[ ایرج مصداقی]
۲۴ سال است که یلدای من با یک نام گره خورده است. نام و چهرهای که همیشه برایم زنده است و داغش هر روز که میگذرد تازه تر میشود. داستانش مفصل است چرا که اگر بخواهم از ابتدا بگویم بایستی داستان رنج یک نسل را بگویم، نسلی که شعله شد و درخشید تا روشنایی را برای مردمش به ارمغان آورد.
***
سال ۶۴ بود، من و جلال کزازی دوتایی از اوین به قزلحصار منتقل میشدیم. بعد از چهار سال دوری از هم دوباره سه روزی را در اوین و در شعبه بازجویی و سلول آسایشگاه در کنار هم بودیم. انگار دنیا را به من داده بودند.
من یک روز قبل از او به اوین منتقل شده بودم. وقتیکه او از راه رسید، دراز کشیده بودم، با پایم ضربهای به او زدم، به سرعت در کنارم آرام گرفت.
تمام مدت نگران سرم بود که به هنگام بازجویی شکسته بود و بانداژ شده بود. دائم از زیر چشم بند اطراف را میپایید و به محض این که پاسدار نبود زخم سرم را نوازش میکرد. یک بار هم شب وقتی همانجا کنار هم خوابیده بودیم زخم سرم را بوسید.
نیمه شب، میان زمزمههایمان کابوسی را که در بیست و چهارساعت گذشته با آن دست به گریبان بودم و لحظهای آرامم نمیگذاشت، برایش تعریف کردم.
اوین نسبت به سالهای قبل خیلی تغییر کرده بود؛ به جای نشستن در راهروهای شکنجه که حکم دهلیزهای مرگ را داشت ما را به اتاقی در انتهای طبقهی اول برده بودند که سابقاً شکنجهگاه بود و بعدها به شعبه ۸ اوین تبدیل شده بود. محل مزبور به اتاق انتظار زندانیان جهت رفتن به شعبههای بازجویی و شکنجه اختصاص داده شده بود و اگر به سلول انفرادی فرستاده نمیشدی همانجا میخوابیدی.
ما در آنجا مانند بیمارانی که منتظر ویزیت دکتر در اتاق انتظار مینشینند، نشسته بودیم. نزدیک در اتاق، پاسداری پشت میزی نشسته بود و ما را میپایید، درست مثل منشی دکتر که در سکوتی مطلق به کارهای خود میپردازد.
در انتهای اتاقی نشسته بودم که دیوارهای آن پوشیده از جای کابل بود. ضربههای کابلی که به جای بدن قربانی، روی دیوار فرود آمده و رد سیاهی از خود باقی گذاشته بودند.
منظرهی غمانگیز و دردآوری بود، به ویژه برای من که از سابقهی آن اتاق مطلع بودم. حضور در آنجا، مرا به زمانی میبرد که محل فوق شکنجهگاه بود. تصویر بچهها را در آیینهی خیالم در آنجا میدیدم. هجوم تصویرها لحظهای مرا آرام نمیگذاشت و به جنونم رسانده بود. یک لحظه احساس کردم فاطی از میان آن نقشهای سیاه بر دیوار به سویم میآید. دچار توهم شده بودم: احساس میکردم چونان گل سرخی بر دیوار فریاد میزند منم صدای آتشها.
نگهبان متوجهی حالت غیرعادیام شده بود و دائم نهیب میزد: چشمبندت را بزن پایین! من با تمام وجود میخواستم به نقش آن رگههای سیاهِ روی دیوار که در ذهنم شعلههای آتش را تداعی میکرد، نگاه کنم. تصور میکردم فاطی از میانشان بر میخیزد و به من لبخند میزند. او را چونان گلی میدیدم که در خندهی خود میشکفت. اشتباه نمیکردم. میخواستم سیر ببینمش. عاقبت پاسدار مزبور به نزدم آمد و چشمبندم را برداشت و گفت: مگر دیوانهای؟ کجا را نگاه میکنی؟ بیا خوب نگاه کن! دیوار که دیدن نداره. بعد از درنگی کوتاه، در حالی که چشمبندم را دوباره بر چشمانم زد، گفت: راحت شدی؟ حالا بگیر بشین و سرت را بیانداز پایین! در حالی که سرش را تکان میداد و غرغر میکرد به سرجایش بازگشت. بعد از ظهر همان پاسدار پرسید: چند وقت است زندانی هستی؟ گفتم: چهار سال. سرش را تکان داد و رفت. پیش خودش لابد گفت: بیچاره دیوانه شده است. حق داشت، نمیتوانست کابوسی را که دچارش بودم، درک کند.
من آرام و شمرده تعریف میکردم و جلال در حالی که دستم را میفشرد به آرامی میگریست. چند بار هم نیم خیز شد و جای کابلهای روی دیوار را تماشا کرد. یک سالی از رفتن فاطی میگذشت و داغ او هنوز برای هر دوی ما تازه بود.
در زیرهشت قزلحصار قبل از این که از هم جدا شویم و به بندهای خود برویم، جلال در ساکش را باز کرد و پیراهنی را که فاطی برایش دوخته بود، بیرون آورد و به زور تلاش کرد تنم کند. هر کاری کردم زیر بار نمیرفت و دائم میگفت: میدانم فاطی اینطوری بیشتر خوشحال میشود. پشت سر هم و بریده بریده میگفت: تو این آخریها بیشتر از من با فاطی بودی. به اصرار یکی از نامههای فاطی را نیز به من داد. پنج نامه از او داشت و بهترینش را انتخاب کرد و به من داد و گفت: این یکی سهم تو میشود. از همان موقع نامه شد بزرگترین گنجینهی من و فانوسی برای همه یلداهایم:
«داداش جون سلام، سلام به روی ماهت. نمیدونی امشب که توی رختخواب خوابیدم هر چه کردم نتونستم بخوابم. راستی میدونی همین امشب، شب یلداست. طولانیترین شب سال. نخیر فایدهای نداشت. اصلاً گویی خواب از کلهام پریده. خدا کنه این شب لعنتی زودتر تمام شود و صبح بشه. خلاصه کنم بلند شدم و دنبال ورقی گشتم و الان دارم این نامه رو در تاریکی شب و زیر نور یک فانوس برایت مینویسم. راستی دلم برایت تنگ شده ولی خوب هر طور شده میگذره. راستی میدونی حدود ده- پانزده روز دیگر یک سال هست که تو را ندیدهام. ولی خوب همیشه وقتی عکست رو میبینم خاطرات گذشته مثل یک فیلم برام زنده میشه. امیدوارم خستهات نکرده باشم. همه خوبند و سلام میرسانند و من معدهام دیگر درد نمیکنه و حالم کاملاً خوبه و از این بابت نگران نباش. خداحافظ قربان تو خواهرت.»
هر وقت مراسمی در بند بود من بدون استثنا پیراهنی را که فاطی دوخته بود به تن میکردم. جز مصطفی مردفرد کسی از راز آن با خبر نبود. کسی نمیدانست چه دستهایی مهربانانه به آن سوزن زده است.
سالها نامه به جانم بسته بود و چون مردمک چشم از آن محافظت میکردم. از کشتار ۶۷ که بیرون آمدم اولین دغدغهام دست یافتن دوباره به نامه ام بود. نمیدانستم چه بر سر وسائلم آمده است. خدا خدا میکردم نامهام از بین نرفته باشد. وقتی در خرداد ماه ۶۷ به سلول انفرادی رفتم مصطفی مرد فرد نامه را برداشته بود و در جلد قرآنی صحافی کرده بود. روز هشت مرداد وقتی از انفرادی بازگشتم اولین خبری که به من داد راجع به نامه بود. یک هفته بعد خودش نیز به فاطی پیوست.
۱۵ شهریور بود. حالا مصطفی هم رفته بود و از جلال هم خبر نداشتم. تنهای تنها بودم. در بند قدم میزدم که ناگهان پاسدار در بند را باز کرده، من و چند نفر دیگر از بچههای بند ۲ سابق را صدا زد و گفت: چشمبند زده و برای جدا کردن وسایل افرادی که سابقاً در بند ۲ بودند و هم اکنون در این بند به سر میبردند، آماده شویم. آنان میخواستند وسایل افراد زنده مانده را از وسایل قتلعامشدگان تفکیک کنند. چند دقیقهای نگذشته بود که خود را در قسمت «فرعی» بند یافتم. به ما گفته شد ساکهای بچههایی را که در بند هستند، جدا کنیم. دیوانهوار به دنبال ساک خودم میگشتم. فکر میکردم شاید نامه مزبور تنها دستخط باقیماندهی فاطی باشد. دلهرهی عجیبی داشتم. اگر نبود چی؟
در ساکم را با هیجان باز کردم، قرآن را دیدم که روی بقیهی وسایل قرار داشت. اشک در چشمانم حلقه زد. صفحهی اولش را باز کردم، نوشته بود: تقدیم به ایرج عزیزم و امضا کرده بود: مصطفی. گنجم آنجا بود. لبخند رضایتمندی بر لبم نشست. به سرعت در ساکم را بستم و به تفکیک دوبارهی ساکها پرداختم. به سختی و با مرارت تمام، نفس میکشیدم و هن وهن کنان و عرقریزان به دنبال ماترک عزیزانم میگشتم.
بعد از آن دیگر نامهام، دستخط فاطی نبود. مصطفی بود، جلال بود، مرتضی بود و همهی شعلهها بودند. همان ها که در شب های تاریک میهن، فانوس راهمان شدند. این گونه بود که یلدایم دگرگونه شد. ۲۴ سال است که دست خط فاطی «خواب از کلهام» پرانده است.
شب یلدا که میشود دوباره فاطی و جلال و مصطفی و مرتضی و ... در گوشم نجوا میکنند که تا پایان یلدای میهنمان، حق ندارم خسته شوم و یا که شکوه کنم.
میدانم این شعله سرخاموشی ندارد. تردیدی ندارم فانوسی که فاطی با آتش جانش برافروخت و بچهها در آن دمیدند دیر یا زود چهرهی میهنمان را روشن خواهد کرد.
بی خود نبود که فاطی در وصیتاش نوشته بود:
« تاریخ صحنه بیکران درگیری نور با ظلمت است و هر کجا که شب سایهی شومش را بگستراند ستارگانی بوده و هستند که سینهی شب را بشکافند»
یلدا که میشود، انگار خون او دوباره به جوشش میافتد. انگار آفتاب دوباره از گیسوان او بر میتابد و ماه از شرم او روی در دیوار میآورد.
او نیک میدانست که راهی جز «فدا و قربانی» در پیش پای نسل ما نبود. برای همین خود پیشتازش بود و در وصیتاش روی آن دست گذاشت و نوشت:
«فدا و قربانی دیباچهای میشود بر تحقق آزادی و یگانگی و دریچهای بسوی آزادی که به روی ظلمت و تباهی بسته میشود. و از هر شمع فروزان مشعل فروزندهای به وجود میآید که از نوک پیکان آن انسان از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی سفر میکند و جبرها را میشکند و جباران را از صحنه هستی نابود میسازد.»
او میدانست چه میکند و چه میخواهد. او «زخم» همه «دردمندان» تاریخ را با خود داشت، برای همین قاطعانه نوشت:
«پس ای وصیت قلمت را در خونم فرو بر و از زبانم ندای آزادی را بنویس و به لبانم بنگر که چه سان قاطعانه ندا سر میدهد. و من پیش از مرگ ترانه آزادی را زمزمه میکنم و اینها آرمانهای زخممنند، صدای کودکان و ستمدیدگان و گرسنگان و زحمتکشان تاریخ است که لبانم بازشان میگویند و اینها نماز و نیایش منند.»
او در وصیتاش خطاب به همه خواهران و برادران و خویشان عقیدتیاش نوشت:
«شما نشانهی سپیدهدمان مایید. شما پایان بر شب سرد ظلمت مایید و من اگر جان میسپارم شما راهم را ادامه دهید و مقاومت کنید مقاومت، مقاومت»
امسال بیش از همیشه «دلم» برای فاطی و جلال و مصطفی و مرتضی و همه بچهها «تنگ شده» است. دلم برای شادیهایمان و خندههایشان تنگ شده است.
***
فاطمه(ناهید) کزازی را از نوجوانی میشناختم. وقتی که بزرگتر شدیم همچنان از آنجایی که با برادرش جلال دوست بودم، او را نیز میدیدم. خانوادهای بسیار فقیر بودند. در یک اتاق کوچک کنار راه پله در خانهای در محلهی نظام آباد تهران، به همراه ۴ برادر و پدر و مادرش، هفت نفری به سختی زندگی میکردند. پدرش در چهارراه نظام آباد چرخ طحافی داشت و به میوه فروشی مشغول بود. قبل از انقلاب دائم با مأمورین کلانتری محل درگیر بود و قسمتی از دسترنجاش را به آنها تحویل میداد. بعد از انقلاب اوضاع فرقی نکرده بود، تنها آنها از اجارهنشینی خلاصی یافته بودند. به اتفاق جلال و بعضی از دوستان قطعه زمینی در بالای محلهی اوقاف در شمال شرقی تهران را تصاحب کرده بودیم و با سختی و مرارت و با فراهم آوردن پانزده هزارتومان پول و خرید چند بار کامیون آجر و مقداری آهنآلات و دیگر مصالح ساختمانی و بدون پرداخت هزینهای برای استخدام کارگر و عمله (چون دوستان بودند و کمک میکردند)، دو اتاق در آن زمین ساخته و پرداخته کردیم. به علت نداشتن پول کافی، منتظر شدیم تا همسایگان دو طرف زمین مشغول ساختن زمینهایشان شوند و در این میان با کشیدن دیوار به دور خانهشان، چهار دیواری اطراف خانهی آنها را نیز فراهم سازند. برق خانه را از روی سیم اصلی برق که از آنجا میگذشت، گرفتیم. چند تا درخت نیز از توی جنگل مصنوعی اطراف کنده و در حیاط خانه کاشتیم!
محلهی فوق هنوز از امنیت کافی برخوردار نبود. برای رسیدن به آنجا از میان زمینهای بایر عبور کرده و در راه با سگهای ولگرد نیز روبهرو میشدیم. گاهی به علت نبود امنیت، فاطی را تا خانه همراهی کرده و منتظر جلال میشدم. گاه این راه را سه نفری طی میکردیم. آن روزها یکی از شیرینترین اوقات زندگیام بودند، همهی بچههایی که دوستشان داشتم در کنارم بودند.
فاطی گل سرسبدمان بود. هم در درس هم در مبارزه و هم در پذیرش سختیها. در دوران تحصیل همیشه شاگرد ممتاز کلاس بود و از طرف بنیاد البرز بورسیهای به او تعلق گرفته بود. در مبارزه هم اینچنین بود. ندیدم که شکوه کند یا که از سختیها بنالد. وقتی بعد از روزها کار و تلاش سیاسی به خانه میآمد برای آن که از بار اندوه مادر و فشاری که روی او بود بکاهد یک راست میرفت سر شستن کوهی از لباس آن هم با آب سرد در هوای آزاد. آخر شب در زیر نور فانوسی که روشن میکرد با دستانی که از شستن لباس در هوای سرد مثل لبو سرخ شده بودند به نوشتن گزارش روزانهاش مشغول میشد. معمولاً دیرتر از ما میخوابید و زودتر از ما بیدار میشد!
هر سه در یک اتاق میخوابیدیم. اتاقی کاهگلی که تنها آذین آن، عکس بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق بود.
یک روز وقتی با هم مادر را نزد دکتری برده بودیم، از خانم دکتر پرسیدم: فکر میکنی مادر چند ساله است؟ درنگی کرد و گفت: ۵۵ ساله. گفتم: ۳۷-۸ ساله است. گفت: چرا اینجوری شده؟ هنوز پاسخی نداده بودم که فاطی دخالت کرد و گفت: ما مبارزه میکنیم تا دیگر مادری ۳۷-۸ ساله ۵۵ ساله نشان ندهد. گویی خانم دکتر را برق گرفته بود. از آن به بعد خانم دکتر شیفته فاطی شده بود و هر از چند گاهی سراغش را از من میگرفت.
چیزی نگذشت که اوضاع دگرگون شد. اعدامهای روزهای ۳۱ خرداد و اول تیرماه ۶۰ همهی ما را تکان داد و به ویژه فاطی را. میدانستیم روزهای سختی پیش رو داریم. نسل ما به قربانگاه میرفت. با چه شور و هیجانی وصیت نوشتیم. فاطی به همان وصیتی که در روز ۵ تیرماه ۶۰ نوشته بود بسنده کرد اما من یک بار دیگر آن را تغییر دادم و لای درز آجر حیاط خانهی یکی از بستگانم پنهان کردم.
روزهای خوش در کنار هم بودن به پایان میرسید. گویا سرنوشت ما به گونهای دیگر رقم خورده بود.
اول از همه جلال در مردادماه ۶۰ دستگیر شد. خبرش را فاطی به من داد، هر دو سراسیمه تلاش کردیم خانه را پاکسازی کنیم تا مبادا چیزی به دست پاسداران بیفتد. مقداری پوکهی بیمصرف و زنگ زدهی فشنگ پیدا کردیم که جلال از پادگان عشرت آباد در روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن ۵۷ آورده بود.
فاطی از بی مبالاتی جلال به خشم آمده بود. مسئولیت سربه نیست کردن پوکهها را خودش به عهده گرفت. هرچه اصرار کردم من ببرم یا با هم برویم قبول نکرد. گفت به من کمتر مشکوک میشوند. از آن پس امکان ماندن فاطی در خانه نبود. قرار شد او از جای خواب من استفاده کند چرا که من از امکانات متنوعتری برخوردار بودم. نمیخواستیم هر دو با هم در یک جا دیده شویم.
در این میان هر بار که او را میدیدم، خاطرههای زیادی را از مشکلاتی که سر راهش سبز میشدند، برایم تعریف میکرد. بعضی اوقات ترفندهایی را که بکار بسته بود، توضیح میداد. یک بار در حالی که تلاش کرده بود فیلمهای رادیولوژی بیمارستانی در شمال تهران را از میان زبالهها بردارد، مورد سوءظن قرار گرفته بود. وی بدون اینکه خود را ببازد، لهجهای به گفتارش داده و در حالی که رویاش را سخت در چادر پوشانده بود، مدعی شده بود که کلفت خانه است و خانم خانه به او دستور داده آنها را ببرد و زیر فرشهای خانه پهن کند تا نم نکشند! و یک بار سوار گشت ماشین کمیته شده بود و خود را جنگزدهای معرفی کرده بود که به دنبال خانهی یکی از بستگانش از شمال شهر به سه راه آذری آمده و گم شده بود. حاضر جواب بود و از سرعت انتقال خوبی برخوردار بود. قدرت تطبیقپذیریاش با محیط نیز در حد عالی بود. از همه مهمتر ایمانش به مبارزه بود و قاطعیتش در حل تضادها. معجونی بود از فقر و رنج ، عشق و محبت، قاطعیت و برندگی و در همه حال سراپا شور و هیجان. از دیدن او و نگاهش به مسائل و شیوههایی که برای حل تضادهایش بهکار میبرد، انگیزه میگرفتم.
چیزی نگذشت که جلال آزاد شد و این بار من دستگیر شدم. دستگیریام طولی نکشید که به آزادیام انجامید. اما دوباره من و جلال دستگیر شدیم و فاطی جور ما را هم کشید. این بار هم ابتدا جلال دستگیر شد و دو هفته بعد پای من به اوین باز شد. هر دو در اوین گیر کردیم. او زودتر از من به دادگاه رفت و به دوازده سال زندان محکوم شد و من بعد از او به دهسال حبس قطعی محکوم شدم.
فاطی در آبان ۶۲ دستگیر شد. آن موقع در سلول انفرادی گوهردشت بودم. یک روز سرد پاییزی انگار یهو غم دنیا تو دلم نشست. بیاختیار به یاد فاطی افتادم. گویی بهم الهام شده بود که اتفاق ناگواری برای او افتاده است. چند روزی حال و روز خوشی نداشتم. احساسم درست بود، فاطی دستگیر شده بود. اواخر تیرماه ۶۳ بود که دوباره دچار دلشوره شدم. در ملاقات به دروغ به مادرم گفتم که با جلال هم بند شدهام، بند دلش پاره شد و اشک چشمانش را گرفت. فهمیدم فاطی اعدام شده. با اندوه و عصبانیت به او گفتم چرا به من نگفتی؟ گفت: مادر چه کاری از دستت بر میآمد جز این که ناراحتت کنم. فاطی در ۲۴ تیرماه ۶۳ جاودانه شد.
جلال را آخرین بار در سال ۶۵ در بند ۴ واحد ۱ قزلحصار دیدم. کشان کشان دستم را کشید و برد توی حیاط و شروع کرد به اصلاح سرم. دو ساعت طول کشید تا موهایم را کوتاه کرد. دو تا قیچی میزد و باز میایستاد. شروع میکرد از فاطی گفتن و بعد شانههایم را مالیدن. میگفت غم از دست دادن فاطی مدتها او را تا سرحد جنون برده بود. فاطی قرار شده بود با یکی از بچهها ازدواج کند. بخت یار نشد، فاطی دستگیر شد و محمد در سال ۶۷ همراه با جلال جاودانه شد. وقتی جلال تعریف میکرد من فقط به فکر مادر بودم که دردانهاش را از دست داده بود.
برای مادر مصیبت تمامی نداشت، بعد از جلال، پدر هم رفت. پیرمرد روز روزش کم صحبت میکرد، بعد از رفتن بچهها دیگر به ندرت سخنی از او شنیده میشد. هر چهارشنبه منتظرم بود تا آشی را که میپخت با هم بخوریم. آنوقت بود که پدر کمی درد دل میکرد. اما بیرحمی دنیا به همین هم بسنده نکرد. کمال فرزند کوچک مادر که شدیداً به فاطی وابسته بود در سن سی و سه سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت و مادر تنهاتر از همیشه شد.
ایرج مصداقی
شب یلدای ۱۳۸۸
www.Irajmesdaghi.com