالزمانی بود که در تغییر دادن تودهها شکست خورد، زیرا زندگی خانوادگی را نادیده گرفت. نویسنده ادعا میکند که جنبش کمونیسم با سپردن کودکان به «دایههای خداترس» و اجازه دادن به این کودکان برای خواندن رمانهای بورژوایی در واقع گور خود را کند.
این کتاب همچنین تصویری غمانگیز از چگونگی خیانت بلشویسم به زنان ارائه میدهد.
اگر از بخشهای مقدمه و نتیجهگیری که اسلزکین ایدهی منجیگرایانه - آخرالزمانی بودن بلشویسم را در آنجا تشریح کرده بگذریم، این کتاب همچنین تصویری غمانگیز از چگونگی خیانت بلشویسم به زنان ارائه میدهد. اسلزکین میگوید بلشویسم جنبشی به ظاهر برابریخواهانه ولی «به شدت و بیشرمانه مردانه» بود. زنان برجستهای در ردههای مختلف در میان بلشویکها حضور داشتند و در انقلاب نقش داشتند، ولی بعد از سال 1917 به حاشیه رانده شدند. زنان مجبور به انتخاب شدند: «اکثر زنان بلشویکِ قدیمی مجبور بودند یا خانواده را انتخاب کنند یا انقلاب را.» مردان اختیار کامل دولت جدید را به دست گرفتند و به ندرت فرصت دادند که زنان در دستگاهی غیر از «بخش زنان»، که عمری کوتاه داشت، به جایگاه و منصب رسمی دست پیدا کنند («بخش زنان» در سال 1919 توسط فمینیستی به نام الکساندرا کولونتای تأسیس شده بود و در سال 1930 استالین، با اعلام این که مشکلات زنان «حل شده است»، آن را منحل کرد).
موضوع اصلی و زمینهی مجسم کتاب اسلزکین «خانهی دولت» مسکو است (که بعداً به «خانهی سنگر» تغییر نام داد): خانهای عظیم که به عنوان مقر «بلشویکهای قدیمی» که برای دولت شوروی کار میکردند ساخته شده بود. «خانهی دولت»، که توسط معماری به نام بوریس لوفان (1976-1819) طراحی شده بود، بزرگترین مجتمع مسکونی شهر بود. احداث ساختمان در سال 1928 و با شروع برنامهی پنج سالهی استالین (1932-1928( آغاز شد. «خانهی دولت»، مثل اکثر خانههای آزمایشی دیگری که در آن دوره ساخته شد، یک مصالحه بود، یعنی یک «طرح انتقالی»، حد واسط «فردگرایی بورژوایی و جمعگرایی کمونیستی»، به طوری که ساکنان آن اجازه داشتند به طور موقت به عنوان خانوادههای انفرادی در آپارتمانهای خود زندگی کنند، و در عین حال در ساختمان خدمات مختلف به شکل جمعی ارائه میشد. جهانی خودگردان که 505 آپارتمان مبله و فضاهای عمومی، یک کافه تریا، فروشگاه مواد غذایی، درمانگاه، مهد کودک، آرایشگاه، دفتر پست و تلگراف، سالن لباسشویی، کتابخانه، زمین تنیس، سالنهای ورزشی و هنری (برای بیلیارد، نقاشی، اجرای موسیقی)، سالن تئاتر با 1300 صندلی و سالن سینما با 1500 صندلی داشت. با توجه به این که از نظرات زنان در طراحی این ساختمان بهرهگیری نشده بود، عجیب نیست که به رغم درخواستهای متعدد، هیچوقت محلی مستقل برای کودکستان اختصاص نیافت بلکه با وصل کردن چهار آپارتمان به هم چنین جایی ایجاد کردند.
پروژههای ساختمانسازیای که طراحی و بازسازی رادیکالتری داشتند – با فضاهایی مثل اتاقکهای مجزایی برای جدا نگه داشتن بچهها از پدرومادرها و جدا کردن خانوادههای کوچک، و ایجاد فضاهای باز برای این که خلوت گزیدن (یک کار خطا) ممکن نباشد – قرار بود که مردم را برای فکر و رفتار جمعی بپروراند. منتقدان اعتراض کردند که خانهی دولت «انتقالی» کاربردی شبیه به مجموعه آپارتمانهای بورژوایی دیگر دارد که در شهرهای کاپیتالیستی آن زمان وجود داشت. این موضوع، همانطور که اسلزکین در یک مقایسهی جالب نشان میدهد، حقیقت داشت. بیشتر ساختمانهای لوکس نیویورک در آن دوران آشپزخانهی عمومی، رستوران، سالن لباسشویی، و اغلب سالنهای بازی و اتاق غذاخوری جمعی برای کودکان داشتند. ساختمان نمادین «داکوتا»، که در دههی 1970 در سنترال پارک وست احداث شده بود، «همهی این چیزها به علاوهی زمین چمن کروکت و زمین تنیس داشت.»
چرا طراحی «خانهی دولت» رادیکالتر از این نبود؟ سران شوروی قصد داشتند ایدههای مارکسیستی را در سطوح مختلف در واقعیت به اجزا بگذارند، اما وابستگی عمیق بلشویکها به ساختارهای خانواده نیز تأثیرگذاری خود را داشت. اسلزکین میگوید کسانی که در طراحی «خانهی دولت» نقش داشتند کسانی بودند که خودشان ساکنان آیندهی آن میشدند، و بنابراین «خیلی مایل نبودند که از فرزندانشان جدا شوند یا در اتاقکهای انفرادی زندگی کنند.» اما دیگران، همان مارکسیستهای معتقد، لزومی نمیدیدند که زندگی خانوادگی را دچار تحول بزرگی کنند. برای مثال، گلب کرژیژانوفسکی، یک بلشویک برجسته، که مسئول «رساندن برق به همهی کشور» و اولین رئیس گسپلن (کمیتهی برنامهریزی کشور) بود، معتقد بود که «صنعتی شدن به تنهایی میتواند شرایط مادی برای تحولات رادیکال در زندگی روزمره را فراهم بیاورد.»
«خانهی دولت» تا سال 1935 مملو از خانوادههای بلشویک شده بود. از 2655 ساکن ثبتشده، حدود 700 نفر از آنها از اعضای حزب و دولت بودند. بقیه وابستگان آنها بودند (شامل 588 کودک)، و افراد زیادی که کارهای خدماتی میکردند (لولهکش، گارسون، نقاش، باغبان، دربان، و خدمتکار). تصویری که اسلزکین از زندگی خانوادگی بلشویکی به نمایش میگذارد (و بخش عمدهی آن «خانهی دولت» را نشان میدهد، ولی آزادانه به خارج از آن هم گسترش مییابد) تصویری است که در آن مردان به دنبال فرصتی برای عشق آزاد هستند ولی زنان دارند رنج میکشند. البته، تعدادی مرد خوب هم، از آن لحاظ که بر اعتقادات برابریخواهانهی خود پای میفشارند و پدران و شوهران محترمی هستند، در روایت اسلزکین حضور دارند. یاکوف سوردولف، که بعدتر حکم به اعدام تزار نیکولای دوم و خانوادهاش داد، از جملهی این چهرههای برجسته است.
سوردولف، که تزار او را به دلیل فعالیتهای انقلابیاش تبعید کرده بود، دوران محکومیت خود را قبل از سال 1917، به عنوان عضوی از جامعهی متحد انقلابیون سوسیالیست که «مخالفان رادیکال جهان فاسد بودند»، در سیبری زندگی میکرد. اسلزکین این دوران را به عنوان دورانی شیرین در زندگی خانوادگی او توصیف میکند که شامل اسکی کردن، نوشتن (از جمله نگارش یک نظریهی نه چندان متقاعدکننده دربارهی مشقات بارداری و زایمان)، و لذت بردن از شادیهای فرزندانش بود. سوردولف قهرمان بچهداری و استاد خوراک گوزن از آب در میآید. اما اسلزکین در روایت غمانگیزش از زندگی بلشویکی، از شوهران بد بسیار بیشتری هم با تمام جزئیات مینویسد. او گزارشی چندصفحهای از ماجرای والنتین تریفونوف (رهبر قوای انقلابی قزاق و شخصیتی مهم در تشکیل ارتش سرخ) مینویسد که چطور مثل وودی آلن، در حالی که همسری عرفی به اسم تاتیانا سلواتینزکایا داشت، دختر او به نام یِوگنیا را که از شوهر قبلیاش بود فریب داد و سرانجام با او ازدواج و او را باردار کرد. این خانوادهی مرکب غیرمتعارف نهایتاً با هم در یک آپارتمان زندگی میکردند. عکسی که در بالای این مقاله دیده میشود یوگنیای به کلی بینوا را نشان میدهد.
الکساندر آروسف (که بعد از روی کار آمدن بلشویکها رئیس «کمیتهی نظامی انقلاب» شد و هدایت تلاشها برای پروپاگاندای فرهنگی و دیپلماتیک شوروی در خارج از کشور را بر عهده گرفت) شوهری بیرحم و احتمالاً تجاوزگر توصیف میشود. اسلزکین به ما میگوید که آروسف ندیمهای 18 ساله، اهل کازان، به نام اولگا گوپن را دزدید و به زور با او ازدواج کرد. اولگا گوپن بعد از سه بار بچهدار شدن، سرانجام توانست فرار کند، و با شوهر جدیدش به جزیرهی ساخالین رفت. آروسف برای این که همچنان به او فشار بیاورد (در اقدامی به شیوهی الکسی کارنینا) اجازه نداد که اولگا فرزندانش را پیش خود ببرد، و به سرعت جای خالی او را با همسر جدیدش که نیمی از سن او را داشت (معلم 22 سالهی موسیقی دختر اولش) پر کرد.
بین تمام زنبارههایی که اسلزکین برای تشریح زندگی خانوادگی در شوروی به آنها اشاره میکند، نیکلا بخارین از همه بدتر است – کسی که توسط استالین در سال 1938 به خاطر ایفای نقش در «اپوزیسیون دست راستی» پاکسازی شد. در کتاب میخوانیم که بخارین به همسر بیمارش، نادژدا، خیانت میکند و با زنی به اسم اسفیر رابطه برقرار میکند و او را باردار میکند، و آنقدر با وعدهی ازدواج او را بازی میدهد که آن زن سرانجام از کشور فرار میکند. بخارین سپس وارد رابطه با زنی به نام ساشا میشود که در قطار با او آشنا شده بود، و امتناع او از انتخاب کردن بین این زن و همسرش موجب عصبانیت هردو زن میشود. نادژدا اقدام به خودکشی با سم میکند، و ساشا دچار بیماری «فلج عصبی» میشود. بعد از این که ساشا سرانجام بخارین را ترک کرد، بخارین آنا دختر یکی از دوستانش را به خانهی خود برد تا با او و همسرش در یک آپارتمان زندگی کنند. نادژدا که دیگر توانی برایش باقی نمانده بود، آپارتمان را تقسیم کرد و سرنوشت خود را پذیرفت و آرام گرفت، و به این ترتیب بخارین راحت با «آنیوتا»ی خویش زندگی کرد، تا وقتی که پاکسازی شد.
زنان مطرح در این کتاب، به عنوان همسران و مادران، برای جامعهی مردساختهی شوروی فداکاریهای دشواری میکنند. بیوههای بلشویکهایی که توسط استالین پاکسازی شدند آخرین سالهای عمر خود را در مشقت میگذراندند. در چند کتابِ خاطراتِ معروف از بیوههای کمونیستهایی که در دوران پاکسازی استالین مردند، زنان تعریف میکنند که چه تلاشهای ماورای تحمل انسانی کردهاند تا بتوانند وقتی که از جامعه طرد شدند و تمام امتیازات و حقوق و مسکنشان از آنها گرفته شد، به عنوان تنها سرپرست خانواده دوام بیاورند. در این بخش از کتاب، زنانی را میبینیم که کاملاً فرو ریختهاند. اسلزکین از آناتولی گرنوفسکی (پسر میخائیل گرانوفسکی، مدیر تولید گیاه شیمیایی برزنیکی، که یکی از منابع اصلی کود شیمیایی کشاورزی نوین در شوروی به شمار میآمد) نقل میکند که در مورد وخامت وضع مادرش، بعد از دستگیری پدرش در سال 1937، گفته بود: مادر من که «همیشه زیبا بود و جوان به نظر میرسید، حالا ناگهان پیر و بیچاره شده بود. تمام روز روی یک صندلی چوبی مینشست و دستانش را روی پاهایش جمع میکرد و هیچ چیز نمیگفت. در معرض اتفاق مخوفی قرار گرفته بود. گویی که در سکوت و سکونش، که او را همچون هیپنوتیسمشدگان مینمود، چیزی آهسته در حال رخ دادن بود؛ مثل پیلهای که کرم ابریشم را به پروانه تبدیل میکند. با این تفاوت که او ابتدا پروانه بود.»
همسران و مادران و مادربزرگان به دلیل وابستگی به شوهران و پسران گناهکارشان، و همچنین به دلیل انحرافات سیاسی که به خودشان نسبت داده میشد، دستگیر میشدند و به شدت مورد آزار قرار میگرفتند. بدترین شکنجهی آنها نگرانیشان برای فرزندانشان بود که از آنها جدا شده بودند. یک مادربزرگ به نام سوفیا میخائیلوفنا، خواهر یاکوف سوردلف، مدتها بعد از درگذشت او بر اثر آنفولانزا در سال 1919، در دههی 1930 تازه اجازه پیدا میکند که دو نامه از نوهی هشت سالهاش گاریک دریافت کند، نامههایی که او را ویران میکنند. در این دو نامه که در یتیمخانه نوشته شده بود، میخوانیم: «مامان بزرگ عزیز، من هنوز نمردهام! تو تنها کسی هستی که من در این دنیا دارم، و من تنها کسی هستم که تو داری. اگر زنده بمانم، وقتی که بزرگ بشوم، که آنوقت تو خیلی خیلی پیر شدهای، من کار میکنم و از تو مراقبت میکنم. قربانت، گاریک.» «مامان بزرگ عزیز، این دفعه هم نمردم. منظورم آن دفعهی قبلی که برایت نوشتم نیست. من همچنان زنده میمانم. قربانت، نوهی تو.»
یکی از غمانگیزترین موردها، که اسلزکین داستانش را در طول کتاب میپروراند، ماجرای تانیا میاگکوفا است. او یک انقلابی متعهد، ساده، پرشور، و یک شهید راه انقلاب بود. او در سال 1927 از حزب اخراج و تبعید شد. دختر محبوبش رادا را ترک کرد تا دوران محکومیتش را در آستراخان، اولین محل تعبیدش، شروع کند. تانیا تا 31 سالگی فداکاریهای زیادی برای رژیم کرده بود: همهی دندانهایش ریخته بود و موهایش در حال ریزش بود، در خانهای بدون سقف زندگی میکرد، و با وجود این در خوشبینی خود غوطهور بود. اسلزکین قضاوت در این باره را به عهدهی خواننده میگذارد که آیا میاگکوفا واقعاً معتقد بوده است یا متوهم. میاگکوفا اجازه نمیدهد که تبعید از شور او نسبت به انقلاب و رژیم شوروی بکاهد. تمام وقتش را با خواندن کتاب در مورد برنامهی پنج سالهی اول میگذراند و، به امید این که برای طرحهای اشتراکیسازی در قزاقستان مفید باشد، شروع به یادگیری زبان قزاقی میکند. در نامههایش به مادرش از بارش باران ابراز خوشحالی میکند، چرا که «برای دولت شوروی اتفاق خوبی است.» وقتی که شوهر میاگکوفا هم دستگیر میشود، او میگوید حتماً سوءتفاهمی شده است. به خودش امید میدهد که به او و دخترش اجازه خواهند داد که به ملاقات شوهرش برود. او سالها بعد از تبعید، به مادرش مینویسد: «من شکستناپذیرم.» ولی ما میدانیم که اینطور نبود. پایان کار او در سال 1937 قابل پیشبینی و در آن زمان عادی بود: او هم یک شب، همانطور که در شبهای دیگر متهمان در اردوگاه اعدام میشدند، به اتهام حفظ ارتباط با تروتسکیستها اعدام شد. اما خواندنش تلخ است چون روایت اسلزکین در طول کتاب باعث شده است که ما او را دوست داشته باشیم و برایمان مهم باشد.
خانهی دولت فقط شکست یک جنبش انقلابی را گزارش نمیکند بلکه درسی ارائه میدهد از این که چطور اکنون در زمانهی خودمان از شکست پیشگیری کنیم. برای رسیدن به یک تغییر اقتصادی و اجتماعی واقعی، باید به کار (سنتی و تحمیلی) زنان در خانه و زحمات آنان برای بچهداری اهمیت داد. باید از زنان در مکانهایی که زندگی یا کار میکنند حمایت شود. برای این که مشارکت زنان در زندگی و کار زیاد شود، و برای این که استعدادهای آنها شکوفا شود، لازم است که جامعه، به خصوص مردان، در کار خانگی سهیم شوند. اینها درسهایی است که به درد امروز ما میخورد. اکنون که جنبش #می_تو عادات فکری ما را به چالش کشیده است و سلاح عذر و انکارِ قدرتهای بزرگ را از آنها گرفته، فضایی برای تصور دوبارهی یک زندگی دیگر (اگر نه یک زندگی ایدئال اما یک زندگی بهتر) را باز کرده است. همچنین، برای فراهم کردن امنیت زنان، باید ارزیابی تازهای از کارهای خانهداری ارائه دهیم و، با توجه به همین نگرشِ جدید، جهانی بر اساس برابریِ جنسیتی بنا کنیم.
برگردان: پروانه حسینی
آیلین کین مورخ و پژوهشگر آمریکایی و کارشناس تاریخ روسیه و اتحاد جماهیر شوروی است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی اوست:
Eileen Kane, ‘The Revolution’s Failed Pr