۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه
میلیاردر ایرانی به اوین منتقل شد تهران – ایرنا- یک منبع آگاه عصر دوشنبه از انتقال بابک زنجانی میلیاردر ایرانی به زندان اوین خبر داد. میلیاردر ایرانی به اوین منتقل شد
میلیاردر ایرانی به اوین منتقل شد تهران – ایرنا- یک منبع آگاه عصر دوشنبه از انتقال بابک زنجانی میلیاردر ایرانی به زندان اوین خبر داد.
میلیاردر ایرانی به اوین منتقل شد
تهران – ایرنا- یک منبع آگاه عصر دوشنبه از انتقال بابک زنجانی میلیاردر ایرانی به زندان اوین خبر داد.
وی
که خواست نامش فاش نشود، در گفت و گو با خبرنگار قضایی و حقوقی گروه
اجتماعی ایرنا افزود که پرونده وی در شعبه 15 دادسرای کارکنان دولت رسیدگی
می شود.
پیشتر حجت الاسلام و المسلمین غلامحسین محسنی اژه ای سخنگوی قوه قضاییه و دادستان کل کشور از بازداشت بابک زنجانی خبر داده بود.عباس جعفری دولت آبادی دادستان عمومی و انقلاب تهران نیز روز گذشته از مفتوح بودن پرونده بابک زنجانی در دادسرای تهران خبر داده بود.
پرونده مزبور در رابطه با جرایم اقتصادی در دادسرای تهران تشکیل شده است.
فهرست مطالب کاظم رنجبر
*تاملی بر ظهور و رشد عصر روشنگری در تاریخ و تمدن انسان .*تاملی بر ظهور و رشد عصر روشنگری در تاریخ و تمدن انسان .*تاملی بر ظهور و رشد عصر روشنگری در تاریخ و تمدن بخش 4*تاملی بر ظهور و رشد عصر روشنگری در تاریخ و تمدن انسان .*تاملی بر ظهور و رشد عصر روشنگری در تاریخ و تمدن انسان .*تاملی بر ظهور و رشد عصر روشنگری در تاریخ و تمدن انسان .*نقدی بر کتاب : قبله عالم – ژئوپولیتیک ایران*نقدی بر کتاب : قبله عالم – ژئوپولیتیک ایران (بخش ششم)*نقدی بر کتاب : قبله عالم – ژئوپولیتیک ایران *نقدی بر کتاب : قبله عالم – ژئوپولیتیک ایران .*نقدی بر کتاب : قبله عالم – ژئوپولیتیک ایران*نقدی بر کتاب : قبله عالم – ژئوپولیتیک ایران . *نقدی بر کتاب : قبله عالم – ژئوپولیتیک ایران *نقدی بر کتاب : قبله عالم – ژئوپولیتیک ایران . *ژئوپولتیک و ژئواستراتژی نفت بخش ششم . نسخه1 *تاملی برمحتوی کتاب « دردامگه حادثه » از منظر جامعه شناسی (بخش پایانی)*تاملی برمحتوی کتاب « دردامگه حادثه » از منظر جامعه شناسی سیاسی .*تاملی برمحتوی کتاب « دردامگه حادثه » از منظر جامعه شناسی سیاسی *تاملی برمحتوی کتاب « دردامگه حادثه » از منظر جامعه شناسی سیاسی .*تاملی برمحتوی کتاب « دردامگه حادثه » از منظر جامعه شناسی سیاسی .*ژئوپولتیک و ژئواستراتژی نفت (بخش چهارم - نسخه -۲) سلاح نفت ، سلاح برای نفت .*ژئوپولتیک و ژئواستراتژی نفت (بخش سوم - نسخه اول )*ژئوپولتیک و ژئواستراتژی نفت؛ سلاح نفت ، سلاح برای نفت*ژئوپولتیک و ژئواستراتژی نفت*تاًملی بر اندیشه های فلسفی سیاسی پرفسور سید حسین نصر ، از منظر جامعه شناسی سیاسی .*جهان سیاست جهان ایده الیسم و رویا ها نیست (بخش دوم )*وحدت ملی و نقش زبان ملی در این وحدت*تولد ملت*« ژئو پولیتیک قدرت های اروپائی در رابطه با خاورمیانه و رقابت های آنان » *اسلام، چون سلاح سیاسی (بخش بیستم)*اسلام چون سلاح سیاسی (بخش نوزدهم) ظهور ادیان*اسلام چون سلاح سیاسی بخش هیجدهم *اسلام چون سلاح سیاسی . ظهورموجود عجیب الخلقه ای بنام « روشنفکر اسلامی» در جوامع اسلامی*اسلام چون سلاح سیاسی بخش شانزدهم*باز خوانی برگی از تاریخ معاصر نظام های تمامیت خواه*تأملی بر مسئله رهبری جنبش سبز در ایران بخش چهارم ( پایان )*تأملی بر مسئله رهبری جنبش سبز در ایران (بخش سوم)*نامهً سرگشاده یک جامعه شناس ایرانی به ملٌت شریف ایران و روحانیون حکومتی، درنظام ولایت مطلقه فقیه.*تأ ملی بر مسئله رهبری جنبش سبز در ایران (بخش دوم)*اسلام چون سلاح سیاسی (بخش دوازدهم)*تأ ملی بر مسئله رهبری جنبش سبز در ایران*اسلام چون سلاح سیاسی( بخش یازدهم)*نامه سرگشاده یک ایرانی ، به خانم فاطمه کروبی*اسلام چون سلاح سیاسی*فرسودگی قدرت وپایان اعتماد ملت
خروج از عراق کاملا عملی است
سعید جمالی |
باز عده ای بر خاک افتادند و باز ماشین
کشتار و چرخه معیوب "رژیم ـ شازده" روغنکاری شد. تصورّ صحنه های مربوط به
حالات جلادان رژیم و "شازدگان" کار سختی نیست. یکی قهقهه مستانه سر میدهد
که باز عدهّ ای "منافق" را کشته و دستگاه جنایت و آدمکشی اش "تغذیه" شده و
آن دیگری هم ادعایّ "آبیاری" درخت انقلاب و سرنگونی رژیم را فریاد میزند و
هر دو از این داستان "راضی" و بهره خود را برده و عقد اخوت شان که در
آسمانها و از روز ازل نوشته شده مستحکم تر و منافع مشترک تامین تر سر بر
بالین میگذارند.
عدهّ ای هم این وسطه جز سنگینی بارغم ها و احساس فشار روی
سینه هاشان و سر به دیوار کوبیدن راهی نمی جویند... نمیدانم چنین لحظاتی
در زندگیتان داشته اید که شاهد مرگی باشید و کاری ازتان ساخته نباشد؟
نمیدانم چه بگویم اما دوست دارم به آقای رجوی بگویم :
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردی
واقعا این چه ماهیت و "درونی" است که بخاطر منافعی بسیار
حقیر (مثلا حفظ آبرو و یا اینکه "حرف مرد یکی است"...) اینگونه به کشته شدن
"یاران" رضایت میدهد و اسباب آنرا فراهم می سازد؟
آقای رجوی! شما که ناپیدا هستید و رو در روئی با کسی
ندارید که ترس از رفتن آبرو داشته باشید، بگذارید آدمها از آن قتلگاه خلاصی
پیدا کنند، بعدش هر چه شد مهم نیست، شما می توانید همچنان پاسخگو نباشید و
یا خود را در معرض سوال وجواب قرار ندهید و اصلا خود را علنی نکنید...
فلذا مشکلی برای شخص شما پیش نخواهد آمد. ایضا از همان عالم غیب می توانید
روال صدور اطلاعیه و سخنرانی و سرنگونی و ... را ادامه دهید.
.....
جناب رجوی!
شما بهتر از من میدانید که اگر فقط "پایتان" را کنار
بکشید همه چیز حل و جان باقیمانده افراد حفظ خواهد شد.... رژیم هم حال یا
با "جان بولتونها" و یا بدست "خلق قهرمان ایران" سرنگون خواهد شد، پس
بگذارید ما کار خودمان را انجام دهیم و اگر نمی توانیم خیرّی برسانیم شّری
بیش از این نرسانیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
... قبلا هم تشریح کرده بودم که میشد از عراق خارج شد...
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-55406.html
هنوز هم همه امکانات برای اینکار فراهم است.
فکر میکنم برای عموم افرادی که در خارج از ایران بسر می برند نکات زیر روشن باشد:
ـ سازمان ملل قانونی دارد که افرادی که سابقا جزو گروههای
"تروریستی" بوده اند، می بایست یکسال و نیم تحت "مانیتورینگ" قرار بگیرند
تا مشخص شود از چنین اعمال و روحیاتی دست کشیده اند...
ـ دولتها هم بشدت چنین ملاحظاتی دارند. بحث تروریسم که
بجای خود، آنها بشدت از پذیرش افرادی که بقول خودشان خشونت طلب باشند (
منظور کارها و نشانه هایی مانند اعتصاب غذا و یا درگیریهایی که بعمد در
اشرف ایجاد شد و...) پرهیز دارند. "جریان حاکم" با توجه به این حساسیت ها،
تلاش تام و تمامی دارد تا با دامن زدن به چنین اعمالی هر چه بیشتر زمینه
پذیرش این افراد را بسوزاند. این که میگویم لطفا "پایتان" را کنار بکشید
عطف به این قبیل مسائل است.
همچنین:
دولت عراق حاضر است به همه افراد لسه پاسه بدهد،
دولت آمریکا همیشه تاکید داشته که از خروج افراد حمایت میکند و با اشاره ای به آلبانی، 220 نفر پذیرش میشوند،
سازمان ملل همه نفرات را بعنوان پناهنده برسمیت شناخته و بودجه ای برای اینکار اختصاص داده،
رفقایی مثل اردن و عربستان که از "رهبر مقاومت"
پشتیبانی کرده و به او و صدامیان سابق "جا" میدهند حتما که حاضرند حداقل
اجازه عبور ترانزیت به افراد را بدهند،
همه پارلمانترهای حامی "مقاومت" می توانند بجای تاکید
برسمیت شناخته شدن حق پناهندگی در عراق بر برسمیت شناخته شدن این حق در
اروپا تاکید کنند،
همه اهل خارجه میدانند که وقتی پول باشد قاچاقچی و پاسپورت و انتقال افراد کاملا میسر است پول هم که ماشاالله کم ندارند.
هیچکدام از این افراد مشکل "کیس" ندارند و کارت پناهندگی سازمان ملل را هم در جیب دارند
پس مشکل چیست؟
هادی افشار saeidjamali@yahoo.com |
|
هیتلر و زوایای شخصیت او (۱)
منبع:رادیو زمانه
فولکر اولریش / ترجمه احمد فراکیش
فولکر اولریش (Volker Ulrich) اولین تاریخشناس آلمانی است
که بعد از یواخیم فست (Joachim Fest) و کتاب ” هیتلر، یک بیوگرافی”، به خود
جرات نوشتن بیوگرافی همه جانبه هیتلر را داده است.
او در زیست نگاری هیتلر* به ثبت تصویر کسی میپردازد که
بخشهای واقعی شخصیت خود را مخفی کرده و نقشهای خود ساختهاش حتی امروز
هم بسیاری را فریب میدهد.
مقاله زیر که در دوقسمت منتشر میشود، ما را با تحلیل شخصیت
آدولف هیتلر توسط فولکر اولریش آشنا میکند. این مقاله برگرفته از سایت
هفتهنامه آلمانی “دی تسایت” است.
وقتی که هیتلر نقش خود را ابداع کرد
در نوامبر ۱۹۳۸، دو هفته پس از “شب کریستال” روبر
کولوندر(Robert Coulondre) سفیر جدید فرانسه در آلمان، در “اوبر زالسبرگ”
به سمت خانه ییلاقی “پیشوا” در حال حرکت بود تا اعتبار نامه خود را تقدیم
وی تقدیم کند. در شب ۱۰ نوامبر ۱۹۳۸ نیروهای “اساس” و “اسآ” در حکومت
نازیها، تمام کنیسههای آلمان را به آتش کشیده، شیشه مغازههای یهودیان را
شکسته و خانههای آنها را خراب کرده بودند.
کولوندر ده سال بعد گفت که انتظار داشت «ژوپیتر را در قلعهاش
ببیند» ولی مردی ساده، آرام و شاید حتی خجالتی را در عمارت ییلاقی یافت.
سفیر کمی گیج شده بود: «در رادیو همیشه فریاد خشدار، تهدیدآمیز و پر
توقع او را شنیده بودم و حالا هیتلری با صدای گرم، آرام، دوستانه و فهیم
را میدیدم. کدامیک هیتلر واقعی بودند؟ این یا آن و شاید هر دو…»
این پرسش از دید کنونی به هیتلر، سوال غریبی است. در واقع ما
امروز به اندازه کافی میدانیم که این مرد کیست. او همان کسی است که
ملتها را نابود کرد و جهان را به جنگی همهگیر با دهها میلیون قربانی
کشاند.
در واقع ما همه چیز را در باره هیتلر خواندهایم و هر تکه
فیلم موجود در برنامههای تاریخی تلویزیون را در باره او دیدهایم. اما
آیا این موجود که به هفتادمین سالمرگش در پناهگاه برلین نزدیک میشویم،
عملا به شبحی وحشتانگیز برای ما مبدل نشده است؟
تمام کتابخانهها مملو از کتابهایی است که در باره حکومت
مرگبار نازیها، جنگ و نسلکشی یهودیان نوشته شده، ولی در ورای آنها،
شخصیت هیتلر تنها در قالب یک کلیشه تجلی میکند و وجود واقعیاش به طرز
غریبی ناپدید شده است. آخر هیتلر نه شرّ مطلق بوده و نه شبحی سرگردان و
مضحک.
هیتلر نه نماد ساخته و پرداختهای توده سرکوب شده بوده و نه
دست پرورده خشونت حاصل از روح زمانه و حال و هوای شکست در جنگ جهانی اول.
اما آیا میتوان عمق بزرگترین فاجعه عصر تمدن را بدون درک خود هیتلر و
بدون توضیح چگونگی عملکرد او فهمید؟ بدون شیوه حکومت، طرز تفکر و مهمتر
از همه، شخصیت او؟
ممکن است درک هیتلر از خیلی شخصیتهای تاریخی دیگر مشکلتر
باشد، چرا که دیکتاتور تمام اسناد مربوط به خود را نابود کرد. او در همان
دهه ۳۰ ترتیبی داد تا تمام مدارک کودکی و جوانیش در شهر لینس، وین و مونیخ و
همچنین دوره سربازیش در جنگ جهانی اول را جمعآوری کنند و سپس آنها را
در گاو صندوقها مخفی کرد. هیتلر در آوریل ۱۹۴۵ و چند روز قبل از خودکشی،
دستور داد تا این مدارک را که هنوز در گاوصندوقهای خانهاش در مونیخ، مقر
حکومتی و نیز در اپارتمانش در “اوبر زالسبرگ” نگهداری میشد، بدون معطلی
بسوزانند. تنها چیزی که باقی مانده، چند نامه و یادداشت شخصی و نیز مدارک
مربوط به اواخر دوره زندگی وی هستند که آنها هم به شدت متناقضاند.
هیتلر حتی برای هوادارانش هم یک معما بود. اتو دیتریش (Otto
Dietrich) مسئول مطبوعاتی هیتلر، در کتاب خاطراتش او را ” شخصیتی مبهم و
هولانگیز” معرفی میکند. ناشر مونیخی، ارنست هانفاشتنگل، که در
سالهای ۲۰ از همراهان نزدیک حزب نازی هیتلر بود، به خاطر میآورد که
هیچگاه «کلیدی برای شناخت عمق وجود این شخص نیافت.»
رمزگشائی از شخصیت هیتلر همچون کدهای ژنتیکی، احتمالا امری
محال باقی میماند. این شبیه آن است که فردی را بعد از مرگش روانکاوی
کنیم. (eine nachgetragene Psychoanalyse)
ارائه دلیلی محکم برای پیدایش و شکلگیری تئوری فاشیسم هم
کاری بس دشوار است اما این امکان وجود دارد که اجزای باقیمانده را برای به
دست آوردن تصویری از یک کاراکتر، در کنار هم قرار دهیم. مسئله بر سر
کنجکاوی بیمارگونه در “زندگی خصوصی هیتلر” نیست، بلکه موضوع بر سر درک کنش و
کارکرد این فرد است.
قبل از هرچیز باید پرسید که چگونه هیتلر توانست خیل عظیمی از
مردم را به وادی تعصب سوق دهد و آنها را به عنوان همدستانی پرشور در
جنایاتی هولناک به سوی خود بکشاند. زیرا که اگر او واقعا دیوانه بود، یا
عربدهکشی متعصب، یا یک عامی بدزبان و یا دلقکی مضحک؛ آن گونه که امروزه
او را به اغراق به تصویر میکشند، فورا از صحنه سیاست محو میشد. همانند
نمونههای فراوان محرکان پوپولیست که در آغاز دهه بیست میلادی در صحنه
افراطیون راست جمع بودند.
رهبر در صحنه، ساکت در زندگی خصوصی
کسانی که تاکنون به نوشتن در باره زندگی هیتلر پرداختهاند،
طبق ضربالمثلی آلمانی، اجبار را به فضیلت تبدیل کردهاند. آنها ظاهر
غیرقابل توضیح هیتلر را به تهی بودن وجود او در خارج از زندگی سیاسی تعبیر
کردهاند.
یواخیم فست، سیاسینویس آلمانی، در سال ۱۹۷۳ در کتابش راجع
به هیتلر در باره ” فضای خالی از مردم در اطراف او” قلم میزند و قاطعانه
اعلام میدارد که «او زندگی خصوصی نداشته است.»
تاریخنگار انگلیسی، ایان کرشاو (Ian Kershaw) از این هم
فراتر میرود و در روخوانی بخش اول بیوگرافی هیتلر در سال ۱۹۹۸ میگوید:
«اگر از سیاست بگذریم، در مورد وی تقریبا چیزی نمیماند. او به نوعی یک
غلاف توخالی است.»
اما اگر دقیقتر بنگریم، مشخص میشود که همین خالی بودن،
بخشی از نقشی است که هیتلر بازی کرده تا زندگی خصوصی خود را از دیدهها
بپوشاند. او میخواست خود را سیاستمداری نشان دهد که با نقش خویش به عنوان
“رهبر” عجین شده و از تمام خوشیهای شخصی و وابستگیهای انسانی صرفنظر
کرده تا خود را وقف هدفش، یعنی خوشبختی مردم آلمان کند.
اگر نخواهیم این تصویر ساختگی را بپذیریم، باید به پشت
پردهیی نظر افکنیم که تصویر بیرونی هیتلر و نقش از پیش ساخته او را از
شخصیت واقعیاش متمایز میکند.
کنراد هایدن (Konrad Heiden) روزنامهنگار برجسته که در
سالهای ۱۹۳۶-۳۷ در تبعید، اولین بیوگرافی هیتلر را منتشر کرد، او را به
عنوان “موجودی دوگانه” تشریح کرده است. به نظر او، هیتلر واسطهای بود برای
آن که هیتلر دیگری را خلق کند: «این شخصیت دوم به آرامی در وجود هیتلر
لانه داشت اما در لحظه هیجان، مانند صورتک بزرگی ظاهر میشد.» همراهان
سابق هیتلر این دوگانگی خود ساخته را تأیید کردهاند.
هر کس که هیتلر را از نزدیک میدید، اصلا تحت تاثیر او قرار
نمیگرفت. هیتلر به چشم گونتر کواند (Günther Quandt) کارخانهدار
آلمانی، “یک آدم کاملا متوسط” جلوه کرده بود. خبرنگار آمریکایی، دوروتی
تامپسن (Dorothy Thompson) که در همان سال با هیتلر در هتل کایزرهوف برلین
مصاحبه کرده بود، در او “نمونه کامل انسانی عادی” را مشاهده میکند. حتی
لوتس گراف شورین فون کروسیک Lutz Graf Schwerin von Krosigk، که بعد از ۳۰
ژانویه ۱۹۳۳ و به قدرت رسیدن نازیها و تشکیل دولت ائتلافی همچنان وزیر
دارایی باقی ماند، ویژگی قابل توجهی در او نیافت: «رفتار و حرکاتش فاقد
هماهنگی بودند اما نه از آن نوعی که بتوان آنرا مشخصه تیپیک او و مبتنی بر
ویژگی روح و روانش دانست. موهای به پیشانی ریخته و سبیلی به پهنای دو
انگشت، به او حالت یک کمدین را میدهد.»
بنابراین او مردی غیرقابل توجه بود با یک سبیل عجیب. اما همین
فرد وقتی که روی میز خطابه میایستاد، به چنان موجود زبان بازی تبدیل
میشد که در تاریخ آلمان نظیرش دیده نشده است.
هیتلر، که به عنوان کنشگر عربدهکش سالنهای آبجوخوری مورد
تمسخر قرار گرفته بود، تنها آگاهانه پرخاش میکرد. در سخنرانیهایش تقریبا
هرگز نمیگذاشت که تحت تاثیر شرایط، حرفی نسنجیده از دهانش خارج شود. حتی
در لحظات اوج هیجان، تاثیر هر کلمه را محاسبه میکرد. به قول شورین فون
کروسیک، این احتمالا عجیبترین استعداد این سخنران مادرزاد بود: “ترکیبی
از آتش و یخ.”
ما در بسیاری از فیلمهای مستند، این صحنه را مکرر دیدهایم
که او فریاد میزند. اما در واقع او بسیاری از سخنرانیهایش را آرام و
حتی کند شروع میکند. گویی در حال مطالعه است که چگونه روی عواطف
شنوندگانش انگشت گذارد. تنها وقتی که از همراهی جمعیت مطمئن میشود، خود
را رها میکند و آهنگ صدا و کلمات انتخابیاش خشنتر میشوند.
هرچه بیشتر شنوندگان با تشویقها و کفزدنها دریافت پیام او
را تائید میکردند، به همان نسبت تندتر، بلندتر و با حرارت بیشتری سخنرانی
میکرد. در ادامه سخنرانی، هیجان ظاهریاش به طور فزایندهای به شنوندگان
منتقل میشد تا آنجا که در انتها جمعیت در خلسهای مانند نشئگی فرو میرفت.
اگر فقط دقایق پایانی سخنرانی هیتلر پخش شوند، رفتار جمعیت غیر قابل فهم
به نظر میرسد. کنراد هایدن او را “دستگاه بیهمتای سنجش روحیه تودهها”
نامیده است، و ارنست هانفاشتنگل Ernst Hanfstaengl او را ” تکنواز روح
مردم” میخواند.
هیچکس مثل هیتلر نمیتوانست در سالهای دهه ۲۰ و اوایل دهه
۳۰، این چنین احساسات و افکار مردم را بیان کند. او از ترسها، حسرتها،
پیشداوریها و خشمهای مردم بهرهبرداری میکرد. هوبرت کنیکربوکر(Hubert
Knickerbocker)، روزنامهنگار آمریکایی، که هیتلر را در یکی از روزهای
آخر سال ۱۹۳۱ در مرکز حزب نازی، به عنوان یک سیاستمدار مودب شناخته بود،
هنگامی که شب همان روز، سخنرانی او را در سیرک بزرگ مونیخ شنید، حیرت زده
شد. او در یادداشتهای خود مینویسد:”او همانند یک مصلح مذهبی وعظ میکرد.
فریفتگانش با وی همراه میشدند، با او میخندیدند، با او احساس
میکردند، با او فرانسویها را به سخره میگرفتند، و به جمهوری نیش
میزدند. این ۸۰۰۰ نفر همانند ارکستری بودند، که هیتلر با آنها سمفونی
احساس ملی را مینواخت.»
این تنها فریفتگان او نبودند که هیتلر در دام خود میکشید.
قدرت تسخیرگر بیان او در شب کودتای ۸ نوامبر۱۹۲۳ مشخص میشود. در
گردهمایی مردم در آبجو فروشی معروف مونیخ، اکثر حاضران و از جمله بسیاری از
سیاستمداران معروف ایالت بایرن و ثروتمندان مونیخ، از تسخیر سالن
اجتماعات توسط نازیها خشمگین بودند و به آن اعتراض میکردند. اما کمی
بعد هیتلر توانست با یک نمایش تکاندهنده، جوّ را به نفع خود تغییر دهد.
تاریخنگار مونیخی، کارل الکساندر فون مولر(Karl Alexander
von Müller) ، که خودش آنجا بوده به خاطر میآورد: «کار او چیزی مانند
جادوگری و افسون بود.»
رودلف هس(Rudolf Hess)، که از سال ۱۹۲۵ منشی شخصی هیتلر
بود، تاثیر وی را بر گردهمائی سرمایهداران منطقه روهر چنین توصیف میکند:
«ملاقات در شهر اسن پیش آمد و کارخانهداران از هیتلر با “سکوت آهنین”
استقبال کردند. اما هیتلر بعد از دو ساعت چنان آنها را مجذوب کرد که در
توفانی از اشتیاق فرو رفتند. میشد پنداشت که اینها نه سرمایهداران گنده
دماغ، بلکه تماشاچیان سیرک کرونه هستند.»
حتی ناظر خونسردی مثل آندره فرانسوا پانسه (Francois Pancet)
سفیر فرانسه در آلمان، که در سال ۱۹۳۵ کنگره حزب نازی را در نورنبرگ دیده
بود، از “خلاقیت شگفتانگیز” هیتلر در درک احساسات شنوندگانش متعجب شده
بود: «او برای هرکسی کلمات و لحن مناسبی را که لازم بود پیدا میکرد. گاهی
گزنده، گاه احساساتی، گاه معتمدانه و گاه فرادستانه… وی تمام اهرمها را
در دست داشت.»
هیتلر سخنران، از هیتلری ناشی میشد که خودش نقش خود را تعیین
میکرد. سبیلاش که امروز علامت بینالمللی هیتلر محسوب میشود، توسط
خودش به عنوان علامت مشخصه انتخاب شد. او همان روزهای اول در مونیخ گفته
بود، که این سبیل روزی تبدیل به مد میشود.
حرص یادگیری و حافظه قوی
شورین فون کروسیک به خاطر میآورد که «هیتلر در جملهای
ناغافل، خودش را بزرگترین هنرپیشه اروپا خواند.» البته این ادعای گزافی
بود، ولی هیتلر واقعا این مهارت را داشت که چه در اجتماع و چه در زندگی
خصوصی در نقشهای متفاوت ظاهر شود.
هیتلر در سالن خانم هلنه بکشتاین(Helene Beckstein)، همسر
صاحب کارخانه پیانوسازی و در قصر زوج ناشر آثار هنری و حامیان اولیه خود،
الزا و هوگو بروکمن(Elsa & Hugo Brockmann) متناسب با شرایط نقش یک
شهروند خوب با کت و شلوار و کراوات را بازی میکرد و در گردهماییها و
کنگرههای حزبی، با پیراهن قهوهیی رنگ، نقش مردی ستیزهجو را که ابایی از
نگاه تحقیرآمیز به بورژواها ندارد.
در مناسبات با دیگران، او حتی میتوانست تصویر خوشایندی از
خود ارائه دهد. هیتلر اگر میخواست کسی را به سمت خود جذب کند، ادب
چشمگیری نشان میداد. برایش مشکل نبود که حتی در صحبت با کسانی که به
شدت از آنها نفرت داشت، تظاهر به هواخواهی آنها کند. مثلا در دیدار با
هوهنزولرنها (خاندان سلطنتی آلمان) در اکتبر ۱۹۳۱، دوّمین همسر ویلهلم
دوم، “ملکه هرمینه” را چنان ماهرانه فریفته خود کرد که او سرشار از تحسین
نسبت به “آقای هیتلر جذاب” شد.
وی شاهزاده آگوست ویلهلم را “والاحضرت” خطاب میکرد. همین
آگوست که چهارمین پسر امپراطور سابق آلمان بود، قبل از سال ۱۹۳۳ خدمات
ذیقیمتی به حزب نازی ۱۹۳۳ کرد و از جمله اشراف را به عضویت در “جنبش” تشویق
کرد؛ اما بعد از قبضه قدرت، دیگر هیتلر نیازی به شاهزاده مزاحم نداشت و او
را از سر خود باز کرد.
هیتلر میتوانست اشک مصلحتی بریزد
هیتلر قادر بود به سادگی فشار دادن دکمه، اشکهایش را
سرازیر کند. مثلا در اوت ۱۹۳۰ توانست با صحنهسازی و گریه برنامهریزی شده،
شورشیان شعبه برلین “اس آ” (گروه ضربت حزب نازی) را دوباره به سمت خود
جذب کند. یا صبح روز ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳، کمی قبل از مراسم ادای سوگند به
عنوان صدر اعظم آلمان، به سمت تئودور دوستربرگ (Theodor Düsterberg)، یکی
از رهبران نیروی شبه نظامی “کلاه آهنیها” رفت و با تاثر شدید ظاهری از او
معذرت خواست. دلیل این عذرخواهی آن بود که روزنامههای حزب نازی به خاطر
تبار یهودی، به دوستربرگ حمله کرده بودند.
هیتلر را استاد فریبکاری نامیدهاند و همین استعداد غیرطبیعی تظاهرگری، کار را برای شناخت هسته واقعی وجود او دشوار میسازد.
به عنوان یک هنرپیشه واقعی، در ارائه صحنههای کمدی هم تسلط
داشت. او با کمال میل ادای ماکس امان(Max Amann)، صاحب انتشاراتی نزدیک به
نازیها را با لهجه باواریایی و تکرار مکررات او در میآورد که ناشر کتاب
“نبرد من” هم بود.
هیتلر حتی جلوی سیاستمداران خارجی هم از ادا و اطوارهای
هنری خود ابایی نداشت. آلبرت اشپیر(Albert Speer)، معمار مورد علاقه
“پیشوا”، که بعدها دلال فروش اسیران جنگی برای کار بردهوار در صنایع نظامی
شد، به خاطر میآورد که هیتلر پس از دیدار با موسولینی در برلین در سال
۱۹۳۷، چگونه ادای او را در آورد: «با چانه جلو آمده، دست راست بر کمر، بدن
کشیده، در میان خنده شدید حضار کلمات ایتالیایی یا شبه ایتالیایی همچون
گیووینزا، پاتریا، ویکتوریا، ماکارونی، بلزا، بلکانتو و باستا را تکرار
میکرد، خیلی مضحک بود.»
در ورای انعطاف هیتلر در بازی کردن نقشهای مختلف، او تا آخر
به ایدئولوژی نازی لجوجانه وفادار ماند. این اعتقاد از اوایل دهه ۲۰ به
صورت یک ” جهانبینی” بسته در هیتلر ریشه دوانیده بود. به علاوه او، بسیار
فراتر از قرارداد ورسای به یهودیستیزی و نیز جهانگشائی، اعتقاد راسخ
داشت. اگرچه هیتلر میتوانست، مثلا در مبارزه انتخاباتی ۱۹۳۲ یهودیستیزی
دیوانه وار خود را مهار کند ، ولی ریشهکن کردن یهودیان در آلمان به هر
قیمت، همواره به عنوان هدف زندگی او باقی ماند.
دوّمین برنامه خدشهناپذیر هیتلر، فتح اروپای شرقی برای
توسعه آلمان بود. این به معنای الحاق همسایگان شرقی به آلمان، مستعمرهسازی
شوروی و به بردگی کشیدن و نابود کردن نژاد اسلاو بود.
مطالعه بیپایان برای جبران بیاطلاعی
هیتلر انسانی به شدت متعصب بود و حاضر نبود چیزی را که با
جهانبینیاش انطباق نداشت، بپذیرد. کارل الکساندر فون مولر این را ذکر
میکند: «شناخت به خاطر شناخت برای او مفهومی نداشت و میتوان گفت که
چنین چیزی اصولاً برایش جاذبهیی نداشت.»
هیتلر هیچ کارنامه مدرسهیی نداشت، چه برسد به مدارک
دانشگاهی. این کمبود را این گونه جبران میکرد که میکوشید با مطالعه
دیوانهوار، آنچه را که ندارد، جبران کند. او نمونه یک مرد خودساخته بود که
همیشه دوست داشت اطلاعات خود را به رخ اطرافیان تحصیلکرده خود بکشد. در
این مورد حافظه خارقالعاده او به یاریش میشتافت. به خصوص حافظه عددی او
حیرتانگیز بود که موجب ترس نظامیان میشد. حال میخواست کالیبر، عملکرد و
برد یک اسلحه باشد یا بزرگی، سرعت و مقاومت زرهی یک کشتی. سرعتی که هیتلر
در مطالعه کتابها و روزنامهها و نیز حفظ کردن آنها داشت، بیانگر قدرت
بهتآور حافظهاش بود.
رودلف هس از “دانایی عظیم” هیتلر در شگفت بود و نیز
گوبلز(Gubels)، که کاملا مرید هیتلر بود، از اینکه “او بسیار میخواند و
بسیار میداند، یک مغز جهان شمول است” همیشه تحت تاثیر قرار میگرفت. اما
با تمام اطلاعات متنوع، آگاهی هیتلر گزینشی و در نتیجه ناقص بود.
عقده حقارت ناشی از عقبماندگی تحصیلی، اثر عمیقی در هیتلر
به جا گذاشته بود. این باعث میشد که او به شدت نسبت به کسانی که آگاهی
علمی داشتند و آن را نشان میدادند، حساس شود. بخصوص نفرتش از
روشنفکران، استادان و اموزگاران محسوس بود. اوایل سالهای ۳۰ غرغر میکرد:
«این گروه عظیمی که خود را تحصیلکرده مینامند، افراد سطحی، خودنما،
متکبر، بیعرضه و بیمصرفی هستند که خودشان هم از بیکفایتی خود
بیخبرند.»
بارها ادعا میکرد که از دانشمندان و متخصصان بیشتر میداند و
آنها را با تفرعن پذیرا میشد. از این رو در سالهای اولیه در مونیخ خوشش
نمیآمد که کسی به او در مورد ضعف آگاهیش تذکر دهد. هانفاشتنگل پس از
آزادی هیتلر از زندان در اواخر ۱۹۲۴ بیهوده کوشید او را متقاعد کند که روی
زبان انگلیسی خود کار کند. گرچه اشتنگل هفتهیی دو بار برای رهبران حزبی
کلاس انگلیسی گذشته بود، اما هیتلر با این بهانه که ” زبان من آلمانیست و
این برایم کافیست”، از رفتن به این کلاسها سرباز میزد.
*Adolf Hitler: Die Jahre des Aufstiegs. Biographie. S. Fischer, Frankfurt am Main 2013
فولکر اولریش/ ترجمه احمد فراکیش
فولکر اولریش، تاریخشناس آلمانی، کوشیده است با نوشتن کتابی
در باره هیتلر*، شخصیت دیکتاتور نازی را فارغ از کلیشههای رایج تحلیل کند
و نوری بر زوایای تاریک آن بیفکند. گزیدهای از مندرجات این کتاب، در
هفتهنامه آلمانی “دی تسایت” منتشر شده است.
در بخش اول این مقاله،
به نابودی و جمعآوری مدارک شخصی هیتلر به دستور خودش، استعداد هنرپیشگی و
مهارت او در سخنوری، حافظه قوی و حرص یادگیری “پیشوا” اشاره شد. بخش دوم
به عادتها و روشها و زندگی خصوصی دیکتاتور باز میگردد.
زعامت جهانی برای یک خانهنشین
تلاش اطرافیان هیتلر برای اینکه او را قانع کنند تا برای
شناخت جهان از زاویه دیدی دیگر به خارج سفر کند، بینتیجه ماند. او در سال
۱۹۲۸ از نازیهای آرژانتینی دعوتنامهیی دریافت کرد که به آمریکای جنوبی
برود. رودلف هس معتقد بود که «اینکار برای جلب توجه بسیار مفید است و
میتواند دید هیتلر را وسعت بخشد.» اما هیتلر هربار بهانه جدیدی آورد.
یکبار ادعا کرد که وقتی برای چنین کارهایی ندارد. بار دیگر گفت که مخالفان
از غیبتش، برای کودتا علیه او استفاده خواهند کرد.
بدین ترتیب در سال ۱۹۳۳ سیاستمداری قدرت را در دست گرفت، که
بهغیر از فرانسه، آنهم در سالهای سربازی در جنگ جهانی اول، مطلقاً هیچ
جای جهان را ندیده بود.
هیتلر که کار حزبی را از سطوح نازل شروع کرده بود، همواره در
هراس بود که مبادا او را جدی نگیرند و یا اسباب مضحکه شود. در مراسم معارفه
سیاسی با رئیس جمهور پاول فون هیندنبرگ به عنوان صدراعظم در ژانویه ۱۹۳۳،
مشخص بود که چقدر نامطمئن و حتی خجالتی است.
بلا فروم (Bella Fromm) خبرنگار اجتماعی روزنامه فوسیشن
تسایتونگ، مشاهدات خود از مراسم را چنین توصیف میکند: «به نظر میآمد که
سرجوخه سابق، کمی بیدست و پا وعبوس است و در نقش خود تاحدی احساس
ناخشنودی میکند. لبه کت فراک مزاحماش بود. مدام دستش را به جاییمیبرد
که معمولاً کمربند نظامی قرار دارد و هربار که این تکیهگاه آرامبخش را
نمییافت، ناخشنودتر میشد.»
حتی بعدها هم که هیتلر به خاطر موفقیتهای داخلی و خارجی
اولیه حکومتش اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد، باز هم در ملاقاتهای
رسمیعصبی باقی ماند. آنچه آزارش میداد، به قول منشیاش کریستا شرودر
(Christa Schroeder)، “ترس از اشتباهی فاحش بود”، به همین دلیل در چنین
مواردی همواره خودش به هر چیز جزیی رسیدگی میکرد. مثلا قبل از آمدن
مهمانها، دوباره به میز چیده شده نگاهی میانداخت و دسته گلها را کنترل
میکرد.
حرافی فزاینده هیتلر از همین عدم اعتماد سرچشمه میگرفت.
گاهی شنیدن فقط یک کلمه کافی بود تا او شروع به یک سخنرانیطولانی کند و
این همکاران و کادرهای حزبی و بعدها ژنرالها را پای میز ورق خسته میکرد.
هیتلر از شنوندگانش تنها تأیید طلب میکرد. آنها حداکثر اجازه داشتند یک
جمله کوتاه ادا کنند، که تازه آنهم او را برای پراکنده گوییهای بعدی تشویق
میکرد.
با وجود این هیتلر میتوانست در محافل خصوصی چهره دیگری از
خود نشان دهد. مثلا یکباره شروع به تعریف از تجربه حضور در جنگ اول جهانی
میکرد که موضوع مورد علاقهاش بود یا از شروع کار در سطوح پایین حزب سخن
میراند. او در این مواقع، شبیه پدری مهربان و دلسوز میشد و نکتهسنجیها
و مزهپرانی دیگران را پس نمیزد.
البته این خصوصیت باعث نمیشد او که همواره مملو از
بیاعتمادی به دیگران بود، سفره دل خود را نزد اطرافیان بگشاید. اشپیر
(وزیر تسلیحات و مهمات) به یاد میآورد که در دوران همکاری آنان لحظاتی
وجود داشت که انسان میتوانست احساس کند به هیتلر نزدیک شده است، اما این
برداشت همواره اشتباه بود: «اگر کسی لحن صمیمانه او را محتاطانه پاسخ
میداد، مجددا دیوار دفاعی غیر قابل عبوری به دور خودش میکشید.»
همنشینی با خانواده گوبلز و واگنر
نیاز به حفظ فاصله با دیگران، از اعتقاد هیتلر به برگزیده
بودنش ناشی میشد. او میخواست خود را با پردهیی از بیگانگی بپوشاند.
فقط افراد بسیار معدودی در اطرافش اجازه داشتند که او را “تو” خطاب کنند.
هیتلر هرگز دوستی واقعی نداشت و تنها همدستان خود را میشناخت. بیش از همه
با همرزمان اولیهاش راحت بود که با آنها در کافه هیک در خیابان گالری
مونیخ دور هم مینشستند. هیتلر در این پاتوق با خیال راحت میتوانست
میدانداری کند. اما بعد از غصب حکومت این رابطه را هم قطع کرد، چرا که لحن
صمیمانهای که همراهان قدیمی در گفتگو با او بهکار میبردند، دیگر با
نقش جدیدش همخوانی نداشت. او اکنون به منجی آلمان ارتقا یافته بود.
بعد از سال ۱۹۳۳ بارها شکوه کرد که «مدتها است دیگر زندگی
خصوصی ندارد.» اما این نوحهخوانیها هم نمونه دیگری از ایفای نقش و
فریبکاری هیتلر بودند. او در واقع میخواست زندگیخصوصی خود را از انظار
پنهان کند و افسانه “پیشوای” تنها را بر سر زبانها بیندازد که شب و روزش
در خدمت مردمش قرار دارد.
با وجود دیواری که هیتلر را از اطرافش جدا میکرد، او کسانی
را میشناخت که نقش خانواده را برایش بازی میکردند. از جمله آنها
خانواده عکاس شخصی او هاینریش هوفمن (Heinrich Hoffmann) بودند که در
ویلای آنان در مونیخ، حتی بعد از سال ۱۹۳۳ مکرراً مهمانشان میشد.
هیتلر همچنین نزد واگنرها در بایروت، همانند دوستی خانوادگی
تلقی میشد. نه تنها با وینیفرد، عروس ریچارد واگنر دوست بود که به هم
“تو” میگفتند و به هر چهار فرزند او هم ملاطفت داشت. آنها اجازه داشتند
با هیتلر عکس بگیرند و او هم بچهها را با اتومبیل مرسدس کمپرسور خود به
گردش میبرد یا برایشان قصه میگفت. وینیفرد واگنر، ستایشگر بیبرو برگرد
هیتلر، به خاطر میآورد که «رفتار او با کودکان بسیار دلنشین بود.»
در برلین هم هیتلر تقریبا عضوی از خانواده گوبلز بود. اواخر
تابستان ۱۹۳۱ در هتل کایزرهوف با ماگدا کوانت (Magda Quandt) آشنا شد و
فورا با او سر و سری پیدا کرد. ولیبه زودی متوجه شد که زن سابق
کارخانهدار معروف گونتر کوانت (Guenther Quandt) با مسئول حزب نازی در
برلین، یوزف گوبلز (Joseph Goebbels) رابطه دارد.
بعد از ازدواج این زوج در دسامبر ۱۹۳۱، هیتلر به عنوان دوست
خانوادگی از توجه آنها بهرهمند بود. قبل از سال ۱۹۳۳ او شبهای زیادی را
در اقامتگاه خانواده گوبلز در برلین سپری میکرد و حتی بعد از آنهم
مکرراً به آنجا میرفت. در دسامبر ۱۹۳۶ حتی شخصاً با دسته گٔل، سالگرد
ازدواج گوبلز را تبریک گفت.
گوبلز وزیر تبلیغات در یادداشتهایش مینویسد: «ما
خیلیخوشحال شدیم و تحت تاثیر قرار گرفتیم، او خودش را در کنار ما راحت
احساس میکند.» هنگامی که در سال ۱۹۳۸ گوبلز به خاطر رابطه با هنرپیشه
معروف چک تبار، لیدا باروا (Lida Baarova) میخواست از زنش جدا شود، هیتلر
مخالفت کرد. چه بسا به خاطر اینکه امکان مهمان شدن در خانه گوبلزها را از
دست ندهد.
معشوقه غیرعلنی هیتلر
اما اقامتگاه برگهوف در آلپ برشتسگادن، مهمترین جای خصوصی
برای هیتلر باقی ماند. اینجا در اوبر زالسبرگ وفادارترین کسانش همچون
خانواده اشپیر، دکتر خصوصیش کارل برانت (Karl Brandt) و همسرش و همچنین
شناگر معروف، آنی رهبورن (Anni Rehborn) رفت و آمد داشتند. معیار پذیرش در
اینجا نه درجه بالای حزبی، بلکه بیشتر خوشایند بودن فرد از نظر هیتلر
بود. البته این عامل هم بسیار مؤثر بود که میهمان بتواند رابطه خوبی با
اوا براون، معشوقه هیتلر برقرار کند و نقش او را به عنوان میزبان برگهوف
بپذیرد.
نقشی که این دختر جوان مونیخی در زندگی هیتلر پیدا کرد،
مهمتر از آن بود که تا مدتها تصور میشد. هیتلر حتی خواهر ناتنی خود،
انگلا راوبال (Angela Raubal) را که از سال ۱۹۲۸ سرگرم اداره خانه زالسبرگ
بود، به خاطر بدگویی علیه اوا براون، یک شبه از زندگی خود راند.
در وصیتنامه هیتلر در ماه مه ۱۹۳۸، نام “دوشیزه اوا
براون-مونیخ” در صدر فهرست قرار داشت. با این همه، او با مقرراتی شدید
ترتیبی داده بود که وچود معشوقهاش علنی نشود.
هم خدمتکاران و هم همراهان هیتلر موظف بودند که سکوت
سختگیرانهیی را در این مورد رعایت کنند. در ملاقاتهای رسمیو دعوت از
مهمانان خارجی، اوا براون (Eva Braun) مجبور بود خود را در قسمت مجزای
خانه مخفی کند. او در کنگرههای حزبی و سفر رسمی ”پیشوا” به ایتالیا در
مه ۱۹۳۸ نیز جداگانه به آنجا رفت و در هتل دیگری سکنی گزید.
اما در انتخاب همکاران، دیکتاتور هیچ میدانی به احساس
نمیداد بلکه تنها انگیزهاش حسابگری و سنجش هدف بود. اگر کسی نقطه
تاریکی در گذشته خود داشت، برای او مسئلهیی نبود. بهعکس او مثل هر رهبر
مافیایی میدانست که چنین افرادی را آسانتر میتواند به خود وابسته
سازد و به موقع هم دست به سرشان کند.
هیتلر در این زمینه دید دقیقی از نقاط قوت و ضعف انسانهای
دیگر داشت. کم نبود مواردی که او در یک آشنایی گذرا شخصیت کسی را برآورد
میکرد و با شامه تیز یک شکارچی پی میبرد که فردی به او کاملا وفادار
خواهد بود یا در پشت پرده برنامه دیگری را دنبال میکند. غریزهاش به او
هشدار میداد که «از برخی افراد خوشش نیاید.»
اگر کسی میکوشید در زندگی خصوصی پنهان شده هیتلر رخنه کند،
بیاعتمادی همیشگی او که گاه به وسواس پهلو میزد، تحریک میشد. او
بلافاصله بعد از الحاق اتریش در سال ۱۹۳۸، تمام مناطقی را که خانوادهاش از
آنجا آمده بودند، جزو مناطق محصور نظامی اعلام و ساکنانش را به جاهای دیگر
منتقل کرد تا کسینتواند در گذشته خانوادگی اش کند وکاو کند.
کسیکه زمانی ضعف هیتلر را دیده و یا او را در موقعیت
ناخوشایندی قرار داده بود، باید روی انتقام مرگبار او حساب میکرد. به طور
نمونه، هیتلر در ۳۰ ژوئن ۱۹۳۴ از حمله خونین به رهبری “اسآ” استفاده کرد
تا حساب قدیمی خود با همراه حزبیاش گرگور اشتراسر(Gregor Strasser) را
تسویه کند. او که در اوایل دسامبر ۱۹۳۲ با استعفای خود از تمام مناصب حزبی،
شرایط بحرانی حزب نازی را بعد از شکست انتخاباتی آن در ماه قبل تشدید کرده
بود، قربانی گروههای ضربت “اساس” شد.
با تمام اعتقادی که هیتلر به برگزیده بودن خود داشت، اعتماد
به نفس شکنندهای داشت که هیچ حرف مخالفی را بر نمیتابید. البته او تا قبل
از سال ۱۹۳۳ هنوز میتوانست در گفتگوهای دو نفره، نظرات طرف مقابل را با
آرامش بشنود و تاحدی در خود بازنگری کند، ولی حتی در همان زمان هم در جمع،
هیچ انتقاد یا نظر اصلاحی را تحمل نمیکرد.
اتو واگنر(Otto Wagener) که اوایل دهه ۳۰ مسئول بخش رهبری
اقتصاد حزب نازی بود، گزارش میدهد: «گاهی چنان خشمگین میشد که یادآور
ببری در قفس بود که میلهها را گاز میگیرد.» آلبرت کربس (Albert Krebs)،
فعال حزب نازی در اواخر دهه ۲۰ در هامبورگ، مشاهده کرده بود که دیدن هیتلر
در حال ناسزاگویی “چندان خوشایند” نیست؛ چرا که کف از گوشههای دهان روی
چانهاش جاری میشد. با وجود این او از خود پرسیده بود که آیا حملات خشم
هیتلر حساب شده نبودند؟ آخر هیتلر به ندرت کنترل خود را به طور کامل از
دست میداد و همیشه در “چارچوب نقشی که خود انتخاب کرده بود”
باقیمیماند.
هیتلر همچنین به طرزی حساب شده، آمران دستگاه قدرت خود را
تغییر میداد. در سال ۱۹۳۳ به ادغام نیروها و دو برابر کردن دفاتر حزب روی
آورد. با این کار میخواست، با تشدید رقابتها بین افراد، رهبری خود را
مستحکم سازد. به عبارت دیگر “سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن” را قدم به قدم
در حکومتش پیاده و تکمیل میکرد. آلبرت اشپیر در پیشنویس خاطراتش از یک ”
سیستم به دقت متقارن دشمنی متقابل” قلم میزند. کادرهای رده پایین به
گونهای بار میآمدند که حتی در پستهای بالاتر هم هرگز نمیتوانستند در
خود ” یک حس قدرتطلبی ” پرورش دهند.
نگاه خیره و ثابت
اوایل سال ۱۹۳۰ بود که هیتلر هنگام تجمع گروه ضربت “اسآ”
برلین و انجمنهای وابسته به آن در کاخ ورزش برای شنیدن سخنرانیاش، روشی
یگانه را به قصد ایجاد وفاداری نزد سرسپردگانش به کار گرفت. اشپیر چنین به
خاطر میآورد: “ساعتها همه ما ساکت ایستاده بودیم. بعد او با معدودی از
همراهان وارد شد، اما بهجای اینکه طبق برنامه پشت میز خطابه قرار گیرد،
قدم زنان به سوی اونیفورمپوشان رفت.
همه جا سکوت مطلق حاکم شده بود. هیتلر خاموش همچنان از جلو
گروههای حاضر عبور میکرد و در آن اجتماع عظیم فقط صدای قدمهایش شنیده
میشد. اینکار ساعتی طول کشید و او سرانجام به گروه ما رسید. چشمهایش به
افراد دوخته شده بودند، به نظر میآمد که او میخواهد با نگاه خود تک تک
افراد را موظف کند. وقتی به من رسید، این احساس را داشتم که یک جفت چشم
درشت مرا برای مدتی پایانناپذیر در چنبره خود گرفتهاند. مراسم نگاه خیره
را هیتلر گاه به گاه در گروههای کوچکتر هم انجام میداد؛ مثلا وقتی
میخواست ثابتقدم بودن یکی از دلاورانش را آزمایش کند.
هیتلر از همکارانش قابلیت سرسپردگی بیقید و شرط و سختکوشی
نامحدود و مطلق را انتظار داشت، اما خودش مصداق خوبی برای این خصوصیات
نبود. در دفتر کارش در خانه قهوهیی واقع در خیابان برینر که در سال ۱۹۳۱
به عنوان مرکز حزب انتخاب شده بود، عکسی از فریدریش دوم آویزان بود،
ولیشوق کار امپراتور پروس برای ستاینده اتریشی او چندان قابل تقلید نبود.
هیتلر ساعت کار منظم نداشت و به فضیلت سر وقت بودن هم معتقد نبود. اتو
واگنر به یاد میآورد، که میز کارش ”اکثرا خالی” بود. گاهگاهی هنگام
صحبت با دیگران، با خودکار یا مداد رنگی شکلهایی رسم میکرد؛ اما واگنر
هرگز رهبر حزب را در حال نوشتن ندید: “او برنامهریزی را ضمن صحبت انجام
میداد و افکارش را با حرف زدن منظم میکرد.”
در هفته اول صدراعظم شدنش به نظر میآمد، که تغییراتی در او
شروع شده باشد. رودلف هس در ۳۱ ژانویه ۱۹۳۳ چنین اظهار خوشحالی میکند:
“رئیس در اینجا با اعتماد به نفس بینظیری حضور مییابد!!! و سروقت!!!
همیشه چند دقیقه پیش از وقت!!! …. عصری نو و محاسبه زمانی جدیدی آغاز شده
است.” اما به زودی مرد جدید اداره صدارتعظمی به عادتهای قدیمی بازگشت و
از وظایف روزمره دیوانسالارانه خود شانه خالی کرد.
اما با وجودی که هیتلر به خاطر عادتهای خود، اساسا قادر به
کار متمرکز نبود، میتوانست در مواقع لازم خود را به طور منظم وقف وظایفش
سازد. مثلا وقتی که سرگرم آماده کردن سخنرانی مهمی بود، روزها خودش را
کنار میکشید. فریتس ویدمن (Fritz Wiedemann) آجودانش گزارش میدهد: “در
این موارد برآیند کاری او عظیم بود و حتی تا نیمههای شب هم کار میکرد.”
او به مثابه صدراعظم، هیچگاه کسی را مأمور نوشتن سخنرانیهایش نمیکرد،
بلکه خود شخصاً متن مربوطه را به یکی از منشیهایش دیکته میکرد.
همان قدر که هیتلر را نمیتوان سیاستمداری منضبط یا اهل هنر
دانست، این هم درست نیست که او را زاهد بدانیم. اینکه او گوشت نمیخورد،
سیگار نمیکشید و به ندرت الکل مینوشید، ظاهرا چنین کلیشهای را تایید
میکند.
اما این به اصطلاح وارستگی هم، اکثرا صحنهسازی بود و باید آن
را بخشی از شخصیتپردازی برای ارائه نقش “مردی ساده از میان مردم” تلقی
کرد. میل او به داشتن جدیدترین و گرانترین اتومبیل مرسدس- که در سالهای
بعد از طرف صاحبان شرکت در اشتوتگارت به وفور ارضاء میشد، ساختن آپارتمانی
۹ اتاقه در محله ویلایی بوگن هاوزن مونیخ در سال ۱۹۲۹ و اقامتهای بسیار
گران او در هتل کایزرهوف برلین در سالهای قبل از غصب قدرت، با این تصویر
همخوانی ندارد.
تجمل پرستی و تظاهر به سادگی
هیتلر به تجمل اهمیت میداد. البته صرفا به خاطر تظاهر، برای
لباسهایش زیاد خرج نمیکرد. این هم در واقع یک ژست بود: “محیط اطراف من
باید خیلی شیک باشد. فقط در این صورت سادگیمن بیشتر مورد توجه قرار
میگیرد.”
آقای هیتلر “صرفهجو” به خصوص در حضور کارگران با حرارت لاف
می زد که تنها رهبر جهان است که حساب بانکی شخصی ندارد. ولی سرمایهاش که
از فروش فزاینده کتابش “نبرد من” در اواخر دهه ۲۰ منظما افزایش مییافت،
دست ماکس امان، صاحب انتشاراتی اهر قرار داشت که از سرسپردگان او بود.
هیتلر با ژست مشابهی در فوریه ۱۹۳۳ اعلام کرد که از حقوق
صدراعظمی صرفنظر میکند، اما در عمل یک سال بعد بیسر و صدا این تصمیم را
لغو کرد. حتی پس از مرگ فون هیندنبرگ رئیس جمهور در اوایل اوت ۱۹۳۴، حقوق
ریاست جمهوری را هم به خود اختصاص داد به اضافه مخارج سالانه برای
هزینههای شغلی.
از سال ۱۹۳۷ منبع درآمد دیگری برای هیتلر فراهم شد که ناشی از
دریافت درصدی از فروش تمبرهای پستی با عکس او بود. درامد حاصله از این
راه، در سال به عددی دو رقمی و میلیونی بالغ میشد. وجه مذکور را هر بار
رئیس پست شخصاً در ۱۰ آوریل، به عنوان هدیه تولد تقدیم پیشوا میکرد.
اما بالاتر از اینها کمک مالی کارخانهداران به آدولف هیتلر
بود که در ژوئن سال ۱۹۳۳ به اصرار گوستاو کروپ فون بولن اوند هالباخ
(Gustav Krupp von Bohlen und Halbach) وضع شده بود و بر مبنای آن هر
کارخانه دار میبایست در هر فصل، نیم درصد از مجموع حقوق و مزایای کارکنان
خود در فصل مشابه سال قبل را به هیتلر تقدیم کند و این مبلغ از مالیات
معاف بود. این پول به صندوقی ریخته میشد که هیتلر میتوانست آن را هرجور
که صلاح میدید خرج کند.
دیکتاتور معاف از مالیات یک مولتیمیلیاردر بود. اکثر
همراهانش نیز همانند او از بار مالیات شانه خالی میکردند و زندگیغرق
تجمل خود را پیش میبردند. سباستیان هافنر در زمان تبعید انگلستان، در
کتابش به نام “آلمان، جکیل و هاید” که در سال ۱۹۴۰ منتشر شد، مینویسد:
“درجه و سطح رشوهخواری در طبقه حاکمه بیمثال است.” این امر در دوره جنگ
شامل ژنرالهای رشوهخوار هم میشد که با پاداشهای گزاف، متعهد به
وفاداری و مقید به پیروزی میشدند.
قدرت اقناع عظیم هیتلر و نقشهای مختلفی که او بسته به نیاز
در آنها ظاهر میشد، ژستهای خونگرم و هنر تظاهر کردنش، روشهای
هوشمندانهیی که با آنها پیروانش را به جان هم میانداخت و یا با هدیهها
جذبشان میکرد، همه در خدمت یک هدف بودند: او میخواست قدرتش را گسترش
دهد و مستحکم کند تا بدین وسیله دو خواست اصلی زندگیش را پیاده سازد:
نخست از میان برداشتن یهودیان که در اوایل زعامتش به جای نابودی، اخراج
نامیده میشد و دوم، فتح سرزمینهای دیگر.
از اواسط دهه ۳۰ به بعد بیقراری و رادیکالیسم هیتلر افزایش
یافت. این فقط به خاطر وسواسش نبود، بلکه به خاطر ترس بزرگی بود که همواره
در او وجود داشت. هیتلر از این هراس داشت که همچون والدینش از عمر طولانی
بیبهره بماند و فرصت کافی برای پیاده کردن نقشههایش نداشته باشد.
یادداشت گوبلز در فوریه ۱۹۲۷ حاکی از این ترس است: “جملهی اگر روزی من
نبودم، همیشه ورد زبانش است. چقدر وحشتناک است که کسی چنین فکر کند.”
هیتلر حتی بعد از به دست گرفتن قدرت هم همواره روی این نکته تاکید میکرد
که “مدت زیادی زندگی نخواهد کرد.”
در این مورد مسئله او ترس از مرگ نبود، بلکه یک حالت احتمالی
را بروز میداد. از همان ابتدا معلوم بود که قمارباز برای همه چیز آماده
است و حتی از دادن زندگیاش هم ابایی ندارد. حتی در همان دوره ارتقای
سرگیجه آورش بارها در شرایط بحرانی تهدید کرد که خود را خواهد کشت و این
آمادگی برای نابود کردن خود تا آخر او را رها نکرد.
فیلسوف آلمانی، هرمان گراف فون کایزر لینگ (Hermann Graf von
Keyserling) در ژوئیه ۱۹۳۳ به هاری گراف کسلر (Harry Graf Kessler)،
هنردوست و دیپلمات آلمانی میگوید، که روی هیتلر دقیقا مطالعه کرده و او
را “از لحاظ دستخط و چهرهشناسی، تیپی متمایل به خودکشی” یافته است؛ کسی
که دنبال مرگ میرود. به نظر او هیتلر ” تجلی یکی از صفات اصلی مردم
آلمان است که عاشق مرگ در قالبی قهرمانانه و اسطورهای” هستند. کسلر به
نوبه خود در یادداشت روزانهاش مینویسد: “به عقیده من کایزرلینگ در این
مورد بسیار دقیق و صحیح تعمق کرده است.”
اما افراد زیادی در آلمان نبودند که این مورد را دقیق و صحیح
ببینند. به زودی پس از معرفیهیتلر به عنوان صدراعظم در ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳،
میبایستی “پیشوا” چنان محبوبیتی کسب میکرد که هیچ سیاستمدار آلمانی
هرگز از آن بهره نبرده بود.
او در ۱۹۳۶ در نورنبرگ خطاب به تودهها بانگ برآورد: “این
معجزه زمان ماست که شما مرا از میان میلیونها نفر یافتهاید و من هم شما
را پیدا کردهام، این سعادت آلمان است.”
پایان
تاملی بر ظهور و رشد عصر روشنگری در تاریخ و تمدن انسان .
چراجهان اسلام از عصر روشنگری محروم مانده است ؟
کاظم رنجبر
چراجهان اسلام از عصر روشنگری محروم مانده است ؟
کاظم رنجبر
بخش هفتم نسخه1- 27 دسامبر 2013
ظهور اندیشه های فلسفی سیاسی در اروپا در راستای جدائی دین از سیاست .
خواننده گان بخاطر دارند که دربخش ششم این مقاله به نظریه شارل منتسکیو نویسنده و فیلسوف فرانسوی عصر روشنگری تاکید کردیم که این فیلسوف در اثر معروف خود : روح القوانین دو عامل را باعث فروپاشی نظام های حکومتی میداند . 1- انحطاط سیاسی .2- انحطاط اجتماعی
. این دو عامل در طول تاریخ بشریت بارها و بارها حقیقت عینی و تاریخی
خود را به اثبات رسانده اند . در این بخش هفتم این بار به انحطاط سیاسی
و اجتماعی کلیسای کاتولیک مسیحیت نظر می اندازیم و توضیح خواهیم داد
چگونه این انحطاط سیاسی و اجتماعی اروپا را به یکی از تاریک ترین عصر خود
، یعنی جنگ های مذهبی فرو کشید .
کلمه کاتولیک ،Catholique ریشه یونانی دارد ، واز کلمه یونانی ، Katholikos،
یعنی جهانی ، منظور دین روم باستان ، که پاپ رهبر جهانی این دین است ، و
پیروان این در جهان پاپ را رهبر خود میدانند و پیرو این دین هستند .
وقتی به تاریخ اروپا از منظر رشد فلسفه عقلانیت
،Rationalisme همراه با رشد علم و دانش و گذر نظام های استبدادی ، چه
استبداد نظام پادشاهان و امپراطورها و چه استبداد دینی پاپ ها همراه
با موسسات و سازمان های دولتی و اجتماعی و فرهنگی دقیق می شویم می بینیم
که رشد و بلوغ عقل گرائی و به همراه آن دموکراسی بر مبنای ، جدائی دین از
دولت فراز و نشیب های طولانی و همراه با جنگ های خونین دینی و قومی
بوده است . قرنها این جنگ های خونین بخش عینی از تاریخ تراژیک و فلاکت
بار اروپا را بوده اند. این وقایع تاریخی ، به ذات خود در فرهنگ و تاریخ
بشریت تاثیر گذار بودند که مورخین در حقیقیقت ، تاریخ بشریت را بر
مبنای وقایع تاریخی مهم ، به شرح زیر تقسیم کرده اند .
1- عصر قدیم یعنی دوران باستان تا سقوط امپراطوری روم در سال 476.
2- قرون وسطی ، شروع آن از سقوط روم باستان یعنی 476 تا فتح قسطنتنیه در سال 1498 بدست ترکان .
3- دوره رونسانس از سال 1498 تا انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789.
4- عصر جدید که شروع آن از انقلاب کبیر فرانسه تا امروز.
وقتی به وقایع تاریخی این قرون دقیق می شویم ، می بینیم
جوامع بشری حتی در جوامع اروپائی برای روند تکاملی فلسفه در راستای
استقرار و نهادینه کردن خرد گرائی و استقرار نظام حکومتی بر اصول
دموکراسی ، جدائی دین از سیاست و نهاد حکومتی ، شاهد دورانهای سیاه تاریخی
، چون جنگ های خونین مذهبی ، بین پیروان ادیان و مذاهب مختلف بوده است .
فقط جنگ های معروف صلیبی ، بین مسحیان و مسلمانان از سال 1095 میلادی ،
تا 1291 میلادی یعنی دوقرن بخشی از اروپا و و آسیای غربی را به خاک و
خون کشید .
فلاسفه دوران عهد باستان چون سقراط ، دموکریت ، افلاطون
، ارسطو اگرچه آثار با ارزشی به نسبت سطح شعور و آگاهی اجتماعی جامعه
زمان خود بجای گذاشته اند ولی با ظهور مسیحیت ، و تبدیل آنان به دین دولتی
امپراطوران و وپادشاهان و فرقه گرائی دینی و مذهبی کاتولیسیم ،
پروتستانتیسم ارتودوکس ، قرنها قاره اروپا را به خاک و خون کشید .
بطوریکه دگر اندیشان و فلاسفه از طریق قدرت و حاکمت کلیسا به وحشیانه
ترین روش مخصوصا کلیسای کاتولیک تحت رهبری پاپ ها و امپراطورها و
پادشاهان خودکامه به طرز فجیعی به قتل میرسیدند .
منشاء ظهور پروتستانتیسم در اروپا .
پایان قرن 14 در اروپا ، شکاکیت جدیدی نسبت به دین
مسحیت را درجوامع اروپائی ظاهر کرد. این شکاکیت ابتدا در انگلستان و بعد
درایالت بوهم در چکسلواکی ظهور کرد :جان ویکلیف ،
یکی از شخصیت های معروف علمی و دانشگاهی وJohn Wycliff, Wycliffe 1326-1384
استاد دانشگاه آکسفورد بود او سعی بر آن داشت
جامعه انگلستان را به دوران عصر ظهور مسیحیت (مسحیت ابتدائی) برگرداند .
او دستگاه و سازمان کلیسائی زیر نظر پاپ ها را به سختی انتقاد می کرد و
آنها را به فساد و ارتشاء متهم میکرد . او در این انتقاد ها اضافه کرد،
که دستگاه دیانت واقعی به ظاهر و تبلیغات دینی نیست بلکه با معنویت
واقعی و ایمان به اعمال و رفتار واقعی حضرت مسیح بنیانگذار دین مسیحیت
پیبوند دارد . لذا لازم و ضروری است که مسیحیان به سخنان واقعی و نوشته
های انجیل که سخنان واقعی حضرت مسیح است ، استناد کرده و از آن پیروی
بکنند و چیزی بر آن اضافه نکنند . دستگاه روحانیت و تقدس گرائی آنان بی
فایده است . به عبارت دیگر جان ویگلیف می گفت به اعمال مئومنان و فتار آنان دقیق بشوید نه به حرفها و تظاهرات دینی و مردم فریبی شان . جان ویگلیف مجموعه نظریات خود را در مقاله ای منتشر کرد که در آن مستقیماً دکترین سنتی
مسیحیت را چون : باور داشتن به اینکه :نان و شراب مظهر روح و تن حضرت عیسی است آنرا رد کرد .
(ماخذ )
همین نوشته ها باعث شد که دستگاه کلیسای انگلیس درسال
1383میلادی در شورای مشورتی متشکل از مقامات عالی رتبه کلیسا او را از
دانشگاه اکسفورد اخراج بکند (ملاحظه می فرمائید که «پاک سازی دانشگاه ها
از استادان متفکر و روشفکر ، 700 سال پیش از ایران جمهوری اسلامی سابقه
داشته است . جان ویکلیف با نقد بسیار غنی دستگاه روحانیت و اندیشه های خرافی آنان در سال 1382 فوت کرد .
ژان هوس. (Jean-Husss)متولد
1371 میلادی – مرگ به حکم کلیسا از طریق زندخ زنده سوزاندن در آتش در سال
1415 . ژان هوس در ایالت بوهم جنوبی(واقع درجمهوری چک اروپای مرکزی ) به
دنیا آمد و یکی از استادان دانشگاه پراک بود و مقام واعظ و مبشری
(Prédicateur) داشت . ژان هوس اساس ایمان و باور دینی را فقط و فقط در
متون انجیل میدانست و از این متون دفاع میکرد این استاد دانشگاه ، ژان
وویکلیف را استاد و راهنمای خود در راه رسیدن به شناخت حقیقی عیسی مسیح را
فقط متون انجیل میدانست . درسال 1403 دانشگاه پراگ نظریه های ژان ویکلیف
را رد و محکوم کرد . به دنبال آن پاپ گریگوار دورازدهم
که ساکنان ایالت بوهم مقام پاپ بودن او را قبول داشتند ،ارشیوک پراک ،
ژان هوس را از مسیحیت منفصل و اخراج کرد . ژان هوس فقط از طرف پادشاه
بوهم و مردم پشتیبانی می شد . امپراطور زیگموند لوکزامبورگ امپراطور
روم وژرمن ( متولد 1368 مرگ 1437 ) به ژان هوس پیشنهاد کرد که از اندیشه
های خود در شورای مشورتی کلیسا در شهر کنستانس دفاع بکند . پاپ ژان بیست سوم قبول
کرده بود که ژان هوس را از مسیحیت اخراج نکند .اما در مقابل کشیشان
تائید می کند که با تمام دکترین و اندیشه های ژان هوس موافق نیست .خصوصا
رد باور مسیحیان از طرف ژان هوس ، که :شراب و نان ، مظهر خون و تن هصرت عیسی است
.پاپ نمیتواند رد این عقیده مسحیت را تحمل بکند .ولی کشیشان بالا مقام نمی
خواستند وارد بحث های الهابات بشوند .ترجیح میدادند ژان هوس را یک دفعه
از کلیسا و مسحیت اخراج بکنند و خود را از دست این «مزاحم » خلاص نمایند .
شورای عالی کلیسا ژان هوس را محکوم کرد و اعلام نمود
،ژان هوس نه تنها به کلیسا خیانت کرده است بلکه به امپراطورنیز خیانت
کرده است . همین شورا در سال در سال 1415 زنده زنده در تل آتش هیزم در
ملاء عام به اتهام کفر و مرتد ژان هوس را سوزاند .
* * *
برینو ژوردانو فیزیک دان و فیلسوف معروف ایتالیائی
ماخذ(1)
یکی دیگر از قربانیان جهل و خرافات و جنایات کلیسا مسیحیت
در اروپای قرن شانزدهم ، برنو ژوردانو (Giordano Bruno ) متولد ژانویه 1548
در قصبه نولا (Nola) در حوالی ناپل است که در خانواده نسبتاً فقیر بدینا
آمد . آو بعد از تحصیلات آن زمان به فراگرفتن زبان لاتین و گرامر ادامه
داد و به دانشگاه ناپل (Naples ) وارد شد برنو ژوردانو
در دانشگاه بطور عمیق و گسترده با آثار فلاسفه چون افلاطون و ارسطو آشنا
می شود . از آنجائیکه بر فرهنگ و فلسفه و مکتب انسانیت پای بند بود ،
روشی که مدرسین کلیسا دیگران را فاقد شعور و درهین حال صغیر میدانستند ،
این روش را دور انداخت و در دانشگاه برای اولین بار باروش :La
mnémotechnique –روش علمی تقویت حافظه آشنا می شود و این هنر را را در
خود تقویت می کند . برنو در دانشگاه دروس خصوصی نیز انتخاب میکند که این
دروس او را در مناظره و جدل اندیشه های فلسفی طرفداران فلسفه افلاطونی
با فلسفه ارسطوئی می کشد . آشنائی برونو به اندیشه های فلسفی افلاطون و
ارسطو موضع فکری او را در رابطه با تعلیمات مسیحیت وروشن و مشخص کرد . در
15ژوئن 1565 به مدرسه دینی فرقه مذهبی دومنیکن (Dominicain ) که شهرت
این مدرسه در تمام ایتالیا معروف بود وارد می شود . در این مدرسه برونو
ژوردانو با استاد خود در درس : متافیزیک –Métphysique- که نامش :ژوردانو
گریسپو (Giordano Crispo ) بود آشنا می شود ، و بخاطر علاقه به علم و دانش
این استاد ، نام ژوردانو استاد خود را برای خود انتخاب می کند .
در آن زمان برونئو ژورادنو پیرو مذهب دومنیکن (Dominicain )
بود ، که شعارشان (ازطریق فعل و از طریق مثال ) بود . منظور این است که
در مجادله فکری و عقیدتی ، طرف از طریق استفاده از افعال مناسب و منطقی ، و
همچنین مثالهای تاریخی وبر گرفته از واقعیت جوامع انسانی باید فکر و عقیده
خودش را پیش ببرد ، نه وراجی های بی سرو ته . برونئو ژوردانو درسال 1573
از تز تحصیلی خود در رابطه با اندیشه های متفکر معروف جهان مسیحیت توما
داکن (Thomas d’Aquin|) و پیر لومبارد (Pierre Lombard) دفاع می کند و
رسماً به مقام کشیشی در فرقه دومنیکن نائل می شود . در حقیقت برونئو
ژوردانو عقاید خود را ، که در حقیقت اعتراض و طغیان علیه غل و زنجیر
دین ، که مانع اندیشیدن آزاد انسان میشوند ، از جمع آشنایان و اطرافیان
خود ، پنهان نگه میدارد .در طول سالهای بعد ، یک فرهنگ و آگاهی گسترده
همراه با انتخاب شخصی خود ، که چندان با فرهنگ و فرهنگ باورهای تحمیلی
ادیان همخوانی نداشتند ، و با استعداد ایکه از منظر حافظه دادشت ، همچنین
علاقه بیکرانی که به مطالعه آثار با ارزش نویسندگان و اندیشمندان با ارزش
داشت صاحب می شود . او با آثار فیسلسوف و متفکر انسانگرای هلندی : Erasme
Didier در زبان لاتین :Desiderius Erasmus متولد روتردام 1469 –مرگ
درشهر بال سویس در سال1536 ، که اندیشه های خود را در مخالفت با استبداد
دینی و تحمیلی علنا بیان می کرد آشنا می شود . برونئو ژردانو همچنین با
علوم : تفسیری و تاویلی همراه با قواعد و قوانین جهان هستی و طبیعت که
چندان با علوم دینی همخوانی نداشتند ، آشنا می شود .
در این زمان اندیشه هائی که برونئو ژوردانو در رابطه با
کنار گذاشتن باورهای خرافی دین در مغزش در حال تحول و شکل گیری بود به
نگنه بلوغ و اجرای عملی رسید . قبل از آنکه رسماً به مقام کشیشی برسد
تصور مریم مقدش را که در اطاق اش چسبانده بودند می کند و کنار می گذارد .
همین عمل باعث متهم شدن برونئوژوردانو به لامذهبی از طرف مدافعان مریم
مقدرس می شود . با گذشت زمان حمله متهم کنندگان خصوصاً در رابطه با رد
عقیده تلثیث در مسحیت (تلثیث ، در مسحیت : باورداشتن به خدا ی واحد وسه شخصیت : پدر – پسر- روح القدس ).
برونئو ژوردانو این عقاید جزمی را باور نداشت ، او متهم
به مطالعه کتاب های گمراه کننده می شود .برونئوژوردانو در فوریه 1576
مجبور به ترک صومعه می شود و از منطقه شبانه فرار میکند
ابتدا برونئو ژوردانو امیدوار بود که میتواند در ایتالیا
به زندگی خود ادامه بدهد . مدت دوسال (از سال 1576 -1578 ) با تدریس
دروس خصوصی :دستور زبان لاتین و ستاره شناسی با شرایط سختی زندگی خود را
می گذراند . واز آنجائیکه به بی دینی متهم شده و بین مردم شناخته شده بود ،
مجبور به ترک مداوم شهر و منطقه بود تا در گمنامی زندگی بگذراند . در
این سالها برونئو ژوردانو در شهر های مختلف ایتالیا چون ژنوا- نولی
–تورن- ونیز – پادو - ناپل ، زندگی میکند . در طول این دوسال فقط میتواند
یک کتاب منتشر بکند و تنها اثری که از این کتاب میماند ، عنوان آن کتاب
است که چنین می باشد . آثار زمان.
زندگی سخت و خسته کننده برونئو در خفا و پنهانی ، او را
مجبور به ترک ایتالیا کرده ، و به فرانسه در منطقه ایالت :Savoie –در شهر
کوچکی شامبری :Chambéry ; و بعد در شهر ژنو شهر پیروان کالون (Jean
Calvin) - اصلاح گر دینی پروتستانتیسم متولد ایالت پیکاردی فرانسه مقیم
ژنو مرگ1564- ساکن می شود .اما زندگی ژوردانئو در بین پیروان اصول انجیل
مدت زمان طولانی دوام نمی آورد . اختلاف و مجادله فکری او از منظر فلسفی
در نهایت به دستگیری او و اخراج از سویس منتهی می شود . ژوردانو ابتدا
به شهر لیون :Lyon و بعد به شهر تولوز :Toulouse مهاجرت می کند ولی نقد
و بحث در رابطه با :Dogmatisme –(باور های جزمی و جزمیت و انجماد فکری )
دین باوران مذهب کاتولیک اورا رها نمی سازد .او موفق به تدریس با مقام
استاد قراردادی (نه استاد رسمی ) در دانشگاه تولوز می شود ، در در این
دانشگاه ، علوم ریاضی و فیزیک تدریس میکند . وکتابی نیز درباره
:Mnémotechnique- روش بالابردن حافظه چاپ و منتشر می کند .
پادشاه فرانسه هانری سوم (متولد 1551- مرگ1589 ) با آگاهی
از دانش و حافظه قوی برونئوژوردانو ، او را به بخش علوم و فلسفه دربار
خود احضارمی کند. و طبق عادت و آداب و رسوم پادشاهان آن عصر فرانسه
برونئوژوردانو را در پناه خود حفظ می کند .لازم بیاد آوری است ، آکادمی
مشهور فرانسه در سال 1635 در زمان سلطنت لوئی 13 زیر نظر وزیر معروف او
کاردینال ریشلیو بناینگذاری شده است و شهرت جهانی دارد
.تا سال 1583 برونئو ژوردانو در دربار هانری سوم از فلاسفه مشهور و با
نام و اعتبار ، محسوب می شود و صاحب کرسی فلسفه در دربار فرانسه می شود .
سخنرانی های برونئو ژوردانو در رابطه با اختلافات مذهبی
در بین جوامع بشری با یک روش نسبتاً محافظه کارانه مورد قبول دربار قرار
می گیرد . استعداد و نبوغ نویسند ه گی و طنز او به سبک شعر غنی مغازله
در اثر معروف اش (:Candelaio- در زبان لاتین ، قندیل و یا شمعدانی در
زبان فارسی ) در دربار مورد توجه شاه و اطرافیان قرار می گیرد . این شعر
در حقیقت یک نقد از واقعیت های زمان معاصر خود برونئوژوردانو و اروپای
آن عصر غرق در جهل و خرافات بود .
در آوریل 1583 ، برونئوژوردانو به لندن و از آنجا به
آکسفورد می رود . او در اکسفورد با یک برخورد معترضانه بخشی از متفکران
دانشگاه قرار می گیرد .برای اینکه برونئو ژوردانو دستگاه دینی کلیسای
انگلیکن را نیز شدیداً به باد انتقاد گرفته بود . برونئوژوردانو
بخاطرایمان به اعتماد به نفس خود ، دوسال عمر خود را صرف تهیه جواب به
مخالفان خود در انگلیس صرف می کند . در نهایت متفکرین آکسفورد او را به
عنوان فیلسوف و دانشمند در علوم جدید ، با خصوصیات اخلاقی گستاخ و
متجاسر قبول می کنند ورسماً می شناسند .
در سال 1584 ، سه اثر مهم از برونئوژوردانو در زبان لاتین (زبان علمی آن عصر ) با این عنوان ها چاپ و منتشر می شود .
- ضیافت خاکستر (La Cena de Ceneri )
- در رابطه با علت و اصل وحدت(De la causea ,principo,e Uno)
- درباره ، بی نهایت ، جهان هستی ، و دینا .( De l’infinito,universo e Mondi)
- ادامه دارد .
- اقتباس بطور کامل .و یا به اختصار با ذکر نام نویسنده و ماخًذ کاملا آزاد است .
- ماخذ (1) در زبان فرانسه :
-
بر سر انقلاب های عربی چه آمده؟ آلن گرش- ترجمه بهروز عارفی
|
سه سال پیش، در میان شگفتی همگانی، هم در میان
روشنفکران عرب گرفتار در برج عاج خود، و هم در میان کارشناسان غربی که در
مورد بی عملی توده های عرب اظهار فضل کرده و ادعا داشتند که آنان از
آرمان دگرگونی و دموکراسی بهرهء چندانی نبرده اند، مردم مصر به دنبال خلق
تونس به خیابان ها ریختند و در مدت پانزده روز، دیکتاتوری به ظاهر تزلزل
ناپذیری را از هم پاشیدند. ویژگی مسالمت آمیز این دگرگونی ها، جهان را به
تحیر واداشت، که هرچند با کشتارهای بزرگ روبرو نبود، اما قربانیان بسیاری
داد.
سه سال بعد، بدبینی و نومیدی همه جا را گرفته است، بسیاری
از روشنفکران عرب و شماری از کارشناسان اروپائی و آمریکائی از «زمستان
اسلام گرائی» و پسگَرد توده ها سخن می گویند. برای مثال در مصر، گروهی به
طور بسیار جدی طرح می کنند که آیا باید به بیسوادان حق رای داد؟ برخی از
«توطئهء غربی» سخن گفته و تغییرات در جهان عرب را غیر ممکن می دانند[1].
با نگاهی به گذشته، چگونه می توان رویدادهای تونس[2] و مصر[3]
را تحلیل کرد؟ آیا انقلاب بودند؟ سقوط آسان بن علی و مبارک همه را دچار
توهم کرد. به این معنی که آیا سقوط آنان، مرحلهء نخست بود. حتی می توان
افزود که اگر این دو رئیس جمهور چنان راحت سقوط کردند، به این دلیل بود که
... رژیم ها سر جایشان ماندند. به عبارت دیگر، بخش اساسی طبقهء حاکم در مصر
و در تونس متوجه شدند که می توانند دو «رئیس» را فدا کنند بدون این که
امتیازات شان را به خطر بیاندازند. ثروت های کلان و بازرگانانِ اغلب فاسد،
«دولت سنگین پای»، بوروکراسی وابسته به طبقات بالا، همه به این نتیجه
رسیدند که بهتر است برای حفظ پول های مفت شان، سقوط دیکتاتور های مزاحم
را بپذیرند تا از انقلابی گسترده تر پیشگیری کنند.
این نکته ما را به تعمق بر روی شرایط این دو کشور و نیز سوریه[4]
دعوت می کند. در سوریه، بشار اسد موفق شد، بخش اساسی طبقهء حاکم را قانع
کند که سقوط وی، نه فقط موجب از دست رفتن امتیازات آن ها خواهد شد، بلکه
همچنین نابودی آن ها را نیز به دنبال خواهد داشت. به کدام دلیل، در موقعیتی
که بن علی و مبارک شکست خوردند، اسد توانست موفق شود؟ عوامل چندی در این
زمینه دخالت داشتند. ابتدا، ارادهء سنگدلانهء حاکمیت که پس از تردید هائی
چند، حول رئیس شان انسجام یافتند. اما، نظامی شدن قیام، ورود جنگجویان
جهادی بیگانه، ناتوانی اپوزیسیون (مخالفان) در ارائهء «تضمینی» به اقلیت ها
و بخشی از نخبگان، ترفند های اسد را ممکن ساخت و به او امکان داد که لباس
کهنهء «مبارزه با جهادیست ها» را بر تن کند.
در کشور رود نیل، سرنگونی مبارک نشانهء نابودی دولت پیشین
نبود. دگرگونی عمیق این دولت، و در مرحلهء نخست، وزارت کشور، پاسخ مثبت به
آزمان های عدالت اجتماعی مردم (به یاد بیاوریم نقش اعتصاب های کارگری در هر
دو کشور تونس و مصر را)، نیاز به استراتژی کوتاه و میان مدت داشت. در حالی
که، نه فقط نیروهای مخالف از ارائهء برنامه ای واقع بینانه عاجز بودند –
فراتر از استمداد از جاذبهء مدل ناصری در مصر که تحقق آن در شرایط کنونی
غیر ممکن است، (در هر حال، هیچکدام از نیروهای موجود توضیح ندادند که
چگونه در اوضاع کنونی، می خواستند این مدل را پیاده کنند) -، بلکه همچنین
نتوانستند استراتژِی ای برای دگرگونی تدریجی دستگاه دولتی ارائه دهند که
در عین حال که مسئولان اصلی رژیم پیشین را تصفیه می کردد، بقیه «عفو» می
شدند. این یکی از نقاط قدرت و ضعف جنبش ژانویه-فوریه2011 بود: این جنبش
برنامه مدون نداشت.
اگر رویدادهای جهان عرب را با انقلاب های بزرگ تاریخ در قرن
بیستم مقایسه کنیم، باید دقت کنیم که در جهان عرب، نه حزبی سیاسی وجود
داشت (که هنوز هم وجود ندارد)، و نه ایدئولوژِیِ قادر به بسیج توده ها
(نظیر انقلاب 1917 در روسیه یا 79-1978 در ایران) تا دستگاه دولتی پیشین را
درهم شکسته و نظام جدیدی بر افکند تا گذشته را پشت سر گذارد. این امر
بدیهی است. برخی از این اوضاع متاسف اند و گروهی شادان، اما این واقعیتی
است که در سال های آینده تغییر نخواهد کرد. انقلاب های عرب، بیشتر روندی
خواهند بود با نشیب و فراز ها تا یک دگرگونی عمده با «پیش » و «بعد» از آن.
در این فرایندها، اخوان المسلمین مصر که در تظاهرات
ژانویه-فوریه 2011 شرکت داشتند، در اساس به عنوان نیروی محافظه کاری عمل
کرده که در پی سازش با رژیم قبلی بود از جمله با روسای ارتش و پلیس. این
به طنزی می ماند که بر حسب اتفاق، وزیر کشوری که خود محمد مرسی، رئیس جمهور
مخلوع منصوب کرده بود، سرکوب بی رحمانه علیه اخوان المسلمین را رهبری می
کند. مرسی هنگامی که به ریاست جمهوری رسید، به رغم وعده هائی که برای کسب
پیروزی در دور دوم انتخابات به نیروهای انقلابی داده بود، همان راه را
ادامه داد، هر چند تردیدها و مسامحه های مخالفانی که نماینده شان جبهه نجات
ملی بود، و نیز نزدیکی میان این جبهه و نیروهای نظام پیشین مشوق او در این
راه بود. سرانجام، در اثر اشتباهات و سکتاریسم (فرقه گرائی) آنان، اخوان
المسلمین حتی موفق شد تا از رژیم پیشین در نظر بسیاری از مصری ها اعاده
حیثیت کند و این کار منجر به توجیه کودتای سوم ژوئیه از سوی این گروه از
مردم شد[5] .
اما، به رغم حمایتی که نظامیان از آن برخوردار شدند، با
وجود سرکوب (یا در اثر آن)، روشن است که دولت جدید، به عنوان ویترین حکومت
نظامیان، به سختی خواهد توانست پایهء مستحکمی برای خود بسازد. به ویژه که ،
نه در زمینهء اقتصادی و اجتماعی (اکنون و زین پس، کشور برای تداوم به کمک
سعودی ها و حکومت های خلیج [فارس] متکی است)، نه از نظر آزادی ها (شاهد این
مدعا، زیر پا گذاشتن قانون مربوط به حق تظاهرات است که مصری ها با هزینه
گزاف کسب کرده اند)، هیئت حاکمه پاسخگوی مطالبات انقلاب ژانویه-فوریه 2011
نیست.
براساس چنین مشاهده تلخی، می توان چنین نتیجه گرفت که آن چه
در کشورهای عربی رخ داده ، یک انقلاب نیست، بلکه حتی «توطئهء غربی» برای
بی ثباتی منطقه است. در واقع، سال 2011، نشانهء خیزش خلق های عرب در صحنه
سیاسی است ، نشانهء خود آگاهی ژرف به این که نظم کهن قادر به دوام نیست.
نشان از این دارد که کشورهای عربی نمی توانند در حاشیه جهان بمانند، که
دولت ها باید به شهروندانشان احترام بگذارند و حقوق غیر قابل انتقال آن ها
را بپذیرند. فراتر از پیشروی ها و پس رفت ها، این دگرگونی مهمی است.
ولادیمیر ایلیچ لنین، در اثر مشهورش «چپ روی، بیماری کودکی
کمونیسم» (1920) می نویسد: «فقط هنگامی انقلاب می تواند پیروز شود که
"پائینی ها" دیگر نمی خواهند، و "بالائی ها" نمی توانند به سبک کُهَن زندگی
کنند.» اگر به این معیار، دل ببندیم، شرایط جهان عرب انقلابی مانده است.
***
Alain Gresh, Que Sont les révolutions arabes devenues ?, Le Monde-Diplomatique.
آلن گرش، لوموند دیپلماتیک، 23 دسامبر 2013
ترجمه بهروز عارفی
|
|
اشتراک در:
پستها (Atom)