۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه
شصت و ششمین سالروز تولد سید محمد خاتمی !!
از طرف خانوادهای:
شهدای حکومت ننگين ۳۱ ساله شما!
زندانيان سياسي !!
معتادين!! فقرا!
کودکان خياباني!
مجرمين عادی در زندانهای شما!
تن فروشان!
معلولين جنگي و.....
چند طرح برای برون رفت از بُحران و موانع آنها
منصور امان
9 ماه پس از بر هم خوردن معرکه ی انتصاب ریاست جمهوری، حُفره حق مردُم ایران در انتخاب سرنوشت و نمایندگان خود، با قُدرت بیشتری "نظام" و رویدادهای گرد آن را به درون خود می کشد. اشتباه مرگبار باند نظامی - امنیتی ولی فقیه در تغییر یکجانبه نمایش، تشریفات انتخاباتی جمهوری اسلامی که رُل تخته پرش از روی این حُفره مشروعیت را ایفا می کرد را به وزنه ای سنگین بر پای آن تغییر نقش داده است.
از این رو شگفت آور نیست که هر راه حل برخورد به بُحران پس از انتخابات، مُستقل از آنکه از سوی کُدام صف بندی ارایه گردد، به گونه ای به مساله حق انتخاب جامعه باز می گردد.
در حالی که باند ولی فقیه هر شکلی از ابراز نظر مُستقل مردُم چه در خیابان و چه در پای صندوق رای را با پایان حُکمرانی خود مُترادف می بیند، جُنبش اجتماعی، گُزینه ی انتخابات آزاد با موضوع تعیین تکلیف دموکراتیک با استبداد مذهبی را در برابر خود نهاده است.
حتی راه حلهای میانه ای که به میدان این کشاکش افکنده می شوند نیز به شدت تحت تاثیر فاکتور مزبور قرار دارند و در چارچوب آن طراحی می شوند. در این رابطه می توان به طرح آقای رفسنجانی اشاره کرد که مُشارکتی کردن تعیین صلاحیت نامزدهای انتخابات بین باندهای ذی نفع و در واقع بازگشت دسته جمعی به شرایط پیش از 1384 را پیشنهاد می دهد.
در همین حال آقایان کروبی و موسوی نیز خواهان رفراندوم (کروبی) و انتخابات آزاد (موسوی) شُده اند و همزمان درخواست کرده اند که به مردُم اجازه داده شود تا از طریق یک راهپیمایی، نظر خود در باره حُکومت را اعلام کُنند و به نمایش بگُذراند.
تفاوت اصلی بین طرح آقای رفسنجانی با پیشنهادهای آقایان موسوی و کروبی در نُقطه اتکای ایده های آنها برای به واقعیت گراییدن ست. اجرای طرح آقای رفسنجانی به رای و منفعت آیت الله خامنه ای مشروط گردیده است اما چنین می نماید که آقایان کروبی و موسوی، نیروی جُنبش اجتماعی را پُشتوانه پیشنهادهای خود قرار داده اند، اگر چه زاویه نگاه آنها به آماج انتخابات را بیشتر از درون "نظام" و جهت گرفته از مباحثی همچون "اجرای بدون تنازل قانون اساسی" (موسوی) یا "جمهوری اسلامی واقعی" (کروبی) می توان ردیابی کرد تا بیرون آن.
مانع اصلی آقای رفسنجانی در عملی کردن طرح خود، فاصله عمیق بین دو انگاشت جا اُفتاده ی استبداد مذهبی یکپارچه شُده و جُنبش اجتماعی عُرف طلب و آزادیخواه است که بند بازی روی آن را به یک ماجراجویی و نه ابتکار پراگماتیستی تبدیل می کُند. آقایان کروبی و موسوی توسُط مُراجعه شان به جُنبش اجتماعی با این مانع روبرو نیستند. با این وجود، ناهمگونی میان عزیمتگاه و مقصد یا تصور ذهنی آنها از آن، راه هایی که بین این دو نُقطه وجود دارد و باید پیموده شود را نیز در راه حلهای این دو در هاله ای گُنگ و محو فرو می برد.ثمین باغچه بان ۴۵ سال قبل در بلوچستان
ثمین باغچه بان
پژوهشگر و هنرمند گرامی، درویشی عزیز !
جلد اول «دائره المعارف سازهای ایران » و «موسیقی و خلسه - بلوچستان» را خیلی وقت قبل از این، خواهرم برایم آورد. میگفت کتابهای دیگری هم لطف کرده بودید، اما چون با هواپیما سفر میکرد و غیر از آن، با مچ دردی که دارد، حمل چمدان سنگین برایش ممکن نیست و نتوانسته بود آنها را بیاورد. به خاطر این همه لطف هر چقدر از شما تشکر کنیم، کم است و از اینکه ما را شایسته این هدایا دانستهاید، افتخار میکنیم .
من وقتی این دو جلد کتاب را گرفتم، فورا باید از شما تشکر میکردم، اما آدرس شما را نداشتم، امروز یکهو متوجه شدم که توسط ناشر آثارتان، آقای موسوی، میتوانستم نامهای برایتان بفرستم. امیدوارم پس از اینهمه تاخیر، پوزش و تشکرم را بپذیرید.
حدود چهل و پنج سال قبل از این، من و دوست بی نظیرم حسین ناصحی هم برای ضبط و گردآوری موسیقیهای بومیبلوچستان، به آن سرزمین سفر کرده بودیم و حدود بیست روزی، همه راههایی را که شما رفتهاید و جاهایی را که دیدهاید، ما هم رفته و دیده بودیم.
«رضوی» و «پالیمان» ،عکاس، «شهمیری»، صدابردار ،همکاران ما دراین سفر بودند.
خواندن کتاب «موسیقی و خلسه -بلوچستان» مرا یاد آن روزها و آن سفر انداخت.
در آن روزگار، ضبط موسیقی در کپرها، بیغولهها و بیابانهای بلوچستان، به آسانی امروز نبود. چون هنوز ضبط روی کاست متداول نبود .امروز حتی با یک دستگاهی که توی جیب جا میشود ، بدون اینکه خواننده یا نوازنده متوجه بشوند، میشود صدای آنها را و صدای سازشان را ضبط کرد.
ما یک دستگاه ضبط صوت را که با باطری هم کار میکرد، به زحمت گیر آورده بودیم. استفاده از این دستگاه با باطری، خیلی دردسر داشت، چون باطریها به زودی ضعیف میشدند، سرعت چرخش نوار کم میشد و صدای خوانندهها و نوازندهها به درستی ضبط نمیشد.
آن روزها مردم بومیبلوچستان که کوچکترین آشنایی با وسایل برقی نداشتند، از دیدن دستگاه ضبط صوت و میکروفون جا میخوردند و نمیتوانستند به راحتی و بطور معمولی بخوانند و یا سازشان را بزنند، چون نصف حواسشان پیش کارشان و نصف دیگرش متوجه دستگاه ضبط و دوربین عکاسی بود.
اینها، بخصوص پس از شنیدن صدای خودشان از دستگاه ضبط، حیرت زده و به کلی دستپاچه میشدند. همیشه ده -دوازده نفری بچه و بزرگ برای تماشای دستگاه ضبط و میکروفون و دوربین های عکاسی دنبال ما راه میافتادند.ما گاهی برای تفریح، صدای حرف زدن و خنده و شوخی آنها را هم ضبط میکردیم.اینها وقتی صدای خودشان را از دستگاه ضبط میشنیدند، هم تعجب میکردند، هم میترسیدند و چند قدمیاز ما فاصله میگرفتند و به ما طوری نگاه میکردند که انگار موجوداتی غیر از آدمیزاد هستیم و از سیارهای دیگر به زمین آمده ایم.
راهنمای ما در آن سفر، جوان خیلی دوست داشتنی و پر شوری بود که عاشق کپرها، خارخانها، بیغولهها و آبادیها و بیابانهای بلوچستان بود. او با زبان و لهجههای مختلف آن سرزمین آشنا و جغرافیای بلوچستان را از بر بود. ما با دو جیپ سفر میکردیم، جیپ دومیبیشتر برای حمل پیتهای بنزین و روغن و وسایل تعمیر و پنچرگیری و آذوقه و وسایل کار بود.
در یکی از – به اصطلاح - آبادیهای خیلی پرت و دور افتاده که بیش از پنجاه - شست نفری جمعیت نداشت، خواستیم اسم این آبادی را یادداشت کنیم. از هر کدام میپرسیدیم که «اسم اینجا چیست؟ میگفتند :«... پارگان» و چیز دیگری نمیگفتند و ما هم بالاخره نفهمیدیم آیا اسم این آبادی همین است که اینها میگویند ، یا چیز دیگری است و نمیتوانند به درستی تلفظ کنند. حتی یک دکان و حتی یک تنور در این آبادی نبود. اینها حتما احتیاجی به شکر و برنج و پنیر و لوبیا و اینجور چیزها نداشتند. راهنما میگفت : اینها در فصل تابستان اصلا احتیاجی به تنور ندارند، چون خمیر را روی تخته سنگ پهن میکنند و با گرمای آفتاب میپزند و با شیر ترش میخورند. ما هم از آن نانها و از شیر ترش خوردیم، چه خوب که مریض نشدیم ...
اینها با هیچ سازی آشنایی نداشتند، اما موسیقی و آواز داشتند. یگانه کار این مردم کوزه سازی بود و این کوزه های بزرگ و کوچک و جور واجور، سازهای آنها هم بودند. با کوبیدن روی بدنه این کوزه ها و با کوبیدن کف دست روی دهانه کوزه ها، صداهای زیر و بم و رنگارنگی از کوزه ها بیرون میآمد. گاهی هم دهانشان را در کوزهها میگذاشتند و میخواندند و آوازشان با رنگ و طنینی دیگر از کوزه ها بیرون میآمد.
در همین آبادی پسر بچه ده – دوازده ساله ای پیدا شد که معلوم نبود توله گرگ است یا بچه آدمیزاد، به راحتی روی چهار دست و پا راه میرفت و میدوید و روی دو پایش هم راه میرفت، اما با زانوهای خمیده، بسکه چهار دست و پا راه رفته بود، زانوهایش خمیده و کج رشد کرده پشتش بودند و کمیهم قوزی بود. زیر آفتاب چنان سوخته و حشکیده بود که بشکل حیوان عجیبی دیده میشد. کر نبود اما حرف نمیزد، فقط صدا در میآورد. اسمش را پرسیدیم ، اصلا نفهمید منظور ما چیست . بومیها گفتند: اسمش قادر است، اما یادش رفته ! ...
از بومیها در مورد این بچه توضیح خواستیم، هر کدامشان چیزی میگفتند. از زبانشان سر در نمیآوردیم. راهنمای ما که با زبان بلوچ و لهجه های مختلفش آشنا بود ، گفته آنها را تقریبا به این صورت برای ما ترجمه کرد:
این بچه در سه - چهار سالگی بیصاحب ماند. ما اگر چیزی داشتیم به او میدادیم، میخورد اما سیر نمیشد، راه میافتاد و میرفت دنبال علف میگشت. علف را میکند و میخورد. علف را خیلی دوست دارد. بزرگتر که شد برای «چرا» به جاهای دورتر میرفت. گاهی هم دو – سه روزی پیدایش نمیشد. حالا در باغ سردارها میچرد . باغ سردارها در دو – سه فرسخی است. سردارها به او اجازه دادهاند علف های هرز را وجین کند و بخورد. او اصلا نمیداند پول چیست و به چه دردی میخورد. علفهای هرز مزد او هستند دیگر کمتر اینجاها پیدایش میشود. گاهی سری، میزند اما بند نمیشود. باز راه میافتد. میرود «چرا ...»
قبل از برگشتن به تهران، با یک آموزگار زاهدانی آشنا شدیم. وقتی در مورد این بچه با او حرف میزدم، گفت: هنوز هم در دبستان ما بچههایی هستند که به «زنگ تفریح»میگویند: «زنگ علف چری.»
در یکی دیگر از آبادیهای پرت و دور افتاده، شاهد رقص پیرمردی شدیم که میگفتند بالای هشتاد سال سن دارد. خیلی لاغر و بلند و آفتاب سوخته بود. چیزی که به پایش بود، معلوم نبود کفش است، گیوه است، چارق است یا چیست، پایش هم خیلی گشاد بود. از این شلوارهای خشتک دار بلوچی پایش بود. خشتک گشاد و بلند شلوارش به زانویش میرسید، اما یک کت معمولی پوشیده بود. عمامه و دستار داشت. بلندی دستارش تا زیر کمرش بود.
از این آبادی نهر آبی میگذشت. درختهای خرما و چند تایی کپر و خارخان در اطراف نهر آب بود. ده – پانزده نفری از بلوچها و چند نفری از نوازندگان بلوچ، در یک جای میدان مانندی دور هم حلقه زدند و نشستند. نوازندهها شروع کردند به زدن و خواندن. پیرمرد رقاص کفشهایش را درآورد و گذاشت زیر یکی از نخلها. آمد وسط میدان و شروع کرد به رقص سر و گردن و مچها و شکم و کمرش را چنان میلرزانید و میچرخانید که انگار یک رقاص نوجوان عرب است. بدنش نرمش بدن کودکان خردسال را داشت و آن قدر سبک میرقصید که انگار شاهپرک است. گاه چشمهایش را میبست و ابروهایش میرقصیدند. از خود بی خود شده بود. در وسط میدان مثل یک سپیدار تنهای پاییزی بود که میلرزید و میلرزید و برگ میریخت. با بدنش شعر میخواند، با بدنش نقاشی میکرد، مجسمه میساخت، با بدنش قصه میگفت، دعا میکرد. با بدنش شوخی میکرد و متلک میپراند.
اسم راهنمای ما در آن سفر محسن شمس بود. با محسن خیلی دوست شده بودیم. بعد از بازگشتن به تهران نامه مینوشتیم و از هم خبر میگرفتیم. محسن دو بار هم برای ما از جنسهای قاچاقی که در زاهدان پیدا میشد ، به وسیله خلبانی که دوستش بود، هدایایی فرستاد، اسم همسرش شهره و اسم دختر سه سالهاش شعله بود . دو – سه ماهی بعد در روزنامهها خواندیم که محسن شمس، وقتی یک گروه پژوهشی را در بلوچستان راهنمایی میکرد، با گلوله یک یاغی بلوچ به اسم دادشاه کشته شده ... از آن روزها چهل و پنج سالی گذشت اما مثل اینکه دیروز بود.
درویشی عزیز من فقط میخواستم به خاطر کار عاشقانه و درخشانتان به شما تبریک بگویم و تشکر کنم. اما با خواندن «موسیقی و خلسه» و دیدن تصاویر سازها در دائره المعارف، که هرکدام مثل یک تاریخ مجسم هستند، مرا به یاد سفر خودمان به بلوچستان انداخت و وادار به پر حرفی شدم. امیدوارم شور و عشق، در دل شما و اشخاصی مانند شما همیشه روشن بماند و هرگز خاموش نشود، همسرم از من خواست که سلام و آفرینهای صمیمانه او را حتما به شما برسانم.دست مریزاد و خدا نگهدار.
منبع: وبلاگ موسیقی بلوچستان
«کاظم» تبلور خشم و عصیان نسل برآمده از انقلاب ضدسلطنتی
میگویند «کاظم» به معنای «فرو برنده خشم» است. اما کاظم گلزاده، تبلور عصیان و خشم نسلی بود که کوششهایش را بر باد رفته میدید؛ نسلی که به اعتمادش خیانت شده بود. نسلی که آینده را تیره و تار میدید. نسلی که مظلومانه به قربانگاه میرفت.
کاظم در وصیتنامهاش به درستی تأکید کرده بود:
«چه کسی فکر میکرد که وقتی مبارزه میکند تا رژیم اسلامی و مردمی بیاید دوباره به دست جنایتکار آن به زندان افتاده ولی این بار به جوخه های آتش اوین سپرده میشود؟»
او لحظهای در مبارزهاش تردید نکرد برای همین در وصیتنامهاش نوشت:
«ما که نمیتوانیم در مبارزه خود تردید کنیم آنچه که مورد شک وارد میشود، هیئت رژیم خمینی است که بار دیگر بازی دیگر (انا ربکم الاعلی) (۱) را تکرار میکند.»
کاظم در شهریور ۶۰ پس از درگیری با پاسداران مجلس ارتجاع در حالی که به شدت زخمی شده بود به بیمارستان لقمانالدوله برده شد و پس از انجام عمل جراحی بلافاصله با تنی رنجور به اوین منتقل شد و در مهرماه ۶۰ در حالی که هنوز جراحاتش التیام نیافته بود به جوخهی اعدام سپرده شد.
در زیر گوشههایی از برنامه تلویزیونی رژیم در پاییز ۶۰ را همراه با توضیحاتم میآورم. شور و اشتیاق نهفته در صدای کاظم به هنگام توضیح عملیاتهایش بیانگر روح سرکش و عاصی او که نسلی به جان آمده را نمایندگی میکرد است.
در نوشته قبلیام به وصیتنامههای پرشوری که از کاظم به جا مانده اشاره کردم
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=19454
در نمایش مزبور پیش از آن که به صحبتهای کاظم پرداخته شود، گویندهی سیمای جمهوری اسلامی ابتدا متنی را به منظور زیر سؤال بردن دلاوری کاظم خواند و سپس توضیحات رانندهای که در صحنه درگیری بین کاظم و نیروهای رژیم مجروح شده بود پخش شد. تشریح صحنهی درگیری و وقایع پس از آن از زبان راننده تاکسی به خوبی نشانگر اختناق حاکم بر کشور در روزهای سیاه دهه ۶۰ است. رانندهی مزبور که به وسیلهی آتشبار پاسداران مجروح و پس از عمل جراحی به زندان منتقل شده بود میگوید:
«من همان راننده تاکسی هستم که از جلوی مجلس رد میشدم یک موقع دیدم که تیربارها شروع کردند به زدن. همینطور که داشتم رد میشدم گیج شدم چون دو سه تا خورد به ماشینم. پاسدارها از آن بالا به من میگفتند راننده تاکسی برو. همینجوری که خودشون میگفتند؛ چون من به ماشینم خورده بود گیج شده بودم. نمیدانستم دارم چه کار میکنم. رفتم به سمت مجلس، توی آن طنابها. توی آن طنابها که رسیدم ماشین را یک ور کردم، خوابیدم. خوابیدم، دیدم تیراندازی ادامه داره. یک آن که قطع شد دیدم یکی داد میزنه و به رهبر توهین میکنه و یکی هم داد میزد که من آهنگرم من را نزنید.
در ماشین را بستم و خوابیدم تو ماشین. خوابیدم. بعد اینها هم که با هم تیراندازی میکردند پشت ماشین من سنگر گرفته بودند. بعد از چند لحظهای که خوابیدم و ماشینم به رگبار بسته شد همین که به من تیرخورد، من اشهدم را گفتم و بعد از چند لحظهای خون از من میرفت. من منتظر مرگ خودم بودم. من اشهدم را گفتم و بعد از چند لحظهای در را باز کردند و من را از ماشین آوردند پایین. من همینجور خون از من میرفت گفتم برادر ماشین من را همه جایش را بگردید. من خودم حزباللهی هستم و هیچ ایرادی ندارد. برای خاطر انقلاب تیر هم خورده باشم مهم نیست و جونم را از دست بدهم ولی نه جونی که بابت آبروریزی من بشه.
به هر حال ما را بردند بیمارستان و آنجا رو تخت بردند برای عمل. چون خونریزی زیاد بود ما را با دوا نگهداشتند. فرداش ما را عمل کردند. و بعد از عمل که آمدیم چند ساعتی که گذشت ما را با ماشین بردند به بیمارستان اوین.
رفتیم آنجا چند مدتی در زندان بودیم. ۴۸ ساعتی هم با همان کسی بودیم که به مجلس تیراندازی کرده بود. این ها همینجوری میگفتند چه بیگناه چه با گناه اعدام میشود. ولی میدانستم حرفهای اینها چرت است و اعتنایی نمیکردیم. و بعد از چند روزی که آنجا بودم چون اینها اینقدر آشوب به پا کردند و آنقدر این مملکت را شلوغ کردند که آنجا بازجوهامون آنقدر سرشون شلوغه و مهم نیست که من تو زندان میموندم هیچ مهم نبود. چون کمکی است برای انقلابم. این زندانیان از محل از لحاظ خورد، پوشاک و حمام از همه چیز تو آسایش هستند و برای چند روزی که مرا بردند بازجویی، و بازجو از من بازجویی میکرد گفت هیچ میدونی اون کی بود»
تصویری که راننده تاکسی از صحنه درگیری میدهد به خوبی حاکی از آن است که پاسداران بیمحابا از بالای پشتبام با تیربار خیابان را به رگبار بسته و به صغیر و کبیر رحم نمیکنند.
راننده مزبور برای خلاصی جانش در حالی که مجروح شده از پاسداران میخواهد که ماشیناش را بگردند تا مطمئن شوند که وی در زمره مجاهدین نیست و نه تنها گله و شکایتی از تیرخوردن و مجروح شدن توسط پاسداران ندارد بلکه برای تثبیت انقلاب آن را مهم هم میداند. او حتی گلهای از زندانی بودنش ندارد و آن را بیاهمیت معرفی میکند.
راننده مزبور همچنین تأکید میکند علیرغم خونریزی زیاد پس از عمل جراحی به اوین منتقل شده و بازجوییهایش آغاز میشود. به این ترتیب جنایتکاران بدون آن که توجهی داشته باشند فضای وحشت و ترور سال ۶۰ و بیرحمی و شقاوت خود را برای قضاوت تاریخ به نمایش میگذارند و با دست خود جنایتشان را مستند میکنند.
سپس راننده تاکسی که در اثر شلیک پاسداران دستگیر شده و تحت عمل جراحی قرار گرفته و بدون طی کردن دوران نقاهت بلافاصله به اوین منتقل شده و تحت بازجویی قرار گرفته، به عنوان سخنگوی دادستانی انقلاب میگوید که زندانیها از همه لحاظ در «آسایش» هستند.
پس از توضیحات ابتدایی راننده تاکسی تصویر کاظم گلزاده غفوری با لباس بهداری زندان نشان داده میشود که میگوید:
«بسمالله الرحمان الرحیم.
من محمد کاظم گلزاده غفوری متولد ۱۳۴۲ که در رابطه با عضویت در یکی از تیمهای نظامی سازمان مجاهدین خلق در تاریخ ۱۴ شهریور دستگیر شدم. »
راننده تاکسی در ادامه میگوید:
من آنقدر ناراحت بودم آنجا میخواستم تو زندان بلند شوم و خفهاش کنم. باز ما مسلمانان اینجور قلبی نداریم. او که نمیتوانست از جایش بلند شود ناهار میخواست من بلند میشدم و برایش ناهار میگرفتم.
کاظم در ادامه از روز دستگیریاش و به رگبار بستن مجلس شورای اسلامی میگوید:
«صبح روز ۱۴ شهریور بود حدود ساعت هشت ، هشت و نیم بود اومدم جلوی مجلس. بعد رفتم اون طرفی که دانشکده افسری هست. برگشتم دوباره طرف دری که روبروی دانشکده افسری باز میشود. یک چند قدم که اومدم بین درختها طناب کشیده بودند. من به هوای آب خوردن رفتم تو محوطهی درخت کاری شده. یک باغبانی بود داشت آب میداد. آب خوردم و از پشت یکی از درختها شروع کردم به شلیک کردن. بعد از شلیک ۱۴ گلوله تیرمیخورم. »
کاظم به مبارزهی خود ایمان داشت. کلام او و عمل او یکسان بود. او مبارزه با حاکمیت خمینی را بر خود واجب میدانست و در این راه ابایی نداشت که تنها باشد. پیشتر در وصیتنامهاش نوشته بود:
«قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا للهِ مَثْنَى وَفُرَادَى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا
بگو: شما را تنها به يك چيز اندرز مىدهم، و آن اينكه: دو نفر دو نفر يا يك نفر يك نفر براى خدا قيام كنيد، سپس بينديشيد.»
کاظم حمله به مجلس ارتجاع را آگاهانه انتخاب کرده و یک تنه به آن یورش برد. او مجلس شورا را به عنوان نماد حاکمیت ارتجاع میشناخت. مجلسی که پدرش از سه ماه پیش آن را بایکوت کرده بود و در جلساتش شرکت نمیکرد. او این مجلس را مجلس دشمنان خدا میدانست.
کاظم سپس از چگونگی گشت در شهر تیمهای عملیاتی مجاهدین و اهداف آن میگوید:
«حدود چهار پنج روز با دو نفر دیگه با یک تیم سه نفری که با من میشد سه نفر میرفتیم گشت. موضوع گشت هم شکار گشتیهای کمیته بود که بیشتر کمیتههای فرعی بود تا کمیته مرکزی.
این بچهها در تهاجم نظامیشان به علت این که اوایل کار بود آن اوایل تجربه نظامی خیلی کم بود. دستگیری بود و هم همین که بچهها ترسشان تو این عملیات ریخته میشد و گوششان پر میشد از صدای تیر.
بیشتر از این که هدف زدن کمیته باشه، حتی اگر ما گشتی کمیتهای نمیزدیم میرفتیم گشت. به خاطر این که هدف این باشه که بچهها مسلح تو شهر باشند. بودش که موقعی بچهها را میفرستادند که مسلحانه در شهر فقط بروند کاری هم حتی نکنند. مثلاً اگر ترس و ممانعتی پیش آمد آنها شروع کنند بصورت تدافعی عمل کردن که این چهار پنج روز هم شاملش میشد. تاریخش را دقیقاً نمیدانم. اما همان اوایل کار بود.
تو این چهار پنج روز بیشتر رفتن گشت مسلحانه بود. بین فاصله زمانی که گاهی صبح بود تا ظهر. گاهی ظهر بود تا شب.
ما به خاطر این که شکاری گیر نمیآوردیم در آن فاصله زمانی که ما بودیم بیشتر کمیتهها اسلحه حمل نمیکردند یا علنی حمل نمیکردند. مثلاً گشت کمیته با ماشین رسمی نبود. با محملهای تاکسی و یا آژانس یا یک چیزهای دیگه بود با لباس غیررسمی.
تو چند روزی که ما رفتیم کسی را نزدیم. جز روز آخرش که حدوداً نزدیکهای ظهر بود که داشتیم میرفتیم توی محدودهی غرب هم بودیم. محدوده عملیاتی ما محدودهی غرب هم بود. داشتیم میرفتیم که یک ماشین کمیتهای به ما مشکوک شد. جلوتر از ما داشت حرکت میکرد. به ما مشکوک میشه میایسته. وقتی ایستاد بچهها گفتند بزنیم. این را حتی ما تا فاصله چندمتری تصمیم داشتیم نزنیم و به اصطلاح خیلی عادی از جلوش رد شویم. بعد که دیدیم ... زیاد است و احتمال این که آنها به ما تیراندازی کنند و یا ایست دهند و یا بعداُ بیان دنبال ما و ما را غافلگیر کنند زیاد است تصمیم گرفتیم که بزنیم. که به اصطلاح من راننده بودم و دو نفر دیگه همراه من بودند. یکی کلاشین داشت و یکی یوزی. وقتی ما رسیدیم به فاصلهی نزدیکشان و زاویه ۴۵ درجه را با آنها ساختیم، شروع کردیم به شلیک کردن. شلیک هم به این صورت بود که کلاشین مثل این که گلنگدنش هل داده نشده بود. شلیک نمیکنه. فقط یوزی احتمالاً دقیقاً یادم نیست. ۱۰- ۱۲ تا شلیک میکنه. بعد گیر میکنه. وقتی گیر کرد ما با همان سرعتی که میآمدیم وقتی یوزی گیر میکنه با سرعت به راهمان ادامه میدهیم. مسئله دیگری که توش مسلحانه من بودم همان مسئله روز دستگیری من بود. »
کاظم پیشتر در وصیتی که از خود به جای گذاشته بود عزم و ارادهی خود در مقابله با دشمنان را چنین توضیح داده بود:
«وقتی که صدای مادرم در گوشم طنین انداز میشود قلبم به درد میآید و بعض گلویم را میفشرد و انگشتهایم ماشه تفنگ را سخت و مطمئن لمس کرده وقتی که چشمانم روی مزدوران خمینی قفل شد آنرا میچکاند و آنگاه که مجاهدی در صحنه پیکار آتش بپا میکند.»
اقتدار کاظم در کلامش نهفته بود. آرامش و طمأنینه قلبی او را میتوان در ضربآهنگ کلماتش حس کرد. کاظم مجروح است، نمیتواند از جایش بلند شود و غذایش را دریافت کند. بازجوییهای سخت و طاقتفرسا را پشت سر گذاشته است با اینحال با صلابتی مثال زدنی در میان خیل بازجویان و شکنجهگران در فضای دهشتبار اوین سال ۶۰ که توصیفاش ناممکن است بدون آن که دچار لکنتی شود به تشریح عملیاتهایش میپردازد تا در آینده تاریخ بر صداقت او و نسلی که در سیاهترین روزهای تاریخ میهنمان به پا خاست تا آزادی را فریاد کند گواهی دهد. کاظم در نبردی نابرابر مرگ را شکست داد از این رو بود که جاودانه شد.
دکتر گلزاده غفوری در رنجنامه خود در ارتباط با کاظم نوشته است:
«... اما یکماه است ... که دیگر بدن عزیز این فرزند شجاع و رشید به جای این که روی زمین باشد در زیر خاک است. ای داد. هیهات. ای عزیز! قامت رعنایت چه شد. شنیدهام که گلولهبارانت کردهاند. در شب تاریک ...ساعت ۱۰ و چند دقیقه ای گوشی تلفن را برداشته و صدای رسای ترا ای عزیز شنیدم با همان لحن جذاب و آمیخته به حسات اما این بار از زندان مخوف اوین، که گویا در اطراف پاسداران مراقب بودهاند و اجازه نیافتهای با خانوادهات آخرین صحبت و وداعیهات را بکنی. باصطلاح وصیت خود را بکنی. شاید هم خواستهای ... شاید چیزی نگویی و آنها سوء استفاده کنند و هم خوب طوری صحبت کردی که ما هم متوجه شویم که تلفن وداع شماست. زیرا گفتی فردا راحت خواهم شد. ناراحتی من ...فردا همه به ملاقات من خواهید آمد. به مادرت گفتی وصیتنامهای بعد از این تلفن خواهم نوشت. به برادرت گفتی آیا بدن صادق جان را به شما دادند.»
در این روزهای حساس تاریخ میهنمان «لحن جذاب و آمیخته به حس» کاظم را انتشار میدهم تا جذابیت و احساس و عاطفهی نسل به غارت رفته ۵۷ را نشان دهم.
امیدوارم خشم و عصیان «کاظم» که تبلور ارادهی نسل برخاستهی از انقلاب ۵۷ بود نسل به جان آمده از سه ده ظلم و جنایت را در مبارزه با رژیم ولایت مطلقه فقیه برای حصول آزادی و دمکراسی یاری رسان باشد.
ایرج مصداقی
۲۱ بهمن ۱۳۸۸
پانویس:
۱- این گفته فرعون است که در سوره نازعات آیه ۳۴ آمده است. انا ربکمالاعلی (پروردگار بزرگتر شما منم)
صدای «صادق» نسلی که در سکوت پرپر شد
در پاییز سال ۶۰ بخشهایی از بیدادگاه صادق گلزاده غفوری که در جریان پرتاب نارنجک به سوی مغازه یکی از حزباللهیهایی که با کمیته و دادستانی انقلاب همکاری میکرد زخمی و دستگیر شده بود، به بصورت نمایشی از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد. این فیلم ظاهراً در ۱ شهریور ۱۳۶۰ تهیه شده بود. واقعیت این است که صادق یک هفته پیش از آن دستگیر و تحت عمل جراحی قرار گرفته بود و با حالی نزار مقابل دوربین آورده شد. اما جملات کوتاه و بریده بریده او نیز کافی بود تا نقاب از چهرهی جنایتکاران بردارد.
در این نوشته به فیلم مزبور و پایداری و استقامت صادق میپردازم که لحظهای از «ترویج حقیقت» باز نماند.
برای آگاهی افکار عمومی نسبت به سیاست کثیف لاجوردی و اعوان و انصار ولایت فقیه (از خمینی تا خامنهای) که همچنان نیز ادامه دارد لازم میبینم در مورد ادعاهای کمک جلاد اوین که در فیلم مزبور پخش شد توضیحاتی را ارائه دهم.
در ابتدای فیلم مزبور، کمک جلاد با سوز و آه میگوید:
«در خانههای تیمی، شما میبینید این دخترها رو چه بلایی سرشون آوردند.
تو تلویزیون ندیدید زهرا امینی و محمد پناهی اعتراف میکرد که به من تجاوز شده چند مورد و اون یکی دختری که به زبان ترکی هم برای آذربایجانیها پیام داد. این تشید، تشید یکی از برادران... قبل از انقلاب است که در زندانها که تو شکنجه کشته شد.
این تشید یکی از کادرهای مرکزی سازمان تو تبریز است. تشید که کادر مرکزی سازمان است واقعاً ببینید چقدر پست است این اسلامی ... چشمش به دخترهای سازمان باشه . به فکر این باشه که این دخترهایی که به سازمان میپیوندند هر کدام به قول آن پیکاری که اسناد تکان دهندهاش را تو مجله پیام انقلاب چاپ کرده بودند. حالا ببینید که هیچ فرقی بین پیکار و مجاهدین خلق نیست. این جا یک نمونه اش است. وقتی اسناد نشان داده بود میگفت آره یکی از کادرهای مرکزی سازمان پیکار این کار را میکرده که هر وقت دختری عضو سازمان میشده میرفته فعالیت میکرده روی این کار میکرده تا این شخص را ذهنی بار بیاره و تصاحب کنه. این اعترافاتی است که تو خودشون کردند و تو مدارک سازمانیشان بوده است. اینجا میبینید که تشید کادر مرکزی سازمان مجاهدین خلق بیاد چشمش به دختر مردم است. تو مسلمان هستی؟ تو مجاهد هستی؟ اصلاً تو خانههای تیمی چرا میگذارید دختر و پسر باشند؟ این ها دقیقاً روی این مطالعه میکنند که دختر و پسری که به ۱۵، ۱۶ سالگی رسیدند و مکلف شدند و تکلیف شدند چه نیازهایی دارند میبینند که اینها احساس استقلال میکنند. این ها دلشان میخواهد خودکفا باشند و منتظر پول تو جیبی شان از طرف بابا نباشند. اینها دلشان میخواهد یک جوری مستقل باشند. این احتیاجاتی که این جوان در سن تازه تکلیفاش داره در اختیارش میگذارند و ازش نهایت استفاده را میکنند. همان اندازهای که میتوانند. در خانه تیمی میبینند چه فسادهایی میکردند. »
رژیم جمهوری اسلامی که خود یکی از فاسدترین رژیمهای تاریخ ایران است تلاش میکند مخالفان خود را با اتهامات جنسی از میدان به در کند.
یادمان نرفته است که در مورد حسن نزیه ريیس کانون وکلای ایران که در سال ۵۸ رو در روی بهشتی و مجازاتهای ضدانسانی شرعی ایستاد گفتند: زیر تخت خانم آقای نزیه، آلت پلاستیکی مردانه و مجله سکسی پیدا شده است.
زنده یاد سعیدی سیرجانی را متهم به همجنسگرایی و بچهبازی کردند و قاضی شرع سابق فتحالله امید نجفآبادی را که مجتهد بود و از نزدیکان آیتالله منتظری و از عوامل برملا کردن افتضاح «ایران گیت» بود به اتهام لواط به جوخهی اعدام سپردند.
عاقبت سعید امامی معاون وزارت اطلاعات را نیز متهم به لواط، زنای محصنه و چندین اتهام جنسی دیگر کردند.
اتهامهای مطرح شده توسط کمک جلاد اوین اجرای سیاستی است که پس از انقلاب ضدسلطنتی، خمینی و اطرافیانش برای بدنام کردن گروههای سیاسی خلق کردند. آنها بعد از غارت دفاتر گروههای سیاسی غالباً مطرح میکردند که از محلهای مزبور مقداری قرص ضدحاملگی، کاندوم، مجلات سکسی و وافور پیدا کردهاند.
تا آنجا که به خاطر دارم زهرا امینی و محمد پناهی به همراه منوچهر مسعودی مشاور حقوقی بنیصدر در تیرماه ۱۳۶۰ به مصاحبه وا داشته شدند.
منوچهر مسعودی، قربانی درگیری بنیصدر و حزب جمهوری اسلامی و قوهقضاییهای که برخلاف ابتداییترین اصول قضایی تحت اختیار بهشتی دبیرکل این حزب قرار داشت شد. وی در بهار سال ۶۰ به اتهام «زنای محصنه» در پیش از انقلاب دستگیر شد. از همان موقع تلاش میکردند که با طرح این اتهام و پرونده سازی برای مشاور بنی صدر در دعوای جناحها به زعم خود بنی صدر را بدنام کنند.
گناه اصلی منوچهر مسعودی که در دوران پیش از انقلاب بر عليه دادستان تهران به خاطر عدم تعقيب كيفري نويسنده و مدير روزنامه اطلاعات به اتهام ايراد تهمت به خميني، شکایت کرده بود، دفاع از حقوق بشر بود و به همین دلیل هم بوسیله رژیم اعدام شد. از جمله اتهامهایی که بیدادگاه انقلاب به زندهیاد مسعودی وارد کرد، گزارشهایی بود که در مورد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی و پایمال شدن حقوق زنان در اختیار ریاست جمهوری میگذاشت.
عدم تبحر زهرا امینی در بازی نقشی که به عهدهی او گذاشته بودند و دروغهای ابلهانهای که سرهم کرده بودند نمایش مزبور را به قدری باسمهای کرده بود که مسئولان تلویزیون علیرغم نیازشان به چنین نمایشهایی از پخش دوباره آن سرباز زدند اما این مانع از آن نشد که کمک جلاد مربوطه به آن استناد نکند.
دختری که مسئول فرهنگی اوین با بیشرمی مدعی شد به زبان فارسی و ترکی در مقابل دوربین تلویزیونی اعتراف کرده که علیمحمد تشید در زیرزمین ساختمان معلمین مجاهدین به او تجاوز میکرده، مریم شیردل نام داشت که از بیماری روانی رنج میبرد و در صحنههای اعترافی که از او در سیمای جمهوری اسلامی پخش شد هم ناراحتی و بیماری او هویدا بود.
لاجوردی وی را مجبور کرده بود که اتهامات فوق را برزبان آورد تا از زندان خلاصی یابد. وی پس از اجرای خواستههای لاجوردی بدون آن که اتهام خاصی داشته باشد به جوخهی اعدام سپرده شد. در مردادماه ۸۸ در نامه سرگشادهام به کروبی به موضوع مریم شیردل اشاره کرده و نوشتم:
«مریم شیردل یکی از هواداران ساده مجاهدین که تعادل روحی و روانی نداشت در مقابل چشم میلیونها بیننده اعتراف کرد که در زیر زمین ساختمان معلمین وابسته به مجاهدین در خیابان تخت جمشید (طالقانی)، علی محمد تشید یکی از اعضای مجاهدین با او روابط جنسی برقرار میکرده است. برادرش بهروز در سلول انفرادی 209 با خشم و اندوه به لاجوردی دوست نزدیک شما که همچنان یاد و راهش را گرامی میدارید، گفت: «اگر راست میگویی عکس تشید را به خواهرم نشان دهید، او حتی قادر به شناسایی عکس او نیست. اگر با مجاهدین مخالفید چرا با آبروی خانوادهها بازی میکنید؟» لاجوردی در حالی که پوزخند فاتحانهای میزد به بهروز گفت: ناراحت نباش! خواهرت «پاک» بود. آقای کروبی اتهام خاصی در پرونده مریم شیردل نبود، اگر باور ندارید از هیئتی بخواهید پرونده او را مطالعه کند. تنها به خاطر اعتراف دروغی که زیر فشار کرده بود با آن که تعادل روانی نداشت اعدام شد. بهروز هم اعدام شد. تا این جنایت مکتوم بماند .»
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=14222
در ساختمان معلمین مجاهدین، جدا از دهها کادر زن و مرد مجاهد، همیشه عدهی زیادی از هواداران دانشآموزی مجاهدین بودند. چنانچه کسی میخواست چنین عملی را انجام دهد نیز غیرممکن بود بماند که شخصیت و منش علیمحمد تشید به دور از چنین رذالتهایی بود که بیشتر زیبندهی جنایتکاران وابسته به رژیم است.
علیمحمد تشید نه عضو کادر مرکزی مجاهدین که عضو شورای فرماندهی میلیشا بود و در تهران به سر میبرد. هیچیک از اعضای خانواده او در دوران شاه اعدام نشده بودند. او و برادرش علیرضا سالها در زندان شاه به سر برده بودند.
علیرضا تشید یکی از زندانیان خوشنام دوران شاه و خمینی بود که در تابستان ۶۷ در اوین جاودانه شد. وی در دوران شاه در ارتباط با مجاهدین دستگیر شده و در زندان به مارکسیسم لنینیسم روی آورد و تا آخرین دم حیات بر روی اصول آن پافشاری کرد.
خواهر کوچکشان نیلوفر که در ۱۶ سالگی در ارتباط با سازمان راهکارگر دستگیر شده بود بدون آن که جرمی مرتکب شده باشد در ۲۹ شهریور ۱۳۶۰ به خاطر کینهجویی از این خانواده مقابل جوخه اعدام ایستاد و در قطعهی ۸۵ - ردیف ۱۲- شماره قبر ۱۱ بهشت زهرا آرام گرفت. یکی از زندانیان سیاسی سابق در مقالهای با عنوان «نیلوفری شکفته در انتهای مه و سراب» که به «معصومیت غارت شده نیلوفر» تقدیم شده بود روزهای پایانی عمر او را با درد و اندوه تشریح کرد.
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=311
مهناز کلانتری همسر علیمحمد تشید در سپیده دم ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ در نبرد با پاسداران خمینی جاودانه شد.
کمک جلاد اوین در ادامهی شوی تلویزیونی که شکنجهگاه و قلتگاه را به «هایدپارک» لندن عوضی گرفته است مدعی میشود:
«به هر حال همه اینها گفته شده به پسر آقای گلزاده غفوری ولی جوابی نمیدهند. چون میدانند که صرف نمیکند.»
صادق که با تنی مجروح به بیدادگاه آورده شده حاضر به گفتگو با جلادان نیست. او تنها به یک جمله کوتاه بسنده میکند:
«من حاضر به مصاحبه نیستم.»
او باور داشت که «گاهی سکوت از هزار پنجره فریاد رساتر است»
کمک جلاد اوین در ادامه ترفند دیگری را به کار برده و با استغاثه میگوید:
«من بازهم پیشنهاد میکنم، من اکثر کتابهای شما را خواندم. میخواهید فردا کتابها را بردارم بیارم اینجا و از روی کتابها با خودت صحبت کنم یا من را قانع کن بیام به راه تو یا تو قانع بشو.
دگم نباش، کورکورانه اطاعت نکن. من که نمیدانستم آن موقع تو پسر آقای گلزاده غفوری هستی. خودت را وحید صالحی معرفی میکردی. بعدا روزنامهها نوشتند که مشخص شد پسر آقای گلزادهای.
آنوقت زبونی و کم نیرویی سازمان را ببینید. این گلزاده غفوری یکی از اعضای انجمن دانشجویان بوده، یکی از کادرهای فعال و مهمشان بود. ببینید بینیرویشان این ها را به کجا رسانده که یک همچین نیروییشان را آوردند که نارنجک پرتاب کند. »
صادق که سکوتش کمک جلاد را به عجز و لابه کشانده همچنان روی گفتهاش تأکید میکند:
«من حاضر به مصاحبه نیستم»
لاجوردی قصاب اوین که میخواهد زودتر سر و ته قضیه را هم آورد رو به صادق کرده و میگوید:
« شما اظهار ندامت و پشیمانی از این عملتان دارید؟ »
صادق که بهای پاسخاش را میداند تنها یک کلمه بر زبان میآورد:
«نه»
لاجوردی اضافه میکند:
«این عمل ضد خلقی»
صادق دوباره تأکید میکند:
«نه»
لاجوردی رشته سخن به دست گرفته میگوید:
«در هر حالی که شما میگویید اون طرف را من نمیشناسم و نارنجک را انداختم پس با این طور شناخت شما پرتاب نارنجک را شما چگونه توجیه میکنید که حتی اسم اون طرف را هم بلد نیستید و فقط میدانید مغازهاش کجاست و گزارش دادند که احیاناً حزباللهی است یا لو داده. در هر صورت شما به مغازه ایشان نارنجک پرتاب کردید که به خواست خداوند به روی خود شما برگشته و خود شما مجروح و دوستتان کشته شده. این عمل تون آیا عمل ضدخلقی نیست؟ ضد انسانی نیست؟ »
صادق که متوجه اشتیاق آنها به گفتگو شده ادعای لاجوردی را به سخره گرفته و ضمن آن که داوری وی را زیر سؤال میبرد میگوید:
«خدا باید قضاوت کند.»
لاجوردی که چارهای ندارد از سر استیصال ادامه میدهد:
«شما خودتان که انداختید این کار را انجام دادید، حتماً برای خودتان توجیهی کردید. »
صادق برگفتهاش پافشاری کرده و تکرار میکند:
«خدا باید قضاوت کند.»
لاجوردی همچنان میپرسد:
«توجیهتان را بفرمایید. توجیه شما در رابطه با این عمل چی بوده؟»
صادق با بی میلی و اکراه جواب میدهد:
«نمیدانم»
لاجوردی مأیوسانه میگوید:
«پس از نمیدانم شروع کردید و به نمیدانم ختم کردید. پس پایه و اساس کار شما بر نمیدانم استوار است. اسم طرف چیه؟ نمیدانم. جرمش چیه؟ نمیدانم. چه توجیهی برای این کار دارید؟ نمیدانم. کی باید قضاوت کند؟ خدا.
خب اگر پیامی برای ملت دارید یا برای پدرتان یا برای مردم بفرمایید؟»
صادق آگاهانه در پاسخ میگوید:
«هیچی»
او مرزبندیاش با جنایتکاران چنانچه از وصیتنامهاش نیز بر میآید چنان قاطعانه است که حاضر نیست از کوچکترین امکانی که دشمنان مردم با عوامفریبی در اختیارش قرار میدهند استفاده کند.
دکتر گلزاده در وصف صادق و وصیتاش مینویسد:
«عجب وصیتی، عجب قلمی این وصیت نامه شامل ۱۰ آیه قرآن است به علاوه آیه انالله و انا الیه راجعون که در اول آن نوشته شده است به خط محمدصادق گلزاده غفوری. آه پسرم، آه عزیزم، چه حالی داشتی این سطرها را نوشتهای. در چه شرایطی. در این یک ماه چه بر تو گذشته، چه گفتهای ، چه شنیدهای؟ مورد چه سئوالاتی قرار گرفتهای.
عزیزم مقصودت از ذکر آیات من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان آیا اشاراتی بوده است به شکنجههایی که ...است؟
آیا با ذکر أذن للذين يقاتلون بأنهم ظلموا به آن بازجوها و کسانیکه به ناحق در جای قاضی شرع!! قرار گرفتهاند خواستهای بفهمانی که ما در برابر شما محاربهای قانونی و شرعی که به حقوق مردم ظلم کردهاید به نام اسلام قیام کردهایم؟ یا مورد دیگری را در نظر داشتهای؟ »
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=19323
صادق در بیدادگاه رژیم در برابر هجوم « بازجو ها و کسانیکه به ناحق در جای قاضی شرع » و «دادستان» نشتهاند تنها یک سخن بر لب دارد: «خدا باید قضاوت کند.» اما دکتر گلزاده غفوری که در سال ۱۳۲۷ اجازه اجتهاد خود را از آیتالله بروجردی و دکترای حقوق خود را از دانشگاه سوربن فرانسه در سال ۱۳۵۱ کسب کرده بود منتظر قضاوت خداوند نمیشود و از موضع یک کارشناس فقهی و حقوقی در مورد صادق و نسلاش قضاوت میکند:
«آری عزیزم شما نزد خدای مناید و روزی داده میشوید. ...همیشه حاضر ...
نوشتهای لاتحسبن الذین قتلو فی سبیلالله امواتاً بل احیاً ... تو که آرزوی مادی نداشتی حتماً در جوار رحمت حق هستی ...»
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=19323
امیدوارم انتشار صدای «صادق» نسل برآمده از انقلاب بهمن ۵۷، ارادهی نسلی را که به خونخواهی تاریخی برخاسته صیقل دهد و آنان را در نبرد نهایی با رژیم ولایتفقیه مدد رسان باشد.
ایرج مصداقی
۲۰ بهمن ۱۳۸۸
بخش اول این مقاله در آدرس زیر قابل دسترسی است:
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=19383