۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

درگیری‌ها در مراسم خاکسپاری نوجوان سیزده ساله‌ای که روز دوشنبه توسط نیروهای اسرائیلی کشته شده بود، صورت گرفت

چندین فلسطینی در درگیری‌های کرانه غربی زخمی شدند


Image copyrightAFP
Image captionناآرامی‌های چند روز گذشته در مناطق فلسطینی، به نگرانی‌ها و هراس‌ها از گسترش آن دامن زده است
چندین فلسطینی در درگیری با نیروهای امنیتی اسرائیلی در کرانه غربی رود اردن زخمی شده‌اند.
منابع پزشکی فلسطینی می‌گویند که شماری از فلسطینی‌ها به علت شلیک گلوله جنگی زخمی شده‌اند.
محمود عباس، رئیس تشکلات خودگردان فلسطینی گفته است که مایل نیست ناآرامی‌های چند روز گذشته، بیش از این گسترش یابد.
درگیری‌ها در مراسم خاکسپاری نوجوان سیزده ساله‌ای که روز دوشنبه توسط نیروهای اسرائیلی کشته شده بود، صورت گرفت.
صدها نفر در بیت‌لحم در چندین راهپیمایی در اعتراض به کشتن این نوجوان شرکت کردند.
نیروهای اسرائیل به سوی شرکت‌‌کنندگان در این راهپیمایی‌ها گاز اشک‌آور و گلوله لاستیکی شلیک کردند.
چهار شهروند اسرائیل نیز هفته گذشته به دست فلسطینی‌ها کشته شده‌اند.
محمود عباس گفته است که او خواهان جلوگیری از گسترش خشونت‌ها با اسرائیل است.
ناآرامی‌های چند روز گذشته، به نگرانی‌ها و هراس‌ها از گسترش آن دامن زده است.
.

حمله به بیمارستان قندوز 'خواست نیروهای افغان و آمریکایی بود'


Image copyrightGetty
سرفرمانده نیروهای بین‌المللی در افغانستان به سنای آمریکا گفت که علاوه بر دولت افغانستان که از ناتو کمک هوایی خواسته بود، یک واحد کماندویی آمریکا در قندوز هم از نیروی هوایی ناتو خواسته بود که به بیمارستان حمله کند.
ژنرال جان کمبل که در سنای آمریکا درباره اوضاع افغانستان گزارش می داد، تاکید کرد که این حمله اشتباه بوده و نیروهای تحت امر او، هیچگاه به عمد اماکن غیرنظامی را هدف قرار نمی‌دهند. او به سنا قول داد که در این باره، تحقیقات همه جانبه و بی طرفانه ای انجام خواهد شد.
آقای کمبل گفت: "نیروهای افغان در محل خواهان حمله هوایی شدند؛ اما یک واحد کماندویی آمریکایی هم در نزدیکی محل واقعه بوده که از هواپیما خواسته بود به بیمارستان حمله کند".
دولت افغانستان می‌گوید نیروهای دولتی برای عملیات در شهر قندوز که برای سه روز در کنترل طالبان بود، از نیروهای هوایی تحت امر پیمان آتلانتیک شمالی - ناتو - کمک خواسته بود.
سرفرمانده نیروهای آمریکایی مستقر در افغانستان گفت برای جلوگیری از تکرار چنین حوادثی به نیروهای تحت امرش دستور داده که دوباره آموزش ببینند و رویه‌های عملیاتی آنها مورد بازبینی قرار گیرد.
ارتش آمریکا می‌گوید کابل و واشنگتن به بررسی کامل و شفاف این حادثه ادامه می‌دهند و اگر اشتباهی صورت گرفته باشد، عذرخواهی خواهند کرد و عاملان این اشتباه مورد پیگرد قرار خواهند گرفت.
از سوی دیگر، دولت افغانستان هم می‌گوید حمله هوایی به قندوز، به خواست نیروهای دولتی در محل انجام شده است.
ظفر هاشمی، معاون سخنگوی رئیس جمهوری افغانستان گفت بر اساس اسنادی که میان افغانستان، آمریکا و ناتو امضا شده، دولت افغانستان می‌تواند در صورت نیاز از نیروهای بین‌المللی مستقر در کشور، کمک هوایی بخواهد.
آقای هاشمی که در یک نشست خبری در کابل سخن می‌گفت، بدون اشاره به بیمارستان قندوز گفت در عملیات برای پس گرفتن این شهر از طالبان، دولت افغانستان از نیروهای بین‌المللی کمک هوایی خواسته بود.
در حمله روز شنبه هواپیماهای آمریکایی به بیمارستان پزشکان بدون مرز در قندوز، ۲۲ نفر کشته شدند.
'آمریکا به باغ بیماستان حمله کرد، طالبان به ساختمانش'
Image captionدر حمله روز شنبه هواپیماهای آمریکایی به بیمارستان پزشکان بدون مرز در قندوز، ۲۲ نفر کشته شدند
در همین حال، حمدالله دانشی که به تازگی به عنوان سرپرست ولایت قندوز منصوب شده، به بی‌بی‌سی گفته که هواپیماهای آمریکایی تنها باغ این بیمارستان را هدف قرار دادند و ساختمان آن را طالبان منفجر کردند.
سازمان پزشکان بدون مرز گزارش‌ها در مورد حضور نیروهای وابسته به گروه طالبان در این بیمارستان را رد کرده و گفته است در زمان حمله به جز کارمندان این نهاد و بیمارانی که آنجا تحت درمان بودند، کس دیگری در بیمارستان حضور نداشت.
این نهاد در بیانیه‌ای گفته است: "باید به خاطر داشته باشیم که بر اساس قوانین بشردوستانه، هر فرد مجروحی که در بیمارستان بستری است، فارغ از اینکه پیش از این برای چه گروهی می‌جنگیده، یک فرد غیر نظامی به حساب می‌آید."
این سازمان خواهان بررسی این حادثه از سوی یک هیات بین‌المللی بی‌طرف شده است.
وزارت صحت عامه/بهداشت افغانستان هم خواهان تحقیق بی‌طرفانه در مورد حمله به بیمارستان پزشکان بدون مرز شده است.
این وزارت در بیانه ای گفته است که کادر درمانی "از این پس در هیچ مرکز بهداشتی و در هیچ نقطه ای از افغانستان خود را مصون احساس نمی‌کنند" به گفته وزارت صحت افغانستان، برخی از نهادهای بین‌المللی بهداشتی نگران افزایش خطر اقامت در این کشور هستند.
بیش از یک هفته از سقوط شهر قندوز در شمال افغانستان گذشته است. با این که دو روز پس از این رویداد دولت اعلام کرد این شهر را از کنترل طالبان درآورده اما هنوز درگیری ها در این شهر ادامه دارد.
اهالی قندوز می‌گویند امروز نیز شاهد درگیری‌های مسلحانه میان طالبان و نیروهای دولتی بوده اند. گفته می‌شود نقاط مهم شهر اکنون در درست نیروهای دولتی است اما طالبان هنوز به شکل پراکنده در این شهر حضور دارند.

جنازه‌ی سرگردان یک کافر !

جنازه‌ی سرگردان یک کافر ! اسد سیف


حادثه دیگری را نیز که فرهاد بازمی‌گفت، این‌که؛ پدر جواد صبح آن روزی که جنازه را تحویل گرفتیم و راه افتادیم، موی سرش کاملاً سیاه بود. مرد میانسالی بود با قامتی راست که انگار هنوز نتوانسته بود حادثه را در خود هضم کند. پس از خاکسپاری به شهر بازگشتیم، دو یا سه روز بعد متوجه شدم نه تنها هیکل‌اش خمیده و خود پیر شده، تمامی موی سرش یک‌دست سفید شده بود. من تا کنون چنین چیزی ندیده بودم. آن‌چه را هم که در این مورد شنیده بودم، فکر می‌کردم مبالغه است و نمی‌تواند واقعیت داشته باشد. حالا اما به چشم خویش می‌دیدم که به چه‌سان شخصی در اندک‌زمانی، در فاصله دو روز، پیر می‌شود و موهایش یک‌سر سفید می‌گردد.
حادثه دیگری را نیز که فرهاد بازمی‌گفت، این‌که؛ پدر جواد صبح آن روزی که جنازه را تحویل گرفتیم و راه افتادیم، موی سرش کاملاً سیاه بود. مرد میانسالی بود با قامتی راست که انگار هنوز نتوانسته بود حادثه را در خود هضم کند. پس از خاکسپاری به شهر بازگشتیم، دو یا سه روز بعد متوجه شدم نه تنها هیکل‌اش خمیده و خود پیر شده، تمامی موی سرش یک‌دست سفید شده بود. من تا کنون چنین چیزی ندیده بودم. آن‌چه را هم که در این مورد شنیده بودم، فکر می‌کردم مبالغه است و نمی‌تواند واقعیت داشته باشد. حالا اما به چشم خویش می‌دیدم که به چه‌سان شخصی در اندک‌زمانی، در فاصله دو روز، پیر می‌شود و موهایش یک‌سر سفید می‌گردد.
تریبون زمانه:سال‌ها پیش روزی با دوستم «فرهاد مُصلحی» از هر دری سخن می‌گفتیم. صحبت به زندان و شکنجه و اعدام رسید. فرهاد حادثه‌ای را برایم نقل کرد که بسیار تکان‌دهنده بود. از او خواستم تا آن را بنویسد. گفت این کار را خواهد کرد. مرض سرطان اما فرهاد را از ما گرفت، اگرچه یادش با ماست.فرهاد به عنوان یک شخصیت سیاسی چپ که مدتی نیز پیش از انقلاب در زندان به سر برده بود، در اراک شناخته‌شده بود.چندی پیش روزی با پروین، همسر فرهاد، صحبت می‌کردم. یادی از فرهاد کردیم. گفتم؛ نمی‌دانم چرا هربار یاد فرهاد می‌افتم، روایت او از اعدام و دفن جسد یکی از قربانیان رژیم به یادم می‌افتد. و اضافه کردم که پشیمانم چرا این حادثه را خود ثبت نکردم.پروین گفت با موضوع آشناست و جریان را کم و بیش به یاد دارد. از او خواستم که یک‌روز چند ساعتی باهم بنشینیم و او روایت خویش را از یادمانده‌ها و شنیده‌ها برایم بازگوید. با گشاده‌رویی که صفت ویژه اوست، پذیرفت. آن‌چه از این حادثه مکتوب شده، در واقع روایت «پروین ابراهیم‌زاده» است از آن.
جواد سجادی؛ از بازداشت تا خاکسپاری در باغ
جواد را من به عنوان یکی از فعالان «سازمان راه کارگر» در اراک می‌شناختم. دانشجو بود. به همراه دخترعمو و پسرعمویش از چهره‌های فعال شهر اراک در فعالیت‌های سیاسی بودند. آنان هم‌چنین از نخستین کسانی در اراک بودند که در رابطه با فعالیت‌های سیاسی بازداشت شدند.
اراک شهری بود کارگری و دانشجویی که هم‌چون دیگر شهرهای ایران در روزهای انقلاب و پس از آن جنب‌وجوش زیادی در آن به چشم می‌خورد. پس از انقلاب اما صف‌ها اندکی جدا شد. حزب‌اللهی‌ها می‌کوشیدند تنها میراثداران انقلاب باشند و همه‌چیز را به انحصار خود درآورند. از آن‌جا که منطق را در زور می‌دیدند، خونریزی پیشه کردند. یکی از بزرگ‌ترین این‌گونه از رفتارها را در زمانی شاهد بودیم که حادثه سی خرداد سال ۱۳۶۰ در تهران پیش آمد. در اراک نیز ما چپ‌ها تظاهراتی وسیع در این رابطه برگزار کرده بودیم. در اراک نیز چون تهران حزب‌اللهی‌ها با چوب و چماق و چاقو به صف تظاهرکنندگان یورش بردند.
یورش نیروی‌های حزب‌الله به صفِ تظاهرکنندگان در اراک آن‌چنان وحشیانه بود که صدها زخمی و چند کشته به‌همراه داشت. نیروهای سپاه که از راه رسیدند، کار چماقداران را با بازداشت‌های گسترده ادامه دادند. بر اثر جراحات حاصل از دشنه و پنجه‌بُکس و چماق چند تن از میان زخمی‌شدگان در آن روز کشته شدند. برای نمونه؛ دختری به نام نسرین، از هواداران اقلیت، در همان تظاهرات خیابانی، مورد یورش نیروهای حزب‌الله قرار گرفت. با دشنه چنان بر سرش زدند که در همان خیابان کشته شد.[۱]
یورش سپاه و بازداشت‌ها  اما به این روز محدود نماند. روزهای بعد نیز بیشتر افرادی را که شناسایی شده بودند، بازداشت کردند. تا آن‌جا که به یاد دارم، جواد نیز از جمله کسانی بود که در یکی از روزهای بعد از تظاهرات بازداشت شد. او از فعالین سازمان «راه کارگر» در اراک بود.
افراد بازداشت‌شده در واقع از افراد شناخته‌شده چپ و در شمار نخستین کسانی بودند که آن‌زمان در اراک به فعالیت سیاسی اشتغال داشتند. شنیدم که دخترعمو و پسرعموی جواد را هم در همین زمان و در همین رابطه چند روز بعد دستگیر کردند. این را هم باید بگویم که در خانواده این‌ها حزب‌اللهی هم بود.
30khordad60
پس از بازداشت جواد، پدر او تلاش زیادی برای ملاقات با او نمود ولی موفق نشد. اگرچه این‌ها از سوی نیروهای سپاه بازداشت شده بودند ولی این‌که کجا زندانی هستند، معلوم نبود. در رجوع خانواده به سپاه کسی از محل نگهداری آنان چیزی نمی‌گفت. سرانجام معلوم شد در زندان اراک در بند هستند.
من متأسفانه دقیق نمی‌دانم که آیا سرانجام پدر توانست به ملاقات پسرش در زندان برود یا نه، ولی به خوبی به یاد دارم که چند روزی پس از حادثه هفت تیر و کشته‌شدن سران حزب جمهوری اسلامی[۲] روزی به او خبر می‌دهند که می‌تواند به ملاقات پسرش بیاید. او نیز به شوق دیدار پسر از درخت آلوی باغ خویش که کاشته‌ی دست جواد بود، مقداری آلو می‌چیند و به زندان می‌رود.
در زندان به او اطلاع می‌دهند که پسرش به جرم مخالفت با انقلاب، به عنوان عنصری ضدانقلابی اعدام شده است.[۳] جنازه‌اش را می‌تواند از پزشک قانونی تحویل بگیرد.
فرهاد که از دوستان قدیمی و صمیمی جواد بود و یک نسبت خانوادگی دوری هم با آن‌ها داشت، تعریف می‌کرد؛ با یک اتوموبیل «ژیان» به همراه پدر جواد راه افتادیم تا جنازه‌اش را تحویل بگیریم. اتوموبیل را از دوستی به همین منظور به امانت گرفته بودم.
جنازه را تحویل می‌گیرند. پدر به همراه جنازه در صندلی عقب اتوموبیل می نشیند، طوری که سر پسر بر زانوان پدر قرار داشت. پدر در سکوت کامل، بی‌آن‌که حتا بگرید و یا عکس‌العملی نشان دهد، در تماشای پسر بود. تصمیم بر این بود که جنازه را به قبرستان شهر ببرند و در آن‌جا دفن کنند. فکر می‌کردند با مشکلی روبرو نخواهند شد. تا کنون دیده نشده بود که از دفن جنازه‌ای در قبرستان شهر پیشگیری کنند. به قبرستان که می‌رسند، با نیروهای سپاه روبرو می‌شوند. آنان به پدر می‌گویند؛ پسرت کافر بود. به همین دلیل نباید در قبرستان مسلمانان دفن شود.
اراک دو روستا دارد به نام‌های «سنه‌جون» و «کره‌رود» که حالا هر دو به علت گسترش شهر، به اراک چسبیده‌اند. پدر جواد تصمیم می‌گیرد تا جنازه را به «سنه‌جون» ببرند. در این روستا نیز همین حادثه تکرار می‌شود. ناامید راه «کره‌رود» را پیش می‌گیرند. در آن‌جا نیز با حضور نیروهای سپاه روبرو می‌شوند. به همان علت‌ها از دفن جنازه معانعت به عمل می‌آید.
با بغضی در گلو راهی‌ی دیگر آبادی‌های دور و نزدیک اراک می‌شوند، به این امید که سرانجام در قبرستانی نعشِ این عزیز را به خاک بسپارند. انگار اما تمامی روستاها از تصمیمی واحد پیروی می‌کنند. شاید هم یک گروه از سپاه دورا دور اتوموبیل حامل جنازه را تعقیب می‌کرد تا در رسیدن به قبرستان هر روستا همین نمایشنامه را تکرار کنند.
هوا تاریک شده بود. از صبح هم‌چنان در راه بودند. با گذشت زمان، جنازه از حالت نیمه‌انجماد خارج می‌شود. خون از جای زخم گلوله جاری می‌شود. صندلی خونین می‌شود و خون به کف اتوموبیل راه پیدا می‌کند.
با تکرار حادثه در هر آبادی چاره‌ای نمی‌ماند جز این‌که به سوی یکی از روستاهای فراهان که خاستگاه و زادگاه آنان بود و در آن باغی نیز داشتند، برانند. ساعت دو شب سرانجام به آن‌جا می‌رسند. پدر جواد سکوت را می‌شکند. از فرهاد می‌خواهد که نه به سوی قبرستان، بل‌که باغ‌شان براند. به باغ می‌رسند. پدر پیاده می‌شود، بیل برمی‌دارد. مکانی برای قبر انتخاب می‌کند. هنوز بیل بر زمین نزده، سروصداهایی به گوش می‌رسد. پدر که فکر می‌کند باز افراد سپاه و یا حزب‌اللهی‌ها در تعقیب آنان، به این‌جا رسیده‌اند، هوار برمی‌دارد؛ این‌جا باغ من است، گُم شوید. اما واقعیت چیز دیگری بود. آنان تنی چند از اهالی روستا بودند که از سروصدا بیدار شده، در کنجکاوی علت آن را دنبال می‌کردند. از حادثه که باخبر می‌شوند، دیگر اهالی روستا را نیز خبردار می‌کنند. همه از آشنایان و فامیل هستند. همه با غمی در دل به یاری آنان می‌شتابند. اهالی به اتفاق پدر و فرهاد زمین را می‌کنند و جسد جواد را در سرمای سحرگاهی به خاک می‌سپارند.
فرهاد می‌گفت: در تمامی این چند ساعتی که جنازه را از این روستا به آن آبادی می‌بردیم و در تمامی مواردی که از خاکسپاری جنازه ممانعت به عمل می‌آمد، پدر جواد یک کلمه بر زبان نیاورد. ساکت و آرام جنازه فرزند را در در آغوش گرفته بود و مبهوت در سکوت خویش، تماشگر او بود. در این بیش از ده ساعتی که جنازه‌ی پسر را در آغوش داشت، به چه می‌اندیشید، نمی‌دانم. بی‌آن‌که گریه سردهد و یا چشم از پسر بردارد، غرقِ در خود بود. با هیچ کس یک جمله، حتا زبان به اعتراض نگشود. وقتی آن‌گاه که در روستای خودشان، در باغ شخصی خود، جنازه را به خاک سپرد، به گوشه‌ای رفت و صدای های‌های گریه‌اش چنان از دل برخاست  و در سکوت باغ طنین انداخت که هیچ‌کس نتوانست ساکت بماند؛ همه صدا در صدای او داد، با او می‌گریستند. باغ یک‌سر می‌گریست.
حادثه دیگری را نیز که فرهاد بازمی‌گفت، این‌که؛ پدر جواد صبح آن روزی که جنازه را تحویل گرفتیم و راه افتادیم، موی سرش کاملاً سیاه بود. مرد میانسالی بود با قامتی راست که انگار هنوز نتوانسته بود حادثه را در خود هضم کند. پس از خاکسپاری به شهر بازگشتیم، دو یا سه روز بعد متوجه شدم نه تنها هیکل‌اش خمیده و خود پیر شده، تمامی موی سرش  یک‌دست سفید شده بود. من تا کنون چنین چیزی ندیده بودم. آن‌چه را هم که در این مورد شنیده بودم، فکر می‌کردم مبالغه است و نمی‌تواند واقعیت داشته باشد. حالا اما به چشم خویش می‌دیدم که به چه‌سان شخصی در اندک‌زمانی، در فاصله دو روز، پیر می‌شود و موهایش یک‌سر سفید می‌گردد.
پس از خاکسپاری اگرچه برگزاری مجلس یادبود ممنوع بود، البته افراد خانواده و فامیل به یاد پسر دورهم جمع شدند. از دوستان و آشنایان نیز بسیاری برای تسلیت و همدردی به دیدارشان رفتند.
دخترعمو و پسرعموی جواد که هم‌زمان با او بازداشت شده بودند، در این وقت در زندان بودند. آن‌ها سال ها در زندان ماندند. در تمامی سال‌هایی که سرکوب فراگیر شد و بازداشت‌ها و اعدام‌ها ادامه داشت، آن‌ها در حبس بودند. به چند سال زندان محکوم شده بودند را نمی دانم ولی فکر می‌کنم هفت هشت سالی در زندان ماندند.
قادر عبدالله (حسین سجادی قائم‌مقامی فراهانی)، نویسنده مشهور ایرانی-هلندی نیز از پسرعموهای او و از فعالان سیاسی بود که از کشور گریخت و حالا یکی از مشهورترین نویسندگان هلند است.
افراد این خانواده از نوادگان میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی، نویسنده و وزیر دربار فتحعلی‌شاه و محمدشاه قاجار، بودند. میرزا ابوالقاسم نیز بازداشت و مدتی در باغ نگارستان زندانی شد. سپس او را خفه کرده، به زندگی‌اش خاتمه دادند.
نام کامل جواد نیز سید محمدجواد سجادی قائم مقامی فراهانی بود.
mojahedin-H
مادری که پسرش را لو می دهد
زندگی پسرعمه‌ی جواد نیز به مرگی تراژیک پایان یافت. عمه این‌ها یعنی عمه جواد زنی کاملاً مذهبی بود. از دو پسرش؛ یکی چپ بود، راه کارگری و آن دیگر حزب‌اللهی. آن‌که چپ بود، پس از درگیری‌های بعد از سی خرداد و بگیروببندها مدتی مخفی بود. از خانه رفت و دیگر کسی از او خبر نداشت. از قرار معلوم، آن‌طور که شنیدم، قصد فرار از کشور را داشت. در همین رابطه هوس دیدار مادر و خداحافظی با او به سرش می‌افتد.
به شکلی مادر را باخبر می‌سازد و در مشهد با او قرار ملاقات می‌گذارد. مادر بی هیچ ملاحظه‌ای موضوع را با برادری که حزب‌اللهی بود در میان می‌گذارد و از قرار معلوم برادر نیز آن را به سپاه اطلاع می‌دهد. مادر رهسپار مشهد برای ملاقات با پسرش می‌شود. در مشهد مأموران سپاه بر سر قرار، پسر را بازداشت می‌کنند. پسر مدتی پس از بازداشت اعدام می‌شود.
یکی از آشنایان تعریف می‌کرد که پس از شنیدن خبر اعدام پسر، روزی مادرش را در صف مرغ می‌بیند. از روی همدردی به وی تسلیت می‌گوید. مادر اما برافروخته، اعتراض می‌کند؛ چرا به من تسلیت می‌گویی؟ حق او بود که بمیرد. جایی برای تسلیت وجود ندارد.
دوستان پسر می‌گویند که بارها از زبان پسر شنیده بودند که شاید روزی برادر حزب‌الله او وی را لو بدهد ولی هیچ فکر نمی‌کرد مادر این نقش را بر عهده بگیرد و هیچ غمی به دل راه ندهد.
این‌که آیا مادر بعدها به عمق فاجعه پی می‌برد و به همدستی خویش در قتل پسر آگاه می‌گردد، خبری در دست نیست.
متأسفانه نام پسرعمه‌ی جواد را به یاد ندارم. چه خوب می‌شد، کسانی که از حادثه خبر دارند، در تکمیل این یادداشت بکوشند.
[1] – حادثه ترور سران حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۱۳۶۰  اتفاق افتاد
[1] – در اخبار روزنامه‌ها خبری از کشته‌شدگان نیست. روزنامه کیهان به تاریخ اول تیر ۱۳۶۰  اعلام می‌دارد که در درگیری‌های شهر اراک پنج نفر مجروح شده‌اند.
[2] – سایت سازمان «راه کارگر» تاریخ بازداشت جواد را سی خرداد ذکر می‌کند که احتمالاً درست نیست. تاریخ تولد او را نیز ۱۳۲۷ می‌نویسد که این نیز نمی‌تواند درست باشد. جواد در زمان بازداشت هنوز دانشجو بود و بعید است بیش از ۲۵ سال سن می‌داشت. تاریخ اعدام او در نوشته یادشده ۲۷ شهریور سال ۱۳۶۰ آمده است.
سازمان اکثریت؛ هم‌صدایی با قدرت و «کمیسیون حقیقت‌یاب» مقام عظما
مهدی اصلانی

نام "کمیسیون حقیقت‌یاب" تداعی‌کننده‌ی نامِ نلسون ماندلا و رسیده‌گی به وضعیت قربانیان نقض حقوق بشر در رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی است. ماندلا در سال ۱۹۹۵ پس از آن‌که مردم آفریقای جنوبی وی را به ریاست جمهوری انتخاب کردند هدف از تشکیل کمیسیون حقیقت‌یاب را رسیده‌گی به شکایات مردم از نظام آپارتاید قرار داد. نام کمیسیون حقیقت‌یاب بارِ معنایی ویژه‌ای با خود حمل می‌کند که موضوعیت‌اش نقض حقوق بشر و رسیده‌گی به جنایات سازمان‌یافته و از پیش تعیین‌شده‌ی دولتی در چرخه‌ی قدرت است.
علی خامنه‌ای مقامِ نسبتاً! عظما و "ولی فقیه مسلمین" پس از «حادثه‌ی منا» بر لزوم تشکيل «کميته‌ی حقيقت ياب» با حضور کشورهاي اسلامي و از جمله ايران تاًکید داشت. خامنه‌ای در بخشی دیگر از سخنانش عربستان را تهدید به برخورد خشن از سوی حکومت اسلامی کرد: «عمل نکردن به وظايف براي انتقال ابدان مطهر، عکس العمل سخت و خشن ايران را در پي خواهد داشت.»
علاءالدین بروجردی رئیس کمیسیون امنیت مجلس شورای اسلامی نیز در گفت‌و‌گو با ایرنا از درخواست ایران برای تشکیل «کمیته‌ی حقیقت‌یاب» سخن گفت. این مقدمه‌ی ناگزیر زان‌رو آوردم تا گفته باشم سخن اصلی‌ی این مکتوب را.
در میان سازمان‌های سیاسی ایران نامِ سازمان فداییان اکثریت به جهتِ هم‌صدایی و هم‌شانه‌گی با قدرت –به ویژه در سال ۱۳۶۰-  برآمد زخمی ناسور بر پیکرِ جامعه‌ی ایرانی است. این سازمان با فاصله گرفتن از سیاستهای عهد ماضی به ظاهر خوانشی دیگر از سیاست ارائه می‌کند، اما در پاره‌ای موضع‌گیری‌های سیاسی زخمِ کهنه‌ی مانده بر پیکر این سازمان سرباز می‌کند. سرطانی که هیچ شیمی‌درمانی‌ای قادر به علاج‌اش نیست. سازمانی که با ریزش مداوم به «دونر‌کبابی» شباهت یافته که تمامی گوشت‌اش آتش‌سوزِ سیاستِ رهبری وقت‌‌اش شده و چونان میله‌ای فلزی تنها بر گرد نام فدایی که دست بردارش نیست می‌چرخد.
شاه‌کار! اخیر این سازمان با صدور بیانیه‌ای به مناسبت «حادثه‌ی منا» و درگذشت تعدادی از حجاج ایرانی را با هم مرور می‌کنیم تا شاهدی بر مدعایم که همانا هم‌صدایی با قدرت در این سازمان است آورده باشم.
سازمان اکثریت با صدور بیانیه‌ای «خواهان عذرخواهی مقامات دولت عربستان سعودی از خانواده‌ی قربانیان، پرداخت غرامت و پذیرش تشکیل کمیته‌ی حقیقت یاب از کشورهای ذینفع (بخوان جمهوری اسلامی) در این فاجعه و نهادهای بی طرف بین المللی شده است. اکثریت هم‌چنین و گویی در مقامِ مشاورِ وزارت امور خارجه‌ی دولت فخیمه‌ی اسلامی از «عدم همکاری سعودی‌ها با ایران و عدم صدور به موقع ویزا برای نمایندگان دولت ایران از سوی دولت عربستان» خبر داده است.
علی خامنه‌ای مفهومِ ماندلایی "کمیسیون حقیقت‌یاب" را جهتِ مشروعیت بخشیدن به گفتمانِ اسلامی‌اش مصادره‌ی به مطلوب می‌کند و سازمان اکثریت با رج زدن از روی دست مقام عظما (جهت انتقال ابدان مطهر حجاج) خود را تا حد ماًمور کفن‌و‌دفن و شهردار بهشت‌زهرا تنزل می‌دهد. اکثریت خواسته یا ناخواسته ساختار یک گفتمان را مبهم می‌کند تا صدایش شبیه قدرت شود.
علی خامنه‌ای سخن از برخورد خشن می‌کند و اکثریت در بیانیه‌اش با تقلب از روی دست وی می نویسد: «به نظر ما سیاسی کردن این رویداد، برخوردهای تند و تهدیدآمیز، تنش بین دو دولت را تشدید کرده و می تواند عکس العمل‌های خشن و سختی را موجب شود» اکثریت با زبانِ بی‌زبانی به خاندان آل سعود هشدار می‌دهد آقا را عصبانی نکنید وگرنه بد می‌بینید.
سازمان اکثریت مشتی اوباش حکومتی در نهاربازار و سیرکِ نماز جمعه که به فرموده در هر حادثه‌ای از دیوار سفارت بالا رفتن تا "حق مسلم ما است" بر صحنه ظاهر شده و یقه می‌درانند و در هر تظاهر حکومتی حاضر به یراق آماده‌ی عربده‌جویی هستند و "می‌کشم می‌کشم آن‌که برادرم کشت" سر می‌دهند را "صدها معترض و مردم کشور" می‌خواند: «واقعه‌ی منا مردم کشورمان را هم شدیدا متاثر کرد.[...] به خیابان آمدن صدها معترض و سردادن شعار "مرگ بر خاندان آل سعود" و ایجاد فضای تند علیه دولت سعودی روبرو شده است» سقوط یک سازمان سیاسی آن است که به بهانه‌ی هم‌دردی با بخشی از خانواده‌‌های عزادار که ممکن است بسته‌گانِ خودمان نیز در میان‌شان باشند کنار دست ولی فقیه به بلندگوی قدرت بدل شود.
جان‌مایه‌ی بیانیه‌ی اخیر اکثریت هم‌صدایی با قدرت حکومت اسلامی و فضیلت بخشیدن به علی خامنه‌ای است.
ـــــــــــــــــــــــــــ پی‌نوشت: پس از دیدن بیانیه‌ی اکثریت با دو تن از اعضاء و کادرهای قدیمی و سابق اکثریت تماس گرفتم و از تعجیل و چرایی صدور بیانیه پرسیدم. پاسخ به تقریب مشابه هردو این بود: آخ تو چه حوصله و وقتی داری. ما اصلا! بیانیه را نخوانده‌ایم. هر دو صدور بیانیه را سخیف خواندند و باورمند بدان که هنوز شبحی مبارک و "فرخ" بر فراز این سازمان در حرکت است. نام هر دوتن نزد نگارنده محفوظ است. تمامی نقل‌قول‌های مربوط به اکثریت برگرفته از بیانیه‌ی هیئت سیاسی ـ اجرائی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) است


رفیق سیامک اسدیان(اسکندر) و مقاله «آیینه سکندر» سازمان فداییان(اکثریت) صمد بهادری طولابی


در ۳۴مین سالگرد جان سپردن رفيق سيامک اسديان که در سازمان چريک های فدائی خلق ايران به نام اسکندر شناخته می شد قصد داشتم مطلبی در گرامی داشت خاطره اين رفيق عزيز و انقلابی و يار و ياور ستمديدگان بنويسم که ياد مطلبی افتادم که سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) تحت نام «آينه اسکندر» در رابطه با اين رفيق در نشریه کار شماره ۱۳۲ منتشر نموده بود. به همين دليل هم پيش خود گفتم به جای اين که من در مورد يکی از فرماندهان نظامی سازمان يعنی رفیق سیامک اسدیان (اسکندر) چيزی بنويسم بهتر است همين لجن نامه سازمان فداییان(اکثريت) را دوباره ياد آوری کنم تا جوانان ما بهتر متوجه دره عميقی که بين اسکندرها و دار و دسته حامی خط امام  وجود دارد، بشوند. به خصوص که اين روزها می بينم که برخی از جوانانی که از حاکميت جمهوری اسلامی منزجر و متنفرند از روی ناآگاهی همه کمونیست ها را جزو حامیان رژیم جمهوری اسلامی قرار داده و تا جایی پیش می روند که حتی کمونیست ها را مسبب به قدرت رسیدن خمینی و استقرار رژيم جمهوری اسلامی قلمداد می کنند. به همين دليل هم فکر می کنم تاکيد بر ماهيت ضد انقلابی جريان اکثريت و تفاوت اش با کمونيست ها و نيرو های انقلابی به چنين جوانانی کمک می کند که اسير تبليغات مغرضانه جمهوری اسلامی نشوند و نيرو های انقلابی را با حاميان جمهوری اسلامی در يک کاسه نريزند.
رفیق سیامک اسدیان(اسکندر) و مقاله «آیینه سکندر» سازمان فداییان(اکثریت)
اگر کسی مقاله ای را که سازمان فداییان(اکثريت) در مورد رفيق اسکندر نوشته اند را بخواند و با آن چه که در سه دهه گذشته اين دار و دسته حامی خط امام و رژيم جمهوری اسلامی کرده مقايسه کند به راحتی متوجه می شود که نيرو های انقلابی و از جمله رفيق سيامک اسديان زمين تا آسمان با مدافعين جمهوری اسلامی متفاوت بوده و با آنها در تعارض بودند. به همين دليل هم پيشنهاد می کنم جوانان ما حتما اين مقاله را بخوانند. مقاله ای که هر بار من آن را می خوانم و مرور می کنم بیشتر از پیش نسبت به نویسنده و در کل جریانی که این خط را دنبال می کرده و این ترهات را در مورد رفیقی مبارز، انقلابی و پایدار به آرمان های کمونیستی و مبارزه طبقاتی، نوشته و نشر و پخش کرده متنفرتر می شوم.
مقاله ای که در آن رفیق گرانقدر و انقلابی مبارز سیامک اسدیان(اسکندر) را با «پست ترین» و «رذل ترین» انسان ها هم تراز دانسته و «نیات او را با ساواکی ها در قالب عمل واحد ضد انقلاب در هم آمیخته» جلوه داده است. با خواندن این مقاله سراسر رذیلانه که توسط جریان اکثریت در مورد رفیق انقلابی و فرمانده نظامی سازمان رفیق سیامک اسدیان درست ۱۶ روز پس از جان سپردن اش نوشته شده است، به خوبی می توان تشخیص داد که چه کسی و یا کسانی «بی آن که خود درک کنند همه زندگی و وجود خود را وقف راهی کرده بودند که کثيف ترین موجودات جهان نيز در همان مسير رکاب می زدند. که چگونه پست ترین و رذل ترین جنایت کاران، هم امروز نقشه همان اقداماتی را در سر می پرورند که آنان آن زمان در سر پرورانده بودند»(از متن مقاله با اندکی تغییر).
من فکر می کنم گذشت بيش از ۳۶ سال از عمر ننگین رژیم جمهوری اسلامی، فرصت کافی برای درک راه و خط جریانی که این مقاله را در مورد رفیق اسکندر نوشته است، فراهم کرده باشد و با خواندن آن به خوبی می توان، تضادهای فکری انکار ناپذير اکثريتی ها در رابطه با بینش کمونیستی و چرائی حمایت از جمهوری اسلامی خط امامی را تشخیص داد و با کنار هم قرار دادن آن ها و رفتار و عمل رژیم از ابتدا تا به امروز، به دلائل حمایت این جماعت ضد انقلابی از خمينی به قول خودشان ضد امپریالیست! پی برد؛ و فهميد که این جریان اکثریت بود که با مواضع ضد انقلابی و ضد مردمی اش همه گذشته سازمان فدائی را کنار گذاشت و از آن عبور کرد.
در اينجا صميمانه نظر جوانانی که تحت تاثير تبليغات نادرست و فريب کارانه رايج همه کثافت کاری همه حامیان جمهوری اسلامی و خط امام  را به حساب کمونيست ها می گذارند را به اين واقعيت جلب می کنم که خود من پیش از این که با خط و مشی سیاسی سازمان چریک های فدایی خلق ایران پس از قیام بهمن ۵۷ آشنا شوم و از تفکرات سیاسی و چرایی انشعابات مختلف اعضای تشکیلات آن سر در بیاورم و متوجه شوم  که چه چیزی سبب شد که آن سازمان اصلی و بزرگ خاورمیانه ـ که بر پایه نظرات بنیان گذاران آن، رفقا مسعود احمدزاده و امیر پرویز پویان شکل گرفته بود ـ پس از قیام تکه تکه شود و آن همه ایده ها و تفکرات مختلف از دل آن بیرون آید و در نهایت انشعابات متعددی در آن سازمان رخ دهد، با خود فکر می کردم که خب همه در واقع خواهان رسیدن به برابری و آزادی بوده اند و رسیدن به سوسیالیسم خواست جملگی آن ها بوده است، ولی در راه رسیدن به آن مهم ایده های مختلفی تراوش کرده است و سبب اختلافاتی در آن سازمان شده است و در نتیجه منجر به جدایی آن یاران و رفقای قدیمی شده است که دست در دست هم و در کنار توده های به جان آمده از ظلم و بیداد رژیم مزدور شاه، دست به آن انقلاب بزرگ مردمی و قيام  ۲۱ و ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷ زدند. اما امروز سال ها از آن زمان می گذرد و امروز من پس از مطالعات و تحقیقاتی که در مورد اتفاقات پس از قیام ۵۷ انجام داده ام، متوجه چرایی و چگونگی آن رخدادها شده ام و قابل ذکر است که تفکرات من چرخش ۱۸۰ درجه ای با حدسیات و افکار قبل از آگاهی یافتن از عوامل و دلایل آن انشعابات پیدا کرده است.
در اين فاصله توانسته ام تا حدی  مطالعاتی در باره جنبش های کمونیستی در سراسر دنیا داشته باشم و در واقع با آگاهی از افکار و نظریات بنیان گذاران کمونیسم و تضاد آشکار مواضع و تحليل ها و راه آنها با مدافعين کاپیتالیسم و تاکيدشان بر ضرورت نابودی سرمايه داری و امپریالیسم دریافته ام که دنيائی بين نيرو های انقلابی مخالف نظام سرمايه داری با مدافعين اين نظام تفاوت وجود دارد. کمونيست ها و از جمله چريکهای فدائی در ايران به جامعه ای عاری از طبقات باور داشتند و دارند و برای رسيدن به آن خواهان نابودی نظام سرمایه داری و سلطه امپریالیسم و هر رژيم ستم گری می باشند، اما مدافعين سرمايه داری و سينه چاکان «خط امام» دنبال همان شرايطی هستند که الان همه مردم ما شاهدش هستند و با همه وجود مخالف اش می باشند.
بنابراين نمی توان سازمان فداییان خلق(اکثریت) که خواهان حفظ جمهوری اسلامی بودند را با انقلابيونی که برای نابودی اين رژيم سرکوب گر می جنگيدند را در يک صف قرار داد. رفقائی همچون سيامک اسديان از جمله کمونيست هائی بودند که برای نابودی نظام سرمايه داری می جنگيدند و نويسندگان مقاله «آينه اسکندر» و نشريه ای که اين مقاله را منتشر نمود ضد انقلابيونی بودند که رسما از جمهوری اسلامی حمايت می کردند و خواست شان از خمينی اين بود که «پاسداران را به سلاح سنگين مسلح کنيد» و اين شعار ضد انقلابی را با وقاحت تمام در نشريه خود تبليغ می کردند. روشن است که چنين کسانی بايد عليه اسکندر باشند و عليه اش مقاله بنويسند. اما اگر آنها بايد چنين کنند همان گونه که کردند و همان گونه که امروز هم می کنند و در تظاهرات های سال ۸۸ در خارج از کشور برای کمونيست ها پليس صدا می کردند جوانان ما هم بايد بدانند که اين جماعت هيچ ربطی به کمونيسم و چريکهای فدائی خلق نداشتند. يکی طرفدار نظام نکبت بار سرمايه داری و يکی با همه وجود در راه نابودی اين نظام برای رسيدن به سوسياليسم.
زنده باد یاد و نام رفیق سیامک اسدیان(اسکندر) و رفقای هم رزم اش مسعود بریری و علی رضا صفری که در جریان درگیری مسلحانه با پاسداران جمهوری اسلامی و در نبردی نا برابر در شهر آمل در راه آرمان های والای انسانی و رسیدن به برابری و آزادی و دنیایی عاری از طبقات، جان شیرین شان را در راه طبقه کارگر فدا کردند و در ۱۳ مهر ۱۳۶۰ ایستاده بر خاک افتادند. راه شان پر ره رو باد!
صمد بهادری طولابی ۱۳ مهر ۱۳۹۴ ۵ اکتبر ۲۰۱۵
مقاله «آیینه سکندر» نوشته شده توسط سازمان فداییان(اکثریت)مقاله «آیینه سکندر» نوشته شده توسط سازمان فداییان(اکثریت)

يک رژيم واپسگرا و ارتجاعی بزرگترين مساله اش "زن" و "صيغه" است‎


برنامه یکشنبه چهارم اکتبر تلوییون برابری

|
6 octobre 2015
Article en PDF : Enregistrer au format PDF

Parler d’une crise des réfugiés suite à l’afflux massif de cet été revient à fermer les yeux sur un phénomène qui existe depuis des lustres et qui, en fait, ne fait que s’accélérer ces derniers temps.


1. Crise des réfugiés ? Ceci n’est pas une crise !

Parler d’une crise des réfugiés suite à l’afflux massif de cet été revient à fermer les yeux sur un phénomène qui existe depuis des lustres et qui, en fait, ne fait que s’accélérer ces derniers temps. Le fait de parler de « crise des réfugiés » vise clairement dans le chef du gouvernement à pouvoir traiter le problème comme un élément ponctuel plutôt que de chercher à s’attaquer à ses causes profondes et y apporter des solutions structurelles.

On ne peut évidemment nier l’accélération du mouvement suite, notamment, à la déstabilisation de pays du Moyen-Orient. Mais il faut non seulement se pencher sur les intérêts qui se cachent derrière ces guerres, mais également examiner et intégrer dans une réflexion globale l’ensemble des facteurs à l’origine de ces mouvements de population. Et alors se pencher sur le rôle des gouvernements et des organisations internationales dans ces processus afin d’examiner comment s’attaquer concrètement aux causes réelles du problème.

2. Accueil des réfugiés : une faillite organisée !

L’actuel Secrétaire d’Etat à la migration, le très controversé Théo Francken, se voit contraint aujourd’hui, en fonction des Traités internationaux en matière d’accueil, de s’inscrire dans une politique de type humanitaire. L’opinion publique en partie sensibilisée à la cause des réfugiés et à la base de nombreux mouvements spontanés de solidarité à l’égard des réfugiés, mais aussi les politiques mises en œuvre par l’Allemagne en la matière[1], placent à cet égard le gouvernement belge sous pression.

Les récentes déclarations de De Wever concernant la création d’un sous-statut pour les réfugiés illustrent néanmoins clairement les intentions du premier parti du gouvernement fédéral en la matière. Et on peut clairement affirmer que si la situation d’urgence et le contexte émotionnel expliquent la mise en œuvre des mesures humanitaires provisoires (largement insuffisantes), les lignes politiques en termes de migrations de la part du gouvernement Michel-De Wever resteront axées sur la déshumanisation et l’instrumentalisation des réfugiés.

Les initiatives de la FEB mais aussi du ministre de l’emploi en matière de soutien aux migrants devront être examinées avec la plus grande prudence. La mise en concurrence des travailleurs avec et sans papiers entre eux et l’alimentation de nouvelles formes de dumping social « autorisé », déjà actuellement largement exploitées par certains employeurs sans scrupules vis-à-vis de travailleurs sans papiers, demeurent des risques majeurs à déjouer.

Dignité, respect et égalité des droits, intégration et solidarité doivent rester nos lignes directrices.

Il convient encore de rappeler que la précédente Secrétaire d’Etat à la migration, Maggie De Block, avait largement coupé dans les budgets de l’asile (plus de 90 millions€) en fermant de nombreuses places d’accueil et en créant les conditions de faillite de l’accueil telle que nous la vivons aujourd’hui, poussant les initiatives citoyennes à devoir suppléer aux manquements de pouvoirs publics démembrés par les politiques libérales.

3. S’attaquer à l’origine du problème !

Pour s’attaquer à l’origine du problème, il faut se demander ce qui pousse des êtres humains à devoir tout quitter et à mettre en danger leurs vies et celles de leurs familles pour venir « tenter » leur chance en Europe. En sachant, et l’actualité nous le démontre dramatiquement, qu’aucun mur ni aucun barbelé ne pourra empêcher une personne en danger de mort de tenter de s’enfuir.

Sur base des témoignages des réfugiés rencontrés et des expériences vécues sur le terrain, confirmées par les autorités compétentes, on peut citer deux raisons principales expliquant ces mouvements de population : d’une part la fuite de situations de guerre. D’autre part, des situations de pauvreté extrême.

A ces deux raisons majeures s’ajoute une raison qui prend de plus en plus d’ampleur : les changements climatiques.

Derrière ces trois raisons se profilent de manière systématique, de manière directe ou indirecte, des enjeux financiers . Et c’est en s’intéressant à ces enjeux financiers et à ceux qui en profitent, en examinant notamment le rôle des gouvernements et des institutions internationales impliquées dans ces processus, que l’on doit pouvoir s’attaquer à l’origine du problème.

- Fuir des pays en guerre : quels sont les enjeux derrière ces guerres ?

Si on prend le cas de réfugiés syriens, libyens, afghans ou d’autres pays du Moyen Orient ou d’Afrique, ce sont généralement, sous couvert de motifs religieux ou de lutte contre des régimes dictatoriaux, des enjeux géo-stratégiques liés à l’appropriation de ressources naturelles et de matières premières qui motivent les interventions militaires des gouvernements (dont la Belgique). Etrangement, il n’y a pas d’intervention militaire des coalitions internationales en Erythrée, pourtant considéré comme l’une des pires dictatures d’Afrique. Mais où il n’y a ni pétrole, ni minerais suscitant les convoitises internationales.

On peut clairement parler d’IMPERIALISME dans la plupart des interventions militaires visant à déstabiliser les gouvernements des pays dont proviennent de nombreux réfugiés, avec un rôle évident de nos gouvernements dans la « gestion » des conflits !

- Fuir la pauvreté extrême : qui crée la misère ?

Dans d’autres pays, des guerres cette fois directement d’ordre économique mises en œuvre par des multinationales, sous couvert et avec la complicité de gouvernements, aboutissent aux mêmes conséquences, poussant les populations locales à fuir le pays ; avec généralement les mêmes enjeux d’appropriation des ressources naturelles et des matières premières, en exploitant par ailleurs les populations locales. L’exploitation du Coltan au Congo ou de l’uranium au Niger, pour ne citer que deux exemples flagrants parmi des centaines d’autres, illustrent parfaitement ces situations.

On peut clairement ici parler de COLONIALISME ! Et la Belgique est bien placée pour en parler…

- Fuir pour ne pas se noyer !

La recherche de profits à tout va au détriment des besoins des populations et de la préservation des ressources naturelles pousse par ailleurs à un dérèglement climatique, avec en 2013 plus de 22 millions de personnes officiellement reconnues comme REFUGIES CLIMATIQUES.

A la manœuvre derrière ces politiques impérialistes, colonialistes et à travers ces dérèglements climatiques, un modèle de société qui place l’exploitation des travailleurs et des ressources naturelles au profit d’intérêts individuels plutôt que de l’intérêt général.

Et c’est donc en proposant des alternatives à ce modèle de société qu’il convient de trouver les solutions structurelles au problème des réfugiés.

Ce n’est pas en construisant des murs toujours plus hauts ou des barbelés toujours plus coupants que l’on créera les conditions pour stopper l’afflux d’êtres humains qui tentent de survivre. Mais c’est en proposant un autre modèle de société que l’on recréera les conditions de vie suffisantes pour permettre à chaque être humain de vivre dignement là où il a ses origines.

4. Concrètement, que peut-on faire ?

Changer de modèle de société, en finir avec les guerres impérialistes et colonialistes ou éradiquer la pauvreté, des objectifs louables mais qui semblent extrêmement difficiles à mettre en oeuvre.

Et pourtant, il est possible de poser des actes concrets permettant de s’attaquer directement aux causes du problème évoquées ci-avant et de mettre en œuvre des solutions structurelles au problème des réfugiés :

1. Aider les populations locales à ne pas devoir tout quitter et venir s’échouer sur une plage de Méditerranée à travers le renforcement des politiques de coopération et développement ; En aidant les populations d’Afrique à exploiter elles-mêmes leurs ressources naturelles et leurs matières premières, elles élèveront leurs niveaux de vie et ne seront plus contraintes de devoir quitter leurs racines. L’exemple du phosphate au Maroc, qui a décidé de ne plus exporter sa matière première au profit de multinationales étrangères, mais de produire directement le produit fini (notamment les engrais) sur ses terres, a eu pour conséquence une inversion des flux migratoires du Maroc vers l’Espagne. Aujourd’hui, ce sont des travailleurs espagnols qui vont travailler au Maroc pour exploiter le phosphate…

L’exploitation des richesses naturelles du continent africain (pour ne citer que ce continent) de manière autonome par la population africaine elle-même résulterait en une diminution drastique des migrations africaines vers l’Europe.

2. Fixer des règles pour empêcher les multinationales d’exploiter les richesses naturelles étrangères au détriment des populations locales, créant les conditions de pauvreté et poussant ces populations à devoir quitter leurs racines.

A noter que selon Ernst&Young, le risque numéro 1 pour les multinationales actives dans l’exploitation des matières premières (et donc pour toutes celles en aval) réside dans l’autodétermination des pays du continent africain. Ce qui illustre le fait que ce soit le système et ceux qui le défendent qui empêchent les populations locales d’exploiter elles-mêmes leurs ressources naturelles et qui les forcent donc à émigrer vers l’Europe…

Ceux qui répètent à qui veut l’entendre qu’on ne peut pas accueillir toute la misère du monde sont souvent les mêmes qui soutiennent les multinationales qui créent la misère dans le monde et forcent les populations à émigrer !

3. A plus court terme, en matière d’accueil et de politique d’asile, il convient de redonner des budgets suffisants aux services publics afin d’organiser l’accueil dans les conditions optimales. En respect des Traités internationaux, en respect de la dignité humaine et du respect de droits égaux pour toutes et tous, quelles que soient les origines.

Ceci implique la régularisation des travailleurs sans papiers déjà présents sur notre territoire parfois depuis de nombreuses années, et la fixation de règles claires pour ces régularisations.

Il convient de noter à cet égard que compte tenu de l’évolution démographique du pays, les populations migrantes auront un effet positif sur la situation du pays (cfr Bureau du Plan). Contrairement aux mesures actuellement prises par le gouvernement fédéral de relèvement de l’âge de la pension, qui n’aboutissent qu’à augmenter le nombre de chômeurs âgés et de faire exploser le nombre de malades âgés, l’intégration de populations migrantes, à l’instar de ce qui se fait aujourd’hui en Allemagne pour répondre aux mêmes défis démographiques, aura des conséquences positives pour l’alimentation de la sécurité sociale et la consolidation de notre système de pensions par répartition.

4. Lancer une campagne d’information et de sensibilisation pour clairement démonter les clichés concernant les réfugiés et démontrer que ce sont les politiques libérales qui sont à l’origine de l’afflux des réfugiés. Certains partis politiques veulent utiliser ce qui se passe actuellement pour alimenter les peurs. En opposant « nos » SDF ou « nos » chômeurs aux réfugiés. En faisant croire que les réfugiés nuisent à la sécurité sociale. En utilisant tous les prétextes et mensonges pour pousser les politiques de repli sur soi.

Les « migrants » ne coutent pas à la collectivité, mais au contraire, selon l’OCDE, rapportent en net (les recettes moins les dépenses liées aux « migrants ») 3.500€ par tête dans le PIB Belge. Ils ne volent pas les emplois de « nos » chômeurs.

Autant de clichés à démonter pour bien montrer à la population que quelles que soient les origines ou la couleur de peau, avec ou sans papiers, nous appartenons à la même classe sociale, et que c’est à celle qui nous exploite qu’il convient de s’attaquer tous ensemble…

[1] Dont il conviendra de mesurer le réel caractère social en évaluant les conditions de travail qui seront imposées aux travailleurs concernés.

Source : Investig’Action
|
5 octobre 2015
Article en PDF : Enregistrer au format PDF

Comment qualifier Leopoldo Lopez de "prisonnier de conscience" quand, en plus des faits déjà évoqués, il a été l'un des acteurs les plus visibles et les plus violents de la répression du régime putschiste qui renversa pour 48 heures Hugo Chavez en 2002 ? Le dirigeant politique condamné, a lancé un appel ouvert et public, clairement destiné à l'insurrection, "au soulèvement", à "rester dans les rues jusqu'à obtenir la sortie du Gouvernement", "jusqu'à ce que nous arrivions à faire sortir ceux qui nous gouvernent" qui a conduit à des mois de violence politique pour obtenir le renversement d'un Gouvernement légitime et jouissant d'un large soutien des citoyens.



Les déclarations de la présidente du Parti socialiste du Chili contre la condamnation de Leopoldo Lopez, un dirigeant d’opposition reconnu coupable d’incitation à la violence et d’autres délits dans le cadre d’un plan clairement séditieux intitulé "La Sortie" (1) qui a conduit à une forte vague de violence de rue de tendance fasciste qui a duré plusieurs mois et a coûté la vie à 43 êtres humains et provoqué des pertes matérielles de plusieurs millions, sont inacceptables et douloureuses.

Des déclarations aussi malheureuses qu’empreintes de désinformation dans lesquelles cette dame, fille de Salvador Allende, a dit : "je ne peux pas comprendre qu’un opposant qui fait une action non violente, qui exprime son opinion critique envers un Gouvernement puisse être emprisonné".

Comment lire, comment comprendre ces affirmations en tenant compte de l’histoire récente du Chili, de son histoire personnelle et de notre propre histoire familiale ?

Une histoire qui a été marquée justement par cette sorte de violence débridée et pleine de haine. Le dirigeant politique condamné, Leopoldo Lopez, a lancé un appel ouvert et public, clairement destiné à l’insurrection, "au soulèvement", à "rester dans les rues jusqu’à obtenir la sortie du Gouvernement", "jusqu’à ce que nous arrivions à faire sortir ceux qui nous gouvernent" qui, comme nous l’avons dit, a conduit à des mois de violence politique pour obtenir le renversement d’un Gouvernement légitime et jouissant d’un large soutien des citoyens.

Comment dire que l’action préméditée du plan séditieux "La Sortie" est "une action non violente" qui "exprimait seulement une opinion critique envers un Gouvernement".

Pire encore, comment qualifier Lopez de "prisonnier de conscience" quand, en plus des faits déjà évoqués, il a été l’un des acteurs les plus visibles et les plus violents de la répression du régime putschiste qui renversa pour 48 heures Hugo Chavez en 2002 ?

Pourquoi faire de pareilles et malheureuses déclarations, aussi réductrices, aussi mal informées, aussi empreintes de double norme ? "En son nom personnel" et "en tant que présidente du Parti Socialiste du Chili" en sachant parfaitement que celle qui parle est la fille de Salvador Allende.

Pourquoi parler de Leopoldo Lopez et se taire sur les multiples crimes et atrocités qui son commis chaque jour au nom de la soi-disant lutte anti-terroriste, de la démocratie et de la liberté ?

Je crois qu’il y a des réponses qui sont plus des réponses de fond et qui ont à voir avec l’idéologie, avec des concepts sur le socialisme et le néo-libéralisme, etc... mais dans ce cas, une double norme est surtout mise en évidence quand on parle de démocratie et de droits de l’homme, quand il y a une évaluation et un jugement négatifs à priori quand on parle de ces sujets dans le cas du Venezuela et de Cuba et quand d’un autre côté, on ne dit rien, on ne signale rien, on ne condamne pas, par exemple, les crimes contre l’humanité commis par l’Etat d’Israël contre le peuple palestinien, les fosses communes de "l’uribisme" en Colombie, les tortures dans la prison de Guantanamo, la terrible disparition de 43 normaliens au Mexique il y a 1 an !

Pourquoi le silence face aux prisonniers politiques mapuches, le harcèlement et la répression brutale des communautés mapuches par le Gouvernement qu’elle représente ? Ou simplement les guerres génocides provoquées et soutenues par le Gouvernement des Etats-Unis dans le monde, etc...Là, il n’y a pas de dénonciations, il n’y a que le silence.

D’un autre côté se trouve le pragmatisme de la politique, le détourment de l’attention des problèmes intérieurs, quand le Gouvernement du Chili est en train de vivre ses pires moments en terme de légitimité devant les citoyens, quand la classe politique est considérée d’une façon tellement négative, quand les scandales de corruption structurelle de la politique au Chili ( eh oui, de ce Chili soi-disant si incorruptible) sortent au grand jour.

Nous l’appelons corruption structurelle et immorale (et d’une certaine façon "légalisée" dans la constitution actuelle héritée de Pinochet) parce que maintenant, on sait jusqu’à quel point la politique s’est prostituée devant le pouvoir économique des grandes entreprises, des familles les plus puissantes, des grandes fortunes qui financent les campagnes politiques à tous les niveaux et dans presque tous les secteurs et presque tous les partis politiques.

Mais le pire et le plus immoral, c’est quand des entreprises spoliées et mises hors la loi par l’Etat chilien pendant la dictature de Pinochet, des entreprises stratégiques qui ont été remises, par exemple, à celui qui était alors le gendre de Augusto Pinochet, Julio Ponce Lerou, et qui, à travers l’entreprise Sociedad Química Minera de Chile (SOQUIMICH) apparaît comme remettant des sommes de plusieurs millions à des campagnes politiques des partis de l’actuel Gouvernement et même à des gens du Parti Socialiste, ce même parti que fonda Salvador Allende, des gens comme le sénateur Fulvio Rossi (qui a même rencontré Enrique Capriles lors de sa dernière visite au Chili) qui a été appelé à témoigner au sujet de bulletins facturés à l’entreprise contrôlée par l’ex gendre de Augusto Pinochet. Même chose avec Milton Lee Guerrero, ex trésorier du Parti Socialiste.
D’un autre côté, il y a des gens comme Enrique Correa, un important dirigeant politique pendant le Gouvernement de l’Unité Populaire et qui est maintenant un important lobbyiste de la Consultora Imaginación qui a conseillé la SOQUIMICH, le groupe Penta et le groupe Lucsik, tous des groupes économiques qui financent la politique chilienne et qui, de plus, avec une incohérence idéologique et éthique absolue, est vice-président de la Fondation Salvador Allende…

Enfin, on ne peut oublier de commenter les déclarations de Felipe González pour qui “Pinochet respectait beaucoup plus les droits de l’homme que Maduro”. des copinions comme celles-ci sont une véritable insulte aux droits de l’homme et à l’histoire, une insulte à des millions de victimes des dictatures latino-américaines. Ces déclarations font partie de la même campagne internationale contre le Venezuela campagne dont malheureusement, la sénatrice Isabel Allende s’est fait l’écho.

Cela n’est pas un hasard car monsieur Felipe González et le PSOE sont les référents idéologiques du Parti Socialiste du Chili d’après-dictature. Il faut demander à la direction du Parti Socialiste du Chili qui a souffert dans sa propre chair des horreurs et des atrocités de la dictature de Pinochet si elle est d’accord avec le fait qu’un tel caméléon politique qui, par ces déclarations, a montré sans pudeur son manque total d’éthique, continue à être son mentor politique.

Pablo Sepúlveda Allende est le petit-fils de Salvador Allende, il est médecin et réside à Caracas.

Note :

1 ) Le plan "La Sortie" ("La Salida") a directement dérivé vers les protestations violentes, ce qu’on a appelé les "guarimbas" qui se sont abattues sur plusieurs villes du Venezuela pendant plus de 2 mois pendant lesquels la haine politique s’est emparée d’importants secteurs de l’opposition. Il suffit de mentionner que, dans beaucoup de secteurs sociaux dans lesquels ont eu lieu des "guarimbas", sur des pylônes et des feux rouges, on pendait par le coup des mannequins vêtus de rouge évoquant les partisans du chavisme. Il y eut aussi beaucoup de harcèlement et de menaces envers les familles qui se reconnaissaient comme sympathisantes du gouvernement dans les secteurs dans lesquels l’opposition prédomine et où étaient organisées les "guarimbas" par les autres secteurs toujours de classe moyenne ou haute. Lire aussi sur le sujet : Venezuela, les "guarimbas" et le silence européen, par Alex Anfruns

Source : Rebelión
Traduction Françoise Lopez (Cuba Si Provence)