ثمین باغچه بان
پژوهشگر و هنرمند گرامی، درویشی عزیز !
جلد اول «دائره المعارف سازهای ایران » و «موسیقی و خلسه - بلوچستان» را خیلی وقت قبل از این، خواهرم برایم آورد. میگفت کتابهای دیگری هم لطف کرده بودید، اما چون با هواپیما سفر میکرد و غیر از آن، با مچ دردی که دارد، حمل چمدان سنگین برایش ممکن نیست و نتوانسته بود آنها را بیاورد. به خاطر این همه لطف هر چقدر از شما تشکر کنیم، کم است و از اینکه ما را شایسته این هدایا دانستهاید، افتخار میکنیم .
من وقتی این دو جلد کتاب را گرفتم، فورا باید از شما تشکر میکردم، اما آدرس شما را نداشتم، امروز یکهو متوجه شدم که توسط ناشر آثارتان، آقای موسوی، میتوانستم نامهای برایتان بفرستم. امیدوارم پس از اینهمه تاخیر، پوزش و تشکرم را بپذیرید.
حدود چهل و پنج سال قبل از این، من و دوست بی نظیرم حسین ناصحی هم برای ضبط و گردآوری موسیقیهای بومیبلوچستان، به آن سرزمین سفر کرده بودیم و حدود بیست روزی، همه راههایی را که شما رفتهاید و جاهایی را که دیدهاید، ما هم رفته و دیده بودیم.
«رضوی» و «پالیمان» ،عکاس، «شهمیری»، صدابردار ،همکاران ما دراین سفر بودند.
خواندن کتاب «موسیقی و خلسه -بلوچستان» مرا یاد آن روزها و آن سفر انداخت.
در آن روزگار، ضبط موسیقی در کپرها، بیغولهها و بیابانهای بلوچستان، به آسانی امروز نبود. چون هنوز ضبط روی کاست متداول نبود .امروز حتی با یک دستگاهی که توی جیب جا میشود ، بدون اینکه خواننده یا نوازنده متوجه بشوند، میشود صدای آنها را و صدای سازشان را ضبط کرد.
ما یک دستگاه ضبط صوت را که با باطری هم کار میکرد، به زحمت گیر آورده بودیم. استفاده از این دستگاه با باطری، خیلی دردسر داشت، چون باطریها به زودی ضعیف میشدند، سرعت چرخش نوار کم میشد و صدای خوانندهها و نوازندهها به درستی ضبط نمیشد.
آن روزها مردم بومیبلوچستان که کوچکترین آشنایی با وسایل برقی نداشتند، از دیدن دستگاه ضبط صوت و میکروفون جا میخوردند و نمیتوانستند به راحتی و بطور معمولی بخوانند و یا سازشان را بزنند، چون نصف حواسشان پیش کارشان و نصف دیگرش متوجه دستگاه ضبط و دوربین عکاسی بود.
اینها، بخصوص پس از شنیدن صدای خودشان از دستگاه ضبط، حیرت زده و به کلی دستپاچه میشدند. همیشه ده -دوازده نفری بچه و بزرگ برای تماشای دستگاه ضبط و میکروفون و دوربین های عکاسی دنبال ما راه میافتادند.ما گاهی برای تفریح، صدای حرف زدن و خنده و شوخی آنها را هم ضبط میکردیم.اینها وقتی صدای خودشان را از دستگاه ضبط میشنیدند، هم تعجب میکردند، هم میترسیدند و چند قدمیاز ما فاصله میگرفتند و به ما طوری نگاه میکردند که انگار موجوداتی غیر از آدمیزاد هستیم و از سیارهای دیگر به زمین آمده ایم.
راهنمای ما در آن سفر، جوان خیلی دوست داشتنی و پر شوری بود که عاشق کپرها، خارخانها، بیغولهها و آبادیها و بیابانهای بلوچستان بود. او با زبان و لهجههای مختلف آن سرزمین آشنا و جغرافیای بلوچستان را از بر بود. ما با دو جیپ سفر میکردیم، جیپ دومیبیشتر برای حمل پیتهای بنزین و روغن و وسایل تعمیر و پنچرگیری و آذوقه و وسایل کار بود.
در یکی از – به اصطلاح - آبادیهای خیلی پرت و دور افتاده که بیش از پنجاه - شست نفری جمعیت نداشت، خواستیم اسم این آبادی را یادداشت کنیم. از هر کدام میپرسیدیم که «اسم اینجا چیست؟ میگفتند :«... پارگان» و چیز دیگری نمیگفتند و ما هم بالاخره نفهمیدیم آیا اسم این آبادی همین است که اینها میگویند ، یا چیز دیگری است و نمیتوانند به درستی تلفظ کنند. حتی یک دکان و حتی یک تنور در این آبادی نبود. اینها حتما احتیاجی به شکر و برنج و پنیر و لوبیا و اینجور چیزها نداشتند. راهنما میگفت : اینها در فصل تابستان اصلا احتیاجی به تنور ندارند، چون خمیر را روی تخته سنگ پهن میکنند و با گرمای آفتاب میپزند و با شیر ترش میخورند. ما هم از آن نانها و از شیر ترش خوردیم، چه خوب که مریض نشدیم ...
اینها با هیچ سازی آشنایی نداشتند، اما موسیقی و آواز داشتند. یگانه کار این مردم کوزه سازی بود و این کوزه های بزرگ و کوچک و جور واجور، سازهای آنها هم بودند. با کوبیدن روی بدنه این کوزه ها و با کوبیدن کف دست روی دهانه کوزه ها، صداهای زیر و بم و رنگارنگی از کوزه ها بیرون میآمد. گاهی هم دهانشان را در کوزهها میگذاشتند و میخواندند و آوازشان با رنگ و طنینی دیگر از کوزه ها بیرون میآمد.
در همین آبادی پسر بچه ده – دوازده ساله ای پیدا شد که معلوم نبود توله گرگ است یا بچه آدمیزاد، به راحتی روی چهار دست و پا راه میرفت و میدوید و روی دو پایش هم راه میرفت، اما با زانوهای خمیده، بسکه چهار دست و پا راه رفته بود، زانوهایش خمیده و کج رشد کرده پشتش بودند و کمیهم قوزی بود. زیر آفتاب چنان سوخته و حشکیده بود که بشکل حیوان عجیبی دیده میشد. کر نبود اما حرف نمیزد، فقط صدا در میآورد. اسمش را پرسیدیم ، اصلا نفهمید منظور ما چیست . بومیها گفتند: اسمش قادر است، اما یادش رفته ! ...
از بومیها در مورد این بچه توضیح خواستیم، هر کدامشان چیزی میگفتند. از زبانشان سر در نمیآوردیم. راهنمای ما که با زبان بلوچ و لهجه های مختلفش آشنا بود ، گفته آنها را تقریبا به این صورت برای ما ترجمه کرد:
این بچه در سه - چهار سالگی بیصاحب ماند. ما اگر چیزی داشتیم به او میدادیم، میخورد اما سیر نمیشد، راه میافتاد و میرفت دنبال علف میگشت. علف را میکند و میخورد. علف را خیلی دوست دارد. بزرگتر که شد برای «چرا» به جاهای دورتر میرفت. گاهی هم دو – سه روزی پیدایش نمیشد. حالا در باغ سردارها میچرد . باغ سردارها در دو – سه فرسخی است. سردارها به او اجازه دادهاند علف های هرز را وجین کند و بخورد. او اصلا نمیداند پول چیست و به چه دردی میخورد. علفهای هرز مزد او هستند دیگر کمتر اینجاها پیدایش میشود. گاهی سری، میزند اما بند نمیشود. باز راه میافتد. میرود «چرا ...»
قبل از برگشتن به تهران، با یک آموزگار زاهدانی آشنا شدیم. وقتی در مورد این بچه با او حرف میزدم، گفت: هنوز هم در دبستان ما بچههایی هستند که به «زنگ تفریح»میگویند: «زنگ علف چری.»
در یکی دیگر از آبادیهای پرت و دور افتاده، شاهد رقص پیرمردی شدیم که میگفتند بالای هشتاد سال سن دارد. خیلی لاغر و بلند و آفتاب سوخته بود. چیزی که به پایش بود، معلوم نبود کفش است، گیوه است، چارق است یا چیست، پایش هم خیلی گشاد بود. از این شلوارهای خشتک دار بلوچی پایش بود. خشتک گشاد و بلند شلوارش به زانویش میرسید، اما یک کت معمولی پوشیده بود. عمامه و دستار داشت. بلندی دستارش تا زیر کمرش بود.
از این آبادی نهر آبی میگذشت. درختهای خرما و چند تایی کپر و خارخان در اطراف نهر آب بود. ده – پانزده نفری از بلوچها و چند نفری از نوازندگان بلوچ، در یک جای میدان مانندی دور هم حلقه زدند و نشستند. نوازندهها شروع کردند به زدن و خواندن. پیرمرد رقاص کفشهایش را درآورد و گذاشت زیر یکی از نخلها. آمد وسط میدان و شروع کرد به رقص سر و گردن و مچها و شکم و کمرش را چنان میلرزانید و میچرخانید که انگار یک رقاص نوجوان عرب است. بدنش نرمش بدن کودکان خردسال را داشت و آن قدر سبک میرقصید که انگار شاهپرک است. گاه چشمهایش را میبست و ابروهایش میرقصیدند. از خود بی خود شده بود. در وسط میدان مثل یک سپیدار تنهای پاییزی بود که میلرزید و میلرزید و برگ میریخت. با بدنش شعر میخواند، با بدنش نقاشی میکرد، مجسمه میساخت، با بدنش قصه میگفت، دعا میکرد. با بدنش شوخی میکرد و متلک میپراند.
اسم راهنمای ما در آن سفر محسن شمس بود. با محسن خیلی دوست شده بودیم. بعد از بازگشتن به تهران نامه مینوشتیم و از هم خبر میگرفتیم. محسن دو بار هم برای ما از جنسهای قاچاقی که در زاهدان پیدا میشد ، به وسیله خلبانی که دوستش بود، هدایایی فرستاد، اسم همسرش شهره و اسم دختر سه سالهاش شعله بود . دو – سه ماهی بعد در روزنامهها خواندیم که محسن شمس، وقتی یک گروه پژوهشی را در بلوچستان راهنمایی میکرد، با گلوله یک یاغی بلوچ به اسم دادشاه کشته شده ... از آن روزها چهل و پنج سالی گذشت اما مثل اینکه دیروز بود.
درویشی عزیز من فقط میخواستم به خاطر کار عاشقانه و درخشانتان به شما تبریک بگویم و تشکر کنم. اما با خواندن «موسیقی و خلسه» و دیدن تصاویر سازها در دائره المعارف، که هرکدام مثل یک تاریخ مجسم هستند، مرا به یاد سفر خودمان به بلوچستان انداخت و وادار به پر حرفی شدم. امیدوارم شور و عشق، در دل شما و اشخاصی مانند شما همیشه روشن بماند و هرگز خاموش نشود، همسرم از من خواست که سلام و آفرینهای صمیمانه او را حتما به شما برسانم.دست مریزاد و خدا نگهدار.
منبع: وبلاگ موسیقی بلوچستان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر