۱۳۹۷ شهریور ۴, یکشنبه

رنج‌های زنان در اتحاد جماهیر شوروی

انقلاب کمونیستی روسیه و روی کار آمدن دولت اتحاد جماهیر شوروی با وعده‌های بسیاری برای بهبود بخشیدن به وضعیت زنان و حل کردن مشکلات آنان همراه بود. اما این وعده‌ها عملاً تحقق پیدا نکرد. رژیم بلشویکی ساختار سنتی خانواده را حفظ کرد، و پدرسالاری و مردسالاری ادامه یافت. اخیراً، یک تحقیق مفصل تاریخی به مستندسازی و آسیب‌شناسی این وضعیت پرداخته است.

خانه‌ی دولت: حماسه‌ی انقلاب روسیه، نوشته‌ی یوری اسلزکین، انتشارات دانشگاه پرینستون، 2017.

در سفری که اخیراً به تفلیس داشتم، در خانه‌ی یک استاد ریاضی و قصهگویی ماهر به نام تسیالا اقامت داشتم که در یک آپارتمان اشتراکی در یکی از مناطق اصلی شهر قرار داشت، مجتمعی که حالا آن را به شکل مسافرخانهای برای مهمانان خارجی بازسازی کرده بودند. عصرها وقتی که با هم چای مینوشیدیم، برای من از زندگیاش در گرجستان تعریف میکرد. یکی از ماجراهایی که خوب یادم مانده ماجرای زمانی بود که دوقلوهایش را در اوایل دهه‌ی 1970 حامله بود. اگر مرخصی بارداری میگرفت، حتماً شغلش را از دست میداد. پس یک پالتو پوست بلند خرید، و هر وقت که میخواست از خانه بیرون برود آن را میپوشید. وقتی که تابستان شد، او به ماههای آخر بارداری رسیده بود، ولی همچنان پالتو به تن داشت. ظاهر مسخرهای پیدا کرده بود و فکر میکرد که با این لباس حتماً در دمای سی و سه درجه در بازار میوهفروشی میمیرد. در اواخر مرداد ماه، دو دخترش را به دنیا آورد و چهار روز بعد نوزادانش را به یک دایه سپرد و به سر کار برگشت، انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده است.

داستان زندگی تسیالا نشاندهندهی یکی از ناکامی‌های اساسی کمونیسم در اتحاد جماهیر شوروی است. چون برخلاف آن همه ادعا در مورد برابری، و با وجود تصویب قوانین بیمه‌ی جدید بعد از انقلاب سال 1917 که به زنان وعده‌ی حقوق برابر می‌داد (شامل اولین برنامه‌ی دولتی در دنیا برای مرخصی بارداری) و طرحهای بلندپروازانه‌ی دهه‌ی 1920 برای ایجاد مهد کودک، لباسشویی‌های همگانی، و کافههای عمومی، برای این که زنان را از «خرحمالی شاق» (به قول لنین) در خانه آزاد کند و آنها را به نیروی کار تبدیل کند، آن‌چه در عمل اتفاق افتاد این بود که ساختار خانواده‌ی بورژوایی و نقشهای جنسیتمحورِ سنتی در شوروی همچنان به جای خود باقی ماند، و قوانین ثبتشده در کتابها که قرار بود از زنان حمایت کند تأثیر زیادی بر از بین بردن مردسالاری نداشت.
در مورد جایگاه زنان در اتحاد جماهیر شوروی زیاد نوشته شده است، و همچنین در مورد این که چطور نظرگاهها و برنامههای شاخصی که برای یک انقلاب جنسی مطرح شده بود (و عمدتاً زنان بلشویک برجستهای آن‌ها را طرح کرده بودند) از همان ابتدای کار تخریب و سرکوب شدند. یوری اسلِزکین تاریخدان در کتاب جدید خود در مورد بلشویکها و دنیایی که آنها ساختند، با عنوانخانه‌ی دولت: حماسه‌ی انقلاب روسیه، حرفهای تازه‌ای در مورد این موضوع دارد: بلشویسم یک «جنبش مردان» بود و همین امر در سقوط آن مؤثر بود. اسلزکین معتقد است که بلشویکها سهواً و قطعاً سرمایهداری و نظام بورژوایی را که قصد خراب کردنش را داشتند حفظ کردند. چرا که «زنان کودکان را به دنیا میآورند؛ زنان و کودکان خانواده را میسازند؛ و خانواده سرمایهداری و بورژوازی را دائماً، هر روز، هر ساعت، هر زمان، در مقیاس وسیع تولید میکرد.»
در این زمانه‌ی #من_هم و تلاش برای شناسایی و از بین بردن ساختارهایی که مدتها است به زنان آسیب رسانده‌اند و مانع از رسیدن آنان به حقوق برابر شده‌اند، منطقی است که برای پیدا کردن مدلهای آزمایششدهی تغییر اجتماعیِ رادیکال، نگاه دوباره‌ای به تاریخ بیاندازیم. انقلاب بلشویکی 1917 در روسیه یک تجربه‌ی اجتماعی مهم برای برابریخواهی در قرن بیستم بود، و به همین دلیل خوب است که به آن نگاهی تازه بیاندازیم. با این حال، روایت اسلزکین نشان میدهد که این تجربه الگوی خوبی نیست و نمیشود به آن امید بست. کتاب خانهی دولت، با حجمی حدود هزار صفحه، جنبه‌های متعددی را در بر می‌گیرد. این کتاب تاریخی است از انقلاب بلشویکی که، مثل رمان جنگ و صلح، که داستانش خود را با نگاهی از درون روایت میکند و این کار، همانطور که لوییس سیگلباوم (یکی از نُه تاریخدان مردی که برای کتاب ستایش‌نامه نوشته‌اند)، میگوید: «تراژدی انقلاب را عیان میکند.» اسلزکین میخواهد نشان بدهد که بلشویسم یک جنبش منجی‌گرایانه - آخرالزمانی بود که در تغییر دادن تودهها شکست خورد، زیرا زندگی خانوادگی را نادیده گرفت. نویسنده ادعا میکند که جنبش کمونیسم با سپردن کودکان به «دایههای خداترس» و اجازه دادن به این کودکان برای خواندن رمانهای بورژوایی در واقع گور خود را کند.
این کتاب همچنین تصویری غمانگیز از چگونگی خیانت بلشویسم به زنان ارائه میدهد.
اگر از بخش‌های مقدمه و نتیجه‌گیری که اسلزکین ایدهی منجی‌گرایانه - آخرالزمانی بودن بلشویسم را در آنجا تشریح کرده بگذریم، این کتاب همچنین تصویری غمانگیز از چگونگی خیانت بلشویسم به زنان ارائه میدهد. اسلزکین میگوید بلشویسم جنبشی به ظاهر برابریخواهانه ولی «به شدت و بیشرمانه مردانه» بود. زنان برجستهای در رده‌های مختلف در میان بلشویکها حضور داشتند و در انقلاب نقش داشتند، ولی بعد از سال 1917 به حاشیه رانده شدند. زنان مجبور به انتخاب شدند: «اکثر زنان بلشویکِ قدیمی مجبور بودند یا خانواده را انتخاب کنند یا انقلاب را.» مردان اختیار کامل دولت جدید را به دست گرفتند و به ندرت فرصت دادند که زنان در دستگاهی غیر از «بخش زنان»، که عمری کوتاه داشت، به جایگاه و منصب رسمی دست پیدا کنند («بخش زنان» در سال 1919 توسط فمینیستی به نام الکساندرا کولونتای تأسیس شده بود و در سال 1930 استالین، با اعلام این که مشکلات زنان «حل شده است»، آن را منحل کرد).
موضوع اصلی و زمینه‌ی مجسم کتاب اسلزکین «خانه‌ی دولت» مسکو است (که بعداً به «خانه‌ی سنگر» تغییر نام داد): خانه‌ای عظیم که به عنوان مقر «بلشویک‌های قدیمی» که برای دولت شوروی کار می‌کردند ساخته شده بود. «خانهی دولت»، که توسط معماری به نام بوریس لوفان (1976-1819) طراحی شده بود، بزرگترین مجتمع مسکونی شهر بود. احداث ساختمان در سال 1928 و با شروع برنامه‌ی پنج ساله‌ی استالین (1932-1928( آغاز شد. «خانه‌ی دولت»، مثل اکثر خانههای آزمایشی دیگری که در آن دوره ساخته شد، یک مصالحه بود، یعنی یک «طرح انتقالی»، حد واسط «فردگرایی بورژوایی و جمعگرایی کمونیستی»، به طوری که ساکنان آن اجازه داشتند به طور موقت به عنوان خانوادههای انفرادی در آپارتمانهای خود زندگی کنند، و در عین حال در ساختمان خدمات مختلف به شکل جمعی ارائه میشد. جهانی خودگردان که 505 آپارتمان مبله و فضاهای عمومی، یک کافه تریا، فروشگاه مواد غذایی، درمانگاه، مهد کودک، آرایشگاه، دفتر پست و تلگراف، سالن لباسشویی، کتابخانه، زمین تنیس، سالنهای ورزشی و هنری (برای بیلیارد، نقاشی، اجرای موسیقی)، سالن تئاتر با 1300 صندلی و سالن سینما با 1500 صندلی داشت. با توجه به این که از نظرات زنان در طراحی این ساختمان بهره‌گیری نشده بود، عجیب نیست که به رغم درخواستهای متعدد، هیچوقت محلی مستقل برای کودکستان اختصاص نیافت بلکه با وصل کردن چهار آپارتمان به هم چنین جایی ایجاد کردند.
پروژه‌های ساختمانسازی‌ای که طراحی و بازسازی رادیکالتری داشتند – با فضاهایی مثل اتاقکهای مجزایی برای جدا نگه داشتن بچهها از پدرومادرها و جدا کردن خانوادههای کوچک، و ایجاد فضاهای باز برای این که خلوت گزیدن (یک کار خطا) ممکن نباشد – قرار بود که مردم را برای فکر و رفتار جمعی بپروراند. منتقدان اعتراض کردند که خانه‌ی دولت «انتقالی» کاربردی شبیه به مجموعه آپارتمانهای بورژوایی دیگر دارد که در شهرهای کاپیتالیستی آن زمان وجود داشت. این موضوع، همانطور که اسلزکین در یک مقایسهی جالب نشان میدهد، حقیقت داشت. بیشتر ساختمانهای لوکس نیویورک در آن دوران آشپزخانه‌ی عمومی، رستوران، سالن لباسشویی، و اغلب سالنهای بازی و اتاق غذاخوری جمعی برای کودکان داشتند. ساختمان نمادین «داکوتا»، که در دهه‌ی 1970 در سنترال پارک وست احداث شده بود، «همه‌ی این چیزها به علاوهی زمین چمن کروکت و زمین تنیس داشت.»
چرا طراحی «خانه‌ی دولت» رادیکالتر از این نبود؟ سران شوروی قصد داشتند ایدههای مارکسیستی را در سطوح مختلف در واقعیت به اجزا بگذارند، اما وابستگی عمیق بلشویکها به ساختارهای خانواده نیز تأثیرگذاری خود را داشت. اسلزکین میگوید کسانی که در طراحی «خانه‌ی دولت» نقش داشتند کسانی بودند که خودشان ساکنان آیندهی آن میشدند، و بنابراین «خیلی مایل نبودند که از فرزندانشان جدا شوند یا در اتاقک‌های انفرادی زندگی کنند.» اما دیگران، همان مارکسیستهای معتقد، لزومی نمیدیدند که زندگی خانوادگی را دچار تحول بزرگی کنند. برای مثال، گلب کرژیژانوفسکی، یک بلشویک برجسته، که مسئول «رساندن برق به همه‌ی کشور» و اولین رئیس گسپلن (کمیتهی برنامهریزی کشور) بود، معتقد بود که «صنعتی شدن به تنهایی میتواند شرایط مادی برای تحولات رادیکال در زندگی روزمره را فراهم بیاورد.»


«خانه‌ی دولت» تا سال 1935 مملو از خانوادههای بلشویک شده بود. از 2655 ساکن ثبتشده، حدود 700 نفر از آنها از اعضای حزب و دولت بودند. بقیه وابستگان آنها بودند (شامل 588 کودک)، و افراد زیادی که کارهای خدماتی میکردند (لولهکش، گارسون، نقاش، باغبان، دربان، و خدمتکار). تصویری که اسلزکین از زندگی خانوادگی بلشویکی به نمایش می‌گذارد (و بخش عمده‌ی آن «خانه‌ی دولت» را نشان می‌دهد، ولی آزادانه به خارج از آن هم گسترش مییابد) تصویری است که در آن مردان به دنبال فرصتی برای عشق آزاد هستند ولی زنان دارند رنج میکشند. البته، تعدادی مرد خوب هم، از آن لحاظ که بر اعتقادات برابریخواهانه‌ی خود پای می‏فشارند و پدران و شوهران محترمی هستند، در روایت اسلزکین حضور دارند. یاکوف سوردولف، که بعدتر حکم به اعدام تزار نیکولای دوم و خانواده‌اش داد، از جمله‌ی این چهره‌های برجسته است.
سوردولف، که تزار او را به دلیل فعالیتهای انقلابیاش تبعید کرده بود، دوران محکومیت خود را قبل از سال 1917، به عنوان عضوی از جامعهی متحد انقلابیون سوسیالیست که «مخالفان رادیکال جهان فاسد بودند»، در سیبری زندگی میکرد. اسلزکین این دوران را به عنوان دورانی شیرین در زندگی خانوادگی او توصیف میکند که شامل اسکی کردن، نوشتن (از جمله نگارش یک نظریهی نه چندان متقاعدکننده درباره‌ی مشقات بارداری و زایمان)، و لذت بردن از شادیهای فرزندانش بود. سوردولف قهرمان بچهداری و استاد خوراک گوزن از آب در می‌آید. اما اسلزکین در روایت غمانگیزش از زندگی بلشویکی، از شوهران بد بسیار بیشتری هم با تمام جزئیات مینویسد. او گزارشی چندصفحهای از ماجرای والنتین تریفونوف (رهبر قوای انقلابی قزاق و شخصیتی مهم در تشکیل ارتش سرخ) مینویسد که چطور مثل وودی آلن، در حالی که همسری عرفی به اسم تاتیانا سلواتینزکایا داشت، دختر او به نام یِوگنیا را که از شوهر قبلیاش بود فریب داد و سرانجام با او ازدواج و او را باردار کرد. این خانوادهی مرکب غیرمتعارف نهایتاً با هم در یک آپارتمان زندگی می‌کردند. عکسی که در بالای این مقاله دیده می‌شود یوگنیای به کلی بینوا را نشان میدهد.
الکساندر آروسف (که بعد از روی کار آمدن بلشویک‌ها رئیس «کمیتهی نظامی انقلاب» شد و هدایت تلاشها برای پروپاگاندای فرهنگی و دیپلماتیک شوروی در خارج از کشور را بر عهده گرفت) شوهری بیرحم و احتمالاً تجاوزگر توصیف میشود. اسلزکین به ما میگوید که آروسف ندیمهای 18 ساله، اهل کازان، به نام اولگا گوپن را دزدید و به زور با او ازدواج کرد. اولگا گوپن بعد از سه بار بچهدار شدن، سرانجام توانست فرار کند، و با شوهر جدیدش به جزیره‌ی ساخالین رفت. آروسف برای این که همچنان به او فشار بیاورد (در اقدامی به شیوه‌ی الکسی کارنینا) اجازه نداد که اولگا فرزندانش را پیش خود ببرد، و به سرعت جای خالی او را با همسر جدیدش که نیمی از سن او را داشت (معلم 22 ساله‌ی موسیقی دختر اولش) پر کرد.
بین تمام زنباره‌هایی که اسلزکین برای تشریح زندگی خانوادگی در شوروی به آن‌ها اشاره می‌کند، نیکلا بخارین از همه بدتر است – کسی که توسط استالین در سال 1938 به خاطر ایفای نقش در «اپوزیسیون دست راستی» پاکسازی شد. در کتاب میخوانیم که بخارین به همسر بیمارش، نادژدا، خیانت میکند و با زنی به اسم اسفیر رابطه برقرار میکند و او را باردار میکند، و آنقدر با وعده‌ی ازدواج او را بازی میدهد که آن زن سرانجام از کشور فرار میکند. بخارین سپس وارد رابطه با زنی به نام ساشا میشود که در قطار با او آشنا شده بود، و امتناع او از انتخاب کردن بین این زن و همسرش موجب عصبانیت هردو زن میشود. نادژدا اقدام به خودکشی با سم میکند، و ساشا دچار بیماری «فلج عصبی» میشود. بعد از این که ساشا سرانجام بخارین را ترک کرد، بخارین آنا دختر یکی از دوستانش را به خانه‌ی خود برد تا با او و همسرش در یک آپارتمان زندگی کنند. نادژدا که دیگر توانی برایش باقی نمانده بود، آپارتمان را تقسیم کرد و سرنوشت خود را پذیرفت و آرام گرفت، و به این ترتیب بخارین راحت با «آنیوتا»ی خویش زندگی کرد، تا وقتی که پاکسازی شد.


زنان مطرح در این کتاب، به عنوان همسران و مادران، برای جامعه‌ی مردساخته‌ی شوروی فداکاریهای دشواری میکنند. بیوههای بلشویکهایی که توسط استالین پاکسازی شدند آخرین سالهای عمر خود را در مشقت می‌گذراندند. در چند کتابِ خاطراتِ معروف از بیوههای کمونیستهایی که در دوران پاکسازی استالین مردند، زنان تعریف میکنند که چه تلاشهای ماورای تحمل انسانی کردهاند تا بتوانند وقتی که از جامعه طرد شدند و تمام امتیازات و حقوق و مسکنشان از آنها گرفته شد، به عنوان تنها سرپرست خانواده دوام بیاورند. در این بخش از کتاب، زنانی را میبینیم که کاملاً فرو ریخته‌اند. اسلزکین از آناتولی گرنوفسکی (پسر میخائیل گرانوفسکی، مدیر تولید گیاه شیمیایی برزنیکی، که یکی از منابع اصلی کود شیمیایی کشاورزی نوین در شوروی به شمار می‌آمد) نقل میکند که در مورد وخامت وضع مادرش، بعد از دستگیری پدرش در سال  1937، گفته بود: مادر من که «همیشه زیبا بود و جوان به نظر میرسید، حالا ناگهان پیر و بیچاره شده بود. تمام روز روی یک صندلی چوبی مینشست و دستانش را روی پاهایش جمع میکرد و هیچ چیز نمیگفت. در معرض اتفاق مخوفی قرار گرفته بود. گویی که در سکوت و سکونش، که او را همچون هیپنوتیسمشدگان مینمود، چیزی آهسته در حال رخ دادن بود؛ مثل پیلهای که کرم ابریشم را به پروانه تبدیل میکند. با این تفاوت که او ابتدا پروانه بود.»
همسران و مادران و مادربزرگان به دلیل وابستگی به شوهران و پسران گناهکارشان، و همچنین به دلیل انحرافات سیاسی که به خودشان نسبت داده می‌شد، دستگیر میشدند و به شدت مورد آزار قرار میگرفتند. بدترین شکنجه‌ی آنها نگرانیشان برای فرزندانشان بود که از آنها جدا شده بودند. یک مادربزرگ به نام سوفیا میخائیلوفنا، خواهر یاکوف سوردلف، مدتها بعد از درگذشت او بر اثر آنفولانزا در سال 1919، در دهه‌ی 1930 تازه اجازه پیدا میکند که دو نامه از نوه‌ی هشت سالهاش گاریک دریافت کند، نامه‌هایی که او را ویران میکنند. در این دو نامه که در یتیمخانه نوشته شده بود، میخوانیم: «مامان بزرگ عزیز، من هنوز نمردهام! تو تنها کسی هستی که من در این دنیا دارم، و من تنها کسی هستم که تو داری. اگر زنده بمانم، وقتی که بزرگ بشوم، که آنوقت تو خیلی خیلی پیر شدهای، من کار میکنم و از تو مراقبت میکنم. قربانت، گاریک.» «مامان بزرگ عزیز، این دفعه هم نمردم. منظورم آن دفعه‌ی قبلی که برایت نوشتم نیست. من همچنان زنده میمانم. قربانت، نوه‌ی تو.»
یکی از غمانگیزترین موردها، که اسلزکین داستانش را در طول کتاب میپروراند، ماجرای تانیا میاگکوفا است. او یک انقلابی متعهد، ساده، پرشور، و یک شهید راه انقلاب بود. او در سال 1927 از حزب اخراج و تبعید شد. دختر محبوبش رادا را ترک کرد تا دوران محکومیتش را در آستراخان، اولین محل تعبیدش، شروع کند. تانیا تا 31 سالگی فداکاریهای زیادی برای رژیم کرده بود: همهی دندانهایش ریخته بود و موهایش در حال ریزش بود، در خانهای بدون سقف زندگی میکرد، و با وجود این در خوشبینی خود غوطهور بود. اسلزکین قضاوت در این باره را به عهده‌ی خواننده میگذارد که آیا میاگکوفا واقعاً معتقد بوده است یا متوهم. میاگکوفا اجازه نمیدهد که تبعید از شور او نسبت به انقلاب و رژیم شوروی بکاهد. تمام وقتش را با خواندن کتاب در مورد برنامه‌ی پنج ساله‌ی اول میگذراند و، به امید این که برای طرح‌های اشتراکیسازی در قزاقستان مفید باشد، شروع به یادگیری زبان قزاقی میکند. در نامههایش به مادرش از بارش باران ابراز خوشحالی میکند، چرا که «برای دولت شوروی اتفاق خوبی است.» وقتی که شوهر میاگکوفا هم دستگیر میشود، او میگوید حتماً سوءتفاهمی شده است. به خودش امید میدهد که به او و دخترش اجازه خواهند داد که به ملاقات شوهرش برود. او سالها بعد از تبعید، به مادرش مینویسد: «من شکستناپذیرم.» ولی ما میدانیم که اینطور نبود. پایان کار او در سال 1937 قابل پیشبینی و در آن زمان عادی بود: او هم یک شب، همانطور که در شبهای دیگر متهمان در اردوگاه اعدام میشدند، به اتهام حفظ ارتباط با تروتسکیستها اعدام شد. اما خواندنش تلخ است چون روایت اسلزکین در طول کتاب باعث شده است که ما او را دوست داشته باشیم و برایمان مهم باشد.
خانه‌ی دولت فقط شکست یک جنبش انقلابی را گزارش نمیکند بلکه درسی ارائه میدهد از این که چطور اکنون در زمانه‌ی خودمان از شکست پیشگیری کنیم. برای رسیدن به یک تغییر اقتصادی و اجتماعی واقعی، باید به کار (سنتی و تحمیلی) زنان در خانه و زحمات آنان برای بچهداری اهمیت داد. باید از زنان در مکانهایی که زندگی یا کار میکنند حمایت شود. برای این که مشارکت زنان در زندگی و کار زیاد شود، و برای این که استعدادهای آنها شکوفا شود، لازم است که جامعه، به خصوص مردان، در کار خانگی سهیم شوند. اینها درسهایی است که به درد امروز ما میخورد. اکنون که جنبش #می_تو عادات فکری ما را به چالش کشیده است و سلاح عذر و انکارِ قدرتهای بزرگ را از آنها گرفته، فضایی برای تصور دوباره‌ی یک زندگی دیگر (اگر نه یک زندگی ایدئال اما یک زندگی بهتر) را باز کرده است. همچنین، برای فراهم کردن امنیت زنان، باید ارزیابی تازه‌ای از کارهای خانهداری ارائه دهیم و، با توجه به همین نگرشِ جدید، جهانی بر اساس برابریِ جنسیتی بنا کنیم. 

برگردان: پروانه حسینی

آیلین کین مورخ و پژوهشگر آمریکایی و کارشناس تاریخ روسیه و اتحاد جماهیر شوروی است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی اوست:

بهروز سورن: نیمه شب نوشته ها شماره 82 - دهه شصت - هتل اموات



می گفت: هر زمان که بازجو حوصله اش سر می رود مرا به بازجویی می خواند, شکنجه می کند, در حین کتک زدن می خندد, ریسه می رود و بی حوصلگی و خستگی روزانه اش را این طور رفع می کند. در طی مدتی که با او در سلول بودم, ورم پاهایش هیچ وقت نخوابید و روی صورتش اثر انگشت های بازجو ها مانده بود. از اتهامات یاد شده وی آنطور که خود می گفت تنها مالکیت تفنگ برنو قنداق شکسته اش را پذیرفته بود که آن هم میراث اجدادش بود. پس از مدتی به زندان بالا ( زندان دستگرد اصفهان ) منتقل شد و با همین اتهام چهار سال در زندان ماند.
..................
هتل اموات
( باغ کاشفی )
به مقصد رسیدیم و پس از داخل شدن به ساختمان اصلی آن, ساعت ها در راهرو به انتظار تقسیم شدن نشستیم. معنی این انتقال برای همه و بخصوص متعلقین به سازمان راه کارگر ماه ها انفرادی و بسربردن در سلول هایی که خارج از تحمل انسانی و همراه با بازجویی های طاقت فرسا و شکنجه های روحی و جسمی بود.
ملاقات ها که پس از ماهها به تازگی شروع شده بود, مجددا ممنوع شد و ماهها ادامه یافت. پس از ساعت ها تقسیم زندانیان منتقل شده را شروع کردند و سهم من نیز سلولی انفرادی در ابتدای راهرو بود. اکثر منتقل شدگان جز تعدادی از هواداران اقلیت و سهند به راه کارگر تعلق داشتند که علت آن نیز بازجویی های مجدد بود.
دریافت اطلاعات جدید علاوه بر بهره گیری از حواس چندگانه مثل دیدن از زیر چشم بند و چسباندن گوش به درب سلول, از طریق مرس زدن به دیوار انجام می شد و ضرب گرفتن و نواختن آهنگ ها و سرودها روی دیوار نیز چاشنی آن بود.
هتل اموات زندانی بود که فوق سری ارزیابی می شد و فقط تعداد بسیار کمی از عناصر اطلاعاتی سپاه از آن مکان مطلع بودند و آمد و شد زندانبانان نیز با رعایت نکاتی انجام می شد که محل نگهداری فوق سری زندانیان در اینجا افشا نشود.
طبق شنیده های مستقیم زندانیان در محل بازپرسی دادگاه انقلاب اصفهان, حتی بازپرسان نیز برای بازپرسی مستقیم از زندانی  در زندان و یا بازبینی از این محل, با رعایت نکات مذکورو چشم بسته به این هتل اموات منتقل می شدند.
نشانی دقیق این مکان بعدها از طریق یکی از رادیوهای نیروهای اپوزیسیون مستقر در خارج از کشور افشا شد و اطلاعات و دریافت های زندانیان که روی دیوارها نوشته شده بود نیز در حد حدسیات ماند. دیوارها اغلب مملو از شعار, شعر, اطلاعات و بازتاب دهنده روحیه و درجه مقاومت, همدردی و تجلی احساسات و عواطف زندانیان بود و نتیجه گرایشات ایدئولوژیک و جهان بینی آنان.
با توجه به میزان قساوت و وحشیگری که رژیم در طی نیمه اول سال شصت در کشتارهای جمعی و فله ای جوانان انقلابی از خود نشان داده بود که تنها به اتهام شرکت در تظاهرات و یا خواندن اعلامیه و نشریه دستگیر شده بودند, اولین پرسش هر زندانی وابسته به تشکل های رادیکال انقلابی, اعدامی بودن یا نبودنش بود و این ذهنیت زمانی تدقیق شد که رژیم حتی حزب توده و سازمان اکثریت را نیز از دم تیغ گذراند.
اساسا در آن روزها گفتگو از برائت و آزادی به همان اندازه بی معنا بود که انتظار دادگاهی نسبتا عادلانه داشتن. بازداشت مخالف سیاسی معنای محکومیت وی را داشت و دادگاه در عمل در اتاق بازجوئی و شکنجه تشکیل می شد و قاضی کسی نبود جز بازجو و مجازات زندانی از اتاق بازجویی و شکنجه آغاز می شد.
میزان حکم دو سال, پنج سال یا ده سال و ...مقوله ای درجه دوم تلقی می شد و به همین دلیل فلسفه و جهان بینی از جمله گره های ذهنی زندانیان بود و انعکاس آن بر دیوار نوشته ها نقش می بست. دیوار سلول ها محلی برای اطلاع رسانی نیز محسوب می شد.ضمن اینکه زندانیان از این طریق با جنایاتی که قبل از آن بر زندانیان در سلول ها رفته بود, آشنا می شدند. علاوه بر آن دیوارها پر از اشعار فلسفی, انقلابی و شعارهای آرمانخواهانه و اطلاعاتی بود.
شعارهای توجیهی و آرمانی همچون:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند ......
پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی است
ما در پیاله نقش رخ یار دیده ایم
ما چنینیم که نمودیم, دگر ایشان دانند
زنده باد آزادی
زنده باد سوسیالیسم
مرگ بر خمینی و جلادانش
دیشب صدای شش تیر خلاص شنیدم
محمد جواد کلباسی را اعدام کردند
ما فردا اعدام می شویم
زندگی زیباست, زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
ویا اشعار فلسفی شعرا و بالاخص خیام که مقاومتی در برابر جو و هجوم مذهبی ایدئولوژیک رژیم به زندانیان چپ و مارکسیست بود و بطور خودبخودی سازمان یافته بود.
از خاک برآمدیم و برخاک شدیم

گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولیست خلاف دل به آن نتوان بست

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فرداست بهشت هم چون کف دست

پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت

از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

وانگه ز برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو

آنانکه ز پیش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی

رو باده خور و حقیقت از من بشنو
باد است هر آنچه گفته اند ای ساقی

ویا:
ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمی شاید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست
و....
این همه نشان دهنده آن بود که جلادان جمهوری اسلامی علیرغم تمامی محرومیت تراشی ها و بمباران های تبلیغاتی مذهبی, هرگز موفق به درهم شکستن مقاومت زندانیان سیاسی و انسان های پاک اسیر خود نشدند. این نوشته ها نشان از روحیه انقلابی و مقاومت جوانانی می داد که جان بر کف نهاده و جسورانه و بی محابا مرگ را به تمسخر گرفتند و جان بر سر اهداف و آرمان های خود گذاشتند.
هتل اموات محلی بود که از اقوام و بازماندگان شاه سابق مصادره شده بود و اساسا محل نگهداری اسب ها بود. اصطبلی که رژیم جمهوری اسلامی بعلت شمار بالای بازداشتی ها و بدلیل کمبود جا برای نگهداری زندانیان سیاسی با اندکی تغییر مورد استفاده قرار می داد. این مکان دارای یک راهرو اصلی و بزرگ بود که در دو طرف آن تعداد زیادی سلول های جمعی و انفرادی قرار داشتند و قسمت انتهایی آن به زنان زندانی سیاسی اختصاص داشت.
در گذشته سلولهای انفرادی آن متعلق به اسب هایی بود که اجازه جفت گیری نداشتند. در این سلولها پنجره به بلندای سر اسب بود و محلی برای خروج سر و تغذیه روزانه آنها. تمامی این پنجره ها را با میله های پهن طوری پوشانده بودند که زندانی تنها شیاری از آسمان را می دید. سقف بلند سلول ها دارای سوراخی کوچک بود که نور آفتاب را به صورت یک لکه بدرون سلول می تاباند و از تابستان گرم و خشک اصفهان جهنمی برای زندانیان در سلول ها می ساخت.
همه نوع جانوری در این سلول ها دیده می شد, مشروط به اینکه بتواند از لای میله ها یا شکاف پائین در عبور کند و بتواند بدرون سلول بخزد. حضور انواع سوسک, مارمولک, جیرجیرک, مورچه و پشه در سلول امری عادی محسوب می شد و باغ وحشی تمام عیار بود. پرش ناگهانی و شبانه این جانوران و حشرات روی سر و صورت و تن برهنه زندانی بسیار ازاردهنده بود. خاموشی مطلق در سلول از مشکلات زندانیان در موقع خوابیدن به حساب می آمد و از سمی بودن نیش پشه ها میشد فهمید که این محل در نزدیکی رودخانه قرار دارد.
جیرجیرک ها پشت درب سلول و در راهرو اصلی هتل اموات خود را پنهان می کردند و تا صبح با صدای بلندشان و ایجاد اصوات آزاردهنده مانع خواب زندانیان می شدند و زندانبان نیز حضور چنین آزاری مداوم را امدادهای غیبی! دانسته و هیچگاه در صدد دفع این مزاحمان بر نیامدند.
لامپ سقفی و کم نور سلول ها را از ساعت ده شب خاموش می کردند. صدای تیراندازی های شب هنگام نیز هر از گاهی قابل شنیدن بود و نشان میداد که انقلابیون در نزدیکی این محل تیرباران می شوند و هر شلیکی به سینه ستبر فرزندان قهرمان این ملت نشانه پابرجایی مقاومت در برابر سیاهی بود.
درون همه سلول های این هتل! ظرفی برای ادرار وجود داشت و در طول روز تنها سه بار اجازه استفاده از توالتی که در انتهای راهرو بود, داده می شد و در موارد دیگر این ظروف مورد استفاده قرار می گرفتند. این سه نوبت پیش از طلوع آفتاب, ظهر و پس از غروب آفتاب بود و این محرومیت بخصوص برای کسانی که تحت شکنجه ( تعزیز ) و یا بیماری های مثانه و کلیوی داشتند بسیار سخت تر بود.
نیاز به آب برای نوشیدن و عطش وصف ناپذیری که پس از وارد آمدن ضربات کابل و پایان شکنجه بوجود می آمد به محدودیت های موجود در سلول های انفرادی افزوده می شد و شرایطی وحشتناک را برای شکنجه شده ایجاد می کرد. عطش فراوان, کم شدن غیر طبیعی مایعات بدن ناشی از عرق ریختن و بادکردن پاهای زندانی و در مواردی خونریزی شدید, سرگیجه و غش, سیاهی رفتن چشم ها و هذیان گفتن و ... از پیامد های شکنجه با شلاق یعنی تعزیز بود.
در طول روز سکوت مطلق حاکم بود. کوبیدن به در و هر گونه مطالبه ای خلاف و همانند گناهی کبیره محسوب می شد. ماهها در این مکان مخفی و هولناک ماندن باعث شد که هم سرمای طاقت فرسای زمستان و هم گرمای کشنده و سوزناک تابستان را همراه دیوارهای گر گرفته سلول ها تجربه کنیم.
ساختمان این زندان مخفی در وسط محوطه ای باز قرار داشت و آفتاب سوزان از همه طرف بر دیوارهای آن می تابید و نبود وزش باد و یل هر نسیمی حرارت سلول را به حد کشنده ای می رساند که مرز تحمل و مقاومت را درهم می شکست.
این شرایط برای زندانیان سیاسی زن بسیار سخت تر بود و در گرمای اینچنینی و به علت رذالت و چشم چرانی نگهبانانی که روی سقف قدم می زدند, مجبور بودند تا با پوشش کامل در سلول ها بسر ببرند.
بسر بردن اجباری چند کودک که پا به پای مادرانشان زندانی می کشیدند و بالاترین لذت آنها بهره گرفتن از قوای بینایی شان و نداشتن چشم بند به هنگام دستشویی رفتن بود و صدای کودکانه آنان, برادر و خواهر گفتن شان, گریه و خنده شان برای تمامی زندانیان و بخصوص مادران و پدران شان که در سلولهای مجزا نگهداری می شدند و سایر زندانیان جان خراش بود.
این عمق فاجعه ای بود که در سراسر زندان های کشور و اینجا در گوشه ای از آن با نام هتل اموات در جریان بود و کودکان نیز در کنار مادرانشان از تجربه تلخ آن محروم نماندند. کودکان خردسالی که سال هایی از زندگی کودکی خود را گم کردند و تاثیرات روحی, جسمی و رفتاری آنرا در طول زندگی خود به دوش می کشند و این تنها گوشه ای از دامنه و ابعاد شکنجه ایست که بر مردم ایران رفته است.
بازجویی ها بدون وقفه ادامه داشت. ملاقات ها همچنان ممنوع بودند و در مواردی خاص چنانچه ملاقاتی داده می شد, زندانی را به همان صورتیکه به این مکان منتقل کرده بودند به زندان مرکزی سپاه آورده و طی ملاقات به شدت تحت نظر می گرفتند. پاسداران میان زندانی و خانواده اش می ایستادند تا اطلاعی راجع به هتل اموات به بیرون منتقل نشود.
ملاقات های استثنایی از هتل اموات میتوانست دو معنی داشته باشد, همکاری وسیع تحت بازجویی و یا فشار خانواده ها با استفاده از نفوذ آشنایان خود در غیر اینصورت همه زندانیان ممنوع الملاقات بودند.
پس از چهل و پنج روز انفرادی به سلولی دیگر منتقل شدم که زندانی دیگری نیز در آنجا بسر می برد. هم سلولی من فردی با تحصیلات عالیه, خلبان نیروی هوایی و هواپیمای جنگی از نوع اف 14 بود که ضمنا هدایت هواپیماهای مشابه از تخصص های جنبی او بود. اتهامش استعفا از نیروی هوایی بهنگام جنگ با عراق, در اختیار داشتن تفنگ برنو, شکار گراز وحشی و فروش گوشت آن به ارامنه, اقدام علیه امنیت کشور و برنامه ریزی و تدارک کودتا! از طریق محاصره شهر اصفهان از کوههای زاگرس! بود و احتمالا زبان سرخش بود.
میگفت: قبل از دستگیری فکر نمی کردم که تا این حد شخص مهمی باشم و تفنگ برنو شکسته ام اینچنین سلاح خطرناکی باشد. بسیار شوخ و خوش مشرب و با روحیه بود. از تخصص های دیگرش متلک گویی و دست انداختن بازجوها و زندانبانان بود و برای بازجویان نیز شکنجه, شلاق و کتک زدن این زندانی از تفریحات لذت بخش! بشمار می رفت.
بارها بازجو شخصا لای درب را باز می کرد و رو به دیوار می گفت. ( زندانبانان و بازجوها زمانی که با زندانی کاری داشتند و یا درب سلول را به دلیلی باز می کردند برای اینکه شناسایی نشوند زندانی را رو به دیوار می کردند و پشت به درب سلول) و با خنده ای تمسخر آمیز و سرمست از تفریحی که در پیش داشت او را برای بازجویی می برد.
می گفت:
هر زمان که بازجو حوصله اش سر می رود مرا به بازجویی می خواند, شکنجه می کند, در حین کتک زدن می خندد, ریسه می رود و خستگی روزانه اش را این طور رفع می کند. در طی مدتی که با او در سلول بودم, ورم پاهایش هیچ وقت نخوابید و روی صورتش اثر انگشت های بازجو ها مانده بود. از اتهامات یاد شده آنطور که خود می گفت تنها مالکیت تفنگ برنو قنداق شکسته اش را پذیرفته بود که آن هم میراث اجدادش بود. پس از مدتی به زندان بالا ( دستگرد ) منتقل شد و با همین اتهام چهار سال در زندان ماند.
او یکی از قربانیان این سیستم جهنمی بود, سیستمی که علاوه بر اعمال شکنجه, ایجاد رعب و وحشت, پایمال کردن حقوق انسان ها, زندانی سیاسی را طعمه سادیسم, کمبودهای شخصیتی و تفکر مالیخولیایی بازجوها کرده بود. بازجوهایی که سرانگشتان و عامل اجرائی اراده حکومت فقها از طریق ایجاد درد و زخم بر پیکر زندانیان سیاسی بودند.

به سلولی دیگر منتقل شدم که 4 زندانی در آنجا بسر می بردند. ابعاد سلول سه در سه متر بود و وجود یک دستشویی با آب لوله کشی در آن نعمتی بزرگ! محسوب می شد. در گذشته این نوع از سلول ها محل نگهداری دو اسب بوده است. این سلول ها دارای دو پنجره و یک دستشویی است که محل آب خوردن اسب ها بوده است و امروز موهبتی بزرگ برای زندانیان سیاسی در حکومت اسلامی به شمار می رفت. حضور جمعی در سلول ها نیز امکان گفتگو و رد و بدل کردن اطلاعات را آسان تر می کرد.
یکی از زندانیان از متعلقین به سازمان پیکار, دو تن از وابستگان به سهند و یک مجاهد در این مکان بودند. مجموعه ای از آراء و عقاید متنوع, انسان هایی والا, مقاوم, آگاه و صبور و فراموش ناشدنی در سلول حضور داشتند که انسان بودن و درد مشترک ریسمان پیوند و عواطف انسانی شان نسبت به یکدیگر بود.
حمید شایق از فعالین سازمان مجاهدین که در یکی از شهرهای اطراف اصفهان بازداشت شده بود از سایر هم سلولی ها قدیمی تر و زیر شلاق ها و شکنجه های حیوانی بازجو ها بارها پوست کف پایش ترکیده بود. از کف پاهایش به علت نابودی پوست آن گوشت اضافی در حدود یک سانت و نیم بیرون زده بود و به همین علت و از روی درد شدید آن نمی توانست بیش از یک دقیقه روی پا بایستد.
نمازش را نشسته می خواند, فاصله درب سلول تا توالت را با سختی و مشقت طی می کرد و اغلب از رفتن روزانه سه مرتبه به توالت که در راهرو قرار داشت و مجبور مشد که راه برود, خودداری می کرد. بطری ادرارش را که گاها با خون همراه بود, سایرین تخلیه می کردند.
حمید علیرغم تحمل همه این مشقات و حمل تمامی آثار شکنجه و شلاق بر پیکرش, دارای روحیه ای بسیار عالی بود و خود بخوبی می دانست که بزودی اعدام خواهد شد و حکمش را ماه ها پیش از آن برای تایید به تهران فرستاده بودند. قوی بود و در چشمانش هراسی دیده نمی شد و از پایان یافتن بازجویی ها و گذر از رنجها خرسند بنظر می رسید. تنها نگرانی اش ان بود که دوستانش در سازمان او را عامل دستگیری های گسترده مرحله دوم بدانند و همکار رژیم تلقی کنند.
برای من توضیح داد که فردی بنام جلال از مسئولین سازمان مجاهدین در اصفهان و از تبار توابان کوشا مانند ضیاء در زندان های این شهر, عامل دستگیری ها و همکاری گسترده با رژیم بوده است. از من خواست تا این گفتگو را با دوستانش در سازمان درمیان بگذارم.
حمید مدت کوتاهی پس از این گفتگو تیرباران شد.
گرما بیداد می کرد و دریغ از نسیمی جان بخش که فشار زندان بر روی زندانیان هتل اموات را مرحمی باشد. حرارت سلول به علت تابش مستقیم آفتاب به دیواره های آن غیر قابل تحمل و خوابیدن امکان پذیر نبود. گرما بی اختیار ما را بیاد کوره های آدم سوزی هیتلر می انداخت. برای خروج از این وضعیت در طول شب و هر ساعت یکی از زندانیان سلول مسئول باد زدن سایرین و جابجائی هوا در سلول می شد و این اوضاع هفته ها بطول انجامید.
شب ها صدای شلیک گلوله ها شنیده می شد. همگی ما نیز بجز حمید شایق, به تناوب و مکرر به بازجوئی خوانده می شدیم و با پاهی متورم بازگردانده و روزها و هفته ها طول می کشید تا مجددا ورم پاهایمان بخوابد و راه رفتن بی درد را مجددا از سر گیریم. با وجود تمکامی این خشونت ها و شکنجه ها, آهنگ های پروین و الهه و بنان و سرودهای انقلابی, روحیه بخش شب های این سلول در هتل اموات بود.
از زمان ورودمان به هتل اموات بیش از چهار ماه می گذشت و از حجم و تعداد بازجویی ها کاسته شده بود. نزدیک به سه هفته هیچکس را از سلول و اتاق های مجاور برای بازجویی نبرده بودند.انتقال زندانیان همراه با چشم بند و ساک هایشان از روزها قبل شروع شده بود و هر لحظه امکان باز شدن درب سلول ما نیز میرفت.
چند روزی طول کشید تا درب باز شد و لیستی خوانده شد. همه ما بجز حمید شایق در لیست بئودیم. آنچه مهم بود خروج از این مکان مخفی بود و حضور در زندانی دیگر. شاید خانواده هایمان از وضعیت و در قید بودن ما مطلع شوند. شاید ملاقاتی بدهند و یا شاید هوایی تازه و نسیمی جان بخش در انتظارمان باشد. تنها این مهم بود و بس!
در هتل اموات ما همه مرده به حساب می آمدیم. احدی نمی دانست که ما زنده ایم یا نه و بازجویی و شکنجه آنقدر مکرر و جانکاه شده بود که عطای زندگی کردن را به لقای پذیرفتن تمامی اتهامات و اعدام شدن بخشیده بودیم. مردن به هر شکل آن راحت تر از تحمل لحظاتی بود که زیر شکنجه و شلاق و یا در کوره های آدم سوزی (( سلول های تفیده و گر گرفته )) جمهوری جلادان بسر ببریم.
زمانی که جان انسان های پاک در شهر حاکمان اسلامی چنین بی ارزش باشد, پذیرش اتهام و امضا و تائید آن چه ارزشی میتواند داشته باشد؟ اینگونه است که مرگ بعنوان یک حق انسانی از جلاد مطالبه می شود. مرگ یعنی رهایی, رهایی از درد و رنج و بغض و محرومیت, مرگ یعنی آرامش و آسایش و خلاصی از شکنجه, درد, تنهایی, رهایی خانواده ها از جستجویی بی پایان و مایوس کننده.
حمید شایق آن را بارها و با تمام وجودش مطالبه کرد و بیهوده نبود که در چشمان ماتش هیچ اثری از وحشت و ترس دیده نمی شد. حتی زمانی که بازجو خبر تائید حکم اعدامش را به او داد, آرام بود. انگاری که از رنجی گران فارغ شده بود. احساس سبکی می کرد و باری سنگین را از شانه های دردکشیده خود به زمین گذاشته بود. همان بار مسئولیتی را که محمود مستعان ها و محمود طریق الاسلام ها بر دوش احساس کردند.
برای ما بیرون رفتن از سلول جمعی و بر جای گذاشتن حمید شایق در آن, تنها و بی دفاع در چنگال آدم خواران و شکنجه گران دردی بود جان سوز که پس از گذشت بیست سال هنوز پابرجاست.
سلول برای زندانی سیاسی در سیاهچال های جمهوری اسلامی و با توجه به ابعاد تجاوز و شکنجه موجود در آن, امن ترین مکان زندان محسوب می شد و ترک سلول پس از مدتی طولانی احساسی غریب و نا آشنا بود.
سلول امن تر از مکان های دیگر زندان بود زیرا:
چشم بند معمولا در سلول اجباری نبود
از محل شکنجه فیزیکی ( غالبا زیر زمین ها) فاصله داشت و همچنین از ابزار مادی آن مثل تخت و شلاق و ...
زندانی پس از شکنجه عمدتا در این مکان به حال خود رها می شد و حضور مجدد در سلول پیام پایان شکنجه در آن لحظه را می داد ضمن آنکه زندانی از تعرضات نگهبانان نیز غالبا در امان بود.
غالبا بازجو, شکنجه گران و زندانبانان برای مخفی بودن و پیشگیری از شناخته شدن به آن وارد نمی شدند.
ابتدائی ترین حقوق انسانی مانند نشستن, برخاستن, قدم زدن و گاها خوابیدن در آن امکان پذیر بود
حضور وسایل شخصی زندانی از جمله لباس و یا احتمالا دارو به شکل مخفی آن
حضور سوراخی پوشیده با میله های قطور بنام پنجره در سلول و به عنوان کانال ارتباطی زندانی با دنیای خارج, صدای پرندگان, هیاهوی مبهم, آسمان, دنیای آزاد و گاها مانند هتل اموات با جانوران!
حضور همدرد, دوست و هم سرنوشتی در آن که هم سلولی نام می گرفت و گفتگو با او مرحمی بود بر زخمی
و.......
این احساسی بود ناخودآگاه که زندانی سلول های وحشتناک زندان های جمهوری اسلامی را محلی امن تر از بیرون سلول می دانست و این یک قاعده بود.
استثنا زمانی بود که طبق نقل قول های زندانیان دیگر در گوهردشت جانیان و مزدبگیران رژیم مستقیما بسوی زندانیان درون سلول ها و بندها تیراندازی کرده و یا در اوین پاسداران با کمک توابین به سلول ها هجوم آورده , به ضرب و شتم زندانیان می پرداختند و بدرون سلول های جمعی می ریختند, همانطور که میزان اعمال خشونت و کشتار انسان ها در زندان اوین و گوهردشت در مقایسه با شبکه زندان های سراسری از استثنا ها بشمار میرفت.
انتقال زندانیان به زندان دستگرد پس از گذشت حدود هشت ماه از بازجویی و شکنجه آغاز شد. اکثر منتقل شوندگان هواداران سازمان راه کارگر و پیکار و سهند بودند. کیسه بدست, بی اطلاع و با چشم بند در راهروبه صف ایستادیم و ما را سوار دو ماشین کاملا پوشیده که شیشه های آن ها رنگ شده بود, کردند. باز هم نکات امنیتی قبلی رعایت شد.
ماشین ها پس از مدتی پیچیدن در کوچه و پس کوچه های اطراف, در مسیری مستقیم حرکت کردند و سرعت حرکت ماشین پیوسته زیادتر می شد. این در واقع می توانست به معنی حرکت در کمربندی ها و به سوی زندان بالا یعنی دستگرد باشد که خارج از شهر اصفهان قرار داشت.
همین موضوع باعث شد که همه زندانیان در داخل ماشین چشم بند ها را بالا زدند و با نگاه و گفتگو با یکدیگر خشنودی و رضایت خود را از تحولی که در پیش بود, ابراز کردند.
زندگی طولانی مدت در سلول ها و فضای دید چند متری دیوارهای سلول باعث تضعیف عضلات چشم برای دیدن فواصل دور شده بود و این جا یکباره اسمان زیبا, لکه های ابرهای سپید و افق های دوردست که جاذبه ای رویایی داشت, جزو اولین تصویر هایی بودند که زندانیان با اشتیاق زیاد ثبت می کردند. همین موضوع باعث پاره شدن مویرگ های چشم و سرخی چشم ها بود که هفته ها نیاز داشت تا به حالت عادی برگردد.
هیچ یک از این ها اما مانع از خرسندی ما از نداشتن چشم بند و امکان دیدن انسان های دیگر نشدند. ما به زندانی بزرگتر اما ناشناخته پا گذاشتیم بنام زندان دستگرد.