۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

این بار جوان نوزده ساله در اوین کشته شد: سهراب اعرابی، یک شهید دیگر





جوان دیگری که توسط لباس شخصی ها به شدت زخمی و در بیمارستان بستری شده بود، درگذشت.


"یعقوب بروایه" دانشجوی دانشگاه تهران پیش از شهادت: من برای آزادی کشته شدم

جوان دیگری که توسط لباس شخصی ها به شدت زخمی و در بیمارستان بستری شده بود، درگذشت. یعقوب بروایه، دانشجوی کارشناسی ارشد رشته نمایش در دانشکده هنر ومعماری دانشگاه تهران، روز چهارم تیر ماه توسط نیروهای بسیج از بام مسجد لولاگر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بلافاصله توسط دوستانش به بیمارستان لقمان انتقال یافت.

در همان روز با مادر وی در بیمارستان گفت و گو کردیم. او گفت: "برای زنده ماندن پسرم هر کاری می کنم." پسر او اینک در میان ما نیست. آن مصاحبه و ادامه ماجرا در زیر می آید. اهل کجایید؟ اهل اهواز هستیم ولی پسرم برای تکمیل تحصیلات دانشگاهی در تهران زندگی می کند. پسرتان در چه رشته ای درس می خواند؟ دوره کارشناسی یعقوب در دانشکده هنر و معماری تهران سپری شد؛ الان هم سال اول فوق لیسانس رشته تئاتر است. خانم بروایه، یعقوب چندمین فرزند شماست؟ یعقوب پسر دوم من است. به غیر از او یاسر و یلدا را در خانه دارم. یاسر پسر بزرگتر من است و یعقوب متولد تیر61 است. ماجرای تیراندازی به یعقوب چه بوده است؟ من اخبار مربوط به شلوغی های پس از انتخابات را درتهران گوش می کردم ومی دانستم که پایتخت بسیار خطرناک شده است.البته این خطر فقط برای جوانانی امثال یعقوب بوده و نه برای کسانی دیگر. بارها به پسرم برای سفارشات لازم زنگ می زدم. هم من هم پدرش و هم برادر و خواهرش. هر لحظه او را چک می کردیم که در کجا به سر می برد و با چه کسانی است. آیا یعقوب در رفتارهای خود نشانی از اعتراض به حوادث اخیر را بروز می داد؟ این رفتارها که امروز در جامعه بسیار زیاد و متداول است. فشارها در مورد انتخابات از قبل ازرای گیری تا همین الان که با هم صحبت می کنیم وجود دارد. ولی یعقوب پسری نبود که بخواهد در مورد این جریان ها واکنش تندی ازخود بروز دهد. من با توجه به همین شناختی که از او دارم در این ایام به تهران نیامدم تا ازاو نگهداری کنم وگرنه حتما این کاررا می کردم.مطمئنم که یعقوب من برای تظاهرات به خیابان نرفته بوده است. این را از دوستانش هم پرسیدم. روز حادثه چه کسانی با او بودند؟ دو تا از دوستان یعقوب به اسم رضا و توانا یعقوب را همراهی می کردند. هنگام اصابت گلوله آنها با پسرم بودند. مسیر حرکت آنها به کدام سمت بوده است؟ پس از پایان تمرین تئاتر از پلاتوهای دانشکده خود که نبش خیابان فلسطین قرار داردبه سمت میدان انقلاب، که مسیر هرروز آنها بوده در حال حرکت بودند.رضا و توانا می گویند تا آنجایی که توانستیم سعی کردیم که از شلوغی ها به سرعت عبور و مسیرهای ساده تری را برای حرکت انتخاب کنیم؛ اما مامورین نیروی انتظامی مردم را به سمت خیابان های اطراف هدایت می کنند و ناخواسته به طرف میدان جمهوری در خیابان نواب کشیده می شوند.ناگهان همه جا شلوغ می شود و مامورین یگان ویژه و نیروهای بسیجی با ایجاد رعب و وحشت مردم را متفرق می کنند. در برابر این رفتار مامورین، مردم هم مقاومت می کنند. تا اینکه تیراندازی ها شروع می شود و دقیقا روبروی همان مسجد لولاگر پسرم زخمی می شود. گلوله را چه کسی شلیک کرده است؟ از طرف بسیجی هایی بوده است که در پشت بام مسجد لولاگر مستقر شده بودند. تعداد آنها به پنج نفر می رسیده و بسیاری را به شهادت رسانیده اند. امروز حال پسر من خیلی بد است. امیدوارم که اتفاق بدی برای او رخ ندهد که من به عنوان مادر یعقوب هرگز از هیچ کسی بابت این اتفاق نمی گذرم. یعقوب سرمایه وحاصل تلاش خانوداگی ما برای رشد وافتخارمان است. الان یک هفته است که در بخش ویژه بیمارستان لقمان بستری است و هیچ یک از مدیران دولتی برای ملاقات او مراجعه نکردند. پسر من در این اغتشاشات هیچ نقشی نداشته و بی جهت مجروح شده است. اگرلازم باشد هرکاری برای بهبود او خواهم کرد. می دانم که خانواده های زیادی امروز با این مشکلات دست وپنجه نرم می کنند. از خدا می خواهم که به همه صبر وشفاعنایت کند و به یعقوب من هم. گلوله به کدام قسمت بدن یعقوب برخورد کرده است؟ به سراو. چگونه یعقوب را به بیمارستان انتقال داده اند؟ پس از اینکه مردم دور او را گرفته اند و نزدیک به 10 دقیقه بدون امکانات پزشکی درخیابان افتاده بوده آمبولانس او را به نزدیکترین بیمارستان منتقل می کند. تصویر پسرتان در هفته اخیر بارها ازتلویزیون های مختلف پخش شده است اما صدا وسیمای ایران هیچ چیزی را نشان نداده. نظرتان در این مورد چیست؟ وضعیت و موضع همه در این اوضاع مشخص است. متاسفم که پسرم را دراین وضعیت در کانال های خارجی نشان می دهند. من هم یک بار صحنه را دیده ام.اول باری که تصویر او را دیدم شکستم ودرونم خالی شد. باید مادر باشی تا دردم را بفهمی. تشخیص پزشکان چیست؟ به شدت از او مراقبت می کنند. البته نیروهای انتظامی هم دائما درکنار ما هستند و بابت این مساله هیچ توضیحی نمی دهند. چندین بار از من و پدرش سوال هایی را پرسیده اند. درمورد اینکه چه می کرده وبا چه کسانی دوست بوده و از این حرفها. دراین وضعیت به دنبال بهانه ای هستند که کار خود را توجیه کنند. من از هیچ کسی واهمه ندارم وحرفم را صادقانه می زنم. فقط دعا کنید حال پسرم روبه بهبود باشد. او روی تخت بیمارستان افتاده وهیچ تکانی نمی خورد. ادامه ماجرا اما یعقوب بروایه که در کنترل کامل مامورین تحت مداوا قرار داشت، از این حادثه جان سالم به در نبرد. او تنها دقایقی پیش از مرگ چشم گشود، دستان مادرش را گرفت و زیر لب گفت: - مادر من برای آزادی کشته شدم.... و چشم فروبست. به گزارش خبرنگار روز ماموران امنیتی پیکر بی جان یعقوب را تحویل گرفتند و به محل نامعلومی بردند وسرانجام بعد از ٤٨ ساعت به خانواده او اطلاع دادند جسد یعقوب به خاک سپرده شده است. ماموران از خانواده او تعهد گرفته اند که از هر گونه اطلاع رسانی و برگزاری مراسم برای او خودداری کنند. پرستو سپهری
روز

دیگر رنگ نخواهم شد:چشمان بیدار - مهستی شاهرخی


Saturday, July 11, 2009

فقط یک ماه از پیدایش حزب سبزهای اسلامی می گذرد البته منظورم سبزهای اروپایی نیست، بلکه سبز از نوع قمربنی هاشمی اش همراه با حاشیه هایی از آیات عربی است! و می بینی چطور همه ادبیات پیشین و شعر معاصر ایران را دارند می اندازند پشت قباله میرحسین؟ حرفها و شعارهایشان ملغمه ای سطحی و مردم فریب از ایده های تغییر و دگرگونی جهان سبزهای اکولوژیست و پرچم اسلام عربستان سعودی است! دارند جهان را رنگ می زنند تا سرخی خون ها را نبینیم و با هیاتی از سینماگر اسلامی و بازیگر تعزیه و شعار "کلاغ پر" جفتک زنان به سوی موج سبز اسلام ناب محمدی غالب بلغزیم.
خانم گوگوش با ناز فراوان ادعا کرد که دارد شعری از سهراب سپهری، از مجموعه"حجم سبز" را برای آلبوم جدیدش آماده می کند، احتمالاً در کلیپش وقتی می خواند "سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت" میرحسین را خواهیم دید که دست در دست زهرا خانم فولکلوریکش مشغول کشاورزی و میخک کاری هستند. دیدی میرحسن نقاش بود و خبر نداشتی؟ می بینی زهرا خانم هم شاعر شد؟ ببین اینهمه هنر را در آن مرز پرگهر!
امروز جایی خواندم که باز یکی از جان نثاران حزب سبزهای اسلامی، شعر فروغ "دستهایم را در باغچه خواهم کاشت، سبز خواهد شد، می دانم" را انداخته پشت قباله میرحسین و حزب قمر بنی هاشم اش.
چند روز پیش، دوستی می گفت: نکند "وهم سبز" فروغ را بدزدند؟ گفتم: نه! "وهم سبز" پر از نومیدی و میل به خودکشی است، ولی عبارات و واژه هایش را خواهند دزدید و حتماً بازنویسی اش می کنند.
از تقلب در انتخابات حرف می زنند، ولی نمی گویند که خودشان، سرودهای چپ مبارز ایران را دزدیدند و برای تبلیغات خود به کار بردند. از تقلب حرف می زنند ولی نبایست به رویشان بیاوریم که صدای شاملوی قبرشکسته را برای تبلیغ خود به کار بردند. از تقلب حرف می زنند ولی نبایست صدایمان در بیاید وقتی توی تظاهرات یک قواره پارچه سبز سیدی می آورند و مردم نگران را توی آن ساندویچ می کنند و تکیه می سازند تا هی فیلم بگیرند و باز نباید به رویشان بیاوریم که چرا مدام این شعارهای لمپنی و بی معنا را تکرار می کنند تا صف مردم را از نا و نفس ییندازند تا طوق اطاعت بی چون و چرایشان را بپذیرد که نظام پایدار بماند.

گفتمانشان اینست که بدون ما و میرحسین محال است که شما بتوانید به سوی تغییر بروید. ما مصلحت اندیشان برایتان روند تغییر را کند کرده ایم تا با یک اسلام ملایم به سوی تغییری آرام برویم، و هر چه بخواهی بگویی مشکل من یا ما اسلام نیست بلکه می خواهم ایران کشوری قانونمند باشد که در آن زن توی خیابان را با یک گلوله بی هوا نکشند و دختر شانزده ساله را قاضی شرع به نام اسلام نفرستد بالای جرثقیل و چوبه دار، و مردی که با زنی زندگی می کرده و دو بچه داشتد را به جرم زنا زیر پای بسیجیان سنگسار نکنند.
اصلاً اسلام می خواهیم چکار؟ مگر نداشتیم؟ مگر کم داریم؟ مگر همه چیز باید در راه پر کردن جیب ملایان و حامیان اسلام باشد؟ مگر بیرون از دایره ی تنگ و عبوس اسلام، مردم آدم نیستند؟ مگر آنها هیچ حقی ندارند؟
دارند روی همان قواره های سبز بازار بزازان، امضا جمع می کنند که "احمدی نژاد رییس جمهور ما نیست" تا آن را از برج ایفل آویزان کنند! خوب، مرگ یک بار و شیون هم یکبار! نمی شد روی یک طومار سفید و پاکیزه بنویسید "ما جمهوری اسلامی نمی خواهیم" و آن را بدهید به مردم امضا کنند؟ - راستش من جلوی غربی ها و فرانسوی ها خجالت می کشم از این که به نام "همبستگی" ناگهان پرچمم عوض شده و تبدیل به پرچم عربستان سعودی شده! و باز همین "پرچم عربستان سعودی" شده "نماد مبارزه دموکراسی خواهی ایرانیان"!
مشاهداتم در تظاهرات این یک ماه اخیر را می نویسم، به این امید که آگاهی دهنده باشد:
در تظاهرات اعتراضی، ماموران حراست صف های تظاهرات از خودشان هستند، اکثرشان به نظر می رسد برای انجام مأموریتی به خارج از کشور اعزام شده اند، "رفتار و حرکاتی نظامی در لباس شخصی دارند." این را دوست خبرنگار فرانسوی مان می گوید.

خجالت می کشم وقتی می بینم یکی از همین افراد، منظورم انتظامات صف است، در تظاهرات دشداشه مصری پوشیده و مثل انبیاء تعزیه، جلوی صف همبستگی ایرانیان علیه سرکوب، پیشقراول شده! به دوست فرانسوی ام می گویم: "برو از او بپرس این چه جور لباسی است که پوشیده ای و مال کدام منطقه ایران است؟ یک وقت با او فارسی حرف نزنی که مشکوک شود! فقط برو به زبان فرانسه از او بپرس "قضیه چیست؟" دوستمان می رود و بعد برمی گردد و داستان شاخداری را برایمان تعریف می کند.
مرد ایرانی در لباس عربی به او گفته که دانشجوی مبارزی است و این لباس هم عربی نیست بلکه کفن است! چون دانشجویان ایران در مبارزه شان کفن پوشیده بودند. به او می گویم: "دانشجویان پس از سلاخی شدن در خوابگاه، در مرده شورخانه، کفن بر تنشان پوشاندند و این حرفها مزخرف است و این آقا هم کفن نپوشیده بلکه این یک لباس عربی پوشیده است که آستین دارد و خیاطی شده است." لباسی بسیار مناسب برای حاج آقاهای چندزنه!
***
روز چهارشنبه، دربرابر شهرداری پاریس، گردانندگان برنامه، برای این که صدای کسی شنیده نشود، بلندگو نیاورده بودند. دوستم رفت و به آنها گفت تا محل کارش پنج دقیقه فاصله است و می تواند برود و بلندگو بیاورد. گفتند:" نع! آقای شهردار مایل نیست که جلسه سیاسی بشود! جلسه فقط برای حقوق بشر است و علیه سرکوب مردم!" دوست فرانسوی غر زد: "مگر حقوق بشر یا سرکوب و کشتار ایرانیان مسئله ای سیاسی نیست؟" صدای شهردار پاریس را نشنیدیم. صدای آقای لاهیجی را هم که از "بیش از دو هزار و پانصد دستگیری" حرف می زد نشنیدیم. هیچ چیز را نشینیدیم. تا به حال نشده بود که به یک همایش برویم و بلندگو نباشد! شب که به خانه برگشتیم از طریق سایت های اینترنتی و خبری متوجه موضوع سخنرانی ها شدیم. یعنی شهردار پاریس گفته بود بلندگو نباشد؟
در جلوی شهرداری که بودیم آقایی فریاد زد "مرگ بر جمهوری اسلامی" خانمی که همانجا ایستاده بود برگشت و با لحن سرزنش آمیزی گفت" این را نگویید آن وقت آن بیچاره ها را شکنجه می دهند!" گفتیم: "مگر تا الان شکنجه نمی دادند؟ مگر به این یک کلام است؟" همان آقا با مهربانی به او گفت: "اینجا؟ چه اشکالی دارد اینجا که آزادی است و می توانیم بگوییم، پس چرا اینجا نگوییم؟" خانم باز نقش حراست را به عهده گرفت. دوستم که زن خونسردی است انگار حوصله مکالمه با حراست را نداشت، با خونسردی تمام شروع کرد: "مرگ بر جمهوری اسلامی! مرگ بر جمهوری اسلامی!" و جلو رفت تا از گردهمایی فیلم بگیرد!
***
امسال روز پنج شنبه، مراسم یادبود روز هیجده تیر را گروه یک ماهه "کمیته مستقل سرکوب شهروندان ایرانی"، مصادره کرد و فراخوان همبستگی (البته به شرط این که کسی آفیش و شعار و پرجم با خود نیاورد تا صفوف مان یکپارچه بماند و صدایمان یکی باشد) را صادر فرموده بود.
البته در روایت فرانسه این مطلب را قید نکرده بودند اما در روایت فارسی تاکید کرده بودند که پلاکارد و پرچم و آفیش نیاورید. نمی خواستیم همراه آنها برویم تا از ما به عنوان سیاهی لشگر برای سپاه اسلام برای عکس ها و فیلم های خود استفاده کنند ولی از سوی دیگر نمی خواستیم میدان را برای تاخت و تاز فاشیست های رایش سبز خالی کنیم.
پنج شنبه در برابر میدان سوربون، پرچم های سه رنگ ایران که یکی را بر مجسمه ی وسط میدان آویخته بودند، از دور نوید استقامت ملی و مردمی و ایرانی را می داد. درون پرچم های سه رنگ (نه شیر و خورشید و شمشیر بود و نه "لا اله...")، فقط به سادگی نوشته بودند "ایران".
مدتی زیادی از وقت مان به شنیدن پیام های پوک و خواندن مطالب بی رمق فیس بوک گذشت. در این بلبشوی سیاسی، آقای رویایی آمده بود برای شعرخوانی! در سالگرد حمله به کوی دانشگاه، صدای یواش آقای رویایی! (و نه صدای جوان یک دانشجوی مبارز!) در وسط میدان سوربون غریب به نظر می رسید. در میان مردم حرکت می کردیم و نظرشان را جویا می شدیم، اکثر افراد از این حرکت خودکامه حزب سبزهای قمر بنی هاشم ناراضی بودند. خانمی با پسرش آمده بود، کلافه بود و می گفت: "اینها اگر کسی شعار خارج از چهارچوب موازین تحمیلی شان بدهد، پلیس خبر می کنند، همه اش "خس و خاشاک" و "یار دبستانی" را می خوانند"
علیرغم این تهدیدها و تحمیل ها در یک کشور دموکراتیک، کسانی اعلامیه های خود را پخش کردند، چند جوان هم کاغذهایی با سه رنگ پرچم ایران که درون هر رنگ به لاتین نوشته شده بود (آزادی، دموکراسی، لائیسیته) و پایین اش اضافه شده بود: "ایران هم مستحق اش است!" پخش کردند، مردم با کمال میل از آنها گرفتند. بالاخره پس از آن که با حرفهای پوک غیردانشجویی و خارج از چهارچوب مبارزاتی و خارج از موضوع "هیجده تیر"
به اندازه کافی خسته مان کردند، صف سپاه نوین اسلام به سرکردگی حضرات سبزپوش با مدیریت انحصاری بلندگو و شعار از جانب سبزپوش ها به راه افتاد.

قرار بود از میدان سوربون به سمت کاخ شهرداری پاریس برویم اما در نیمه راه مسیر تغییر کرد و به سمت دانشگاه ژوسیو رفتیم و در آنجا ناگهان اعلام کردند که اجازه شان تمام شده و پلیس مسیرشان را عوض کرده! و به جماعت توصیه کردند که هر چه زودتر متفرق بشوند. چرا؟ - چون در نیمه راه، جمعی از گروه چپ که در انتهای صف قرار داشت پرچم سرخ خود را بیرون آورد و شعار سرنگونی جمهوری اسلامی داد. فوری یک گروه دختر جوان به سرگردگی یک جوان معتاد کلاه نمدی خود را به ته صف رسانند و با قواره پارچه سبز دور مردم تکیه زدند و با صدای بلند شروع به خواندن سرود "یار دبستانی" کردند.
صدایمان در آمد که این تکیه را کنار بکشید چون پرچم ما نیست و پرچم عربستان سعودی است!" با تندی با اعتراض کنندگان برخورد کردند. بددهنی کردند، دختر نیم وجبی به خانم مسنی که صدایش در آمده بود گفت: "اگر این پرچم را نمی خوای از صف برو بیرون!" توی خیابان پاریس اینها بودند که قوانین سانسور خودشان را تحمیل می کردند. سرانجام خودشان را کاملاً تحمیل کردند و درگیری لفظی پیش آمد. گمانم از آنجا صف مسیرش کج کرد به سوی ژوسیو! چون استفاده ابزاری لازم از جماعت برای پیشبرد اهداف خود، انجام نگرفته بود،
احتمالش هست که سریع با پلیس تبانی کرده باشند تا صف را متفرق و منحل اعلام کنند.
این واقعه به شکلی نمادین نمایانگر منش و روش سبزهای اسلامی است. تحمل شنیدن صدای هیچ دگراندیشی را ندارند: یا ساکتش می کنند و یا بیرونش می کنند و یا حذف و سانسورش می کنند و یا ماسکه اش می کنند تا دیده نشود. فاشیسم تمامیت خواه رایش سبز خیلی زود و از همان ابتدا دستش را برای همه رو کرده است و دیگر نمی تواند با نام "همبستگی" دروغین خود، مردم را بفریبد. سپاه رایش سبز به شکلی نمادین ترجیح داد در نیمه راه، صف را به بیراهه ببرد و منحل کند تا مبادا صدای عده معدودی که بالای شصت سال داشتند و شعار سرنگونی می دادند در فرانسه و در قلب پاریس شنیده شود. راستی به کجای دنیا برمی خورد اگر این عده هم پرچم خود و شعار خود و صف مجزای خود را می داشت؟

در بعضی سایت ها و فیس بوک، ببینید گروه های لمپنی شان چگونه عمل می کند و چگونه با یورش های شاخدار هر گونه صدایی را خفه می کنند. اصلاً چی شد که در عرض چند سال، این همه لمپن بی فرهنگ قلم به دست گرفتند و وبلاگ نویس شدند و این چنین سازمان یافته، و یک صدا برای میرحسین سینه می زنند و این همه لابی دایر شد؟ - در حقیقت، عده شان زیاد نیست اما چون به شکلی نظامی سازماندهی شده اند و با ظاهری نمایشی کارگردانی می شوند و چون همیشه ناگهان به شکل گروهی و ضربتی در مجامع عمل می کنند تصوری بسیار زیادتر از آن تعدادی که هستند را تداعی می کنند. چطوری بگویم: توهم زا هستند!
دیده اید چطور با آن قواره پارچه سبز همه را سانسور می کنند و پرچم سبز عربستان سعودی را به عنوان پرچم ما ایرانیان خارج از کشور به غربی ها معرفی می کنند؟ دیده اید بعضی هایشان با لباس تعزیه می آیند و در اول صف مان راه می روند و در همه عکس ها هستند؟
اینها کی هستند؟ - جز همه ی علاف ها و سرخورده ها و لمپنهایی که در این سالها در اروپا ول بودند و حالا به شکلی سازماندهی شده، بخش نمایشی و تصویرسازی و میزانسن های از پیش تعیین شده را توسط کارگردانان رژیم در برابر، چشمان غربی ها بازی می کنند و خود را دانشجو و یا نماینده مردم ایران معرفی می کنند؟
مگر قرار نبود همین ها به نام ملت داغدار ایران بریزند توی خیابان و روی همه چیز رنگ سبز بپاشند تا حافظه جمعی مان را از گذشته و تاریخ حقیقی مان پاک کنند و با رنگی دروغین مثل یک فیلم سینمایی بر روی پرده عریض
چشم مان را فریب بدهند؟
در حال حاضر، اکثریت جامعه ایران، آنقدر گرفتار و داغدار است که خوشبختانه فرصت اینترنت و فضای مجازی را ندارد تا از دروغ اشباع شود و از این رو از این پروژه های عظیم مجازی و یا نمایشی برای پایداری نظام بی خبر است و بدان توجهی ندارد. دلم می خواست با زبان تئاتری اینها را می نوشتم ولی فرصت نیست، خودتان فرصت کردید بروید و نمایشنامه "کرگدن" اثر اوژن یونسکو را بخوانید تا بدانید فاشیسم تمامیت خواه چگونه آهسته آهسته مقاومت های فردی را در هم می شکند و چگونه همه را چون کرگدن، تبدیل به جانور شاخداری می کند! چگونه گروهی (ما همه با هم هستیم)، سر راهشان هر چه بود را تخریب می کند و مدام مشغول تخریب و تاخت و تاز است! در پایان نمایش، همه به جز یکی، کرگدن شده اند.

مردم حقیقی ایران خونین دل اند و رنگ به چهره ندارند. مردم حقیقی ایران، مردم ناراضی ایران، مردم بینوا و دردمند ایران، روزی مانند امروز به خیابانها خواهند ریخت و هیچ موج دروغینی نمی تواند جلوی توفان انقلابشان را بگیرد. مردم مبارز ایران روزی درهای زندانهای رژیم هزار چهره را خواهند شکست و همه بیگناهان را آزاد خواهند کرد. دیگر هیچ گلوله ای نمی تواند جلوی سیل نارضایتی مردم ایران را بگیرد.

دوستی دارم که در خلال بیست سالی که می شناسمش هرگز وارد جریانات سیاسی نشده است ولی این بار، برای اعتراض، تا دم پارلمان اروپا در بروکسل رفت. دوست من ، در این یک ماه اخیر، در همه تظاهرات شرکت می کند، انگار با شرکتش در راهپیمایی ها و میتینگهای مختلف برای رویدادهای خونین اخیر در ایران، می خواهد جلوی آن اشتباه سی سال پیش را بگیرد. او هنوز از دیدن این افراد و از حرکتهای عمیقاً فاشیستی نومید نشده، بلکه مصمم تر شده است. ما پرچم نداریم، او رفته است و پارچه خریده تا پرچم بدوزیم.

ما طرحی برای جنبش نوین نداریم. او رفته گشته و طرح سیمرغ را به عنوان نمادی ایرانی برای روح جمعی انتخاب کرده تا بر روی پرچم مان بدوزیم. ما، من دوستانم رویاهایی داریم و به این سادگی ها از رو نمی رویم و در یک چنین روزهایی "ایران" را تنها نمی گذاریم و از مبارزه مان دست برنمی داریم.
ما با پرچم نوین خود که دست آورد جنبش نوین ایران است، باز هم به مجالس همبستگی های ساختگی برای استفاده ابزاری از مردم، خواهیم آمد . ما باز هم فریاد خواهیم زد: "آزادی، دموکراسی، لائیسیته!"
ما ساکت نمی نشینیم تا یک بار دیگر پرچم اسلام به زور شمشیر و لمپن هایش بر ما پیروز شود. ما تنها نیستیم.
"زنده باد آزادی!"


ما از تبار خاموشی نیستیم سهراب جان!


- سوسن آزاده
ما از تبار خاموشی نیستیم سهراب جان!
به جستجویت آمده ام سهراب جان. به جستجوی تو و دیگر یاران دربندم. دیوارهای مخوف اوین بازهم میان من و عزیزانم سدی سنگین ساخته است. گویی همه خاطرات من با دیوارهای اوین رقم می خورد که سالها پیش با پاهای کودکی و کفشهای آهنین فرسنگها راه می پیمودم تا شاید اقلا از آنسوی این دیوارهای بلند نفسهای مادرم را نفس بکشم و امروز به جستجوی همکلاسی هایم به این دیوارهای سنگی مشت می کوبم. دیوار همان دیوار است و چهره کریه زندانبان همان چهره، اما من دیگر آن کودک بی پناه نیستم. از جنس درد نیم، از جنس نفرتم، از جنس کینه ام، از جنس آتشم که هر آنچه پلیدی است را می سوزاند. از دل خاکستر سربرآورده ام تا مشعلی سازم از جنس آزادی و در جای جای این سرزمین پهناور شب را به مصاف طلبم.
نسل من نسل قصه های شیرین و پایان خواب آور نیست، نسل حماسه سهراب است و ندای بیداری. چراکه لالاییمان داستان دلاوری های پدران و مادرانمان بود که با خون خود از عشق به انسانیت افسانه ساختند. داستان دلاوریهای نسلی که با پرچم رهایی به پاخاست تا من آواره ویرانه ها نگردم، ندایم به خون درنغلطد و سهرابم حسرت بیست ساله شدن را به خاک نبرد. تا مادران در جستجوی فرزندانشان به دیوارهای سنگی ناخن نکشند و سراغ عزیزانشان را از گرگهای درنده نگیرند. آری سهراب جان، خاطرات کودکی ما، سراسر داستان خاله ها و عموهایی بود که روزی با بوسه ای بدرود گفتند و دیگر بازنگشتند. اینگونه شد که خاوران قبله گاهمان شد و من و تو شب را با لالایی بیداری سحر کردیم به امید آن روز که آسمان را ستاره باران کنیم.
آن روز که درنده خویان غافل، باغ و گلستان این سرزمین زیبا را شخم می زدند تا باد بکارند، طوفان را دست کم گرفته بودند. گمان نمی کردند که پاهای تکه تکه مادرم و فریاد "مرگ بر جمهوری اسلامی" اش در مقابل جوخه اعدام، سینه شکافته پدرم و فرمان ادامه راه، شیون نوعروس زیبای دایی ام که همسرش را به جوخه مرگ می سپردند، پاهای خونین فریدون لای دمپایی های پلاستیکی اوین و وصیتش: "هرگز فراموش نکن اینها با ما چه کردند" و گریه های خاموش مادربزرگ که ذجه زدن را ننگ می دانست، برای همیشه در خاطر من و ما بماند. نه، من گریه هایم را کرده ام، امروز می خواهم فریاد بکشم. می خواهم به وسعت حنجره ام و بلندای این آسمان کبود فریاد بکشم تا خواب آنان که تصور می کنند من و ما با دشمنان مردم سازش می کنیم، آشفته شود. برایم نوای "آشتی ملی" ننوازید که سرزمینم را از خون عزیزانم گلگون کردید. با من از "اتحاد ملی" سخن نگویید که شما از ملت من نیستید، شما جلادان ملت منید. در جوانی پیر شدم در سرزمینی که می توانست سرای امنیتم باشد وشما از آن جهنم توهین و تحقیر و زندان و شکنجه و اعدام ساختید. من و ما آرمانهای به خون کشیده شده پدران و مادرانمان را فراموش نمی کنیم. فریاد آزادی خواهی هم کلاسی هایمان و ضربات باتوم و قمه به تن یارانمان را فراموش نمی کنیم. به بند کشیدن عزیزانمان و شیون مادران دل نگران را فراموش نمی کنیم. توهین و تحقیر خیابانی و زخمهایمان از سگهای بی غلاده بسیجی و منکراتی را فراموش نمی کنیم. سی سال سرکوب و اختناق و کشتار فرزندان مردم به جرم عدالت خواهی را فراموش نمی کنیم.
فراموش نمی کنیم، عفو هم نمی کنیم!
شعبده بازان "اتحاد ملی" و "پایبندی به قانون اساسی" کجا بودند وقتی که نفسهای سهراب زیر شکنجه جلادان به شماره افتاده بود؟ کدام "قانون اساسی"؟ همان که سرزمینم را به دست شوم ولی فقیه سپرد تا با چرخش کلامی دستور قتل عام یارانم را صادر کند؟ همان که از آمیختن مذهب و سیاست معجونی ساخت تا بر تمامی زوایای خصوصی زندگی ام چنگ اندازد و سرنوشت من و ما را به غارنشینانی گریخته از هزار و چهارصد سال پیش بسپارد؟ همان که حجاب اسارت بر سرم کشید و نیم انسانم به شمار آورد؟ این "قانون" جنگل ارزانیتان باد که ما نه از جنس نگارندگان این قانونیم و نه مبلغان آن، که کتاب قانون ما برگهایش از جنس آزادی و بند بندش تکرار برابری و عدالت است. همان عدالتی که یارانمان با خونشان آرزو کردند.
نه، ما با شما سر سازش نداریم که ما از جنس شما نبوده و نیستیم و در هیچ کجای کتاب هستیمان، نقطه ای مشترک با شما نداریم. که سی سال نطفه آرزوهایمان را در خون تپاندید و خاک سرزمینمان را به خون کشیدید. که هر روز بقای شما به معنای تداوم شکنجه و کشتار و سرکوب است و حکومت ننگین تان بر مزارعزیزان ما بنا شده.
باد کاشته اید و اینک طوفان به انتظارتان نشسته است!
ما خون نداده ایم که آرام بگیریم. به شما و "قانون اساسی" تان هم توهمی نداریم. به "هیئت های رسیدگی کننده" تان هم که همگی دستشان به خون فرزندان مردم آغشته است، چشم یاری نبسته ایم. ما را دستهای پر از سنگ و آجر و حنجره های پرفریادمان بس که نبردهای خیابانی مان و فریاد شبانه مان، هم از آغاز لرزه بر اندامتان انداخته، باشید تا تداوم و اوج جانانه اش را تماشا کنید!
خواب دشمنانمان آشفته باد که ما بیداریم و سر خاموشی نداریم.
سوسن آزاده

تشیع جنازه سهراب اعرابی


اين است دست آورد سئ سال جنايت و خيانت!!




خاکسپاری سهراب اعرابی با حضور مردم و نیروهای امنیتی


پیکر سهراب اعرابی، جوان 19 ساله، روز دوشنبه با حضور خانواده و تعدادی از مردم در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

فرح محمدی، عمه سهراب اعرابی، در خصوص علت مرگ این جوان گفت که به خانواده گفته شده که تیری به پائین قلب سهراب اصابت کرده است.

خانم محمدی اضافه کرد "اما تناقض در مورد مرگ سهراب خیلی زیاد است. من احساس می کنم اگر چیزی هست می ترسند بگویند که در زندان کشته شده و یا اینکه واقعا در درگیری ها به سویش تیر اندازی شده و در اثر خونریزی شدید در بیمارستان کشته شده است."

خانم محمدی با اشاره به حضور نیروهای امنیتی در مراسم خاکسپاری سهراب اعرابی گفت که نیروهای امنیتی با لباس شخصی حضور داشتند ولی "حضورشان محسوس بوده است."

به گفته خانم محمدی، مراسم خیلی سریع تمام شد. برادر، دایی و یکی دیگر از اقوام در خصوص سهراب در مراسم خاکسپاری صحبت کوتاهی کردند.

او همچنان گفت "من فکر می کنم به آنها گفتند که زیاد سر و صدا نکنند. این را کسی به من نگفته اما اینکه به این سرعت تمام شده مشخص است که نخواستند زیاد شلوغ شود. "

فرح محمدی در خصوص حضور مردم در مراسم خاکسپاری آقای اعرابی گفت که براساس اطلاعاتی که به او داده اند، حدود 500 نفر در این مراسم حاضر بودند.

سهراب اعرابی از روز 25 خرداد در جریان ناآرامی های پس از اعلام نتایج انتخابات ناپدید شد، مادر این جوان چندین بار به مراکز مختلف برای پیگیری وضعیت فرزندش مراجعه کرد. مادر سهراب اعرابی برای آزادی فرزندش در 16 تیرماه کفالت به دادگاه سپرد اما روز جمعه به خانواده اعرابی اطلاع داده شده که سهراب جان باخته است.

روش بسيار ساده برای از کار انداختن موتورها و ماشينهای نيروهای جنا يتکار رژيم

روش بسيار ساده برای از کار انداختن موتورها و ماشينهای نيروهای جنا يتکار رژيم

کاريکاتور









Gissoo Shakeri نه سکوت ، نه سازش و نه آشتی با دشمنان خلق - وقت انقلاب است