حادثه دیگری را نیز که فرهاد بازمیگفت، اینکه؛ پدر جواد صبح آن روزی که جنازه را تحویل گرفتیم و راه افتادیم، موی سرش کاملاً سیاه بود. مرد میانسالی بود با قامتی راست که انگار هنوز نتوانسته بود حادثه را در خود هضم کند. پس از خاکسپاری به شهر بازگشتیم، دو یا سه روز بعد متوجه شدم نه تنها هیکلاش خمیده و خود پیر شده، تمامی موی سرش یکدست سفید شده بود. من تا کنون چنین چیزی ندیده بودم. آنچه را هم که در این مورد شنیده بودم، فکر میکردم مبالغه است و نمیتواند واقعیت داشته باشد. حالا اما به چشم خویش میدیدم که به چهسان شخصی در اندکزمانی، در فاصله دو روز، پیر میشود و موهایش یکسر سفید میگردد.
تریبون زمانه:سالها پیش روزی با دوستم «فرهاد مُصلحی» از هر دری سخن میگفتیم. صحبت به زندان و شکنجه و اعدام رسید. فرهاد حادثهای را برایم نقل کرد که بسیار تکاندهنده بود. از او خواستم تا آن را بنویسد. گفت این کار را خواهد کرد. مرض سرطان اما فرهاد را از ما گرفت، اگرچه یادش با ماست.فرهاد به عنوان یک شخصیت سیاسی چپ که مدتی نیز پیش از انقلاب در زندان به سر برده بود، در اراک شناختهشده بود.چندی پیش روزی با پروین، همسر فرهاد، صحبت میکردم. یادی از فرهاد کردیم. گفتم؛ نمیدانم چرا هربار یاد فرهاد میافتم، روایت او از اعدام و دفن جسد یکی از قربانیان رژیم به یادم میافتد. و اضافه کردم که پشیمانم چرا این حادثه را خود ثبت نکردم.پروین گفت با موضوع آشناست و جریان را کم و بیش به یاد دارد. از او خواستم که یکروز چند ساعتی باهم بنشینیم و او روایت خویش را از یادماندهها و شنیدهها برایم بازگوید. با گشادهرویی که صفت ویژه اوست، پذیرفت. آنچه از این حادثه مکتوب شده، در واقع روایت «پروین ابراهیمزاده» است از آن.
جواد سجادی؛ از بازداشت تا خاکسپاری در باغ
اراک شهری بود کارگری و دانشجویی که همچون دیگر شهرهای ایران در روزهای انقلاب و پس از آن جنبوجوش زیادی در آن به چشم میخورد. پس از انقلاب اما صفها اندکی جدا شد. حزباللهیها میکوشیدند تنها میراثداران انقلاب باشند و همهچیز را به انحصار خود درآورند. از آنجا که منطق را در زور میدیدند، خونریزی پیشه کردند. یکی از بزرگترین اینگونه از رفتارها را در زمانی شاهد بودیم که حادثه سی خرداد سال ۱۳۶۰ در تهران پیش آمد. در اراک نیز ما چپها تظاهراتی وسیع در این رابطه برگزار کرده بودیم. در اراک نیز چون تهران حزباللهیها با چوب و چماق و چاقو به صف تظاهرکنندگان یورش بردند.
یورش نیرویهای حزبالله به صفِ تظاهرکنندگان در اراک آنچنان وحشیانه بود که صدها زخمی و چند کشته بههمراه داشت. نیروهای سپاه که از راه رسیدند، کار چماقداران را با بازداشتهای گسترده ادامه دادند. بر اثر جراحات حاصل از دشنه و پنجهبُکس و چماق چند تن از میان زخمیشدگان در آن روز کشته شدند. برای نمونه؛ دختری به نام نسرین، از هواداران اقلیت، در همان تظاهرات خیابانی، مورد یورش نیروهای حزبالله قرار گرفت. با دشنه چنان بر سرش زدند که در همان خیابان کشته شد.[۱]
یورش سپاه و بازداشتها اما به این روز محدود نماند. روزهای بعد نیز بیشتر افرادی را که شناسایی شده بودند، بازداشت کردند. تا آنجا که به یاد دارم، جواد نیز از جمله کسانی بود که در یکی از روزهای بعد از تظاهرات بازداشت شد. او از فعالین سازمان «راه کارگر» در اراک بود.
افراد بازداشتشده در واقع از افراد شناختهشده چپ و در شمار نخستین کسانی بودند که آنزمان در اراک به فعالیت سیاسی اشتغال داشتند. شنیدم که دخترعمو و پسرعموی جواد را هم در همین زمان و در همین رابطه چند روز بعد دستگیر کردند. این را هم باید بگویم که در خانواده اینها حزباللهی هم بود.
پس از بازداشت جواد، پدر او تلاش زیادی برای ملاقات با او نمود ولی موفق نشد. اگرچه اینها از سوی نیروهای سپاه بازداشت شده بودند ولی اینکه کجا زندانی هستند، معلوم نبود. در رجوع خانواده به سپاه کسی از محل نگهداری آنان چیزی نمیگفت. سرانجام معلوم شد در زندان اراک در بند هستند.
من متأسفانه دقیق نمیدانم که آیا سرانجام پدر توانست به ملاقات پسرش در زندان برود یا نه، ولی به خوبی به یاد دارم که چند روزی پس از حادثه هفت تیر و کشتهشدن سران حزب جمهوری اسلامی[۲] روزی به او خبر میدهند که میتواند به ملاقات پسرش بیاید. او نیز به شوق دیدار پسر از درخت آلوی باغ خویش که کاشتهی دست جواد بود، مقداری آلو میچیند و به زندان میرود.
در زندان به او اطلاع میدهند که پسرش به جرم مخالفت با انقلاب، به عنوان عنصری ضدانقلابی اعدام شده است.[۳] جنازهاش را میتواند از پزشک قانونی تحویل بگیرد.
فرهاد که از دوستان قدیمی و صمیمی جواد بود و یک نسبت خانوادگی دوری هم با آنها داشت، تعریف میکرد؛ با یک اتوموبیل «ژیان» به همراه پدر جواد راه افتادیم تا جنازهاش را تحویل بگیریم. اتوموبیل را از دوستی به همین منظور به امانت گرفته بودم.
جنازه را تحویل میگیرند. پدر به همراه جنازه در صندلی عقب اتوموبیل می نشیند، طوری که سر پسر بر زانوان پدر قرار داشت. پدر در سکوت کامل، بیآنکه حتا بگرید و یا عکسالعملی نشان دهد، در تماشای پسر بود. تصمیم بر این بود که جنازه را به قبرستان شهر ببرند و در آنجا دفن کنند. فکر میکردند با مشکلی روبرو نخواهند شد. تا کنون دیده نشده بود که از دفن جنازهای در قبرستان شهر پیشگیری کنند. به قبرستان که میرسند، با نیروهای سپاه روبرو میشوند. آنان به پدر میگویند؛ پسرت کافر بود. به همین دلیل نباید در قبرستان مسلمانان دفن شود.
اراک دو روستا دارد به نامهای «سنهجون» و «کرهرود» که حالا هر دو به علت گسترش شهر، به اراک چسبیدهاند. پدر جواد تصمیم میگیرد تا جنازه را به «سنهجون» ببرند. در این روستا نیز همین حادثه تکرار میشود. ناامید راه «کرهرود» را پیش میگیرند. در آنجا نیز با حضور نیروهای سپاه روبرو میشوند. به همان علتها از دفن جنازه معانعت به عمل میآید.
با بغضی در گلو راهیی دیگر آبادیهای دور و نزدیک اراک میشوند، به این امید که سرانجام در قبرستانی نعشِ این عزیز را به خاک بسپارند. انگار اما تمامی روستاها از تصمیمی واحد پیروی میکنند. شاید هم یک گروه از سپاه دورا دور اتوموبیل حامل جنازه را تعقیب میکرد تا در رسیدن به قبرستان هر روستا همین نمایشنامه را تکرار کنند.
هوا تاریک شده بود. از صبح همچنان در راه بودند. با گذشت زمان، جنازه از حالت نیمهانجماد خارج میشود. خون از جای زخم گلوله جاری میشود. صندلی خونین میشود و خون به کف اتوموبیل راه پیدا میکند.
با تکرار حادثه در هر آبادی چارهای نمیماند جز اینکه به سوی یکی از روستاهای فراهان که خاستگاه و زادگاه آنان بود و در آن باغی نیز داشتند، برانند. ساعت دو شب سرانجام به آنجا میرسند. پدر جواد سکوت را میشکند. از فرهاد میخواهد که نه به سوی قبرستان، بلکه باغشان براند. به باغ میرسند. پدر پیاده میشود، بیل برمیدارد. مکانی برای قبر انتخاب میکند. هنوز بیل بر زمین نزده، سروصداهایی به گوش میرسد. پدر که فکر میکند باز افراد سپاه و یا حزباللهیها در تعقیب آنان، به اینجا رسیدهاند، هوار برمیدارد؛ اینجا باغ من است، گُم شوید. اما واقعیت چیز دیگری بود. آنان تنی چند از اهالی روستا بودند که از سروصدا بیدار شده، در کنجکاوی علت آن را دنبال میکردند. از حادثه که باخبر میشوند، دیگر اهالی روستا را نیز خبردار میکنند. همه از آشنایان و فامیل هستند. همه با غمی در دل به یاری آنان میشتابند. اهالی به اتفاق پدر و فرهاد زمین را میکنند و جسد جواد را در سرمای سحرگاهی به خاک میسپارند.
فرهاد میگفت: در تمامی این چند ساعتی که جنازه را از این روستا به آن آبادی میبردیم و در تمامی مواردی که از خاکسپاری جنازه ممانعت به عمل میآمد، پدر جواد یک کلمه بر زبان نیاورد. ساکت و آرام جنازه فرزند را در در آغوش گرفته بود و مبهوت در سکوت خویش، تماشگر او بود. در این بیش از ده ساعتی که جنازهی پسر را در آغوش داشت، به چه میاندیشید، نمیدانم. بیآنکه گریه سردهد و یا چشم از پسر بردارد، غرقِ در خود بود. با هیچ کس یک جمله، حتا زبان به اعتراض نگشود. وقتی آنگاه که در روستای خودشان، در باغ شخصی خود، جنازه را به خاک سپرد، به گوشهای رفت و صدای هایهای گریهاش چنان از دل برخاست و در سکوت باغ طنین انداخت که هیچکس نتوانست ساکت بماند؛ همه صدا در صدای او داد، با او میگریستند. باغ یکسر میگریست.
حادثه دیگری را نیز که فرهاد بازمیگفت، اینکه؛ پدر جواد صبح آن روزی که جنازه را تحویل گرفتیم و راه افتادیم، موی سرش کاملاً سیاه بود. مرد میانسالی بود با قامتی راست که انگار هنوز نتوانسته بود حادثه را در خود هضم کند. پس از خاکسپاری به شهر بازگشتیم، دو یا سه روز بعد متوجه شدم نه تنها هیکلاش خمیده و خود پیر شده، تمامی موی سرش یکدست سفید شده بود. من تا کنون چنین چیزی ندیده بودم. آنچه را هم که در این مورد شنیده بودم، فکر میکردم مبالغه است و نمیتواند واقعیت داشته باشد. حالا اما به چشم خویش میدیدم که به چهسان شخصی در اندکزمانی، در فاصله دو روز، پیر میشود و موهایش یکسر سفید میگردد.
پس از خاکسپاری اگرچه برگزاری مجلس یادبود ممنوع بود، البته افراد خانواده و فامیل به یاد پسر دورهم جمع شدند. از دوستان و آشنایان نیز بسیاری برای تسلیت و همدردی به دیدارشان رفتند.
دخترعمو و پسرعموی جواد که همزمان با او بازداشت شده بودند، در این وقت در زندان بودند. آنها سال ها در زندان ماندند. در تمامی سالهایی که سرکوب فراگیر شد و بازداشتها و اعدامها ادامه داشت، آنها در حبس بودند. به چند سال زندان محکوم شده بودند را نمی دانم ولی فکر میکنم هفت هشت سالی در زندان ماندند.
قادر عبدالله (حسین سجادی قائممقامی فراهانی)، نویسنده مشهور ایرانی-هلندی نیز از پسرعموهای او و از فعالان سیاسی بود که از کشور گریخت و حالا یکی از مشهورترین نویسندگان هلند است.
افراد این خانواده از نوادگان میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی، نویسنده و وزیر دربار فتحعلیشاه و محمدشاه قاجار، بودند. میرزا ابوالقاسم نیز بازداشت و مدتی در باغ نگارستان زندانی شد. سپس او را خفه کرده، به زندگیاش خاتمه دادند.
نام کامل جواد نیز سید محمدجواد سجادی قائم مقامی فراهانی بود.
مادری که پسرش را لو می دهد
زندگی پسرعمهی جواد نیز به مرگی تراژیک پایان یافت. عمه اینها یعنی عمه جواد زنی کاملاً مذهبی بود. از دو پسرش؛ یکی چپ بود، راه کارگری و آن دیگر حزباللهی. آنکه چپ بود، پس از درگیریهای بعد از سی خرداد و بگیروببندها مدتی مخفی بود. از خانه رفت و دیگر کسی از او خبر نداشت. از قرار معلوم، آنطور که شنیدم، قصد فرار از کشور را داشت. در همین رابطه هوس دیدار مادر و خداحافظی با او به سرش میافتد.
به شکلی مادر را باخبر میسازد و در مشهد با او قرار ملاقات میگذارد. مادر بی هیچ ملاحظهای موضوع را با برادری که حزباللهی بود در میان میگذارد و از قرار معلوم برادر نیز آن را به سپاه اطلاع میدهد. مادر رهسپار مشهد برای ملاقات با پسرش میشود. در مشهد مأموران سپاه بر سر قرار، پسر را بازداشت میکنند. پسر مدتی پس از بازداشت اعدام میشود.
یکی از آشنایان تعریف میکرد که پس از شنیدن خبر اعدام پسر، روزی مادرش را در صف مرغ میبیند. از روی همدردی به وی تسلیت میگوید. مادر اما برافروخته، اعتراض میکند؛ چرا به من تسلیت میگویی؟ حق او بود که بمیرد. جایی برای تسلیت وجود ندارد.
دوستان پسر میگویند که بارها از زبان پسر شنیده بودند که شاید روزی برادر حزبالله او وی را لو بدهد ولی هیچ فکر نمیکرد مادر این نقش را بر عهده بگیرد و هیچ غمی به دل راه ندهد.
اینکه آیا مادر بعدها به عمق فاجعه پی میبرد و به همدستی خویش در قتل پسر آگاه میگردد، خبری در دست نیست.
متأسفانه نام پسرعمهی جواد را به یاد ندارم. چه خوب میشد، کسانی که از حادثه خبر دارند، در تکمیل این یادداشت بکوشند.
[1] – حادثه ترور سران حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۱۳۶۰ اتفاق افتاد
[1] – در اخبار روزنامهها خبری از کشتهشدگان نیست. روزنامه کیهان به تاریخ اول تیر ۱۳۶۰ اعلام میدارد که در درگیریهای شهر اراک پنج نفر مجروح شدهاند.
[2] – سایت سازمان «راه کارگر» تاریخ بازداشت جواد را سی خرداد ذکر میکند که احتمالاً درست نیست. تاریخ تولد او را نیز ۱۳۲۷ مینویسد که این نیز نمیتواند درست باشد. جواد در زمان بازداشت هنوز دانشجو بود و بعید است بیش از ۲۵ سال سن میداشت. تاریخ اعدام او در نوشته یادشده ۲۷ شهریور سال ۱۳۶۰ آمده است.