۱۳۹۷ بهمن ۲۰, شنبه

Waris DIRIE : "L'excision : J'ai subi cette merde et je la combattrai to...

Khadi à propos de l'excision - Archive INA

شادی امین و شادی صدر و مقوله‌ی «آیت‌الله» و «هیتلر»

شادی امین و شادی صدر و مقوله‌ی «آیت‌الله» و «هیتلر»

ایرج مصداقی

در وانفسایی که به سر می‌بریم چه بسا پرداختن به موضوعی که در پی‌ می‌آید وقت تلف کردن باشد اما مطرح شدن موضوعات فوق و عدم پاسخگویی به این حضرات چه بسا این گونه تداعی کند که پاسخی برای نظرات مشعشع مطرح شده توسط دو مدعی «عدالت برای ایران» نیست. به همین دلیل است که گریزی به موضوع خواهم زد تا درس عبرتی هم برای حضرات باشد که «گز نکرده» وارد میدان نشوند.
***
شادی امین یکی از دو گرداننده بنگاه اقتصادی «عدالت برای ایران» که می‌کوشد خود را مدافع حقوق بشر در ایران جا بزند در فیس‌بوک خود نوشته بود: «واقعاً این کسانی که در مصاحبه‌ها و بحث‌هایشان از جنایتکارانی چون رئیسی و اشراقی و پورمحمدی و خمینی، به عنوان «آقای رئیسی» و با ضمیر «ایشان گفتند» و «ایشان رفتند» و «ایشان عضو هیئت مرگ بودند» و «آقای اشراقی دادستان بودند» و «آقای رازینی دادستان انقلاب مرکز بودند» و … نام می‌برند، چقدر در تثبیت شان و احترام اجتماعی به این جنایت‌کاران دخیلند. جالب است که همین افراد مخالفان سیاسی خارج از قدرت خود را با بدترین القاب خطاب می‌کنند و زبان به هرگونه بی‌حرمتی می‌گشایند. آیا تا به حال شنیده‌اید مورخ یا بازمانده و محققی در آلمان از هیتلر به عنوان Her Hitler یا آقای هیتلر نام ببرد؟ آیا تا به حال شنیده‌‌اید به موسولینی بگویند،‌آقای موسولینی و یا گوبلز را «ایشان» خطاب کنند؟
«سندروم استکهلم» کشتار ۶۷، عدالت برای ایران
«داستان ناتمام» بازماندگان
«مرعوب قدرت » هتک حرمت فعالین»  احترام به جانیان
شادی امین که جدیداً در خم رنگرزی «عدالت برای ایران»‌ تبدیل به «کارشناس» و «مسئول پروژه» و «روانشناس» و «روان‌درمانگر» شده است، مدعی بود که من و مهدی اصلانی که بیشترین حجم از روشنگری در مورد جانیان دهه‌ی ۶۰ را داشته‌ایم به علت این که هنگام روشنگری در مورد سوابق جانیان در رسانه‌ها از آن‌ها به عنوان «آقا» یاد کرده و سپس سیاهه‌ی جنایات آن‌ها را برشمرده‌ایم دچار «سندروم استکهلم» هستیم و عاشق بازجوی‌مان شده‌ایم. نکته‌ی قابل توجه آن که جدا از هزاران صفحه‌ نوشته منتشر شده و صدها ساعت گفتگوی رادیو و تلویزیونی در مورد جانیان و سوابق‌شان، یک کتاب ۴ جلدی ۲۳۰۰ صفحه‌ای راجع به آن‌ها در دست انتشار دارم و غالب عکس‌های همین تصویری که شادی امین مورد استفاده قرار داده را نیز من برای اولین بار منتشر کرده‌ام.
«جامعه شناسان» مدعی‌ از نوع مهرداد درویش‌پور و عبدی کلانتری نیز که رفقای وی هستند ادعای شریرانه‌ی فوق را لایک کرده بودند.
بعد از آن‌که در گفتگو با «میهن تی‌وی» روی نام مهرداد درویش‌پور مکث کرده و تأکید کردم جایی نیست که این نادره گفتگو کرده باشد و یا مطلب نوشته باشد و از خمینی به عنوان «آقای خمینی» و یا «آیت‌الله خمینی» و از جانیان به صفت «آقا» یاد نکرده باشد، وی بلافاصله بدون هیچ پوزش و یا حداقل توضیحی، «لایک» مزبور را پاک کرد تا بلکه ردپای خود را گم کند و مرا دروغگو جلوه دهد که خود عذر بدتر از گناه بود.
آقای عبدی کلانتری دیگر «جامعه‌شناس» میهن‌مان از آن‌جایی که نامی از وی نبرده بودم همچنان لایک‌اش را نگه داشت. مضحک آن که وی نیز در گفتگو با رسانه‌ها از خمینی به عنوان «آقا» و «آیت‌الله» یاد می‌کند. برای نمونه این دو جا را نگاه کنید.
جامعه‌ای که «روشنفکر» و «جامعه‌شناس» آن مهرداد درویش‌پور و عبدی کلانتری باشند وضع‌اش بهتر از این نمی‌شود.
فرار به جلو و سکوت این دو و افرادی از این دست، موجب شد تا شادی صدر پاشنه‌‌اش را وربکشد و این بار در دفاع از «نوچه»‌اش، شادی امین به میدان آمده و ژست «حقوقی بگیرد و ادعا کند:
«با وحود تمامی اسناد و مدارکی که نقش رهبری خمینی در جنایت علیه بشریت را بی هیچ تردیدی ثابت می‌کند، اگر کسی هنوز القاب «امام»، «آقا»، حتی «آیت‌آلله» را به اسم او وصل می‌کند، یعنی به جنایتکار احترام می‌گذارد. درست مثل این که در آلمان کسی جلو اسم هیتلر «پیشوا» یا «آقا» بچسباند.»
شادی صدر با وقاحتی مثال زدنی به روی خودش نمی‌آورد چه کسانی «اسناد و مدارکی که نقش رهبری خمینی در جنایت علیه بشریت را بی هیچ تردیدی ثابت می‌کند»‌ را در اختیار مراجع و مجامع بین‌‌المللی گذاشته‌اند. بایستی اضافه کنم هنگامی که او به خانواده‌ی رفسنجانی نزدیک بود و در روزنامه همشهری در خدمت کرباسچی و عطریانفر که دست در خون داشت قلم می‌زد و در روزنامه زن به دختر هاشمی رفسنجانی سرویس می‌داد و در راه پیوستن به صفوف نمازگزاران پشت سر هاشمی رفسنجانی(۱) دستگیر می‌شد، من و امثال من اسناد و مدارک مربوط به «جنایت علیه بشریت» صورت گرفته توسط نظام اسلامی و خمینی را به ثبت بین‌المللی می‌رساندیم.
حالا ببینم وضعیت خود شادی صدر این مدعی تازه به دوران رسیده‌ حقوق بشر در ارتباط با حکم «حقوقی»‌ای که صادر کرده چگونه است.
شادی صدر که آغشته به فرهنگ آخوند‌های حاکم بر میهن‌مان است به سان «واعظ غیرمتعظ» در معرفی کتاب «مرد در آینه» به خاطر «احترامی» که برای خمینی قائل است، مطلبی با عنوان «آیت‌الله به روایت مترجم» نوشته است که بخشی از آن به شرح زیر است:
«این روزها دارم کتاب «مرد در آینه» (The Man in the Mirror) را می‌خوانم که نوشته Carole Jrome، دوست دختر کانادایی صادق قطب‌زاده است. خبرنگار شبکه CBC که حین مصاحبه‌ای، چند ماه قبل از انقلاب در پاریس با قطب زاده آشنا می‌شود، در هواپیمایی که آیت‌الله خمینی و همراهانش را به ایران آورد، سوار می‌شود …
هنوز کتاب را به انتها نرسانده‌ام اما خواندن تاریخ فعالیت‌های بخشی از دانشجویان، که نام انجمن اسلامی دانشجویان را برخود نهاده بودند و بنی صدر، قطب زاده و ابراهیم یزدی از فعالانش بودند، ونیز نقش این نهاد در انقلاب برایم جالب است. هر سه این افراد، مترجمان آیت الله خمینی بوده اند در مصاحبه هایی که در نوفل لوشاتو انجام می داده و نویسنده می گوید: بسته به اینکه مترجم آن روز یا آن ساعت آیت الله چه کسی بود، …. از وقتی این را خوانده ام بسیار مشتاق شده ام بدانم مترجم آن گفت و گو با آیت الله خمینی در پاریس که اعلام کرد در حکومت آینده زنان مجبور به داشتن حجاب نمی شوند، کدامیک از این سه نفر بوده اند. چون در مصاحبه های فارسی، آیت الله خمینی هیچگاه چنین چیزی نگفت؛ … (یکی از فیلم‌ها همانی است که قطب‌زاده از آیت‌الله می‌پرسد:)… در پاسخ به راهپیمایی چند روزه زنان دراعتراض به فرمان حجاب اجباری آیت‌الله خمینی در مقابل صدا و سیما برپا کرده بودند»
چنانچه ملاحظه می‌کنید بنی‌صدر و قطب‌زاده و یزدی لقب ندارند، نه «آقا» نه «دکتر»، اما خمینی همه‌جا با لقب «آیت‌آلله» معرفی می‌شود.
شادی صدر در آبان ۱۳۹۲ در حالی که کمترین بهایی در مبارزه با نظام اسلامی نپرداخته، یقه امیرانتظام را که ۴ دهه ایستادگی کرد به عنوان سخنگوی دولت موقت بازرگان گرفته و او را به پاسخگویی فرا می‌خواند و از «آیت‌‌الله خمینی» یاد می‌کند و می‌‌نویسد:
«برای اینکه بتوانید درکی امروزی و نه پنجاه و هفتی از عدالت و دادخواهی داشته باشید، که با انتقام جویی و اعدامهای انقلابی که به اسم عدالت، در پشت بام مدرسه رفاه، به فرمان آیت الله خمینی، به حکم صادق خلخالی و در زمان ریاست جمهوری مهدی بازرگان و در دوره سخنگوی دولت بودن شما اتفاق افتاد بسیار فرق دارد،»
بماند که بازرگان «رئیس جمهوری» نبود اما آدمی یا باید دچار آلزایمر باشد که نداند خود در نوشته‌هایش از چه ادبیاتی استفاده می‌کند و یا آنقدر پر رو باشد که خود را تافته‌ی جدا بافته بداند که چنین حکمی در مورد کسانی که از القاب «آیت‌الله» و «آقا» برای خمینی استفاده می‌کنند، صادر کند.
مضحک آن که جامعه‌شناسانی همچون مهرداد درویش پور و عبدی کلانتری به این‌جا که می‌رسد رسم دوستی را رعایت کرده و به روی مبارک نمی‌آورند که روی سخن شادی صدر حضرات هم هستند.
شادی صدر که می‌کوشید با شرکت در جلسات گروه‌های «الاهوازی» در لندن از برکات «سعودی»‌ها و شیوخ عرب بهره‌مند شود اما سرش بی‌کلاه ماند در فرازی دیگر از «دادنامه»‌اش علیه امیرانتظام می‌نویسد:
«برای شخصی که پدرش، روی یکی از بلم هایی بوده که صبح چهارشنبه، با شنیدن صدای تیراندازی، از سمت کوت شیخ به سمت پاسگاه شهربانی راه افتاده اند و به وسیله نیروی دریایی خرمشهر در کارون غرق شده اند، برای این شخص که پدرش جزو ناپدیدشدگانی است که هیچگاه پیکرش پیدا نشده و هنوز بعد از سی وچهار سال حتی مطمئن نیست پدرش زنده یا مرده است، سئوال این نیست که ببخشد یا نبخشد. سئوال، بسیار ابتدایی تر از این است: پدرش کجاست؟ آیا هیچگاه جنازه ای از او پیدا شده؟ اگر در اثر غرق شدن کشته شده، چه کسی یا کسانی مسئول مرگ وی هستند؟ آیت الله خمینی؟ دولت مرکزی به نخست وزیری بازرگان و سخنگویی شما؟ استاندار و فرماندار خوزستان، فرمانده نیروی دریایی خرمشهر، اسلامگرایان مسلح در کانون فرهنگی- نظامی خرمشهر، اعضای کانون سیاسی خلق عرب، آیت الله شبیر خاقانی و هوادارانش؟! یا….؟»
شادی صدر در مطلبی دیگر راجع به سودان می‌نویسد:
« اسلامگرایانی که چند سال پس از تسلط اسلامگرایان در ایران، در سودان روی کار آمدند، خط آیت آلله خمینی را دنبال کردند »
مگر این که شادی صدر و «عدالت برای ایران»، علی قدوسی را جنایتکار ندانند وگرنه نمی‌توان چنین نظریه‌های حقوقی ارائه داد و سپس در کتاب «جنایت بی عقوبت» که از قبل رنج و شکنجه زنان زندانی، پول هنگفتی او و شادی امین به جیب زدند از علی قدوسی به عنوان «آیت‌الله قدوسی»‌ یاد ‌کنند و از خمینی به عنوان «آیت‌الله خمینی»، از واعظ طبسی حاکم خراسان به عنوان «آیت‌الله واعظ طبسی»، از علی رازینی به عنوان «حجت‌اسلام رازینی»، از ضیاء‌الدین میرعمادی به عنوان «حجت‌الاسلام میرعمادی»، از هاشمی‌نژاد و سید‌رضا کامیاب که توسط مجاهدین ترور شدند به عنوان «آیت‌الله هاشمی‌نژاد» و «حجت‌‌الاسلام سیدرضا کامیاب» یاد ‌کنند.
شادی صدر همچنین وقتی می‌خواست از «برکت» شکنجه و رنج زندانیان دهه‌ی ۶۰ بهره‌ ببرد در مطلبی با عنوان «تجاوز در زندان‌های دهه ۶۰ «سازمان‌یافته» بوده است» از «آقای خملباف» و «آقای کروبی» و ‌«آیت‌‌آلله صانعی» و «آیت‌‌الله خمینی» یاد می‌کرد و یاد نظریه‌ی «حقوقی» که صادر کرده است نبود.
در نگاه شادی صدر «اعظم طالقانی» و «شهلا لاهیجی» و «ندا آقا سلطان» از آن‌جایی که زن هستند نیاز به «احترام» ندارند و از عنوان «خانم» برایشان استفاده نمی‌کند اما وقتی کار به موسوی و کروبی و ابطحی می‌رسد از لقب «احترام‌آمیز»، «آقا» در موردشان استفاده می‌کند.
او در این مطلب از خانم شیرین عبادی به عنوان «خانم»‌ یاد می‌کند حتماً‌ با نظریه حقوقی که داشته برای نامبردگان «احترامی» قائل نبوده است.
شادی صدر حتی ابراهیم رئیسی جنایتکار را «آقا» می‌خواند. شادی امین نوچه‌ و بادیگارد شادی صدر وقتی مهدی اصلانی و من در گفتگو با ایران اینترنشنال از رئیسی و رازینی به عنوان «آقا» یاد کردیم ما را دچار «سندروم استکهلم» خواند اما یادش رفت که «رئیس»‌اش، ابراهیم رئیسی و شرکاء را نیز «آقا» خوانده است. ‌او دچار چه نوع «سندرومی» است خدا می‌داند.
شادی صدر می‌گوید:‌
«آقای رئیسی، پورمحمدی، اشراقی و نیری که نقش‌شان در کشتار ۶۷ روشن است و پس از انتشار فایل صوتی جلسه آیت الله منتظری با این چهار نفر دیگر شکی باقی نمانده است، اگر به کشور دیگر سفر کنند یا مقیم شوند در دادگاه‌های آن کشور برای اتفاقی که در سال ۶۷ اتفاق افتاده برایشان سخت می‌توان قانون را اجرا کرد.»
من می‌توانم ده‌ها مورد دیگر فاکت بیاورم اما بعید است این مدعی «عدالت برای ایران»، از خوانندگان پوزش بخواهد.
آیا این دو «نادره» می‌توانند مدعی «عدالت برای ایران»‌ باشند و از «حق» شکنجه شدگان و قربانیان دفاع کنند؟
۶ فوریه ۲۰۱۹
(۱) شادی صدر ۱۱ روز بازداشت بوده است. اما همین ۱۱ روز را چنان جا می‌زند که هرکس نداند فکر می‌کند با رزا لوگزامبورگ یا ژاندارک روبرو است. وی که در راه رفتن به نماز جمعه رفسنجانی در بیست و شش تیر ۱۳۸۸ دستگیر شده در گفتگو با عنایت فانی تاریخ دستگیری را نمی‌گوید اما در مورد روز آزادی‌اش می‌گوید:
«وقتی که من در مردادماه ۸۸ از زندان آزاد شدم، راستش قصد نداشتم به قول شما میدان مبارزه را ترک کنم اما دو موضوع باعث شد که این تصمیم را بگیرم. یکی اینکه این بار در طول بازجویی ها مساله ای که توانستم به طور قطعی بفهمم این بود که دیگر این سیستم بیشتر از این به من اجازه فعالیت و کار نخواهد داد.
بازجوهای من خیلی خیلی به صراحت می گفتند که هر کاری که تو بکنی، برای ما غیرقانونی خواهد بود حتی اگر در روزنامه کیهان مقاله بنویسی. بنابراین مساله از اینکه من چه ننویسم شده بود اینکه اگر بنویسم، چه می توانم بنویسم.»
یک جلوه شاخص درهم‌آمیزی دروغ و بهره‌کشی و خشونت: اسدالله بادامچیان و تبارش 
ایرج مصداقی

ضرب المثلی رایج در برخی زبان‌های اروپایی می‌گوید که شیطان نهفته در جزئیات است. در مورد جمهوری اسلامی کاربرد این ضرب المثل می‌تواند این گونه باشد: به تأکید بر پلشتی عمومی آن نباید اکتفا کرد و برای شناخت بهتر نظام و ریشه‌های آن باید وارد جزئیات شد، یعنی گروه‌ها و شخصیت‌هایی را بررسی کرد که در زیر سقف آن فعال بوده و هستند.
بر این مبنا در نوشته پیشین به حزب مؤتلفه پرداخته شد. اکنون به سراغ یکی از شخصیت‌های محوری این جریان می‌رویم: اسدالله بادامچیان.
در نوشته به بستگان او در طایفه همبسته بادامچیان و امانی هم اشاره می‌شود.
اسدالله بادامچیان
اسدالله بادامچیان
 اسدالله بادامچیان در سال ۱۳۲۰ در خیابان ری تهران در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. نام خانوادگی آن‌ها «بادام‌‌یرجاه»‌ است اما به بادامچیان معروف هستند. پدرش در بازار تهران فرش‌فروشی داشت و با فعالیت سیاسی پسرش مخالف بود.
اسدالله پس از پایان دوران ابتدایی به فعالیت در بازار در کنار پدرش در بازار فرش‌فروش‌ها[1]پرداخت و دوران دبیرستان را به طور شبانه و متفرقه خواند. اعضای مؤتلفه هیچ‌کدام دیپلم متوسطه نداشتند[2] و در دوران زندان به تحصیل مشغول شدند.
اسدالله بادامچیان با فراگیری دروس مقدماتی حوزوی از جمله با خواندن سیوطی و جامع‌المقدمات به دستور زبان عربی مسلط شد و یک کتاب صرف و نحو عربی به زبان فارسی را نوشت.  او در سال ۱۳۷۴ بدون شرکت در کنکور با استفاده از رانت نظام ولایی به دانشگاه آزاد که توسط عبدالله جاسبی دیگر عضو مؤتلفه اداره می‌شد راه یافت. او در این دانشگاه که دکان مدرک‌سازی برای مسئولان نظام است لیساس و فوق‌لیسانس علوم سیاسی گرفت. در این دوران او معاون سیاسی شیخ محمد یزدی رئیس قوه قضاییه بود و در هیچ یک از کلاس‌های درس شرکت نکرد. بادامچیان با استفاده از همین روابط در رشته‌ی روابط بین‌الملل دانشگاه آزاد در دهه‌ی هفتم عمرش مدرک دکترا گرفت.

سابقه‌ی سیاسی

اسدالله بادامچیان مانند همه‌ی عناصر نظام ادعاهای عجیبی در مورد سوابق مبارزاتی خود سرهم کرده و می‌گوید: «در مدرسه در کلاس چهارم گروه مبارزین اسلام را از بین دانش آموزان تشکیل دادم. ۱۸ نفر عضویت یافتند و با هم پیمان برادری اسلامی بستیم.» او مدعی است برای اولین بار در سن ۱۱ سالگی در راه اسلام «شکنجه» شده است! «شکنجه‌گر» او نیز معلمی توده‌ای بوده که در کلاس درس به خاطر خوردن نخودچی و کشمش و بلبل‌زبانی در حالی که او را به مسخره «فرزند رشید اسلام» می‌خوانده با چهار سیلی تنبیه کرده و او آخ نگفته و مورد تشویق «گروه مبارزین اسلام» قرار گرفته است. با چنان آب و تابی موضوع را تعریف می‌کند که گویا تنها بچه‌ای بوده که در دهه‌ی ۲۰  و ۳۰ خورشیدی در مدرسه تنبیه شده است.
اسدالله بادامچیان به اتفاق برادرش علی‌اکبر پس از ترور حسنعلی منصور بازداشت و پس از مدت کوتاهی هر دو آزاد شدند. اسدالله حتا کمتر از برادرش در بازداشت بود.
از آن‌جایی که مؤتلفه دیگر فعالیت خود را متوقف کرده بود و اعضای آن دور مبارزه نمی‌گشتند بادامچیان هم به دنبال کاسبی در بازار بود.
عزت شاهی، داماد خانواده بادامچیان می‌گوید:‌
«برای این کار [مبارزه‌ی مسلحانه] هنوز افراد توجیه نشده بودند، اعضا هنوز آمادگی این کار را نداشتند، به همین دلیل وقتی این‌ها را گرفتند و تعدادی را اعدام و عده‌ای را هم زندانی کردند، بقیه‌ی افراد دوام نیاوردند و تشکیلات از هم پاشید. آن‌هایی که در مسیر ماندند به کارهای فرهنگی ـ خدماتی روی آوردند و محافظه‌کاری پیشه کردند، برخی هم به تجارت کشیده شدند، تعدادی هم به زندگی عادی و معمولی خود بازگشتند. عده‌ای هم دنبال کارهایی مانند درست کردن مدرسه، بیمارستان و کمک به ایتام و از این قبیل امور روی آوردند و تعدادی هم تا سال‌های پایانی رژیم شاه به گروه‌هایی مثل سازمان مجاهدین خلق و گروه حزب‌الله کمک مادی می‌نمودند و از شرکت مستقیم در فعالیت‌ها و حرکت‌های سیاسی دوری می‌کردند، به این ترتیب دیگر گروهی به نام مؤتلفه تا زمان حیات رژیم شاه، وجود خارجی نداشت.» (منبع)
با بالاگرفتن آوازه‌ی مجاهدین در میان گروه‌های مذهبی در دهه‌ی ۵۰ بادامچیان دوباره تحریک به فعالیت شد. او در سال ۱۳۵۳ دستگیر و به مدت ۵ ماه و نیم زندانی شد و سپس در بهمن همان‌سال به اتهام ارتباط با مجاهدین دستگیر و تا ۲۸ مرداد ۱۳۵۶ به مدت دو سال و نیم زندان بود. در دوران زندان به خاطر تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین و تسلط بخش مارکسیستی بر آن، او به یکی از دشمنان مجاهدین و نیروهای چپ تبدیل شد و همراه با اسدالله لاجوردی و وابستگان مؤتلفه و روحانیون و صاحبان دیدگاه‌های سنتی در مقابل دیگر زندانیان ایستادند. در سال‌های ۵۵ و ۵۶ بادامچیان و هم‌خط‌های آنان مورد عفو ملوکانه قرار گرفته و آزاد شدند. او اعتراف می‌کند که به همراه لاجوردی در تصمیم‌گیری برای عفو‌نامه‌نویسی شرکت داشت:
«یک روز بعداظهر در اتاق چهار بند یک اوین بنده ،آقای عسگر اولادی، شهید عراقی،کچوئی و لاجوردی دور هم نشستیم. آنجا بحث شد در این شرایط تکلیف شرعی ما چیست؟ » (منبع)
عسگراولادی ردیف ردیف چهارم نفر اول از سمت چپ، کنار او عراقی، کروبی و محمدباقر محی‌‌الدین‌انواری ردیف آخر
بادامچیان حضور عسگراولادی و حاج مهدی‌ عراقی و حاج‌حیدری و … در مراسم «شاهنشاها سپاس» با مدال پهلوی به سینه و پخش مراسم مزبور از تلویزیون را توجیه کرده و به دروغ مؤتلفه را «سردمدار مبارزه» معرفی می‌کند:
«در این مسئله رژیم برای ما نقشه کشیده بود، چون احساس می‌کرد که ما داریم سردمدار مبارزه می‌شویم، پس بر این شدند که ما را بکشند… آن‌ها وقتی در سالن می‌نشینند می‌بینند که یک مرتبه پرده‌های سالن کنار رفت و گروهی نشسته‌اند و آن فرد هم دارد سخنرانی می‌کند. آقای انواری برمی‌گردد به آقایان بگوید چه خبر است؟ آقای کروبی هم بر می‌گردد تا با عسگر اولادی مشورت کند که اینجا وظیفه چیست؟ آیا باید برخیزند و همه چیز را به هم بریزند یا بمانند. سه تا ۵ دقیقه نمایش این عکس بیشتر طول نمی‌کشد. آقای عسگر اولادی و حاج‌حیدری تا می‌بینند دارند عکس می‌گیرند سعی می‌کنند به زیر میز بروند. حاج‌مهدی عراقی هم در این گیرودار برمی‌گردد تا در این موقعیت چه باید کند. ما از همان جا فهمیدیم که قضیه خیلی عمیق است و در واقع مبارزه رژیم با سازمان مجاهدین نیست و رژیم الان خطر را در مذهبی‌ها و روحانی‌ها می‌بینید؛ لذا تلاشش این است که اینها را بشکند و الا اگر رژیم می‌خواست آن‌ها را نشکند چه لزومی داشت که آن‌ها را در آن‌جا نشان دهد»؟ (منبع)
چنانچه در تصویر بالا دیده‌ می‌شود میزی در کار نیست و عسگراولادی و حاج‌‌مهدی عراقی در کنار هم نشسته‌اند. انواری و کروبی با آن‌ها فاصله دارند، عقب که برگردد دیگر کسی نیست. پرده‌ای در کار نیست که بالا رود.
عزت شاهی در مورد خستگی و بی‌خطر بودن آزادشدگان می‌‌گوید:
«تعدادی از اصحاب فتوا از زمان حسنعلی منصور در زندان بودند و ده دوازده سال از محکومیت شان می‌گذشت، دیگر خسته شده بودند، سن و سال شان هم زیاد بود، رژیم می‌دانست که اگر ایشان بیرون بیایند دیگر چریک نمی‌شوند و کار مخفی نمی‌کنند و حداکثر در حد کارهای علنی و هیأت و جلسات تفسیر و دعا فعال خواهند بود. همچنین رژیم می‌دانست این تعداد به جهت مخالف‌شان با مجاهدین اگر آزاد شوند و بیرون بروند علیه مجاهدین تبلیغ می‌کنند، پس آن‌ها برای رژیم ضرری نداشتند، از طرفی هم رژیم برای فروکش کردن برخی اعتراضات داخلی و بین‌المللی می‌خواست کمی آزادی بدهد، لذا افراد چون عسگراولادی، انواری، حاج‌حیدری ، عراقی و …. را به زندان قصر برد و طی جشن سپاسی به مناسبت سالگرد ۱۵ بهمن  مورد عفو قرار داده، آزادشان کرد » [3]
مهدی ملک‌الکتاب‌خیابانی یکی از شرکت‌کنندگان در مراسم «شاهنشاها سپاس» می‌گوید:
«ریشه این مراسم و برنامه در مارکسیست ‌شدن بچه‌های مجاهدین بود. در تحلیل وقایع و رخدادهای آن روزها به این نتیجه می‌رسید که ما با رژیم شاه به دلیل آن که در مقابل اسلام بود و مظاهر و شعائر اسلام را از بین می‌برد، دشمن بودیم. بعد دیدیم که سازمان مجاهدین از جریان مارکسیست‌ها حمایت می‌کند، مارکسیستی که به دنبال آن بود که ریشه اسلام را از بیخ و بن برافکند، حال در این وضعیت کار سخت‌تر شده بود. ما دیدیم پایگاه رژیم سست‌تر شده است، تصمیم گرفتیم ابتدا به سراغ مارکسیست‌ها برویم و از این فرصت (آزادی) استفاده کنیم تا ترتیب مجاهدین را بدهیم و ذهن مردم را نسبت به التقاط فکری و ایدئولوژیک ایشان روشن نماییم و آنچه را که از آنها دیده بودیم و می‌دانستیم در حرکتی آگاهی بخش در اختیار مردم قرار دهیم.» (منبع)
او در جای دیگری در حالی که جنبش چریکی با شکست مطلق روبرو شده بود و سازمان‌های مجاهدین (اعم بخش مذهبی و مارکسیست-‌لنینیست) و چریک‌های فدایی خلق با ضربات جدی ساواک مواجه و تارومار شده بودند، نظام سلطنتی در اوج اقتدارش بود و حضرات در اوج ناامیدی به پابوس نظام پهلوی می‌رفتند به دروغ می‌گوید:‌
«ما دیدیم پایگاه رژیم سست‌تر شده است، تصمیم گرفتیم ابتدا به سراغ مارکسیست‌ها برویم و از این فرصت (آزادی) استفاده کنیم تا ترتیب مجاهدین را بدهیم و ذهن مردم را نسبت به التقاط فکری و ایدئولوژیک ایشان روشن نماییم و آن‌چه را که از آن‌ها دیده بودیم و می‌دانستیم در حرکتی آگاهی بخش در اختیار مردم قرار دهیم . به نظرم انسان باید برای عقیده‌اش هر ملالت و رنجی را تحمل کند و برای فرار از دست دشمن از هر حیله‌ای استفاده کند، حال که در مقابل مبارزه و اسلام لازم دیدیم که از این موضوع (فرصت آزادی) استفاده کنیم، حال که در مقابل عمل انجام شده‌ای هستیم چرا از آن مصادره به مطلوب نکنیم…» [4]
بادامچیان که ارتباط بسیار ضعیفی با مجاهدین داشت به دروغ خود را «چریک همه‌جانبه سازمان» معرفی می‌کند.

خانواده بادامچیان و امانی

اسدالله بادامچیان برآمده از خانواده‌ای است که مظهر سیر و سرنوشت ارتجاع ایرانی است. او فرزند محمد‌باقر بادامچیان و صدیقه‌ امانی است. پدر و مادر او، دختر عمه و پسر‌دایی بودند و اصل و نسب‌شان به یک جا برمی‌گشت. پس از انقلاب این خانواده در همه جا دست دارند، از جمله در آموزش و پرورش.[5]
پدربزرگ مادری اسدالله بادامچیان، حاج‌احمد امانی‌همدانی از طرفداران شیخ‌ فضل‌‌الله نوری و دشمنان مشروطه بود.
‏‏شغل او، امانت فروشی بود و از شهرستان‌‌های مختلف برای او بار می‌فرستادند به همین مناسبت بود که خانواده آن‌ها به «امانی» شهرت یافتند.‏
خانواده‌ی بادامچیان و امانی که از طرفداران آیت‌الله کاشانی و فدائیان اسلام بودند در کودتای ۲۸ مرداد همراه با بخش سنتی بازار و روحانیت در مقابل مصدق قرار گرفتند و به کودتاچیان مساعدت کردند. این طایفه از فردای پیروزی انقلاب و به ویژه پس از ۳۰ خرداد ۶۰ نقش مهمی در سرکوب و کشتار از طریق مشارکت فعال در دادستانی و اداره‌ی زندا‌ن‌ها و غارت و نابودی منابع و ثروت‌های ملی و سلطه بر واردات و صادرات و اقتصاد کشور از طریق اداره‌ی انجمن اسلامی بازار و سازمان اقتصاد اسلامی و وزارت بازرگانی و صندوق‌های قرض‌الحسنه داشته‌اند.
اسدالله بادامچیان در سال ۱۳۴۸ با دختر‌ دایی‌اش (فرزند حاج سعید امانی) ازدواج کرد و دارای ۵ دختر و یک پسر است. دخترانش جملگی ازدواج کرده‌اند. اولین فرزند او در سال ۱۳۵۰ و  آخرینش، که آن پسر است، در سال ۱۳۸۱ به دنیا آمده است.
علی‌اکبر برادر او عضو شورای مرکزی مؤتلفه و از همکاران دادستانی انقلاب اسلامی و راضیه مسئول واحد خواهران مؤتلفه و همسر ابوالفضل نظیفی بود. راضیه در سال ۱۳۹۲به بیماری سرطان درگذشت. او در سال ۱۳۶۰ به همراه تعدادی دیگر از زنان مؤتلفه به دادسرای انقلاب اسلامی اوین پیوست و نقش مهمی در شکنجه و سرکوب زنان به عهده گرفت. راضیه بادامچیان همچنین در سال ۱۳۶۶ همراه همسرش در غائله حج در مکه شرکت داشت.  امیر نظیفی مسئول واحد جوانان حزب مؤتلفه است.
داماد‌های محمد‌باقر بادامچیان و صدیقه‌‌ امانی در سرکوب و کشتار دست داشته‌اند.
محمدصادق اسلامی (نماینده بازار در وزارت بازرگانی، عضو شورای مرکزی کمیته انقلاب اسلامی، معاون وزیر که در انفجار حزب‌ جمهوری اسلامی کشته شد)، حاج احمد قدیریان (معاون اجرایی لا‌جوردی و قدوسی و مسئول گروه ضربت و جوخه‌های اعدام اوین)، عزت‌الله شاهی، (مسئول بازجویی و شکنجه در کمیته مرکزی انقلاب اسلامی در میدان بهارستان)، هاشم رخ‌فر معاون و قائم‌مقام کچویی و ابوالفضل نظیفی(صاحب انتشارات).
خانواده‌ی امانی‌همدانی شامل حاج صادق امانی، حاج هاشم امانی، حاج سعید امانی، حاج ‌هادی امانی، حاج تقی امانی، حاج محمود امانی، حاج حسین امانی، دایی‌های اسدالله‌ بادامچیان می‌شود. حاج مصطفی و حاج اصغر امانی برادران ناتنی امانی‌ها  هستند.
برادران امانی در دوران رضا‌شاه به بهانه اجرای موسیقی در برنامه‌های دبستان، ترک تحصیل کردند و در بازار مشغول کار شدند. [6]
صادق امانی که همسرش خواهر لاجوردی بود از مسئولان گروه شیعیان و مؤتلفه به شمار می‌رفت که به اتهام مشارکت در ترور حسنعلی منصور اعدام شد.
حاج هاشم امانی، از اعضای فدائیان اسلام و گروه شیعیان مسئول مالی این گروه و عضو شورای مرکزی موتلفه اسلامی بود و در جریان ترور حسنعلی منصور به حبس ابد محکوم شد و در آبان ۱۳۵۵ به مناسبت تولد شاه با درخواست عفو ملوکانه آزاد شد.
حاج سعید امانی، عضو مؤسس و شورای مرکزی مؤتلفه اسلامی و عضو حزب جمهوری اسلامی، نماینده مجلس شورای اسلامی و از گردانندگان اصلی جامعه اسلامی اصناف و بازار بود. او همچنین از طرف خمینی حکم رئیس کمیته امور صنفی را دریافت داشت و از سوی قدوسی به عنوان نماینده دادستان در کمیته امور صنفی انتخاب شد. داماد سعید امانی یا یکی از بستگان نزدیک‌اش در سال  ۶۰ زندانی بود. او آهنگر بود و چوبه‌ی داری را که در اوین از آن استفاده می‌شد توسط او ساخته شد.
حاج محمود امانی برادر بزرگتر بود که فرزندان او حاج مهدی عضو با سابقه‌ی شورای مرکزی مؤتلفه و حاج تقی عامل خرید اسلحه‌ای که با آن منصور ترور شد و حاج رضا، بعد از شروع غائله خمینی در سال ۱۳۴۲ به حمایت از او پرداختند. حسن امانی نوه حاج تقی در جبهه جنگ با عراق کشته شد.
محمد‌هادی امانی در ارتباط با ترور حسنعلی منصور دستگیر و پس از مدتی آزاد شد. پیش از انقلاب او به همراه برادرزاده‌اش محمدجواد و قاسم بخارایی برادر محمد بخارایی ضارب حسنعلی منصور شبانه با نبش قبر جنازه چهار مسئول قتل منصور را مخفیانه به ابن‌بابویه منتقل کردند. او در حال حاضر یک کارخانه ساخت وسایل ورزشی / تناسب اندام، مبلمان و سایر مصنوعات در شهرک صنعتی شکوهیه قم دارد.
مصطفی امانی فرزند محمد امانی و اکبر وحدتی‌پور نوه‌ی دختری او نیز در جبهه جنگ با عراق کشته شدند.
رضا نوری (پسرعموی بادامچیان و از همراهان محمد بروجردی در کردستان)، منصور قدیریان، و مجید رحمانی، …. از دیگر کشتگان خانواده بادامچیان هستند.
امانی‌ها سه خواهر داشتند که یکی از آنها همسر حسین شلیله (قناعت) است. نوه او فاطمه شلیله نوجوان بسیجی بود که در سال ۱۳۷۹ در مراسم دیدار یکصد هزار جوان بسیجی با خامنه‌ای در مصلای تهران، به دلیل ازدحام جمعیت زیر دست‌وپا کشته شد. دیگری همسر محمود حجت از شاگردان خمینی و سومی مادر بادامچیان‌ها بود.  برای شناخت نگاه عقب‌مانده و غیرانسانی این خواهران همین بس که از قول صدیقه امانی می‌گویند:
«در سال ۱۳۱۹ که اوج پلیدی‌های رضاشاهی بود که مدارس را مختلط کند و عضویت در پیشاهنگی را برای دختر و پسر اجباری نماید و آنها را به اردوهای فسادانگیز و فحشایی ببرد با خواهرش که همسر مرحوم دکتر محمود حجت بود روزی درددل کرده بودند که سرنوشت دختر او و پسر او که نوزاد بودند فردا چه می‌شود؟ و در این محیط فساد و فحشاء چه می‌‌کنند؟
می‌گفت با هم دعا کردیم و مناجات نمودیم که اگر این دختر و پسر ما فردا فاسد می‌شوند از دنیا بروند و پسر خواهرش فوت کرد و دختر او ماند که همسر شهید والامقام هفتم تیر محمدصادق اسلامی شد. این نقطه اوجی است که دو زن جوان دو بچه خود را برای خدا می‌خواهند و از خدا طلب می‌کنند که اگر آن‌ها بدکاره می‌شوند عمرشان خاتمه یابد.» (منبع)
محمد‌علی امانی پسردایی بادامچیان، قائم‌مقام مؤتلفه اسلامی و رئیس اسبق اوین و معاون سیاسی لاجوردی است. او و برادرش محمد‌جواد، داماد‌های خواهر بادامچیان و قدیریان هستند.
علیرضا اسلامی فرزند صادق اسلامی و نوه‌ی صدیقه‌امانی و محمد‌باقر بادامچیان پس از انقلاب به معاونت قدوسی و لاجوردی در دادستانی انقلاب اسلامی رسید و با صدیقه دختر صادق امانی که مادرش زینب خواهر لاجوردی است ازدواج کرد و یکی از گردانندگان مؤتلفه است. حاج محمدجواد اسلامی دیگر فرزند صادق اسلامی است.
غلامحسین رحمانی، حبیب‌الله مهدی‌شفیق، ، محمد حجت دیگر رهبران و اعضای مؤتلفه و بازار از جمله بستگان نزدیک بادامچیان هستند.
حاج حسین رحمانی از مؤسسان حزب موتلفه اسلامی بود. او پس از انقلاب در راه‌‌اندازی زندان قصر و اوین با کچویی و لاجوردی همراه و همگام بود و در سیاه‌ترین روزهای تاریخ معاصر ایران در دادستانی اوین مشغول جنایت بود. اقدام برای ساخت مصلای بزرگ تهران و فعالیت در ستاد برگزاری نماز جمعه تهران از جمله دیگر فعالیت‌های او است.
حبیب‌الله مهدی‌شفیق از رهبران و بنیانگذاران مؤتلفه اسلامی است. پس از انقلاب از مؤسسان کمیته و اعضای شورای مرکزی کمیته امداد و همچنین عضو هیأت امنای بنیاد مستضعفان و جانبازان بود. از دیگر مسئولیت‌های او مدیریت مدرسه رفاه بود. دختر او همسر قاسم امانی، فرزند صادق امانی است.
دو عموی اسدالله بادامچیان حسین قهرمانی‌پور و علی‌اصغر نوری‌همدانی(از گردانندگان صنف فرش در بازار) نام خانوادگی متفاوت داشتند. پسر عمه‌ی او نیز از نزدیکان لاجوردی در دادستانی انقلاب اسلامی بود.

مسئولیت‌های اسدالله بادامچیان در دوران انقلاب و پس از آن

اسدالله بادامچیان عضو شورای مرکزی هفت نفره کمیته استقبال از خمینی بود و از آن‌جایی که به همراه فضل‌الله محلاتی و عبدالمجید معادیخواه در بخش تبلیغات شورای انقلاب دارای مسئولیت بود وقتی انقلاب پیروز شد او در صدا و سیما خبرها را چک می‌کرد و از همان جا کار او با خبرگزاری‌ها و رسانه‌ها آغاز شد.
بادامچیان در مورد شورای مرکزی هفت‌نفره می‌گوید:
« امام که به ایران می‌آیند در کمیته استقبال از ایشان، من جزو شورای ۷ نفره هستم. ۷ نفر ۴ نفر اصلی هستند و ۳ فرعی دارد. ۴ اصلی از درون آن گروه برخاسته و معرفی آن گروه است. آقای شهید مطهری، شهید مفتح و شهید محلاتی؛ البته شهید مفتح جزو جلسه مخفی نیست. آقای محلاتی بود و بنده هم بودم. ما چهار نفر بودیم. این سه نفر که دو نفر از نهضت آزادی و یک نفر جبهه ملی گذاشتیم» (منبع)
او سه نفر فرعی را هاشم صباغیان، علی‌اصغر تهرانچی از نهضت آزادی و شاه‌حسینی از جبهه ملی معرفی می‌کند. در روایت‌های دیگر، کاظم سامی و محمد توسلی و علی دانش‌منفرد نیز  اضافه می‌شوند.
نکته‌ی قابل توجه آن‌که همه‌ی راویان تأکید می‌کنندکه حضور افراد وابسته به جبهه ملی و نهضت‌‌آزادی صوری بوده و به منظور فریبکاری صورت گرفته است. (منبع)
نقش‌آفرینی اسدالله بادامچیان به عنوان عضو مرکزیت کمیته و حضور گسترده‌ی اعضای هیئت‌های مؤتلفه‌ی اسلامی در دیگر ارکان و شاخه‌های کمیته‌ی استقبال سبب شد تا به‌زودی عملاً هیئت‌های مؤتلفه‌ی اسلامی که در پاریس نیز با مهدی عراقی و حبیب‌الله عسگراولادی در ارتباط بودند، اداره‌کننده‌ی اصلی کمیته استقبال شوند.
صادق اسلامی، محمدعلی نظران، علی درخشان، اسدالله لاجوردی، محمد کچویی، محسن رفیق‌دوست، سعید محمدی، اصغر رخ‌صفت، سیدرضا نیری، جواد مقصودی، حبیب‌الله شفیق، مهدی محمدی، محمود مرتضایی‌فر، مرتضی لاجوردی، مهدی غیوران، حسن راستگو، کاظم نیکنام و ابراهیم اکبری از اعضای هیئت‌های مؤتلفه‌ی اسلامی بودند که در شاخه‌های مختلف کمیته‌ی استقبال از امام خمینی حضور داشتند. (منبع) به این اسامی می‌توان نام ده‌ها نفر دیگر را افزود.
بادامچیان بین سال‌های ۵۸ تا ۱۳۶۰ دبیر اجرائی حزب جمهوری اسلامی، مسئول استان‌ها و مسئول تبلیغات در حزب جمهوری اسلامی بود و در این سمت مسئولیت بسیج چماقدار تحت نام «امت حزب‌الله» برای حمله به متینگ‌های سیاسی، کتاب‌فروشی‌ها و … را به عهده داشت.
از دیگر مسئولیت‌های او:
−نماینده دوره‌های دوم و هشتم مجلس شورای اسلامی. نایب رئیس و مخبر کمیسیون اقتصاد و دارائی، عضو کمیسیون اجتماعی، عضو کمیسیون احزاب مجلس، عضو هیئت عالی نظارت مجلس شورای اسلامی
−معاون سیاسی و مشاور امور اجتماعی رئیس قوه قضائیه
−رئیس کمیسیون ماده ۱۰ احزاب
−عضو مؤسس، شورای مرکزی، دبیر اجرائی، رئیس مرکز امور سیاسی و قائم مقام دبیرکل حزب موتلفه اسلامی و مدیر مسئول هفته‌نامه شما.
سه چهره اصلی کنونی حزب مؤتلفه: محمدنبی حبیبی، سید مصطفی میرسلیم، اسدالله بادامچیان
سه چهره اصلی کنونی حزب مؤتلفه: محمدنبی حبیبی، سید مصطفی میرسلیم، اسدالله بادامچیان

دروغگویی یکی از ویژگی‌های اعضای مؤتلفه

به نظر می‌رسد که دروغگویی در این جریان مذهبی سنتی نهادینه شده است، گویا به آن به عنوان یک واجب نگاه می‌کنند و در این راه هیچ حد و مرزی را به رسمیت نمی‌شناسند. برای پی‌بردن به میزان دروغگویی بادامچیان می‌توان به ادعای او راجع به نهضت آزادی توجه کرد. او ادعا می‌کند:
«بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نظام ما کمترین اعدام‌ها را داشت که طبق قانون قضایی انجام شد. اولین کسانی که طاغوتی‌ها را اعدام کردند همین نهضت آزادی‌ها بودند که در مدرسه رفاه این کار را انجام دادند، بعد از آن امام، مرحوم خلخالی را منصوب کردند به عنوان حاکم شرع تا طبق موازین این امور انجام شود و پس از آن هم مرحوم شهید قدوسی، شهید بهشتی و موسوی اردبیلی روی کار آمدند.» (منبع)
این ادعای سخیف درحالی صورت می‌گیرد که خلخالی شخصاً حکم اعدام نعمت‌الله نصیری و خسروداد، رضا ناجی و مهدی رحیمی را صادر و تا آخر عمر به آن افتخار می‌کرد. در شب ۲۵ بهمن ۱۳۵۷ او حکم اعدام ۲۵ نفر را داده بود که با اعتراض مسئولان نهضت آزادی نزد خمینی، آیت الله با اعدام ۴ نفر موافقت کرد. شخص بازرگان و دولت موقت تلاش زیادی برای جلوگیری از اعدام‌ها داشتند و اساساً هیچ نقشی در دادگاه‌های انقلاب نداشتند.
بادامچیان در همان گفتگو یادش رفته پیشتر چه ادعایی مطرح کرده و می‌گوید:‌
«اگر می‌خواستیم لیبرال‌بازی‌های جبهه ملی‌ها و نهضت آزادی‌ها را انجام دهیم انقلاب به باد می‌رفت.»
یا او در مورد گروه فرقان و وابستگی آن به مجاهدین می‌گوید:‌
«فرقان شاخه‌ای از سازمان منافقین بود که به تحریک سی‌آی‌ای فعالیت می‌کرد. من زمانی که عربی تدریس می‌کردم اکبر گودرزی، رهبر فرقان شاگرد من بود. جوان با استعدادی بود، استعدادش را در مسیر غلطی خرج کرد. جزواتی که این‌ها منتشر کردند و به اسم خودشان پخش شد در اصل همان جزوات و صحبت‌هایی بود که سال‌ها سازمان منافقین در زندان و یا در جلسات خودشان آن‌ها را مطرح کرده بودند و بعد به گودرزی دادند که به اسم خودش و گروه فرقان آن‌ها را منتشر کند و الا او نمی‌توانست انقدر فعالیت نوشتاری داشته باشد.»
هیچ‌ گزاره‌‌ی درستی در این ادعا نیست. هیچ رابطه‌ی بین فرقان و مجاهدین نبود. مجاهدین خواهان دستگیری و مجازات قاتلین مطهری و محمدولی قرنی و محمد مفتح و مهدی عراقی … شده بودند. سازمان سیا هیچ شناختی از فرقان نداشت که بخواهد تحریکی انجام دهد. اکبر گودرزی هیچ‌گاه نزد بادامچیان عربی نخواند. تفاسیر مجاهدین از قرآن هیچ مشابهتی به تفاسیر فرقان نداشت. مجاهدین مگر نمی‌توانستند جزواتشان را خودشان پخش کنند که بدهند یک گروه دیگر به نام خودش انتشار دهد؟!
بادامچیان در جلسه هفتگی جامعه انجمن‌های اسلامی اصناف و بازار تهران ضمن چاپلوسی مشمئز‌کننده از خامنه‌ای به دروغ به او نقش زورو و رامبوی اسلامی پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ داده و می‌گوید:
«صدام خیال کرد که می‌تواند دوباره به ایران حمله کند؛ از جنوب حمله کرد اما امام(ره) با درایت مثال زدنی مقام معظم رهبری را فرمانده لشکر جنوب کردند و ایشان هم لشکر عراق را در جنوب تار و مار و اعلام کردند که می‌توانند بصره را هم بگیرند که امام(ره) فرمودند که حتی یک قدم هم از مرز عبور نکنید. منافقین هم که خیال می‌کردند می‌توانند نظام را ساقط کنند، از غرب حمله کردند، آن‌ها با پشتیبانی عراق و آمریکا تا اسلام‌آباد هم آمدند، اما در تنگه مرصاد با حمله رزمندگان اسلام و شورش مردم تارومار شدند.» (منبع)
این در حالی است که در عرض چند روز نیروهای نظام ولایی تمام آن‌چه را که در طول هفت‌سال جنگ در جنوب به‌دست آورده بودند از دست دادند و خامنه‌ای هیچ‌گاه چنین مسئولیتی در جنگ و به ویژه در سال ۱۳۶۷ نداشت.
در حالی که چندین جنازه در کهریزک روی دست نظام اسلامی مانده بود بادامچیان در همین دیدار در تکذیب به کار‌گیری شکنجه در زندان می‌گوید:‌
«نیازی به شکنجه نبود؛ برخی از این‌ها حتی حال سیلی خوردن هم ندارند. » (منبع)
بادامچیان مانند دیگر همراهانش که جملگی مدعی‌ هستند متوجه نفوذی بودن کاظم افجه‌ای عامل قتل کچویی در اوین شده بودند، ۳۳ سال پس از انفجار هفت تیر ادعا می‌کند که به کلاهی عامل انفجار حزب جمهوری اسلامی مظنون شده بود و داستانی هم در این رابطه سرهم می‌کند:
«من به کلاهی مظنون شده بودم. به شهید مالکی تذکر داده بودم که آیا او را کاملاً می‌شناسند؟ و او گفته بود شخصاً نمی‌شناسد اما چند نفر از برادران که در دانشگاه با او بوده‌اند او را تأیید کرده‌اند و من گفتم حرکات او و شیطنتی که در چشم‌هایش هست مرا نسبت به او مشکوک کرده است و شهید مالکی با خنده‌ای تلخ گفت: آقای بادامچیان، شما چقدر سوء ظن دارید؟ و ای کاش او نیز مظنون می‌شد.»[7]
اسدالله بادامچیان، زیر پوستری که در کانون آن عکس لاجوردی دیده می‌شود (
اسدالله بادامچیان، زیر پوستری که در کانون آن عکس لاجوردی دیده می‌شود (“جشنواره شهدای بصیرت”، ۲۳ شهریور ۱۳۹۴)

همراه و هم‌کیش و همکار لاجوردی

لاجوردی جدا از نسبت خانوادگی با بادامچیان متحد او و خانواده‌ی امانی بود و اعضای مؤتلفه در راه و روش نیز یکسان بودند. بادامچیان در مورد «نمونه اعلای زندان اسلامی» که محصول لاجوردی است می‌گوید :
«آقای لاجوردی به تکلیف شرعی مسئول زندان شد و نمونه اعلای زندان اسلامی را شهید لاجوردی به وجود آورد. زندان را اقامتگاه زندانی می‌دانست و زندانی‌ها را به نگاه مجرم نمی‌دید. در داخل زندان به زندانی‌ها محرومیت نمی‌داد. در زندان‌های دهه ۶۰ با مدیریت لاجوردی زندانبانی اسلامی انجام شد. لاجوردی به زنان زندانی گفته بود اگر قرآن را حفظ کنید آزاد می‌شوید. هر کس وارد زندان می‌شد باید سواد یاد می‌گرفت. لاجوردی در حسینیه زندان برای زندانی‌ها جلسه می‌گذاشت و ساعت‌ها با آن‌ها صحبت می‌کرد. ساعت‌ها در زندان انفرادی می‌نشست و با زندانی صحبت می‌کرد. همین شد که وقتی لاجوردی شهید شد زندانی‌ها برای او گریه کردند و گروه سرود راه انداختند که «الهی بشکند دست منافق». (منبع)
برای درک «نمونه‌‌ اعلای زندان اسلامی» به صحنه‌ای اشاره می‌کنم که روبروی چشم جاوید طهماسبی که در ۱۵ سالگی دستگیر شد، اتفاق افتاد:
«سال ۶۲ یک روز من و دوستم که در قسمت باغبانی مشغول کار بودیم متوجه شدیم مجروحی را آورده بودند پشت بند همان‌جایی که سابقاً اعدام می‌کردند. من در ۲۰ متری آن‌جا بودم.
نمی‌دانم چرا او را آورده بودند اعدام کنند. یک پاسدار بهداری اوین به ما گفت تکان نخورید و همان‌جا بایستید و سپس شروع کرد به شلیک کردن. دست و پا و سر زندانی باندپیچی بود.
دستش تو گچ بود. ۳ یا ۴ تا تیز زد. او نیم خیز بلند شد و دوباره افتاد روی زمین. بعد با اسلحه ما را صدا زد. کیسه سوند به بدن زندانی بود. لوله سوند را با بیلی که دست من بود کشید بیرون و با فریاد گفت:‌ حالا جنازه را بردارید بگذارید پشت ماشین. جنازه را برد بیرون.»
بالاترین محرومیت‌های ممکن از سوی لاجوردی علیه زندانیان اعمال می‌شد. گریه کردن زندانیان برای قتل لاجوردی در زمره‌ی دروغ‌هایی است که ساختن آن از اعضای مؤتلفه برمی‌آید. لاجوردی در جامعه آنقدر منفور بود که وقتی خبرگزاری دولتی از «قتل» او خبر داد و باعث شادی مردم ایران شد. سواد‌آموزی به زندانیان دهه‌ی ۶۰ از آن دروغ‌هاست. اکثریت قریب به اتفاق زندانیان سیاسی باسواد و قشر روشن و آگاه جامعه بودند. تعداد اندک زندانی که بی‌سواد بودند نه تنها هیچ امکانی برای آموزش آن‌ها نبود بلکه چنانچه زندانیان می‌خواستند به آن‌ها در سواد‌آموزی کمک کنند با تنبیه و مجازات روبرو می‌شدند. دانش‌آموزانی که از پشت‌میز کلاس‌های درس به زندان آورده شده بودند امکان ادامه تحصیل نداشتند. برگزاری کلاس‌های درس از سوی زندانیان ممنوع بود. من به خاطر تدریس زبان انگلیسی به سلول انفرادی منتقل شده و فشارهای زیادی را متحمل شدم. لاجوردی خود شخصاً برایم جیره کتک و تنبیه قرار داد.
اسدالله بادامچیان در ادامه در ارتباط با چگونگی برخورد لاجوردی با زندانیان می‌گوید:
«با خشونت با آن‌ها برخورد نمی‌کرد، آزاد با آن‌ها حرف می‌زد. نتیجه این شد که منافقین تواب به لاجوردی علاقه‌مند شدند؛ چون باور کردند که مرحوم لاجوردی قصد برخورد با آن‌ها را ندارد و می‌خواهد آن‌ها را به خدا برساند. منافقین می‌گفتند کفاره گناهانی که ما مرتکب شدیم این است که اعدام شویم تا شاید در دنیای دیگر آرامش داشته باشیم. کسانی که با لاجوردی‌ها مخالف هستند شروع به دروغ و فریبکاری کردند.» (منبع)
به تعبیر بادامچیان هزاران زندانی و  آیت‌الله منتظری و حتا نمایندگان خمینی‌ دروغ می‌گویند و تنها اعضای مؤتلفه و تعداد اندکی زندانی دست‌آموز تواب که برای زنده‌ماندن و آزادشدن از زندان تن به هر خفت و خواری می‌دادند و حتا در جوخه‌های اعدام شرکت می‌کردند و در شکنجه و آزار و اذیت دوستان‌شان از چیزی فروگزار نمی‌کردند راست می‌گویند. لاجوردی مظهر خشونت بود. حتا جانیانی همچون موسوی تبریزی که خود از مظاهر خشونت در دهه‌ی ۶۰ بود نیز به این امر اذعان دارد.
بادامچیان کار حمایت از لاجوردی را به آن‌جا می‌رساند که مدعی می‌شود «نظیر لاجوردی وجود نداشت. یک نفر را نه زده و نه اعدام کرده.»
از شهادت صدها زندانی آزاد شده که در مراجع بین‌المللی شهادت داده‌اند می‌گذرم و به حسین همدانی یکی از شکنجه‌گران اوین و اعضای جوخه اعدام و گروه ضربت و همچنین مسئول گروه «گشت شکار» دادستانی بسنده می‌کنم. او در مورد قدرت لاجوردی در دهه‌ی ۶۰ می‌گوید:‌
«سر پامنار داشت با دوچرخه ۲۸ می‌رفت و من سوار موتور بودم. به او گفتم خطرناک است همان طور که با دوچرخه پا میزد، گفت ما کسی و چیزی نیستیم. چیزی برای خودش قائل نبود. هوی و هوسی نداشت، در صورتی که حاکم جان، مال و ناموس مردم بود و با یک حکم ایشان کسی زنده می‌ماند یا جانش گرفته می‌شد.» (منبع)
بادامچیان همچنین لاجوردی را «یک اسوه چند‌بعدی» معرفی کرده و می‌گوید:
«شهید لاجوردی یک اسوه چندبعدی است. او در مبارزه یک انسان جدی، سختکوش، مجاهد و صادق بود، چه قبل از آنکه نهضت امام(ره) شروع شود چه بعد از آن. قبل از نهضت امام(ره) در گروه شیعیان و در مسجد شیخ علی یک نمونه برجسته از کسی بود که از نظر اخلاق، رفتار، درس‌آموزی، منِش و کسب و پول حلال نمونه بود. ایشان بین دوستان هم نمونه بود. قاطعیت و صلابت به‌همراه تواضع و اخلاق او، لاجوردی را یک نمونه برجسته در جمع دوستان کرده بود.» (منبع)
بادامچیان برای وارونه‌جلوه‌دادن چهره‌ی پلید لاجوردی کتابی با عنوان «اسطوره مقاومت» انتشار داده و برای او سنگ تمام می‌گذارد.
بدون حمایت بی چون و چرای مؤتلفه و امثال بادامچیان و حوزه‌های علمیه و بازار و مسئولان سیاسی نظام امکان نداشت لاجوردی بتواند آن جنایات عظیم را پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ مرتکب شده و الگویی برای سراسر ایران شود.

بدنام در عرصه سیاسی و اقتصادی

به پست‌های بادامچیان در ۴۰ سال گذشته نگاه کنید: نه خمینی و نه خامنه‌ای هیچ مسئولیتی را به دوش او که به یکی از قدرتمندترین خانواده‌های وابسته به نظام تعلق دارد نگذاشتند. حتی در حزب مؤتلفه نیز رقابت را به محمد‌نبی حبیبی که هیچ سابقه‌‌ای در مبارزه با نظام پهلوی نداشت باخت. تنها شیخ محمد‌ یزدی به او روی خوش نشان داد.
مسیح مهاجری یکی از اعضای ارشد حزب جمهوری اسلامی و گردانندگان روزنامه جمهوری اسلامی بادامچیان را یکی از عوامل اصلی انحلال حزب جمهوری اسلامی معرفی کرده و می‌گوید:
«آن زمان مسئول سازمان شهرستان‌های حزب بود و افکار شخصی خودش را و افکار مؤتلفه را به نام حزب در شهرستان‌ها ترویج می‌کرد و اختلاف ایجاد می‌کرد. همین اختلافات و مشکلاتی که در شهرستان‌ها ایجاد می‌کرد به گوش امام رسید و امام دستور توقف فعالیت حزب را دادند.»[8]
فرشاد مؤمنی یکی از اقتصاددانان نظام ولایی و از اعضای حزب جمهوری اسلامی در مورد بادامچیان می‌گوید:‌
من در حزب جمهوری اسلامی بودم و با شگرد‌های آقایان راست عضو حزب، آشنایی داشتم و روش کارشان را تشخیص می‌دادم. چیزی که آن زمان خیلی مرا برآشفته می‌کرد، این بود که چون افرادی مثل آقای اسدالله بادامچیان در ساخت سیاسی و اقتصادی کشور خوشنام نبود و به عنوان تولید‌کننده یا کسی که توسعه‌گراست محسوب نمی‌شد، دور کسانی مثل آقای دکتر عباس شیبانی را می‌گرفتند و گاهی سعی می‌کردند حرف‌ خودشان ‌را از زبان او بزنند. … طیف خاصی بودند با آدم‌های سالم، خوشنام و دلسوز تماس می‌گرفتند و درباره‌ی صندوق‌های قرض‌الحسنه و سازمان اقتصاد اسلامی مظلوم‌نمایی می‌کردند. نمی‌گفتند که ما یک انحصار مالی تشکیل داده‌ایم و با توان مالی آن چه می‌کنیم، یا چه می‌توانیم انجام دهیم. » [9]
سازمان اقتصاد اسلامی فاجعه‌ای بود که بر اقتصاد کشور در سال ۱۳۵۸ نازل شد و امثال بادامچیان و عسگراولادی از همان ابتدا به عنوان عناصر پشت پرده در تحقق این فاجعه نقش داشتند.
پس از پیروزی انقلاب بازاریان متمول و گردانندگان جمعیت هیأت‌های مؤتلفه از جمله علاءالدین میرمحمد‌صادقی، سیدعلی‌اصغر رخ‌صفت، محمود اعتمادیان، محمدرضا اعتمادیان، سیدتقی خاموشی، علی شفیعی، سیدجواد آل‌احمد، کریم انصاریان، حسین کاشانی‌فرد، علی عدالت‌پیشه، مصطفی دلال‌زاده و … که در حزب جمهوری اسلامی متشکل شده بودند به منظور تسلط بر سیستم پولی و بانکی و اقتصادی کشور و سودجویی هر چه بیشتر وارد میدان شدند. این عده تحت عنوان این که در نظام اقتصادی پیشین بانکداری وسیله چپاول طبقه حاکم و ایادی آن‌ها بود و تحت تسلط اقتصاد امپریالیستی غرب قرار داشت و ربا از جمله ابزار کنترل سیستم پولی و عملیات بانکی بود، اعلام کردند که قصد دارند سیستم رباخواری را از صحنه بانکی کشور پاک کنند و با «دگرگونی نظام اقتصادی فعلی و تبدیل آن به اقتصاد اسلامی فقاهتی» و «ایجاد معاملات و خدمات بازرگانی صحیح بر پایه‌ی نیاز جامعه‌ی اسلامی و انطباق آن‌ها بر موازین فقه اسلام و به دنبال آن ایجاد مدیریت صحیح در سطح جامعه» به توسعه عدل و قسط و داد در کشور بپردازند.
آن‌ها با حمایت بهشتی و مطهری، خمینی را متقاعد کردند که در فروردین ۱۳۵۸ فرمان تأسیس «بانک اسلامی ایران» را صادر کند.
با توجه به نفوذی که این عده داشتند شورای پول و اعتبار در اردیبهشت ۱۳۵۸ علیرغم نظریه‌های کارشناسی بدنه‌ی بانک مرکزی اساسنامه بانک اسلامی ایران را به اتفاق آراء تصویب کرد.
هیأت مؤسسان، اولین حساب این بانک را به نام خمینی، افتتاح کردند و خرید و پذیره‌نویسی سهام بانک با خرید سهام به نام بهشتی و مطهری و محمد صدوقی آغاز شد تا همچنان حمایت آن‌ها را داشته باشند.
سرمایه اولیه بانک اسلامی از سوی مؤسسان آن ۲۰۰ میلیون تومان در نظر گرفته شده بود اما هنگامی که از سوی بانک اسلامی در جراید اعلام پذیره‌نویسی شد با توجه به جو پس از انقلاب و هیاهوی صورت گرفته از سوی دستگاه‌های تبلیغاتی نظام ولایی و فریب افکار عمومی، مبلغ ۴۰۰ میلیون تومان جمع‌آوری شد و بسیاری از کسبه و کارمندان دولت با خرید سهام‌های اندک که از ۱۰۰ تومان شروع می‌شد سهام‌دار «بانک اسلامی» شدند.
در این هنگام دولت موقت بانک‌ها را ملی اعلام کرد اما خمینی «بانک اسلامی» را از مصوبه دولت موقت استثناء قرار داد.
با رایزنی‌های صورت گرفته دولت موقت موافقت کرد بانک اسلامی ایران با اساسنامه مصوبه شورای پول و اعتبار به فعالیت خود ادامه دهد، فقط از کلمه بانک استفاده نکند اما تمام عملیات بانکی و اعتباری را انجام دهد. با یک کلاه شرعی کلمه بانک به عبارت سازمان اقتصاد تبدیل شد و بانک از لحاظ ماهوی به حیات خود ادامه داد ولی از نظر شکلی نقاب «سازمان اقتصاد اسلامی ایران» را به چهره زد.
بعد از مدتی بانک مرکزی اعلام کرد که این سازمان نباید، اعتبارات اسنادی و چک داشته باشد چرا که این کار به بانک‌ها اختصاص دارد. به این ترتیب «بانک اسلامی» به یک صندوق قرض‌الحسنه‌ی بزرگ مبدل شد و اختیار نظارت بر بیش از یک هزار صندوق قرض‌الحسنه را کسب کرد. گردانندگان سازمان اقتصاد اسلامی هیچ‌گاه نه پول سهامداران کوچک را بازگرداندند و نه توضیحی در این ارتباط دادند و بدون سروصدا میلیون‌ها تومان سرمایه را به جیب زدند. سهامداران کوچک هم نمی‌توانستند برای سرمایه‌گذاری‌ اندک‌شان در نظام بی در و پیکر ولایی دوندگی کنند.
در حال حاضر هزاران میلیارد تومان از منابع صندوق‌های قرض‌الحسنه در اختیار این نهاد که به نوعی بانک مرکزی سیاسی است قرار دارد و در طول سال‌های گذشته ضربات جبران‌ناپذیری به سیستم پولی کشور وارد کرده و باعث رشد نقدینگی ، افزایش تورم و فقر در جامعه گردیده است.
به خاطر نفوذی که گردانندگان این سازمان در تاروپود نظام اسلامی دارند تاکنون این سازمان مورد بازرسی قرار نگرفته و مسئولان آن به هیچ یک از سازمان‌های نظارتی از جمله بانک مرکزی پاسخگو نیستند.

بادامچیان و قتل احمد خمینی

بادامچیان بنا به اعتراف سعید امامی در قتل احمد خمینی مشارکت داشت. او که در دوران یادشده معاون سیاسی و مشاور اجتماعی شیخ محمد‌ یزدی بود در تصمیم‌گیری برای قتل او حضور داشت. در اعترافات سعید امامی آمده است:‌
«وقتی دستور حذف حاج احمد آقا را آقای فلاحیان به من ابلاغ کرد مضطرب شدم و حتی به تردید فرو رفتم. دو روز بعد همراه با آقای فلاحیان به دیدار آیت‌الله مصباح رفتیم، آقایان محسنی ‌اژه‌ای و بادامچیان هم آن‌جا بودند البته بعداً حاج آقا خوشوقت هم از بیت آمدند آن‌جا و نظر جمع بر این بود که نباید به کسانی که با ولی امر مسلمین خصومت می‌کنند، رحم کرد.» (منبع)

دشمنی با آیت‌الله منتظری

دشمنی بادامچیان و مؤتلفه با آیت‌الله منتظری زبانزد است. موضوع برمی‌گردد به انزجار آیت‌الله منتظری از لاجوردی و جنایات او که از حمایت شدید مؤتلفه برخوردار بود. آیت‌الله منتظری، لاجوردی را جنایتکار دانسته و حتی اجازه ملاقات به او نمی‌دادند. دشمنی مؤتلفه و بادامچیان با آیت‌الله منتظری پس از اعتراضات ایشان به کشتار ۶۷ دامنه‌ی بیشتری یافت چرا که آن‌ها در زمینه‌سازی کشتار زندانیان سیاسی فعال بودند و در سال ۱۳۶۶ با خمینی دیدار کرده و نسبت به موضوع زندان‌ها و آزادی زندانیان سیاسی ابراز نگرانی کرده بودند. بادامچیان و مؤتلفه در انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۹۶ با وجود کاندیداتوری مصطفی میرسلیم یکی از اعضای شورای مرکزی مؤتلفه از سید‌ابراهیم رئیسی یکی از مسئولان کشتار ۶۷ حمایت به عمل آوردند.
یکی دیگر از دلایل ضدیت بادامچیان و مؤتلفه با آیت‌الله منتظری مخالفت ایشان با عفو‌نامه‌نویسی و جریان «شاهنشاها سپاس»‌ بود. خشم مؤتلفه آن‌جایی بود که آیت‌الله منتظری رودروی روایت دروغ و جعلی آن‌ها ایستاد و به تمسخر  گفت:
«درباره شکل گیری جشن سپاس هم اینکه، آن آقایان [شرکت کننده درجشن] با ما هم مشورت کردند که برویم یا نه!، این نبود که نمی‌دانستند. ما هم فهمیدیم که ازآقایان دعوت کردند و بردند و آنجا برنامه انجام شد، اما اینکه بگوئید آنها بی اطلاع بودند، [نه!] خب ما هم بی‌اطلاع بودیم، پس چرا به ما نگفتند که بیائید آنجا؟!»[10]
در طول ۴ دهه‌ی گذشته اعضای مؤتلفه می‌کوشند بگویند که «عفو‌نامه» نویسی به توصیه‌ی «علما» و آیت‌الله طالقانی و منتظری بوده است. در حالی که این دو خودشان در زندان ماندند و مخالف این شیوه بودند.
وقتی در نگاه بادامچیان و مؤتلفه، لاجوردی «اسطوره مقاومت»‌ است و «اسوه»، بایستی کینه‌ی کسی که او را جنایتکار می‌نامید به دل گرفت.
کینه‌ی بادامچیان نسبت به آیت‌الله منتظری تا آن‌جاست که در کتاب « خاطرات منتظری و نقد آن» حتی یکبار از لقب آیت‌الله برای او  استفاده نمی‌کند در حالی که خمینی در آخرین نامه‌ای که به او نوشت او را «فقیهی عالیقدر» خواند و از او  خواست که به حوزه‌های علمیه گرمی ببخشد. اکثر قریب به اتفاق مسئولان نظام اسلامی در زمره شاگردان آیت‌الله منتظری هستند.
بادامچیان در قسمت پشت جلد کتابش آورده است:‌ «شخصاً معتقدم که این خاطرات آقای منتظری را از اعتبار مردمی کاملا بی‌بهره می‌سازد …هر چه تعداد بیشتری از مردم این خاطرات را بخوانند بیشتر از منتظری و جریان او فاصله می‌گیرند.»
معلوم نیست اگر چنین ادعایی واقعیت دارد چرا چاپ و انتشار کتاب خاطرات آیت‌الله منتظری در نظام اسلامی ممنوع است.

بادامچیان و ادعای مخالفت خمینی با موسوی

کمتر پیش می‌آید که بادامچیان در شرح وقایع تاریخی راست بگوید. او ادعا می‌کند خمینی میرحسین موسوی را قبول نداشت و او را تأیید نمی‌کرد. چنانچه او به مسافرت خارج از کشور نرفته بود موسوی حتا برای نخست‌وزیری در مجلس شورای اسلامی رأی نمی‌آورد! درحالی که تمامی شواهد عکس این موضوع را نشان می‌دهد. پس از مرگ هاشمی‌رفسنجانی مدعی‌ شدحسنعلی منصور با اسلحه‌ای که هاشمی رفسنجانی داده بود کشته شد، موضوعی که بلافاصله توسط خانواده‌ی او تکذیب شد. در مورد حسن خمینی گفت: « با آقای حاج سیدحسن خمینی دیدارهای بسیار خوبی داشتیم، ایشان متوجه اشتباهاتش شده  و به صراحت گفت که تابع ولی‌امر است.» این ادعا با تکذیب حسن خمینی روبرو شد.
بادامچیان ضمن تکذیب حصر میرحسین موسوی با وقاحتی مثال‌زدنی که ویژگی اعضای مؤتلفه است می‌گوید: «میرحسین که اگر نظام او را به خاطر اینکه خانواده‌های شهدا و کشته‌های فتنه ۸۸ او را نکشند یا فتنه گران خارجی نکشند و به گردن نظام بیاندازند، یا برای اینکه آماج خشم ملت حاضر در ۹ دی قرار نگیرد او را مراقبت می‌کنند….» (منبع)
همه‌ی این‌ها دروغ‌ها از آن‌جا ناشی می‌شود که موسوی جناح چپ حزب جمهوری اسلامی را رهبری می‌کرد و بادامچیان و مؤتلفه جناح راست این حزب بودند و از دیرباز با یکدیگر کشمکش و درگیری داشتند.
اوج درگیری‌ آن‌ها بر می‌گشت به ماجرای مقاومت ۹۹ نفره نمایندگان جناح راست در مقابل حکم خمینی در دفاع از دولت میرحسین موسوی، که اعضای جمعیت موتلفه حضور فعالی در آن داشتند.

ویرانه‌ای تحت عنوان دستگاه قضایی

بادامچیان در دوران تصدی پست معاونت سیاسی شیخ محمد یزدی، نماینده قوه قضائیه در شورای امنیت کشور، و در مسائل ساماندهی پول و لباس بود.
نتیجه‌ی دهسال همکاری بادامچیان و شیخ محمد یزدی در قوه قضاییه، تحویل یک «ویرانه» به هاشمی‌شاهرودی بود. اقدمات نابخردانه‌ی یزدی که با معاونت و مشاورت بادامچیان و دیگر اعضای مؤتلفه که صاحب پست و مقام در قوه قضاییه شده بودند همراه بود دستگاه قضایی نظام ولایی را با بحران عجیبی روبرو کرد. حذف سیستم دادسرا، دادستان و بازپرس تحت عنوان اسلامی کردن امر قضا، ضربات جبران ناپذیری به دستگاه قضایی کشور که پیشتر نیز با دادگستری مدرن بیگانه بود وارد کرد. پروفسور محمد عاشوری یکی از حقوقدانان مشهور ایرانمی‌گوید صدمات آن به بدنه‌ قضایی و حقوق کشور هنوز جریان دارد.

پانویس‌ها

[1]   بسیاری از صادرکنندگان فرش و گردانندگان این صنف از جمله برادران بادامچیان‌ (اسدالله، ‌علی‌اکبر، حسین و حسن)، درخشان (علی و حسن و محمد‌جواد) آل‌احمد (سید‌جواد، سید‌محمدرضا)، عراقچی( سیدمجتبی و سیدمرتضی)، رخ‌صفت(سیدعلی‌اصغر و سیدمحمد)، کریمی‌اصفهانی(احمد، اکبر، محمد)، جورابچی(محمود و محمد)، نوری‌همدانی(احمد و یعقوب) و … از گردانندگان مؤتلفه و یا از نزدیکان و متحدان آن‌ها هستند.
[2]  صادق امانی(بقال، شش ابتدایی)، محمد بخارایی (شاگرد و حسابدار مغازه آهن‌فروشی)، مرتضی نیک‌نژاد (شاگرد بزازی، ‌شش ابتدایی)، رضا صفارهرندی (شاگرد گالش‌فروشی، شش‌ابتدایی). این عده اعدام شده‌اند. تعدادی دیگر همچون حاج‌مهدی عراقی (آجرپز، کارگر معدن آبیک قزوین، شش‌ابتدایی)، هاشم امانی (شاگر خواربارفروش، چهارابتدایی)، حبیب‌الله عسگراولادی (برنج‌فروش، شش‌ابتدایی)، ابوالفضل حاج‌حیدری (شاگرد عطاری، شش‌ابتدایی)، محمدباقر محی‌الدین‌انواری (تحصیلات حوزوی)، عباس مدرسی‌فر (عطار، شش‌ابتدایی، در زندان به مجاهدین پیوست) به حبس ابد و احمد شاه‌بداغلو معروف به شهاب (واسطه آهن فروش، شش‌ابتدایی) و محمدتقی کلافچی (حق‌العمل‌کار، شش ابتدایی)  به حبس محکوم شدند. محمد بخارایی با داشتن مدرک سیکل دبیرستان، پس از دو سال رد شدن در رشته‌ی ریاضی ترک تحصیل کرد و سپس به صورت شبانه رشته‌ی ادبی را شروع کرد که دستگیر شد. او با‌سوادترین فرد مؤتلفه از میان نسل نخست بود.
[3]  خاطرات عزت‌ شاهی، ص ۴۰۴.
[4]   روزنامه اطلاعات، ۴بهمن۱۳۸۳
[5]   باند مافیایی مؤتلفه اسلامی به منظور مغزشویی از کودکان و نوجوانان، دارای دبستان، مدرسه راهنمایی و دبیرستان شهدای مؤتلفه اسلامی پسرانه و دخترانه است. مدارس پسرانه در دروازه شمیران و مدارس دخترانه در میدان خراسان، خیابان لرزاده هستند.
[6]   امام خمینی و هیأت‌های دینی مبارز،‌ محمدجواد مرادی‌نیا، ۱۳۸۷، ص ۸۱.
[7]   سایت سازمان قضایی نیروهای مسلح، ۷ تیر ۱۳۹۳.
[8]   روزنامه شرق ۹ تیر ۱۳۹۳.
[9]  اقتصاد سیاسی صندوق‌های قرض‌الحسنه و مؤسسات اعتباری، بهمن احمدی‌آمویی، کتاب پارسه، چاپ دوم، ص ۴۶.
[10]   مصاحبه نویسنده کتاب خاطرات عزت شاهی با آیت الله حسینعلی منتظری، ۲۳/۰۹/۸۳
منبع:رادیو زمانه
دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده: نقش‌آفرینی در سیاه‌ترین روزهای اوین
ایرج مصداقی

نزدیک به چهار دهه از جنایات نظام اسلامی در سیاه‌ترین روزهای تاریخ میهن‌مان در سال‌های ۶۰ – ۶۱ می‌گذرد. تعدادی از کسانی که در این جنایت بزرگ مشارکت داشتند روی در نقاب خاک کشیده‌‌اند، دستگاه‌های امنیتی و تبلیغاتی نظام ولایی ضمن آن که می‌کوشند فراموشی را گسترش دهند، در صدد تحریف وقایع آن دوران سیاه نیز هستند. متأسفانه گروه‌ها و جریان‌های سیاسی نیز تلاش درخوری برای پرتوافکنی بر آن دوران سیاه ندارند. حوادث زیادی از آن دوران پنهان مانده‌اند و یا به درستی در موردشان روشنگری نشده است. دکتر شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده  یکی از چهره‌هایی بود که در مورد جنایات بزرگ دهه‌ی ۱۳۶۰ اطلاعات ذیقمتی داشت اما گمان می‌رود به خاطر منافعی که داشت هیچ‌گاه لب به سخن نگشود.
 
شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده ۱۳۰۰ − ۱۳۹۳
شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده ۱۳۰۰ − ۱۳۹۳
شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده، فرزند سیدحسین شیخ‌الاسلام‌زاده، وکیل دادگستری و رئیس کانون وکلای آذربایجان، در سال ۱۳۱۰ در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در تبریز به اتمام رساند و وارد دانشکده پزشکی تهران شد و در ۱۳۳۶ دکترای خود را دریافت کرد. او در دانشگاه‌های پنسیلوانیا و اوهایو دوره تخصصی ارتوپدی را گذراند و در سال ۱۳۴۱ به ایران بازگشت و در بخش ارتوپدی بیمارستان نمازی شیراز مشغول به کار شد. او یکی از مؤسسان بیمارستان پارس در بلوار کشاورز تهران  است. شیخ‌الاسلام‌زاده برای اولین بار در ایران رشته تخصصی ارتوپدی را بنیان گذاشت و سپس در بیمارستان شفا یحیائیان طب توانبخشی را راه‌اندازی کرد.
اولین شغل دولتی دکتر شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده بنیانگذاری و مدیریت عامل انجمن توان‌بخشی بود. او در سال ۱۳۵۳ به عنوان وزیر رفاه اجتماعی به دولت هویدا راه یافت. در بهمن‌ماه ۱۳۵۴ وزارتخانه‌های رفاه اجتماعی و بهداری در هم ادغام شد و نام وزارت بهداری گرفت و شیخ‌الاسلام‌زاده در رأس آن قرار گرفت. در مردادماه ۱۳۵۶ او در کابینه جمشید آموزگار وزیر بهداری و بهزیستی شد. راه‌اندازی اورژانس تهران و اورژانس کشور از دیگر اقدامات مثبت او در دوران وزارت بهداری و بهزیستی بود. (منبع)
در شهریورماه ۱۳۵۷ جعفر شریف‌امامی که به تازگی به مقام نخست‌وزیری رسیده بود با اعلام حکومت نظامی دستور دستگیری عده‌ای از مدیران و دولتمردان و بازرگانان را صادر کرد. در نتیجه عده‌ای از مقامات سابق از جمله شیخ‌الاسلام‌زاده طبق ماده پنج حکومت نظامی بازداشت شدند و به زندان کمیته مشترک انتقال یافت.
شیخ‌الاسلام‌زاده نفر دوم از سمت چپ
شیخ‌الاسلام‌زاده، نفر دوم از سمت چپ

دستگیری و محکومیت به حبس ابد

شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده پس از سقوط نظام سلطنتی، از زندان جمشیدیه گریخت و برای چاره‌جویی نزد دکتر اسماعیل یزدی برادر ابراهیم یزدی در بیمارستان پارس رفت و به توصیه‌‌ی او خودش را به مدرسه رفاه معرفی کرد. او که ماه‌ها در نظام سلطنتی زندانی بود و با پای خود به مدرسه رفاه رفته بود تصور نمی‌کرد با عقوبتی سخت مواجه شود. اما ناگهان ورق برگشت و به عنوان یکی از مظاهر فساد نظام پهلوی معرفی شد. اما شانس آورد و علیرغم تبلیغات وسیعی که علیه او بود و مجاهدین و خلخالی پایشان را در یک کفش کرده بودند برای اعدام او، محمدی‌گیلانی او را با یک درجه تخفیف به حبس ابد و مصادره‌ی اموال و طبابت رایگان محکوم کرد. پس از انتشار حکم شیخ‌الاسلام‌زاده، خلخالی در مطبوعات شدیداً اعتراض کرد و خواستار اجرای حکم اعدام در مورد او شد.
مجاهدین نیز با راست و ریس کردن اتهامات عجیب و غریبی که هیچ رنگ و بوی حقوقی نداشت، حکم دادگاه را محکوم کرده خواستار اعدام او شدند. قراینی در این مورد وجود دارد که کیفرخواست شیخ‌الاسلام‌زاده را، که بسیار غیرحقوقی بود، عوامل “مجاهدین خلق” تنظیم کرده بودند. در این کیفرخواست یکی از جرایم او تلاش برای کامپیوتری کردن سیستم بهداشت و درمان ایران ذکر شده بود. کیفرخواست‌نویس‌های “مجاهد” این اقدام را تلاشی برای وابسته کردن کشور به «امپریالیسم آمریکا» می‌دانستند و همان‌ موقع در نشریه مجاهد هم علیه کامپیوتر مقاله می‌نوشتند. همین مسئله باعث شد که شیخ‌الاسلام‌زاده کینه‌ی مجاهدین را به دل بگیرد و تلافی‌اش را سر هواداران این سازمان در زندان اوین در سیاه‌ترین روزهای تاریخ ایران درآورد.

چگونگی نزدیکی به نظام و تقرب به دستگاه

از آن‌جایی که شیخ‌الاسلام‌زاده در نظام سلطنتی دستگیر شده بود خود را قربانی آن سیستم می‌دید و به همین دلیل زمینه‌ی لازم برای نزدیکی به نظام ولایی را داشت. نزدیکی او به نظام ولایی و به ویژه محمدی‌گیلانی و لاجوردی آهسته آهسته صورت گرفت و پس از آن، خدمات بسیاری را به آن‌ها ارائه داد و تبدیل به یکی از مقربان‌شان شد.
در تابستان ۱۳۵۸ محمدی‌گیلانی پس از مرگ پسر ارشدش جعفر که در اثر تصادف رانندگی رخ داد به هراس می‌افتد که مبادا این واقعه، تقاص احکامی باشد که صادر کرده است. جعفر و دو پسر دیگر محمدی‌گیلانی عضو سازمان مجاهدین بودند. به همین دلیل خانم آذر آریان‌پور همسر شیخ‌الاسلام‌زاده را به قم و منزل خودش فرا می‌خواند و از او دلجویی می‌کند. همسر و اطرافیان محمدی‌‌گیلانی معتقد بودند آه و نفرین کسانی که توسط او به اعدام و زندان محکوم شده‌اند دامان فرزندشان را گرفته است. در آن تاریخ شیخ‌الاسلام‌زاده آخرین کسی بود که توسط محمدی‌گیلانی به حبس ابد محکوم شده بود. هراس از عقوبت کار و آه و نفرینی که پشت سر او و خانواده‌اش بود او را دچار تردید می‌کند. گیلانی به همین دلیل می‌کوشد منزل مصادره‌ شده‌ی شیخ‌الاسلام زاده را به همسرش پس دهد.
محمدی‌گیلانی در دیدار با همسر شیخ‌الاسلام‌زاده می‌گوید:‌
«برای مراسم هفت پسر ارشدم که غفلتاً وفات یافته، مراسمی در قبرستان داشتیم و معطل شدم… پس از وقوع حادثه اتومبیل، همسر شما را از اوین به بالین فرزندم آوردیم ولی متاسفانه کار از کار گذشته بود … آخرین حکمی که قبل از شروع ماه مقدس رمضان صادر کردم، مربوط به دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده بود. خانواده‌ام معتقد است که محتملاً نفرین او دامنگیر ما شده و جانب ما طلب بخشش واجب است!» (منبع)
خانم آریان‌پور از قول گیلانی راجع به همسرش می‌نویسد:
«از حق نباید گذشت. دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده واقعا طبیب حاذقی است و از این طریق مصدر خدمات مؤثری بوده، در بهداری اوین هم شبانه‌روز با صمیمیت طبابت می‌کند. فعالیت او نه تنها شامل افراد زندانی می‌شود، بلکه شامل برادران پاسدار هم هست. به همت او وضع درمانگاه خیلی پیشرفت کرده و سبب رضایت خاطر ما شده است… همسر شما انسان شریفی است. قدرش را بدانید!» (منبع)
حاصل این دیدار غیرمنتظره دو چیز بود: «دستور حاکم شرع برای بازگرداندن خانه مصادره شده دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده به آذر [آریان‌پور] و دیگری قول او برای آزادی همسرش». گیلانی در پایان آن دیدار گفته بود: «همشیره، پس از فوت فرزندم، قصد داشتم با رخصت از امام خمینی در نجف در جوار حضرت امیرالمومنین متحصن بشوم. ولی حالا به شما قول می‌دهم که در همین مقام بمانم تا شوهر شما را آزاد بکنم.
دکتر شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده، در دادگاه
دکتر شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده، در دادگاه
حاکم شرع چند روز بعد به نخستین قول خود وفا کرد و شخصاً به خانم آذر آریان‌پور تلفن زد و گفت: «همشیره، امام خمینی درخواست شما را لبیک گفتند. انشاالله منزل مبارک است. از کمیته برای تحویل آن با شما تماس می‌گیرند. خدا نگهدارتان باشد!» (منبع)
البته محمدی‌گیلانی در این پست ماند و جنایات زیادی را مرتکب شد و شاهد پرپر شدن کاظم و مهدی دو پسر دیگرش هم شد و کک‌اش هم نگزید. او در سال‌های بعد حکم اعدام کودکان و نوجوانان را به سادگی آب خوردن صادر می‌کرد.

راه‌‌اندازی بهداری اوین

شیخ‌الاسلام‌زاده پس از انتقال به اوین، با گذاشتن ریش که مورد توجه لاجوردی و محمدی‌گیلانی بود، بهداری زندان را راه‌اندازی کرد و در همان‌جا مشغول ارائه خدمات ویژه به پاسداران، بسیجیان و مسئولان نظام شد و امکانات متعددی را نیز برای بهداری زندان فراهم کرد. او در مورد بهداری اوین که هیچ‌ یک از امکانات آن در اختیار زندانیان قرار نمی‌گرفت می‌گوید:
«تمام دستگاه‌های رسمی ما را قبول داشتند و به عنوان مجهزترین و کارآزموده‌ترین بیمارستان تهران می‌شناختند. بهترین جراحی‌ها و بهترین خدمات پزشکی در بیمارستان ما ارائه می‌شد…  مدتی بعد مجروحان جنگی را هم به بیمارستان ما می‌آوردند. بخصوص فرماندهان برای مداوا زیاد به بیمارستان زندان اوین می‌آمدند.» (منبع)
دوران جنگ بود و شیخ‌اسلام‌زاده ضمن تخصص بالایی که داشت جزو مورد ‌اعتماد‌ترین پزشکان نظام به شمار می‌رفت و امکانات زندان نیز به جای آن‌که در خدمت زندانیان باشد به فرماندهان جنگ و مسئولان نظام ولایی اختصاص می‌یافت.

سیمای واقعی بهداری اوین

روایتی که شیخ‌الاسلام‌زاده و رسانه‌های دولتی به منظور تحریف وقایع دهه‌ی ۱۳۶۰، سیاه‌ترین دوران تاریخ معاصر ایران، از بهداری اوین می‌کنند فاصله‌ی زیادی با واقعیت دارد.
در بهداری
 
افراد بسیاری طی سال‌های اولیه استقرار سیستم زندان، به علت عدم آشنایی بازجویان با تکنیک بازجویی و شکنجه، به سرعت در اثر شکنجه‌های طاقت‌فرسا و یا نبود امکانات پزشکی و یا تمهیدات لازم، جان خود را از دست می‌دادند و این باعث می‌شد گاه عناصر و مهره‌هایی که به لحاظ اطلاعاتی از دید رژیم مهم و ارزشمند بودند، از دست بروند. از همین رو به سرعت تلاش کردند تا اوین را از نظر امکانات بهداری تجهیز کنند. اولین قدم‌ها در این رابطه آوردن یک دستگاه همودیالیز به زندان اوین بود، در حالی که تعداد اندکی از آن در کشور موجود بود و بسیاری از مراکز استان‌های کشور نیز از داشتن چنین دستگاهی محروم بودند. از آن‌جایی که در اثر ضربات کابل، پا متلاشی می‌شود و لخته‌های خون و… داخل جریان خون می‌شوند، کلیه‌ها‌ امکان تصفیه‌ی خون را نمی‌یابند و اصطلاحاً از کار می‌افتند و سموم مختلف وارد بدن و اجزای آن می‌شوند که می‌تواند منجر به مرگ زندانی شود. دستگاه همودیالیز، به طور مصنوعی کار کلیه‌ها را انجام می‌دهد. تا پیش از آن از یک روش ابتدایی برای دیالیز استفاده می‌کردند که به “روش روسی” معروف بود. محلولی را به بدن فرد وارد می‌کردند و از طریق آن، که چندان کارساز هم نبود و با درد زیادی همراه بود، سعی در خارج کردن سموم بدن می‌کردند. دکتر نصرالله سورانی، هوادار سازمان چریک‌های فدایی خلق (اقلیت)، که بر اثر شکنجه‌های طاقت‌فرسا کف پایش متلاشی شده بود، تعریف می‌کرد که شبی در بهداری، شاهد مرگ دو تن در اثر تجویز اشتباه دارو شده بود و اتفاقاً خود او به کمک دانش پزشکی‌اش زنده مانده بود. دکتر سورانی هر چه تلاش کرده بود به آن‌ها بفهماند که این تجویز باعث مرگ زندانی می‌شود، به خرج‌شان نرفته بود.
موهبتی بود اگر شانس می‌آوردی و کارَت به بهداری نمی‌کشید. بهداری جزئی از دستگاه اعمال شکنجه در آن روزها بود.[1] پاسداران در لباس پرستار و بهیار، از انجام رذیلانه‌ترین کارها نیز فروگذار نمی‌کردند. مثلاً به هنگام باز کردن بانداژ روی زخم‌ها، چنان با سبعیت عمل می‌کردند که پوست و گوشت نیز همراه با باند کنده می‌شد. آنان در پاسخ به اعتراض و یا ناله و فریاد قربانی، با خونسردی می‌گفتند: هر کس خربزه می‌خورد پای لرزش هم می‌نشیند و یا این که بایستی فکر این جایش را می‌کردی! انگار نه انگار که وظیفه‌ی پزشکی و پرستاری و تیمارگری را به عهده دارند. آن‌ها دست کمی از جلادان و شکنجه‌گران نداشتند.
بهداری در کنار بخش ۲۰۹ اوین قرار داشت. یک در آن بخش نیز به بهداری باز می‌شد. این به بازجویان سپاه کمک می‌کرد که دائماً به بهداری سرزده و به آزار و اذیت زندانیانی که در زیر ضربات کابل و شکنجه‌ی آن‌ها آش و لاش شده بودند، بپردازند. پرسنل بهداری را در واقع بهداری سپاه پاسداران تأمین می‌کرد و تواب‌های زندان نیز به آنان کمک می‌کردند. در سال ۶۰، تنی چند از زندانیان تواب هوادار گروه فرقان در بهداری اوین فعال بودند. پزشکانی همچون دکتر فریدون باتمانقلیچ[2] و دکتر شمس‌الدین مفیدی هم در بهداری مشغول خدمت بودند.
بعضی اوقات دادگاه در بهداری اوین برگزار می‌شد. در اتاق‌های بهداری ۴ تا ۵ نفر که شدیداً شکنجه‌شده بودند بستری بودند. بازجو به همراه حاکم شرع و چند پاسدار ناگهان وارد اتاق بیماران شده، و به همه دستور می‌دادند که سرهایشان را زیر پتو کنند و سپس نام زندانی‌ای که قرار بود محاکمه شود را خوانده و از او می‌خواستند که سرش را از زیر پتو بیرون بیاورد. در کنار تخت او کیفرخواست خوانده می‌شد و حاکم شرع بلافاصله حکم اعدام او را صادر می‌کرد و زندانی روی برانکارد یا پتو برای اعدام به قربانگاه برده می‌شد. هدایت این‌ امور زیر نظر لاجوردی صورت می‌گرفت.
شیخ‌الاسلام‌زاده شاهد مرگ بسیاری در زیر شکنجه بود. جنازه‌ی آن‌ها را پس از مرگی فجیع از بهداری به محل جمع‌آوری زباله پشت بهداری و محوطه‌ی باز اوین منتقل کرده به تماشا می‌گذاشتند. او شاهد شکنجه روی تخت بهداری اوین بود. او می‌دید بازجویان و شکنجه‌گران چگونه با چرخاندن پنس در پا‌های شکنجه‌شده‌ی زندانیان آنان را به شکل جنون‌آمیزی آزار می‌دادند. ادامه همکاری با جانیان پس از آزادی، نشان از ماهیت شیخ‌الاسلام‌زاده داشت.

تجربه‌اندوزی در جراحی

شیخ‌الاسلام‌زاده که ریاست بهداری را به عهده داشت گاه عمل جراحی را روی پای کسانی که تیر خورده بودند، بدون بی‌هوشی و یا حتی بی‌حسی موضعی، انجام می‌داد و به این طریق قربانی را با درد و رنجی عظیم مواجه می‌کرد.
برای او، بهداری اوین آزمایشگاه خوبی جهت ارتقای دانسته‌های پزشکی و جراحی‌اش بود. او با دستی باز، بدون داشتن هیچ‌گونه مسئولیتی در برابر بیمار، به انجام کلیه‌ی جراحی‌ها می‌پرداخت. از عمل‌های مربوط به ارتوپدی که در تخصص‌اش بود گرفته تا پیوند اعصاب و پوست و هم چنین جراحی‌های داخلی و هر آن چه که پیش می‌آمد و تجربه کردنش برایش مهم بود. در صورتی که اتفاقی برای بیمار می‌افتاد، به هیچ‌کسی پاسخ‌گو نبود.
در اولین روزهای دستگیری در طبقه‌ی دوم ساختمان دادستانی سرباز وظیفه‌ای را دیدم که در اثر شکنجه پرده‌های گوشش پاره شده بود و ناشنوا بود. همچنین اعصاب دست‌هایش در اثر استفاده از دست‌بند قپانی قطع شده و از کار افتاده بودند. شیخ‌الاسلام‌زاده هر دو دست‌ او را عمل کرده بود. کل پوست پشت دست برداشته شده و عمل جراحی صورت‌گرفته بود. هنوز بخیه‌ها را نکشیده بودند. بخیه‌ها آنقدر بزرگ بودند که گویا پای پارچه‌ای را کوک زده بودند.
یکی از جراحی‌هایی که دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده در آن تخصص یافته بود، پیوند پوست بود. در اثر شکنجه‌های هولناک گوشت کف پای زندانی می‌ریخت و برای ترمیم آن نیاز به پیوند پوست بود. این پوست از قسمت ران و باسن فرد برداشته شده و به کف پا پیونده زده می‌شد. بازجویان و شکنجه‌گران با قهقهه از آن یاد می‌کردند و می‌‌گفتند چنانچه اطلاعات‌ات را ندهی کاری می‌کنیم که کف پایت مو در بیاورد. چون گاهی اوقات پوست ران همراه با مو بود این تهدید را می‌کردند.
از حق نباید گذشت شیخ‌الاسلام‌زاده خدماتی را هم در اختیار بعضی از بیماران گذاشت و در بهبودی آن‌ها سهم داشت. شبی که مرا می‌بردند تا جنازه‌ی موسی خیابانی و همراهانش را در زیرزمین ۲۰۹ ببینم. او که در چهارچوب در بهداری ایستاده بود، از دور با دیدن خونی بودن چشم‌بند متوجه جراحت ابرویم شد و از پاسدار خواست مرا برای پانسمان ابرویم که به تیزی در خورده و شکافته بود نزد او ببرد. هنگام بازگشت به بهداری برده شدم و او با دقت ابرویم را پانسمان کرد.

امدادرسانی به جانیان

پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و آغاز سرکوب گسترده‌ی نظام اسلامی، اهمیت شیخ‌الاسلام‌زاده برای نظام دو چندان شد. اگر او تا پیش از این به مداوای سران نظام و وابستگان‌شان می‌پرداخت در این دوران به بخشی از سیستم سرکوب تبدیل شد و خدمات شایانی را به نظام ولایی ارائه داد.
برخلاف دکتر شمس‌الدین مفیدی[3]، وزیر علوم مستعفی دولت نظامی ازهاری، که یار و غم‌خوار زندانیان سیاسی بود و مورد علاقه‌ و احترام ویژه‌ی آنان قرار داشت شیخ‌الاسلام‌زاده مورد خشم و نفرت غالب زندانیان بود. این خشم و کینه آنقدر بارز بود که لاجوردی در ابتدای سال ۱۳۶۱ در حسینیه‌ی اوین به طعنه و تمسخر گفت: ما او را آزاد خواهیم کرد و چنانچه قادر بودید او را در بیرون از زندان ترور کنید.
شیخ‌الاسلام‌زاده از دانش پزشکی خود برای اعمال فشار هرچه بیشتر به زندانی تحت شکنجه  استفاده می‌کرد. به دستور او برای مقابله با از کارافتادن کلیه زندانیان تحت شکنجه، بازجویان موظف بودند قبل از شروع شکنجه یک پارچ آب را به زور به خورد زندانی بدهند تا جریان خون او رقیق شده و کلیه بتواند با عفونت و مواد زائدی که وارد خون می‌شد مقابله کند.
او همچنین از انواع و اقسام شیوه‌ها برای زنده نگاه‌داشتن زندانی استفاده می‌کرد تا آن‌ها را به زیر شکنجه بدهد.
مسئول تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در مورد حمله به یکی ازخانه‌های تیمی مجاهدین در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ می‌گوید:
«یادم هست یکی دو نفر را که بیرون کشیدند، قاسم باقر‌زاده در آن‌جا کشته نشد. این‌ها را آوردند در اوین، ریکا در حلق‌شان کردند. دکتر شیخ‌‌الاسلام‌زاده بود و می‌‌گفت سیانور را در مدت کوتاهی خنثی می‌کند؛ سیانور را بالا آوردند. فرمانده عملیات شهری : کف می‌کردند.»[4]
شیخ‌الاسلام‌زاده خود شخصاً بر چنین عملیات‌هایی نظارت می‌کرد. زنده‌نگاه‌داشتن هریک از این سوژه‌ها ضمن آن که باعث شور و شعف لاجوردی و شکنجه‌گران می‌شد به منزله‌‌ی مدالی بود بر سینه‌ی شیخ‌الاسلام‌زاده.
گفته می‌شود که او همچنین توانست در لابراتوار متعلق به یکی از وابستگان نظام سلطنتی، که زندانی بود، آمپول ضد سیانور تولید کند. این آمپول در تمامی اتوموبیل‌های گشت‌های اوین و کمیته‌ها وجود داشت و با تزریق آن به متهم او را به اولین مرکز درمانی رسانده و از مرگ نجات می‌دادند و به تیغ شکنجه‌گران می‌سپردند تا ذره ذره جانشان گرفته شود.
مسئول تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در مورد تولید آمپول ضد‌سیانور تولید شده توسط شیخ‌الاسلام‌زاده می‌گوید:
«خودش یک دوای ترکیبی ساخته بود که سیانور را از خون تجزیه می‌کرد.» [5]
یکی از بازجویان اطلاعات سپاه مستقر در دادستانی در مورد وسایلی که «گشت شکار» همراه داشت، می‌گوید:
«اکیپ ویژه یا همان گشت شکار که مثل یک سیستم و یک واحد کامل اطلاعاتی عمل می‌کرد و هر نوع سلاح لازم برای درگیری از نارنجک‌انداز، مسلسل سبک و اسلحه و گاز اشک‌آور تا داروی ضد‌سیانور، لباس برای تغییر شکل به تناسب نیاز … [6]
ضدسیانور تولید شده توسط شیخ‌الاسلام‌زاده حتی در شهرستان‌ها نیز کاربرد داشت.
«یکی از مسئولان ارشد مبارزه با التقاط» که در حال حاضر در یکی از بنگاه‌های معاملاتی در غرب تهران کار می‌کند، می‌گوید:
«در آن زمان هنوز مجهز به ضدسیانور نبودیم و باید تا بهداری اولین فرد سیانور خورده را می‌رساندیم که بیشتر وقت‌ها طرف تلف می‌شد تا داروی فوق را و طرز استفاده‌ی آن را در واحد خود پیاده کردیم.» [7]
یکی از مسئولان دادستانی که برای انجام عملیات به مأموریت گیلان رفته است می‌گوید: «حمیدی سیانور در دهانش بود و خورد و ضد سم به او تزریق شد و خلع سلاح شد.» [8]
«یکی از مسئولان ارشد مبارزه با التقاط» در مورد استفاده از ضد‌سیانور ساخته شده توسط شیخ‌الاسلام‌زاده برای زنده نگاه داشتن زندانی و فرستادن او زیر شکنجه می‌گوید:‌
«یوزی را به حسین دادم. برای این که راحت‌تر بدوم، اسلحه‌ی کمری را کشیدم. ناگهان مثل گنجشک از شیشه‌ی راننده بیرون پرید و بمب دستی به نام فانوس که ساخته‌ی سازمان بود را به سمت ما انداخت که عمل نکرد و شروع به دویدن کرد و سعی داشت اسلحه و نارنجک خود را بکشد که حسین‌ بالاجبار یک رگبار به او خالی کرد. یک پیراهن نازک و دامن چین‌دار بلند تنش بود و وقتی تیرخورد معلق شد و حالت زننده‌ای درست جلوی در مسجد به وجود آمد. حالا نگو نماینده‌ی مجلس در مسجد سخنرانی دارد. در یک لحظه بسیج زن و مرد ریختند روی من و حسین که فلان فلان‌‌شده‌ها چکارش دارید؟ سیانور هم خورده بود و با حسین داشتیم کلت و نارنجک‌اش را از شکم‌بندش در می‌آوردیم که ناگهان بوق ماشین همه را پراکنده کرد. و مهدیه[9] با کیف امداد پیاده شد و چادرش را کشید روی بدن این خانم و با جذبه همه را امر به رفتن در حیاط مسجد کرد و فوری کیف امدادش را باز نمود و سم سیانور را خنثی کرد و سوژه را به بیمارستان انتقال دادیم. … به هر صورت سوژه در بیمارستان قابل بازجویی به علت زخم‌هایش نبود. [10]
بسیاری از قربانیان لاجوردی که سبعانه‌ترین شکنجه‌ها را متحمل شدند و حتی کسانی که به جرکه توابین پیوستند و جنایات زیادی را مرتکب شدند و سپس به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند کسانی بودند که سیانور خورده بودند و وقتی چشم‌باز کردند خود را در زندان اوین یافتند و یکسره به شکنجه‌گاه برده شدند.

زنده نگاه‌داشتن زخمی‌ها و سپردن‌شان به دست جلادان

مسئول تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در مورد هدف قرار دادن یک دختر چادری و زنده کردن او توسط شیخ‌الاسلام‌زاده و سپردنش در دست جلادان می‌گوید:‌
«بچه‌ها بدون ایست او را زدند. در عملیات نمی‌توانی ایست بدهی. زدند و افتاد و ما گفتیم ای دل غافل!‌ نکند اشتباه کردیم. بالای سرش دویدیم و دیدیم زنبیلش پر از نارنجک است. … در همان دایره میدان ۲۳، در حاشیه‌اش افتاد. یک پسر داشت پشت سرش می‌دوید و او را ندیدیم، چون پشت‌مان به او بود. نمی‌دانم می‌خواست به ما حمله کند یا بیاید بالای سر این دختر. بچه‌ها او را هم زدند و آن‌جا افتاد. آن پسر در جا مرد. دختر را صندوق عقب انداختیم و تخته گاز بردیم و به شیخ‌الاسلام‌زاده تحویل دادیم. آن موقع زنده ماند. حالا اگر اسمش در میان کشته‌‌ها هست، مال آن عملیات نیست.
مسئول تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در مورد وضعیت شیخ‌الاسلام‌زاده هنگام حمله به خانه‌های تیمی می‌گوید:‌ «شیخ‌الاسلام‌زاده در علمیات‌ها Stand by  بود.»[11]
وظیفه‌ی شیخ‌الاسلام‌زاده در چنین شرایطی نجات جان زخمی‌ها به هر قیمتی بود تا بازجویان و شکنجه‌گران بتوانند با شکنجه‌های هولناک از آن‌ها اطلاعات کسب کنند.
مسئول تعقیب ومراقبت سپاه در مورد یکی از زندانیان زخمی می‌گوید:‌
«پسری بود که هیکل پرورش اندامی داشت و خیلی خوش هیکل بود؛ نمی‌دانم اسمش براتی بود یا چیز دیگری. در آن‌جا تیر به کتفش خورد و شیخ‌الاسلام‌زاده بدون بی‌هوشی تیر را درآورد. سر چاقویش گیره داشت و گلوله را بیرون کشید و گفت:‌ »ماشاءالله! ماشاءالله! عجب عضله‌‌هایی!» هم واقعاً تعجب کرده و هم شیر شده بود و بدون بیهوشی تیر را بیرون کشید و یک‌مرتبه خون فواره زد. فکر کنم روی رگ بود. زود پد گذاشت و جلوی خونریزی را گرفت.» [12]
احمد‌رضا محمدی‌مطهری[13] که در بهداری اوین بستری بود برایم تعریف ‌کرد که در بهار ۱۳۶۱ شیخ‌الاسلام‌زاده کنار تخت یکی از زندانیان مجروح با خوشحالی و شور و شعف بسیاری فریاد می‌زد زنده‌ات کردم و او را به دست بازجو ‌سپرد.
فرمانده عملیات شهری واحد اطلاعات سپاه در مورد میزان همکاری شیخ‌الاسلام‌زاده با دستگاه امنیتی می‌گوید: «خیلی به بچه‌ها کمک کرد.» [14]
یکی از زندانیان مجاهد برایم تعریف کرد که روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ در ۲۰۹ اوین شاهد بوده اعضای گروه ضربت اوین و بازجویان در حالی که جنازه‌ مجاهدین کشته شده در درگیری خانه‌های تیمی صبح آن روز را با گرفتن موی سرشان روی زمین می‌کشاندند،‌ با فریاد شیخ‌الاسلام‌زاده را صدا می‌زدند.

شاهد قتل آیت‌الله لاهوتی

طبق دستخط انتشار یافته‌ی شیخ‌الاسلام‌زاده در نشریه رمز عبور شماره ۲۱، او با آمبولانسی که از اوژانس تهران تهیه می‌کند همراه آیت‌الله حسن لاهوتی اشکوری که در کما بود به بیمارستان قلب می‌رود و شاهد مرگ او در این بیمارستان می‌شود. از محتوای گزارش تهیه شده توسط شیخ‌الاسلام‌زاده مشخص است که پس از قتل آیت‌‌الله لاهوتی به درخواست لاجوردی و در تأیید ادعاهای او تهیه شده است. گزارش به گونه‌‌ای تنظیم شده که از آن هم خودکشی نتیجه گرفته شود و هم سکته‌ی قلبی که داستان به هر طرف چرخید توجیهی برای آن داشته باشند. نکته‌ی قابل تأمل آن که شیخ‌الاسلام‌زاده روز بعد در پزشکی قانونی و مراسم کالبدشکافی هم حضور داشته است. از قرار معلوم لاجوردی فردی مطمئن‌تر از او سراغ نداشته است و او با آن‌که زندانی بوده در تمامی صحنه‌ها حضور داشته است.
بر‌اساس روایت رسمی جمهوری اسلامی مرگ آیت‌الله لاهوتی در اثر سکته است. اما خانواده لاهوتی از جمله حمید، فرزند وی، و نیز فائزه و فاطمه هاشمی، عروس‌های وی، در مصاحبه با هفته‌نامه «شهروند امروز» اعلام کردند که پزشکی قانونی در معده آیت‌الله لاهوتی اثر سم استریکنین به دست آورده و این نشان می‌دهد که آیت‌الله لاهوتی در زندان به مرگ طبیعی نمرده است. [15] داستانسرایی شیخ‌الاسلام‌زاده مبنی بر چندین بار انفارکتوس نیز تنها در جهت تأیید ادعاهای لاجوردی است.

آموزش به بازجویان و شکنجه‌گران

به دستور شیخ‌الاسلام‌زاده بازجویان موظف بودند قبل از شکنجه‌ی زندانی، به زور یک پارچ آب به خورد او بدهند تا خونش رقیق شده پس از تحمل ضربات کابل کلیه قادر به دفع سموم بالای بدن باشد. به این ترتیب امکان از کار افتادن کلیه پایین می‌آمد و احتمال مرگ زندانی زیر شکنجه کمتر می‌شد. همچنین زندانیان اجازه نداشتند پس از شکنجه آب بنوشند و هنگام توالت رفتن نیز بازجو مواظب بود زندانی که پس از شکنجه عطش هم داشت آب ننوشد. شایعات دیگری نیز در مورد خدمات و آموزش‌های شیخ‌الاسلام‌زاده به بازجویان در زندان مطرح بود که به خاطر عدم اطمینان از صحت آن‌ها از بیان آن خودداری می‌کنم.

آزادی زودرس و روابط با مسئولان نظام

در رسانه‌های نظام ولایی در ارتباط با نحوه‌ی آزادی شیخ‌الاسلام‌زاده آمده است:
«آیت‌الله محمدی‌گیلانی تصادف سختی می‌کند. راننده او را به یکی از بیمارستان‌های تهران می‌فرستند و آیت‌الله گیلانی برای مداوا به زندان اوین می‌رود. آیت‌الله با استخوان‌های شکسته و تنی خون‌آلود زیر تیغ جراحی پزشکی می‌رود که مدتی قبل در دادگاه رای به حبس ابد او داده بود. … آیت‌الله پس از مداوا، در دیداری خصوصی شرح حوادث رخ داده در بیمارستان را به اطلاع امام می‌رساند. نتیجه مذاکرات به آزادی شجاع ختم می‌شود.» (منبع)
شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده، یکی از آخرین عکس‌های انتشار یافته از او
این همه‌ی ماجرا نیست. شیخ‌الاسلام‌زاده به خاطر خدمات ویژه‌ای که در سال‌های ۶۰-۶۲ در اختیار بازجویان و شکنجه‌‌گران گذاشت در تابستان ۱۳۶۲ از زندان آزاد شد. اگرچه پیشتر هم بارها به مرخصی رفته و از امکانات ویژه برخوردار بود و حکم یک زندانی در بند را نداشت.
او پس از آزادی از زندان، از همسرش آذر آریان‌پور که همراه فرزندانش در آمریکا به سر می‌برد جدا شد و دوباره ازدواج کرد.
پس از آزادی از زندان همچنین سهام او در بیمارستان پارس که مصادره شده بود به او بازگردانده شد و او به کار در بیمارستان پارس و پاستور نو ادامه داد.
دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده تا آخر عمر روابط بسیار نزدیکی با بالاترین مقامات سیاسی و قضایی و امنیتی رژیم و از جمله محمدی‌گیلانی داشت و به خانه‌ی او رفت و آمد می‌کرد. چشم‌های شیخ‌الاسلام‌زاده را وزیر بهداشت دولت روحانی عمل کرد. او به علت ابتلا به سه سرطان پانکراس، پروستات و سرطانی با منشاء ناشناخته به امریکا رفت، لیکن بعد از مدت کوتاهی برای ادامه درمان به ایران بازگشت و ماه‌ها در بیمارستان پارس بستری بود. در این مدت بسیاری از مسئولان عالی‌رتبه‌ی نظام ولایی به دیدارش شتافتند. (منبع)
شیخ‌الاسلام‌زاده در روز ۱۷ بهمن ماه ۱۳۹۲ در مراسمی که برای تقدیر از او برگزار شد شرکت کرد و در ۲۷ خردادماه ۱۳۹۳ در تهران درگذشت و متأسفانه بخشی از تاریخ شکنجه و کشتار میهن‌مان همراه او دفن شد. کمتر کسی به اندازه‌ی او در مورد جوانانی که در زیرشکنجه در سال های ۶۰ -۶۲ به قتل رسیدند یا معلول شدند اطلاعات داشت. او یکی از بهترین شاهدان جنایات رژیم در سیاه‌ترین دوره‌ی تاریخ معاصر میهن‌‌مان بود و می‌توانست دایرهالمعارف جنایت و شکنجه را بنویسد.
رسانه‌های نظام ولایی در تمجید از او و حتی سوابق‌اش در نظام پهلوی از چیزی فروگذار نکردند.[16]
رئیس سازمان نظام پزشکی درگذشت پدر ارتوپدی ایران، عالم عامل، استاد فرزانه و آیینه تمام نمای اخلاق و پزشک وارسته را تسلیت گفت. مقامات نظام اسلامی مسابقه‌ی تسلیت گذاشتند. اما هیچ‌کدام به روی خودشان هم نیاوردند که انسانی به این خوش‌سابقه‌ای چرا در دادگاه «عدل اسلامی» با یک درجه تخفیف به زندان ابد محکوم شده بود؟

پانویس‌ها

[1] هرچند در سال ۱۹۷۵ انجمن جهانی پزشکی با صدور اعلامیه توکیو Declaration of Tokyo)) کادر پزشکی را از هرگونه مشارکت حتی به صورت جزئی در امور مربوط به شکنجه و دیگر رفتارهای وحشیانه، غیرانسانی و توهین‌آمیز بر حذر داشت، اما پزشکان و کادر پزشکی وابسته به رژیم بدون توجه به استانداردهای بین‌المللی به مشارکت در جنایت ادامه می‌دادند.
[2] فریدون باتمانقلیچ در سال ۱۳۵۸ بازداشت و روانه زندان اوین شد و در سال ۱۳۶۱ از زندان آزاد گردید. دکتر باتمانقلیچ نگارنده کتاب «آب‌درمانی، خود درمانی» است که نتیجه‌ی تحقیقات او روی زندانیان اوین است.
[3] دکتر شمس‌الدین مفیدی (۱۳۰۰ – ۱۳۹۳) استاد برجسته و رئیس سابق دانشکده بهداشت بود. او در دولت ازهاری یک ماه و نیم وزیر علوم بود که استعفا داد. انسانی متین و دوست داشتنی بود. هیچ کس را سراغ نخواهید داشت که آن روزها در اوین و در بندهای چهارگانه‌ی آن، او را دیده باشد و یا برخوردی با او داشته باشد و از او به نیکی یاد نکند و از او جز خوبی، چیزی به یاد و خاطر داشته باشد.
هرچند امکانات او بسیار محدود و اندک بود، ولی دریغی در ارائه‌ی آن چه که از دستش برمی‌آمد نمی‌کرد. او با کیسه‌هایی ‌پلاستیکی مملو از دارو که به سختی حمل‌شان می‌کرد، چونان فرشته‌ای در بندهای اوین ظاهر می‌شد و اتاق به اتاق می‌رفت و به مداوای زندانیان می‌پرداخت و با دردهای آنان شریک می‌شد. گاه سیگار هما فیلتردارش را در گوشه‌ای رها می‌کرد تا بچه‌ها چند تایی از آن را، به ظاهر، به دور از چشم او بردارند! تواب و جاسوس و گاه افراد ناشناس در اتاق‌ها زیاد بودند و منطقی نبود بی‌گدار به آب زند. گاهی داروهایی را که در اوین یافت نمی‌شد، از بیرون زندان تهیه می‌کرد و در اختیار زندانیان قرار می‌داد. اولین بار که از گلودرد به او شکایت کردم، چنان با ملاطفت پاسخم گفت که دردم را فراموش کردم. با حوصله‌ به پانسمان پاهای مجروح می‌پرداخت و با ملاطفتی کم نظیر، مرهم بر آن‌ها می‌گذاشت. داور عزیزی مسئول بهداری اتاق ۲ پایین بند ۲ می‌گفت نام بچه‌هایی را که اعدام شده بودند، از او می‌گرفت تا هنگامی که نماز شب به جا می‌آورد، نام‌شان را در زمره‌ی ۴۰ مؤمنی که در قنوت می‌برند، بر زبان جاری کند. او در شرایط سخت و ناگوار، جوهره انسانی خود را نشان می‌داد. این‌ها همه در حالی اتفاق می‌افتاد که حکمش رو به اتمام بود و انجام هرگونه کمک و برخورد مهربانانه‌ نسبت به دیگر زندانیان، می‌توانست بهانه‌ای شود برای لاجوردی، تا حکم آزادی او را لغو کند یا برای مدت نامعلومی به تعویق بیاندازد.
[4] رعد درآسمان بی‌ابر، تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق (۱۳۵۷-۱۳۶۷) به اهتمام محمد‌حسن روزی‌طلب و محمد محبوبی، انتشارات یازهرا، ص ۲۴۶.
[5] منبع پیشین.
[6] منبع پیشین، ص ۳۰۴.
[7] منبع پیشین، ص ۳۰۶
[8] منبع پیشین، ص ۳۲۹
[9] یکی از توابین که در گشت‌های دادستانی به شکار هواداران مجاهدین مشغول بود.
[10] منبع پیشین، ص ۳۱۳.
[11] منبع پیشین، ص ۲۵۸ و ۲۵۹.
[12] منبع پیشین، ص ۲۵۸ و ۲۵۹.
[13] با آن که حسن بلوکی برادر زن او و باجناقش از اعضای وزارت اطلاعات بودند با این حال احمدرضا در زمستان ۱۳۷۱ توسط جوخه‌های رژیم ربوده شد و به قتل رسید و رژیم هیچ‌گاه مسئولیت آن را به عهده نگرفت. دستگاه امنیتی از طریق حسن بلوکی تنها بطور غیررسمی خبر مرگ او را به خانواده‌اش دادند.
[14] منبع پیشین، ص ۲۵۸ و ۲۵۹.
[15] نشریه شهروند امروز شماره ۷۰
[16] نگاه کنید به این منبع.
منبع: پژواک ایران